ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۱۲ -


غزل شماره ۱۷۹

روز محشر که خدا پرسش ما خواهد کرد   دل جدا شکر تو و دیده جدا خواهد کرد
جان غم دیده که آمد به لب از هجرانت   تا کند عمر وفا با تو وفا خواهد کرد
غیر را میکشی امروز و حسد می‌کشدم   که ملاقات تو فردای جزا خواهد کرد
کرم ناساخته جا می‌کند اینها در بزم   سر چو از باده کند گرم چها خواهد کرد
کرده رسوای دو عالم لقبم چون نکند   که به حشرم دگر انگشت نما خواهد کرد
کرده صد کار به دشمن مرض هجر کنون   مانده یک کار همانا که خدا خواهد کرد
محتشم عاقبت آن شوخ وفا کیش ز رحم   صبر کن صبر که درد تو دوا خواهد کرد

غزل شماره ۱۸۰

فلک به من نفسی گرچه سر گرانش کرد   دگر به راه تلافی سبک عنانش کرد
زبان ز پرسش حالم اگر کشید دمی   دمی دگر به من اقبال هم زبانش کرد
فشاند مرغ دلم را روان به ساعد زلف   به سنگ جور چو آشفته آشیانش کرد
نداده بود دلم را به چنگ غصه تمام   که بازخواست به صد عذر و شادمانش کرد
دلم هنوز ز دریای غم کناری داشت   که غرق مرحمت از لطف بیکرانش کرد
دمی که تیر ستم در کمان خشم نهاد   کشید بر من و سوی دگر روانش کرد
چو خواست قدر نوازش بداند این دل زار   نخست پیش خدنگ بلا نشانش کرد
غرض ستیزه نبودش که نقد قلب مرا   کشید بر محک جور و امتحانش کرد
عنان همرهی از دست محتشم چو کشید   نهفته بدرقهٔ لطف همعنانش کرد

غزل شماره ۱۸۱

چون طلوع آن آفتاب از مطلع اقبال کرد   ماند تن از شعف و جان از ذوق استقبال کرد
ترک ما ناکرده از بهر سفر پا در رکاب   ترکتاز لشگر هجران مرا پامال کرد
اول از اهمال دوران در توقف بود کار   لیک آخر کار خود بخت سریع اقبال کرد
بی گمان دولت به میدان رخش سرعت می‌جهاند   در جنیبت بردنش هرچند دور اهمال کرد
آتش ما را چو مرغ نامه‌آور ساخت تیز   مرغ غم را بر سر ما بی‌پر و بی‌بال کرد
آن چنان حالم دگرگون شد که جان دادم به باد   زان نوید بیگمانم چون صبا خوشحال کرد
بر زبان محتشم صد شکوه بود از هجر تو   مژدهٔ وصلت ز بس خوشحالی او را لال کرد

غزل شماره ۱۸۲

از جیب حسن سرو قدی سر بدر نکرد   کز خجلت تو خاک مذلت به سر نکرد
برق اجل به خرمنی آتش نزد دلیل   تا مشورت به خوی تو بیدادگر نکرد
چشمت ز گوشه‌ای یزک غمزه سر نداد   کز گوشه دگر سپه فتنه سر نکرد
در بزم کس نماند که پنهان ز دیگران   از نرگسش نشانه تیر نظر نکرد
تا مدعی ز ابروی او چشم بر نداشت   تیری از آن کمان به دل من گذر نکرد
برد آن چنان دلم که نخستین نگاه را   در دلبری مدد به نگاه دگر نکرد
صد عشوه کرد چشم تو ضایع برای غیر   کاتش به جان من زد و دروی اثر نکرد
تیر کرشمه تو که با دل به جنگ بود   کرد آشتی چنان که مرا هم خبر نکرد
قانع نشد به نیم نگاه تو محتشم   خاشاک نیم‌سوز ز آتش حذر نکرد

