ديوان شعر

مرحوم حاج شيخ محمد حسين غروى اصفهانى معروف به (كمپانى )

- ۲ -


بند چهارم

گوهرى شد از درون كعبه بيرون از صدف
كرد بيت الله را با آنشرف بيت الشرف
گوهرى سنگين بهار، رخشان شد از بيت الحرام
كز ثريا را كرد كمتر از خرف
كعبه شد از مقدم اوقاف عنقاء قدم
شاهبازان طريقت در كنارش صف بصف
سينه سينا مگر از هيبتش شد چاك چاك
يا شنيد از رافتش موسى نداى ((لا تخف ))
زاشتياقش يوسف صديق در زندان غم
وز فراقش پير كنعان نغمه ساز را اسف
خلعت خلت شد ارزانى بر اندام خليل
كرد بنياد حرم چرن بهر آن نعم الخلف
كعبه را شد همسرى با تربت خاك غرى
مبدء اندر كعبه بود و منتهى اندر نجف
آسمان زد كوس شاهى در محيط كن فكان
زهره ، ساز نغمه تبريك زدبى چنك و دف
هر دو گيتى را بشادى كرد فردوس برين
نغمه روح الامين ، بايك جهان شوق و شعف
گوش جان بگشاد و بشنواز امين كردگار:
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
بند پنجم
آفتاب عالم لاهوت از برج قدم
كرد گيتى را چه صبح روشن از سر تا قدم
كعبه شد مشكوه مصباح جمل لم يزل
بيت ، رب البيت را گرديد مجلاى اتم
كوكب درى درى بگشود ارفيض وجود
كز فروغش نيست جز نام دروغى از عدم
كلك قدرت در درون كعبه نقشى را نگاشت
پايه اش را برد برتر از سر لوح و قلم (3)
كعبه گوئى كنز مخفى بود گوهر زاى شد
زين شرافت تا ابد گرديد در عالم علم
مكه شدام القرى از مقدم ام الكتاب
قبه عرش برين زد بوسه بر خاك حرم
شاه اقليم ((سلونى )) تا قدم در كعبه زد
قبله حاجات گشت و مستجار و ملتزم
از مروت داد عنوانى ، صفا و مروه را
وز فتوت آبروئى يافت زمزم نيز هم
منطق تقرير ميگويد: لقد كل اللسان
خامه تحرير مينالد: لقد جف القلم
گوش جان بگشاد و بشنواز امين كردگار:
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
بند ششم
گلشن خلد برين شد عرصه بيت الحرام
تا خرامان گشت دروى تازه سروى خوشخرام
نونهالى معتدل از بوستان ((فاسقم ))
شاخه طوبى برى از روضه دار السلام
قامتى در استقامت چون صراط مستقيم
سرو آزادى بقامت همچو ميزانى تمام
قد و بالاى دل آرايش بغايت دلستان
عالم از حسن نظامش در كمال انتظام
شمع بزم كبريائى گاه قد افراختن
نخله طور تجلاى الهى در كلام
نقطه بائيه بود و در تجلى شد الف
مصحف كونين را داد افتتحاح و اختتام
تا قيامت وصف آنقامت نگنجد در بيان
ليك ميدانم قيامت ميكند از وى قيام
زان ميان حاشا اگر آرام حديثى در ميان
سر خاص الخاص كى باشد روا در بزم عام ؟
وصف آن بالا نباشد كار هر بى پا و سر
من كجا و مدحت آن سرور والا مقام ؟
گوش جان بگشاد و بشنواز امين كردگار:
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
بند هفتم
تا درخشان شد درون كعبه زان وجه حسن
ثم وجه الله روشن شد، برون شد شك وظن
چونكه بودش خلوت غيب الغيوبى جايگاه
ديد بيت الله را نيكو مثالى در وطن
كعبه شد طور حقيقت سينه سينا شكافت
پور عمران كو كه تا باز آيدش آواز ((لن ))؟
در محيط كعبه چندان موج زد درياى عشق
كز نهيبش گشت نه فلك فلك لشگر شكن
سر وحدت از جيبش آنچنانشد آشكار
كز درو ديوار بيت الله فرارى شد و ثن
نقش باطل چيست با آنصورت يزدان نما؟
با وجود اسم اعظم كى بماند اهرمن ؟
تا علم زد بر فرار كعبه شاه ملك عشق
عالم توحيد را يكباره روح آمد بتن
شهريار لافتى تازد قدم در آن سرا
حسن ايام جوانى يافت اين دهر (دير) كهن
تيشه بر سر كوفت از ناقابلى فرهاد وار
مفتقر، هر چند ميگويد بشرينى سخن
گوش جان بگشاد و بشنواز امين كردگار:
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
بند هشتم
كعبه تا نقطه بائيه را در بر گرفت
در جهان گوى سبق از چار دفتر برگرفت
در محيط كعبه شد تا نقطه وحدت مدار
عالم ايجاد را آن نقطه سرتاسر گرفت
نامه هستى شد از طغراى نامش نامور
