ديوان شعر

مرحوم حاج شيخ محمد حسين غروى اصفهانى معروف به (كمپانى )

- ۱ -


گفتار مصحح
اين ديوان گرانبها كه اكنون كه اكنون در اختيار علاقمندان قرار ميگيرد بدون مبالغه يكى از شاهكارهاى ادبى محسوب ميشود و هر قسمتى از آن ((مدائح و مراثى ، غزليات )) داراي پايه اى ارجمند است و در خصوص ‍ مدائح آن مضامين كم نظيرى بكار رفته است كه انسانرا در عالم غير از آنچه در اطراف خود مى بيند سير ميدهد، و اين معنى از ديده صاحب نظران پوشيده نيست . مصحح خود را كم مايه تر از آن ميداند كه اين كتاب را مورد تمجيد قرار دهد و منظور از تمهيد اين ((گفتار)) تذكر چند نكته است :
1 - نسخه اصلى قسمت دوم در دسترس نبود و در استنساخ هم دقت كافى نشده بود لذا در تصحيح اشكالاتى پيش آمد كه بعضى از آنها در پاورقى ياد آورى شد. اما قسمت اول كتاب بخط شيواى شاعر فقيد كه بعدا مراجعه و تصحيح شده بود مورد استفاده قرار گرفت
2 - نظر بحفظ اصل در عناوين قصائد هيچگونه تغييرى داده نشد و حتى در فهرست هم صورت آنها محفوظ مانده است .
3 - با اينكه مدائح و مراثى در نسخه اصل بدون ترتيب ضبط شده بود براي تسهيل بترتيبى كه ملاحظه ميشود منظم گشت .
هفتم شهر ذى القعده 1378
بيست و پنجم ارديبهشت 1338
سيد كاظم موسوى
شرح حال مختصرى از آيت الله فقيد شيخ محمد حسين اصفهانى رضوان الله عليه
بسم الله الرحمن الرحيم
1 - خانواده اش :
آيت الله شيخ محمد حسين پسر حاج محمد حسن پسر على اكبر پسر آقا بابا پسر آقا كوچك پسر حاج محمد اسماعيل پسر حاج محمد حاتم نخجوانى . حاج محمد اسماعيل از نخجوان به اصفهان مهاجرت كرد و بهمين جهت آيت الله فقيد باصفهان انتساب يافت .
2 - ولادتش :
استادما شيخ - قدس الله سره - در دوم محرم سال 1296 هجرى در خانواده اى كريم و شريف پا بدنيا نهاد. پدرش حاج محمد حسن از تجار معروف كاظمين مردى پارسا و به پارسائى معروف بود و با اينكه بازرگان بود علم و علماء را دوست ميداشت . آيت الله در آغوش يك چنين مرد دانش پژوه و پاكدامن پرورش مى يافت .
3 - زندگانيش :
آيت الله اصفهانى قدس الله نفسه در خانواده خود با تنعم و تمكن بسر ميبرد. پدرش حاج محمد حسن براى او ميراث هنگفتى گذاشته بود و اين ميراث خوشبخت و مبارك هم در راه تحصيل آيت الله به مصرف رسيد.
آيت الله فقيد از آنجائيكه ميان نعمت و ثروت پرورش يافته بود مردى منيع الطبع و ابى النفس ببار آمده بود. پدر شادروان و روشنفكرش راه تحصيل معارف و كسب مكارم را در پيش پايش باز گذاشته بود.
شيخ - قدس سره - كه فطرتا مستعد ارتقاء و اعتلا بود از موفقيت خود بخوبى استفاده كرد و نبوغ فطرى خود را در همان دوران كودكى آشكار ساخت .
هنوز طفلى نورس بود كه ميتوانست بازيباترين طرزى خط بنويسد و چون در آن روزگار صنعت خط از صنايع طريفه و جميله شمرده ميشد اين كودك نوسال ميان اهل ذوق و علم شهرتى به كمال يافت .
فنون جميله مواهبى خدا داد هستند كه ذات اقدس حق جمال و عز بهر كس از بندگانش مشيت فرمود اعطا خواند نمود.
شيخ اعلى الله درجته در سنين نزديك بيست از كاظمين به نجف اشرف - على مشرفها افضل الصلوات - مهاجرت كرد. وى در اين هنگام در تحصيلات مقدماتى خود كامل بود بنا بر اين ميتوانست به تحصيل فقه و اصول بپردازد.
وى در نجف اشرف محضر درس آيت الله العظمى شيخ محمد كاظم خراسانى معروف به ((آخوند)) را درك كرد و تا سال 1329 از آن محضر مقدس كسب مككارم و معالم مى كرد تا ((آخوند)) اعلى الله تعالى فى الفردوس مقامه وفات يافت . او از مشاهير شاگردان آخوند - قدس نفسه - شمره ميشد. سيزده سال تمام شيخ ما شاگرد آخوند خراسانى بود و طى اين مدت حاشيه اى نيز به ((كفايه الاصول )) استاد خود نوشت .
