ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۱۱ -


غزل شماره ۱۵۳

غیر مگذار که در بزم تو آید گستاخ   گرم صحبت شود و با تو درآید گستاخ
در فریبنده سخنها چو دمد باد فسون   برقع از چهرهٔ شرم تو گشاید گستاخ
به نگاه تو چو از لطف بشارت یابد   به اشارت ز لبت بوسه رباید گستاخ
دست جرات چو گشاید ز خیالات غلط   دستیازی به خیال تو نماید گستاخ
آن که پنهان کندت سجده چو می با تو کشد   آید و رخ به کف پای تو ساید گستاخ
هست شایستهٔ فیض نظر پاک بتی   که نظر در رخش از بیم نشاید گستاخ
محتشم بلبل باغ تو شد اما نه چنان   که در اندیشهٔ گل نغمه سراید گستاخ

غزل شماره ۱۵۴

زهی به دور تو آئین دلبران منسوخ   ز طور تازه تو طور دیگران منسوخ
ز شهرت حسد اهل حسن برتو شده   حدیث یوسف و رشک برادران منسوخ
دلم نهاد بنای محبت چو توئی   محبت دگران شد بنا بر آن منسوخ
حدیث درد مرا دهر در میان انداخت   که شد حدیث دگر درد پروران منسوخ
لب زمانه به حرف سمنبری جنبید   که ساخت حرف تمام سمن بران منسوخ
خبر نداری از آن چاکری که خواهد کرد   بر تو خدمت صد ساله چاکران منسوخ
هنوز محتشم این نظم تازه شهرت بود   که گشت نظم جمیع سخنوران منسوخ

غزل شماره ۱۵۵

ای تو مجموعهٔ شوخی و سراپای تو شوخ   جلوهٔ شوخ تو رعنا قد رعنای تو شوخ
همهٔ اطوار تو دلکش همهٔ اوضاع تو خوش   همهٔ اعضای تو شیرین همهٔ اجزای تو شوخ
سر حیرانی چشمم ز کسی پرس ای گل   کافریدست چنین نرگس شهلای تو شوخ
فتنه در مملکت دل نکند دست دراز   به میان ناید اگز از طرفی پای تو شوخ
جامهٔ ناز به قد دگران شد کوتاه   خلعت حسن چو شد راست به بالای تو شوخ
نیست همتای تو امروز کسی در شوخی   ای همان گوهر یکتای تو همتای تو شوخ
محتشم بود ز ثابت قدمان در ره عشق   بردباری دلش از جا حرکتهای تو شوخ

غزل شماره ۱۵۶

چو یار تیغ ستیز از نیام کین بدر آرد   زمانه دست تعدی ز آستین بدر آرد
زند چو غمزهٔ و خویش را به لشگر دلها   کرشمه صد سپه فتنه از کمین بدر آرد
اگر ز شعبدهٔ عشق گم شود دل خلقی   چو بنگری سر از آن جعد عنبرین بدر آرد
امین عشق گذارد نگین مهر چو بر دل   ز خاک صبح جزا مهر آن زمین بدر آید
پس از هزار محل جویمش جریده جویابم   فلک ز رشگ نگهبانی از زمین به در آرد
نهان به کس منشین و چنان مکن که جنونم   گرفته دامنت از بزم عیش تن بدر آرد
رسد نسیم گل پند محتشم به تو روزی   که سبزه است سر از اوراق یاسمین بدر آرد

غزل شماره ۱۵۷

رفتی جهان پناها اقبال رهبرت باد   ظل همای دولت گسترده بر سرت باد
دولت که یاریت کرد پیوسته باد یارت   ایزد که داورت ساخت همواره یاورت باد
ای پر گشاده شهباز هرجا کنی نشیمن   چون بیضهٔ چرخ نه تو در زیر شهپرت باد
نسبت به شانت از من ناید اگر دعائی   گویم همین که عالم یک سر مسخرت باد
هر جوشنی که شبها من از دعا بسازم   روزی که فتنه بارد چون جامه در برت باد
خورشید با کواکب تا گرد دهر گردد   جبریل با ملایک در پاس لشگرت باد
هر جا زنی سرادق با هم دمان صادق   خورشید شمع مجلس جمشید چاکرت باد
تا موکب جلالت در ملک خویش گنجه   افزوده بر ممالک صد ملک دیگرت باد
تا نطق محتشم را ممکن بود تکلیم   هم داعی فدائی هم مدح گسترت باد

غزل شماره ۱۵۸

زندگانی بی غم عشق بتان یکدم مباد   هر که این عالم ندارد زنده در عالم مباد
باد عمرم آن قدر کز شاخ وصلت برخورم   ور نمی‌خواهی تو بر خورداریم آن هم مباد
بی‌خدنگت یاددارم صد جراحت بر جگر   هیچ کس را این جراحتهای بی‌مرهم مباد
گر ز حرمانش ندارم زندگی بر خود حرام   مرغ روحم در حریم حرمتش محرم مباد
روز وصل دلبران گر شد نصیب دیگران   سایهٔ شبهای هجرت از سرما کم مباد
گفتمش کز درد عشقت غم ندارم در جهان   گفت هر عاشق که دردی دارد او را غم مباد
گر نباشد محتشم خوش‌دل به دور خط دوست   از بهار حسن او مرغ دلم خرم مباد

غزل شماره ۱۵۹

شهریارا صاحبا رفتی خدا یار تو باد   صاحب این بیستون خرگه نگهدار تو باد
در جهانگیری به یک گردش سراپای جهان   همچو مرکز در میان خط پرگار تو باد
کارفرمای قضا کاین برگ و سامان شغل اوست   دایم اندر شغل سامان دادن کار تو باد
ار جهاد حیدری ور دفع اعدا میکنی   دین ایزد را مدد ایزد مددکار تو باد
چشم دشمن تا نبیند روی نصرت را به خواب   خار در چشمش ز دست بخت بیدار تو باد
خصم کز رشک تو خونها خورد بهر جبر آن   در غزا خونش غذای تیغ خون بار تو باد
محتشم از بهر فتح و نصرت آن کامجو   لطف یزدان متفق به ایمن گفتار تو باد

غزل شماره ۱۶۰

دل مایل تو شد که سیه رو چو دیده باد   خون گشته قطره قطره ز مژگان چکیده باد
جان نیز گشت پیرو دل کز ره اجل   خاری به پای بیهوده گردش خلیده باد
تن هم نمی‌کشد ز رهت پا بگفت من   کز سر کشی به دار سیاست کشیده باد
تو قبلهٔ رقیبی و من در سجود تو   کز بار مرگ پشت امیدم خمیده باد
با آن که می‌بری همه دم نام مدعی   نام تو می‌برم که زبانم بریده باد
با آن که غیر دامن وصلت گرفته است   من زنده‌ام که جیب حیاتم دریده باد
گر مرغ روحم محتشم از باغ روی تو   دل برندارد از چمن تن پریده باد

غزل شماره ۱۶۱

تا اختیار خود به رقیب آن نگار داد   ناچار ترک او دل بی‌اختیار داد
تا او قرار داد که نبود جدا ز غیر   غیرت میان ما به جدائی قرار داد
من خود خراب از می حرمان شدم رقیب   داد طرب به مجلس آن میگسار داد
من بار راه هجر کشیدم جهان   او غیر را به بارگه وصل بار داد
من کلفت خمار کشیدم بناخوشی   او غیر را ز وصل می خوش گوار داد
آن پر خلاف وعده مرا بهر قتل نیز   صد انتظار داد ازین انتظار داد
گو محتشم به خواب عدم رو که دیگری   پاس درش بدیدهٔ شب زنده‌دار داد