طلعتى زيبا از آن ديباچه فتر گرفت
تا كه زير پاى اورا از دل و جان بوسه داد
آنچه را در وهم نايد كعبه بالاتر گرفت
از قدوم روح قدسى از شعف پرواز كرد
شاهباز سد ره را در زير بال و پر گرفت
شد حرم دار الامان در رقص آمد آسمان
تا كه شعرى (4) بوسه بر خاك ره مشعر گرفت
چشمه خاور فروغى ديد از آن مه جبين
نار طور از شعله نور جمالش در گرفت
عقل فعال از دبستان كمالش بهره يافت
چون خداوند سخن جابر سر منبر گرفت
شهسوارى آمد اندر عرصه ميدان رزم
كز سراى عالم امكان سرو افسر گرفت
گوش جان بگشاد و بشنواز امين كردگار:
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
بند نهم
كعبه كوى حقيقت قبله اهل وصول
مستجار علوى و سفلى و ارواح عقول
نسخه اسماء و سرلوح حروف عاليات
مصدر افعال ، اول صادر و اصل الاصول
آنكه بودش قاب و قوسين اولين قوس صعود
كعبه اش گاه تنزل آخرين قوس نزول
در رواق عزتش اشراقيان را راه نيست
در حريم خلوتش عقلست ممنوع از دخول
ريزه خوار خوان او ميكال با حفظ ادب
حامل فرمان او جبرئيل با شرط قبول
قطره اى از قلزم جودش محيطى بيكران
عكس از نور جمالش آفتابى بى افول
حاكم ارض و سمايى شبهه اندر رتق و فتق
واجب ممكن نمايى اتحاد و بى حلول
خاتم دور ولايت فاتح اقليم عشق
هر كه اين معنى نميداند ظلوم است و جهول
دست هر ادارك كوتاه است از دامان او
پس چگويم من ؟ تعالى شانه عما نقول
گوش جان بگشاد و بشنواز امين كردگار:
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
بند دهم
شد سمند يكه تاز طبع را زانو دو تا
چون قدم زد در مديح شهسوار لافتى
خامه مشكين من چون مينگارد اين رقم
خون خورد از رشك و حسرت نافه مشك ختا
گر بگيرم باج از تاج كيان نبود عجب
چون سرايم نغمه اى از تار جدار هل اتى
اى سروش غيب پيغامى ز كوى يار من
جان بلب آمد ز حسرت همتى حتى متى ؟
عمر بگذشت و نديدم روى خوبى ايدريغ
زندگانى رفت بر باد فنا واحسرتا
روز من از شب سيه تر كو جهان افروز من ؟
صبحم از شام غريبان تيره تر واغربتا
در حضيض جهل افتادم ز اوج معرفت
در ميان شهر دانش در كنار روستا
عشق گفتا دست زدن در دامن شير خدا (5)
تار هائى از نهنگ طبع چون پور متى (6)
آنكه در اقليم وحدت فرد و بى مانند بود
وانكه اندر عرصه ميدان نبودش هيچ تا
گوش جان بگشاد و بشنواز امين كردگار:
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
در ولادت مولايمان اميرالمومنين عليه السلام
بوى گل و سنبل است يا كه هواى بهار؟
زمزمه بلبل است يا كه نواى هزار؟
نفحه روح القدس ميرسد از بزم انس
يا كه نسيم صبا ميوزد از كوى يار؟
صفحه روى زمين همچو بهشت برين
از چه چنين عنبرين ؟ وز چه چنين مشكبار؟
لاله خودرو برست ، ژاله برويش نشست
بوى خوشش كردمست هر كه بدى هوشيار
چرخ مرصع كمر چتر ملمع بسر
گوهر انجم كند بر سرم مردم نثار
هم به بسيط زمين ، پهن بساط نشاط
هم به محيط فلك ، سور و سرور استوار
صبح ازل ميدمد از افق لم يزل
شام ابد ميرمد از دم شمس النهار
مظهر غيب مصون مظهر مافى البطون
از افق كاف و نون سر زده خورشيد وار
مالك ملك وجود، شمع شبستان جود
شاهد بزم شهود، پرده گرفت از عذار
از افق لا مكان عين عيان شد عيان
قطب زمين و زمان كون و مكان رامدار
روح نفوس و عقول اصل اصيل اصول
نفس نفيس رسول خسرو و الاتبار
دافع هر شك وريب ، پاك زهر نقص و عيب
فالق اصباح غيب از پس شبهاى تار
ناظم سر و علن بت فكن و بت شكن
غره وجه الزمن دره راس الفخار
شاخه طوبى مثال ، در چمن اعتدال
ماه فروزان جمال ، در فلك اقتدار
قبه خر گاه او قبله اهل كمال
پايه در گاه او ملتزم و مستجار
طفل دبستان اوست حامل وحى اله
بلبل بستان اوست پيك خداوند گار
قاسم ارزاق كيست ؟ ريزه خور خوان او
قابض ارواح كيست ؟ بنده فرمانگذار
صاحب تيغ دو سر، از دم او مفتخر...
