ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۲۵ -


غزل شماره ۵۲۲

ای همچو آهوان دلم دم شکار تو   جانها فدای آهوی مردم شکار تو
تا آهوان چشم تو رفتند از نظر   چشمم سفید شد به ره انتظار تو
آهوی دشت از تو به کام و من اسیر   در شهر مانده همچو سگان داغدار تو
حقاکه گر به خاک برابر کنی مرا   یک ذره بردلم ننشیند غبار تو
نبود غریب اگر به ترحم نظر کنی   بر محتشم که هست غریب دیار تو

غزل شماره ۵۲۳

زهی بالا بلندان سر به پیش از اعتدال تو   مقوس ابروان در سجدهٔ مشگین هلال تو
همایون طایران باغ حسن از شعلهٔ حسنت   بر آتش پر زنان پروانهٔ شمع جمال تو
زلیخا بر تلف گردیدن اوقات خود گرید   به روز حشر اگر بیند رخ فرخنده فال تو
ز دل کردم برون بهر نزولت جملهٔ خوبان را   که دارد با جدائی خوی مشتاق جمال تو
حریف بزم وصلم لیک کلفت ناکم از ساقی   که با غیرم مساوی می‌دهد جام وصال تو
درین باغند عالی شاخها بی‌حد چه سود اما   که محروم است از پرواز مرغ بسته بال تو
ز غیرت در حریم حرمت او محتشم داری   حسد بر حال محرومان مبادا کس به حال تو

غزل شماره ۵۲۴

کاکل که سر نهاده به طرف جبین تو   صد فتنه می‌کند به سر نازنین تو
کین منت نشسته به خاطر مگر رقیب   حرفی ز کینه ساخته خاطر نشین تو
عمری دمید بر تو دل گرم بافسون   وز کین نگشت گرم دل آهنین تو
هشدار ای غزال که صد جا نشسته‌اند   صید افکنان دست هوس در کمین تو
زین دستبردها چو نگین در حصار باش   تا هست ملک حسن به زیر نگین تو
گر پی بری به کج نظری‌های مدعی   حاصل شود به راستی ما یقین تو
غیرت نگر که میرم اگر وقت کشتنم   گیرد ز رحم دست تو را آستین تو
ای محتشم اگر به مه من رسی بگو   کز هجر مرد عاشق زار حزین تو

غزل شماره ۵۲۵

هر که دیدم چونی از غم به فغانست که تو   یار غیری و فغان من از آن است که تو
همچو سوسن به زبان با همه کس در سخنی   وین خسان را همگی حمل بر آن است که تو
میدری غنچه صفت پردهٔ ناموس ولی   بر من تنگ دل این نکته عیان است که تو
پاکدامانی از آلایش اغیار چو گل   لیک امید من خسته چنان است که تو
همچو نرگس کنی از کج نظران قطع نظر   زان که از همت صاحب نظران است که تو
گرو از صورت چین بردی و ما را ز پیت   دیده معنی از آن رو نگران است که تو
می‌روی وز صف سیمین بدنان هیچ بتی   محتشم را نه چنان آفت جان است که تو

غزل شماره ۵۲۶

مدعی در مجلسم جا می‌دهد پهلوی تو   تا شود آگاه اگر ناگاه بینم روی تو
از خطایی گه گهم بنواز در پهلوی خویش   تا به تقریب سخن چشم افکنم بر روی تو
نیست رویت در مقابل لیک می‌گوید به من   صد سخن هر جنبشی از گوشهٔ ابروی تو
غیر نگذارد که گردم با سگانت آشنا   تا شوم رسوا اگر گردم به گرد کوی تو
باد را نگذارد از تدبیر در کویت رقیب   تا نیارد سوی من روز جدائی بوی تو
راز چون گوئی به کس رشگم کند کز شرح آن   بی‌زبان با من بگوید نرگس جادوی تو
بر سخن دارند گوش اصحاب و دارد محتشم   چشم در وقت سخن بر چشم مضمون گوی تو

