ديوان شعر

مرحوم حاج شيخ محمد حسين غروى اصفهانى معروف به (كمپانى )

- ۴ -


بند دوازدهم

خاموش مفتقر كه دل دهر آب شد
و ز سيل اشك عالم امكان خراب شد
خاموش مفتقر كه از اين شعر شعله بار
آتش بجان مرد و زن و شيخ و شاب شد
خاموش مفتقر كه از اين راز دلگداز
صاحبدلى نماند مگر دل كباب شد
خاموش مفتقر كه ز برق نفير خلق
دود فلك بر آمد و خرق حجاب شد
خاموش مفتقر كه بسيط زمين ز غم
غرق محيط خون شد و در اضطراب شد
خاموش مفتقر كه ز بيتابى ملك
چشم فلك سر شك فشان چون سحاب شد
خاموش مفتقر كه ز دود دل مسيح
خورشيد را بچرخ چهارم نقاب شد
خاموش مفتقر كه در اين ماتم عظيم
آدم بتاب آمد و خاتم ز تاب شد
كس جز شهيد عشق وفائى چنين نكرد
وز دل قبول بار جفائى چنين نكرد
در سوگ سيد الشهدا عليه السلام شانزده بند
بند اول
بسيط روى زمين باز بساط غم است
محيط عرش برين دائره ماتم است
باز چرا مهر و ماه تيره چه شمع عزاست
باز چرا دود آه تا فلك اعظم است
ماتم جانسوز كيست گرفته آفاق را
كه صبح روى جهان تيره چه شام غم است
شور حسينى است باز كه با دو صد سوز و ساز
نه در عراق و حجاز در همه عالم است
بحلقه ماتمش سد ره نشين نوحه گر
بزير بار غمش قامت گردون خم است
ز شور خيل ملك دل فلك بيقرار
ديده انجم اگر خون بفشاند كم است
داغ جهانسوز او در دل ديو و پريست
نام غم اندوز او نقش گل آدم است
عزاى سالار دين ، دليل اهل يقين
سليل عقل نخست ، سلاله عالم است
خزان گل زار دين ماه محرم بود
در او بهار عزا هماره خرم بود
بند دوم
چه نوبت كارزار به نو جوانان رسيد
نخست اين كار زار بجان جانان رسيد
قرعه جانباختن بنوجوانى فتاد
كه ناله عقل پير و باج كيوان رسيد
آينه عقل كل مثال ختم رسل
جلوه حسن ازل در او بپايان رسيد
بجان نثارى شاه بعزم رزم سپاه
از افق خيمه گاه چه ماه تابان رسيد
ذبيح كوى وفا، خليل صدق و صفا
بزير تيغ جفا، دست و سر افشان رسيد
تيغ شرر بار او صاعقه عمر خصم
ولى ز سوز عطش بر لب او جان رسيد
بحلقه اهرمن شد اسم اعظم نگين
خدا گواه است و بس چه بر سليمان رسيد
يوسف حسن ازل طمعه گرگ اجل
ناله جانسوز او به پير كنعان رسيد
رسيد پير خرد بر سر آن نوجوان
بناله چون بلبل و شاخ گل ارغوان
بند سوم
كاى قد و بالاى تو شاخه شمشاد من
وى بكمند غمت خاطر آزاد من
اى مه سيماى تو مهر جهانسوز من
اى رخ زيباى تو حسن خدا داد من
سوز تو ايشمع قد، داغ تو اى لاله رو
تا بفلك ميبرد آه من و داد من
ملك دل آباد بود بجويبار وجود
آه كه سيل عدم (فنا) بكند بنياد من
چه بر سليمان رسيد صدمه ديو پليد
شد از نظر ناپديد روى پريزاد من
جلوه پيغمبرى بخاك و خون شد طپان
مگر در اين غم رسد خدا بفرياد من
حسرت داماديش بر دل زارم بماند
بحجله گور رفت جوان ناشاد من
ليلى حسن ازل و اله و مجنون تست
چون برود تا ابد نام تو از ياد من
پس از تو اى نوجوان شدم زمين گير تو
بند چهارم
چه اكبر نوجوان بنو جوانى گذشت
بماتمش عقل پير ز زندگانى گذشت
شبيه عقل نخست ز رندگى دست شست
يا كه ز اقليم حسن يوسف ثانى گذشت
روى جهان تيره شد چه شام غم تا ابد
چه صبح نورانى عالم فانى گذشت
اگر دگرگون شود صورت گيتى رواست
كه يكفلك زماه و يك جهان معانى گذشت
گلشن دهر كهن چه باك اگر شد تباه
كه يكچمن گل ز گلزار جوانى گذشت
چشم فلك هر قدر اشك فشاند چه سود
چه تشنه كام از قضاى آسمانى گذشت
چه كعبه شد پايمال گريست زمزم چنان
كه سيل اشك از سر ركن يمانى گذشت
بكام دشمن جهان شد آنزمان كانجوان
بنا مرادى برفت به كامرانى گذشت
كوكب اقبال شاه شد از نظر ناپديد
روى فلك شد سياه ديده انجم سفيد