روح قدس ، فيض بر از در او بيشمار
مظهر و مجلاى حق ، طور تجلاى حق
برد بيك جلوه از سينه سينا قرار
نير انجم خدم تافت ز اوج حرم
شد ز حضيض عدم نور وجود آشكار
گوهر بحر قدم از صدف آمد برون
فلك محيط كرم در حرم آمد كنار
كعبه پر از نور شد، جلوه كه طور شد
سر ((انا الله )) ز نور گشت عيان نى ز ((نار))
مكه شد از بوى او رشك ختا و ختن
وز چمن روى او گلشن دارالقران
در مديحه اميرالمؤمنين عليه السلام
شير بيشه ابداع سر ز بيشه بيرون كرد
عقل پير را از بيم دل دو نيم و مجنون كرد
بيرق ضلالت را سرنگون و وارون كرد
رايت هدايت را بر فراز گردون كرد
چهره حقيقت را همچو لاله گلگلون كرد
داده گلشن دين را جويبار تيغش آب
لاله زار ياسين را كرده خرم و شاداب
شمع بزم آئين را كرده مهر عالمتاب
داده داد تمكين را روز خيبر و احزاب
در احد فداكارى از شما افزون كرد
بازوى قويمندش (7) بسكه داد قوت داد
در حرم خداوندش افسر فتوت داد
با حبيب دلبندش رتبه اخوت داد
همچو نى بهر بندش نغمه نبوت داد
در حرم جهانى رامست خويش و مفتون كرد
تا به تيغ خون آشام داد عشق و مستى داد
در سران بد فرجام داد ضرب دستى داد
در برابر اصنام داد حق پرستى داد
تا به پيكر اسلام داد روح و هستى داد
تا كه دين و آئين را چون هما همايون كرد
ساز دست و شمشيرش تا ابد در آواز است
گوئى از بم و زيرش زهره نغمه پرداز است
شمع تيغ سر گيرش تا فلك سرافراز است
در فضاى تدويرش دست و سر به پرواز است
كو زبان كه تا گويم دست و تيغ او چون كرد؟
برق تيغ خون ريزش بر سران عالم زد
شعله شرر بيزش بر روان اعظم زد
دود آتش تيزش طعنه بر جهنم زد
بازوى دلاويزش عرش و فرش بر هم زد
تا صراط ايمان را مستقيم و موزون كرد
آفتاب نورانى روز بدر كرد اشراق
يا كه سيف ربانى جلوه كرد در آفاق
آنكه در سر افشانى روز بزم طاق
با قضاى يزدانى همعنان و هم ميثاق
با قدر خداوندش از نخست مقرون كرد
ذوالفقار آتشبار بر قريش آتش زد
تا بگنبد دوار شعله كشا كش زد
شور برق آن بتار سران سر كش زد
تا كه سكه اقرار بر قلوب بى غش زد
تا كتاب هستى را همچو مكنون كرد
چون بدعوت وحدت مظهر احد آمد
نقش رايت نصرت يا على مدد آمد
رو بلافتى رتبت ، پير بيخرد آمد
كفر محض بدفطرت پور عبدود آمد
قطره عرض اندامى بر محيط جيحون كرد
عزم رزم بر سر داشت باسر سران يكسر
پا بمرك خود برداشت شد چو بگل اندر
گرچه كوه پيكر داشت شد ز كاه هم كمتر
دل كه آن دلاور داشت همچو آهنين پيكر
آبشد چنان كز سر هر چه داشت بيرون كرد
كلك تيغ جانكاهى نقش خاك راهش كرد
از فراز خود خواهى سرنكون بچاهش كرد
خرمنى ز گمراهى برق زد تباهش كرد
ضربت يداللهى كوه بود و كاهش كرد
پنجه خداوند ش غرق لجه خون كرد
پيل مست لب پر كف عزم شير شيران كرد
يا ز ابلهى مرحب روبه مير ميدان كرد
روز عمر خود را شب يا كه خانه ويران كرد
تيره بخت بد كو كب ، آرزوى نيران كرد
يا كه پنجه بى مغز موهومش در محيط هامون كرد
آسمان و هفت اختر حلقه در كويش
چرخ را كند چنبريك اشاره زا برويش
چيست قلعه خيبر با كمند نيرويش ؟
چيست كندن آندرپيش زور بازويش ؟
آنچه نايد اندرو هم آن يمين ميمون كرد
تا بحلقه در شد آشنا دو انگشتش
قلعه هاى خيبر شد همچو موم در مشتش
هر كه را برابر شد تيغ سر زد از پشتش
ور زپيش او در شد صيحه قضا كشتش
قلعه را ز كشتارش همچو فلك مشحون كرد
رفت كشتى ايمان در احد چه در گرداب
بود از جگر نالان يا على مرا درياب
دست و تيغ سر افشان ، كرد همتى ناياب
تا بعرصه ميدان شد دل دليران آب
