ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۲۷ -


غزل شماره ۵۷۶

ساربان بر ناقه می‌بندد به سرعت محملی   چون جرس ز اندیشه در بر میتپد نالان دلی
محمل آرائیست یکجا گرم با صد آب و تاب   جای دیگر آه سرد و گریهٔ بی‌حاصلی
یک طرف در نیت پرواز باز جان شکار   یک طرف در اضطراب مرگ مرغ بسملی
شهر ویران کرده‌ای را باد صحرا در دماغ   باد در کف چون گل از وی بی‌دلی پا در گلی
وای بر صحرائیان کز شهر بیرون میرود   بی‌ترحم صید بندی ناپشیمان قاتلی
سیل اشگ من گر افتد از پی این کاروان   ز افت طوفان خطر گاهی شود هر منزلی
از بنی‌آدم ندیدم محتشم مانند تو   وصل را نامستعدی انس را ناقابلی

غزل شماره ۵۷۷

از باده عیشم بود مستانه به کف جامی   زد ساغر من بر سنگ دیوانه می‌آشامی
ای هم دم از افسانه یک لحظه به خوابش کن   شاید که جهان گیرد یک مرتبه آرامی
با این همه زهدای بت در عشق تو نزدیکست   کز مستی و بدنامی بر خویش نهم نامی
گر کار تو در پرهیز پر پیش نمی‌آید   در وادی رسوائی من پیش نهم گامی
ای بسته زبان از خشم خود گو که نمی‌باید   با این همه تلخی‌ها شیریی دشنامی
آن کرد گرفتارم کز زلف بتان افکند   در راه بنی آدم گیرنده ترین دامی
با این همه چالاکی ای پیک صبا تا چند   جانی به لب آوردن ز آوردن پیغامی
هنگامه به آن کو برای دیو جنون شاید   کان شوخ تماشا دوست سر برکند از بامی
فردا چه شود یارب کان شوخ به بزم آمد   دیروز به ایمائی امروز به ابرامی
ای سرو چمن مفروش پر ناز که می‌باید   رعنائی بالا را زیبائی اندامی
در بزم تو این بد نام جان داد و نداد ایام   از دست تواش جامی وز لعل تواش کامی

غزل شماره ۵۷۸

رفتی و رفت بی‌رخت از دیده روشنی   در دیده ماند اشکی و آن نیز رفتنی
آن تن ز پافتاد که در زیر بار عشق   از کوههای درد نکردی فروتنی
آن قدر که بود خیمهٔ عشق تو را ستون   از بار هجر گشت بیک بار منحنی
چشمی که دل به دامن پاکش زدی مثل   از گریهٔ شهره گشت به آلوده دامنی
دستی که پیش روی تو گلشن طراز بود   از داغ دسته بست ز گلهای گلخنی
باری تو با که بردی و بی‌من درین سفر   جان را که برق عشق تو را کرد خرمنی
آن غمزه‌ای که یک تنه می‌زد به صد سپاه   در ره کدام قافله را کرد رهزنی
آن ترک‌تاز ناز به گرد کدام ملک   کرد از سپاه دغدغه تاراج ایمنی
پیدا شد از فروغ رخت بر کدام دشت   در لاله‌ها طراوت گلهای گلشنی
چشم کدام آهو از آن چشم جان شکار   آموخت آدمی کشی و مردم افکنی
افسوس محتشم که ره نطق بست و ماند   در کان طبع نادره در های مخزنی

غزل شماره ۵۷۹

دم بسمل شدن در قبله باید روی قربانی   مگردان روی از من تا ز قربان رونگردانی
دم خون ریختن از دیدن رویت مکن منعم   که کس در حالت بسمل نبندد چشم قربانی
بدین حسن ای شه خوبان نه جانا نخوانمت نی جان   اگر چیزی بود خوش‌تر ز جان جانان من آنی
ملک شانی و پشت قدر احباب از سگان کمتر   پریشانی و احباب از تو دایم در پریشانی
چه پرسی حرف صبر از من چه میدانی نمی‌دانم   چه گویم شرح بی صبری چو می‌دانم که میدانی
بجز مهر و مهت آیینه‌ای در خور نمی‌بینم   که در خوبی به مه میمانی و از خور نمی‌مانی
ز پند محتشم ماند ای صنم پاکیزه دامانت   الهی تا ابد مانی بدین پاکیزه دامانی

