ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۲۶ -


غزل شماره ۵۴۹

دی باز جرعه نوش ز جام که بوده‌ای   صد کام تلخ کرده به کام که بوده‌ای
آنجا که بود بهر تو در خاک دامها   دام که پاره کرده ورام که بوده‌ای
آنجا که جسته‌اند تو را چون هلال عید   به رقع گشودهٔ ماه تمام که بوده‌ای
سرگرمیت چو برده به کسب هوا برون   خورشیدوار بر در و بام که بوده‌ای
ای صد هزار صید دل آزاد کرده‌ات   خود صیدوار بسته دام که بوده‌ای
شب عارفانه ساقی بزم که گشته‌ای   تا روز جرعه نوش ز جام که بوده‌ای
در حالت شکفتگی از رغم محتشم   حالت طلب ز طرز کلام که بوده‌ای

غزل شماره ۵۵۰

بیش از دی گرم استغنا زدن گردیده‌ای   غالبا امروز در آیینه خود را دیده‌ای
کلفتی داری و پنهان داری از من گوئیا   این که با غیر الفتت فهمیده‌ام فهمیده‌ای
گشت معلومم که در گوشت چه آهنگی خوش است   چون شنیدم کز غرض گو حال من پرسیده‌ای
چون شوی با غیر بد مخصوص خود گردانیم   آلت اعراض غیرم خوب گردانیده‌ای
چون نمی‌رنجی تو از کس جز به جرم دوستی   حیرتی دارم که از دشمن چرا رنجیده‌ای
پنبه‌ای در گوش نه تا ننهی از غیرت به داغ   این که می‌گویند بدگویان اگر نشنیده‌ای
محتشم کافتاده زار از پرسش بی جای تو   کشته‌ای او را و پنداری که آمرزیده‌ای

غزل شماره ۵۵۱

بر دل فکنده پرتو نادیده آفتابی   در پرده بازی کرد رخساره در نقابی
در بحر دل هوائی گردیده شورش انگیز   وز جای خویش جنبید دریای اضطرابی
بی‌باک خسروی داد فرمان به غارت جان   دیوانه لشگری تاخت بر کشور خرابی
گنجشک را چه طاقت در عرصه‌ای که آنجا   گرم شکار گردد سیمرغ کش عقابی
خاشاک کی بماند بر ساحل سلامت   از قلزمی که خیزد آتش‌فشان سحابی
بر رخش عبرت ای دل زین نه که می‌دهد باز   دادسبک عنانی صبر گران رکابی
از ما اثر چه ماند در کشوری که راند   کام از هلاک درویش سلطان کامیابی
از نیم رشحه امروز پا در گلم چه سازم   فردا که گردد این نم از سرگذشته آبی
زان لب که می‌فشاند بر سایل آب حیوان   جان تشنه سئوالیست من کشته جوابی
دیروز با تو دل را صدپرده در میان بود   امروز در میان نیست جز پردهٔ حجابی
ای محتشم درین بزم مردانه کوش کایام   بهر تو کرده در جام مردآزما شرابی

غزل شماره ۵۵۲

ای گل خود رو چه بد کردم که خوارم ساختی   آبرویم بردی و بی‌اعتبارم ساختی
اختیار کشتنم دادی به دست مدعی   در هلاک خویشتن بی‌اختیارم ساختی
شرمت از مهر و وفای من نبودت ای دریغ   کز جفا در پیش مردم شرمسارم ساختی
چون گشودی بهر دشنامم زبان دیگر بخشم   کز ستم بسمل به تیغ آب دارم ساختی
چارهٔ کار خود از لطف تو می‌جستم مدام   چاره‌ام کردی ز روی لطف وکارم ساختی
بعد قهر از یاریت امید لطفی داشتم   لطف فرمودی به قتل امیدوارم ساختی
محتشم آن روز روزم تیره کردی کز جنون   بسته زنجیر زلف آن نگارم ساختی