روزگار دشمن را تيره و دگرگون كرد
آستين چه بالا زد آسمان بزير آمد
تا قدم بهيجا زد شيد در نفير آمد
تيغ را بهر جا زد مرگ در صفير آمد
بر سر سران پا زد تا سرسرير آمد
مسند نبوت را استوار و مامون كرد
فاتح ولايت بود خاتم النبيين را
مصدر عنايت بود صادر نخستين را
رايت هدايت بود هادى المضلين را
قلعه حمايت بود ملك دين و ايمان را
با پيمبرش ايزد چون كليم و هارون كرد
مفتقر بصد خجلت و ثنا آورد
وز فريضه ذمت شمه اى بجا آورد
در بر ولى نعمت تحفه گدا آورد
بر در فلك حشمت مورى التجا آورد
پاى را باميدى از گليم بيرون كرد
مديحه امير عليه السلام در روز غدير
باده بده ساقيا ولى زخم غدير
چنك بزن مطربا ولى بياد امير
تو نيز ايچرخ پير بيا ز بالابريز
داد مسرت بده ساغرعشرت بگير
بلبل نطقم چنان قافيه پدراز شد
كه زهره در آسمان بنغمه دمساز شد
محيط كون و مكان دائره ساز شد
سرور روحانيان هو العلى الكبير
نسيم رحمت وزيد دهر كهن شد جوان
نهال حكمت دميد پرزگل ارغوان
مسند حشمت رسيد بخسرو خسروان
حجاب ظلمت دريد ز آفتاب منير
وادى خم غدير منطقه نور شد
يا ز كف عقل پير تجلى طور شد
ياكه بيانى خطير ز سر مستور شد
يا شده در يكسرير قران شاه و وزير
شاهد بزم ازل شمع دل جمع شد
تا افق لم يزل روشن از آنشمع شد
ظلمت ديو و دغل ز پرتوش قمع شد
چه شاه كيوان محل شد بفرار سرير
چون بسر دست شاه شير خدا شد بلند
بتارك مهر و ماه ظل عنايت فكند
بشوكت فر و جاه بطالعى ارجمند
شاه ولايت پناه بامر حق شد امير
مژده كه شد مير عشق وزير عقل نخست
بهمت پير عشق اساس وحدت درست
باب شمشير شير عشق نقش دوئيت بشست
بزير زنجير عشق شير فلك شد اسير
فاتح اقليم جود بجاى خاتم نشست
يا بسپهر وجود نير اعظم نشست
يا بمحيط شهود مركز عالم نشست
روى حسود عنود سياه شد همچو قير
صاحب ديوان عشق عرش خلافت گرفت
مسند ايوان عشق زيب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق حسن و لطافت گرفت
نغمه دستان عشق رفت باوج اثير
جلوه بصدناز كرد ليلى حسن قدم
پرده زرخ باز كرد بدر منير ظلم
نغمه گرى ساز كرد معدن كل حكم
يا سخن آغاز كرد عن اللطيف الخبير
بهر كه مولى منم على است مولاى او
نسخه اسمامنم على است طغراى او
سر معما منم على مجلاى او
محيط انشا منم على مدار و مدير
طور تجلى منم سينه سينا على است
سر انا الله منم على مشار مشير
حلقه افلا كرا سلسله جنبان على است
قاعده خاكرا اساس و بنيان على است
دفتر ادارك راطراز و عنوان على است
سيد لولاك را على وزير و ظهير
دائره كن فكان مركز عزم على است
روى زمين و زمان بنور او مستنير
قبله اهل قبول غره نيكوى اوست
كعبه اهل وصول خاك سر كوى اوست
قوس صعود و نزول حلقه ابروى اوست
نقد نفوس و عقول ببار گاهش حقير
طلعت زيباى او ظهور غيب مصون
لعل گهر زاى او مصدر كاف است و نون
سر سويداى او منزه از چند و چون
صورت و معناى او نگنجد اندر ضمير
يوسف كنعان عشق بنده رخسار اوست
خضر بيابان عشق تشنه گفتار اوست
موسى عمران عشق طالب ديدار اوست
كيست سليمان عشق بر در او؟ يك فقير
اى بفروغ جمال آينه ذوالجلال
مفتقر خوش مقال مانده بوصف تو لال
گرچه براق خيال در تو ندارد مجال
ولى ز آب زلال تشنه بود ناگزير
در مدح مولايمان اميرالمؤمنين سلام الله عليه
صبا اگر گذار تو فتد بكوى يار من
ز مرحمت بگو بان نگار گلعذار من
كه اى زبيوفائى تو تيره روزگار من
چرا نظر نميكنى براين دل فكار من ؟
ترحمى ترحمى ز دست رفته كار من
هماره سوختم در آرزوى يكنظاره اي