غزل شماره ۵۲۷

چون به رخ عرق فشان میکشی آستین فرو   آب حیات میرود پیش تو در زمین فرو
بی‌خبر آمدی فرو در دل بینوای من   شاه به خانهٔ گدا نامده این چنین فرو
در ره آن سهی قدم پای به گل شده فرو   آه اگر بیاورد سر به من حزین فرو
گشته سوار و خورده می من همه جا روان ز پی   تا دگری نیاردش مست ز پشت زین فرو
نرگس چشم ساحرت چون زند آتشم به دل   ریزد از آب دیده‌ام صد گل آتشین فرو
وجه سفید ره نیم سجدهٔ توست وای اگر   خاک در سرای تو ریزدم از جبین فرو
قابل خسروی بود هرکه بسان محتشم   سر به غلامی آورد پیش تو بر زمین فرو

غزل شماره ۵۲۸

زلف معنبر برفشان گو جان ما بر باد شو   جعد مسلسل بر گشا گو بنده‌ای آزاد شو
چشم مکحل باز کن بر عاشقان افکن نظر   گو در میان مردمان عاشق کشی بنیاد شو
در خانقه سر خوش درآ گو شیخ شهر از دین برا   بگذر به مسجد گو خلل در حلقهٔ زهاد شو
خالی کن اقلیم دلم از لشگر ظلم و ستم   گو در زمان حسن تو ویرانه‌ایی آباد شو
ای در دل غم پرورم صد درد بی‌درمان ز تو   یک مژده درمان بده گو دردمندی شاد شو
از خاطر من بر مدارای ناصح شیرین ادا   کوه غم آن سنگ دل گو محتشم فرهاد شو

غزل شماره ۵۲۹

ای سرو گلندام که داری کمر از مو   بر مو کمری نیست مناسب مگر از مو
جز کاتب قدرت که رخت را ز خط آراست   کس خط ننوشته است به روی قمر از مو
بر روی تو خط نیست که از جنبش آن زلف   افشان شده بر صفحهٔ گل مشک تر از مو
با تیزی مژگان تو نقاش چه سازد   گیرم که بسازد قلمی تیزتر از مو
جز هندوی چشمت که به مژگان رگ جان زد   فساد ندیدم که زند نیشتر از مو
گفتی اثری در تب عشق از تو نمانده   در آتش سوزنده چه ماند اثر از مو
ترسم نرسد بر بدن محتشم از ضعف   پیکان خدنگ تو که دارد گذر از مو

غزل شماره ۵۳۰

ای نرد حسن باخته با آفتاب و ماه   بر پاکبازی توزمین و زمان گواه
من کز بتان فریب نخوردم به صد فسون   صد بازی از دو چشم تو خوردم به یک نگاه
در نرد همتم کنی آن لحظه امتحان   کافتد ز عشق کار به ترک سر و کلاه
نقش مراد نرد محبت که وصل توست   خوش بودی ار نشستی از اقبال گاه گاه
دل می‌رود ز دست بگویند کان حریف   دارد دمی ز بازی ما دست خود نگاه
هرچند عقل بیش حذر کرد بیش خورد   بازی ز مهره بازی آن نرگس سیاه
دیوم ز ره نبرد و پریچهر کودکی   هر دم به بازی دگرم می‌برد ز راه
غالب حریفی از همه رو داده بازیم   در نرد دوستی که مساویست کوه و کاه
تا چند محتشم بود ای شاه محتشم   در حبس ششدر غم هجر تو بی‌گناه

غزل شماره ۵۳۱

امشب اندر بزم آن پرهیز فرما پادشاه   دیده را ضبط نگه کار است و دل را ضبط آه
از برای یک نگه بر روی آن عابد فریب   می‌توان رفتن به زیر بار یک عالم گناه
بسته چشم آن بت ز من اما کجا آن شوخ چشم   می‌تواند داشت خود را از نگه کردن نگاه
صبر کن ای دل که از لذت چشانیهای اوست   وعده‌های دیر دیر و لطفهای گاه گاه
زان نگه قطع نظر به کز پی تقریب آن   بر رقیبان نیز یک یک بایدش کردن نگاه
داغ مجنون راز وصل آن نیم مرهم بس نبود   کاشکی یک بار دیگر ناقه گم می‌کرد راه
رو به صبر و طاقت و تمکین منازای محتشم   خیل غم چون بر نشیند یک سوار و صد سپاه