غزل شماره ۵۵۳

اگر مقدار عشق پاک را دلدار دانستی   مرا بسیار جستی قدر من بسیار دانستی
نبودی کوه کن در عشق اگر بی‌غیرتی چون من   رقابت با هوسناکی چو خسرو عار دانستی
به قدر درک و دانش مرد را مقدرا می‌دانند   چه خوش بودی اگر یار من این مقدار دانستی
تفاوت‌ها شدی در غیرت و بی‌غیرتی پیدا   اگر آن بی‌تفاوت یار از اغیار دانستی
سیه‌چشمی که درخوابست از کید بداندیشان   چه بودی قدر پاس دیدهٔ بیدار دانستی
بت پر کار من کائین دل‌داری نمی‌داند   نجستی یک دل از دستش اگر این کار دانستی
نگشتی شعلهٔ بازار رنجش یک نفس ساکن   اگر ازار او را محتشم آزار دانستی

غزل شماره ۵۵۴

کارش یارم از ستم دایم مکدر داشتی   یا دلم تاب فراق آن ستمگر داشتی
کاشکی هرگز از آن گل نامدی بوی وفا   یا چو رفتی مرغ دل فریاد کمتر داشتی
کاشکی زان پیش کان شمع از کنار من رود   ضربت شمشیر مرگم از میان برداشتی
آن که رفت و یاد خلق او مرا دیوانه ساخت   کاشکی خوی پری رویان دیگر داشتی
تن که بر بستر ز درد هجر او پهلو نهاد   کاش از خشت لحد بالین و بستر داشتی
محتشم کز درد دوری خاک بر سر می‌کند   وه چه بودی گر اجل را راه بر سر داشتی

غزل شماره ۵۵۵

مرا به دست غم خود گذاشتی رفتی   غم جهان همه بر من گماشتی رفتی
سواد خط مژه‌ام زان فراق نامه سترد   که در وداع بنامم گذاشتی رفتی
دل از وفا به تو می‌داد دست عهد ابد   ازو تو عهد گسل واگذاشتی رفتی
به غیر حسرت و مردن بری نداد آن تخم   که در زمین دل خسته کاشتی رفتی
لوای هجر که یک چند بود افکنده   تو در شکست غمش برفراشتی رفتی
مرا که ابرش ادبار بد به زین ماندم   تو زین بر ابلق اقبلال داشتی رفتی
دگر به زیستن محتشم امید مدار   چنین که در تب مرگش گذاشتی رفتی

غزل شماره ۵۵۶

به رقیب سفری وعدهٔ رفتن دادی   رقتی و تفرقه را سر به دل من دادی
ملک وصلی که حسد داشت بر او دشمن و دوست   یک سر از دوست گرفتی و به دشمن دادی
بر طرف باد گوارائی از آن نعمت وصل   که ز یک شهر گرفتی و به یک تن دادی
غیر من بوی می هر که درین بزم شنید   همه را گل به بغل نقل به دامن دادی
باد تاراج ز هر جا که برآمد تو تمام   سر به خاکستر این سوخته خرمن دادی
تیغ تقدیر که بد در کف صیاد اجل   تو گرفتی و به آن غمزه پر فن دادی
محتشم دیر نکردی به وی اظهار نیاز   نیک رفتی که مرا زود به گشتن دادی

غزل شماره ۵۵۷

بریدی از من آن پیوند با بدخواه هم کردی   عفی‌الله خوب رفتی لطف فرمودی کرم کردی
شکستی از ستم پیمان چون من نیک‌خواهی را   تکلف هر طرف بر خویش بیش از من ستم کردی
به دست امتیاز خود چو دادی خامه دقت   چه بد دیدی که حرف بد به نام ما رقم کردی
من از مهر تو هر کس را که با خود ساختم دشمن   تو با او دوست گشتی هرچه طبعش خواست هم کردی
تفاوت ارچه شد پیدا که در خیل هواداران   یکی را کاستی حرمت یکی را محترم کردی
چرا کوه وفائی را که بد از نه سپهر افزون   ز هم پاشیدی و ریگ بیابان عدم کردی
مقام قرب خود دادی رقیب سست بیعت را   کرا بنگر به جای عاشق ثابت قدم کردی
نگون کردی لوای دوستان این خود که کرد آخر   که در عالم به دشمن دوستی خود را علم کردی
چه جای دوست کس با دشمن خود این کند هرگز   که بی‌موجب تو بدپیمان چنین با محتشم کردی

