ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۲۴ -


غزل شماره ۴۹۶

دو دل ربا که بلای دلند و آفت دین   دلم به غمزه آن رفت و دین به عشوهٔ این
یکی ز غایت عرفان گلیست پرده‌گشا   یکی ز عین حیا غنچه است پرده‌نشین
یکی به کام حریفان نموده خنده ز لب   یکی به عارض تابنده همچو در ثمین
یکی به عارض تابنده رشک ماه فلک   یکی به قامت رعنا بلای روی زمین
یکی ز طره سرچین نموده مشگ ختا   یکی ز عقده گیسو گشوده ناقه چین
یکی به قصد من از ابروان کشیده کمان   یکی چو چشم خود از گوشه‌ها گشوده کمین
ز دست هر دو دل محتشم شکاف شکاف   گهی به تیغ عداب و گهی به خنجر کین

غزل شماره ۴۹۷

چو در چوگان زدن آن مه نگون گردد ز پشت زین   زمین گوید ثنا گردون دعا روح‌الامین آمین
رسید از ماه سیمایان سپاهی در قفا اما   در این میدان نمی‌بینم سپهداری به این آئین
به تندی برق مستعجل به لنگر کوه پابرجا   به میدانها سبک جولان به محفلها گران تمکین
به تحریک طبیعت در خم چو گان بیدادم   چنان دارد که چون گویم نه آرامست و نه تسکین
شوم او را بلاگردان چو رخش ناز بی‌پایان   به پائین راند از بالا به بالا تا زد از پائین
مکن خون کوی ای دل بر سر میدان او مسکن   که آنجا در پی سر میرود صد عاشق مسکین
نثار بزمت این بس محتشم کان معدن احسان   لب گوهرفشان گاهی بجنباند پی تحسین

غزل شماره ۴۹۸

به دوستی خودم میکشی که رای من است این   به خویش دشمنی کرده‌ام سزای من است این
گداختم ز جفا تا وفا به عهد تو کردم   بلی نتیجهٔ عهد تو و فای من است این
به قول مدعیم میکشی و نیستی آگه   که در غمی که منم عین مدعای من است این
وفا نگر که دم قتل من ز خیل سگانش   یکی نکرد شفاعت که آشنای من است این
عجب نباشد اگر پا کشم ز مسند قربت   تو آفتابی و من ذره‌ام چه جای من است این
دلم که گشته ز بی‌غیرتی مقیم در آن کو   از آن مقام برانش که بی رضای من است این
اگر ز غم برهی محتشم دچار تو گردد   بگو کمینه غلام گریز پای من است این

غزل شماره ۴۹۹

پردهٔ ما میدری کائین زیبائیست این   عالمی را ساختی رسوا چه رسوائی است این
جلوه کردی با قد رعنا و کشتی خلق را   ای جهانی کشته قدت چه رعنائی است این
وضع بدمستانه‌ات زد مجلس یاران بهم   رسم یاری یا طریق مجلس آرائیست این
هرکه در راهی به عزت کشته‌ای را دید و گفت   صید ناوک خورده آن ترک یغمائی است این
هرکجا بوی می‌آمد رفتی آنجا همچو باد   باده پیمائی نگویم باد پیمائی است این
جیب چندین تهمت آلوده است حالا از تو چاک   گر بدانی موجب صد دامن آلائیست این
دی شنید از محتشم هرچند تلخ آن نوش لب   گفت از بی‌طاقتی و ناشکیبائی است این

غزل شماره ۵۰۰

حسن می‌نازد به رخسارت چه رخسارست این   فتنه می‌بارد ز رفتارت چه رفتارست این
بلبلان را جای گلزارست و عصمت کرده است   قدسیان را مرغ گلزارت چه گلزارست این
نقد جان آرند و دشنام از لب لعلت خرند   بس فریبنده است بازارت چه بازارست این
آن که می‌گردد به جرم دیدنت بسمل همان   می‌نماید میل دیدارت چه دیدارست این
با وجود این همه مردم کشیها هیچ‌کس   نیست ناراضی ز اطوارت چه اطوارست این
از دلم گفتم خبرداری شدی خندان که نه   محض اقار است انکارت چه انکارست این
محتشم با آن که مشتاقند خوبان شعر را   یار بیزار است ز اشعارت چه اشعارست این