غزل شماره ۵۸۰

ز اشک سرخ برای نزول جانانی   شدست خانهٔ چشمم نقش ایوانی
مباش این همه ای گنج حسن در دل غیر   بیا که هست مرا نیز کنج ویرانی
به لاله زار دل داغدار من بگذر   که دهر یاد ندارد چنین گلستانی
چه شد که گر از بی‌تکلفی یک بار   شود مقام گدا تکیه‌گاه سلطانی
به نیم جان که دلم راست شاه من چه عجب   گر انفعال کشد پیش چون تو مهمانی
به دود مجمره حاجت ندارد آن محفل   که سازیش تو معطر به گرد دامانی
درآ ز در ای جان که محتشم بی‌توست   مثال صورت دیوار و جسم بی‌جانی

غزل شماره ۵۸۱

به زبان غمزه رانی چو روم به عشوه خوانی   به تو ناز داد یاد این همه مختلف زبانی
سگی از تو شهسوارم به قبول و رد چکارم   بود آن که اضطرارم که نخوانی و نرانی
اگرم برون ز امکان دو جهان بود بر از جان   همه در ره تو ریزم که عزیزتر ز جانی
دو جهان ز توست ای مه بکشی اگر یکی را   به تو کس چه می‌تواند مکن آن چه می‌توانی
همهٔ فتنه روید از خاک و ستیزه خیزد از گل   به زمین کرشمه ریزان چو سمند نازرانی
به زبان جور ممکن بود امتحان عاشق   تو به تیغم آزمودی و همان در امتحانی
بگذر ز کین که ترسم به زمین بشر نماند   که ارادهٔ تو ماند به قضای آسمانی
طلبی که یار نازی نشکد چه لذت او را   دل شوق گرم دارد ارنی ز لن ترانی
چو شدی به غیر یاران همه رازهای پنهان   دگری اگر بداند تو ز محتشم ندانی

غزل شماره ۵۸۲

گذری بناز و گوئی ز چه باز دلگرانی   ز چه دل گران نباشم که تو یار دیگرانی
دل و دیده نیست ممکن که شوند سیر از تو   که شراب بی‌خماری و بهار بی‌خزانی
بره و داد چندان که من قدیم پیمان   ز وفا گران رکابم تو صنم سبک عنانی
ز برای صید جانها چو شکار پیشه ترکان   ز نگاه در کمینی ز کرشمه در کمانی
به زمان حسن یوسف چه خلاص بوده دوران   ز تو که آفت زمینی و در آخر الزمانی
تو به طفلی آنچ نانی به جمال و شان که گویا   مه آسمان نشینی شه پادشه نشانی
ز تو گرچه خلق شهری به جفا شدند پنهان   تو بمان که بی‌دلان را به دل هزار جانی
تو به یک جهان دل و جان نکنی اگر قناعت   که جهان کنم فدایت که یگانه جهانی
ره دشمنیست گر این که فراق می‌کند سر   بمن ای کشنده دشمن تو هنوز مهربانی
سزد ار به تیغ غیرت ببرم زبان خود را   که منم زبان دهرو تو به غیر هم زبانی
گه باد چون بود چون به گیاه خشک آتش   بت آدمی کش من تو به محتشم چنانی

غزل شماره ۵۸۳

اقبال ظفر پیوند در کار جهانبانی   اقبال ولیخا نیست اقبال ولیخانی
جز وی به که داد ایزد در سلک سرافرازان   اقبال شهنشاهی در مرتبهٔ خانی
مخلوق به این نصرت ممکن نبود گویا   موجود به شکل او شد نصرت ربانی
آن ضبط و پی افشردن در ضبط اساس ملک   بعد دو جهانی داشت از طاقت انسانی
سلطانی و خانی را شرمست ز شان وی   آن منصب دیگر را حق داردش ارزانی
در ملک سخا جاهیست کانجا به رضای او   یک مورچه می‌بخشد صد ملک سلیمانی
از دور فلک دورش دور است که بی‌جنبش   دست دگرست اینجا در دایره گردانی
در مدح ولیخان باد برپا علم کلکش   تا محتشم افرازد رایات سخن رانی