غزل شماره ۵۵۸

اگر آگه ز اخلاص من آزرده دل گردی   ز بیدادی که بر من کرده باشی منفعل گردی
مکن چون لاله چاکم در دل پرخون که می‌ترسم   در و داغ وفای خود به بینی و خجل گردی
دلت روشن‌تر از آیینهٔ صبح است می‌خواهم   که بر تحقیق مهرم یک نفس بر گرد دل گردی
چو بی‌جرمی به تیغ بی‌دریغم می‌کنی بسمل   چنان کن باری ای نامهربان کز من بحل گردی
تو ای مرغ دل از پروانه خود کم نه و باید   که تا جانباشدت بر گرد آن شمع چه گل گردی
رقیبان چون گسستی از دلش سررشتهٔ مهرم   الهی با نصیب از وصل آن پیمان گسل گردی
اگر خواهی ز گرد غیر خالی کوی آن مه را   به گردش محتشم چون باد باید متصل گردی

غزل شماره ۵۵۹

بر در درج قفل زدم یک چندی   عاقبت داد گشادش بت شکر خندی
سخت از ذوق گرفتاری من می‌کوشد   دست و بازوی کمندافکن وحشی بندی
لطف ممتاز کن آماده که آمد بر در   بی‌نیاز از تو جهانی به تو حاجتمندی
تا به نزدیک‌ترین وعدهٔ وصلت برسم   از خدا می‌طلبم عمر ابد پیوندی
اگر از مادر دوران همه یوسف زاید   ننشیند چو تو بر دامن او فرزندی
مژده‌ای درد که در دام تو افتاد آخر   نامفید به دوائی بالم خورسندی
درام از مرغ شب‌آویز دلی نالان‌تر   من که دارم ز دل آویز کمندی بندی
دگر امشب چه نظر دیده ندانم که به من   می‌کند لطف ولی لطف غضب مانندی
بهر نادیدن آن رو گه و بی‌گه ناصح   می‌دهد بندم و آن گه چه مثر پندی
هست دشنام پیاپی ز لب شیرینش   شربتی غیر مکرر ز مکرر قندی
محتشم عشوهٔ طاقت شکن ساقی بزم   اگر اینست دگر می‌شکنم سوگندی

غزل شماره ۵۶۰

چو می‌نماید، که هست با من، جفا و جورت، ز روی یاری   ز دست جورت، فغان برآرم، اگر تو دست از، جفا نداری
بخشم گفتی، نمی‌گذارم، که زیر تیغم، برآوری دم   مرا چه یارا که دم برآرم، اگر دمارم، ز جان برآری
شب فراقت کز اشتیاقت به جان فکارم به تن نزارم   به خواب کس را نمی‌گذرام ز بس که دارم فغان و زاری
نه همزبانی، که من زمانی، باو شمارم، غمی که دارم   نه نیک خواهی که، گاهگاهی، ز من بپرسد، غم که داری
به درد از آنرو، گرفته‌ام خو، به خاک از آن رو، نهاده‌ام رو   که عشق کاری، نباشد الا، به دردمندی، ز خاکساری
اگرچه کردم، چو بلبل ای گل، در اشتیاقت، بسی تحمل   ز باغ وصلت، گلی نچیدم، جز این که دیدم، هزار زاری
همیشه گوئی، که محتشم را، برآرم از جا، درآرم از پا   ز پا درآید، ز جان برآید، شبی که مستش، تو در برآری

غزل شماره ۵۶۱

زد به درونم آتش تنگ قبا سواری   دست به خونم آلود ماه لقا نگاری
دام فریب دل گشت طره دل‌فریبی   صید شکار جان کرد آهوی جان شکاری
گرچه به مصر خوبی هست عزیز یوسف   نیست به شهریاری همچو تو شهریاری
نرگس چشمت ای گل می‌فکند دمادم   در دل چاک چاکم ای مژه خارخاری
روز و شب از خیالت با دل خویش دارم   کنجی و گفتگوئی صبری و انتظاری
پیش تو چون رقیبان معتبرند امروز   شکر که ما نداریم قدری و اعتباری
گفته محتشم را زیور گوش جان کن   کز گوهر معانی ساخته گوشواری