غزل شماره ۵۰۱

بر رخ به قصد دل منه زلف دو تا را بیش از این   در کشور خود سرمده خیل بلا را بیش از این
صد ره شکست ای رشک مه حسنت دل و دین را سیه   برطرف مه طرف کله مشکن خدا را بیش از این
دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب   گر داری آهنگ طرب بنواز ما را بیش از این
نخل ترت در پیرهن چون نیکشر شد پرشکن   محکم مبند ای سیمتن بند قبا را بیش از این
میدان ظلم از اشک ما شد جای لغزشهای پا   جولان مده بهر خدا رخش جفا را بیش از این
ای دل که می‌آمد روان تیرش ز قدرت بر نشان   ترسم نداری در کمان تیر دعا را بیش از این
پرسان ز حال محتشم هستی ولی بسیار کم   پرسند ارباب کرم حال گدا را بیش از این

غزل شماره ۵۰۲

جانا مران رخش جفا بر خاکساران بیش از این   زاری ببین خواری مکن با بردباران بیش از این
کردم نگاهی آرزو و آن هم نکردی از جفا   دارند چشم ای بی‌وفا یاران ز یاران بیش از این
دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب   گرمی مکش آتش مزن در خامکاران بیش از این
بر گرد رنگی گشت جان ز آب دم تیغت ولی   زان ابرتر می‌داشت دل امیدباران بیش از این
ای از ازل بر آتشست ساکن سپند جان ما   تسکین مجو تمکین مخواه از بی‌قراران بیش از این
تازان به جولانگه درا کز ناز بر اهل وفا   توسن نتازند از جفا رعنا سواران بیش از این
هردم به بزم ای محتشم ساقی کشانت می‌کشد   باشند در قید ورع پرهزگاران بیش از این

غزل شماره ۵۰۳

آینه بردار و حسن جان فزای خویش بین   انتخاب نسخهٔ صنع خدای خویش بین
در خرامش بر قفا چشم افکن ای زنجیر مو   یک جهان مجنون کشان اندر قفای خویش بین
ای که برافتادگان چون باد میرانی سمند   یک ره آخر زیر پای باد پای خویش بین
ای که در مهد همایون میروی سلطان صفت   از زکوة سلطنت سوی گدای خویش بین
ای جمالت شمع صد پروانه سر برکن ز بام   مرغ جان را پرزنان گرد سرای خویش بین
از قبای تنگ بیرون‌آ و جیب یوسفان   تا به دامن چاک از رشگ قبای خویش بین
بینوا در دهر بسیار است اما محتشم   بینوای توست سوی بینوای خویش بین

غزل شماره ۵۰۴

شاهانه رخش راندن آن خردسال بین   در خردی آن بزرگی و جاه و جلال بین
بر ماه تازهد پرتو حسنش نظر فکن   صد آفتاب تعبیه در یک هلال بین
شد فتنهٔ زمانه مهش بدر ناشده   پیش از کمال حسن نمود جمال بین
ز آثار حسن او اثر از آدمی نماند   این حسن آدمی کش بی‌اعتدال بین
مردم که وقت پرسش حالم به محرمی   پنهان اشاره کرد که تغییر حال بین
گفتم که فرض گشته مرا پای بوس تو   سوی رقیب دید که فرض محال بین
یک باره گشت پاس درش مشتغل به من   هان ای حسود دولت بی‌انتقال بین
شد شهره تا ابد به غلامیش محتشم   این خسروی و سلطنت بی زوال بین