غزل شماره ۱۸۳

آن پری بگذشت و سوی ما نگاهی هم نکرد   کشت در ره بی‌گناهی را و آهی هم نکرد
صبر من کاندر عیار از هیچ کوهی کم نبود   هم عیاری در هوای او نگاهی هم نکرد
برق قهر او که گشت غیر را سالم گذاشت   در ریاض ما مدارا با گیاهی هم نکرد
بر سر من بود ازو سودای لطف دائمی   او سرافرازم به لطف گاه گاهی هم نکرد
سر گران گشت از می و بر خوابگاه سر بماند   وز سردوش اسیران تکیه گاهی هم نکرد
دل که کرد از قبله در محراب ابروی تو رو   از سر بیداد گویا عذر خواهی هم نکرد
محتشم زلفش به من سر در نیارد از غرور   ترک ناز و سرکشی با من سیاهی هم نکرد

غزل شماره ۱۸۴

جدائی تو هلاکم ز اشتیاق تو کرد   تو با من آن چه نکردی غم فراق تو کرد
به مرگ تلخ شود کام ناصحی که چنین   شراب صحبت ما تلخ در مذاق تو کرد
ز عمر بر نخورد آن که قصد خرمن ما   به تیز ساختن آتش نفاق تو کرد
اجل که بی مددی قتل این و آن کردی   چو وقتا کار من آمد به اتفاق تو کرد
فغان که هر که به نامحرمی مثل گردید   فلک برغم منش محرم وثاق تو کرد
شبانه هر که به بزمی فتاد و رفت فرو   صباح سر به در از غرفه رواق تو کرد
ز خود هلاکتری دید و سینه چاکتری   بهر که محتشم اظهار اشتیاق تو کرد

غزل شماره ۱۸۵

که گمان داشت که روزی تو سفر خواهی کرد   روز ما را ز شب تیره بتر خواهی کرد
خیمه در کوه و بیابان زده با لاله ز حان   خانهٔ عیش مرا زیر وزبر خواهی کرد
که برین بود که من گشته ز عشقت مجنون   تو ره بادیه را بیهوده سر خواهی کرد
سوی دشت آهوی خود را به چرا خواهی برد   آهوان را ز چراگاه به در خواهی کرد
که خبر داشت که یک شهر در اندیشهٔ تو   تو نهان از همه آهنگ سفر خواهی کرد
محملت را تتق از پردهٔ شب خواهی بست   ناقه‌ات زاهدی از بانگ سحر خواهی کرد
کس چه دانست شد من که بر هجر و وصال   ملک را حصه به میزان نظر خواهی کرد
دست از صاحبی ملک دلم خواهی داشت   هوس یوسف مصری دگر خواهی کرد
که در اندیشهٔ این بود که از جیب غرور   سر جرات تو برین مرتبه برخواهی کرد
این زمان تاب ببینم چقدر خواهی داشت   این زمان صبر ببینم چقدر خواهی کرد
نه رخ از هم رهی اهل نظر خواهی تافت   نه ز بدبین و ز بد خواه حذر خواهی کرد
محتشم گفتم از آن آینه رو دست مدار   رو به بی‌تابی و بی‌صبری اگر خواهی کرد

غزل شماره ۱۸۶

دی باد چو بوی تو ز بزم دگر آورد   چون مجمرم از کاسهٔ سر دود برآورد
از داغ جنون من مجنون خبری داشت   هر لاله که سر از سرخاکم به درآورد
شیرین قدری رخش وفا راند که فرهاد   با کوه غمش دست به جان در کمر آورد
در بادیه سیل مژه‌ام خار دمایند   تا ناقهٔ او بر من مسکین گذر آورد
هرچند فلک طرح جفا بیشتر انداخت   در وادی عشق تو مرا بیشتر آورد
امید که از شاخ وصالت نخورد بر   ای نخل مراد آن که مرا از تو برآورد
بر محتشم از چشم خوشت چون نظر افتاد   خوش حوصله‌ای داشت که تاب نظر آورد

