ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۱۳ -


غزل شماره ۲۰۵

دلا نخل امل بنشان که باز آن سروناز آمد   تو هم ای خان باز آ که عمر رفته باز آمد
گریزان شد فراق و هجر بی‌خم زد تو هم اکنون   روی افسرده کی کان مایهٔ سوز و گداز آمد
بزن بر بام چرخ ای بخت دیگر نوبت عشقم   که با حسن بلند آوازه باز آن سروناز آمد
دگر غوغای مرغانست در نخجیر گاه او   که آواز پر شهباز و بانک طبل باز آمد
تو نیز ای دل که مالامال رازی مطمئن باشی   که آن جنبش‌نشین بحر بی‌آرام باز آمد
دگر ما و بهای خون خود کردن چو آب ارزان   که با سرمایهٔ ناز آن خریدار نیاز آمد
مخور غم محتشم من بعد کان غمخوار پیدا شد   مزن دیگر دم بیچارگی کان چاره ساز آمد

غزل شماره ۲۰۶

چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد   دگر زحمت مکش جانا که تیرت بر نشان آمد
سحرگه تر نشد در باغ کام غنچه از شبنم   که لعلت را تصور کرد و آتش در دهان آمد
نمازم کرد تلقین شیخ و آخر زان پشیمان شد   که ذکر قامت آن شوخ اول بر زبان آمد
هلاکم بی‌وصیت خواست تا کس نشنود نامش   ز رسوائی چو من زان رو به قتلم بی‌کمان آمد
رسید افکنده کاکل بر قفا طوری که پنداری   قیامت در پی سر آفت آخر زمان آمد
مه من طفل و من رسوا و این رسوائی دیگر   که هرجا مجمعی شد قصهٔ ما در میان آمد
همان بهتر که باشم محتشم در کنج تنهائی   که با هرکس دمی همدم شدم از من به جان آمد

غزل شماره ۲۰۷

کمان ناز به زه نازنین سوار من آمد   شکار دوست بت آدمی شکار من آمد
جهان دل و جان می‌رود به باد که دیگر   جهان بهم زده سلطان کامکار من آمد
چو افتاب که از ابر ناگهان بدر آید   سوار رخش برون رانده از غبار من آمد
شد آرمیده سوار سمند و آخر جولان   فکنده زلزله در جان بی‌قرار من آمد
سترده داد بلاکار زاریان بلا را   به لشگر عجبی وقت کارزار من آمد
ز پیش راه مرو محتشم که بهر عذابت   سر از خمار گران مست پر خمار من آمد

غزل شماره ۲۰۸

دم جاندان آن بت بر سرم با تیغ کین آمد   پس از عمری که آمد بر سر من این چنین آمد
ز قتلم شد پشیمان تا ز اندوهم برآرد جان   نه پنداری که رحمش بر من اندوهگین آمد
سخن‌چین عقده‌ای در کار ما افکنده پنداری   که باز آن بت گره بر ابرو و چین بر جبین آمد
ز دست مرگ خواهد یافت مرهم دردم آخر   ازو زخمی که بر دل از نگاه اولین آمد
سکون در خاک آدم کی گذارد عالم آشوبی   که هر جا پانهاد از ناز جنبش در زمین آمد
ز سیلب اجل هرگز نیامد بر بنای جان   شکستی کز هوای آن صنم در کار دین آمد
تو زین سان محتشم نومید چون هستی اگر ناگه   بشارت در رساند قاصدی کان نازنین آمد

غزل شماره ۲۰۹

گه رفتن آن پری رو بوداع ما نیامد   شه حسن بود آری بدر گدا نیامد
چو شنیدم از رقیبان خبر عزیمت او   دلم آن چنان ز جا شد که دگر به جا نیامد
چو ز مهر دستانم به سر آمدند کس را   ز خراب حالی من به زبان دعا نیامد
خبر من پریشان ببر ای صبا به آن مه   پس از آن بگو که مسکین ز پیت چرا نیامد
ز قدم شکستگی بود و فتادگی که قاصد   به تو بی‌وفا فرستاد و خود از قفا نیامد
من خسته چون ز حیرت ندرم چو گل گریبان   که رسولی از تو سویم به جز از صبا نیامد
ز کجاشد آن صنم را سفر آرزو که هرگز   ز زمانه محتشم را به سر این بلا نیامد