غزل شماره ۵۸۴

رو ای صبا بر آن سرو دلستان که تو دانی   زمین به بوس که منت در آن زمان که تو دانی
چو شرح حال تو پرسد ز محرمان به اشارت   بگو که قاصدم از جانب فلان که تو دانی
پس از نیاز به او عرض کن چنانکه نرنجد   حکایتی ز زبانم به آن زبان که تو دانی
اگر به خنده لب کامبخش خود نگشاید   ازو به گریه و زاری طلب کن آن که تو دانی
وگر به ابروی پرچین گره زند به کرشمه   گره‌گشائی ازین کار کن چنان که تو دانی
نشان خنده چو پیدا بود از آن لب نوشین   همان به خواه که گفتیم به آن لسان که تو دانی
به جز صبا که برد محتشم چنین غزلی را   دلیر جانب آن سرو نکته‌دان که تو دانی

غزل شماره ۵۸۵

چنان مکن که مرا هم نفس به آه کنی   جهان بیک نفس از آه من سیاه کنی
ز بزم میروی افتان و سر گران حالا   به راه تا سر دوش که تکیه‌گاه کنی
به رخصت تو مفید نمی‌شود چشمت   که عالمی بستان و یک نگاه کنی
نگاه دم به دمت بس خوش است و خوش‌تر از آن   عزیز کرده نگاهی که گاه‌گاه کنی
شکسته طرف کله می‌رسی و می‌رسدت   که ناز بر همه خوبان کج کلاه کنی
ملوک حسن سپاه تواند اما تو   نه آن شهی که تفاخر به این سپاه کنی
چرا من این همه بر درگه تو داد کنم   اگر تو گوش به فریاد دادخواه کنی
تو گرم ناشده برقی و برق خرمن سوز   شوی چو گرم چه با جان این گیاه کنی
به پیش بخشش او محتشم چه بنماید   اگر تو تا دم صبح جزا گناه کنی

غزل شماره ۵۸۶

ساقیا چون جام جمشیدی پر از می میکنی   گرنه این دم فکر برگی میکنی کی میکنی
من نه آنم کز تو پیوند محبت بگسلم   بند بندم گر به تیغ قهر چون نی میکنی
آنچه در دل بردن از لطف دمادم می‌کنند   این فسون‌سازان تو از جور پیاپی می‌کنی
سر به صحرا می‌دهی ای قبلهٔ لیلی و شان   هرکه را مجنون صفت آواره از حی میکنی
ساقیا طی کن بساط غم در آن بحر نشاط   کز نم فیضش گذار از حاتم طی میکنی
محمل لیلی به سرعت می‌بری ای ساربان   گر بدانی حال مجنون ناقه را پی میکنی
محتشم از ضعف چون گیتی چنانی این زمان   جای آن دارد اگر جا در دل و پی میکنی

غزل شماره ۵۸۷

محتشم چون عمر صرف خدمت وی میکنی   پادشاهی گر نکردی این زمان کی میکنی
توسن عمر آن جهان‌پیما ستور باد پا   یک جهان طی می‌کند چون بادپاهی میکنی
سختی راه محبت را دلیل این بس که تو   در نخستین منزلی هرچند ره طی میکنی
ساقیا بر ساحل غم مانده‌ام وقتست اگر   کشیت ساغر روان در قلزم می میکنی
سنبل از تاب جمالت می‌نشیند در عرق   زلف را هرگه نقاب روی پر خوی میکنی
آهوان در پایت ای مجنون از آن سر می‌نهند   کاشنائی با سگ لیلی پیاپی میکنی
گفته بودی می‌کنم با محتشم روزی وفا   شاه خوبان وعده کردی و وفا کی می‌کنی

غزل شماره ۵۸۸

نگشتی یار من تا طور یاریهای من بینی   نبردی دل ز من تا جان سپاریهای من بینی
ندادی اختیار کشتن من ترک چشمت را   که در جان باختن بی‌اختیاریهای من بینی
دگرگون حال زان خالم نکردی تا حسودان را   بر آتش چون سپند از بی‌قراریهای من بینی
گران بارم نکردی از غم مرد آزمای خود   که با نازک دلیها بردباریهای من بینی
نشد در جام بهر امتحانم بادهٔ وصلت   که با چندین هوس پرهیزگاریهای من بینی
به قصد جان نخواندی دادی از نقد وفا بر من   که در نرد محبت خوش قماریهای من بینی
نکردی محرم رازم که بهر امتحان هم خود   به غمازی درآیی رازداریهای من بینی
نکردی ذکر خود را زیور لفظم که چون خوانی   کتاب عاشقان را یادگاریهای من بینی
نشد کاری به جنبش کلک فکر محتشم یعنی   نگار من شوی دیوان نگاریهای من بینی

