ديوان شعر

مرحوم حاج شيخ محمد حسين غروى اصفهانى معروف به (كمپانى )

- ۳ -


در سوگ صديقه طاهره ، فاطمه سلام الله عليها

دل افسرده ام از زندگى آمد بيزار
ميرسد بسكه بگوش دل من ناله زار
ناله وا ابتا ميرسد از سوخته اي
كز دل مادر گيتى به برد صبر وقرار
صد چه قمرى كند از ناله او نوحه گرى
ميچكد خون دل و ديده ز منقار هزار
شررى زهره زهرا زده در خرمن ماه
كه نه ثابت ماند و نه ديگر سيار
جورها ديد پس از دور پدر در دوران
نه مساعد ز مهاجر نه معين از انصار
بت پرستى بدر كعبه مقصود و اميد
آتشى زد، كه بر افروخته تا روز شمار
شرر آتش و آنصورت مهوش عجبست
نور حق كرد تجلى مگر از شعله نارا
طور سناى تجلى متزلزل گرديد
چون بدان سينه بى كينه فروشد مسمار
نه ز سيلى شده نيلى رخ صديقه و بس
شده از سيل سيه ، روى جهان تيره و تار
بشنو از بازو و پهلو كه چه ديد آن بانو
من نگويم چه شد اينك درو اينك ديوار
دل سنگ آبشد از صدمه پهلو كه فتاد
گوهرى از صدف بحر نبوت به كنار
بسكه خستند و شكستند ز ناموس اله
بازوى كفر قوى ، پهلوى دين گشت نزار
محتجب شد بحجاب ازلى وقت هجوم
گر شنيدى كه نبودش بسروروى خمار
قره باصره شمس حقيقت آرا
چون كند جلوه در او خيره بماند بصار
بند در گردن مرد افكن عالم افكند
بت پرستى كه هميداشت بگردن زنار
منكر حق شد و بيعت ز حقيقت طلبيد
آنكه ز اول بخداوندى او كرد اقرار
رفت از كف فدك و ناله بانو بفلك
كه نه حرفش شرفى داشت و نه قدرش مقدار
هيچكس اصل اصيلى نفروشد به نخيل
جز خبيثى كه بود نخل شقاوت را بار
نير برج حياشد چه هلالى زهزال
يا چه آهى كه بر آيد ز درون بيمار
روز او چون شب ديجو روتن او رنجور
لاله سان داغ و چو نرگس همه شب رابيدار
غيرتش بسكه جفا ديد زامت نگذاشت
كه پس از مرگ وى آيند بگردش اغيار
در سوگ صديقه طاهره ، فاطمه سلام الله عليها (هفت بند)
بند اول
تا در بيت الحرام از آتش بيگانه سوخت
كعبه ويران شد حرم از سوز صاحبخانه سوخت
شع بزم آفرينش با هزاران اشك و آه
شد چنان كز دود آهش سنه كاشانه سوخت
آتشى در بيت معمور ولايت شعله زد
تا ابد زانشعله هر معمور هر ويرانه سوخت
آه از آن پيمان شكن كز كينه خم غدير
آتشى افروخت تا هم خم و هم پيمانه (11) سوخت
ليلى حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم
همچو مجنون عقل رهبر را دل ديوانه سوخت
گلشن فرخ فر توحيد آندم شد تباه
كز سموم شرك آنشاخ گل فرزانه سوخت
گنج علم و معرفت شد طمعه افعى صفت
تا كه از بيداد دو نان گوهر يكدانه سوخت
حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا
خرمنى در آرزوى خام آب و دانه سوخت
كركس دون پنجه زد بر روى طاوس ازل
عالمى از حسرت آنجلوه مستانه سوخت
آتشى آتش پرستى در جهان افروخته
خرمن اسلام و دين را تا قيامت سوخته
بند دوم
سينه اى كز معرفت گنجينه اسرار بود
كى سزاوار فشار آندر و ديوار بود؟
طور سيناى تجلى مشعلى از نور شد
سينه سيناى وحدت مشتعل از نار بود
ناله بانو زد اندر خرمن هستى شرر
گوئى اندر طور غم چون نخل آتشبار بود
آنكه كردى ماه تابان پيش او پهلو تهى
از كجا پهلوى او را تاب آن آزار بود؟
گردش گردون دنن بين كز جفاى سامرى
نقطه پروردگار وحدت مركز مسمار بود
صورتش نيلى شد از سيلى كه چو نسيل سياه
روى گيتى (12) زين مصيبت تا قيامت تار بود
شهريارى شد به بند بنده اى از بندگان
آنكه جبريل امينش بنده دربار بود
از قفاى شاه ، بانو با نواى جانگداز
تا توانائى بتن ، تاقوت رفتار بود
گرچه بازو خسته شد، وز كار دستش بسته شد