بند پنجم
گوهر يكتاى عشق در يتيم حسن
خلعت زيباى عشق كرد به برچون كفن
غره غراى او بود چه يكباره ماه
قامت رعناى او شاخ گل نسترن
ببارى شاه عشق خسرو جمجماه عشق
فكند در راه عشق دست و سر و جان و تن
بخون سر شد خضاب ، صورت چون آفتاب
معنى حسن الماب عيان بوجه حسن
بباد بيداد رفت شاخ گل ارغوان
ز تيشه كين افتاد ز ريشه سرو چمن
تا شده رنگين بخون جعد سمن ساى او
خورده بسى خون دل نافه مشك ختن
هماى اوج ازل بدام قوم دغل
بكام گرگ اجل يوسف گل پيرهن
بدور او بانوان حلقه ماتم زدند
شاهد رخسار او شمع دل انجمن
چه شمع در سوز و ساز لاله باغ حسن
خداست داناى راز ز سوز داغ حسن
بند ششم
چه نو خط شاه رفت بحجله قتلگاه
ساز مصيبت رسيد تا افق مهر و ماه
كرده نثار سرش اهل حرم در اشك
لاله رخان در برش ستاده با شمع و آه
نهاد گردون دون بطالعى واژگون
بساط سورى كه شد ماتم از او عذر خواه
بخون داماد بست ، بكف حنا نو عروس
رخت مصيبت بتن كرده چه بخت سياه
عروس و داماد را نصيب شد مسندى
يك از جهاز شتر واند گر از خاك راه
دود دل بانوان مجمره عود بود
مويه كنان مو گنان زار و نزار و تباه
سلسله بانوان چو مو پريشان شدند
روز چه شب شد سياه بچشم حق بين شاه
قيامتى شد بپا بگرد آن سرو ناز
عراق شد پر ز شور ز بانوان حجاز
بند هفتم
چه اصغر شير خوار نشانه تير شد
مادر گيتى ز غم بماتمش پير شد
شير فلك بنده همت آن بچه شير
كه آب تيرش بكام نكوتر از شير شد
چونكه ز قوس قضا سهم قدر شد رها
حلق محيط رضا مركز تقدير شد
تا كه زخار خدنگ گل گلويش دريد
بلبل بيدل از اين غصه ز جان سير شد
تا ز سموم بلا غنچه سيراب سوخت
لاله بدل داغدار، سرو زمين گير شد
ناوك بيداد خصم داد چه داد ستم
خون ز سرا پرده چون سيل سرازير شد
يوسف كنعان عشق طعمه پيكان عشق
قسمت يعقوب پير ناله شبگير شد
سلسله قدسيان حلقه ماتم زدند
عقل مجرد ز غم بسته زنجير شد
ديده گردون بر آن غنچه خندان گريست
مادر بيچاره اش هزار چندان گريست
بند هشتم (14)
ناله بر آورد كه طاقه (شاخه ) ريحان من
وى گل نو رسته گلشن دامان من
اى بسر و دوش من زينت آغوش من
مكن فراموش من جان تو و جان من
ديده ز من بسته اى با كه تو پيوسته اي
ياد نمى آورى هيچ ز پستان من
از چه چنين خسته اى وز چه زبان بسته اي
شور و نوائى كن اى بلبل خوشخوان من
غنچه لب باز كن ، برگ سخن ساز كن
اى لب و دندان تو لولو و مرجان من
تير ز شيرت گرفت وز من پيرت گرفت
تا چه كند داغ تو بادل بريان من
مادر بيچاره ات كنار گهواره ات
منتظر ناله ات اى گل خندان من
غنچه سيراب را آتش پيكان بسوخت
رفت بباد فنا خاك گلستان من
حرمله كرد از جفا ترا زمادر جدا
نكرد انديشه از حال پريشان من
گل گلوى ترا طاقت ناوك نبود
لايق آن تير سخت گلوى نازك نبود
بند نهم
كاش شدى واژگون رايت گردون دون
چون علم شاه عشق شد بزمين سرنكون
ساقى بزم الست ز زندگى شست دست
ديد چه بى يارى شاهد غيب مصون
ماه بنى هاشم از مشرق زين شد بلند
دميد صبح ازل از افق كاف و نون
شد سوى ميدان روان ز بهر لب تشنگان
آب طلب كرد و ريخت در عوض آب ، خون
تا كه جدا شد دو دست زانشه يكتا پرست
شمع قدش شد ز خون چو شاخ كل لاله گون
سينه سپر كرد و رفت به پيش تير سه پر
تا كه شد از دام تن طائر روحش برون
ز ناله يا اخا شاه در آمد ز پا
از حركت باز ماند معدن صبر و سكون
رفت ببالين او با غم بيحد و حصر
ديد تنش چاكچاك ز زخم بيچند و چون
ناله ز دل بر كشيد چه شد ز جان نااميد
گفت كه پشت مرا شكست گردون كنون
مرا به مرگ تو سر گشته و بيچاره كرد
پرده گيان مرا اسير و آواره كرد