نه عمر ميرسد نه در دراست چاره اي
نه بينى ارفتد ز آتش دلم شراره اي
نه بر زمين گياهى و نه بر فلك ستاره اي
چرا حذر نميكنى ز آه شعله بار من
صبا بشهريار من بشير وار ميرسد
چه بلبلان خوشنواز لاله زار ميرسد
بيا تو اى صبا كه از تو بوى يار ميرسد
نويد وصل يار من زهر كنار ميرسد
خوش آندمى كه بينمش نشسته در كنار من
صبا درود بيكران يملا الفضا
بكن نثار آستانه على مرتضى
ولى كارخانه قدر مهيمن قضا
محيط معرفت ، مدار حلم و مركز رضا
كه كعبه درش بود مطاف و مستجار من
صحيفه جوامع كلم مجامع حكم
لطيفه معانى كرم معالى همم
رقيه محامد ادب محاسن شيم
كتاب محكم حديث حسن ليلى قدم
كه در هواى عشق او جنون بود شعار من
بمشهد شهود او تجليات ذات بين
ز بود حق نمود او حقائق صفات بين
ز نسخه وجود او حروف عاليات بين
مفصل از حدود او تمام مجملات بين
منزه است از حدود اگر چه آن نگار من
جواهر عقول جمله درج درج گوهرش
نفائس نفوس را مدد ز لولو ترش
طبايع و مواد بندگان كوى قنبرش
دميد صبح آفرينش از جبين انورش
قلمرو و جود را گرفت شهسوار من
ببين طفيل بود او مركب و بسيط را
رهين فيض جود او مجرد و خليط را
چه نقطه وجود او مدار شد محيط را
نمود يك نمود او كه و مه و سيط را
روا بود انا اللهى زيار بختيار من
موسس مبانى و موصل اصول شد
مصو رمعانى و مفصل فصول شد
حقيقه المثانى و مكمل عقول شد
برتبه حق ثانى و خليفه رسول شد
خلافت از نخست شد بنام شهريار من
معرف معارف و محدد جهات شد
مبين لطائف و معين نكات شد
مفرق طوائف و مولف شتات شد
مفرج مخاوف و سفينه النجاه شد
اميد گاه و مقصد دل اميدوار من
بمستجار كوى او عقول جمله مستجير
ز آفتاب روى او مه منير مستنير
ز جعد مشكبوى او حيات عالم كبير
ز شهد گفتگوى او كه شكريست دلپذير
مذاق دهر شكرين چه شعر آبدار من
بود غدير قطره اى ز قلزم مناقبش
فروغ ذره اى ز نور نجم ثاقبش
نعيم خلد بهره اى ز سفره مواهبش
اگر مرا بنظره اى كشد دمى بجانبش
بفرق فرقدان رسد كلاه افتخار من
جمال جانفزاى او ظهور غيب مستتر
دو زلف مشكساى او حجاب سر مستسر
ز پرچم لواى او لواى كفر منكسر
ز تيغ جانگزاى او قواى شرك منتشر
چه از غمش قواى بى ثبات و بيقرار من
مقام او بمسند سرير قرب سرمدى
حسام او موسس اساس دين احمدى
كلام او مروج شريعت محمدى
ز جام او بنوش اگرتر است ميل بيخودى
بجان دشمنان دين چه دست و تيغ آخته
پلنگ و شير خشمگين به بيشه زهره باخته
چه در مصاف مشركين بر آنصفوف تاخته
ملك هزار آفرين به نه فلك نواخته
چه جاى نغمه و نواى بلبل هزار من ؟
ز تيغ شعله بار او خم فلك بجوش شد
ز برق ذو الفقار او چه رعد در خروش شد
ز بدرو كارزار او ملك ز عقل و هوش شد
ز خيبر و حصار او ذكر حق خموش شد
چه واله از تجليات قهر كرد كردگار من
چه نسبت است با هما، بهائم و وحوش را؟
به بيخبر دمكن قرين خداى عقل و هوشرا
به درد نوش خود فروش پير ميفروش را
اگر موحدى بشو ز لوح دل نقوش را
ولايتش كه در غدير شد فريضه امم
حديثى از قديم بود ثبت دفتر قدم
كه زد قلم بلوح قلب سيد امم رقم
مكمل شريعت آمد و متمم نعم
شد اختيار دين بدست صاحب اختيار من
بامر حق امير عشق شد وزير عقل كل
ابوالفتوح گشت جانشين خاتم رسل
رسيد رايه الهدى بدست هادى سبل
كه لطف طاعتش بود نعيم دائم الا كل
جحيم شعله اى ز قهر بزرگوار من
بمحفلى كه شمع جمع بود شاهد ازل
گرفت دست ساقى شراب عشق لم يزل
معرفت ولايتش شد و معين محل
كه اوست جانشين من ولى امر عقد و حل
بدست او بود زمام شرع پايدار من
رقيب او كه از نخست داد دست بندگى
در آخر از غدير او نخورد آب زندگى
كسيكه خوى او بود چه خوك و سگ درندگى
چه مار و كژدم گزنده ، طبع وى زنندگى
همان كند كه كرد با امير شه شكار من
در سوگ اميرالمؤمنين عليه السلام (ده بند)
بند اول
خم گردون دون لبريز خونست
بكام باده نوشان واژگونست
نصيب هر كه باشد قربش افزون
از اين ميناى غم جامى فزونست
حريف مجلس صهباى بيچون
قرين غصه بى چند و چونست
نه انجامست اين جام بلا را
كه از آغاز هستى تا كنونست
عجب رسمى است دوران فلكرا
كه جور و دور او از حد برونست
مرا اين نقش گوناگون گردون
به رنگارنگ محنت دهنمونست
هر آشوبيست در ملك شهادت
ز شور عالم غيب مصونست
اگر شورى ندارد عقل رهبر
چرا سر گشته دشت جنونست ؟
مگر بالا بلندرايت دين
ز تيغ ابن ملجم سرنگونست ؟
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست
بند دوم
ملائك زينمصيبت اشكبارند
خلائق چهره در خون مينگارند
خزان گلشن دين شد كه مردم
ز سيل اشك چون ابر بهارند
چه جاى گريه است و اشكباريست
بجاى اشك بايد خون ببارند
همانا سوز برق و ناله رعد
ز سوز سوگواران ياد گارند
عزيران روى از اينغم ميخراشند
كنيزان زين مصيبت داغدارند
جوانان پير در عهد جوانى
كه يك عالم بلا را زير بارند
نواميس امامت بى ملامت
پريشان موى وزارند و نزارند
خواتين حجازى را ز آشوب
سزد ملك عراق از بن بر آرند
نواخوان بانوان شورش انگيز
بسوز قمرى و شور هزارند
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست
بند سوم
زمين از چيست خوان غصه و غم ؟
ز مرگ كيست پشت آسمان خم ؟
بسيط خاك تا ايوان افلاك
محيط ناله و آه است و ماتم
خدنگ كينه زخمى زد بدلها
كه هرگز به نخواهد شد به مرهم
قلم زد منشى ديوان محنت
پس از اين بر حديث ما تقدم
ز قتل فاتح اقليم وحدت
دو تا شد قامت يكتاى خاتم
دو چشم فرقدان خونبار گردد
حسن را با حسين بيند چه با هم
مپرس از ناله جانسوز جبريل
مگو از سيل اشك چشم آدم
خليل الله قرين شعله آه
بود نوح نبى با نوحه همدم
بطور غم دل از كف داده موسى
بگردون صيحه زد عيسى ابن مريم
زخون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست
بند چهارم
نشورى شد بپا از يك جهان شور
نه از طى سجل و عرض منشور
عجب شورى در اينظلمت سراشد
ز شور ساكنان عالم نور
بگوش اهل دل فرياد جبريل
حكايت ميكند از نفخه صور
ز سيل اشك سوزان خطه خاك
بعين حق نمايد بحر مسجور
چرا از هم نريزد سقف مرفوع
چرا ويران نگردد بيت معمور؟
كلام الله ناطق گشت خاموش
چرا نبود كتاب الله مهجور؟
ظهور غيب مكنون رفت در خاك
تجلى كرد سر سر مستور
شكست از تيشه كين شاخ طوبى
ز غم آتش فشان شد نخله طور
بماتحانه حوراء انسى
بسر خاك مصيبت ميكند حور
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست
بند پنجم
فتاد از تيشه بى اعتدالى
ز باغ ((فاستقم )) طوبى مثالى
چو سرو جويبار رحمت افتاد
نرست از گلشن حكمت نهالى
ز شمشير لعين لم يزل شد
بخون رنگين جمال لا يزالى
ز تيغ ملحدى شق القمر شد
وليكن تا بابروى هلالى
نمانداز تيزى چنگال كركس
ز عنقاد حقيقت پر و بالى
دريغ از گردش گردون كه آمد
به بند بنده اى مولى الموالى
فغان از پستى دنيا كه افتاد
بدست سفله اى رب المعالى
نمى بردش تجلى گر بكلى
ندادى شير، روبه را مجالى
چنين تقدير شد صبح ازل را
كه تا شام ابد بروى بنالى
زخون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست
بند ششم
چه از شمشير كين شق القمر شد
زمين و آسمان زير و زبر شد
قلم منشق شد و نقشش مصيبت