ليك پاى همتش برگنبد دوار بود
دست بانو گرچه از دامان شه كوتاه شد
ليك بر گردون بلند از دست آنگمراه شد
گوهرى سنگين بها از ابر گوهر بار ريخت
كز غم جانسوز او خون از در و ديوار ريخت
تا ز گلزار حقايق نو گلى بر باد رفت
يك چمن گل صرصر بيداد ز آنگلزار ريخت
شاخه طوبى مثالى را ز آسيب خسان
آفتى آمد كه يكسر هم برو هم بار ريخت
غنچه نشگفته اى از لاله زار معرفت
از فراز شاخسارى از جفاى خار ريخت
اختر فرخ فرى افتاد از برج شرف
كاسمان خوناب غم از ديده خونبار ريخت
طوطى اى زينخا كدان برواز كرد و خاك غم
بر سراسر طوطيان عالم اسرار ريخت
بسملى در خون طپيد از جور جبار عنيد
يا كه عنقاء ازل خون دل از منقار ريخت
زهره زهرا چه از آسيب پهلو در گذشت
چشمه هاى خون ز چشم ثابت و سيار ريخت
مهسط روح الامين تا پايمال ديو شد
شورشى سر زد كه سقف گنبد دوار ريخت
از هجوم عام بر ناموس خاص لايزال
عقل حيران سر گردان زبان لالست لال
شد بپا شور و نوا تا از دل بانوى شاه
رفت از كف صبرو طاقت فوت از زانوى شاه
حسته شد پهلوى خاتون رفت از او تاب و توان
آنچنان كز پيچ و تابش بسته شد بازوى شاه
تا حقيقت را بنا حق دست و گردن بسته شد
دست بيدار دعيت باز شد بر روى شاه
روى بانوى دو گيتى شد ز سيلى نيلگون
سيل غم يكباره از هر سوروان شد سوى شاه
سامرى گوساله اى را كرد مير كاروان
تا قيامت خلق را گمراه كرداز كوى شاه
هر كه با آواز: گوساله آمد آشنا
تا ابد بيگانه ماند از صحبت دلجوى شاه
نغمه ((انى انا الله )) نشنود گوساله خواه
غره دينا نه بيند غره نيكوى شاه
خاتم دين را بجادو برد دست اهرمن
شرمى از يزدان نكرد و بيمى از نيروى شاه
گرچه دست بندگى داد از نحست اندر غدير
ليك آن بد عاقبت لب تر نكرد از جوى شاه
خضر ميبايد كه تا توشد ز آب زندگى
نيست آب زندگى شايان هر خوك و سگى
طمعه زاغ و زغن شد ميوه باغ فدك
ناله طاوس فردوس برين شد بر فلك
زهره چرخ ولايت نغمه جانسوز داشت
تا سماك آن ناله حانسوز ميرفت از سمك
چشم گريان و دل بريان بانو اى عجب
نقش هستى را نگرد از صفحه ايجاد حك
شاهد بزم حقيقت شمع ايوان يقين
اشكريزان رفت در ظلمت سراى ريب و شك
كى روا بودى رودسر گرد كوى اين و آن
انكه بودى خاك راهش سرمه چشم ملك ؟
مستجار هر دو گيتى قبله حاجات ، برد
دست حاجت پيش انصار و مهاجر يك بيك
بيوفا قومى ، دل آنان ز آهن سخت تر
وعده هاى سست آنان چون هوائى در شبك
پاس حق هرگز مجو از مردم حق ناشناس
هركه حق را ننگرد كورش كند حق نمك
مفتقرگر جانسپارى در ره بانوسزااست
راه حق است ((ان تكن لله كان الله لك ))
همچو قمرى با غمش عمرى بسر بايد كنى
چاره دل را هم از اين رهگذر بايد كنى
نور حق در ظلمت شب رفت در خاك اى دريغ
بادلى از خون لبالب رفت در خاك ايدريغ
طلعت بيت الشرف را زهده تا بنده بود
آه كان تابنده كوكب رفت در خاك ايدريغ
آفتاب چرخ عصمت با دلى از غم كباب
با نتى بيتاب و پرتب رفت در حاك ايدريغ
پيگرى آزرده از آزار افعى سيرتان
چون قمر در برج عقرب رفت در خاك ايدريغ
كعبه كرو بيان و قبله روحانيان
مستجار دين و مذهب رفت در خاك ايدريغ
ليلى حسن قدم با عقل اقدم هم قدم
اولين محبوبه زب رفت رفت در خاك ايدريغ
حامل انوار و اسرار رسالت آنكه بود
جبرئيلش طفل مكتب ، رفت در خاك ايدريغ
آن مهين بانو كه بانوئى از آن بانو نبود
در بساط قرب اقرب ، رفت در خاك ايدريغ
آنكه بودى از محيط فيض وجودش كامياب
هر بسيط و هر مركب رفت در خاك ايدريغ
شد ظهور غيب مكنون باز غيب مستتر
تربتش از خلق پنهان همچو سر مستسر