غزل شماره ۲۱۰

زلفش مرا به کوشش خود می‌کشد به بند   گیسو به پشت گرمی آن گردن بلند
شمشیر قاطع اجل است آلت نجات   آنجا که گردن دل من مانده در کمند
صد اختراع می‌کند از جلوه‌های خاص   قد بلندش از حرکت کردن سمند
از اضطراب درد تو بر بستر هلاک   افتاده‌ام چنان که در آتش فتد سپند
من ناصبور و طبع تو بسیار ذیرانس   من ناتوان و عشق تو بسیار زوردمند
قارون نیم که از تو توانم خرید بوس   دشنام را که کرده‌ای ارزان بگو چند

غزل شماره ۲۱۱

یار بیدردی غیر و غم ما می‌داند   می‌کند گرچه تغافل همه را می‌داند
آفتابیست که دارد ز دل ذره خبر   پادشاهیست که احوال گدا می‌داند
گر بسازم به جفا لیک چه سازم با این   که جفا می‌کند آن شوخ و وفا می‌داند
ای طبیب ار تو دوائی نکنی درد مرا   آن که این در به من داد دوا می‌داند
همه شب دست در آغوش خیالت دارم   کوری آن که مرا از تو جدا می‌داند
روز و شب مهر تو می‌ورزم و این راز نهان   کس ندانست به غیر از تو خدا می‌داند
محتشم کز ملک و حور و پری مستغنی است   خویشتن را سگ آن حور لقا می‌داند

غزل شماره ۲۱۲

ای گل به کس این خوبی بسیار نمی‌ماند   دایم گل رعنایی بر بار نمی‌ماند
مگذار که نا اهلان چینند گل رویت   کز نار چو گل چینند جز خار نمی‌ماند
می گرچه کمست امشب گر یار شود ساقی   از مجلسیان یک تن هوشیار نمی‌ماند
که مه به تو می‌ماند خوئی که کنون داری   فرداست که در کویت دیار نمی‌ماند
ای دم به دم از چشمت آثار ستم پیدا   تا می‌نگری از ما آثار نمی‌ماند
بیمار تو را هر بار در تن نفسی می‌ماند   پاس نفسش میدار کاین یار نمی‌ماند
چون محتشم از وصفت خاموش نمی‌مانم   تا تیغ زبان من از کار نمی‌ماند

غزل شماره ۲۱۳

بهترین طاقی که زیر طاق گردون بسته‌اند   بر فراز منظر آن چشم میگون بسته‌اند
حیرتی دارم که بنایان شیرین کار صنع   بیستون طاق دو ابروی تو را چون بسته‌اند
از ازل تا حال گوئی نخل بندان قدت   کرده‌اند انگیز تا این نخل موزون بسته‌اند
جذبهٔ دل برده شیرین را به کوه بیستون   مردم ظاهر نگر تهمت به گلگون بسته‌اند
از سگان لیلیم حیران که در اطراف حی   با وجود آشنائی راه مجنون بسته‌اند
مژده مجنون را که امشب محرمان بر راحله   محمل لیلی به قصد سیر هامون بسته‌اند
کرده‌اند از وعدهٔ وصل آن دو لعل دلگشا   پرنمک در کار تا از زخم ما خون بسته‌اند
زیر این خون بسته مژگان مردم چشم ترم   از خس و خاشاک پل بر روی جیحون بسته‌اند
حاجیان خلوت دل با خیال او مرا   دردرون جا داده‌اند و در ز بیرون بسته‌اند
ترک خدمت چو نتوان کین بنده پرور خسروان   پای ما درپایهٔ چتر همایون بسته‌اند
تا ز محرومی به خوابش هم نبینم محتشم   خواب بر چشمم دو چشم او به افسون بسته‌اند