وى در فقه شاگرد علامه ى محقق سيد محمد اصفهانى قدس الله نفسه بود وديرى نپائيد كه استاد اصفهانى او نيز وفات يافت .
آيت الله شيخ محمد حسين اصفهانى اعلى الله مقامه از سال 1329 كه آخوند به عليين ارتحال يافت مستقلا به تدريس وافاده پرداخت و چندين با دوره هاى اصول و فقه مكاسب را تدريس فرمود.
در مكتب عالى او عده ى زيادى از علماى مشهور عصر تربيت يافتند كه پس ‍ از او هر كدام مدرس نوينى براى تعليمات علوم اسلامى بوجود آوردند. آخرين دوره ى اصول را كه طولانى ترين دوره هاى تدريس او به شمار ميرود در سال 1344 آغاز و به سال 1359 بپايان رسانيد. وى در اين دوره ى پانزده ساله بسيارى از غوامض و معضلات اصول را تحليل و تحقيق فرمود. و بر اصول تعليقات و حواشى سودمندى نگاشت و جز اول ايت تعليقات به چاپ هم رسيد. ولى با اين جزوه چاپ شده نمى توان از آنهمه تعليقات حواشى بى نياز ماند و همچنان طى اين مدت رساله هاى كوچكى هم تقرير فرمود كه از آن جمله ((رساله ى گرفتن اجرت از عمليات واجبه )) را ميشود نام برد.
اين رساله از آن قبيل رساله هاست كه نظيرش را نظر دقت در تحقيق و اداى مطلب نوشته نشده است .
ومن - الحمدالله - اين توفيق را ادراك كردم كه از سال 1345 محضر تدريس استاد را دريافته ام ، و بعد استاد مصلح و محقق ما دوره جديدى را در اصول آغاز كرد. هدفش در اين دوره ى جديد تهذيب علم اصول و تنقيح و اختصار و تنظيم ابواب و ((كلاسه كردن )) مطالبش بود. اين فكر فكرى بود كه تا آنوقت سابقه نداشت وى با شهامت و اقدام شگرفى بكار گذشتگان دست اصلاح پيش برد. بسيارى از ((مبادى )) را كه بجاي ((مسائل )) گذاشته بود بجاى بو خود بر گردانيد. و مسائل را در جاى مبادى قرار داد زيرا حقا جايش مبادى بود مثل ((مشتق )).
و اصول را خلاف آنچه معمول بود به چهار مبحث تقسيم كرد و يكباره به اختلاطاتى كه ميان مباحث پديد آمده بود خاتمه داد. و مباحث چهار گانه اى كه براي اصول تنظيم فرمود از اينقرار است :
1 - مبحث الفاظ
2 - مبحث ملازمات عقليه
3 - مباحث حجت
4 - مباحث اصول علميه
آيت الله فقيد به همين اسلوب به تصنيف كتابى در اصول اقدام فرمود. اهل علم بخود مژده داده بودند كه با انتشار اين كتاب طرز تعليم و تعلم اصول به ساده ترين وضعى عوض خواهد شد و همه انتظار مى كشيدند كه چه وقت استاد از اين اقدام عظيم فراغت خواهد يافت .
اما افسوس كه اجل مهلتش نداد و اين كتاب را كه يك سال هم در تنظيمش ‍ زحمت كشيده و وقت صرف شده بود بپايان نرسانيد.
استاد در روز پنجم ماه ذى الحجه سال 1361 بهنگام سپيده دم بدار بقا رحلت كرد، عليه السلام و رضوانه .
جاى افسوس و حسرت بسيار است كه اين شعله علم و فضيلت نابهنگام فرو نشست و عصر ما كه بى نهايت احتايج بيك چنين كتاب سودمند و عزيز دارد نوميد ماند.
شيخ ما اعلى الله درجته گذشته از مقام علمى و صفاى نفسانى مردى مجاهد و مبارزه و اصلاح طلب بود و چنانچه بارها در محافل خصوصى به ما ابراز ميفرمود دلش بسيار مشتاق بود كه دين و علوم دين اسلام را در مقامى مشعشع و عالمى ببيند.
او مردى بود كه در علوم و دانش هاى گوناگون مقامى شامخ داشت :
در فلسفه حكيمى عرفان مشرب بود. در اخلاق مخزن اسرار بود. در تخليه و تحليه و سير و سلوك به مقام شهود رسيده بود. در فقه و اصول امام و حجت بود در ادبيات فارسى و عربى استاد بود.
4 - شخصيت علميش :
او - قدس الله نفسه العزيز - از آن گوهرهاى گرانبها بود كه از اقيانوس ‍ خلقت كمتر بدست خواهد آمد. وى عنصرى عبقرى بود كه بايد روز گارها بگذرد تا مادر دهر نظير او را دنيا بياورد.
اگر دست تقدير او را بر كرسى مرجعيت و رياست عامه مى نشانيد و زمام روحانيت را به كف با كفايت او ميگذاشت ديده ميشد كه چه تحولات عظيمى در تشكيلات روحانى اسلام بوجود مى آيد و چگونه مجراى تاريخ عوض ميشود.