غزل شماره ۵۸۹

این است که خوار و زارم از وی   درهم شده کار و بارم از وی
این است که در جهان به صدرنگ   گردیده خزان بهارم از وی
اینست آن که امروز   افسانهٔ روزگارم از وی
تا پای حیات من نلغزد   من دست هوس ندارم از وی
روزی که به دلبری میان بست   شد دجلهٔ خون کنارم از وی
ای ناصح عاقل آن کمر بین   اینست که من نزارم از وی
در زیر قباش آن بدن بین   اینست که زیر بارم از وی
آن بند قبا که بسته پیکر   اینست که بسته کارم از وی
آن خال ببین بر آن زنخدان   اینست که داغدارم از وی
آن زلف ببین بر آن بناگوش   اینست که بیقرارم از وی
آن درج عقیق بین می‌آلود   اینست که در خمارم از وی
آن نرگس مست بین بلابار   اینست که اشگبارم از وی
آن ابرو بین به قابلی طاق   اینست که سوگوارم از وی
آن کاکل شانه کرده را باش   اینست که دل فکارم از وی
حاصل چه عزیز محتشم اوست   من ممنونم که خوارم از وی

غزل شماره ۵۹۰

دیده‌ام مست و سرانداز و غزل خوان برهی   شاه مشرب پسری ترک و شی کج کلهی
نخل آتش ثمری سرو مرصع کمری   عالم‌افروز سهیلی علم افراز مهی
قدر به این‌ده جان چشم فریبندهٔ دل   طرفهٔ طاوس خرامی عجب آهو نگهی
ملک دل می‌رود از دست که کردست ظهور   شاه عاشق حشمی خسرو یک دل سپهی
نقد جان بر طبق عرض نه ای دل که رسید   باج خواهنده مهی کیسه تهی پادشهی
غیر ازو گر همه جان برد و بحل گشت که دید   جان ستان آدمی رستمی بی‌گنهی
محتشم بهر فرود آمدن آن شه حسن   ساز از دیده و ثاقی و ز دل بارگهی

غزل شماره ۵۹۱

من و ملکی و خریداری مژگان سیهی   که فروشند در آن ملک به صدجان گنهی
شهسواری که به جولانگه حسنت امروز   انقلاب از نگهی میفکند در سپهی
حسن از بوالعجبی هربت نازک دل را   داده است از دل پر زلزله آرام گهی
گشته مقبول کس طاعت این خاک نشین   که به کاهی نخرد سجده زرین کلهی
کلبهٔ دل ز گدائی بستانند این قوم   نستانند بلی کشوری از پادشهی
هست عفوی که به امید وی از دیدهٔ عذر   نقطهٔ قطره اشگی که نشوید گنهی
حسن و عشقند دو ساحر که به یک چشم زدن   می‌گشایند میان دو دل از دیده رهی
مدت وصل حیاتیست ولی حیف که نیست   راست برقامت او خلعت سالی و مهی
محتشم اول عشق است چنین گرم مجوش   صبر پیش‌آور و پیدا کن ازین بیش تهی

غزل شماره ۵۹۲

ای رشگ بتان به کج کلاهی   قربان سرت شوم اللهی
تو بسته میان به کشتن من   من بسته کمر به عذرخواهی
روی تو ز باده ارغوانی   رخسارهٔ من ز غصه کاهی
من خورده قسم به عصمت تو   تو داده به خون من گواهی
ماهی تو درین لباس شبرنگ   یا آب حیات در سیاهی
گویند که ماهی و نگویند   وصف مه روی تو کماهی
ابرو بنما و رخ که بینند   در خیمهٔ آفتاب ماهی
ای بر سر تو همای دولت   انداخته سایهٔ الهی
بر محتشم گدا ببخشای   شکرانهٔ این که پادشاهی