غزل شماره ۲۱۴

یک جهان شوخی به یک عالم حیا آمیختند   کان دو رعنا نرگس از بستان حسن انگیختند
دست دعوی از کمان ابرویش کوتاه بود   زان جهت بردند و از طاق بلند آویختند
بود پنهان در یکتائی که در آخر زمان   بهر پیدا کردن آن خاک آدم بیختند
ریخت هرجا هندوی جانش به ره تخم فریب   از هوا مرغان قدسی بر سر هم ریختند
خلق را حسنش رهانید آن چنان از ما سوی   کز مه کنعان زلیخا مشربان بگریختند
بست چون پیمان به دلها عشق تو پیوند او   دیده پیوندان ز هم پیوندها بگسیختند
پیش از آن کز آب و خاک آدم آلاینده‌ست   عشق پاک او به خاک محتشم آمیختند

غزل شماره ۲۱۵

یک دلان خوش دلی از فتح سلطان یافتند   دشمنان سر باختند و دوستان جان یافتند
ژده را شد بال و پر پیدا که موران ضعیف   قوت عنقا ز تشریف سلیمان یافتند
رنج بیماران مرفوع الطمع را باد برد   کز مسیحا نسخهٔ پر فیض درمان یافتند
ز آفتاب فتنه گشتند ایمن از دوران که باز   خویش را در سایه دارای دوران یافتند
دست سلطان را قوی کردند ارباب دعا   فتنه را با ملک چون دست و گریبان یافتند
کرد بی زحمت در انگشت سلیمان دست غیب   در سواد ملک آن خاتم که دیوان یافتند
مرغ اقبالی که دیر از ناز می‌آمد فرود   آخر از نصرت تو را بر بام ایوان یافتند
بر زمین بارند آمین بس که اهل آسمان   محتشم را بهر این دولت دعا خوان یافتند

غزل شماره ۲۱۶

دی همایون خبری مژده دهانم دادند   مژدهٔ پرسش دارای جهانم دادند
بر کران پای مسیح از در این کلبه هنوز   ملک صحبت ز کران تا به کرانم دادند
میشوم با همه پس ماندگی آخر حاجی   که به پیش آمدن کعبه نشانم دادند
رنج ویرانه نشینی چو تدارک طلبید   بهر عیش ابدی گنج روانم دادند
تا به یک بار سبک‌بار شود رنج خمار   ساقیان از شفقت رطل گرانم دادند
آن قدر شکر که بد ز اهل عبادت ممکن   بهر این طرفه عیادت به زبانم دادند
محتشم بهر من اندیشه‌ای از مرگ مدار   که به این مژده ازین ورطه امانم دادند

غزل شماره ۲۱۷

عاشقان نرد محبت چو به دلبر بازند   شرط عشق است که اول دل و دین دربازند
آن چه جان دو جهان افکند آسان بگرو   نرد شوخی است که خوبان سمنبر بازند
ز دیاری که ز یاد از همه می‌باید باخت   حکم ناز است که طایفه کمتر بازند
بر سر داد محبت که حسابی دگرست   بی‌حسابست که تا سر بود افسر بازند
نرد دعویست که چون عرصه شود تنگ آنجا   سروران افسر و بی‌پا و سران سر بازند
بندی شش جهتم فرد چو آن مهرهٔ نرد   کش جدا در عقب عقده ششدر بازند
هست در عشق قماری که حرج نیست در آن   گرچه بر روی مصلای پیامبر بازند
محتشم نرد ملاقات بتان باعشاق   هست خوش خاصه کز افراط مکرر بازند