و حتى اگر فاجعه اى رحلت او چند سالى بعقب مى افتاد اين حركت عظماى علمى آشكار ميشد ولى افسوس كه مشيت الهى به امضاى دعوت او تعلق گرفت و اين ثلمه ى جبران ناپذير در بنيان روحانيت پديدار گشت .
شايد خوانندگان گمان برند كه نگارنده همچون ((بيو گرافيست ها)) در ترجمه ى شخصيت اين قهرمان عظيم الشان جانب مبالغه و گزاف را گرفته است ولى آنانكه با تصنيفات و تعليقات بى مانندش آشنا ميشوند شايد از اين سوء ظن استغفار كنند.
5 - فلسفه ش :
آيت الله فقيد اعلى مقامه درس فلسفه را در مكتب فيلسوف عرفانى معروف ميرزا محمد باقر اصطهباناتى فرا گرفت .
وى در درياى فلسفه و عرفان آنچنان فرورفت كه عقايد و آثار فلسفى او را در تمام نوشته هاى او خواهيد يافت ، مثلا كسانيكه حاشيه ى او را بركفايه ى آخوند ميخوانند طغيان معلومات فلسفى او را در مباحث اصولى بصورتى مى بينند كه گمان ميكنند دارند يك كتاب فلسفه را مطالعه ميكنند.
وى در ارجوزه هائيكه در مدح رسول اكرم و ائمه ى اطهار صلوات الله عليهم انشا فرموده آنچنان بالحن فلسفى سخن ميگويد كه گوئى دارد يك مبحث حكمى را تحقيق و تحليل ميكند.
و در عين حال آراء فلسفى او درباره ى معصومين عليهم السلام از حدود احاديث و اخبار آنان تجاوز نمى كند يعنى آنچه را كه حق مدح و ستايش ‍ است بجا مى آورد. مشعشع ترين آثار فلسفى او ((تحفه الحكيم )) است كه منظوم است و بايد اين اثر بديع را آيتى از آيات هنر شمرد.
6 - معلومات ادبيش :
شيخ - رضوان الله عليه - در ادبيات عرب استاد بود زيرا عمر گرانمايه اش ‍ در كاظمين و نجف گذشت . از آثار منظوم او در عربى كه بصورت قصيده انشاء شده بود و مسلما از بدايع آثار ادبى عرب بود اكنون چيزى در دست نيست ولى ديوان فارسى او كه مشحون از مدايخ اهل بيت عليهم السلام و غزل هاى عرفا نيست امروز شعرا و ادباى ايران را در برابر خود مبهوت ميدارد. (1)
7 - شمايلش :
اندكى كوتاه قامت ولى چهارشانه بود در اواخر عمرش لاغر شده بود. رنگ بشره او هم به زردى گرائيده بود.
خلاف ديگران او هميشه عمامه ى كوچك بر سر مى بست . محاسنش پر پشت و چشمانش تيز بين بد. اما بيشتر سر به پائين داشت و زمين را مينگريست . و حتى به طرف خطاب خود هم بيش از يك نگاه گذران نگاه ديگرى نمى انداخت يعنى چشمانش به كسى خيره نميشد.
بر سيمايش هميشه ابهامى ديده ميشد كه گمان ميرفت اين قيافه هميشه غمناك است هميشه در فكر مستدام خود غرق بود و معهذا سريع الذهن و حاضر جواب بود. سخنانش غالبا چاشنى لطيفه و مزاح داشت تا آنجا كه در هنگام تقرير مطالب علمى هم از اين بذله هاي شيرين خود دارى نمى كرد. محفلى گرم و مالوف و معاشرتى دور از تكلف و گفتارى سرورانگيز داشت و در عين حال حشمت زهد و وقار علم همچون هاله اى شكوهمند وجود عزيزش را احاطه كرده بود و با همه حسن معاشرت و لطف مشرب اين حريم همواره ميان او و مردم بر قرار بود.
در آن مقام شامخ براى همه حتى براى كودكان هم فروتنى و تواضع داشت . بسيار آهسته صحبت مى كرد و اين آهسته گوئى بارها شاگردانش را به فرياد در آورده بود ولى هيچوقت اين عادت را ترك نمى گفت .
شاگردانش تا بودند از اين آواى آرام او گله داشتند و خودش هم تابود از اين آواى آرام دست نمى كشيد.
از اجتهاد او در عبادت هرچه گفته شود كم است زيرا او سالكى و اصل ، و عارفى فانى بود او از همه بريده و به دوست پيوسته بود.
8 - تاليفاش :
قلم تصنيف و تاليف روانى داشت و تا آنجا براى تقرير و تحرير مسائل آماده بود كه حاجتى به تسويد و تبيض نداشت . همان نسخه اول كه از زير دستش ‍ در مى آمد آماده چاپ بود. حتى بيك بازديد هم نيازمند نبود.
و اكنون آنچه از قلم گرانمايه اش بيادگار مانده است .