بند دهم
اى بمحيط وفا نقطه ثابت قدم
نسخه صدق و صفا دفتر جود و كرم
همت والاى تو برده ز عنقا سبق
جز بتو زيبنده نيست قبه قاف قدم
سروسهى ساى تو تا كه در آمد ز پاي
شاخه طوبى شكست پشت مرا كرد خم
رايت منصور تو تا كه نگونسار شد
زد شرر آه من برسر گردون علم
صبح جمال تو شد تيره چه در خاك و خون
بار عيال مرا بست سوى شام غم
قبله روى تو رفت ببار گاه قبول
ريخت ز نا محرمان حرمت اهل حرم
دست تو كوتاه شد تا كه ز تيغ جفا
شد سوى خر گاه من بلند دست ستم
ايكه گذشتى ز جان ز بهر لب تشنگان
خصم ببين در حرم روان چه سيل عرم
پس از تو ايجان من جهان فانى مباد
بى تو مرا يك نفس ز زندگانى مراد
بند يازدهم
چه شهسوار وجود بست ميان بهر جنگ
شد بعدم رهسپار فرقه بى نام و ننگ
فضاى آفاق را بر آن سپاه نفاق
چه تنگناى عدم كرد بيك باره تنگ
بجان گرگان فتاد شير ژيان
برو بهان حمله ور، ز هر طرف شد پلنگ
مرغ دل خصم او بقدر يك طائرى
كه شاهباز قضا در او فرو برده چنگ
تيغ شرر بار او چون دهن اژدها
دشمن خونخوار او طعمه كام نهنگ
شد سر بد سيرتان چه گو بچوگان او
ز خون خونخوار گان روى زمين لاله رنگ
ز تيغ تيزش بلند نعره هل من مزيد
نماند راه فرار و نبود جاى درنگ
تا بجبينش رسيد سنگ ز بد گوهرى
شكست آئينهه تجلى حق بسنگ
نقطه وحدت شد از تير سه پهلو دو نيم
سر حقيقت عيان شد چه فروشد خدنگ
بتن توانائى از خدنگ كارى نماند
خسرو دين را دگر تاب سوارى نماند
بند دوازدهم
چه ز آتش تير كين جان و تن شاه سوخت
ز دود آه حرم خيمه و خرگاه سوخت
چه نخله طور غم سوخت ز سوز ستم
ز فرق سر تا قدم سر اناالله سوخت
ز رفرف عشق چون عقل نخستين فتاد
به سدره المنتهى امين در گاه سوخت
زد چه سموم بلا به گلشن كربلا
ز داغ آن لاله زار شمع رخ ماه سوخت
اگر چه بيمار عشق ز سوز تب شد ز تاب
از الم تب نسوخت كز ستم راه سوخت
مسيح گردون نشين آه دلش آتشين
چه زير زنجير كين شاه فلك جاه سوخت
ز شورش بانوان پر ز نوا نينوا
ز ناله بيدلان هر دل آگاه سوخت
ز حالت بيكسان از ستم ناكسان
دوست نگويم چه شد، دشمن بد خواه سوخت
دو ديده فرقدان ز غصه خونبار شد
دميكه بانوى حق بناله زار شد
بند سيزدهم
كاى شه لب تشنگان كنار آب روان
زنده لعل لبت خضر ره رهروان
سموم جانسوز كين زد بگلستان دين
ريخت ز باد خزان سرو و گل و ارغوان
سيل سرشك از عراق رفت بملك حجاز
شور و نوا از زمين تا فلك از بانوان
رباب دل بر گرفت ز اصغر شير خوار
گذشت ليلاى زار ز اكبر نوجوان
سلسله عدل وداد به بند بيداد رفت
ز حلقه غل فتاد غلغله در كاروان
يوسف كنعان غم عازم شام ستم
عزيز مصر كرم قرن ذل و هوان
لاله رخان خوار و زار، پريوشان بيستار
برهنه پا روى خار ز جور ديوان دوان
نيست پرستار ما بغير بيمار ما
پناه اين بانوان نيست جز اين ناتوان
سايه لطف تو رفت از سرما بيكسان
سوخت گلستان دين ز سور قهر خسان
بند چهاردهم
جلوه روى تو بود طور مناجات ما
كعبه كوى تو بود قبله حاجات ما
شربت ديدار تو آب حيات همه
صحبت اين ناكسان مرگ مفاجات ما
خرمن عمر عزيز رفت بباد ستيز
ز آتش بيداد سوخت حاصل اوقات ما
از تو نگشتم جدا در همه جا وز قضا
تا بقيامت فتاد ديد و ملاقات ما
بى تو اگر ميروم چاره ندارم ولى
اينهمه دورى نبود شرط مكافات ما
وعده ما و تو در بزم يزيد پليد
تا كنى از طشت زر جلوه بميقات ما
راه درازى به پيش همسفران كينه كيش
همتى از پيش بيش بهر مهمات ما
شمع صفت ميروم سوخته و اشك ريز
ايسر نورانيت شاهد حالات ما
بى تو نشايد كه ما بار بمنزل بريم
يا كه بسختى مگر بار غم دل بريم
بند پانزدهم
تا تو شدى كشته ما بيسر و سامان شديم
يكسره سر گشته كوه و بيابان شديم
خيمه و خرگاه ما رفت بباد فنا
به لجه غم اسير دچار طوفان شديم
از فلك عز و جاه بروى خاك سياه
بچاه غم سرنگون چو ماه كنعان شديم
ز كعبه كوى تو بحسرت روى تو
بحلقه فرقه اى ز بت پرستان شديم
ايسر تو برسنان شمع ره كاروان
ز دست نظار گان سر بگريبان شديم
پرده گيان تو را حجاب عزت دريد
تاكه تماشا گه پرده نشينان شديم
گاه بزندان غم حلقه ماتم زده
بكنج ويرانه گاه چه گنج شايان شديم
چه ساربان عزا نواخت بانگ رحيل
سر تو شد روى نى گمشد كان را دليل
بند شانزدهم
چه نيزه شد سربلند از سر سر وجود
شمع صفت جلوه كرد شاهد بزم شهود
سر بفلك بر كشيد چه آه آتش فشان
بست بر افلا كيان راه صدور و ورود
آنكه مسيحا بدى زنده لعل لبش
بدير ترسا گهى ، گهى بدار يهود
گاه بكنج تنور گاه باوج سنان
يافته حد كمال قوس نزول و صعود
گاه بويرانه بود همدم آه و فغان
گاه به بزم شراب قرين شطرنج و عود
از افق طشت زر صبح ازل زد چه سر
بشام شد جلوه گر مهر سپهر وجود
منطق داوديش لب بتلاوت گشود
يا كه انا الله سرود آيه رب ودود
نقطه توحيد را دست ستم محو كرد
مركز دين را بباد رفت ثغور و حدود
كاش دل مفتقر در اين عزا خون شدى
در عوض اشك ، كاش ز ديده بيرون شدى
در شب عاشوراء
امشب شب وصالست روز فرداست
در پرده حجازى شور عراق فرداست
امشب قران سعد است در اختران اخر گاه
يا آنكه ليله ابدر روز محاق فرداست
امشب ز لاله رويان فرخنده لاله زاريست
رخسارهاى چونشمع در احتراق فرداست
امشب نواى تسبيح از شش جهت بلند است
فرياد وا حسينا تا نه رواق فرداست
امشب بنور توحيد خر گاه شاه روشن
در خيمه آتش كفر دود نفاق فرداست
امشب زروى اكبر قرص قمر هويداست
آسيب انشقاق از تيغ شقاق فرداست
امشب شگفته اصغر چون گل بروى مادر
پيكان و آن گلوار بوس و عناق فرداست
امشب خوشست و خرم شمشاد قد قاسم
رفتن بحجله گور با طمراق فرداست
امشب نهاده بيمار سر روى بالش ناز
گردن بحلقه غل پا در وثاق فرداست
امشب بروى ساقى آزادگان گشاده
بندگران دشمن بر دست و ساق فرداست
امشب نشسته مولا بر رفرف عبادت
پيمودن ره عشق روى براق فرداست
امشب شب عروجست تا بزم قاب و قوسين
هنگام رزم و پيكار يوم السباق فرداست
امشب شه شهيدان آماده رحيل است
ديدار روى جانان يوم التلاق فرداست
امشب بگو ببانو يكساعتى بيارام
هنگامه بلا خيز مالا يطاق فرداست
امشب قرين يارى از چيست بيقرارى
دل گر شود ز طاقت يكباره طاق فرداست
در شب يازدهم
خاك غم بر سر گلزار جهان باد امشب
رفته گلزار نبوت همه بر باد امشب
خر گه چرخ ستم پيشه بسوزد كه بسوخت
خر گه معدلت از آتش بيداد امشب
سقف مرفوع نگون باد كه گرديده نگون
خانه محكم تنزيل ز بنياد امشب
شد سرا پرده عصمت ز اجانب نا پاك
در رواق عظمت زلزله افتاد امشب
شده از سيل سيه كعبه توحيد خراب
وين عجبتر شده بيت الصنم آباد امشب
از دل پرده نشنيان حجازى عراق
ميدود تا بفلك ناله و فرياد امشب
شورش روز قيامت رود از ياد گهى
كز ابوالفضل كنند اهل حرم ياد امشب
از غم اكبر ناشاد و نهال قد او
خون دل ميچكد از شاخه شمشاد امشب
نو عروسان چمن را زده آتش بجگر
شعله شمع قد قاسم داماد امشب
حجت حق چه بنا حق بغل جامعه رفت
كفر مطلق شده از بند غم آزاد امشب
بانوان اشكفشان ، ليك چو ياقوت روان
خاطر زاده مرجانه بود شاد امشب
ديو، انگشتر و انگشت سليمان را برد
نه عجب خون رود از چشم پريزاد امشب
ايدريغا كه بهمدستى جمال لعين
دست بيداد فلك داد ستم داد امشب
چهره مهر سيه باد كه بر خاكستر