غزل شماره ۵۰۵

ز دیده در دلم ای سرو دل ربا بنشین   نشیمنی است ز مردم تهی بیا بنشین
تو شاه حسنی و خلوت سرای توست دلم   هزار سال به دولت درین سرا بنشین
دو منزلند دل و دیده هر دو خانهٔ تو   چه حاجتست که من گویمت کجا بنشین
تو ماه مجلس ما شو به صد طرب گو شمع   به گوشه‌ای رو و زاری کنان ز ما بنشین
خوشست صحبت شاه و گدا به خلوت انس   تو شاه محترمی با من گدا بنشین

غزل شماره ۵۰۶

چون برفروزد آینه زان آفتاب رو   رو سوی هر که آورد آتش زند در او
سیلاب تیغ بار چنان تیز رو فتاد   کز سرگذشت آب و مرا تر نشد گلو
زلف تو جادوئیست برآتش گرفته جا   چشم تو آهوئیست به مردم گرفته خو
مشرب رواج یافته چندان که محتسب   می می‌کشد به بزم حریفان سبو سبو
در دیر رکرد غسل به می آن که زا ورع   بر اسمان نگاه نمی‌کرد بی‌وضو
ای دوستان فغان که من ساده لوح را   کشتند بی‌گناه بتان بهانه جو
از دولت گدائی آن ماه محتشم   بهر تو آمد این لقب از آسمان فرو

غزل شماره ۵۰۷

مراست رشتهٔ جان کاکل معنبر او   فغان اگر سر موئی شود کم از سر او
نه کاکل است که بر سر فتاده سر و مرا   همای حس فکنده است سایه بر سر او
برابری به مه او روی نکرد مهی   که رو نساخت چو آیینه در برابر او
اگر نقاب گشاید گل سمنبر من   به گلستان چه نماید گل و سمن بر او
مرا ز دولت صد سالهٔ وصال آن به   که غیر یک نفس آواره باشد از در او
چو قتل بی‌گنهان خواهی ای فلک ز نهار   بریز خلق من اول ولی به خنجر او
چو محتشم شرف این بس که خلق دانندم   کمین بنده‌ای از بندگان کمتر او

غزل شماره ۵۰۸

آن کوست قبلهٔ همه کس قبله‌جو در او   و آن روست قبله‌ای که کند کعبهٔ رو در او
آیینه ساز چشم من این شیشه ساخته   نوعی که جز تو کس ننماید نکو در او
ز آب و هوای لطف تو گلزار کام ماست   باغ شکفته صد گل بی‌رنگ و بو در او
داری دلی که هست محل ملایمت   بد خوئی هزار بت تندخو در او
کویت چه گلشن است که از دجله‌های چشم   جاری تراست خون دل از آب جو در او
باید به آب داد کتابی که هیچ جا   نبود حدیث حرمت جام و سبو در او
زین کلبه نگذرید تماشائیان که هست   دیوانه‌ای از آن بت زنجیر مو در او

غزل شماره ۵۰۹

تائبم از می به دور نرگس غماز او   تا نگویم در سر مستی به مردم راز او
می‌شوم غمگین اگر سوی خود آوازم کند   زان که می‌ترسم رقیبی بشنود آواز او
با وجود آن که یک نازش به صد جان می‌خرم   کرده استغنای عشقم بی‌نیاز از ناز او
تیر او مرغیست دست آموز و مرغ روح ما   چون دل طفلان به پرواز است از پرواز او
هر کرا بینم که دم گرمست ازو ایمن نیم   زان که می‌ترسم به تقریبی شود دمساز او
ترک من شد مست و بر دوش رقیب انداخت دست   وه که شد ملک دلم ویران ز دست انداز او
هر کجا مطرب ز نظم محتشم خواند این غزل   آفرین کردند بر طبع سخن پرداز او

غزل شماره ۵۱۰

دوش چون دیدم نهان در روی آتشناک او   یافت کز جان عاشقم من سگ ادراک او
امشب اندر سیر با او جمله مخصوصند لیک   جلوهٔ مخصوص منست از قامت چالاک او
صد سر اندر راخ جولانش به خاک افتاده لیک   چشم دارد بر سر من حلقهٔ فتراک او
ترسم از شوخی هم امروزم کند رسوا که هیچ   باکی از مرد ندارد غمزهٔ بی‌باک او
بخت کوس مقبلی زد کز قضا شد نامزد   همچو من آلوده دامانی به عشق پاک او
کوه‌کن را می‌کند از شکوهٔ شیرین خموش   در وفا اسراف من در مرحمت امساک او
جان که می‌لرزید دایم بر سر جسم ضعیف   برق عشق آتش زد اکنون در خس و خاشاک او
آن که بر وی ناگذشته ریختی خونش به خاک   بگذرد از خون خود گر بگذری بر خاک او
محتشم رسوا شد از عشق و سری بیرون نکرد   رشتهٔ تدبیر از پیراهن صد چاک او

غزل شماره ۵۱۱

آن منتظر گدازی چشم سیاه او   جانیست در تن نگه گاه‌گاه او
خوش کامرانیست در اثنای قهر و خشم   دیدن به دست میل عنان نگاه او
در عین بسملم در انکار اگر زند   من با سر بریده شوم خود گواه او
هست از سر بریده او یک رهم امید   جنبیدن لبی که شود عذرخواه او
آن رتبه کو که بی‌حرکت سازم از دعا   دست فرشته‌ای که نویسد گناه او
الماس ریزه ریخته در چشم غیرتم   هر برگ گل که ریخته در خوابگاه او
او گرد غم فشانده ز حرمان به روی من   من خاک کوچه رفته ز مژگان ز راه او
زلفش سپاه خسرو حسنست وین عجب   کاسباب قوت است شکست سپاه او
منشین ز سوز محتشم ایمن که بر فلک   داغیست هر ستاره‌ای از دود آه او

غزل شماره ۵۱۲

باز امشب ز اقتضای شوخ طبعی‌های او   بر سر غوغاست با من چشم بر غوغای او
در حجابست از لب و گوش آن چه می‌گوید به من   با دو چشم والهٔ من نرگس شهلای او
انتظار از آن سوارم می‌کشد کز بار ناز   بس گران می‌جنبد از جارخش استغنای او
در صبوحی می‌تواند کرد پیش از آفتاب   روز را از شب جدا روی جهان آرای او
چون به عزم رقص می‌آید به جنبش قامتش   عشوه پنداری که می‌ریزد ز سر تا پای او
پیش از آن کاید به رقص از انتظارم می‌کشد   نیم جنبشهای مخفی او قد رعنای او
باغبان چندان که گل می‌چیند از بالای شاخ   من گل عیش و طرب می‌چینم از بالای او
در صف بیگانه خوبان دیده‌ام ماهی که هست   صد نشان از آشنائی بیش در سیمای او
داد دقت داده تا آورده جنبش در قلم   صانع یکتا برای حسن بی‌همتای او
مشتری اینست اگر افتاد بر بالای هم   می‌شود امروز صد خون بر سر کالای او
می‌سزد کان خسرو خوبان به این نازد که هست   کوه‌کن رسوای شیرین محتشم رسوای او

غزل شماره ۵۱۳

زآب دو دیده گل کنم خاک در سرای او   تا نشود ز آه من محو نشان پای او
روی به خاکپای او شب به خیال میهنم   دست رسی دگر مرا نیست به خاکپای او
گشت به تلخاکیم لیک خوشم که در جهان   کس نکشید همچو من آرزوی جفای او
آن که ز پای تا به سر گشته بلای جان من   دور مباد یه نفس از سر من بلای او
نقش سم سمند او هر که نشان دهد بمن   گر همه خاک ره بو چشم من است جای او
گرچه ز فقر دمبدم گشت زیاد محتش   محتشمم لقب نشد تا نشدم گدای او

غزل شماره ۵۱۴

حرف در مجلس نگویم جز به هم زانوی او   تا به چشمی سوی او بینم به چشمی سوی او
میشود صد نکته‌ام خاطر نشان تا میشود   نیم جنبشها تمام از گوشهٔ ابروی او
زان شکارافکن همینم بس که مخصوص منست   لذت زخم نهانی خوردن از آهوی او
چاک دلها محض حرفی بود تا روزی که کرد   سر ز جیب ناز بیرون نرگس جادوی او
زخم تیر عشق بر ما بود تهمت تا فکند   گردش دوران کمان حسن بر بازوی او
بی‌محابا غوطه در دریای آتش خوردن است   بی‌حذر برقع کشیدن ز آفتاب روی او
دل ز پهلویش برون خواهد فتاد از اضطراب   تن که از ترتیب بزم افتاده در پهلوی او
نکهتش در جنبش آرد خفتگان خاک را   چون فشاند با دگرد از موی عنبر بوی او
گرد آن منظر بگردان یک رهم ای سیل اشک   کشته چون بیرون بری یکباره‌ام از کوی او
در جنونم آن چه می‌بایست واقع شد کنون   بخت می‌باید که زنجیر آرد از گیسوی او
محتشم کز دشت و وادی رو به شهر آورد کیست   شیر دل دیوانه‌ای زنجیر خواه از موی او

غزل شماره ۵۱۵

یارب آن مه را که خواهم زد قضا در کوی او   آن قدر ذوق تماشا ده که بینم روی او
در قیامت کز زمین خیزند سربازان عشق   صد قیامت بیش خیزد از زمین کوی او
فتنه‌ها برپا کند کز پا نشنید روز حشر   در میان خلق محشر چشم عاشق جوی او
چین ابرویش ز درگه بیشتر نگذاردم   شاه حسنش را همانا حاجبست ابروی او
می‌شود نسرینش از خشم نهانی ارغوان   تا دگر بهر که آتش می‌فروزد خوی او
زخم ما ممتاز کی گردد اگر تیرش کند   رخنه در هر دل به قدر قوت بازوی او
ساکنان خلد بر اهل زمین حسرت برند   گر برد باد زمین پیما به جنت بوی او
نرگس حاضرجوابش می‌دهد در ره جواب   قاصدی را کز اشارت می‌فرستم سوی او
گوش سازد محتشم چشم اشارت فهم را   لب به جنبش چون درآرد چشم مضمون گوی او

غزل شماره ۵۱۶

شبم ز روز گرفتارتر به مشغلهٔ تو   که تا سحر به خیال تو می‌کنم کله تو
به دفع کردن غیر از درت غریب مهمی   میان سعی من افتاده و مساهلهٔ تو
نظر در آینه داری و اضطراب نداری   تو محو خویشی و من محو تاب و حوصلهٔ تو
هنوز عهد تو آورده بود دهر به جنبش   که در زمین و زمان بود شور ولولهٔ تو
به گوش مژده تخفیف ده ز درد سر من   که می‌برم دو سه روز این جنون ز سلسلهٔ تو
سئوال کردی و گفتی بگو که برده دلت را   دلم بده که بگویم جواب مسلهٔ تو
فریب کیست دگر محتشم محرک طبعت   که نیست فاصله در نظمهای بی‌صلهٔ تو

غزل شماره ۵۱۷

گفتم ز پند من شود تغییر در اطوار تو   تخفیف یابد اندکی بد خوشی بسیار تو
آن پند کج تاثیر خود باد مخالف بود و شد   بر جان من آتش فشان از خوی آتش بار تو
شمشیر جلاد اجل تیز است و قتل یک جهان   موقوف ایما گردنی از نرگس خون خوار تو
از قتل مردم مرگ را در کار بستی آن قدر   کو نیز شد ز نهار خواه از تیغ بی‌زنهار تو
نزدیک شد کامی زشت در بزم با نامحرمان   شیرین کند در چشم من محرومی دیدار تو
از بهر مرغان چنین دام تصرف می‌نهی   هست این زبان کبری عجب از حسن دعوی داد تو
با آن که بی‌زاری ز من می‌خواهی افزون از همه   حیران روی خود مرا حیرانم اندر کار تو
من خود خریداری نیم کز من توان گفتن ولی   از غیرت سودای من غوغاست در بازار تو
از بهر خود کردن به مهر آزار خود چندین مده   چون این نمی‌آید به خود خوی حریف آزار تو
تا مردم صاحب‌نظر غافل شوند از خوبیت   زیر غبار خط بهست آیینهٔ رخسار تو
گفتی به مردن محتشم راضی شو ار یار منی   سهل است مردن هم ولی جهل است بودن یار تو

غزل شماره ۵۱۸

ای مرا دلبر و دل آرا تو   دل من کس ندارد الا تو
روز و شب از خدا همی طلبم   که به روز آورم شبی با تو
هدف تیر بی‌محابا من   مرهم زخم بی‌مدارا تو
مردم مردمند جمله بتان   چشم من نور چشم آنها تو
از همه دلبران شکیبم اگر   بگذاری مرا شکیبا تو
دادم ای صبر گونهٔ دل را   به جگر گوشه‌ای برون آ تو
زاهدا کافرم اگر بی‌عشق   بهره داری ز دین و دنیا تو
چند گوئی که عاشقی گنه است   این گنه بنده می‌کنم یا تو
محتشم بینی ار غزال مرا   سر چو مجنون نهی به صحرا تو

غزل شماره ۵۱۹

رساند جان به لبم روزگار فرقت تو   بیا که کشت مرا آرزوی صحبت تو
تو راست دست بر آتش ز دور و نزدیکست   که من به خشک وتر آتش زنم ز فرقت تو
شبی به صفحهٔ دل می‌نگارم از وسواس   هزار بار به کلک خیال صورت تو
تو آن ستارهٔ مسعود پرتوی که به است   ز استقامت دیگر نجوم رجعت تو
شود مقابلهٔ کوه و کاه اگر سنجد   محبت من مهجور با محبت تو
بلند تا نشود در غمت حکایت من   نهفته با دل خود می‌کنم شکایت تو
به طبع خویشت ازین بیش چون گذارم باز   که اقتضای جفا می‌کند طبیعت تو
به دوستی که سر خامه‌ای رسان به مداد   ز دوستان چو رسد نامه‌ای به حضرت تو
خوش آن که سوی وطن بی‌کمان توجه ما   کند عنان کشی توسن طبیعت تو
ز نقد جان صله‌اش بخشد از اشارت من   به محتشم دهد ار قاصدی بشارت تو

غزل شماره ۵۲۰

ای گردن بلند قدان در کمند تو   رعنائی آفریده قد بلند تو
بر صرصری سوار وز دل می‌برد قرار   طرز گران خرامی رعنا سمند تو
خوش نرخ خندهٔ تو به بازار آرزو   افکنده در مزاد لب نوشخند تو
من چون کنم که طور بد ناپسند من   گردد پسند خاطر مشکل پسند تو
چندم فتاده بینی و گوئی که کیست این   بیمار تو شکسته تو دردمند تو
دردت مباد و باد بر آتش سپندوار   چشم حسود از پی دفع گزند تو
قتلش رواست گر همه صید حرم بود   آن صید کاضطراب کند در کمند تو
باید که به نواخت ز صید گریزپای   آن صید به که دست دهد خود به بند تو
پای گریز محتشم از دور بسته است   عشق دراز سلسلهٔ صید پند تو

غزل شماره ۵۲۱

صیدی که لعب عشق فکندش به بند تو   ضبط تو دید و جست برون از کمند تو
ای پای تا به سر چونی قند دلپسند   افغان که طعمهٔ مگسانست قند تو
دست مرا که ساخته‌ای زیر دست غیر   کوتاه به ز میوهٔ نخل بلند تو
چند افکنی در آتش سوزان دل مرا   هست این سیاه روز دل من پسند تو
ای مادر زمانه ببین کز خلاف عهد   با من چه می‌کند خلف ارجمند تو
دل برگرفتی ز تو جانا اگر بدی   در سینهٔ من آن دل هجران پسند تو
تلخی مکن که خنده نگهداشتن به زور   می‌بارد از لب و دهن نوشخند تو
امروز کو که باز بتر بیندت به من   بدگوی من که دوش همی داد پند تو
چون محتشم بسی ز ندامت بسر زدم   دستی که می‌زدم به عنان سمند تو