قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۴۱ -


چند فراز از حكمت لقمان‏

لقمان عليه‏السلام داراى گفتار حكيمانه و پر محتوا و پخته و نغز بسيار بوده، كه در احاديث چهارده معصوم عليهم السلام ديده مى‏شود، در اين جا نظرشما را به چند فراز از آن‏ها كه گلچينى از آن‏ها است جلب مى‏كنيم تا آنها را با دقت توجه كنيم و بهره جوييم:

يا بُنَىّ اءنّ الدّنيا بَحر عَمِيق، وَ قَد هَلكَ فِيها عالَم كثِير، فَاجعَل سَفِينَتَكَ فِيها الاِيمانُ باللهِ، وَاجعَل شِراعَها التَّوَكُّل عَلى اللهِ، وَاجعَل زادَكَ فِيها تَقوَى اللهِ، فَاِن نَجَوتَ فَبِرَحمَةِ اللهِ، وَ اءن هَلَكتَ فَبِذُنُوبِكَ؛

اى پسر جان! دنيا درياى عميقى است، كه خلق بسيارى در آن غرق شده‏اند، تو ايمان به خدا را كشتى خود در اين دنيا قرار بده، بادبان آن كشتى را توكل بر خدا و زاد و توشه در آن را تقوى الهى مقرر كن، اگر از اين دنيا نجات يابى به بركت رحمت خداست بو اگر غرق و هلاك شوى، به خاطر گناهانت مى‏باشد.(980)

يا بُنىّ مَن ذَا الَّذِى اِبتَغَى اللهَ فَلَم يَجِدهُ؟ مَن ذَا الَّذِى لَجَأَ اِلَى اللهِ فَلَم يُدافِعُ عَنهُ؟ اَم مَن ذَا الَّذِى تَوَكَّلَ عَلى اللهِ فَلَم يَكفِهِ؟؛

اى پسر جان! چه كسى است كه خدا را بجويد و او را نيابد؟ چه كسى است كه به خدا پناه ببرد و خداوند از او دفاع ننمايد؟ يا چه كسى است كه بر خدا توكل نمايد و خدا او را كافى نباشد؟!(981)

يا بُنَىّ اِتَّعِظ بالنَّاسِ قَبلَ اَن يَتَّعِظَ الناسُ بِكَ، يا بُنىّ اِتَّعِظ بِالصَّغِيرِ قَبلَ اَن يَنزِلَ بِكَ الكَبِير، يا بُنَىّ اِملِك نَفسَكَ عِندَ الغَضَبِ، حتّى لا تَكُونَ لِجَهنّم حَطَباً، يا بُنَىّ الفَقرُ خَير مِن اَن تَظلِم وَ تَطغِى، يا بُنَىّ ايَّاك اَن تَستَدينَ فَتَخُونَ فِى الدِّينِ؛

اى پسر جان! با ديدن حوادثى كه براى مردم رخ ميدهد پند بگير، قبل از آن كه مردم از حوادث تو پند گيرند، از حوادث و گرفتارى‏هاى كوچك عبرت بگير قبل از آن كه دستخوش گرفتارى‏هاى بزرگ گردى، اى پسر جان! خود را هنگام خشم كنترل كن تا هيزم دوزخ نشوى، اى پسرم! فقر و تهيدستى بهتر از ثروتى است كه موجب ظلم و طغيان گردد، اى پسر جان! از قرض گرفتن دورى كن تا دچار خيانت در اداى دَين نگردى.

فرزند عزيز! هزار دوست به دست آور و بدان كه هزار دوست اندك است، و يك دشمن ميندوز، و بدان كه يك دشمن بسيار است.