خفته آن آينه حسن خدا داد امشب
برق غيرت زده در خرمن هستى ز تنور
كه دو گيتى شده چون رعد پر از داد امشب
و نيز در شب يازدهم
دل خاتم ز خون لبريز در اين ماتمست امشب
اگر گردون ببارد خون در اينماتم كمست امشب
تو گوئى فاتح اقليم عشق امشب بود بى سر
كه خاك تيره بر فرق نبى خاتم است امشب
ملك چون نى نوا دارد، فلك خونابه ميبارد
مگر بر روى نى چشم و چراغ عالم است امشب
چراغ دوده بطحا ز باد فتنه خاموش است
نه يثرب بلكه اوضاع دو گيتى در همست امشب
ز سيل كفر امشب كعبه اسلام ويران است
حرم چون لجه خون ز اشك چشم زمزمست امشب
نميدانم چه طوفانى است اندر عالم امكان
كه صد نوح از مصيبت غرقه موج غم است امشب
ز دود خيمه گاه او خليل آتش بجان دارد
روان خونابه دل از دو چشم آدم است امشب
كليم الله بود مدهوش از طور تنور او
ز خاكستر مگر آن زخم سررا مرهم است امشب
زبانم باد لال از گفتگوى بحدل و جمال
دچار اهرمن گوئى كه اسم اعظم است امشب
تعالى از قدو بالاى عباس آن مه والا
كه پشت آسمان از بهر آن قامت خم است امشب
نه تنها كرده ليلى را غم مرگ جوان مجنون
كه عقل پير در زنجير اين غم مدغم است امشب
عروس حجله گيتى سيه پوش از غم قاسم
مگر آن لاله رو شمع عزا و ماتم است امشب
ز داغ شير خوارى مادر گيتى بزن بر سر
كه با ناوك گلوى نازك او توام است امشب
حديث شورش انگيزيست اندر عالم بالا
مگر در حلقه زنجير عقل اقدم است امشب
مگر سر رشته تقدير را از گردش گردون
بگردن حلقه غل چون قضاى مبرم است امشب
تن تب دار را امشب ز حد بگذشته تاب و تب
مگر بيمار با آه يتيمان همدم است امشب
مهين بانوى خلوت خانه حق عصمت كبرى
اسير و دستگير و بيكس و بى محرم است امشب
ز حال بانوان نينوا چون نى نوا دارم
ولى از سوز اين ماتم زبانم ابكم است امشب
بندهاى متفرقه
مصباح نور جلوه گر اندر تنور بود
يا در تنور آيه الله نور بود
گاهى باوج نيزه گهى در حضيض خاك
در غايت خفاء و كمال ظهور بود
گاهى مدار دائره سوز و ساز شد
گاهى چه نقطه مركز شورنشور بود
يا شمع جمع انجمن آه و ناله شد
يا شاهد بساط نشاط و سرور بود
گاهى چه نقطه بر در سر حلقه فساد
راس الفخار بر در راس الفجور بود
آخر به بزم باده مست غرور رفت
لعل لبى كه عين شراب طهور بود
يا للعجب كه نقطه توحيد آشنا
با چوب خيزران اثيم كفور بود
قرآن قرين ناله شد آندم كه منطقش
داود بود و نغمه سراى زبور بود
تورات زد بسينه چه از كينه شد خموش
صوت انا اللهى كه ز سيناى طور بود
انجيل خون گريست چه آزرده بنگريست
لعلى كه روح بخش و شفا صدور بود
در سوگ سيد الشهدا سلام الله عليه
چون شد محيط دائره خطه جنود
خالى زهر كه بود مگر نقطه وجود
نور تجلى احديت تتق كشيد
سر زد جمال غيب ز آئينه شهود
در پيشگاه شاهد هستى چه شمع سوخت
نابود شد بمجزه عشق همچو عود
آشوب در سراى طبيعت ز حد گذشت
سلطان معرفت چه مجرد شد از حدود
مرغ دلى نماند كه در قيد غم نشد
چونشد هماى سد ره نشين مطلق از قيود
آن مصدر وجود فرو كوفت كوس عشق
در عرصه اى كه عقل نيابد ره ورود
در راه عشق مبد فيض آنجه داشت داد
تا شد عيان بعالميان منتهاى جود
دست از جوان ككشيد كه بدخوشترين متاع
وز نقد جان گذشت كه بد بهترين نقود
مستغرق وصال چنانشد كه مينمود
شور وداع پرده گيانش نواى عود
شد بر فراز رفرف همت سوار و تاخت
من منتهى النزول الى غايه الصعود
گردون هماره داشت بتعظيم او ركوع
شد تا كند ز هيبت تكبير او سجود
خصم از نهيب تيغ چه ريح العقيم او
اندر گريز، همچو ز خور طائر ولود
تيغش بسر فشانى دشمن چه باد عاد
اسبش بشيهه آيتى از صيحه ثمود
تا شد سرش بنيزه چه عيسى بروى دار
ليكن نه فارغ از ستم فرقه يهود
از حال آن سرم نبود تاب سرگذشت
چندان بلا كشيد كه آبش ز سر گذشت
همچنين در سوگ حضرت مظلوم عليه السلام
در جهان نشنيده ام تا بود اين چرخ كبود
كز سليمان اهرمن انگشت و انگشتر ربود
دست بيداد فلك دستى جدا كرد از بدن
كز نهاد عالم امكان بر آمد داد و دود
از پى ديدار جانان كرد نقد جان نثار
وه چه جانى ! يعنى اندر گنج هستى هر چه بود
كرد قربانى جوانى را كه چشم عقل پير
چشمه خون در عزاى جانگزاى او گشود
مادر گيتى چنان در ماتم او ناله كرد
تا كه كرشد گوش گردون از نواى رود درود
داد بهر جرعه اى از آب درى آبدار
در كنار آب دريا، آه از اين سودا وسود
قاب قوسين عروجش بود بر اوج سنان
شد باو ادنى روان چون در تنور آمد فرود
از سر نى شاهد بزم حقيقت زد چه سر
گمرهان را جلوه شمع طريقت مى نمود
سربه نى ليكن ز سر عشق جانانش بلب
نغمه اى كان نغمه درمزمار داودى نبود
ديرترسا را گهى روشن تر از خورشيد كرد
گاه پندارى مسيحا بود بردار جهود
بالب و دندان او جز چوب بيداد يزيد
همدم ديگر ندانم داد از اين گفت و شنود
آنچه ديد آنلعل لب از جور دوران كم نداشت
از چه چوب خيزران اين نغمه ديگر فزود
و نيز در سوگ او عليه السلام
ايكه از زخم فراوان مظهر بيچند و چونى
در حجاب خاك و خون چو نشاهد غيب مصونى
آه و واويلا چنانكوبيده سم هيونى
همچو اسم اعظمى كه حيطه دانش برونى
ويكه با آن تشنه كامى غرقه درياى خونى
آنچه گويم آنچنانى باز صد چندان فزونى
بانوانرا خيمه سر بودى اكنون سر نگونى
خيمه سوزان را نميگوئى چرا ((يانار كونى ))؟
ناز پرورد تو بودم داد از اين حال كنونى
عزت و حرمت مبدل شد بخوارى و زبونى
سرخ روئيرا بسيلى برد چرخ نيلگونى
سرفرازى رفت و شد پامال هر پستى و دونى
ازرباب دلكباب آخر نميپرسى كه چونى
ياكه از ليلى چرا سر گشته دشت جنونى
عمه ام آندختر سلطان اقليم ((سلونى ))
نيست اندر عالم امكان چو او ذات الشجونى
نيست جز بيمار ما را محرمى يا رهنمونى
ناگهان بشنيد از حلقوم شه راز درونى
شيعتى ما ان شربتم رى عذب فاذا كرونى
او سمعتم بغريب او شهيد فاندبونى (15)
مخمس غزل شيخ سعدى در مصيبت
رفت اصغر شيرينم ز آغوشم و دامانم
برگ گل نسرينم يا شاخه ريحانم
آنغنچه خندان را من غنچه نميخوانم
آندوست كه من دارم و ان يار كه من دانم
شيرينى دهنى دارد دور از لب و دندانم
كى مهر و وفا باشد اين چرخ بداختر را
تا خلعت دامادى در بر كنم اكبر را
بينم بدل شادى آن طلعت دلبر را
بخت آن نكند با من كانشاخ صنوبر را
بنشينم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ايجعد سمن سايت دام دل شيدائى
درنر گسل شهلايت شور سر سودائى
بى لعل شكر خايت كوتاب و توانائى ؟
اى روى دل آرايت مجموعه زيبائى
مجموع چه غم دارد از من كه پريشانم
ايشمع رخت شاهد در بزم شهود من
موى تو و بوى تو مشك من و عود من
از داغ تو داد من وز سوز تو دود من
درياب كه نقشى مانداز طرح وجود من
چون ياد تومى آرم خود هيچ نميمانم
ايلعل لبت ميگون وى سر و قدت موزون
عذارى جمالت را من وامق و من مفتون
رفتى تو و جانا رفت جان از تن من بيرون
ايخوبتر از ليلى بيم استكه چون مجنون
عشق تو بگرداند در كوه و بيابانم
ايكشت اميدم را خود حاصل بيحاصل
سهلست گذشت از جان ليكن ز جوان مشگل
تند آمدى و رفتى ايدولت مستعجل
دستى ز غمت بر دل پائى ز پيت در گل
با اين همه صبرم هست از روى تو نتوانم
زود از نظرم رفتى اى كوكب اقبالم
يكباره نگون گشتى ايرايت اجلالم
آسوده شدى از غم من نيز بدنبالم
در خففيه همى نالم وين طرفه كه در عالم
عشاق نمى خسبند از ناله پنهانم
سوز غمت اى مهوش در سوخته ميگيرد
فرياد مصيبت كش در سوخته ميگيرد
خوناب مرارت چش در سوخته ميگيرد
بينى كه چه گرم آتش در سوخته ميگيرد
تو گرم تر از آتش من سوخته تر زانم
اى دوست نميگويم چون آگهى از حالم
از مرگ جوانانم وز ناله اطفالم
گردست جفا سازد نابودم و پا مالم
با وصل نمى پيچم وز هجر نمى نالم
حكم آن كه تو فرمائى من بنده فرمانم
از بيش و كم دشمن هر چند كه بسيارند
با كم نبود هرگز چون در ره گل خارند
با نقش وجود تو چون نقش بديوارند
يكپشت زمين دشمن گر روى بمن آرند
از روى تو بيزارم گر روى بگردانم
زندان بلايت را صد باره چه ايوبم
من يوسف حسنترا همواره چه يعقوبم
من عاشق ديدارم من طالب مطلوبم
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
از ذوق تو مدهوشم در وصف تو حيرانم
زد مفتقر شيدا ز اول در اين سودا
شد بار دلش آخر سود و بر اين سودا
تاگشت سمندروار در اخگر اين سودا
گويند مكن سعدى جان در سراينسودا
گر جان برود شايد من زنده با جانم
ايضا مخمس غزل شيخ سعدى در مصيبت
تشنه لبا بآب مهر تو سرشته شد گلم
چون بكنم دل از تو و چون ز تو مهر بگسلم
گرچه بلاى دوست را از سر شوق حاملم
بار فراق دوستان بسكه نشسته بر دلم
ميرود و نميرود ناقه بزير محملم
ملك قبول كى شود جز كه نصيب مقبلى
لايق عشق و عاشقى برگ گلست و بلبلى
بار غم ترا چون من كس نكند تحملى
بار بيفكند شتر چون برسد منزلى
بار دلست همچنان ور بهزار منزلم
داس غم تو ميكند حاصل عمر را درو
درد و بلاهمى رسد از چپ و راست نوبنو
رفتم و دل بماند در سلسله غمت گرو
ايكه مهار ميكشى صبر كن و سبك برو
كز طرفى تو ميكشى وز طرفى سلاسلم
شوق تو ميزند ز سر شورو زناى غم نوا
تن سوى شام غم روان دل بزمين كربلا
جز من داغديده را درد نبوده بيدوا
بار كشيده جفا پرده دريده هوا
راه ز پيش و دل ز پس واقعه ايست مشكلم
تا تو بخاطر منى ديده بخواب كى شود؟
راحت و عشق روى تو؟ آتش و آب كى شود؟
غفلت از تو درره شام خراب كى شود؟
معرفت قديم راهجر، حجاب كى شود؟
گر چه بشخص غائبى ، در نظرى مقابلم
ما بهواى كوى تو دربدريم و كو بكو
وز غم هجر روى تو با اجليم روبرو
كى شود آنكه من كنم شرح غم تو موبمو
آخر قصد من توئى غايت جهد آرزو
تا نرسد بدامنت دست اميد نگسلم
سوخت ز آتش غم هجر تو پر و بال من
چون شب تار روز من هفته و ماه و سال من
نقش تو در ضمير من مونس لايزال من
ذكر تو از زبان من فكر تو از خيال من
كى بود كه رفته اى درك و در مفاصلم
گر چه اسير حلقه سلسله اجانبم
يا كه چه نقطه ، مركز دائره مصائبم
ورچه ز حد برون بود منطقه نوائبم
مشتغل توام چنان كز همه چيز غائبم
مفتكر توام چنان كز همه خلق غافلم
ايكه بعرصه وفا از همه برده اى سبق
جز تو كه سرنهاده از بهر نثار بر طبق ؟
خواهر داغديده را يك نظرى جمال حق
گر نظرى كنى كند كشته صبر من ورق
ور نكنى چه بردهد كشت اميد حاصلم ؟
مفتقرا بعاشقى گشت بساط عمرطى
كى برسى بدولت وصل نگار خويش كى ؟
پيرى بندبند دل شور و نوا كند چه نى
سنت عشق سعديا ترك نميدهى بمى
چون ز دلم رود برون خون سرشته در گلم
منكه بلاف عاشقى همسر صد مبارزم
گرچه فنون عشق را به همه جهل حائزم
ورچه نصاب شوق را با همه فقر فائزم
داروى درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره كار عشق را با همه عقل جاهلم
در سوگ امام مظلوم سيد الشهدا سلام الله عليه
اى بميدان وفا از دل و جان كرده نثار
كرده هفتاد و دو تن يكتنه قربان نگار
سر وتن در ره يار
همگى شير شكار