غزل شماره ۲۱۸

حسن روزافزون او ترسم جهان برهم زند   فتنه‌ای گردد زمین و آسمان برهم زند
هرچه دوران در هم آرد از پی آزار خلق   در زمان آن فتنه آخر زمان برهم زند
فرد چون پیدا شود غارتگر عشقش ز دور   گرد او جمعیت صد کاروان برهم زند
اینک می‌رسد شورافکنی کز گرد راه   قلب دلها بر درد صفهای جان برهم زند
لعبتان صد جا کنند از حسن صد هنگامه گرم   چون رسد آن بت به یک لعبت نهان برهم زند
چون کند نازش کمان دلبری را چاشنی   قلب صد خیل از صدای آن کمان برهم زند
از دو لب خوش آن که من جویم به ایما بوسه‌ای   در قبول آهسته چشم آن دلستان برهم زند
کس چه می‌دانست کز طفلان اندک دان یکی   کشور دانائی صد نکته دان برهم زند
عقل کی می‌گفت کاید مهر پرور کودکی   چون برون از خانه چندین خانمان برهم زند
کی گمان می‌برد می کانشمع فانوس حجاب   چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند
صد ره اسباب ملاقات سگش از خون دل   محتشم گر در هم آرد پاسبان برهم زند

غزل شماره ۲۱۹

گر از جمال جهانتاب او نقاب کشند   جهانیان قلم رد بر آفتاب کشند
برای نیم نگه سرخوشان خواب غرور   هزار منت از آن چشم نیم خواب کشند
اگر شوی نفسی با بهشتیان همدم   دگر ز همدمی حوریان عذاب کشند
برند راه به میزان حسن چون تو سوار   شوی به ناز و بتان حلقهٔ رکاب کشند
ز طبع آب تحیر برون برد حرکت   ز صورت تو مثالی اگر بر آب کشند
غبار راه جنیبت کشان حسن تو را   بود دریغ که در چشم آفتاب کشند
سپار محتشم آخر زمام کشتی تن   به ساقیان که تو را در شط شراب کشند

غزل شماره ۲۲۰

بلا به من که ندارم غم بقا چکند   کسی که دم ز فنا زد باو بلا چکند
نشانده بر سر من بهر قتل خلقی را   من ایستاده که آن شوخ بی‌وفا چکند
به قتل ما شده گرم و کشیده تیغ چو آب   میان آتش و آبیم تا خدا چکند
کشی به جورم و گوئی که خونبهای تو چیست   شهید خنجر تو با جان مبتلا چکند
به دست عشق تو دادم دل و نمی‌دانم   که داغ هجر تو با جان مبتلا چکند
چو آشنای تو شد دل ز من برید آری   تو را کسی که به دست آورد مرا چکند
دوای عشق تو صبر است و محتشم را نیست   تو خود بگو که به این درد بی دوا چکند

غزل شماره ۲۲۱

گر بر من آرمیده سمندش گذر کند   او صد هزار تندی ازین رهگذر کند
زان لعل اگر دهد همه دشنام آن نگار   صد بار از مضایقه خونم جگر کند
چشمش چو کار من به نخستین نگاه ساخت   نگذاشت غمزه‌اش که نگاه دگر کند
دی گرمیش به غیر نه از روی قهر بود   افروخت آتشی که مرا گرمتر کند
پیکان او ز سینه من می‌کشد طبیب   کو باده اجل که مرا بی خبر کند
آواره‌ای کجاست که در کوی عاشقی   با خاک ره نشیند و با ما به سر کند
گر جان کشی به کین ز تن محتشم برون   باور مکن که مهر تو از دل به در کند

غزل شماره ۲۲۲

آه از آن لحظه که مجلس به غضب در شکند   دامن افشاند و می ریزد و ساغر شکند
می‌رود سرخوش و من بر سر آتش که چه وقت   مست باز آید و غوغا کند و درشکند
دست ز احباب ندارد چو کشد خنجز ناز   مگرش دست شود رنجه و خنجر شکند
سگ آن مست غرورم که نگه داند راه   شحنه را بر سر بازار اگر سر شکند
زده‌ام دوش به جرات در قصری کانجا   حاجب از جرم سجودی سر قیصر شکند
مو بر اندام شود راست مه یک شبه را   افتاب من اگر طرف کله برشکند
محتشم باده ده از خون منش کان خونخوار   نیست مستی که خمار از می دیگر شکند