بند هفتم
بيت معمور ولايت را اجل ويرانه كرد
آنچه را با خانه صد چندان بصاحبخانه كرد
شمع روى روشن زهرا چه آنشب شد خموش
رهره ساز و نغمه ماتم در آن كاشانه كرد
آه جانسوز يتيمان اندر آن ماتم سرا
كرد آشوبى كه عقل محض را ديوانه كرد
داغ بانو كرد عمرى با دل آنشهريار
آنچه شمع انجمن يكباره با پروانه كرد
شاه با آن پر دلى از دو گيتى بر گرفت
خانه را كانشب تهى زانگو هر يكدانه كرد
بارها كردى تمناى فراق جسم و جان
چونكه ياد از روز گار وصل آنجانانه كرد
سر بزانوى غم و با غصه بانو قرين
عزلت از هر آشنائى بود و هر بيگانه كرد
شاهد هستى چه از پيمانه غم نيست شد
باده نوشان را خراب از جلوه مستانه كرد
ساقى بزم حقيقت گوئيا از خم غم
هر چه در خمخانه بودى اندر آن پيمانه كرد
مفتقر را شورى از انديشه بيرون در سراست
هر دم او را از غم بانو نوائى ديگر است
در مدح امام حسن مجتبى عليه السلام
صبا ز لطف چه عنقا برو بقله قاف
كه آشيانه قدس است و شرفه اشراف
چه خضر در ظلمات غيوب زن قدمى
كه كوى عين حياتست و منبع الطاف
بطوف كعبه روحانيان به بند احرام
كه مستجار نفوس است و للعقول مطاف
بطرف قبله اهل قبول كن اقبال
بگير كام ز تقبيل خاك آن اطراف
بزن بقائمه عرش معدلت دستى
بگو كه اى ز تو بر پا قواعد انصاف
بدرد خويش چرا درد من دوا نكنى
بمحفلى كه بنوشند عارفان مى صاف
بجام ما همه خون ريختند جاى مدام
نصيب ما همه جور و جفا شد از اجلاف
منم گرفته بكف نقد جان ، توئى نقاد
منم اسير صروف زمان ، توئى صراف
شهابمصر حقيقت ، تو يوسف حسنى
من و بضاعت مزجاه و اينكلافه لاف
رخ مبين ، و، آئينه تجلى ذات
مه جبين تو نورمعالى اوصاف
تو معنى قلمى ، لوح عشق را رقمى
تو فالق عدمى ، آنوجود غيب شكاف
تو عين فاتحه اى بلكه سر بسمله اي
تو باء و نقطه بائى و ربط نونى و كاف
اساس ملك سعادت بذات تو منسوب
وجود غيب و شهادت بحضرت تو مضاف
طفيل بود تو فيض وجود نامحدود
جهانيان همه بر خوان نعمتت اضياف
برند فيض تو لاهوتيان بحد كمال
خورند رزق تو ناسوتيان بقدر كفاف
علوم مصطفوى را لسان تو تبيان
معارف علوى را بيان تو كشاف
لب شكر شكنت روحبخش گاه سخن
حسام سرفكنت دل شكاف گاه مصاف
محيط بحرمكارم ز شعبه هاشم
مدار و فخر اكارم ز آل عبد مناف
ابو محمد امام دوم باستحقاق
بگانه وارث جد و پدر باستخلاف
ترا قلمر و حلم و رضا بزير قلم
بلوح نفس تو نقش صانت است و عفاف
سپهر و مهردو فرمانبرند در شب وروز
يكى غلام مرصع نشان يكى زرباف
ز كهكشان سپهر و خط شعاعى مهر
سپهر غاشيه كش ، مهر خاورى سياف
غبار حاك درت نور بخش مردم چشم
نسيم رهگذرت رشك مشك نافه ناف
در تو قبله حاجات و كعبه محتاج
ملاذ عالميان در جوانب و اكناف
يكى بطى مراحل براى استظهار
يكى بعرض مشاكل براى استكشاف
بسوى روى تو چشم اميد دشمت و دوست
بگرد كوى تو اهل وفاق و اهل خلاف
بر آستان ملك پاسبانت از دل و جان
ملوك را سرذلت بدون استنكاف
نه نعت شان رفيع تو كار هر منطيق
نه وصف قدر منيع تو حد هر وصاف
شهود ذات نباشد نصيب هر عارف
نه آفتاب حقيقت مجال هر خشاف (13)
نه در شريعت عقلست بى ادب معذور
نه در طريقت عشقست از مديحه معاف
در سوگ امام حسن مجتبى عليه السلام
هر كه آشفته دل و سوخته جان همچو منست
نكند ميل چمن ور همه عالم چمن است
هر غم از دل بتماشاى گلستان نرود
ژعالم اندر نظر غمزده بيت الحزن است
نه هر آشفته بود شيفته روى نگار
نه پريشانيش از زلف شكن در شكن است
گوش جان ناله قمرى صفتى ميطلبد
نه پى زمزمه بلبل شيرين سخن است
من نجويم لب جو كاب من آتش صفت است