غزل شماره ۱۸۷

بهتر است از هرچه دهقان در چمن می‌پرورد   آن چه آن نازک بدن در پیرهن می‌پرورد
زان دو زلف و عارضم پیوسته در حیرت کنون   بیضهٔ خورشید را زاغ و زغن می‌پرورد
نافه دارد بوئی از زلفت که بهر احترام   ایزدش در ناف آهوی ختن می‌پرورد
هست شیرین را درین خمخانه از حسرت دریغ   بادهٔ تلخی که بهر کوه کن می‌پرورد
بهره‌ای از دامنم خار است از آن گل پیرهن   گرد خرمن بین که اندر گل سمن میپرورد
می‌دهد از اشگ سرخم آب تیغ خویش را   تشنهٔ خون مرا از خون من می‌پرورد
عشق در هر آب و گل حالی دگر دارد از آن   محتشم جان می‌گدازد غیر تن می‌پرورد

غزل شماره ۱۸۸

اگر لطفت ز پای اشک و آهم شعله برگیرد   فلک زان رشحه‌تر گردد زمین زان شعله درگیرد
نماید در زمان ما و تو بازیچهٔ طفلان   فلک گردد ور عشق لیلی و مجنون ز سر گیرد
به بالینش سحر آن زلف و عارض را چنان دیدم   که زاغی بیضهٔ خورشید را در زیر پر گیرد
صبوحی کرده آمد بر رخ آثار عرق زانسان   که شبنم در صبوحی جای بر گلبرگ تر گیرد
کسی را تا نباشد این چنین چشمی و مژگانی   به زور یک نظر کی دل ز صد صاحب نظر گیرد
ز بس شوخی دلارامی که دارد در زمین جنبش   به صد تکلیف یک دم بر زمین آرام گر گیرد
ز خرمن سوز آهم می‌جهد ای نخل نو آتش   از آن اندیشه کن کاین آتش اندر خشک و تر گیرد
فلک خوی تو دارد گوئی ای بدخو که از خواری   اگر بیند به تنگم کار بر من تنگ‌تر گیرد
تزلزل بر درد دامان صحرای قیامت را   چو دست محتشم دامان آن بیدادگر گیرد

غزل شماره ۱۸۹

اجل خواهم مزاج خوی آن بیدادگر گیرد   بود خار وجودم از ره او زود برگیرد
به جانان می‌نویسم شرح سوز خویش و می‌ترسم   کز آتشناکی مصمون زبان خامه درگیرد
بس است ای فتنه آن سر فتنه بهر کشتن مردم   به جلاد اجل گو تا پی کار دگر گیرد
طبیبم نیز رویش دید و خصمم گشت می‌ترسم   که بر مرگم رگ جان بعد ازین خصمانه‌تر گیرد
چو آمیزد حیا با آه آتشبار من شبها   به جای سبزه و شبنم جهان را در سپر گیرد
اگر فصاد بگشاید بیمار عشقت را   ز خون گرمش آتش از زبان نیشتر گیرد
به چشم کم مبین ملک جنون را کاندرین کشور   گدا باشد که باج از خسروان بحر و برگیرد
نماند بر زمین جنبنده از بیداد گوناگون   اگر یک لحظه گردون خوی آن بیدادگر گیرد
اگر همرنگ مائی محتشم در بزم عشق او   ز جان برگیرد دل تا صحبت ما و تو درگیرد

غزل شماره ۱۹۰

چو ممکن نیست کانمه پاسبان محفلم سازد   بکوشم تا سگ دنباله گیر محملم سازد
از وی چون پرده افتد برملا از من کند رنجش   که از همراهی خود با رقیبان غافلم سازد
کندبر من بتیغ آن بت گنه ثابت که هر ساعت   ز بیم جان بنا واقع گناهی قایلم سازد
ز دل بس رازهای پرده گر سر بر زند روزی   که دل فرسائی بار جفا نازک دلم سازد
ز فتانی به ایمائی کند واقف رقیبان را   اجازت ده نگاهش چون به ابرو مایلم سازد
ز خارج پیچشی‌ها در دمم باید شدن بیرون   دمی از مصلحت در بزم خود گر داخلم سازد
درونم محتشم زان مست کین خواهد شدن شادان   ولی روزی که دور چرخ ساغر از گلم سازد