غزل شماره ۵۳۲

باز برخاسته از دشت بلا گرد سپاه   آرزو سایه سپه فتنه جنبت کش شاه
زده بر قلب سپاهی و دلیل است برین   وضع دستارو سراسیمگی پر کلاه
کم نگاه است ز بس حوصله اما دارد   پادشاهانه نگاهی به دل چند نگاه
زان رخر توبه شکن منع نگه ممکن نیست   که شود هر نگه آلوده به صدگونه گناه
دارد ای اختر تابنده به دور تو جهان   روز پر نور دو خورشید و شب تیره دو ماه
گر لب و خط بنمائی به خدا میل کنند   آهوان چمن قدس به این آب و گیاه
زخم ناخورده گذشتم زهم ای سنگین دل   در کمان تیر نگاه این همه دارند نگاه
صحبت ما و تو پوشیده به از خلق جهان   گرچه بر عصمت ما هر دو جهانند گواه
ز انتظار تو غلط وعده‌ام از بیم و امید   همه شب دست به سر گوش به در چشم به راه
منظر دیدهٔ یعقوب ز حرمان تاریک   چهرهٔ یوسف گل چهرهٔ چراغ ته چاه
محتشم رشحه‌ای از لجه رحمت کافی است   گر در آیند به محشر دو جهان نامه سیاه

غزل شماره ۵۳۳

از نسیم آن خطم در حیرت از صنع اله   کز گل انسان برآورد این عبیرافشان گیاه
شوق بر صبر این سپه بگماشتی گر داشتی   او عنان عشوهٔ خود من عنان دل نگاه
چون به دل بردن درآید دلبر سیمین بدن   از سرو افسر برآید خسرو زرین کلاه
نیست چیزی در مذاق من مقابل با بهشت   غیر از آن لذت که ایزد آفرید اندر گناه
در تصرف عشوه‌ات از چان ستانان دل ستان   وز تطاول غمزه‌ات از تاجداران باج خواه
جز گناه عشق خوش لذت ز هر حرفی که بود   کردم استغفار و برگشتم خدا بر من گواه
ارزن اندر آسیا سالم‌تر است از من که هست   بار عشق او چو کوه و جسم زار من چو کاه
ای شه بالا بلندان کز جمال و خال و خط   کرده حسنت بر زمین و آسمان عرض سپاه
در جهانگیر بست حسنت بی‌امان گوئی که هست   توامان با دولت سلطان محمد پادشاه
شاه جم جاه بلند اقبال کادنی بنده‌اش   می‌زند بالاتر از ایوان کیوان بارگاه
محتشم کایینه دل داده صیقل همچو من   در دعای دولتش بادا موافق سال و ماه

غزل شماره ۵۳۴

زهی کرشمهٔ تو را سرمه‌سای چشم سیاه   دو عالمت نگرستن بهای چشم سیاه
دو حاجب تو کمین گاه لشگر فتنه   سپرده‌اند به آن گوشه‌های چشم سیاه
هزار چشم چو نرگس نهاده‌اند بتان   که بنگری و شوندت فدای چشم سیاه
ز خواب بستن من آزمود قدرت خویش   چو شد به غمزه و شوندت فدای چشم سیاه
جلای چهره روز سفید گردد اگر   برآفتاب گمارد بلای چشم سیاه
ستاده چشم برایمانم آن که داده مدام   ز خوان نامه سفیدان غذای چشم سیاه
هزارخانه سیه ساز در کمین دارد   برای محتشم آن مه ورای چشم سیاه
دو چشم محتشم از اشک سرخ گشت سفید   ز بهر چهرهٔ گلگون برای چشم سیاه

غزل شماره ۵۳۵

یار از جعد سمن‌سا مشک بر گل ریخته   یاسمن را باغبان بر پای سنبل ریخته
زا لطافت گشته عنب بیز و مشک افشان هوا   یا صباگرد از خم آن زلف و کاکل ریخته
تاب کاکل داده و افکنده سنبل را به تاب   چهره از خوی شسته و ابر به رخ گل ریخته
در میان شاهدان گل دگر باد بهار   کرده گل ریزی که خون از چشم بلبل ریخته
غافل است از دیدهٔ خون ریز شورانگیز من   آن که خونم را به شمشیر تغافل ریخته
خون گرم عاشقان گوئی ز خواریهای عشق   آب حمام است کان گل بی‌تامل ریخته
محتشم زاری کنان در پای سرو سر کشت   آبروی خویش از عین تنزل ریخته

غزل شماره ۵۳۶

جلوهٔ آن حور پیکر خونم از دل ریخته   بندهٔ آن صانعم کان پیکر از گل ریخته
مهر لیلی بین که اشگش بر سر راه وداع   همچو باران بر سر مجنون ز محمل ریخته
ترک خونریزی مسافر گشته کز دنبال او   خون دل‌ها بر زمین منزل به منزل ریخته
خون رنگینم که ریزان گشته از چشم پرآب   گوئی از جوی گلوی مرغ بسمل ریخته
غرفه‌ام در گوهر و در بس که چشم خون فشان   از تک بحر دلم گوهر به ساحل ریخته
پیش چشم ساحرت هاروت از شرمندگی   نسخهٔ‌های سحر را در چاه بابل ریخته
صحن میدان کرده رنگ آن خون که در هنگام قتل   گریه‌های محتشم از چشم قاتل ریخته

غزل شماره ۵۳۷

تا دست را حنا بست دل برد ازین شکسته   دل بردنی به این رنگ کاریست دست بسته
چون دست آن گلندام صورت چگونه بندد   گر باغبان ببندد از گل هزار دسته
تا پیش هر خس آن گل افکنده پرده از رخ   چون غنچه در درونم خون پرده بسته
بنشسته با رقیبان رخ بر رخ آن شه حسن   ما را دگر عجایب منصوبه‌ای نشسته
من با حریف عشقت دیگر چگونه سازم   او سالم و توانا من ناتوان و خسته
دریای عشق خوبان بحری نکوست اما   کشتی ما در آن بحر بد لنگری گسسته
دیوان محتشم را گه گه نظاره میکن   شاید در او بیابی ابیات جسته جسته

غزل شماره ۵۳۸

ز چوگان بازی آمد زلف بر رخسار آشفته   اطاقه باد جولان خورده و دستار آشفته
سر زلفش که از آه هواداران کم آشفتی   ز آهم دوش بود آشفته وبسیار آشفته
دلیری با خیالش دستبازی کرده پنداری   که زلفش را ندیدم هرگز این مقدار آشفته
چنان سربسته حرفی گفته بودم در محرم کشی امشب   که هم یاران پریشانند و هم اغیار آشفته
نوید وصل میده وز پی ضبط جنون من   دماغم را به بوی هجر هم میدار آشفته
شوم تا جان فشان بر وضع بی‌قیدانه‌ات یکدم   میفشان گرد از مو زلف را بگذار آشفته
به این صورت ندیدم وضع مجلس محتشم هرگز   که باشد غیر در کلفت تو هم دربار آشفته

غزل شماره ۵۳۹

خط اگرت سبزه طرف لاله نهفته   دایرهٔ ماه را به هاله نهفته
شیخ که دامن‌کش از بتان شده ای گل   داغ تو در آستین چو لاله نهفته
ابر برای شکست شیشه غنچه   در بغل لاله سنگ ژاله نهفته
می‌کنم از خوی نازکت شب هجران   پیش خیال تو نیز ناله نهفته
تن که نه قربانی بتان شود اولی   در دهن گور آن نواله نهفته
آن چه خضر سالها شتافتش از پی   در دو پیاله می دو ساله نهفته
پیش بناگوش او ز طره سیه پوش   برگ گل و لاله در گلاله نهفته
نامهٔ قتلم نوشته فاش و به قاصد   داده ز تاکید صد رساله نهفته
دید که می‌میرم از تغافل چشمش   کرد نگاهی به من حواله نهفته
منع من ای شیخ کن ز مشرب خودرو   سبحه مگردان عنان پیاله نهفته
شیردلی محتشم کجاست که خواند   این غزل از من بر آن غزاله نهفته

غزل شماره ۵۴۰

آمد به تیغ کین ره ارباب دین زده   طرف کله شکسته گره بر جبین زده
هم دستی دو نرگس او بین که وقت کار   بر صید آن کشیده کمان تیر این زده
در پرده دارد آن مه مجلس نشین دریغ   رویی که طعنه بر مه گردون نشین زده
آن خردسال تاجو صراحی کشیده قد   بسیار شیشهٔ دل ما بر زمین زده
از زخم و داغ تازه‌ام امشب هزار بار   خون سر ز جیب و شعله سر از آستین زده
دارد به ذوق تا نفس آخرین مرا   زخمی که بر من از نگه اولین زده
خوش وقت محتشم که دگر زین غزل برآب   خوش نقش‌ها ز خامه سحر آفرین زده

غزل شماره ۵۴۱

به دست دیده عنان دل فکار مده   مرا ببین و به چشم خود اختیار مده
ز غیرت ای گل نازک ورق چو دامن پاک   کشیدی از کف بلبل به چنگ خار مده
به رشک دادن من در دو روزه رنجش خود   هزار مست هوس را به بزم بار مده
به غیر کامده زان زلف تابدار به رنج   به غیر شربت شمشیر آب‌دار مده
غرور سد نگه شد خدای را زین بیش   شراب ناز به آن چشم پر خمار مده
بز جر منصب فرهادیم بده اما   ز حکم خسرویم سر به کوهسار مده
هزار وعدهٔ پر انتظار دادی و رفت   کنون که وعده قتل است انتظار مده
گرفته تیغ تو چون در نیام ناز قرار   نوید قتل به جان‌های بی‌قرار مده
اگر به هیچ نمی‌ارزم از زبون کشیم   به دست چشم سیه مست جان شکار مده
وگر به کار تو می‌آیم از برای خودم   نگاه دار و به چنگال روزگار مده
غرض اطاعت حکم است محتشم زین نظم   به طول دردسر آن بزرگوار مده

غزل شماره ۵۴۲

شبهای هجران همنشین از مهر او یادم مده   همسایه را دردسر از افغان و فریادم مده
از زاری و افغان من گردد دل او سخت تر   ای گریه بر آبم مران ای آه بر بادم مده
چون میرم و کین منش باقی بود ای بخت بد   جز جانب دوزخ صلازین محنت آبادم مده
زین سان که آن نامهربان شاد است از ناشادیم   گر مهربانی ای فلک هرگز دل شادم مده
هردم به داد آیم برت از ذوق بیداد دگر   خواهی به داد من رسی بیداد کن دادم مده
هردم کنم صد کوه غم در بیستون عشق تو   من سخن جان دیگرم نسبت به فرهادم مده
گفتم به بیدادم مکش درخنده شد کای محتشم   حکمت بر افلاطون مخوان تعلیم بیدادم مده

غزل شماره ۵۴۳

پند گوی تو چه‌ها تا به تو فهمانیده   کز منت باز به این مرتبه رنجانیده
ز آتش سرکش قهرت ز تو رو گردانست   عاشق روی ز شمشیر نگردانیده
زان نگه قافلهٔ صبر گریزان وز پی   مژه‌ها تیغ در آن قافله خوابانیده
مژه بیش از مدد ابرویش از دل گذران   تیر پران و کمان گوشه نجنبانیده
چه روم بی تو به گشت چمن ای حور که هست   باغ گل در نظرم دوزخ تابانیده
می‌کشم پای ز هنگامهٔ عشقت که فراق   سخت چشم من ازین معرکه ترسانیده
محتشم شمع صفت چند بسوزی مروی   خویش را کس به عبث این همه سوزانیده

غزل شماره ۵۴۴

قلم نسخ بران بر ورق حسن همه   کاین قلمرو به تو داده است خدا یک قلمه
زان دو هندوی سیه مست که مردم فکنند   تیغ هندیست نگاه تو ولیکن دو دمه
خوش‌تر از عشرت صد سالهٔ هشیارانست   با می صاف دو ساله طرب یک دو مه
از دم ناصح واعظ دلم اندر چاهیست   که ز یک سوی سموم است وز یک سوی دمه
رهزنان در صدد غارت و خوبان غافل   گرگ بیداز ز هر گوشه و در خواب رمه
دم نزع است وز شوق کلمات تو مرا   یک نفس بیش نمانده است بگو یک کلمه
محتشم فتنه قوی دست شد آن دم که نهاد   زلف نو سلسله‌اش سلسله بر پای همه

غزل شماره ۵۴۵

نمی‌دانم ز خود افتادگان داری خبر یا نه   ز دور این نالهٔ ما در دلت دارد اثر یا نه
یقین داری که دارم از خیالت پیکری با خود   که شب تا صبح دم می‌گردمش بر گرد سر یانه
به گوشت هیچ می‌گوید که اینک می‌رسد از پی   چو باد صرصر آن دیوانهٔ صحرا سپر یا نه
به خاطر میرسانی هیچ گه کان دشت پیما را   به زور انداختم از پا من بیدادگر یا نه
برای آزمایش بار من بر کوه نه یک دم   ببین خواهد شکستن کوه را صد جا کمر یا نه
چو جان را نیست در رفتن توقف هیچ میگوئی   که باید بازگشتن بی‌توقف زین سفر یا نه
نوشتم نامه وز گمراهی طالع نمی‌دانم   که خواهد ره به آن مه برد مرغ نامه‌بر یا نه
بیا و محتشم از بهر من دیوان خود بگشا   به بین بر لشگر غم می‌کنم آخر ظفر یا نه

غزل شماره ۵۴۶

من کیستم به دوزخ هجران فتاده‌ای   وز جرم عشق دل به عقوبت نهاده‌ای
تشریف وصل در بر اغیار دیده‌ای   با دل قرار فرقت دل دار داده‌ای
از جوی یار بر سر آتش نشسته‌ای   وز رشگ غیر بر در غیرت ستاده‌ای
پا از ره سلامت دوران کشیده‌ای   بر خورد در ملامت مردم گشاده‌ای
در شاه راه جور کشی پر تحملی   در وادی وفا طلبی کم اراده‌ای
در کامکاری از همه آفاق کمتری   در بردباری از همه عالم زیاده‌ای
چون محتشم عنان هوس داده‌ای ز دست   وز رخش کامرانی دوران پیاده‌ای

غزل شماره ۵۴۷

صبح مرا به ظن غلط شام کرده‌ای   بی‌تاب مرا گنهی نام کرده‌ای
تا ذوق حرف تلخ تو حسرت کشم کند   ایذای من به نامه و پیغام کرده‌ای
از غایت مضایقه در گفت و گو مرا   راضی به یک شنیدن دشنام کرده‌ای
در غین مهر این که مرا کشته‌ای نهان   تقلید مهربانی ایام کرده‌ای
ترسم دمار از من بی‌ته برآورد   مرد آزمایی که تو در جام کرده‌ای
چشم تلافی ز تو دارم که پیش خلق   روی مرا به شبهه شبه فام کرده‌ای
از قتل محتشم همه احرام بسته‌اند   در دفع وی ز بس که تو ابرام کرده‌ای

غزل شماره ۵۴۸

از قید عهد بنده تو خود رسته بوده‌ای   عهدی نهفته هم به کسی بسته بوده‌ای
خواب گران صبح خبر داد ازین که دوش   در بزم کرده آن چه توانسته بوده‌ای
مرغ دل آن نبود که ناید به دام تو   گویا تو بی‌محل ز کمین جسته بوده‌ای
آورده‌ای بپرسش حالم رقیب را   خوش ملتفت به حال من خسته بوده‌ای
گفتن چه احتیاج که غیری نبوده است   در خانهٔ دلم که تو پیوسته بوده‌ای
گفتی دلت که برده ندانسته‌ام بگو   در دلبری تو این همه دانسته بوده‌ای
در برم بهر خدمت شایسته رقیب   ای محتشم تو این همه بایسته بوده‌ای