1 - حاشيه بر كفايه الاصول كه جز اولش در ايران به طبع رسيده و جز دومش هم چاپ شده
2 - حاشيه بر مكاسب
3 - حاشيه بر رساله ى ((قطع )) شيخ انصارى قدس الله سره
4 - رساله ى بزرگ در اجاره
5 - رساله اى در اجتهاد و تقليد
6 - رساله اى در نماز مسافر
7 - رساله اى در طهارت
8 - رساله اى در نماز جمعه
9 - رساله اى در تحقيق حق و حكم ((در كتاب بيع مكاسب بصورت حاشيه نوشته شده ))
10 - رساله اى در اجرت گرفتن بر اعمال واجبه
11 - دو رساله در دمشق
12 - دو رساله در دمشق
13 - رساله اى در قواعد تجاوز و فراغ و اصالت صحت و اصالت يد
14 - رساله اى در صحيح واعم
15 - رساله اى در موضوع علم
16 - رساله اى در معاد
17 - منظومه ى تحفه الحكيم در فلسفه
18 - منظومه اى در 24 رجز در مدح رسول الله و مراثى ائمه صلى الله اعليهم
19 - منظومه اى در روزه
20 - منظومه اى در اعتكاف
21 - ديوان شعر فارسى و غزلهاى عرفانى
22 - ديوان شعر در مدايح و مراثى اهل بيت عليهم السلام
23 - رساله ى عمليه در فقه به فارسى و عربى
24 - رساله اى در مشرك
25 - رساله اى در حروف
9 - نفوذ اجتماعيش :
علاقه ى عاشقانه اى كه شاگردانش بوى داشتند آنقدر شديد بود كه جالب توجه بود شاگردانش وى را تا حدود تقديس احترام ميكردند و بايد دانست كه اين محبت مقدس بى جهت نبود. شاگردان او او را بدردليل شايسته ى اينهمه احترام و عشق ميشمردند.
1 - مقام شامخ او در علوم و فكر بلند او در پرواز و ذوق دقيق او در اصلاحات محافل روحانى و مناعت و ابا و عزت نفس او حقا مستحق تمجيد و تقديس بود
2 - مهربانى پدارنه ى او كه در حقيقت او را براى شاگردانش نمونه اى از يك پدر رئوف و يك استاد عطوف نشان ميداد.
لطف بى ريا و صميمانه اى كه نسبت به بزرگ و گوچك بكار ميبرد و يرا محبوب بزرگ و كوچك ساخته بود من اميدوار بودم كه در شرح شخصيت ابو بتوانم بيانى كافى تر و گفتارى دلنشين بكار ببرم ولى كمى فرصت و ضيق وقت مجالى بيش از آنچه گفته شد بمن نداد.
از تو پوزش مى خواهم اى استاد بزرگ كه نتوانسته ام حق مقام ترا بقدر وسع خويش نيز ادا كنم . تا آنجا كه بياد دارم تو هميشه بر خطاهاى ما پرده ى اغماض مى كشيد بنابر اين ميتوانم از تو همچنان اغماض و عفو بخواهم و از درگاه پروردگار متعال مسئلت ميدارم از روحانيت تو بمن الهام بخشد كه بار ديگر در فرصت وسيع ترى بتوانم تقصير خودم را در اين مقدمه جبران كنم و آنچه شايسته ى مقام مقدس تست بنگارم .
ماه رجب 1363 محمد رضا مظفر
قسمت اول : مدائح و مراثى
در ولادت سيد المرسلين صلى الله عليه و آله
بسم الله الرحمن الرحيم

عنقاء طبعم ياد كرد
از قله قاف قدم
روح القدس امداد كرد
در هر نفس در هر قدم
كردم باسانى صعود
از عالم غيب و شهود
تا قاب قوسين وجود
تا حد اقليم عدم
گشتم چه از خود بى خبر
نخل اميدم داد بر
زد آفتاب عقل سر
حتى انجلت عنى الظام
ديدم بعين حق عيان
در مجمع روحانيان
ماليس يحكيه البيان
ما ليس يحويه القلم
از نغمه خيل ملك
خندان و رقصان نه فلك
ذرات عالم يك بيك
در سلك عشرت منتظم
شادان زماهى تا بماه
از مژده ميلاد شاه
شاهنشه انجن سپاه
فرمانده لوح و قلم
فيض نخستين عقل كل
ختم و نبيين و رسل
ارباب انواع و مثل
اندردرش كمتر خدم
رفرف سوار راه عشق
زيبا نگار شاه عشق
شاه فلك خرگاه عشق
سلطان اقليم همم
عقل العقول الواسعه
شمس الشموس الطالعه
بدر البدور اللامعه
كشاف استار الغم
ديباچه ايجاد او
سر حلقه ارشاد او
ميزان عدل وداد او
حرف نخست اول رقم
بزم حقيقت طور او
شمع طريقت نور او
يك آيه از دستور او
مجموعه كل حكم
توراه و انجيل و زبور
رمزى از آن دستور نور
نور كلامش در ظهور
بر فرق كيوان زد علم
خال و خطش ام الكتاب
لعل لبش فصل الخطاب
رفتار او معجز ماب
گفتار او محيى الرمم
لولاك ، تشريف برش
تاج ((لعمرك )) بر سرش
از ذره كمتر در درش
فر فريدون جاه جم
گردون مهر و ماه او
خاك ره خرگاه او
در گاه عالى جاه او
پشت فلك را كرده خم
سرشار شدى درياى عشق
يا ابر گوهرزاى عشق
چون دره بيضاى عشق
تابيد از كان كرم
از محفل غيب مصون
شد شاهد هستى برون
يا از رواق كاف و نون
قدا شرق المجلى الاتم
لا هوت حى لم يزل
از مطلع حسن ازل
بالحق و الصدق نزل
ناسوت شد باغ ارم
شد نقطه حسن نگار
پرگار وحدت را مدار
توحيد را كرد استوار
زد نقش كثرت را بهم
علم سرا پا نور شد
رشك فضاى طور شد
ام القرى معمور شد
از مقدم صدر الامم
بشكست طاق كسروى
بنياد ايمان شد قوى