غزل شماره ۲۲۳

چون باز خواهد کز طلب جوینده را دور افکند   از لن‌ترانی حسن هم آوازه در طور افکند
یارب چه با دلها کند محجوب خورشیدی که او   در پیکر کوه اضطراب از ذره‌ای نور افکند
چون بی خطر باشد کسی از شهسوار عشق وی   کو بر فرس ننهاده زین در عالمی شور افکند
بی شک رساند تیر خود آن گل رخ زرین کمال   گر در شب از یک روزه ره در دیدهٔ مور افکند
خوش بود گر از دل رسد حرف اناالحق بر زبان   غیرت به جرم کشف را ز آتش به منصور افکند
با ساقی ار نبود نهان کیفیت دیگر چه سان   آتش درین افسردگان از آب انگور افکند
بهر چه سر عشق را با بی‌بصر گوید کسی   بیهوده کس دارو چرا در دیده کور افکند
هرسو چراغی محتشم افروزد از رخسارها   یک شمع چون در انجمن پرتو به جمهور افکند

غزل شماره ۲۲۴

هر کسی چیزی به پای آن پسر می افکند   شاه ملک افسر گدای ملک سر می‌افکند
آفتاب از پرده پیش از صبح می‌آید برون   چون سحرگه باد از آن رخ پرده بر می‌افکند
سایه می‌افکند مرغی بر سر مجنون و من   وادی دارم که آنجا مرغ پر می‌افکند
چون گریزد از بلا عاشق که آن ابرو کمان   ناوک مژگان به دلها بی‌خبر می‌افکند
سایه از لطف تن پاکش نمی‌افتد به خاک   جامه چون آن نازنین پیکر ز بر می‌افکند
وه که هرچند آن مهم نزدیک می‌خواهد به لطف   بختم از بی‌طالعی ها دورتر می‌افکند
هرگه آن مه بر ذقن می‌افکند چوگان زلف   محتشم در پای او چون گوی سر می‌افکند

غزل شماره ۲۲۵

خدا اگر چه ز پاکان دعا قبول کند   دعا کنم من و گویم خدا قبول کند
فشاند آن که ز ما آستین رد به دو کون   کجا نیاز من بینوا قبول کند
ز روی ساعد سلطان پریده شهبازی   چگونه طعمه ز دست گدا قبول کند
در خز این درد و دوا چه بگشایند   که غیر بی جگر آنجا دوا قبول کند
بلا و عافیت آیند اگر به معرض عرض   حریف عشق بلاشک بلا قبول کند
مکن قبول ز کس دعوی محبت پاک   که درد را بگذارد دوا قبول کند
اگر قبول کند مرد هر کجا دردیست   کسی که درد ندارد کجا قبول کند
فقیه قابل عفو و فقیر نا قابل   ازین میانه کرم تا که را قبول کند
شوم چو محتشم از مقبلان راه خدا   گرم به بندگی آن بی‌وفا قبول کند

غزل شماره ۲۲۶

چشمت چو شهر غمزه را آرایش مژگان کند   صد رخنه زین آئین مرا در کشور ایمان کند
از کشتکان شهری پر و خلق از پی قاتل دوان   با نرگس فتان بگو تا غمزه را پنهان کند
اشک من از خواب سکون بیدار و مردم بی خبر   این سیل اگر آید چنین صدخانه را ویران کند
ماهی نهد دل بر خطر مرغ هوا یابد ضرر   آن دم که اشک و اه من در بحر و بر طوفان کند
گر مژدهٔ کشتن دهی زندانیان عشق را   صد یوسف از مصر طرب آهنگ این زندان کند
زین‌سان که من در عاشقی دارم حیات از درد او   میرم اگر عیسی دمی درد مرا درمان کند
گردد کمال حسن و عشق آن دم عیان بر منکران   کورا بهار خطر رسد ما را جنون طغیان کند
ای پرده‌دار از پیش او یک سو نشین بهر خدا   تا عرض حال خود گدا در حضرت سلطان کند
دشتی که سازد محتشم گرم از سموم آه خود   گر باد بر وی بگذرد صد خضر را بی‌جان کند