غزل شماره ۱۶۲

خلل به دولت خان جهانستان مرساد   به آن بهار ظفر آفت خزان مرساد
اگر ز جیب زمین فتنه‌ای برآرد سر   به آن بلند به رکاب سبک عنان مرساد
وگر ز ذیل فلک آفتی فرو ریزد   به آن مه افسر بهرام پاسبان مرساد
جهان اگر به مثل کام اژدها گردد   به آن وجود مبارک گزند آن مرساد
به این و آن چو رسد مژده‌های اهل زمین   نوید نصرت او جز ز آسمان مرساد
به دامنش که زمین روب اوست بال ملک   غباری از فتن آخر الزمان مرساد
ز راه دور عدم هر که بی‌محبت او   فتد به راه به دروازه جهان مرساد
چو محتشم کند از دل دعای دولت خان   به غیر بانگ اجابت بگوش جان مرساد

غزل شماره ۱۶۳

روزگاری رفت و از ما نامدت یک بار یاد   دردمندان فراموش کرده را میدار یاد
بی‌تکلف خوش طبیب مشفقی کز درد تو   مردم و هرگز نکردی از من بیمار یاد
گردد از قحط طراوت چون گلت بی‌آب و رنگ   خواهی آوردن بسی زین دیدهٔ خونبار یاد
من که دایم سر گران بودن ز لطف اندکت   این زمان زان لطف اندک می‌کنم بسیار یاد
یاد می‌کردم ز سال پیش یاد از قید عشق   فارغم امسال اما می‌کنم از یار یاد
با وجود رستگاری در صف زنهاریان   می‌کنم صد ره دمی زان تیغ با زنهار یاد
کی جدائی زان فراموشکار کردی محتشم   گر گمان بردی که خواهد کردش این مقدار یاد

غزل شماره ۱۶۴

چو تو را به قصد جولان سم بادپا بجنبد   لب سنگ خاره شاید که پی دعا بجنبد
چو به محشر اندر آئی دو جهان بناز کشته   عجب ار به دست فرمان قلم جزا بجنبد
چه خجسته جلوه‌گاهی که به عزم رقص آنجا   قدم آورد به جنبش که زمین ز جا بجنبد
فکند نسیم عشقت به جهان قدس اگر ره   ز هوس منزه آن را به دل این هوا بجنبد
دهد آن زمان هوس را رگ ذوق من به جنبش   که رکاب عزم آن مه پی قتل ما بجنبد
سخن از ره دو دیده به حریم دل نهدرو   به اشارهٔ ابروی او چو ز گوشه‌ها بجنبد
همهٔ خسروان معنی علم افکنند گاهی   که خیال محتشم را قلم لوا بجنبد

غزل شماره ۱۶۵

نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد   که من دیوانه گردم بازو خلقی در عذاب افتد
ز بس لطف من و اندام زیبایت عجب دارم   که دیبا گر بپوشی سایه‌ات بر آفتاب افتد
اگر در خواب بینم پیرهن را بر تنت پیچان   تنم از رشگ آن بر بستر اندر پیچ و تاب افتد
غنود آن نرگس و شد بر طرف غوغا ز هر گوشه   ز بد مستی که بزم آراید و ناگه به خواب افتد
چسان پنهان کنم از همنشینان مهر مه‌روئی   که چون نامش برآید جان من در اضطراب افتد
ز هجر افتادم از دریوزه وصلش چو گمراهی   که جوید آب و با چندین مشقت در سراب افتد
ندارد محتشم تاب نظر هنگام لطف او   معاذالله اگر بر من نگاهش از عتاب افتد

غزل شماره ۱۶۶

دلی دارم که از تنگی درو جز غم نمی‌گنجد   غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمی‌گنجد
چو گرد آید جهانی غم به دل گنجد سریست این   که در جائی به این تنگی متاع کم نمی‌گنجد
طبیبا چون شکاف سینه پر گشت از خدنگ او   مکش زحمت که در زخمی چنین مرهم نمی‌گنجد
سپرد امشب ز اسرار خود آن شاه پریرویان   به من حرفی که در ظرف بنی‌آدم نمی‌گنجد
تو ای غیر این زمان چون در میان ما و یار ما   به این نامحرمی گنجی که محرم هم نمی‌گنجد
مکن بر محتشم عرض متاعی جز جمال خود   که در چشم گدایان تو ملک جم نمی‌گنجد