دست قواى معنوى
شد فاتح ملك عجم
آئينه آئين او
جام حقايق بين او
جمع الجوامع دين او
شد خير اديان لاجرم
گنج معارف را گشود
سر حقيقت را نمود
افشاند هر درى كه بود
عم البريا بالنعم
دربارگاه قرب حق
بر ما سوى بودش سبق
بگذشت از هفتم طبق
وز عرش اعظم نيز هم
چون همتش بالا كشيد
تا بزم او ادنى كشيد
عقل از تصصور پا كشيد
فى مثله جف القلم
آدم صفى الله شد
تشريف آن درگاه شد
نخليكه خاطر خواه شد
بهر ثمر شد محترم
طوفان عشقش دل گرفت
از نوح تا ساحل گرفت
در سايه اش منزل گرفت
تا شد ضجيع ابن عم
از آتش شوق خليل
كلك و عصا رد شد كليل
گوئى بياد ابن جميل
كرده است بنياد حرم
موسى كليم طور او
ديدار او منظور او
عيسى يكى رنجور او
او رو حبخش و روح دم
از ماه كنعانى مگو
كاينجا ندارد آبرو
شد در ره عشقش فرو
صد يوسف اندرچاه غم
سر خليل اهل الله او
سر دل آگاه او
عالم رعيت شاه او
بشنو ز من بى بيش و كم
شاها گداى اين درم
وز جان و دل مدحتگرم
هرگز از ايندر نگذرم
خواهى بگو: لا يا نعم
در مبعث سيد المرسلين صلى الله عليه و آله
صبح سعادت دميد، ياد صبوحى بخير
صومعه بر باد رفت ، دور بيفتاد دير
يار غيور است و نيست نام و نشانى زغير
دم مزنيد از مسيح عذر بخواه از عزير
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
وادى بطحاى عشق بارقه طور شد
سينه سيناى عشق باز پر از نور شد
يا سر سوداى عشق باز پر از شور شد
يا كه زصهباى عشق عاقله مخمور شد
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
كشور توحيد را شاه فلك فر رسيد
عرصه تجريد را چشمه خاور رسيد
روضه تعزيد را لاله احمر رسيد
گلشن اميد را نخل شكر بر رسيد
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
شاهد زيباى عشق شمع دل افروز شد
طور تجلاى عشق باز جهانسوز شد
لعل گهرزاى عشق معرفت آموز شد
در دل داناى عشق هر چه شد امروز شد
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
روز عنايت رسيد زمبداء فيض وجود
بابنهايت رسيد قوس نزول و صعود
يا كه رسيد حد كمال وجود
سر ولايت رسيد بمنتهاى شهود
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
قبله اهل يقين حل بوادى منى
كعبه اسلام و دين يافته اقصى المنى
كيست جر آن نازنين نعمه سراى ء انا))
نيست جز آنكه جبين رونق بزم دنى
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
سكه شاهنشهى بنام خاتم زدند
رايت فرماندهى بعرش اعظم زدند
كوس رسول اللهى در همه عالم زدند
بگوش هر آگهى ساز دمادم زدند
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
از حرم لامكان عقل نخستين رسيد
از افق كن فكان طلعت ياسين رسيد
ز بهر لب تشنگان خضر ببالين رسيد
بگمرهان جهان جام جهان بين رسيد
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
شاهد غيب مصون پرده بر انداخته
رابطه كاف و نون ، كار جهان ساخته
عقل بدشت جنون زهيبتش تاخته
زهره همى تاكنون به نغمه پرداخته
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
زاوج اختر گذشت موج محيط كرم
رسدره برتر گذشت نخل علوم و حكم
پايه منبر گذشت از سرلوح و قلم
از سر و افسر گذشت خسرو و ملك عجم
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
تاج سر عقل كل باج ز كيوان گرفت
ز انبيا و رسل بيعت و پيمان گرفت
ز هيبت او مثل راه بيابان گرفت
بر سر هر شاخ گل ، زمزمه دستان گرفت
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
رايت حق شد بلند، سر حقيقت پديد
بطالعى ارجمند طالع اسعد دميد
دواى هر دردمند اميد هر نااميد
بگوش هر مستمند رحمت رسيد
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
چنان بسيط زمين دائره ساز شد
كه از مقام مكين روح به پرواز شد
بر آن دل نازنين بنغمه دمساز شد
مفتقر دل غمين غنچه صفت باز شد
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
(ترجيعات )
در مديحه سيد كائنات و اشرف موجودات سيد المرسلين و خاتم النبيين صلى الله عليه و آله (چهارده بند)
بند اول
اى خاك ره تو خطه خاك
پاكى ز تو ديده عالم پاك
آشفته موى تست ، انجم
سر گشته كوى تست افلاك
اى بر سرت افسر ((لعمرك ))
وى زيب برت قباى لولاك
تاج سرت افسر لعمرك
تشريف برت قباى لولاك
زيب سرت افسر لعمرك
ديباى برت قباى لولاك
اى رهبر و رهنماى گمراه
وى هادى وادى خطرناك
عالم ز معارف تو واله
تو نغمه سراى ((ماعرفناك ))
يا اعظم صوره تجلى
فيها الله ، ما ادق معناك !