غزل شماره ۵۹۳

دارم سری پر از شور از طفل کج کلاهی   بی قید شهریاری بی‌سکه پادشاهی
قیمت بزرگ دری اختر بلند خردی   خورشید شعلهٔ شمسی آفاق سوزماهی
سلطان نوظهوری رعنای پرغروری   اقلیم دل ستانی منشور حسن خواهی
مژگان دراز طفلی بازی کنی به خونها   مردم کش التفاتی شمشیر زن نگاهی
بی‌اعتدال حسنی کز یک کرشمه سازد   صد کوه صبر و تمکین بی وزن تر ز کاهی
بی‌اعتماد مهری کز چشم لطف راند   دیرینه دوستان را بی‌تهمت گناهی
ابرو هلال بدری کز عاشق سیه روز   پوشد رخ دل افروز ماهی به جرم آهی
حسنش به زلف نوخیز عالم گرفت یک سر   خوش زود شد جهانگیر زین سان تنک سپاهی
باشد وظیفهٔ من از چشم نیم بازش   نازی به صد تکلف آن نیز گاهگاهی
از نظم محتشم گشت زینت پذیر حسنش   همچون گلی که یابد آرایش از گیاهی

غزل شماره ۵۹۴

مرا حرص نگه هردم به رغبت می‌برد جائی   که هست آفت گمار از غمزه بر من چشم شهلائی
زیاد حور و فکر خلد اگر غافل زیم شاید   که می‌بینم عجب روئی و می‌باشم عجب جائی
یکی از عاشقان چشم مردم پرورش می‌شد   اگر می‌بود نرگس را چو مردم چشم بینائی
چو ممکن نیست بودن بی‌بلا بسیار ممنونم   که افکندست عشقم در بلای سرو بالائی
ندانم چون کنم در صحبت او حفظ دین خود   که چشمش می‌کند تاراج ایمانم به ایمائی

غزل شماره ۵۹۵

به جائی امن آرامیده مرغی داشت ماوایی   صدای شهپر شاهین برآمد ناگه از جائی
عقابی در رسید از اوج استیلا و پیش وی   به جز تسلیم نتوانست صید ناتوانائی
شکارانداز صیادی برآمد تیغ کین بر کف   فکند آشوب در وحشی شکاری بند برپائی
به برج خویش ساکن بود ثابت کوکبی ناگه   چو سیمایش به بحر اضطراب افکند سیمائی
تنی کز جا نجنبیدی ز آشوب قیامت هم   قیام‌انگیز وی گردید فرقد و بالائی
ز گرد ره به تاراج دل افتادند چشمانش   چنان کافتند غارت پیشگان درخوان یغمائی
زبانی داده‌اند از عشوه آن چشم سخنگو را   که در گوش خرد صد حرف می‌گوید به ایمائی
زمین فرسایی از سجده‌های شکر واجب شد   که سر در کلبهٔ من زد کله بر آسمان سائی
پی عذر قدومت محتشم تا دم آخر   بر آن در جبهه‌سائی آستان از سجده فرسائی

غزل شماره ۵۹۶

در سیر چمن دیدم سرو چمن آرائی   زیبا تن و اندامی رعنا قد و بالائی
در پرده عذار او در بسته گلستانی   در رمز دهان او سر بسته معمائی
ای عقل وداعم کن خوش خوش که درین ایام   دل می‌بردم هر روز جائی به تماشائی
با آن که جهانگیرست شمشیر زبان من   از سحر خیالاتم در عرض تمنائی
در گوش دلم تکرار بس راز همی‌گوید   آن غمزه که می‌گوید صد نکته به ایمائی
هان ای سر سودائی راز هوس گرمست   پا در ره سودانه اما نخوری پائی
از منع ببندی لب درلانه که خوبان را   باشد به زمان ما هر منع تقاضائی
ای مرغ همایون فال زین بال فشانیها   دل رفت ز جا گویا داری خبر از جائی
از دغدغهٔ ایمن شو کز پاکی عشق تو   سجاده بر آب انداخت دامن به می آلائی
ای عقل سپرداری بگذار که رد دلها   گر دیده خدنگ افکن بازوی توانائی
بر محتشم افکن ره تا گردی ازین آگه   کاندر نفسی داری طوطی شکر خائی

غزل شماره ۵۹۷

نیست پیوند گسل مرغ دل شیدائی   زان بت نوش دهن چون مگس از حلوائی
زانگبین است مگر فرش حریم در او   که چنین مانده در او پای دل هرجائی
شکرستان جمال تو چنان می‌خواهم   که در آنجا مگسی را نبود گنجائی
ساکنم کن به ره خویش که پر مشکل نیست   مور را درگذر شهد سکون فرسائی
بر سر خوان تو بر زهر بنان سائی به   که به شهد دگران دست و دهان آلائی
بازماند دهن طفل لبن خواره ز شوق   هرگه آیند لبان تو به شکر خائی
محتشم در صفت آری به شکر ریزی تو   طوطی نیست درین نه قفس مینائی

غزل شماره ۵۹۸

صورت به این لطافت سیرت به این نکوئی   در جسم پاک حور است روح فرشته گوئی
بستست خطش از نو دیباچه‌ای که گویا   هست آیت نخستین از مصحف نکوئی
گر کار خوبی از پیش رفتی به محض صورت   می‌کرد نقش دیوار دعوی خوب روئی
شغل طبیعت اوست در عین خشم و اعراض   زان نرگس سخن گو دزدیده عذر گوئی
در کامیابی توست سعی از تو بیش ما را   در قتل ماچه لازم چندین بهانه جوئی
در جستجوی ما نیست هیچت تعلل اما   گاهی که جمع گردید اسباب تندخوئی
بوی بهشت دارد این باغ اگرچه حالا   در وی مشام جان راست وقت بنفشه بوئی
در پاکدامنی‌ها دخلی ندارد اما   مانند خرقه پوشان دامان خرقه شوئی
هان محتشم درین راه سر نه که سالکان را   مشکل بود به این پا راه نیاز پوئی

غزل شماره ۵۹۹

دل خود رای مرا برده گل خودروئی   ترک خنجر کش مردم کش آتش خوئی
طفل نو سلسله‌ای شوخ تنگ حوصله‌ای   شاه دیوانه و شی ماه مشوش موئی
سر و کارم به غزالیست کزاغیار مدام   می‌کند روکش مردم به یک آدم روئی
دیده پرنور شود نرگس نابینا را   گر به گلشن رسد از پیرهن او بوئی
گوش بر بد سخنم کی منهی امروز ای گل   خورده بر گوش تو گویا سخن بدگوئی
چند سویت نگرم عشوهٔ چشمی بنما   عشوهٔ چشم نباشد گره ابروئی
عشوهٔ غلب شده بر محتشم آری چکند   ناتوانی چنین خصم قوی بازوئی

غزل شماره ۶۰۰

به جائی دلت گرم سوداست گوئی   دل بی‌سر و برگ از آنجاست گوئی
تو را مستی هست پنهان نه پیدا   ولیکن نه مستی صهباست گوئی
دل نیست برجا فلک بر تو دیدی   ز جام هوس باده پیماست گوئی
به من می‌کنی لطفی از حد زیاده   مرادت ازین لطف ایذاست گوئی
بهر چشم برهم زدن بهر قتلم   ز چشمت به ابرو صد ایماست گوئی
فلک بر زمین از دو چشم تر من   گمارنده هفت دریاست گوئی
متاع قرار و سکون در دل ما   درین عهد اکسیر و عنقاست گوئی
به دل هرچه دیدند بردند خوبان   دل عاشقان خوان یغماست گوئی
پراکنده عشقی که دانم به طعنش   لب اوست گویا دل ماست گوئی
ز بزم بتان محتشم خاست طوفان   ستیزندهٔ مست من آنجاست گوئی

غزل شماره ۶۰۱

هنوزت به ما کینه برجاست گوئی   هنوزت سرکشتن ماست گوئی
هنوزت به این کشته نا پشیمان   سر جنگ و آهنگ غوغاست گوئی
هنوزت ز کین صورت خشم پنهان   در آیینهٔ چهره پیداست گوئی
هنوزت بدشنام من پیش خوبان   لب تلخ گفتار گویاست گوئی
هنوز استمالت دهت در عذابم   بدآموز آزار فرماست گوئی
هنوز اندران خاطر اسباب کلفت   ز دیرینه‌گیها مهیاست گوئی
کسی این قدر تاب خواری ندارد   دل محتشم سنگ خاراست گوئی