آداب مسافرت از مكتب لقمان عليه‏السلام‏

امام صادق عليه‏السلام فرمود: لقمان (در مورد آداب مسافرت) به پسرش چنين مى‏فرمود:

هنگامى كه با جمعى مسافرت مى‏كنى، در كارهايت با آن‏ها مشورت كن، و با لبخند فراوان با آن‏ها روبرو شو، در مورد زاد و توشه‏ات، نسبت به آن‏ها سخاوتمند باش، هنگامى كه تو را صدا زنند، دعوت آن‏ها را اجابت كن، و اگر از تو كمك خواستند، آن‏ها را يارى كن، در سه چيز بر آن‏ها پيش‏دستى كن:

1 - سكوت طولانى.

2 - زياد خواندن نماز.

3 - سخاوت در مورد مركب و آب و غذا، هرگاه همراهان از تو گواهى به حق طلبيدند، گواهى ده، و اگر خواستند با تو مشورت كنند، براى به دست آوردن نظر صحيح كوشش كن، و بدون انديشه و توجه و دقت كامل، پاسخ مگو، و تمام نيروى تفكرت را براى جواب مشورت به كار گير، كه هر كس در پاسخ مشورت، خالص‏ترين نظر خود را اظهار كند، خداوند نعمت تشخيص و انديشه را از او مى‏گيرد.

هنگامى كه ببينى همراهان تو راه مى‏روند و تلاش ميكنند، با آن‏ها همكارى كن، دستور كسى را كه از تو بزرگتر است بشنو.

وَ اِذا اَمَرُوكَ بِاَمرٍ وَ سَأَلُوكَ فَقُل نَعَم، وَ لا تَقُل لا، فَانَّ لا، عَىّ وَلُومٌ؛

اگر از تو تقاضاى مشروع كردند، جواب مثبت بده و بگو آرى، نگو نه، زيرا نه گفتن نشانه عجز و ناتوانى و موجب سرزنش است.

هرگز نماز را از اول وقتش تاخير مينداز، و فورى اين دَين را ادا كن، و با جماعت نماز بخوان هر چند در سخت‏ترين شرايط (روى آهن تيز) باشى، اگر مى‏توانى از هر غذايى كه مى‏خواهى بخورى، قبلاً مقدارى از آن را در راه خدا انفاق كن... در سفر به هر جا كه وارد شدى، و مدتى در آن جا استراحت كردى، قبل از نشستن، دو ركعت نماز بخوان، هنگام كوچ كردن نيز دو ركعت نماز در آن جا بخوان، و با آن مكان وداع كن، و بر آن و اهلش سلام كن، چرا كه هر زمينى داراى اهل از فرشتگان است، تا سواره هستى كتاب الهى را تلاوت كن، هنگام كار، خدا را تسبيح كن، و هنگام فراغت دعا كن.(982)

فرازهاى ديگر از حكمت لقمان‏

اى پسر جان! از دنيا ايمن مباش كه گناهان و شيطان در آن قرار دارند...

دنيا را زندان خود ساز تا آخرت بهشت تو گردد، اى پسرم! تو نمى‏توانى كوه را از جاى بر كنى، و تكليف به چنين كارى نخواهى شد، پس بلا را بر دوش خود حمل نكن، و خودت را به دست خود به هلاكت نرسان، با شاهان همسايه نشو كه تو را مى‏كشند، و از آن‏ها پيروى نكن كه كافر مى‏گردى، با مستضعفان و مستمندان همنشينى كن و با آن‏ها همدم باش.

پسرم! براى يتيم مانند پدرمهربان، و براى بيوه زن همچون شوهر دلسوز باش. اى پسر جان! هر كسى كه به خدا عرض كرد: مرا ببخش، آمرزيده نمى‏شود، زيرا انسان با عمل و اطاعت الهى آمرزيده خواهد شد، اى پسرم! اول همسايه بعد خانه، اول رفيق، بعد سفر، اى پسرم، تنهايى بهتر از همنشينى با نااهل است، همنشين صالح بهتر از تنهايى است، حمل سنگ و آهن سنگين بهتر از همنشين بد است...

اى پسرم! هر كس زبانش را كنترل نكند، پشيمان مى‏شود.