دامان جلالت اى شهنشاه
هرگز نفتد بدست ادراك
اين بنده و مدح چون تو شاهى ؟
حاشاك از اينمديحه حاشاك
فرموده بشانت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك
بند دوم
اى مظهر اسم اعظم حق
مجلاى اتم و نور مطلق
اى نور تو صادر نخستين
وى مصدر هر چه هست مشتق
ايعقل عقول و روح ارواح
وى اصل اصول هر محقق
ايشمس شموس و نور انوار
وى اعظم نيرات و اشرق
اى فاتحه كتاب هستى
هستى ز تو يافته است رونق
در سير تو اى نبى ختمى
ذوالغايه بغايه گشت ملحق
اى آيه اى از محامد تست
قرآن مقدس مصدق
وصف تو بشعر در نگنجد
دريا نرود ميان زورق
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك
بند سوم
اى اصل قديم و عقل اقدم
وى حادث با قديم توام
در رتبه توئى حجاب اقرب
بودى تو نبى و در گل آدم
طغرى صحيفه وجودى
هر چند توئى كتاب محكم
با عزم تو چيست ايخداوند
قدر قدر و قضاى مبرم ؟
ملك و ملكوت در كف تست
چون خاتمى اى نبى خاتم
از لطف تو شمه ايست فردوس
وز قهر تو شعله اى جهنم
قد ملك است در برت راست
پشت فلكست در درت خم
قهم خرد و زبان گويا
در وصف تو عاجزند و ابكم
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك
بند چهارم
اى صاحب وحى و قلب آگاه
داراى مقام ((لى مع الله ))
اى محرم بارگاه لاهوت
وى در ملكوت حق شهنشاه
اى بر شده از حيض ناسوت
بر رفرف عز و شوكت جاه
وانگه ز سرادقات عزت
بگذشتى و ماند امين درگاه
اى پايه قدر چاكرانت
بالاتر از اين بلند خرگاه
از شرم تو زرد چهره مهر
وز بيم تو دل دو نيم شد ماه
اين بوى بهشت عنبر ينست
يا ذكر جميل تو در افواه ؟
از نيل تو پاى و هم لنگست
وز ذيل تو دست فهم كوتاه
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك
بند پنجم
ملك و ملكوت از تو پر نور
اى در تو عيان تجلى طور
با روى تو چيست بدر انور؟
باموى تو چيست ليل ديجور؟
روزى تو ظهور غيب مكنون
موى تو حساب سر مستور
در خطبه ملك استقامت
قد تو باعتدال مشهور
اى از تو بپا نظام عالم
وى بى تو جهان هباء منثور
اول رقم تو لوح مخفوظ
رشخ قلمت كتاب مسطور
خرگاه تو فوق سقف مرفوع
در گاه تو رشك بيت معمور
مداحى من ترا چنانست
كز چشمه خور نثا كند كور
فرمود بشاءلت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك
بند ششم
ايگو هر قدس فيض اقدس
وى صبح ازل اذا تنفس
ذات تو ز هر بدى منزه
ز الايش نيستى مقدس
خاك در تست عرصه خاك
فرمان بر تست چرخ اطلس
دست من و دامن تو؟ هيهات
عنقا نشود شكار كركس
طبع من ووصف صورت تو؟
معناى دقيق و طفل نورس
مدح تو چنانكه لايق تست
در عهده خالق تو و بس
در نعت تو هر بليغ ابكم
در وصف تو هر فصيح اخرس
نعت من و شاءن تو؟ تعالى
وصف من و قدرتو؟ تقدس
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك
بند هفتم
اى نقطه ملتقاى قوسين
وى خارج از احاطه اين
اى واسطه وجوب و امكان
وى مبده و منتهاى كونين
اى رابطه قديم و حادث
وى ذات تو جامع الكمالين
اى واحد بى نظير و مانند
كز بهر تو نيست ثانى اثنين
جز تو كه نهاده پاى رفعت
بر عرش ، فكان قاب قوسين ؟
غير از تو كه فيض صحبت دوست
دريافت و لا حجاب فى البين ؟
ديدى و شنيدى آنچه راه ((لا
اذن سمعت و لارات عين ))
با قدر تو وصف من بود نقص
با شان تو مدح من بود شين
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك
بند هشتم
اى بدر تمام و نير تام
با نور تو نيرات اجرام
در جنب تو، مبدعات لاشى
با بود تو، كائنات اعدام
اى نقش نخست و حرف اول
وى ام كتاب و ام اقلام
اى مركز جمله دوائر