در الواح معانى و صور شد
خم گردون نيل عم افشاند
جهان را جامه ماتم به بر شد
قضا طرح بساطى از عزا ريخت
كز آه و ناله بنياد قدر شد
نصيب اهل دل زينخوان ماتم
سر شك ديده و خون جگر شد
ببادى قاف تا قاف ابد رفت
چه عنقا ازل بيبال و پر شد
بداغ نامرادى هر دلى سوخت
چه شمشير مرادى شعله ور شد
نسيم صبحگاهى چو نسموم است
از اين آتش كه در وقت سحر شد
سرى از صرصر بيداد بشكافت
كه خاك غم جهانى را بسر شد
زخون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست
بند هفتم
چه سلطان هما را بال و پر سوخت
شهنشاه حقيقت را جگر سوخت
سموم كين چه زد بر گلشن دين
نه تنها شاخ گل هر خشك و ترسوخت
ز داغ لاله زار علم و حكمت
كتاب و سنت خير البشر سوخت
تبه شد خرمن شمس معارف
همانا حاصل دور قمر سوخت
ز سوز منشى ديوان تقدير
قضا را خامه و لوح و قدر سوخت
سزد كز چشم زمزم خون ببارد
كه ركن و حجر حجر سوخت
مگو از رونق اسلام و ايمان
كه اعظم رايت فتح و ظفر سوخت
بسر طوبى كند خاك مصيبت
كه سر و گلشن وحدت ز سر سوخت
چو نرگس هر كه شب را بود بيدار
دلش از شعله آه سحر سوخت
زخون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست
بند هشتم
نه در عرش است و فرش اينشيون و شين
بود در ماوراء حيطه اين
در آنگلشن كه قمرى را بود شور
غراب البين گمنام است فى البين
ز سر تاج رسالت بر زمين زد
خداوند سرير قاب و قوسين
چرا از دل ننالد صاحب شرع
ز قتل مفتى (8) دين قاضى دين
دوتا شد تارك آن يكه تازى
كه بودى پشت زين رواروى او زين
سر مسند نشين عدل و انصاف
لقد اضحى بسيف الجور نصفين
چرا بحر حكم عين معارف
چنين خشكيده در يك طرفه العين ؟
مگر فرمانرواى كن فكان رفت
كه آشوب است در اقليم كونين ؟
سزد قرآن كه از وحدت بنالد
برفت آنكس كه بودى ثانى اثنين
زخون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست
بند نهم
چرا نبود رعيت را رعايت
مگر رفت از ميان شاه ولايت ؟
چرا آشفته شد شمل حقيقت
مگر حق را نگو نسار است رايت ؟
چرا از نو حريم بيت الصنم شد
مگر ويرانشد اركان هدايت ؟
چرا اسلام مينالد ز غربت
مگر رفتنش ز سر ظل حمايت ؟
چرا قرآن قرين سوزو ساز است
مگر هر سوره شد محو و هر آيت ؟
چرا سنت زند بر سينه و سر
مگر از حادثى دارد روايت ؟
چرا آئينه خورشيد تيره است
مگر از قصه اى دارد حكايت ؟
چرا خونابه ميبارد ز گردون
مگر از غصه اى دارد شكايت ؟
جهان بيجان ز قتل جان جانان
فغان ز بنجور و داد از اينجنايت ؟
زخون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست
بند دهم
مرا دل بهر آنشاهى دو نيمست
كه از تيغ كجش دين مستقيمست
چه شد مسند نشين مع الله ؟
كه فرش راه او عرش عظيمست
حرم نالان خداوند حرم كو؟
كه اركان هدايت زو قويمست
مطاف زهره روحانيان كو؟
كه كويش مستجار است و حطيمست
چه بر سر قبله توحيد را رفت
كه در محراب طاعت سردو نيمست ؟
تجلى آنجنابش بد از دست
كه گفتى طور سينا و كليمست
و گرنه بر سليمان آفرينى
چه جاى حمله ديو رجيمست ؟
شها در آستانت مفتقر چون
سگ اصحاب كهفست ور قيمست
بفرما يك نظر بر حال زارش
كه لطف عام و انعامت عميمست
زخون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست
در ولادت صديقه طاهره ، فاطمه سلام الله عليها
زد ليلى حسن قدم در بزم حدوث قدم
يا سينه سينا زداز سر انا الله دم
يا شاهد هستى شد در جلوه ز غيب حرم
يا از افق عصمت رخشان شده بدراتم
يا گوهر درج شرف تابيده بحر كرم
روئيده گل خود رو از آب و گل آدم