غزل شماره ۵۶۲

دلا زان گل بریدی خاطرت آسود پنداری   تو را با او دگر کاری نخواهد بود پنداری
تو بر خود بسته‌ای یک باره راه اشگ ای دیده   نخواهد کرد دیگر آتش من دود پنداری
تو تحسین خواهی ای ناصح که منعم کرده‌ای زان در   به خوش پندی من درمانده را خشنود پنداری
فریبی خورده‌ای ای غیر از آن پرکار پندارم   که خود را باز مقبول و مرا مردود پنداری
رسید و به اعتاب از من گذشت آن ترک نازک خود   دعائی گفتمش در زیر لب نشنود پنداری
مقرر کرده بهر مدعی مشکل‌ترین قتلی   ز یاران خواهد این خدمت به من فرمود پنداری
چو بر درد جدائی محتشم گردیده‌ای صابر   به صبر این درد پیدا می‌کند بهبود پنداری

غزل شماره ۵۶۳

این طلعت و رخسار که دارد که تو داری   این قامت و رفتار که دارد که تو داری
لب شهد و حدیثت شکر است ای گل خندان   این شهر شکربار که دارد که تو داری
چشم تو به یک چشم زدن خون دلم خورد   این نرگس خون خوار که دارد که تو داری
ای در تن هر گلبنی از رشگ تو صد خار   این گلبن بی‌خار که دارد که تو داری
قهر تو باغیار به از لطف تو با ماست   این لطف به اغیار که دارد که تو داری
پیوسته کنی نسبتم ای گل به رقیبان   زین گونه مرا خوار که دارد که تو داری
داری همه دم محتشم آزار دل از یار   این یار دل آزار که دارد که تو داری

غزل شماره ۵۶۴

سرلشگر حسن است نگاهی که تو داری   ترکش کش او چشم سیاهی که تو داری
جوشن در صبر است شکیبنده دلان را   رخساره چون پنجه ماهی که تو داری
بر قدرت خود تکیه کند حسن چو گردد   صیقل گرمه طرف کلاهی که تو داری
بر یوسفیت حسن گواه است و عجب نیست   صد دعوی ازین به گواهی که تو داری
به نما به ملک روی که سازد ز رقابت   در نامه من ثبت گناهی که تو داری
ز آلودگی بال ملایک به حذر باش   ای اشگ جگرگون سر راهی که تو داری
در بزم سبک می‌کندت محتشم امشب   بی‌لنگری شعلهٔ آهی که تو داری

غزل شماره ۵۶۵

باز ای دل شورانگیز رو سوی کسی داری   چشم از همه پوشیده بر روی کسی داری
ای آتش دل با آن کز دست تو می‌سوزم   چون از تو کنم شکوه تو خوی کسی داری
هر گل که به باغ آید می‌بویم و می‌گویم   در پای تو میرم من تو بوی کسی داری
ای دل ز سجود تو محراب به تنگ آید   ورنه نظر رگویا ابروی کسی داری
بگسل ز من ای عاقل ورنه نفسی دیگر   زنجیر جنون بر پا از موی کسی داری
ای محتشم ار دهرت همسایه مجنون کرد   خوش باش که جا در عشق پهلوی کسی داری

غزل شماره ۵۶۶

باز بر من نظر افکنده شکار اندازی   به شکار آمده در دشت دلم شهبازی
کرده از گوشه کنارم هدف ناوک ناز   گوشه چشم خدنگ افکن صید اندازی
خون بهای دو جهانست در اثنای عتاب   از لبش خنده‌ای از گوشهٔ چشمش نازی
سخن مجلسیش می‌کشد از ذوق مرا   چون زیم گر شنوم روزی از آن لب رازی
به زکات قدمت بر لب بام آی امشب   چون به گوشت رسد آلوده به درد آوازی
چشمت از غمزه مرا کشت و لب زنده نساخت   آخر ای یوسف عیسی نفسان اعجازی
محتشم دل چو به آن غمزه سپردی زنهار   برحذر باش که واقف نشود غمازی

غزل شماره ۵۶۷

چه باشد گر سنان غمزه را زین تیزتر سازی   دل ریش مرا در عشق ازین خونریزتر سازی
گذر بروادی ناز افکنی دامن‌کشان واندم   به یک دامن فشانی آتشم را تیزتر سازی
بلا بر گرد من میگرد اما دست می‌یابد   گهی بر من کزین خود را بلاانگیزتر سازی
هلاک از نرگس بیمار خواهی ساخت آن روزم   که در خون‌خواریش امروز ناپرهیزتر سازی
ز نایابی در وصل تو قیمت یاب‌تر گردد   محیط حسن را هرچند طوفان خیزتر سازی
به راه قدمت عشقت شتاب آموزتر گردم   خطابت را اگر با من عتاب‌آمیزتر سازی
نهد سر برسم رخش تو چون صد محتشم هردم   اگر فتراک خود را زین شکار آویزتر سازی