آغاز ز تست وز تو انجام
يكنفخه تست هر قدر فيض
وز يك نظر تو هر چه انعام
عالم همه يك تجلى تست
از صبح ازل گرفته تا شام
اى محرم خاص محفل قدس
وى بر همه خلق رحمت عام
مدح تو چنانكه در خورتست
از ما طمعى بود بسى خام
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك
بند نهم
اى آينه تجلى ذات
مصباح وجود را تو مشكوه
اى ماه جمال نازنيت
نور الارضين و السماوات
چون شمس حقيقت تو سرزد
اعيان وجود جمله ذرات
ذات تو حقيقه الحقائق
نفس تو هويه الهويات
اى نسخه عاليات احرف
وى دفتر محمكمات آيات
اى پايه رتبه منيعت
برتر ز مدارج خيالات
وى قامت معنى رفيعت
بيرون ز ملا بس عبارات
در نعت تو اى عزيز كونين
اين جمله بضاعتيست مزجاه
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك
بند دهم
يا نير كل مظلم داج
يا هادى كل راشد ناج
دين تو چو شمع عالم افروز
آئين تو چون سراج وهاج
ايصدر سرير قاب قوسين
وى بدر منير اوج معراج
ايگشته جواهر حقائق
در درج حقيقت تو ادراج
در حلقه بندگان كويت
عقلست كمين غلام محتاج
در منطقه بروج قدرت
بر حبيست سماء ذات ابراج
بر فرق سپهر و فرقدانش
خاك در تست دره التاج
با قدر تو چيست هر دو گيتى ؟
يك قطره كنار بحر مواج
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك
بند يازدهم
ايعقل نخست و حق ثانى
ذات تو حقيقه المثانى
مرآه وجود، چون تواش نيست
يك صورت و يك جهان معانى
اى در تو جمال حق نمودار
زيبنده تست ((من رآنى ))
اى طور تجلى الهى
صد همچو كليم در توفانى
كر كنه تو را كليم جويد
طور است و جواب لن ترانى
اى پادشه سرير سرمد
وى خسرو ملك جاودانى
اوصاف تو در بيان نگنجد
ور هر سر مو شود زبانى
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك
بند دوازدهم
يا دافع جيشه الاباطيل
يا دامغ صوله الاضاليل (2)
قرآن تو برده حكم تورات
فرقان تو كرده نسخ انجيل
بر خوان تو ريزه خوار ميكال
طفلى است بمكتب تو جبريل
سيماى تو داده داد تكبير
بالاى تو كرده كار تهليل
اى صورت تو برون ز تشبيه
وى معنى تو برون ز تمثيل
ذات تو مثال ذات بيمثل
اوصاف تو فوق حد تكميل
مشكوه مقام جمع و اجمال
مراه مقام فرق و تفصيل
مدح تو ومن ؟ خيال باطل
وصف تو و من ؟ نتيجه تعطيل
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك
بند سيزدهم
اى اصل اصيل و فرع ممدود
وى جامع علم و دوحه جود
اى عين عيان و قلب عرفان
وى گنج نهان و سر مععبود
اى شمع جمال و نور مطلق
وى شاهد بزم غيب مشهود
اين نشهنه جاى جلوه تست
ميعاد، شهود و يوم موعود
فرش ره تست عرش اعظم
عرش تو بود مقام محمود
يا شافى صدر كل مصدور
من اعذب منهل و مورود
از چشمه فيض تست سيراب
در دار وجود هر چه موجود
مدح تو نه حد ممكناتست
بى حد نشود محاط محدود
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك
بند چهاردهم
ايفيض مقدس از شوائب
وى نور مهذب از غياهب
ارواح ز فيض تو در اشباح
اى مظهر واهب المواهب
آفاق به نور تو منور
ايشمس مشارق و مغارب
ايجاد تو منتهى المقاصد
ابداع تو غايه المطالب
جل الملك البديع صنعه
ما اودع فيك من عجائب
يا من بفنائه الرواحل
حلت و انيخت الركائب
خرگاه تو مطرح الامانى
درگاه تو معقل الرعائب
با شان تو چيست اينمدايح ؟
با قدر تو چيست اينمناقب ؟
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك
در سوگ سيد المرسلين صلى الله عليه و آله
ماتم جهانسوز خاتم النبيين است
يا كه آخرين روز صادر نخستين است
روز نوحه قرآن در مصيبت طاها است
روز ناله فرقان از فراق ياسين است