وز لاله گلشن جان گيتى شده باغ ارم
يا صبح از ل طالع از ناصيه خاتم
يا كلك عنايت كرد طغراى وجود، رقم
آنصنع بديع كه شد ز آرايش لوح و قلم
يا زهره زهرا زدبر قبه عرش ، علم
بانوى ملك حشمت خاتون ملوك خدم
ناموس جمال ازل طاوس رياض قدم
كاندر حرم لاهوت جز او نبود محرم
ام الخلفا كه بود پيوسته پناه امم
هم قبله اهل دعاهم كعبه اهل همم
مشكوه نبوت را مصباح منير ظلم
انوار ولايت را چرخ فلك اعظم
افلاك امامت را او محور مستحكم
اسرار حقايق را سرچشمه و بحر خضم
هم معدن صدق و صفا هم گنج علوم و حكم
انسيه حورا اونى آسيه و مريم
صديقه كبرى او او سيده عالم
در ستر و عفاف و حيا باسر قدم توام
در عزم و مشيت او حكم ازلى مدغم
فرمان قضا و قدر در محكمه اش محكم
از قلزم جودش چه اين هر دو جهان ؟ يك نم
جز دست وجودش كو غارتگر ملك عدم ؟
يكشمه بهشت برين ز انگلشن حسن شيم
عقلست عقال درش نفس از نفسش همدم
رونق بطبيعت داد آنعنصر جود و كرم
هر ذره اى ز پرتو او شد دره افسر جم
هر چه نبود زان بيش در وصف جمالش كم
در نعت كمالاتش هر ناطقه اى ابكم
اى نام دلارايت بر خسته دلان مرهم
تا كى دل مفتقرت نالان بكمند غم ؟
اين سينه غمزده را لطفى كن و كن خرم
در مدح سيده النساء سلام الله عليها
دختر فكر بكر من ، غنچه لب چه واكند
از نمكين كلام خود حق نمك ادا كند
طوطى طبع شوخ من گر كه شكر شكن شود
كام زمانه را پر ااز شكر جانفزا كند
بلبل نطق من ز يك نغمه عاشقانه اي
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا كند
خامه مشكساى من گر بنگارد اين رقم
صفحه روزگار را مملكت ختا كند
مطرب اگر بدين نمط ساز طرب كند گهى
دائره وجود را جنت دلگشا كند
منطق من هماره بندرچه نطاق نطق را
منطقه حروف را منطقه السما كند
شمع فلك بسوزد از آتش غيرت و حسد
شاهد معنى من از جلوه دلبربا كند
نظم بد بدين نسق از دم عيسوى سبق
خاصه دميكه از مسيحا نفسى ثنا كند
و هم باوج قدس ناموس آله كى رسد؟
فهم كه نعت بانوى خلوت كبريا كند؟
ناطقه مرا مگر روح قدس كند مدد
تا كه ثناى حضرت سيده نساء كند
فيض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه
چشم دل از نظاره در مبد و منتهى كند
صورت شاهد ازل معنى خسن لم يزل
و هم چگونه وصف آئينه حق نما كند
مطلع نور ايزدى مبدء فيض سرمدى
جلوه او حكايت از خاتم انبيا كند
بسمله صحيفه فضل و كمال معرفت
بلكه گهى تجلى از نقطه تحت با كند
دائره شهود را نقطه ملتقى بود
بلكه سزد كه دعوى لو كشف الغطا كند
حامل سر مستسر حافظ غيب مستقر
دانش او احاطه بر دانش ماسوى كند
عين معارف و حكم بحر مكارم و مكر
گاه سخا محيط را قطره بى بها كند
ليله قدر اوليا، نور نهار اصفيا
صبح جمال او طلوع از افق علا كند
بضعه سيد بشر ام ائمه غرر
كيست جز او كه همسرى باشه لا فتى كند
وحى نبوتش نسب ، جود و فتوتش حسب
قصه اى از مروتش سوره هل اتى كند
دامن كبريانى او دست رس خيال نى
پايه قدر او بسى پايه بزير پا كند
لوح قدر بدست او كلك قضا بشست او
تا كه مشيت الهيه چه افتضا كند
در جبروت حكمران ، در ملكوت قهرمان
در نشئات كن فكان حكم بماتشا كند
عصمت او حجاب او عفت او نقاب او (9)
سر قدم حديث از آن سترو از آن حيا كند
نفخه قدس بوى او جذبه انس خوى او
منطق او خبر ز لا ينطق عن هوى كند
قبله خلق روى او كعبه عشق كوى او
چشم اميد سوى او تا بكه اعتنا كند
بهر كنيزش بود زهره كمينه مشترى
چشمه خور شود اگر چشم سوى سها كند (10)
مفتقرا متاب رو از در او بهيچ سو
زانكه مس وجود را فضه او طلا كند