سبزه روى نكو خضرت وجه حسن است
جز حسن قطب ز من مركز پرگار محن
كس نديده كه بانواع محن ممتحن است
نقطه دائره و خطه تسليم و رضا
نوح طوفان بلا يوسف مصر محن است
راستى فلك و فلك همچو حبابيست بر آب
كشبى حلم وى آنجاى كه لنگر فكن است
بكه نالم كه سليمان جهان خانه نشين
خاتم مملكت دين بكف اهرمن است
شده از سوده الماس ، زمرد لعلش
سبز پوش از اثر زهر گل ياسمن است
آنكه چو نروح بسيط است در اينجسم محيط
زهركين در تن او همچو روان در بدن است
شاهد لم يزلى شمع شبستان وجود
پاره هاى جگر و خون دلش در لگن است
ناوك خصم بر او از اثر دست و زبان
بر دل و بر بدن و بر جگر و بر كفن است
كعبه بتخانه و صاحب حرم از وى محروم
جاى سلطان هما مسكن زاغ وزغن است
در سوگ امام حسن مجتبى عليه السلام ، هفت بند
بند اول
آنشاخ گل كه سبز بود در خزان يكيست
افشانده غنچه گل سرخ از دهان يكيست
آنگوهرى كز آتش الماس ريزه شد
ياقوت خون ز لعل لب او روان يكيست
آن لعل در فشان كه زمرد نگار شد
داد از وفا سوده الماس ، جان يكيست
آن نخل طور كز اثر زهر جانگداز
از فرق تا قدم شده آتش فشان يكيست
آن شاهباز اوج حقيقت كه تير خصم
نگذاشته ز بال و پر او نشان يكيست
آنخضر رهنما كه شد از آب آتشين
فرمانرواى مملكت جاودان يكيست
آن نقطه بسيط محيط رضا كه بود
حكمش مدار دائره كن فكان يكيست
آن جوهر كرم كه چه سودا بسوده كرد
هرگز نداشت چشم بسود و زيان يكيست
چشم فلك نديده بجز مجتبى كسى
شايان اين معامله ، آرى همان يكيست
طوبى مثال گلشن آل عبا بود
ريحانه رسول خدا مجتبى بود
بند دوم
هرگز كسى دچار محن چون حسن نشد
ور شد دچار آن همه رنج و محن نشد
خاتم اگر ز دست سليمان بباد رفت
اندر شكنجه ستم اهرمن نشد
نوح نجى گر از خطر موج رنجه شد
غرقاب لجه غم بنياد كن نشد
يوسف اگر چه از پدرپير دور ماند
ليكن غريب و بى همه كس در وطن نشد
شمع ار چه سوخت از سر شب تا سحر ولى
خونابه دل و جگرش در لگن نشد
پروين نثار ماهرخى كانچه شد بر او
پروانه راز شمع دل انجمن نشد
حقا كه هيچ طايرى از آشيان قدس
چون او اسير پنجه زاغ و زغن نشد
جز غم نصيب آن دل والا گهر نبود
جز زهر بهر آن لب شكر شكن نشد
دشنام دشمن آنچه كه با آن جگر نمود
از زهر بهر بى مضايقه با آن بدن نشد
از دوست آنچه ديد ز دشمن روا نبود
جز صبر، دردهاى دلش را دوا نبود
بند سوم
هرگز دلى زغم چه دل مجتبى نسوخت
ور سوخت زاجنبى دگر از آشنا نسوخت
هر گلشنى كه سوخت ز باد سموم سوخت
از باد نوبهار و نسيم صبا نسوخت
چندان دلش ز سرزنش دوستان گداخت
كز دشمنان زهر بد و هر ناسزا نسوخت
از هر خسى چه آن گل گلزار معرفت
شاخ گلى ز گلشن آل عبا نسوخت
جز آن يگانه گوهر توحيد را كسى
ز الماس سوده لعل لب دلربا نسوخت
هرگز برادرى به عزاى برادرى
در روزگار، چونشه گلگون قبا نسوخت
باور مكن دلى كه چه قاسم بناله شد
زان ناله پر از شرر وا ابا نسوخت
آندم كه سوخت حاصل دوران ز سوز زهر
در حيرتم كه خرمن گردون چرا نسوخت
تا شد روان عالم امكان ز تن روان
جنبده اى نماند كزين ماجرا نسوخت
خاموش شد چراغ دل افروز مجتبى
افروخت شعله غم جان سوز مجتبى
بند چهارم
شاهى كه حكم بر فلك و بر ستاره داشت
آزرده شد چنان كه ز مردم كناره داشت
عمرى اسير محنت و از عمر خويش سير
جز صبر چون دچار بلا شد چه چاره داشت ؟
حق خلافتش چه بنا حق گرفته شد
از سوز دل برونق باطل نظاره داشت
گر ميشنيد كوه گران آنچه او شنيد
از هم شكافت ، گرچه دل از سنگ خاره داشت
آندم كه از سمند خلافت پياده شد
شوريده بر سرداق او هر سواره داشت