غزل شماره ۱۹۱

چراغی آمد و بر آفتاب پهلو زد   که دست حسن ویش صد طپانچه بر رو زد
بر این شکار به صد اهتمام اگرچه کشید   شکار بیشه دیگر کمان ولی او زد
درین سراچه چو جای دو پادشاه نبود   یکی برفت و سراپرده را به یک سو زد
ز سیر دل ره او بست تیر دلدوزی   که این نهفته از آن گوشه‌های ابرو زد
ز سحر قوم خبر داد معجز موسی   زمانه نقش کزان هر دو چشم جادو زد
ز ناز تا بتوان سنگ در ترازو نه   که عشق حسن تو را برد و برتر ازو زد
تو عذر دلبر نو محتشم بخواه که یار   به تازگی ره یاران ز قد دلجو زد

غزل شماره ۱۹۲

خوش آن شبی که ز رویش نقاب برخیزد   گشاده روی سحرگه ز خواب برخیزد
علی‌الصباح نشیند چو مه به مجلس می   شبانه با رخ چون آفتاب برخیزد
ز تاب می گل رویش چنان برافروزد   که سنبل سر زلفش ز تاب برخیزد
بیاد آن مه خرگه نشین چو بارم اشگ   به شکل خوی که از آن صد حباب برخیزد
شبی بود که چو از خواب دیده بگشایم   به دیده‌ام تو نشینی و خواب برخیزد
بهر زمین که خرامی چو آهوی مشگین   ز خاک رایحه مشگ ناب برخیزد
چو محتشم ز دل گرم اگر برآرم آه   ز دود آن همه بوی کباب برخیزد

غزل شماره ۱۹۳

چو عشق کوس سکون از گران عیاری زد   قرار خیمه با صحرای بی‌قراری زد
دو روز ماند عیار حضور قلب درست   ز اصل سکه چو برنقد کامکاری زد
خوش آن نگار که چون کار و بار حسن آراست   حجاب در نظرش دم ز پرده داری زد
نخست بر سر من تاخت هر شکار انداز   که بر سمند جفا طبل جان شکاری زد
به دست مرحمتش کار مرهم آسان است   کسی که بر دل من این خدنگ کاری زد
نرفت ناقه لیلی به خود سوی مجنون   کز آن طرف کشش دست در عماری زد
نبرد بار به منزل چو محتشم ز جفا   کسی که پیش رخت لاف پرده‌داری زد

غزل شماره ۱۹۴

چو گریم بی تو اشگم از بن مژگان فرو ریزد   که چون خیزم ز جا سیلابم از دامان فرو ریزد
پذیرد طرح کاخ عشرتم دوران مگر روزی   کز آهم این نیلوفری ایوان فرو ریزد
نیامد آن سوار کج کله در مجلس رندان   که مغز استخوانم در تب هجران فرو ریزد
به سرعت بگذرد هر تیرش آخر از دل گرمم   ازو چون قطره آب آهنین پیکان فرو ریزد
به نخلی بسته‌ام دل کز هوائی گر کند جنبش   به جای میوه از هر شاخ وی صد جان فرو ریزد
خموشی محتشم اما سخن سر می‌زند کلکت   به آن گرمی که آتش از دل ثعبان فرو ریزد

غزل شماره ۱۹۵

به وجود پاکت شه من ز بدان گزندی نرسد   به تو دود آهی مه من ز نیازمندی نرسد
سم توسنت کز همه رو شد سجده فرمای بتان   نرسد به جائی که بر آن سر بلندی نرسد
چو به قصر تو کسی نگرد سر کنگران   ز جفا به جائی بر سلطان که به آن کمندی نرسد
میلت در آئین جفا چه بلاست ای سرو که تو را   نرسد به خاطر ستمی که به مستمندی نرسد
عجبست بسیار عجب که رسد به بالین طرب   سر من که در ره طلب به مستمندی نرسد
من و گریهٔ تلخی چنین چه عجب گر از تلخی این   به لب من غصه گزین لب نوشخندی نرسد
شده محتشم تا ز جنون ز حصار قرب تو برون   نرود زمانی که بر آن ز زمانه بندی نرسد