غزل شماره ۱۶۷

دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد   غم او نمی‌گذارد که نفس نگه ندارد
چه ز مزرع امیدم دمد از جفای ترکی   که ز ابر التفاتش همه تیغ و تیر بارد
تن خویش تا سپردم به سگش ز غیرت آن   که خدنگ نیمه‌کش را نفسی نگاه دارد
ز نشستنش به مسجد به ره نیاز زاهد   شده یک جهت نمازی به دو قبل می‌گذارد
تو که داغ تیره روزی نشمرده‌ای چه دانی   شب تار محتشم را که ستاره می‌شمارد

غزل شماره ۱۶۸

فضای کلبهٔ فقر آن قدر صفا دارد   که پادشاه جهان رشگ بر گدا دارد
بخشت زیر سر و خواب امن و کنج حضور   کسی که ساخت سر سروری کجا دارد
دلی که جا به دلی کرد احتیاج کجا   به کاخ دلکش و ایوان دلگشا دارد
ندای ترک تکبر صفیر آن مرغ است   که جا بگوشهٔ ایوان کبریا دارد
وجود ما به امید نوازش تو بس است   که احتیاج به یک ذره کیمیا دارد
شکفته قاصدی از ره رسید ای محرم   برو ببین چه خبر از نگار ما دارد
اگر حبیب توئی مشکلی ندارد عشق   اگر طبیب توئی درد هم دوا دارد
چو کشتیم بدو عالم ز من مجو بحلی   که کشتهٔ تو ازین بیش خون‌بها دارد
بسوز محتشم از آفتاب نقد و بساز   که روز هجر شب وصل در قفا دارد

غزل شماره ۱۶۹

تنی زلال‌وش آن سرو گل قبا دارد   که موج از اثر جنبش صبا دارد
شب آمد و سخن از کید مدعی می‌گفت   ازین سخن دگر آیا چه مدعا دارد
رقیب جان برد از هجر و بر خورد ز وصال   من از فراق بمیرم خدا روا دارد
ز حال آن بت بیگانه وش خبر پرسید   که باد می‌وزد و بوی آشنا دارد
رکاب خشم برای که کرده باز گران   تحملت که عنان کرشمه‌ها دارد
فتاده بس که حدیث من و تو در افواه   بهر که می‌نگرم گفتگوی ما دارد
به محتشم تو مزن طعنه گر ندارد هیچ   اگرچه هیچ ندارد نه خود تو را دارد

غزل شماره ۱۷۰

سبکجولان سمندی کان پری در زیر ران دارد   به رو بسیار می‌لرزم که باری بس گران دارد
من سر گشتهٔ بی دست و پا گرچه عنانش را   به میلش می‌کشم از یک طرف نازش عنان دارد
خدنگی کز شکاری کرده دشت عشق را خالی   هنوز از ناز ترک غمزهٔ او در کمان دارد
ندارد جز هوای بر مجنون محمل لیلی   زمام ناقه محمل کش اما ساربان دارد
چه بودی گر نبودی پای‌بست تربیت چندین   سبک پرواز شاهینی که قصد مرغ جان دارد
تو هستی یوسف اما نیست یعقوب تو معصومی   که از آسیب گرگت زاری او در امان دارد
به کذبت تا نگردد جامهٔ معصومی آلوده   حذر کن خاصه از گرگی که سیمای شبان دارد
ز جام حسن حالا سر خوشی اما نمی‌دانی   که این رطل گران در پی خمار بی‌کران دارد
از آن آتش زبان دیگر چه داری محتشم در دل   مگر تا عاشق از وی سر دل اندر زبان دارد

غزل شماره ۱۷۱

به پیش اختر حسن تو مهر تاب ندارد   جهان به دور تو حاجت به آفتاب ندارد
زمام کشتی دل تا کسی نداده به عشقت   خبر ز جنبش دریای اضطراب ندارد
نماند کس که به خواب جنون نرفت ز چشمت   جز آن که عقل به ذاتش گمان خواب ندارد
بهر زه چند نهفتن رخی که شعشعهٔ آن   نهفتگی ز نظرها به صد حجاب ندارد
میان چشم من و روی اوست صحبت گرمی   که تاب گرمی آن پردهٔ حجاب ندارد
جهان عشق چه بی قید عالمی است که آنجا   شه جهان ز گدای در اجتناب ندارد
بر آستانهٔ حکم ایاز هیچ غلامی   سر نیاز چو محمود کامیاب ندارد
شنیدم آمده صبر از پی تسلیت ای دل   بگو دمی بنشیند اگر شتاب ندارد
مگر ندیده‌ای اندر صف نظار گیانم   که در کمان نگهت ناوک عتاب ندارد
بهشت وصل توام کشت ز اختلاط رقیبان   من و فراق تو کان دوزخ این عذاب ندارد
سئوالهاست ز رازم رقیب پرده در تو را   که گر سکوت نورزد یکی جواب ندارد
به پرسش سگ خویش آمدی و یافت حیاتی   اگر به کعبه روی آن قدر ثواب ندارد
قدم دریغ مدار از سرم که جز تو طبیبی   دوای محتشم خسته خراب ندارد

غزل شماره ۱۷۲

کدام صحبت پنهان تو را چنین دارد   که رخش رفتنت از بزم ما به زین دارد
ز پند پشت کمانت که سخت کرده چنین   که پیش ما همه دم ابروی تو چنین دارد
ز اختلاط نسیمی مگر هوا زده‌ای   که لاله در چمنت رنگ یاسمین دارد
گداز یافتهٔ سیمت کدام گرم نگاه   نظر بر آن تن و اندام نازنین دارد
ترست دامن پاکت بگو که مستی عشق   به گریه روی که پیش تو بر زمین دارد
ز داغهایی که خونابه چیده پیرهنت   که لاله رنگ نشانها بر آستین دارد
ز تاب زلف تو پیداست حال آن رگ جان   که اتحاد بر آن موی عنبرین دارد
چرا نمی‌نگرد نرگست دلیر به کس   ز گوشه‌ها نظری گر نه در کمین دارد
چگونه دست بدارد ز دامنت عاشق   که وعدهٔ تو به نو عاشقان یقین دارد
تغافل تو در آن بزم مرگ صد شیداست   کسی کجاست که امشب تو را بر این دارد
نشست محتشم از غم میان انجم اشک   که از بتان صنمی انجمن نشین دارد

غزل شماره ۱۷۳

دیگر که هوای گل خود روی تو دارد   سیلاب سرشک که سر کوی تو دارد
بر هم زده دارد گل نازک ورقت را   آن باد مخالف که گذر سوی تو دارد
عشق تو چه عام است که هرکس به تصور   آئینهٔ خاصی ز مه روی تو دارد
هر شیفته کز جیب جنون سر بدر آرد   بر گردن دل سلسله از موی تو دارد
هر مرغ محبت که به آهنگ دمی خاست   شهبال توجه ز دو ابروی تو دارد
هر دام که افکنده فلک در ره صیدی   پیوند بسر رشتهٔ گیسوی تو دارد
هر بی سر و پا را که خرد راند چه دیدم   مجنون شده سر در پی آهوی تو دارد
هر تیر که عشق از سر بازیچه رها کرد   زور اثر قوت بازوی تو دارد
هر خیمه که از وسوسه زد خانهٔ سیاهی   آن خیمه ستون از قد دل جوی تو دارد
هر باد که جائی گل عشقی شکفانید   چون نیک رسیدیم به او بوی تو دارد
گر بوالهوسی یک غزل محتشم آموخت   صد زمزمه با لعل سخنگوی تو دارد

غزل شماره ۱۷۴

طبیب من ز هجر خود مرارنجور می‌دارد   مرا رنجور کرد از هجر و از خود دور می‌دارد
چو عذری هست در تقصیر طاعت می پرستان را   امام شهر گر دارد مرا معذور می‌دارد
به باطن گر ندارد زاهد خلوت نشین عیبی   چرا در خرقهٔ خود را این چنین مستور می‌دارد
اگر بینی صفائی در رخ زاهد مرو از ره   که صادق نیست صبح کاذب اما نور می‌دارد
سیه روزم ولی هستم پرستار آفتابی را   که عالم را منور در شب دی جور میدارد
طلب کن نشئه زان ساقی که بیمی چشم خوبان را   به قدر هوش ما گه مست و گه مخمور میدارد
پس از یک مردمی گر میکنی صد جور پی‌درپی   همان یک مردمی را محتشم منظور می‌دارد

غزل شماره ۱۷۵

مرا خیال تو شبها به خواب نگذارد   چو تن به خواب دهم اضطراب نگذارد
خیال آرزوئی می‌پزم که می‌ترسم   اگر تو هم بگذاری حجاب نگذارد
به طرف جوی اگر بگذری به این حرکات   خرامش تو تحرک در آب نگذارد
تو گرم قتل اجل نارسیده‌ای که شوی   فلک به سایه‌اش از آفتاب نگذارد
به من کسی شده خصم ای اجل که در کارم   عنان به دست تو سنگین رکاب نگذارد
ز ناز بسته لب اما به غمزه فرموده   که یک سوال مرا بی‌جواب نگذارد
هزار جرعه دهد عشوه‌اش به بوالهوسان   چو دور محتشم آید عتاب نگذارد

غزل شماره ۱۷۶

چند عمرم در شب هجران به ماتم بگذرد   مرگ پیش من به از عمری که در غم بگذرد
بی تو از عمرم دمی باقیست آه ار بعد ازین   بر من از ایام هجران تو یکدم بگذرد
هیچ دانی چیست مقصود از حیات آدمی   یکدمی کزعمر با یاران همدم بگذرد
گر بگفت دوست خواهد از حریفان عالمی   مرد آن بادش که می‌گفت از دو عالم بگذرد
خیل سلطان خیالت کز قیاس آمد برون   بگذرد در دل دمی صد بار اگر کم بگذرد
ای که باز از کین ما دامن فراهم چیده‌ای   دست ما و دامن مهر تو کین هم بگذرد
محتشم بیمار و جانش بر لب از هجران توست   کاش بر وی بگذری زان پیش کز هم بگذرد

غزل شماره ۱۷۷

بس که روز و شبم از دل سپه غم گذرد   کاروان طرب و شادی از آن کم گذرد
لرزه‌ام بر رگ جان افتد و افتم درپات   باد اگر از سر آن طره پرخم گذرد
از خیالش خجلم بس که شب و روز مرا   در دل پر شرر و دیدهٔ پر نم گذرد
چون غجک دم به دم آید ز دلم نالهٔ زار   تیر عشق از رگ جان بس که دمادم گذرد
ملکی ماه زمین گشته که از پرتو او   هر شب از غرفهٔ مه نعرهٔ آدم گذرد
اگر از سوختن داغ کشد دست اولی است   هر که در خاطرش اندیشه مرهم گذرد
محتشم را دم آخر چو رسیدی بر سر   آن قدر بر سر اوباش که از هم گذرد

غزل شماره ۱۷۸

شبی که بر دلم آن ماه پاره می‌گذرد   مرا شرارهٔ آه از ستاره می‌گذرد
خراش دل ز سبک دستی کرشمهٔ او   به نیم چشم زدن از شماره می‌گذرد
دلم بر آتش غیرت کباب می‌گردد   چو تیرش از جگرپاره پاره می‌گذرد
ز رخش صبر و شکیبائی آن گزیده سوار   پیاده می‌کندم چون سواره می‌گذرد
مشو به سنگدلیهای خویشتن مغرور   که تیر آه من از سنگ خاره می‌گذرد
تو ای طبیب ازین گرمتر گذر قدری   بر آن مریض که کارش ز چاره می‌گذرد
به صد فسون بتان محتشم ز دین نگذشت   ولی اگر تو کنی یک اشاره می‌گذرد