چون در رسيد خنجر بران به ران او
يكباره رفت اگر كه نه عمر دوباره داشت
روى زمين مگر همه سيناى طور بود
از بسكه آه سينه شكافتش شراره داشت
آنكس كه بود رابطه حادث و قديم
از زهر جانگزاجگرى پاره پاره داشت
تنها نشد ز سوده الماس خونجگر
تا عمر داشت خون جگر را هماره داشت
خونابه غم از جگر اندر پياله ريخت
يا غنچه گل از دهن شاخ لاله ريخت
بند پنجم
شاهى كه بود گوشه نشينى شعار او
محنت قرين او شد و غم بود يار او
آن كو دميد صبح ازل از جبين او
شد تيره تر ز شام ابد روزگار او
محكوم حكم ديو شد آنخسروى كه بود
روح الامين چه بنده فرمانگزار او
موسى اگر بطور غمش ميزدى قدم
بيخود شدى ز آه دل شعله بار او
يكباره گر مسيح بديد آنچه او بديد
ميشد دو باره چرخ چهارم چه دار او
آنسرو سبز پوش چه گل سر خروى شد
آرى ز بسكه خون جگر شد نگار او
روى حسن چه سبز شد از زهر غم فزود
تا شد سرشك ديده و دل جويبار او
طوبى نثار آنقد و قامت كه بعد مرگ
از چار سو خدنك سه پر شد نثار او
پرورده كبار پيمبر بد از نخست
محروم شد در آخر كار از كنار او
آن سرورى كه صاحب بيت الحرام بود
بيت الحرام بهر چه بروى حرام بود
بند ششم
اى ماه چرخ پير و مهين پور عقل پير
كز عمر سير بودى و در بند غم اسير
قربان آن دل و جگر پاره پاره ات
از زهر جانگداز وز دشنام و زخم تير
اى در سرير عشق ، سليمان روزگار
از غم تو گوشه گير ولى اهرمن امير
از پستى زمانه و بيداد دهر شد
ديوى فراز منبر و روح الامين بزير
مير حجازى پاى سرير امير شام
ايكاش سرنگونشدى آن ميرو آنسرير
الحاد گشته مركز توحيد را مدار
شد كفر محض حلقه اسلام را مدير
دستان ز چيست بسته زبان ، در سخن غراب
ايلعل در فشان تو دلجوى و دلپذير
يا للعجب ز مردم دنيا پرست دون
يوسف فروخته بمتاعى بسى حقير؟
ايدستگير غمزدگان روز عدل و داد
دست ستم ز چيست ترا كرده دستگير؟
تا شد هماى سدره نشين در كمند غم
عنقاء قاف شد ز الم دردمند غم
بند هفتم
ايروح عقل اقدم و ريحانه نبى
كز خون دل ز غصه دوران لبالبى
ايشاه داد گر ز بيداد روزگار
روزى نيارميده نياسوده اى شبى
از دوستان ملامت بيحد شنيده اي
تنها نديده اى الم از دست اجنبى
چون عنصر لطيف تو با خصم بد منش
مركز نديد كس قمر برج عقربى
زهر جفا نمود ترا آب خوشگوار
از بسكه تلخكامى و بيتاب و پر تبى
از ساقى ازل نگرفته است تا ابد
چو نساغر تو هيچ ولى مقربى
آرى بلا بمرتبه قرب اوليا است
وندر بساط قرب نبود از تو اقربى
گردون شود نگون ورخ مهر و مه سياه
كافتاده در لحد چه تو تابنده كوكبى
نشنيده ام نشانه تير ستم شود
جز نعش نازنين تو در هيچ مذهبى
اى مفتقر بنال چه قمرى در اين عزا
كاين غصه نيست كمتر از آن زهر جانگزا
در ولادت سيد الشهدا سلام الله عليه
بيا به بزم حسينى و بشنو از عشاق
بگوش هوش نواى حجاز و شور عراق
بكن مشاهده شاهدان شهد سخن
بنوش مى ز كف ساقيان سيمين ساق
بياد مولد سبط دوم امام سوم
فتاده غلغله از شش جهت ز سبع طباق
فلك ز ثابت و سيار از براى نثار
نهد لئالى منثوره را على الاطباق
بر اوج چرخ مناطق به تهنيت ناطق
بود معاينه جوزا غلام بسته نطاق
سرود زهره به تبريك حضرت زهرا
چنان بنغمه ، كه شد هشترى ز طاقت طاق
خطيب عالم ابداع داد داد سماع
كه لايزال برقص است اين بلند رواق
عطارد از پى انشاء تهنيت ، رمزى
نگاشت بر صفحات صحائف آفاق
ز ذوق باده وحدت بشكر اين نعمت
تمام عالميان را چه شكر است مذاق
نمود طالع اسعد بطلعت ميمون
چه نور لم يزل از مشرق ازل اشراق
زدند كوس بشارت ز ملك تاملكوت
