ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۹ -


غزل شماره ۱۰۴

مطرب بگو که این تری و این ترانه چیست   وین شعله در رگ و پی چنگ و چغانه چیست
ساقی صفای صبح جوانان پارسا   در درد تیره فام شراب شبانه چیست
واعظ تو را که دامن ازینها فتاده پاک   این آستین فشانی لایعقلانه چیست
خواب ملال تا رود از سر زمانه را   حرفی از آن یگانه بگو این افسانه چیست
ای کعبه رو که دور ز عشقی طواف تو   غیز از نظاره در و دیوار خانه چیست
یک جان چو درد و جسم نمی‌باشد ای حکیم   پس در دو کون ذات بدیع یگانه چیست
ای دل چو مرغ میفکند پر در این فضا   چندین هزار بیضه درین آشیانه چیست
کالای حسن او چو به قیمت نمی‌دهند   ای چشم پر در این همه عرض خزانه چیست
ابرست در تراوش و صبح است در طلوع   ساقی دگر برای تعلل بهانه چیست
دندان ز لعل و خال بتان محتشم بکن   تو مرغ دیگری هوس آب و دانه چیست

غزل شماره ۱۰۵

گر بدانی که گرفتار کمندت دل کیست   ور کنی جزم که مهر تو در آب و گل کیست
داد عصمت دهی از بهر رضای دل او   تا هوس پیشه بداند که دلت مایل کیست
سگت آهسته نهد پا به زمین از غیرت   تا بداند که سر کوی تو سر منزل کیست
بعد از آن هم که کنی به سملم از تاب حسد   ترسم از رشک بگویند که این به سمل کیست
برده این قافله از قافله مشگ سبق   یارب این عطرفشانی عمل محمل کیست
گرچه آواز وی از محفل او می‌شنوم   دلم از دغدغه خونست که در محفل کیست
محتشم زد چو گدایان در دریوزه عام   تا به این پی نتوان برد که او سائل کیست

غزل شماره ۱۰۶

رفته مهر از شکرت در شکرستان تو کیست   ما زدوریم مگس ران مگس خوان تو کیست
من ز سودای تو دیوانهٔ صحرا گردم   بندی سلسلهٔ زلف پریشان تو کیست
نغمهٔ سنج تیرت منم از یک سر تیر   سینه آماج کن ناوک پران تو کیست
من خود از زخم غمت می‌شکفانم گل داغ   به سر شک آبده خنجر مژگان تو کیست
دامن آلاست ز اشک من مجنون درو دشت   اشک پالای خود از گوشهٔ دامان تو کیست
محتشم را نده بزمت شده از نادانی   همدم انجمن آرای سخندان تو کیست

غزل شماره ۱۰۷

شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست   گریه‌های سحرم را اثری پیدا نیست
هست پیدا که به خون ریختنم بسته کمر   گرچه از نازکی او را کمری پیدا نیست
به که نسبت کنمت در صف خوبان کانجا   از تجلی جمالت دگری پیدا نیست
نور حق ز آینهٔ روی تو دایم پیداست   این قدر هست که صاحب نظری پیدا نیست
پشه سیمرغ شد از تربیت عشق و هنوز   طایر بخت مرا بال و پری پیدا نیست
بس عجب باشد اگر جان برم از وادی عشق   که رهم گم شده و راهبری پیدا نیست
شاهد بی کسی محتشم این بس که ز درد   مرده و بر سر او نوحه‌گری پیدا نیست

غزل شماره ۱۰۸

هرکس نکرد ترک سر از اهل درد نیست   در پای دوست هر که نشد کشتهٔ مرد نیست
ناصح مور ز مهر و غم درد ما مخور   ما عاشقیم و در خور ما غیر درد نیست
می‌ریزم از دو دیده به یاد تو اشک گرم   شبها که همدمم به جز آه سرد نیست
بر درگهت که نقد دو عالم نثار اوست   ما را ز انفعال به جز روی زرد نیست
جمعند وحشیان همه بر من همین دل است   آن وحشی که با من صحرانورد نیست
تهمت کش وصالم و در گرد کوی تو   جز گرد کوچه بهر من کوچه گرد نیست
هرچند دل رفیق غم و درد و محنت است   جمعست خاطرم که به کوی تو فرد نیست
شبها به دوستان چو خوری باده یاد کن   از محتشم که یک نفسش خواب و خورد نیست

غزل شماره ۱۰۹

گرچه قرب درگهت حدمن مهجور نیست   گر به لطفم گه گهی نزدیک خوانی دور نیست
شمع مجلس در شب وصل تو سوزد من ز هجر   چون نسوزم کاین سعادت یک شبم مقدور نیست
با تو نزدیکان نمی‌گویند درد دوریم   آری آری تندرستان را غم رنجور نیست
حور می‌گفتم تو را خواندی سگ کوی خودم   سهو کردم جان من این مردمی در حور نیست
این که می‌سازیم بر خوان غمت با تلخ و شور   جز گناه طالع ناساز و بخت شور نیست
موکبت را دل چو با خود می‌برد ای افتاب   تن چرا در سایهٔ آن رایت منصور نیست
محتشم را محتشم گردان به اکسیر نظر   کان گدارا چون گدایان سیم و زر منظور نیست

غزل شماره ۱۱۰

بی‌تصرف حسن را در هیچ دل تاثیر نیست   بی‌وقوف کیمیاگر نفع در اکسیر نیست
کلک مانی سحر کرد و بر دلی ننهاد بند   کانچه مقصود دل است از حسن در تصویر نیست
دست عشقت کز تصرفهای کامل کوته است   هست دامن‌گیر من اما گریبان‌گیر نیست
شهر را کردن حصار و بر ظفر دادن قرار   دخل در تسخیر می‌دارد ولی تسخیر نیست
قلعهٔ دل سالم از کوته کمندیهای توست   ورنه در امداد خیل حسن را تقصیر نیست
شاه عشقت با همه کامل عیاریها زده   سکه‌ای در کشور دل کایمن از تغییر نیست
بند نامضبوط و صید بسته قادر بر نجات   صید بند ایمن که پای صید بی‌زنجیر نیست
عشقت از معماری دل دور دارد خویش را   این کهن ویرانه گویا لایق تعمیر نیست
از تو دارد محتشم دیگر شکایتها بلی   جمله را گنجایش اندر حیز تقریر نیست

غزل شماره ۱۱۱

گرچه پای بندی عشق تو بی‌زنجیر نیست   از گریزش نیز غافل بودن از تدبیر نیست
در تصرف کوش تا عشقم شود کامل عیار   کانچه مس را زر تواند ساخت جز اکسیر نیست
حسن افسون است و دل افسون‌پذیر اما اگر   نیست افسون دم در افسون ذره‌ای تاثیر نیست
صید را هرچند زور خود برون آرد ز قید   در طریق ضبط او صیاد بی‌تقصیر نیست
پر برای مرهمی خوارم مکن کاندر دلم   خار خاری هست اما زخم تیغ و تیر نیست
ز اعتماد آن که در زلفت به یک تارم اسیر   چندم آری در جنون این تار خود زنجیر نیست
سرمده خیل ستم را در دل من چون هنوز   یک سر این کشور تو را در قبضهٔ تسخیر نیست
صید را اینجا خطر دارد تو خاطر جمع‌دار   ای دل وحشی که این صیاد وحشی‌گیر نیست
در وصال اسباب جمع و محتشم محروم از او   وصلت معشوق و عاشق گویا تقدیر نیست

غزل شماره ۱۱۲

گر با توام ز دیدن غیرم گزیر نیست   ور دورم از تو خاطرم آرام‌گیر نیست
در هجر اینچنینم و در وصل آن چنان   خوش آن که هجر و وصل تواش در ضمیر نیست
بیمار دل به ترک تو صحبت‌پذیر نیست   اما بلاست اینکه نصیحت‌پذیر نیست
فرهاد رخم پرور چشم حقارتست   اما به دیدهٔ دل شیرین حقیر نیست
خسرو حریص تاختن رخش شور هست   اما حریف ساختن جوی شیر نیست
در زیر خنجر اجلش شکر واجب است   صیدی که او بقید محبت اسیر نیست
در سینهٔ خار اشارات او به غیر   زخمیست محتشم که کم از زخم‌تیر نیست

غزل شماره ۱۱۳

با بد آموزت مگر قانون الفت ساز نیست   که امشب تیر تغافل در کمان ناز نیست
مرغ دل کامد به سویت چون کنم ضبطش که هیچ   رشته‌ای برپای این گنجشک نوپرواز نیست
ای اجل چندان که خواهی کامرانی کن که هست   دشت پر صید و خطا در شست صیدانداز نیست
کرده از بی‌اختیاریهای مستی امشبم   مخزن رازی که خود هم محرم آن راز نیست
بس که دل گم گشته در نخجیرگاه دلبران   نیست گنجشکی که رد چنگال صد شهباز نیست
عشوه می‌خواهد به آن بزمم کشاند مو کشان   ناز می‌گوید مرو زحمت مکش در باز نیست
محتشم فریاد میکن تا به تن آرد که هست   داد زن چندان که گوش کس برین آواز نیست

غزل شماره ۱۱۴

هرچند خون عاشق بی‌دل حلال نیست   در خون من گرفت به آن خردسال نیست
حسنش امان یک نگهم بیشتر نداد   در حسن آدمی کش او اعتدال نیست
دی وقت راندن من از آن بزم بود مست   کامروز در رخش اثر انعفال نیست
شاخ گلی و گرنه هنوز ای پسر کجاست   سروی که در ره تو سرش پایمال نیست
ماه نوی ولی به ظهور تو از بتان   یک آفتاب نیست که در او زوال نیست
از یک هلال اگرچه نه‌ای بیشتر هنوز   یک سینه نیست کز تو بر او صد هلال نیست
حسن تو راست زیر نگین صد جهان جمال   یک دل حریف این همه حسن و جمال نیست
از سادگی دمی ز تو صد لطف می‌کنم   خاطر نشان خود که تو را در خیال نیست
خود را به عمد به هرچه می‌افکنی به خواب   ز افسانهٔ منت اگر امشب ملال نیست
برداشتست بهر نثار تو چشم ما   چندان گوهر که در صدفت احتمال نیست
قدت هلال وار خمیده است در شباب   بر غیر عشق محتشم این حرف دال نیست

غزل شماره ۱۱۵

چون تو سروی در جهان ای نازنین اندام نیست   صد هزاران سرو هست اما بدین اندام نیست
حله جفت نباشد لایق اندام تو   زان که در پیراهن حور این چنین اندام نیست
گر قبا ترکانه پوشیدن چنین است ای پسر   در قبا پوشیدن ترکان چنین اندام نیست
گرچه هست از نازک اندامان زمین رشک فلک   به ز اندام تو در روی زمین اندام نیست
در گلستانی که آن سرو میان باریک هست   سرو را در دیده باریک بین اندام نیست
قد اگر این است و اندام این ور عنائی توراست   راستی در قد سرو راستین اندام نیست
محتشم نخلی کز و گلزار جانم تازه است   غیر ازین شیرین عذار یاسمین اندام نیست

غزل شماره ۱۱۶

ای گل امروز اداهای تو بی‌چیزی نیست   خندهٔ وسوسه فرمای تو بی‌چیزی نیست
می‌زند غیر در صلح به من چیزی هست   و اندرین باب تقاضای تو بی چیزی نیست
میدهی پهلوی خاصان به اشارت جایم   این خصوصیت بیجای تو بی‌چیزی نیست
من خود ای شوخ گنه کارم و مستوجب قهر   با من امروز مدارای تو بی‌چیزی نیست
فاش در کشتن من گرچه نمی‌گوئی هیچ   جنبش لعل شکرخای تو بی‌چیزی نیست
رنگ آشفتگی از روی تو گر نیست عیان   پیچش زلف سمن سای تو بی‌چیزی نیست
محتشم زان ستم اندیش حذر کن که امروز   اضطراب دل شیدای تو بی‌چیزی نیست

غزل شماره ۱۱۷

درین کز دل بدی با من شکی نیست   که خوبان را زبان با دل یکی نیست
چو نی یک استخوانم نیست درتن   که بر وی از تو زخم ناوکی نیست
بهر دردم که خواهی مبتلا کن   که ایوب تو را صبر اندکی نیست
رموز نالهٔ بلبل که داند   درین گلشن که مرغ زیرکی نیست
دلم از دست طفلی ترک سر کرد   که بی‌آسیب تیغش تارکی نیست
نه از غالب حریفیهای حسن است   که یک عالم حریف کودکی نیست
در وارستگی در قلزم عشق   مجو کاین بحر مهلک را تکی نیست
اگر مرد رهی راه فنا پوی   که سالک را ازین به مسلکی نیست
مرنجان محتشم را کو سگ توست   سگی کاندر وفای او شکی نیست

غزل شماره ۱۱۸

آینهٔ جان به جز آن روی نیست   سلسلهٔ دل به جز آن موی نیست
رخ اگر اینست که آن ماه راست   روی دگر ماه و شان روی نیست
قد اگر این است که آن سرور است   سرو سهی را قد دلجوی نیست
نگهت اگر نگهت گیسوی اوست   یک سر مو غالیه را بوی نیست
گر سخن اینست که او می‌کند   در همهٔ عالم دو سخنگوی نیست
خوی بد از فتنه‌گریهای اوست   یار به از دلبر بدخوی نیست
محتشم از جان چو سگ کوی اوست   آه چرا بر سر آن کوی نیست

غزل شماره ۱۱۹

تیر او تا به سرا پردهٔ دل ماوا داشت   خیمهٔ صبر من دل شده را برپا داشت
تا به چنگ غمش افتاد گریبان دلم   عاقبت دست ز دامان من شیدا داشت
عقل دیوانه شدی گر بنمودی لیلی   بهمان شکل که در دیدهٔ مجنون جا داشت
بس که در سرکشی آن مه به من استغنا کرد   غیرت عشق مرا نیز به استغنا داشت
دی به مجلس لبش از ناز نجنبید ولی   نرگسش با من حیران همه دم غوغا داشت
از کمانخانهٔ ابرو به تکلف امروز   تیر بر هر که زد از غمزه نظر بر ما داشت
با خیالش دل من دوش شکایتها کرد   ورنه با آن دو لب امروز شکایتها داشت
مدعی خواست که گوید بد من کس نشنید   شد نفس‌گیر ز غم خوش نفس گیرا داشت
محتشم بس که در آن کوی به پهلو گردید   دوش چون قرعه هزار آبله بر اعضا داشت

غزل شماره ۱۲۰

گرچه بر رویم در لطف از توجه بازداشت   تا توانست از درم بیرون به حکم نازداشت
جراتم با آن که بی‌دهشت به صحبت می‌دواند   دور باش مجلس خاصم بر آن در بازداشت
بزم شد فانوس و جانان شمع و دل پروانه‌ای   کز برون خد را بگرد شمع در پرواز داشت
دل که در بزمش به حیلت دخل نتوانست کرد   گریه بر خواننده عقل حیل پرداز داشت
شد نصیب من که صید لاغرم اما ز دور   در کمان هر تیر کان ترک شکارانداز داشت
بر رخم محرومی صحبت در امید بست   خاصه آن صحبت که وی با محرمان راز داشت
محتشم کز قرب روز افزون تمام امید بود   کی خبر زین عشق هجر انجام وصل آغاز داشت

غزل شماره ۱۲۱

آن شاه ملک دل ستم از من دریغ داشت   دریای لطف بود و نم از من دریغ داشت
صدنامهٔ بی‌دریغ رقم زد به نام غیر   وز کلک خویش یک رقم از من دریغ داشت
اغیار را به عشوهٔ شیرین هلاک کرد   وز کینهٔ زهر چشم هم از من دریغ داشت
صد بار سرخ شد دم تیغش به خون غیر   این لطفهای دم به دم از من دریغ داشت
با مدعی که لایق بیداد هم نبود   صد لطف کرد و یک ستم از من دریغ داشت
من جان فشاندم از طمع بوسه‌ای بر او   او توشه ره عدم از من دریغ داشت
کردم گدائی نگهی محتشم ازو   آن پادشاه محتشم از من دریغ داشت

غزل شماره ۱۲۲

بس که مجنون الفتی با مردم دنیا نداشت   از جدائی مر دو دست از دامن صحرا نداشت
حسن لیلی جلوه گر در چشم مجنون بود و بس   ظن مردم این که لیلی چهرهٔ زیبا نداشت
دوش چون پنهان ز مردم می‌شدی مهمان دل   دیده گریان شد که او هم خانه تنها نداشت
ای معلم هر جفا کان تندخو کرد از تو بود   پیش ازین گر داشت خوی بد ولی اینها نداشت
شد به اظهار محبت قتل من لازم بر او   ورنه تیغ او سر خونریز من قطعا نداشت
بر دل ما صد خدنگ آمد ز دستش بی‌دریغ   آن چه می‌آید ز دست او دریغ از ما نداشت
محتشم دیروز در ره یار را تنها چو دید   خواست حرفی گوید از یاری ولی یارا نداشت

غزل شماره ۱۲۳

خاطری جمع ز شبه آن که تو میدانی داشت   کاینقدر حسن بیک آدمی ارزانی داشت
حسن آخر به رخ شاهد یکتای ازل   عجب آیینه‌ای از صورت انسانی داشت
دهر کز آمدنت داشت به این شکل خبر   خنده‌ها بر قلم خوش رقم مانی داشت
وهم کافر شده حیران تو گفت آن را نیز   که نه هرگز نگران گشت و نه حیرانی داشت
ماه را پاس تو در مشعله گردانی بست   مهر را بزم تو در مجمره سوزانی داشت
زود بر رخصت خود کلک پشیمانی راند   شاه غیرت که دل از وی خط ترخانی داشت
خونم افسوس که در عهد پشیمانی ریخت   که نه افسوس ز قتلم نه پشیمانی داشت
محتشم از همهٔ خوبان سر زلف تو گرفت   در جنون بس که سر سلسلهٔ جنبانی داشت

غزل شماره ۱۲۴

بعد چندین انتظار آن مه به خاک ما گذشت   گرچه درد انتظار از حد گذشت اما گذشت
روز شب گردد ز تاریکی اگر بیند به خواب   آن چه بی‌خورشید روی او ز غم بر ما گذشت
از رهی آزاده سروی خاست کز رفتار او   بانگ واشوقا گذشت از آسمان هر جا گذشت
نسبت خاصی از او خاطر نشینم شد که دوش   با تواضعهای عام از من به استغنا گذشت
لحظه‌ای زین پیش چون شمعم سراپا در گرفت   حرفم آن آتش زبان را بر زبان گویا گذشت
ای زناوکهای پیشین جان و دل مجنون تو   تیر دیگر در کمان لطف نه آنها گذشت
پر تزلزل شد زمین یارب قیامت رخ نمود   یا زخاک محتشم آن سرکش رعنا گذشت

غزل شماره ۱۲۵

فغان که همسفر غیر شد حبیب و برفت   مرا گذاشت درین مملکت غریب و برفت
چو گفتمش که نصیبم دگر ز لعل تو نیست   گشود لب به تبسم که یا نصیب و برفت
چو گفتمش که دگر فکر من چه خواهد بود   به خنده گفت که فکر رخ حبیب و برفت
چو گفتمش که مرا کی ز ذوق خواهد کشت   نوید آمدنت گفت عنقریب و برفت
رقیب خواست که از پا درآردم او نیز   مرا نشاند به کام دل رقیب و برفت
نشست برتنم از تاب تب عرق چندان   که دست شست ز درمان من طبیب و برفت
ز دست محتشم آن گل کشد دامن وصل   گذاشت خواری هجران به عندلیب و برفت

غزل شماره ۱۲۶

ناله چندان ز دلم راه فلک دوش گرفت   که مذن سحر از نالهٔ من گوش گرفت
عرش آن بار گران را سبک از دوش انداخت   خاک بی‌باک دلیر آمد و بر دوش گرفت
کرد ساقی قدحی پر که کسش گرد نگشت   آخر آن رطل گران رند قدح نوش گرفت
آتشی کز همهٔ ظاهر نظران پنهان بود   دیگ سودای من از شعلهٔ آن جوش گرفت
بادهٔ عشق از آن پیش که ریزند به جام   آتش نشهٔ آن در من مدهوش گرفت
سر نا گفتنی عشق فضولی می‌گفت   عقل صدباره به دندان لب خاموش گرفت
هرکس آورد به کف دامن سروی ز هوس   محتشم دامن آن سرو قباپوش گرفت

غزل شماره ۱۲۷

بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت   کاندر شباب قد من زار خم گرفت
بی‌طاق ابروی تو که طاق است در جهان   چندان گریست دیده که این طاق نم گرفت
تا ملک حسن بر تو گرفت ای صنم قرار   آفاق را تمام سپاه ستم گرفت
راه حریم کوی تو بر من رقیب بست   ناآشنا سگی ره صید حرم گرفت
لیلی اگرچه شور عرب شد به دلبری   شیرین زبان من ز عرب تا عجم گرفت
در ملک جان زدند منادی که الرحیل   سلطان حسن یار چه از خط حشم گرفت
می‌خواستم به دوست نویسم حدیث شوق   آتش ز گرمی سخنم در قلم گرفت
عید است و هرکه هست بتی را گرفته دست   امروز نیست بر من مست ای صنم گرفت
ملک سخن که تیز زبانان گذاشتند   بار دگر به تیغ زبان محتشم گرفت