سر به نى شمع دل انجمن ناله و آه
نقطه مركز يكدائره ، سرمه رخسار
شاهد بزم اله
محو نور الانوار
تن پر از غنچه بشكفته ز پيكان خدنگ
لاله زارى سر هر غنچه دو صد مرغ هزار
گلشنى رنگارنگ
زار چون ابر بهار
نونهالان همه روئيده به پيرامن او
ليك از سوز درون فى الشجر الاخضر نار
سبزه دامن او
تا فلك رفته شرار
همه چون نخله طور از عطش افروخته دل
همه از باد خزان ريخته در فصل بهار
خشك لب سوخته دل
مانده بى گل گلزار
ههمه شاداب ز خوناب ولى سينه كباب
يك گلستان همه بى آب و دو دريا بكنار
تشنه از قحطى آب
بهره هر خس و خار
يكطرف سروسهى ساى ابوالفضل قلم
سرو آزاد قدش گشته تهيدست زبار
از كف افتاده علم
دستش افتاده ز كار
تا از آن هيكل توحيد جدا گشت دو دست
رفت و بگسيخت ز هم سلسله يار و تبار
كمر شاه شكست
شد حرم بى سالار
يكطرف يوسف حسن ازل و گرگ اجل
رنگ خون بر رخ ماهش چه بر آئينه غبار
گشته همدست و بغل
شد جهان تيره و تار
طره اكبر ناكام بخون رنگين است
نه عجب گر ز غمش خونشده تار و زشمار
دل شه خونين است
نافه مشك تتار
يكطرف قاسم ناشاد كه در حجله گور
نو عروسان چمن غمزده و زار و نزار
بسته آئين سرور
داغ آن لاله عذار
بدن نازك او تا شده پامال ستور
دست و پا تاكه بخون سروتن كرده نگار
شد بپا شور نشور
چشم گردون خونبار
يكطرف اصغر شيرين دهن از ناوك تير
غنچه با تنگدلى خنده زد از ناوك خار
آب نوشيده و شير
بر رخ بلبل زار
طوطى باغ بهشت از ستم زاغ و زغن
شكر شكر فشاند از دهن شكربار
رخت بست از گلشن
بهر قربانى يار
يكطرف پرده گيان شور و نواسر كرده
بانوان دو سرا شهره هر شهر و ديار
همگى بى پرده
دستگير اغيار
لاله رويان همه را داغ مصيبت بر دل
بيكس و بى سر و سالار بجز يك بيمار
همه را پا در گل
دست و پا سلسله دار
نيز در سوگ او عليه السلام
اى اسم اعظم حق كز عالمى نهانى
وى شمع نور مطلق كز روى نى عيانى
در خاك و خون طپانى
چون ماه آسمانى
اى كعبه حقيقت كز اوج عرش هستى
وى كعبه طريقت كز لطف و مهربانى
پامال پى مستى
سر خيل كاروانى
اى درمناى ميدان از نقد جان گذشته
رسم از تو شد بدوران آئين جانفشانى
وز نوجوان گذشته
در راه يار جانى
اى شاه خر كه عشق اى جوهر فتوت
كافشانده در ره عشق هر گوهر گرانى
اى عنصر مروت
هر گنج شايگانى
سيمرغ قاف همت مرغى ز آشيانت
شهباز اوج حشمت بى قدر ديدبانى
ياسر بر آستانت
بى نام و بى نشانى
طوفان مانم تو شورى بپا نموده
در لجه غم تو يا بحر بى كرانى
كز نوح دل ربوده
او غرقه و جهانى
اى يوسف گل اندام ز چيست غرقه خونى
وز گرگ زشت فرجام صد پاره آنچنانى
در چاه غم نگونى
كاندر نظر نمانى
اى سينه تو سينا از زخمهاى پيكان
ليكن ز چشم بينا اى طور لن ترانى
در خلوت دل و جان
در خاك و خون نهانى
ايسبنر بوستانت از غنچه هاى خندان
وى سرخ گلستانت از خون هر جوانى
يا از نيازمندان
چون لاله ارغوانى
ايمخزن معارف اى گنج علم و حكمت
از مركب مخالف يك مشت استخوانى
وى كان جود و رحمت
در حيرتم چنانى
ايسر كه از غم عشق سر گرد كوى يارى
پيوسته در خم عشق يا نيزه آشيانى
گوئى كه گوى يارى
يا كنج خا كدانى
ايسر كه طور نورى گاهى چه آيه نور
يا در ته تنورى يا بر سر سنانى
گاهى چه سر مستور
گوئى كه لامكانى
ايلعل عيسوى دم با رنج عشق چونى
اى بوسه گاه خاتم با آن شكر فشانى
وز چيست تيره گونى
دمساز خيزرانى
اى نغمه ساز توحيد افسرده از چه هستى
كز آنلب و دهن ديد خضر آب زندگانى
آزرده از كه هستى
داود نغمه خوانى
چون نغمه انا الله از طور نور سر زد
دست بريده ناگاه چون مرگ ناگهانى
ياسر ز طشت زر زد
كرد آنچنانكه دانى