بيمن حضرت شاهنشه على الاطلاق
سليل عقل نخستين دليل اهل يقين
دوم خليفه جد و پدر باستحقاق
ز وحدت احديت وجود او مشتق
جمال مبده كل را بمنتهى مشتاق
لطيفه دل والاى معرفت زايش
صحيفه كرم است و مكارم اخلاق
رموز نسخه وحدت ز ذات او مفهوم
نكات مصحف آيات را بود مصداق
جمال شاهد بزم دنى و لو ادنى
فروغ شمع حقيقت مقام استغراق
بهمت نبوى شاهباز گاه عروج
بصولت علوى يكه تاز گاه سباق
قضا ز منشى ديوان او گرفته قلم
قدر ز طفل دبستان او برد اوراق
مدار ملك حقيقت مدير فلك فلك
محيط عشق و محبت مشوق الا شواق
مليك مملكت بردبارى و تسليم
ولى عهد و وفا در قلمرو ميثاق
بچهره فالق صبح هدايت ازلى
به تيغ تيز روش ضلال را فلاق
ز تيغ سر فكش كل باطل زاهق
حق از بيان حقايق نشان او احقاق
ز فيض رحمت اوزنده قابض الارواح
بخوان نعمت او بنده قاسم الارزاق
ملايك از سر حيرت شواخص الابصار
ملوك بر در دولت نواكس الاعناق
نيافت بر در او رفرف خيال مجال
براق عقل چه ديوانه در عقال و وثاق
شها بطور تو خر الكليم مغشيا
بيك تجلى ، و از يك عنايت تو افاق
تجلى تو در آئينه وجود نمود
هزار نقش مخالف بچشم اهل وفاق
گل حديقه معنى نه وصف صورت تست
نه نعت غره غرا است قره الاحداق
ظهور غيب مصون سر مطلق مكنون
بود ز وصف برون و البيان ليس يطاق
مرا چه نيست به نيل معانى تورهى
سخن درست نباشد بدين طريق و سياق
همين بس است كه خون ترا خداست بها
از آنكه بهر عروس شهادت است صداق
جمال يار تو را بود كعبه مقصود
معناى عشق تو ميدان جنگ اهل شقاق
مقام مقدس تو وخيل بندگان رهت
بطون او ديه بود و ظهور خيل عتاق
ز اهلبيت تو بود الوداع بانگ سماع
شب وصال تو با دوست ، بود روز فراق
بر اوج نيزه عروج تو از حضيض زمين
سر تو سر پيمبر، سنان نيزه براق
در وارد شدن به كربلا
موكب شاه فلك فر در زمين نينوا
چون فرود آمد تجلى الله فى وادى طوى
تا كه خرگاه امامت شد در آنجا استوار
آسمان زد كوس الرحمن على العرش استوى
گر چه شد ملك عراق از مقدمش رشك حجاز
ليك ز آهنگ حسينى شد پر از شور و نوا
كايدريغا اين سليمان را بساط سلطنت
ميرود بر باد و كام اهرمن گردد روا
كعبه اسلام را اينجا شود اركان خراب
قبله توحيد را از هم فرو ريزد قوا
رايت گردون دون در اين زمين گردد نگون
چون بيفتد از كف ماه بنى هاشم لوا
باز خواهد شد نمايان صورت شق القمر
باز خواهد شد هويدا معنى نجم هوى
سروها در اين چمن از بيخ و بن گردد قلم
شاخهاى گل در اين گلزار، بى برگ و نوا
خاك اين وادى بياميزد بسى با خون پاك
تا كه گردد خاك پاكش دردمندان را دوا
در كنار آب ، مهمان جان سپارد تشنه لب
آنچنان كز دود آهش تيره گون گردد هوا
خون روان گردد چه نيل از چشمه چشم فرات
از فغان كودكان تشنه كام نينوا
كاروان غم رود منزل بمنزل تا شام
صبح روى شاه روى نى دليل و پيشوا
بر سر نى سرپرست بانوان خود بود
ماه روى شاه چون خورشيد خط استوا
زير زنجير ستم سر حلقه اهل كرم
دستگير خصم گردد و دست گيرما سوا
دوازده بند در جواب محتشم عليه الرحمه
بند اول
باز اين چه آتش است كه بر جان عالم است ؟
باز اين چه شعله غم و اندوه ماتم است ؟
باز اين حديث حادثه جانگداز چيست ؟
باز اين چه قصه ايست كه با غصه توام است ؟
اين آه جانگزاست كه در ملك دل بپاست
يا لشگر عزاست كه در كشور غم است ؟
آفاق پر زشعله برق و خروش رعد
يا ناله پياپى و آه دمادم است ؟
چونچشمه چشم مادر گيتى ز طفل اشك
روى جهان چو موى پدر كشته درهم است
زين قصه سر بچاك گريبان كروبيان
در زير بار غصه قد قدسيان خم است
گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر
گويا ربيع ماتم و ماه محرم است
ماه تجلى مه خوبان بود به عشق
روز بروز جذبه جانباز عالم است
مشكوه نور و كوكب درى نشاتين
مصباح سالكان طريق وفا حسين
بند دوم
گلگون قباى عرصه ميدان كربلا
زينت فزاى مسند ايوان كربلا
لب تشنه فرات و روانبخش كائنات
خضر زلال چشمه حيوان كربلا
سرمست جام ذوق و جگر سوز ناز شوق
غواص بحر وحدت و عطشان كربلا
سرباز كوى دوست كه در عشق روى دوست
افكنده سر چه كوى بچو گان كربلا
ركن يمان و كعبه ايمان كه از صفا
در سعى شد ز مكه بعنوان كربلا
لبيك بر زبان بسر دست نقد جان
روى رضا بسوى بيابان كربلا
چون نقطه در محيط بلا ثابت القدم
گردن نهاد بر خط فرمان كربلا
بر ماسواى دوست سر آستين فشاند
آسوده سر نهاد بدامان كربلا
سر بر زمين گذاشت كه تا سر بلند شد
وز خود گذشت تا زخدا بهره مند شد
بند سوم
ارباب عشق را چه صلاى بلا زدند
اول بنام عقل نخستين صلا زدند
جام بلا بكام بلى گو شد از الست
سنگ بلا بجانب بانگ بلى زدند
تاج مصيبتى كه فلك تاب آن نداشت
بر فرق فرقدان شه لافتى زدند
پس بر حجاب اكبر ناموس كبريا
آتش ز كينه هاى نهان بر ملا زدند
شد لعل در فشان حقيقت زمر دين
الماس كين چه بر جگر مجتبى زدند
پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلا
كوس بلا بنام شه كزلا زدند
فرمان نو خطان ركابش كه خط محو
بر نقش ما سوى ز كمال صفا زدند
دست و لا زدند بدامان شاه عشق
بر هر دو عالم از ره تحقيق پا زدند
در قلزم محبت آنشاه چون حباب
افراشتند خيمه هستى بروى آب
بند چهارم
ترسم كه بر صحيفه امكان قلم زنند
گر ماجراى كرب و بلا را رقم زنند
گوش فلك شود كر و هوش ملك ز سر
گر نغمه اى ز حال امام امم زنند
زان نقطه وجود حديثى اگر كنند
خط عدم بر بط حدوث و قدم زنند
آن رهبر عقول كه صد همچو عقل پير
در وادى غمش نتوان يك قدم زنند
ماه معين چو زهر شود در مذاق دهر
گر از لبان تشنه او لب بهم زنند
وز شعله سرادق گردون قباب او
بر قبه سرادق گردون علم زنند
سيل سرشك و اشك ، دمادم روان كنند
گر ز اشك چشم سيد سجاد دم زنند
تا حشر، دل شود بكمندش غمش اسير
گر ز اهلبيت او سخن از بيش و كم زنند
كلك قضا است از رقم اين عزا كليل
لوح قدر فرو زده رخساره را به نيل
بند پنجم
سهم قدر ز قوس قضا دلنشين رسيد
در مركز محيط رضا تير كين رسيد
كرد آنسه شعبه ، نقطه توحيد را دو نيم
وز شش جهت فغان بسپهر برين رسيد
سر مصون ز مكمن غيب آشكار شد
زان ناوكى كه بر دل حق مبين رسيد
بازوى كفر و طعنه كفار شد قوى
زانطعين نيزه اى كه به پهلوى دين رسيد
از تاب رفت شاهد سلطان معرفت
زانسوز و سازها كه بشمع يقين رسيد
آمد بقصد كعبه توحيد پيل مست
ديو لعين بمهبط روح الامين رسيد
افعى صفت گرفت سر از گنج معرفت
بد گوهرى بمخزن در ثمين رسيد
آن نفس مطمئنه ، حياتى ز سر گرفت
زان نفخه اى كه در نفس آخرين رسيد
مستغرق جمال ازل گشت لا يزال
نوشيد از زلال لقا شربت وصال
بند ششم
شد نوك چه نقطه ايجاد را مدار
از دور ماند دائره اليل و النهار
سر زد چه ماه معرفت از مشرق سنان
از مغرب ، آفتاب قيامت شد آشكار
شيرازه صحيفه هستى ز هم گسيخت
شد پاره پاره دفتر اوضاع روزگار
كلك ازل ز نقش ابد تا ابد بماند
لوح قدر فتاد چه كلك قضا ز كار
در گنبد بلند فلك ، ناله ملك
افكند در صوامع لاهوتيان شرار
عقل نخست نقش جهانزار بگريه شست
وندر عقول زد شرر از آه شعله بار
يكباره سوخت همچو سپند از غمش خليل
آمد دوباره نوح بطوفان غم دچار
در طور غم كليم شد از غصه دل دو نيم
و ندر فلك مسيح چنانشد كه روى دار
سر حلقه عقول چه برنى مقام كرد
قوس صعود عشق ظهورى تمام كرد
بند هفتم
در ناكسان چه قافله بيكسان فتاد
يك بوستان ز لاله بدست خسان فتاد
يك رشته اى ز در يتيم گران بها
در دست ظلم سنگدلان ، رايگان فتاد
يك حلقه اى ز منطقه چرخ معدلت
در حلقه اسيرى و جور زمان فتاد
زان پس گذار دسته دستان دلستان
در بوستان سرو و گل و ارغوان فتاد
هر بيدلى بناله شد از داغ لاله اي
هر بلبلى بياد گلى در فغان فتاد
ناموس حق ز جلوه طاوس كبريا
گشت آنچنان كه مرغ دلش ز آشيان فتاد
قمرى صفت بر آن گل گلزار معرفت
ناليد آنقدر كه ز تاب وتوان فتاد
ياقوت خون ز جزع يمانى بر او فشاند
يادش چه زا نعقيق لب در فشان فتاد
پس كرد روى خويش سوى روضه رسول
كى جد تاج بخش من اى رهبر عقول
بند هشتم
اين لولوتر و در گلگون حسين تست
وين خشك لعل غرقه در خون حسين تست
اين مركز محيط شهادت كه موج خون
افشاند تا بدامن گردون حسين تست
اين نيرى كه كرده بدرياى خون غروب
وز شرق نيزه سر زده بيرون حسين تست
اين مصحف حروف مقطع كه ريخته
اجزاى او بصفحه هامون حسين تست
اين مظهر تجلى بيچند و چون كه هست
از چند و چون ، جراحتش افزون حسين تست
اين گوهز ثمين كه بخا كست و خون دفين
مانند اسم اعظم مخزون حسين تست
اين هادى عقول كه در وادى غمش
عقل جهانيان شده مجنون حسين تست
اين كشتى نجات كه طوفان ماتمش
اوضاع دهر كرده در دگر گون حسين تست
آنگاه رو بخاوت ام المصلب كرد
وز سوز دل بمادر دلخون خطاب كرد
بند نهم
اى بانوى حجاز مرا بى نوا ببين
چون نى نوا كنان ز غم نينوا ببين
اى كعبه حيا بمناى وفا بيا
قربانيان خويش بكوى صفا ببين
نو رستگان خويش سراسر بريده سر
وز خون نو خطان بسرا پا حنا ببين
در خاك و خون طپان مه رخسار شه نگر
زنگ جفا بر آينه حق نما ببين
بر نخل طور سر انا الله را نگر
وز روى نى تجلى رب العلى ببين
اى خفته نهفته اندر حجاب قدس
بر خيز و بى حجابى ما بر ملا ببين
زنجير جور سلسله عدل را قرين
توحيد را بحلقه شرك آشنا ببين
پرگار كفر نقطه اسلام را محيط
دين را مدار دائره اشقيا ببين
ايما دراز يزيد و ز ابن زياد داد
وز آنكه اين اساس ستم را نهاد داد
بند دهم
كاش آنزمان سراى طبيعت نگون شدى
وز هم گسسته رابطه كاف و نون شدى
كاش آنزمانكه كشتى ايمان بخون نشست
فلك فلك ز موج غمش غرقه خون شدى
كاش آنزمان كه رايت دين بر زمين فتاد
زرين لواى چرخ برين واژگون شدى
كاش آنزمان كه عين عيان شد بخون طپان
سيلاب خون روان ز عيون عيون شدى
كاش آنزمان كه گشت روان كاروان غم
ملك وجود را بعدم رهنمون شدى
كاش آنزمان كه زد مه يثرب بشام سر
چون شام صبح روى جهان تيره گون شدى
كاش از حديث بزم يزيد و شه شهيد
دل خونشدى ز ديده حسرت برون شدى
گر شور شام را بحكايت در آورند
آشوب با مداد قيامت رد آورند
بند يازدهم
اى چرخ تا در اين ستم آباد كرده اي
پيوسته خانه ستم آباد كرده اي
بنياد عدل و داد بسى داده اى بباد
زين پايه ستم كه تو بنياد كرده اي
تا داده اى بدشمن دين كام داده اي
يا خاطرى ز نسل خطا شاده كرده اي
از دوده معاويه و زاده زياد
تا كرده اى بعيشن و طرب ياد كرده اي
آبى نصيب حنجر سرچشمه حيات
از چشمه سار خنجر فولاد كرده اي
سر حلقه ملوك جهان را بعدل و داد
در بند ظلم و حلقه بيداد كرده اي
اى كجروش به پرورش هر خسى بسى
جور و جفا بشاخه شمشاد كرده اي
تا برق كين بگلشن ايمان و دين زدى
آفاق را چه رعد پر از داد كرده اي
چون شكوه ترا بدر داور آورند
دود از نهاد عالم امكان بر آورند