غزل شماره ۲۲۷

عاشق از حسرت دیدار تو آهی نکند   که درو غیر غنیمانه نگاهی نکند
آن چه با خرمن جانم بنگاهی کردی   برق هرچند بکوشد به گیاهی نکند
عشق تاراج گرت یک تنه با هر دو جهان   کرد کاری که به یک کلبه سپاهی نکند
شدم از سنگدلیهای تو خورسند به این   که کسی در دلت از وسوسه راهی نکند
منعم از ناله رسد پند دهی را که شود   هدف تیر نگاه تو و آهی نکند
من گرفتم گه نگه در تو گناهست ای بت   بنده این حوصله دارد که گناهی نکند
دیدم آن زلف و تغافل زدم آهم برخاست   نتوانست که تعظیم سیاهی نکند
آن چه با کوه شکیبم رخ تابان تو کرد   شعلهٔ آتش سوزنده به کاهی نکند
محتشم این همه از گریه نگردد رسوا   که تواند کند گاهی و گاهی نکند

غزل شماره ۲۲۸

عجب که دولت من بی‌بقائیی نکند   بهانه جوی من از من جداییی نکند
ز دادخواه پرست آن گذر عجب کامروز   برون نیاید و تیغ آزماییی نکند
چه دلخوشی بودم زان مسیح دم که مرا   هلاک بیند و معجز نماییی نکند
برش ادا نکنم مدعای خود هرگز   که مدعی ز حسد بد اداییی نکند
زمان وصل حبیب از پی هلاک رقیب   خوش است عمر اگر بی وفائیی نکند
نشان دهم به سگش غایبانه مردم را   که با رقیب به سهو آشنائیی نکند
چنین که گشته ز می ذوق بخش ساقی دور   عجب که محتشم از وی گداییی نکند

غزل شماره ۲۲۹

لعل تو رد شکست من زمزمه بس نمی‌کند   آن چه تو دوست میکنی دشمن کس نمی‌کند
از سخن حریف سوز آن چه تو آتشین زبان   با من خسته میکنی شعله به خس نمی‌کند
راحله از درت روان کردم و این دل طپان   می‌کند امشب از فغان آن چه جرس نمی‌کند
از خم زلف بعد ازین جا منما به مرغ دل   مرغ قفس شکن دگر میل قفس نمی‌کند
مرغ دلی که می‌جهد خاصه ز دام حیله‌ای   دانه اگر ز در بود باز هوس نمی‌کند
محتشم از کمند شد خسته چنان که چون توئی   می‌رود از قفا و او روی به پس نمی‌کند

غزل شماره ۲۳۰

آخر ای پیمان گسل یاران به یاران این کنند   دوستان بی موجبی با دوستداران این کنند
در ره رخشت فتادم خاک من دادی به باد   شهسواران در روش با خاکساران این کنند
مرهم از تیر تو جستم زخم بیدادم زدی   دلنوازان جان من با دل فکاران این کنند
خواستم تسکین سپند آتشت کردی مرا   ای قرار جان و دل با بی قراران این کنند
رو به شهر وصل کردم تا عدم راندی مرا   آخر ایمه با غریبان شهریاران این کنند
من غمت خوردم تو بر رغمم شدی غمخوار غیر   با حریفان غم خود غمگساران این کنند
محتشم در جان سپاری بود و خونش ریختی   ای هزارت جان فدا با جان سپاران این کنند

غزل شماره ۲۳۱

آسودگان چو نشئه درد آرزو کنند   آیند و خاک کشتهٔ تیغ تو بو کنند
یک دم اگر ستم نکنی میرم از الم   بیچاره آن کسان که به لطف تو خو کنند
ای دل رسی چه بر در بیت‌الحرام وصل   کاری مکن که بر رخ ما در فرو کنند
کو صبر با دو چشم نظر باز خویش را   تگزارم از حسد که نگاهی درو کنند
ساقی مزن به زهد فروشان صلای می   زین قوم بدنماست که کاری نکو کنند
از روی زاهدان نرود گرد تیرگی   صد بار اگر به چشمه کوثر وضو کنند
پویندگان خلد برین را خبر کنید   تا همچو محتشم به خرابات رو کنند