خاطرى نباشد شاد در قلمرو ايجاد
آه و ناله و فرياد در محيط تكوين است
كعبه را سزد امروز رو نهند بويرانى
زانكه چشم زمزم را سيل اشك خونين است
صبح آفرينش را شام تار باز آمد
تيره اهل بينش را ديده جهان بين است
رايت شريعت را نوبت نگونساريست
روز غربت اسلام روز وحشت دين است
شاهد حقيقت را هردو چشم حق بين خفت
آه بانوى كبرى همچو شمع بالين است
هادى طريقت را زندگى بسر آمد
گمرهان امت را سينه پر از كين است
شاهباز وحدت را بند غم بگردن شد
كركس طبيعت را دست و پنجه رنگين است
شد هماى فرخ فر بسته بال و بى شهير
عرصه جهان يكسر صيد گاه شاهين است
خاتم سليمان را اهرمن بجادو برد
مسند سليمانى مركز شياطين است
شب ز غم نگيرد خواب چشم نرگس شاداب
ليك چشم هر خارى شب بخواب نوشين است
پشت آسمان شد خم زير بار اين ماتم
چشم ابر شد پرنم در مصيبت خاتم
در ميلاد اميرالمؤمنين عليه السلام (ده بند)
بند اول
گوهرى را از صدف آورده طبعم در كنار
يا كه از خاك نجف تا بنده درى آبدار
برد تا حد عدم تا قاب قوسين وجود
رفرف طبع مرا، يك غمزه زاندلدل سوار
شاهد بزم ولايت شاه اقليم وجود
شمع ايوان هدايت نير گيتى مدار
صورت زيباى او يا طلعت ((الله نور))
معنى والاى او يا سر ((لم تمسه نار))
خط دلجويش طراز مصحف كون و مكان
خال هندويش مدار گردش ليل و نهار
پرتوى از نور رويش طور سيناى كليم
بنده در گاه كويش صد سليمان اقتدار
مشرق صبح ازل خورشيد لم يزل
چرخ تا شام ابد در زير حكمش برقرار
در برش پير خرد چون كودكى دانش پژوه
بر درش عقل مجرد همچو پيرى خاكسار
شاهباز اوج او ادنى بهنگام عروج
يكه تاز عرصه ايجاد گاه گيرودار
گوش جان بگشا و بشنواز امين كردگار:
لافتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
بند دوم
باز جان ميپرورد ساز پيام آشنا
يا كه از طور غرى مى آيد آواز ((انا))
ميدمد صبح ازل از كوى عشق لم يزل
يافروزان شمع روى شاهد بزم ((دنى ))
جلوه شمع طريقت چشمها را خيره كرد
يا سنا برق حقيقت ميزند كوس فنا
كعبه را تاج شرف تا اوج ((اوادنى )) رسيد
يافت چون از مولد ميمون اواقصى المنى
قبله اهل يقين شد خطه بيت الحرام
روضه خلد برين شد ساحت خفيف و منا
بيت معموران شود ويران از ينحرست رواست
يا بيفتد گنبد دوار من اعلى البناء
از پى تعظيم خم شد گوئيا پشت فلك
فرش را عرش معلى گفت تبريك و هنا
يا وليد البيت غوغاى نصارى در مسيح
گرچه ميزيبدترا، لكن تعالى ربنا
مفتقر گرميكند با يك زبان مدحتگرى
ميكند روح الامين با صدا نوا مدح و ثنا
گوش جان بگشاد و بشنواز امين كردگار:
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
بند سوم
كعبه چونگوى سبق از سينه سينا گرفت
پايه برتر از فراز گنبد مينا گرفت
خانه ، بى سالار و صاحب بود تا ميلاد شاه
سربكيوان ز دچه رب البيت دروى جا گرفت
تاز برج كعبه خورشيد حقيقت جلوه كرد
چرخ چارم سوخت از حسرت دل از دنيا گرفت
كعبه شد تا با مقام لى مع اللهى قرين
از شرافت همسرى تابزم او ادنى گرفت
خاك بطحازين عنايت آنچنان شد سر بلند
رونق عز و شرف از مسجد اقصى گرفت
كعبه شد تا مركز طاوس گلزار ازل
تا ابدزاغ و زغن يكسره ره صحرا گرفت
خلوت حق شد زهرديو و دد ناپاك پاك
در پناه اسم اعظم ، منزل و ماوا گرفت
خير مقدم اى همايون طالع برج شرف
ملك هستى زيب و فر زانطلعت غرا گرفت
نغمه دستان نباشد در خور اينداستان
شور جبريل امين در عالم بالا گرفت
گوش جان بگشاد و بشنواز امين كردگار:
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار