ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۱۰ -


غزل شماره ۱۲۸

حسن پری جلوه کرد دیو جنونم گرفت   ای دل بدخواه من مژده که خونم گرفت
من که شب غم زدم بس خم از اقلیم عشق   تفرقه چونم شناخت حادثه چونم گرفت
خنجر جور توام سینه به نوعی شکافت   کاب دو چشم از برون راه درونم گرفت
بهر رضای توام چرخ ز قصر حیات   خواست به زیر افکند بخت نگونم گرفت
هیچ گه از جرم عشق گرم به خونم نگشت   خوی تو در عاشقی بس که زبونم گرفت
عشق که تسخیر من از خم زلف تو کرد   در خم من سالها داشت کنونم گرفت
محتشم از مردمان بود دل من رمان   رام پری چون شدم گرنه جنونم گرفت

غزل شماره ۱۲۹

بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت   کرد خود بدمهری و تهمت به صد دل بست و رفت
بود محل بندی لیل ز باد روزگار   محملی کز ناز آن شیرین شمایل بست و رفت
تا نگردم گرد دام زلف دیگر مهوشان   پای پروازم به آن مشگین سلاسل بست و رفت
دل به راه او چو مرغ نیم به سمل می‌طپید   او به فتراک خودش چون صید به سمل بست و رفت
تا گشاید بر که از ما قایلان درد خویش   چشم لطفی کز من آن بی‌درد و غافل بست و رفت
خود در آب چشم خویشم غرق و می‌سوزم که او   غافل از سیل چنین پرزور محمل بست و رفت
لال بادا محتشم با همدمان کان تازه گل   رخت ازین گلشن ز غوغای عنا دل بست و رفت

غزل شماره ۱۳۰

یارم طریق سرکشی از سر گرفت و رفت   یکباره دل ز بی دل خود بر گرفت و رفت
رو دروبال کرد مرا اختر مراد   کان مه پی رقیب بد اختر گرفت و رفت
غلطان به خاک بر سر راهش مرا چو دید   دامن کشان ز من ره دیگر گرفت و رفت
گفتم عنان بگیر دلم را که می‌رود   آن بی‌وفا عنان تکاور گرفت و رفت
یک نکته گفتمش که ز من بشنو و برو   صد نکته بیش بر من ابتر گرفت و رفت
دل هم که خوی با ستم عشق کرده بود   دنبال آن نگار ستمگر گرفت و رفت
ای محتشم بسوز فراق این زمان بساز   کان افتاب سایه ز ما برگرفت و رفت

غزل شماره ۱۳۱

شهریار من مرا پابست هجران کرد و رفت   شهر را بر من ز هجر خویش زندان کرد و رفت
وقت رفتن داد تیغ غمزه را زهر آب ناز   وان نگه کردن مرا صد رخنه در جان کرد و رفت
من فکندم خویش را از خاکساری در رهش   او ز استغنا مرا با خاک یکسان کرد و رفت
غایب از چشمم چو میشد با نگاه آخرین   خانهٔ چشم مرا از گریه ویران کردو رفت
روز اقبال مرا در پی شب ادبار بود   کز من آن خورشید تابان روی پنهان کرد و رفت
باد یارب در امان از درد بی‌درمان عشق   آن که دردم داد و نومیدم ز درمان کرد و رفت
دوزخی تا بنده شد بهر عذاب محتشم   دوش کان کافر دلش تاراج ایمان کرد و رفت

غزل شماره ۱۳۲

با رقیب آمد و این غمکده را در زد و رفت   در نزد آتش غیرت به دلم در زد و رفت
جست برقی و به جان طمع آتش زد و سوخت   دی که ساغر زده از کلبهٔ من سر زد و رفت
آتشی سر زد و شدشمع طرب خانهٔ دل   مرغ جان آمد و گرد سر او پر زد و رفت
میزد او خود در صحبت چو من از بی‌صبری   در تکلیف زدم بر در دیگر زد و رفت
خواستم در سر مستی شومش دامن‌گیر   ناگهان سر زد و دامن به میان بر زد و رفت
آن که ساغر زده از مجلس غیر آمده بود   وه که در مجلس ما سنگ به ساغر زد و رفت
آشکارا به رخ خاکی من پای نهاد   سکهٔ مهر من غم زده بر زر زد و رفت
ملتفت گرچه به سمبل شدن صید نشد   ناوک افکند و دوید از پی و خنجر زد و رفت
گفتمش مرغ دلم راست به پا رشتهٔ دراز   گرهی بر سر آن زلف معنبر زد و رفت
داغدار تو چنان ساخت که سوزش نرود   زان تعافل که برین سوخته اختر زد و رفت
این ابتر بود که نامد دگر آن آفت جان   که ره محتشم بی دل ابتر زد و رفت

غزل شماره ۱۳۳

خاست غوغائی و زیبا پسری آمد و رفت   شهر برهم زده تاراج گری آمد و رفت
تیغ بر کف عرق از چهره‌فشان خلق کشان   شعلهٔ آتش رخشان شرری آمد و رفت
طایر غمزهٔ او را طلبیدم به نیاز   ناز تا یافت خبر تیز پری آمد و رفت
مدعی منع سخن کرد ولیکن به نظر   در میان من و آن مه خبری آمد و رفت
وقت را وسعت آمد شد اسرار نبود   آن قدر بود که پیک نظری آمد و رفت
قدمی رنجه نگردید ز مصر دل او   به دیار دل ما نامه بری آمد و رفت
محتشم سیر نچیدم گل رسوائی او   کاشنایان به سرم پرده دری آمد و رفت

غزل شماره ۱۳۴

چابکسواری آمد و لعبی نمود و رفت   نی نی عقابی آمد و صیدی ربود و رفت
آن آفتاب کشور خوبی چو ماه نو   ظرف مرا به آن می تند آزمود و رفت
نقش دگر بتان که نمی‌رفت از نظر   آن به تن به نوک خنجر مژگان زدود ورفت
تیری که در کمان توقف کشیده داست   وقت وداع بر دل ریشم گشود و رفت
حرفی که در حجاب ز گفت و شنود بود   آخر به رمز گفت و به ایما شنود و رفت
از بهر پای بوس وداعی که رویداد   رویم هزار مرتبه بر خاک سود و رفت
افروخت آخر از نگه گرم آتشی   در محتشم نهفته برآورد دود و رفت

غزل شماره ۱۳۵

زانطره دل سوی ذقنت رفته رفته رفت   در چه ز عنبرین رسنت رفته رفته رفت
پیشت چو شمع اشگ بتان قطره قطره ریخت   صد آبرو در انجمنت رفته رفته رفت
من بودم و دلی و هزاران شکستگی   آن هم به زلف پرشکنت رفته رفته رفت
گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سر   عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت
رفتی به مصر حسن و نرفتی ازین غرور   آن جا که بوی پیرهنت رفته رفته رفت
جان را دگر به راه عدم ده نشان که دل   در فکر نقطهٔ دهنت رفته رفته رفت
ای محتشم فغان که نیامد به گوش یار   آوازه‌ای که از سخنت رفته رفته رفت

غزل شماره ۱۳۶

بی‌پرده برآئی چو به صحرای قیامت   خلد از هوس آید به تماشای قیامت
هنگامه بگردد چو خورد غلغلهٔ تو   بر معرکه معرکه آرای قیامت
در حشر گر آید نم رحمت ز کف تو   روید همه شمشیر ز صحرای قیامت
در قتل من امروز مبر خوف مکافات   کاین داوری افتاد به فردای قیامت
بنشین و مجنبان لب عشاق که کم نیست   غوغای قیام تو ز غوغای قیامت
پروردهٔ تفتندهٔ بیابان تمنا   جنت شمرد دوزخ فردای قیامت
فرداست دوان محتشم از دست تو در حشر   با صد تن عریان همه رسوای قیامت

غزل شماره ۱۳۷

زین نقش‌خانه کی من دیوانه جویمت   صورت طلب نیم که درین خانه جویمت
بیزم به جستجوی تو خاک دل خراب   گنجی عجب مدان که ز ویرانه جویمت
ای شمع دقت طلبم بین که در سراغ   ز آواز جنبش پر پروانه جویمت
عقلم فکند از ره و عشقم دلیل گشت   کز رهنمائی دل دیوانه جویمت
یک آشنا نشان توام در جهان نداد   شضد نوبت این زمان که ز بیگانه جویمت
ای خواب خوش که گمشده‌ای چند هر شبی   تا صبح از شنیدن افسانه جویمت
در کوی شوقم ای دریک دانه معبدی است   کانجا به ذکر سبحه صد دانه جویمت
جام فراق دادی و رفتی که در خمار   چون بی‌خودان به نعرهٔ مستانه جویمت

غزل شماره ۱۳۸

کدام سرو ز سنبل نهاده بند به پایت   که برده دل ز تو ای دلبران شهر فدایت
غم که کرده خلل در خرام چابکت ای گل   ز رهگذر که در پاخلیده خارجفایت
سیاست که ز اظهار عشق کرده خموشت   که حرف مهر کسی سر نمی‌زند ز ادایت
اشارت که سرت را فکنده پیش به مجلس   که بسته راه نگه کردن حریف ربایت
سفارش که تو را راز دار کرده بدین سان   که مهر حقه راست لعل روح فزایت
گهی به صفحهٔ رو زلف می‌نهی که بپوشد   شکسته رنگی رخسار آفتاب جلایت
گهی به سنبل مو دست میکشی که نگردد   دلیل عاشقی آشفتگی زلف دوتایت
تو از کجا و گرفتن به کوی عشق کسی جا   سگ تصرف آن دلبرم که برده ز جایت
اگر نه جاذبهٔ عاشقی بدی که رساندی   عنان کشان ز دیار جفا به ملک وفایت
متاز کم ز نکویان سمند ناز که هستی   تو از برای یکی زار و صد هزار برایت
به محتشم که سگ توست راز خویش عیان کن   که چون جریده به آن کو روی دود ز قفایت

غزل شماره ۱۳۹

به قصد جان من در جلوه آمد قد رعنایت   به قربانت شوم جانا بمیرم پیش بالایت
ازین بهتر نمی‌دانم طریق مهربانی را   که ننشینم ز پا تا جان دهم از مهر در پایت
توانم آن زمان در عشق لاف دردمندی زد   که از درمان گریزم تا بمیرم در تمنایت
خوش آن مردن که بر بالین خویشت بینم و باشد   اجل در قبض جان تن مضطرب من در تماشایت
چو روز مرگ دوزندم کفن بهر سبکباری   روان کن جانب من تاری از جعد سمن سایت
چو روی منکران عشق در محشر سیه گردد   نشان رو سفیدیهای ما بس داغ سودایت
چه مردم کش نگاهست این که جان محتشم بادا   بلا گردان مژگان سیاه و چشم شهلایت

غزل شماره ۱۴۰

زهی گشوده کمند بلا سلاسل مویت   مهی نبوده بر اوج علا مقابل رویت
خوشم به لطف سگ درگهت که در شب محنت   رهی نموده ز روی وفا به سایل کویت
طرب فزا شده دشت جنون که خاک من آنجا   بباد رفته ز سم سمند بادیه پویت
رواج مشگ ختن چون بود که هست صبا را   هزار نافه گشائی ز جعد غالیه بویت
نهان ز غیر حدیث صبا بپرس خدا را   دمی که آید ازین ناتوان خسته به سویت
اگر به زلف تو بستم دلی مرنج که هر سو   یکی نه صد دل دیوانه بسته است به مویت
مرا چه غم که دل خسته رام شد به غم تو   درین غمم که مبادا شود رمیده ز خویت
تو دست برده به چوگان و خلق بهر تماشا   ز هر طرف سوی میدان به سر دویده چو گویت
وصال اگر طلبد محتشم بس این که بر آن کو   دمی برآئی و بیند ز دور روی نکویت

غزل شماره ۱۴۱

عمرها فکر وصال تو عبث بود عبث   عشق‌بازی به خیال تو عبث بود عبث
سالها قطره زدن مور ضعیفی چو مرا   در پی دانهٔ خال تو عبث بود عبث
از تو هرگز چو سرافراز به سنگی نشدیم   میوهٔ جستن ز نهال تو عبث بود عبث
بی‌لبت تشنه چو مردیم شکیبائی ما   در تمنای زلال تو عبث بود عبث
پر برآتش زدن مرغ دل ما ز وفا   بر سر شمع جمال تو عبث بود عبث
به جوابی هم ازو چون نرسیدی ای دل   زان غلط بخش سئوال تو عبث بود عبث
محتشم فکر من اندر طلب او همه عمر   چون خیالات محال تو عبث بود عبث

غزل شماره ۱۴۲

دادم از دست برون دامن دلبر به عبث   به گمانهای غلط رفتم از آن در به عبث
چهرهٔ عصمت او یافت تغییر به دروغ   مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث
تیره گشت آینهٔ پاکی آن مه به خلاف   شد سیه روز من سوخته اختر به عبث
بود در قبضهٔ تسخیر من اقلیم وصال   ناکهان باختم آن ملک مسخر به عبث
وصل هر نقد که در دامن امیدم ریخت   من بی صرفه تلف ساختم اکثر به عبث
جامهٔ هجر که بر قامت صبر است دراز   بر قد خویش بریدم من ابتر به عبث
محتشم گر نشد آشفته دماغت ز جنون   به چه دادی ز کف آن زلف معنبر به عبث

غزل شماره ۱۴۳

سالها از پی وصل تو دویدم به عبث   بارها در ره هجر تو کشیدم به عبث
بس سخنها که به روی تو نگفتم ز حجاب   بس سخنها که برای تو شیندم به عبث
تا دهی جام حیاتی من نادان صدبار   شربت مرگ ز دست تو چشیدم به عبث
تو به دست دگران دامن خود دادی و من   دامن از جمله بتان بهر تو چیدم به عبث
من که آهن به یک افسانه همی‌کردم موم   صدفسون بر دل سخت تو دمیدم به عبث
گرد صدخانه به بوی تو دویدم ز جنون   جیب صد جامه ز دست تو دریدم به عبث
محتشم بادهٔ محنت ز کف ساقی عشق   تو چشیدی به غلط بنده کشیدم به عبث

غزل شماره ۱۴۴

زهی طغیان حسنت بر شکیب کار من باعث   ظهورت بر زوال عقل دعوی دار من باعث
ندانم از تو هر چند از ستم فرمائی آزارم   که آن حسن ستم فرماست بر آزار من باعث
تو تا غایت نبودی خانمان ویران کن مردم   تو را شد بر تطاول پستی دیوار من باعث
ز کس حرمت دوشم چه خود را دور میداری   که ایمای تو شد بر جرات اغیار من باعث
خدا خون جهانی از تو خواهد خواست چون کرده   جهان را بر خرابی دیدهٔ خونبار من باعث
دگر در عشوه خواهم کرد گم ضبط زبان تا کی   شود لطف کمت بر رنجش بسیار من باعث
سبک کردم عیار خویش از این غافل که خواهد شد   بر استیلای نازش خفت مقدار من باعث
گره بر رشتهٔ ذکر ملایک می‌تواند زد   سر زلفت که شد بر بستن زنار من باعث
گزیدم صد ره انگشت تحیر چون ز محرومی   به زیر تیغ شد بر زخم او زنهار من باعث
ز ذوق امروز مردم حال غیر از وی چو پرسیدم   که بر اعراض پنهانی شد استغفار من باعث
غم او محتشم بستی در نطقم اگر گه   نگشتی اقتضای طبع بر گفتار من باعث

غزل شماره ۱۴۵

گلخنیان تو را نیست به بزم احتیاج   کار ندارد به آب مرغ سمندر مزاج
رتبه به اسباب نیست ورنه چو بر آشیان   هد هد نادان نشست صاحب تختست و تاج
از همه ترکان ستاند هندوی چشم تو دل   از همه شاهان گرفت شحنهٔ حسن تو باج
گرچه تو را از ازل حسن خدا داد بود   عشق که بود این که داد حسن تو را این رواج
هر طرف از دلبران ملک ستاننده‌ایست   از طرفی کن خروج از همه بستان خراج
آن چه بر ایوب رفت نیست خوش اما خوشست   مرد که دارد شکیب درد که دارد علاج
خشم و تغافل به دست ورنه ازو محتشم   جور دمادم خوش است نیست به لطف احتیاج

غزل شماره ۱۴۶

گر به دردم نرسد آن بت غافل چه علاج   ور کشد سر ز علاج من بی دل چه علاج
کار بحر هوس از رشگ به طوفان چو کشید   غیر زورق کشی خویش به ساحل چه علاج
قتل شیرین چو شد از تلخی جان کندن صبر   غیر منت کشی از سرعت قاتل چه علاج
دست غم زنگ ز پیشانی خدمت چو زدود   جز به تقصیر شدن پیش تو قایل چه علاج
نیم بسمل شده را خاصه به تیغ چو توئی   جز نهادن سر تسلیم به سمل چه علاج
نقد دین گرچه ندادن ز کف اولی‌ست ولی   ترک چشم تو چو گردیده محصل چه علاج
گو دل تازه جنون باش به زلفش دربند   اهل این سلسله را جز به سلاسل چه علاج
محتشم رفتن از آن کوست علاج دل تو   لیک چون رفته فروپای تو در گل چه علاج

غزل شماره ۱۴۷

اغیار را به صحبت جانان چه احتیاج   بی درد را به نعمت درمان چه احتیاج
در قتل من که ریخته جسمم ز هم مکوش   کشتی چو شد شکسته به طوفان چه احتیاج
نخل توام به سعی مربی ثمر مبخش   خودرسته را به خدمت دهقان چه احتیاج
کی زنده دم تو کشد منت مسیح   پاینده را به چشمهٔ حیوان چه احتیاج
از لعبتان چین به خیال تو فارغیم   تا جان بود به صورت بی‌جان چه احتیاج
بعد طریق کعبهٔ مقصد ز قرب دل   چون بسته شد به بستن پیمان چه احتیاج
بهر ثبوت عشق چو در بزم منکران   دل چاک شد به چاک گریبان چه احتیاج
پیش ضمیر دلبر ما فی‌الضمیر دان   اظهار کردن غم پنهان چه احتیاج
در فقر چون عزیزی و خواری مساویند   درویش را به عزت سلطان چه احتیاج
چون دیگریست قاضی حاجات محتشم   مور ضعیف را به سلیمان چه احتیاج

غزل شماره ۱۴۸

درختان تا شوند از باد گاهی راست گاهی کج   قد خلق از سجودت باد گاهی راست گاهی کج
ز بس حسرت که دارد بر تواضع کردن شیرین   کشد نقش مرا فرهاد گاهی راست گاهی کج
زند پر مرغ روحم چون شود از باد جولانش   اطاقه بر سر شمشاد گاهی راست گاهی کج
نزاکت بین که سروش می‌شود مانند شاخ گل   به نازک جنبشی از باد گاهی راست گاهی کج
بلا زه بر کمان بندد چو در رقص آن سهی بالا   کند رعنا روی بنیاد گاهی راست گاهی کج
کمان بر من کشید و دل‌نواز مدعی هم شد   که تیرش بر نشان افتاد گاهی راست گاهی کج
به فکر قد و زلفش محتشم دیوانه شد امشب   خیالش بس که رو می‌داد گاهی راست گاهی کج

غزل شماره ۱۴۹

زهی ز تو دل ناوک سزای من مجروح   دلت مباد به تیر دعای من مجروح
عجب مدان که به تیر دعا شود دل سنگ   ز شست خاطر ناوک گشای من مجروح
شکست شیشهٔ دل در کفش که می‌خواهد   به شیشه ریزه آزار پای من مجروح
ز خاک تربت من گل دمید و هست هنوز   ز خار گلی داغهای من مجروح
جراحت دل ریشم ازین قیاس کنید   که هست صد دل بی‌غم برای من مجروح
دلم ز سوزن الماس درد خون شد و گشت   درون هم از دل الماس سای من مجروح
شد از دم تو مسیحا نفس دل مرده   دواپذیر و دل بی‌دوای من مجروح
خدنگ هجر تو زود از کمان حادثه جست   ز ما سوا نشد و ماسوای من مجروح
نماند محتشم از دوستان دلی که نشد   ز سوز گریه بر های‌های من مجروح

غزل شماره ۱۵۰

به زبان خرد این نکته صریح است صریح   که نظر جز به رخ خوب قبیح است قبیح
مدعای دل عشاق بتان می‌فهمند   به اشارات نهانی ز عبارات صریح
آن که این حسن در اجزای وجود تو نهاد   معنی خاص ادا کرد به الفاظ فصیح
بر دل ریش چه شیرین نمکی می‌پاشید   در حدیث نمکین جنبش آن لعل ملیح
ما هلاکیم و نصیب دگران آب حیات   ما خرابیم و طبیب دگرانست مسیح
این که دل دیده شکست از تو درستست درست   این که بیمار تو گردیده صحیح است صحیح
محتشم کز تو به یک پیک نظر گشته هلاک   چشم حسرت به رخت دوخته چون صید ذبیح

غزل شماره ۱۵۱

ای لبت زنده کرده نام مسیح   به روان بخشی کلام فصیح
چهره‌ای داری از شراب صبوح   همچو خورشید نیم‌روز صبیح
هرچه می‌خواهی از جفا میکن   که صبیحی و نیست از تو قبیح
از شکر خوش‌ترست و شیرین‌تر   سخن تلخ از آن لبان ملیح
دیشبت به رکنابه بود مدار   کرده‌ای امشب آن کنابه صریح
از تو مائیم خسته و بیمار   دگران جمله سالمند و صحیح
آن صنم می‌زند خدنگ جفا   محتشم دست و پا چو صید ذبیح

غزل شماره ۱۵۲

دوش گفتند سخنها ز زبان تو صریح   لله‌الحمد که شد کین نهان تو صریح
بود عاشق کشی اندر همه عهدی پنهان   آخر این رسم نهان شد به زمان تو صریح
خوش برانداخته‌ای پرده که در خواهش می   هست در گوش من امشب سخنان تو صریح
دوش در مستی از آن رقعه‌نویسی هر حرف   که دلت داشت نهان کرد بیان تو صریح
آن که می‌داشت عبور تو به مسجد پنهان   دوش می‌داد به میخانه نشان تو صریح
با تو هم دشمنی غیر عیان شد امروز   بس که سوگند غلط خورد به جان تو صریح
به کنایت سخن از جرم کسی گفتی و گشت   کینهٔ محتشم از حسن بیان تو صریح