غزل شماره ۱۹۶

خنک آن نسیم بشارتی که ز غایب از نظری رسد   پس از انتظاری و مدتی خبری به بی‌خبری رسد
شب محنتم نشده سحر مگر آفتاب جهان سپر   بدر آید از طرفی دگر که شب مرا سحری رسد
نبود در آتش عشق او حذر از زبانه دوزخم   چه زیان کند به سمندری ضرری که از شرری رسد
خوشم آن چنان ز جفای او که به زیر بار بلای او   المی شود ز برای من ستمی که از دگری رسد
چو عطا دهد صلهٔ دعا چه زیان به مائدهٔ سخا   ز در شهنشه اگر صلا به گدای در به دری رسد
ز زمین مهر و وفای او مطلب بری که پی نمی   نه ز دشت او شجری دمد نه ز باغ او ثمری رسد
به میان خوف و رجا دلم به کجا تواند ایستاد   نه از این طرف ظفری شود نه به آن طرف خطری رسد
نرسد وصال شراب او بالم کشان خمار غم   مگر از قضا مددی شود که به محتشم قدری رسد

غزل شماره ۱۹۷

زخم او یکبارگی امروز بر جان می‌رسد   چاک جیب نیم چاک من به دامان می‌رسد
تیر پر کش کشتهٔ او کو که ریزم بر جگر   دوش مشکل می‌رسید امروز آسان می‌رسد
بود در تسخیر بیداری من دی با محال   آن محال امروز پنداری به امکان می‌رسد
گر کند آهنگ شوخی یکدم دیگر چو نی   ناله‌های نیم آهنگم به افغان می‌رسد
دوش چشم کافرش دستی چو بر دینم نیافت   چشم زخمی بی شک امروزم به ایمان می‌رسد
چشمم آرامیده دریائیست لیک از موج عشق   کار این دریا دم دیگر به طوفان می‌رسد
شرح تیزیهای مژگانش چه پرسی محتشم   حالت این نیشتر چون بر رگ جان می‌رسد

غزل شماره ۱۹۸

گفتم تو را متاعی بهتر ز ناز باشد   از عشوه گفت آری گر عشق‌باز باشد
قدت به سرو آزاد تشریف بندگی داد   این جامه بر قد او ترسم دراز باشد
منشین ز آتش من آهنین دل ایمن   کاتش چو تیز باشد آهن گداز باشد
بر من درستم باز دشمن به لطف ممتاز   کی باشد این ستمها گر امتیاز باشد
دریای راز در جوش من مهر بر لب از بیم   گو هم زبان حریفی کز اهل راز باشد
چون عشق محو سازد شاهی و بندگی را   گردن طراز محمود طوق ایاز باشد
ذوقی چنان نماند آمیزش نهان را   معشوق اگر ز عاشق بی‌احتراز باشد
چون خانه حقیقت جوئی پی بتان گیر   کاول قدم درین ره کوی مجاز باشد
آتش فتد به گلزار گر همچو نرگس یار   نرگس کرشمه پرداز یا عشوه‌ساز باشد
بیش از تمام عالم خواهم نیازمندی   تا از نیاز مردم او بی‌نیاز باشد
حاشا که تا قیامت برخیزد از در مهر   بر محتشم در جور هرچند باز باشد

غزل شماره ۱۹۹

ز بس کان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد   نهان با من به خشم و آشکارا در سخن باشد
چو با جمعی دچارم کرد از من صد سخن پرسد   چو تنها بیندم مهر سکوتش بر دهن باشد
بتابد روی از من گر مرا در خلوتی بیند   کند روی سخن در من اگر در انجمن باشد
بهر مجلس که باشد چون من آیم او رود بیرون   که ترسد محرمی در بند صلح انگیختن باشد
به محفلها دلم لرزد ز صلح انگیزی مردم   که ترسم آن پری را حمل بر تحریک من باشد
چو بوی آشتی در مجلس آید ترک آن مجلس   مرا لازم ز بیم خوی آن گل پیرهن باشد
ز دهشت محتشم ترسم که دست از پای نشناسی   اگر روزی نصیبت صلح آن پیمان شکن باشد

غزل شماره ۲۰۰

به رهی کان سفری سرو روان خواهد شد   هر قدم منزل صد قافله جان خواهد شد
بر زمین رخش قمر نعل چو خواهد راندن   همهٔ گلهای زمین آینه‌دان خواهد شد
هر کجا توسن آهو تک خود خواهد تاخت   باز تاخطه چین مشگ فشان خواهد شد
خیمه از شهر چو بر دشت زند ابر مثال   افتاب از نظر خلق نهان خواهد شد
آن شکر لب به دیاری که گذر خواهد کرد   فتد ارزان چو نمک صبر گران خواهد شد
عشق را طبع زلیخاست که آن یوسف عهد   هر کجا جلوه کند باز جوان خواهد شد
همچو تیر از نظر آن سرو چو خواهد رفتن   قامت محتشم از غصه کمان خواهد شد

غزل شماره ۲۰۱

بی‌وفا یارا وفا و یاریت معلوم شد   داشتی دست از دلم دلداریت معلوم شد
شد رقیبم خصم و گفتنی جانبت دارم نگاه   آخرم کشتی و جانب داریت معلوم شد
بر دلم پر جوری از کین نهان کردی ولی   آن چه پنهان بود از پر کاریت معلوم شد
گفتمت مستی ز جام حسن و خونم ریختی   آری آری زین عمل هشیاریت معلوم شد
در قمار عشق خود را می‌نمودی خوش حریف   خوش حریفی از حریف آزاریت معلوم شد
دوش می‌کردی دلا دعوی بیزاری یار   امشب ای معنی ز آه و زاریت معلوم شد
این که می‌گفتی پشیمانم ز قتل محتشم   از تاسف خوردن ناچاریت معلوم شد

غزل شماره ۲۰۲

هیچ میگویی اسیری داشتم حالش چه شد   خستهٔ من نیمه جانی داشت احوالش چه شد
هیچ می‌پرسی که مرغی کز دیاری گاه گاه   می‌رسید و نامه‌ای می‌بود بربالش چه شد
هیچ کلک فکر میرانی بر این کان خسته را   جان نالان خود برآمد جسم چون نالش چه شد
در ضمیرت هیچ می‌گردد که پار افتاده‌ای   مرغ روحش گرد من می‌گشت امسالش چه شد
پیش چشمت هیچ می‌گردد که در دشت خیال   آهوی من بود مجنونی به دنبالش چه شد
پیش دستت چاکری استاده بد آخر ببین   مرگ افکندش ز پا غم کرد پامالش چه شد
ملک عیش محتشم یارب چرا شد سرنگون   گشت بختش واژگون اقبالش چه شد

غزل شماره ۲۰۳

هر خون که از درون ز دل مبتلا چکد   جوشد ز سوز سینه و از چشم ما چکد
گردد چو آه صاعقه‌انگیز ما بلند   زان ابر فتنه تفرقه باد بلا چکد
از شیشهای چرخ به دور تو بی‌وفا   در جام عاشقان همه زهر جفا چکد
آتش ز گل گلاب چکد این چه ناز کیست   کز گرمی نگه ز تو آب حیا چکد
من با تو گرم عشق و دل خونچکان کباب   تا بی تو زین کباب چه خونابه‌ها چکد
باشد به قتل خلق اشارت چو زهر قهر   از گوشه‌های ابروی آن بی‌وفا چکد
اعجاز حسن بین که مسیحا دم مرا   از لعل آتشین همه آب بقا چکد
در عرض درد ریختن آبرو خطاست   گیرم ز ابردست طبیبان دوا چکد
مگشای لب به عرض تمنا چو محتشم   آب حیات اگر ز کف اغنیا چکد

غزل شماره ۲۰۴

دلا گذشت شب هجر و یار از سفر آمد   ز خواب غم بگشا دیده کافتاب برآمد
شب فراق من سخت جان سوخته دل را   سهیل طلعت آن مه ستاره سحر آمد
فدای سنگ سبک خیز یار باد سر من   که بر سر من خاکی ز باد تیزتر آمد
تو ای بشیر بشارت ببر به قافلهٔ جان   که یوسف امل از چاه آرزو بدرآمد
چه داند آن که نسوزد ز انتظار که یار   چه مدتی سپری شد چه محنتی بسر آمد
نهال عشق که بود از سموم حادثه بی‌بر   هزار شکر که از آب چشم ما ببر آمد
تو خود ز سنگ نه‌ای ای محتشم چه حوصله بود این   که جان ز ذوق ندادی دمی که این خبر آمد