غزل شماره ۵۶۸

به جرم این که گفتم سوز خود با عالم‌افروزی   چو شمع استاده‌ام گریان که خواهد کشتنم روزی
از آن چون کوکبم پیوسته اشک از دیده می‌ریزد   که چون صبح از دلم سر می‌زند مهر دل‌افروزی
نگشتی ماه من هر شب ز برج دیگران طالع   اگر بودی من بی‌خانمان را بخت فیروزی
ندارم در شب هجران درون کلبهٔ احزان   به غیر از نالهٔ دم سازی ورای گریهٔ دلسوزی
ز شادی جهان فارغ ز عیش دهر مستغنی   دل غم‌پروری داریم و جان محنت اندوزی
دلم شد چاک چاک از غم کجائی ای کمان ابرو   که می‌خواهم ز چشم دلنوازت تیر دلدوزی
نبودی بی‌نظام این نظم صبیان تا به این غایت   اگر گه گاه بودی محتشم را نکته آموزی

غزل شماره ۵۶۹

از بهر حسرت دادنم هر لحظه منشین با کسی   اوقات خود ضایع مکن بر رغم چون من ناکسی
از شوخیت بر قتل خود دارم گمان اما کجا   پروای این ناکس کند مثل تو بی‌پروا کسی
اقبال و ادبارم نگر کامشب به راهی این پسر   تنها دچارم گشت و من همراه بودم با کسی
با غیر اگر عمری بود پیدا نگردد هیچ کس   یک دم به من چون برخورد در دم شود پیدا کسی
با آن که خار غیرتم در پا بود از پی دوم   در راه چون همره شود با آن گل رعنا کسی
سر در خطر تن در عنا دل در گروجان در بلا   فکر سلامت چون کند با این ملامت‌ها کسی
داری ز شیدا گشتگان رسوا بسی در دشت غم   در سلگ ایشان محتشم رسواتر از رسوا کسی

غزل شماره ۵۷۰

دل را اگر ز صبر به جان آورد کسی   به زان که درد دل به زبان آورد کسی
در عشق می‌دهند به مقدار رنج گنج   تا تن به زیر بار گران آورد کسی
کوتاب تیر و ناوک پران که خویش را   در جرگهٔ تو سخت کمان آورد کسی
پیدا شود ز اهل جهان ثانی تو را   گر باز یوسفی به جهان آورد کسی
بر حرف من قلم شود انگشت اعتراض   تیغ و ترنج اگر به میان آورد کسی
بازار عشق ز آتش غیرت شود چو گرم   کی در خیال سود و زیان آورد کسی
جان میشود ضمان دل اما نمی‌دهد   حکم آن قدر امان که ضمان آورد کسی
میجوئی از بتان دل من چون بود اگر   ز ایشان به غمزهٔ تو نشان آورد کسی
هست آن سوار از تو عنان تاب محتشم   او را مگر گرفته عنان آورد کسی

غزل شماره ۵۷۱

توسن حسن کرده زین طفل غیور سرکشی   تا تو نگاه کرده‌ای گشته بلند آتشی
سکه عشق می‌شود تازه که باز از بتان   نوبت حسن می‌زند کودک پادشه وشی
گشته به قصد بی‌دلان مایل خانه کمان   صید فکن خدنگی از پادشاهانه‌تر کشی
سهم کشنده ناوکی می‌کشدم که در پیم   داده عنان رخش کین صید کشی کمان کشی
در حرکات پشت زین هست سبک‌تر از صبا   آن که بپا نشست ازو کوه کشیده ابرشی
ای منم از خمار غم کز تازه دگر   ساقی عشق در قدح کرده شراب بی‌غشی
باز به بزم زلف را دام که کرده بوده‌ای   کامد از انجمن برون محتشم مشوشی

غزل شماره ۵۷۲

شوق می‌گرداندم بر گرد شمع سرکشی   همتی یاران که خود را میزنم برآتشی
همچو خاشاکی که بادش در رباید ناگهان   خواهد از جاکندنم جولان تازی ابرشی
ناوکی کامروز دارم این قدرها زخم ازو   خواهد آوردن قضا فرد ابروان از ترکشی
توبه‌های مستی عشقم خطر دارد که باز   پیش لب آورده دورانم شراب بی‌غشی
باده‌ای کامروز دارد سرخوشم از بوی خود   هوش فردا کی گذارد در چو من دریاکشی
از می لطفش چو نزدیکان جهانی جرعه کش   من چو دوران چاشنی از جام استغنا چشی
از وثاق محتشم فردا برون خواهد دوید   خانه‌سوزی در شهر افکنی مجنون وشی

غزل شماره ۵۷۳

نکشد ناز مسیح آن که تو جانش باشی   در عنان گیری عمر گذرانش باشی
یارب آن چشم که باشد که تو با این همه شرم   محرم راز نگه‌های نهانش باشی
حال دهشت زده‌ای خوش که دم عرض سخن   در سخن‌بندی حیرت تو زبانش باشی
میرم از رشک زیان‌کاری جان باخته‌ای   که تو سود وی و تاوان زیانش باشی
تا ابد گرد سر باغ و بهاری گردم   که تو با این خط نوخیز خزانش باشی
گر درین باغ کهن سال بمانی صد سال   خواهم از حق که همان نخل جوانش باشی
با تو پیوند دل خویش چنان می‌خواهم   که تو پیوند گسل از دو جهانش باشی
گر مکافات غلط نیست خوشا عاشق تو   که تو فردای قیامت نگرانش باشی
اگر ای روز قیامت به جهان آرندت   روز این است که ایام زمانش باشی
ای دل از وی همه در نعمت وصلند تو چند   دیده‌بان مگسان سرخوانش باشی
با همهٔ کوتهی ای دست طمع چون باشد   که شبی دایره موی میانش باشی
قابل تیر وی ای دل چونه‌ای کاش ز دور   چاشنی گیر صدائی ز کمانش باشی
زخم تیریست خوش از غمزه دل دار کز آن   غیر منت کشد اما تو نشانش باشی
برقی از خانه زین می‌جهد ای دل بشتاب   که دمی در صف نظارگیانش باشی
از من و غوطه در آتش زدن من یاد آر   دست جرات زده هرگه به عنانش باشی
محتشم دل به تو زین واسطه می‌بست که تو   تا ابد واسطهٔ امن و امانش باشی

غزل شماره ۵۷۴

آن که هرگز نزد از شرم در معشوقی   امشب افکند به سویم نظر معشوقی
امشب از چشم سیه چاشنی غمزه فشاند   که نظر کرد به سویم ز سر معشوقی
امشب از پای فتادم که پیاپی می‌کرد   در دل من گذر از رهگذر معشوقی
امشب از من حرکت رفت که بیش از همه شب   یافتم در حرکاتش اثر معشوقی
از کمر بستنش امروز یقین شد که حریف   بهر من بسته به دقت کمر معشوقی
نوبر باغ جمالست که پیدا شده است   از نهال قد آن گل ثمر معشوقی
محتشم مژده که پیک نظر آزادیست   به دل از مصر جمالش خبر معشوقی

غزل شماره ۵۷۵

بر روی یار اغیار را چشمی به آن آلودگی   غلطان به خاک احباب را اشگی به آن پالودگی
مجنون چو افشاند آستین بر وصل تا روز جزا   دامان لیلی پاک ماند از تهمت آلودگی
نازش برای عشوه ای صد لابه می‌فرمایدم   صورت نمی‌بندد دگر نازی به این فرمودگی
از دیدن او پند گو یک‌باره منعم می‌کند   در عمر خود نشنیده‌ام پندی به این بیهودگی
پای طلب کوتاه گشت از بس که در ره سوده شد   کوته نمی‌گردد ولی پای امید از سودگی
آ سر که دیدی خاک گشت از آستان فرسائیش   وان آستان هم بازرست از زحمت فرسودگی
خوش رفتی آخر محتشم آسوده در خواب عدم   هرگز نکردی در جهان خوابی به این آسودگی