اى پسرم! با بزرگ‏ترها مشورت كن، و از مشورت با كوچك‏ترها شرم نكن، از همنشينى با فاسقان بپرهيز، زيرا آن‏ها سگهايى هستند، اگر چيزى را در نزد تو بيابند مى‏خورند، وگرنه تو را سرزنش و رسوا مى‏سازند، دوستى آن‏ها اندك و ناپايدار است.(983)

از گفتار لقمان است: خوش خو، از خويش بيگانه است، بدخو بيگانه خويش است.

پاسخ لقمان به چند سؤال‏

شخصى از لقمان پرسيد: كدام انسانى، بدترين انسان است؟

لقمان فرمود: آن كس كه باكى ندارد كه مردم او را بدكار بنگرند.

شخصى به لقمان گفت: چقدر نازيبا هستى؟

لقمان در پاسخ فرمود: از قيافه من عيب مى‏گيرى، يا از نقاش قيافه من (خدا).(984)

اين نصيحت يادآور آن حكايتى است كه شخصى هيكل ناهنجار شترى را ديد، و گفت: همه اعضاى تو ناقوار و نامناسب و زشت است، شتر گفت: عيب نقاش مى‏كنى، زنهار!(985)

موعظه تكان دهنده لقمان‏

اى پسر جان! اگر درباره مرگ شك دارى، خواب را از خود بران، در صورتى كه قدرت بر اين كار ندارى، و اگر درباره روز قيامت شك دارى، بيدارى از خواب را از خود دفع كن، در صورتى كه چنين قدرتى ندارى، و اگر در اين دو مورد بينديشى مى‏بينى كه جان تو در دست ديگرى است، زيرا خواب بسان مرگ است و بيدارى پس از خواب بسان برپا شدن قيامت، پس از مرگ است.(986)

از اندرزهاى تكان دهنده لقمان به پسرش اين بود:

يا بُنَى تَعَلَّمتَ سَبعَةَ آلافٍ مِنَ الحِكمَةِ، فَاحفَظ مِنها اَربعَاً وَ مُرمَعِى الى الجَنَّةِ: اَحكِم سفينتك، فانَّ بَحرَكَ عَمِيق، و خَفِّف حَملَكَ فانَّ كَؤُودٌ، و اَكثِرِ الزَّادَ، فانَّ السَّفَر بَعِيدٌ، وَ اخلِصِ العَمَلَ فانَّ النَّاقِدَ بَصِير؛

اى پسرجان! هفت هزار حكمت آموختم، از ميان اين حكمت‏ها چهار حكمت را فرا گير و به آن عمل كن، آن‏گاه همراه من به بهشت حركت كن:

1 - كشتى خود را محكم و استوار كن، چرا كه درياى (زندگى) ژرف و عميق است.

2 - بار گناه خود را سبك كن چرا كه گردنه عبور، بسيار سخت است.

3 - زاد و توشه فراوان براى راه سفر آخرت فراهم كن، زيرا اين سفر طول و دراز است.

4 - عمل خود را خالص كن، چرا كه بررسى كننده اعمال، تيزبين و دقت نگر است.(987)

سؤال از چهار چيز

امام صادق عليه‏السلام فرمود: لقمان، روزى پسرش را چنين موعظه كرد:

اى پسر جان! مردم قبل از تو، براى فرزندانشان اموالى انباشتند، ولى نه آن اموال باقى ماند، و نه آن فرزندان باقى ماندند، بدان كه تو همچون بنده مزدبگيرى هستى كه او را به كارى دستور داده‏اند، و مزدى براى كارش وعده داده‏اند، بنابراين كارت را تمام كن و تمام مزدت را بگير، و در اين دنيا مانند گوسفندى مباش كه در ميان زراعت سرسبز افتاده و آن قدر از آن بخورد تا چاق گردد و مرگش همراه چاقيش باشد، بلكه دنيا را مانند پل روى نهرى بدان كه بر آن مى‏گذرى و آن را وا مى‏گذارى، و ديگر به آن باز نمى‏گردى، خرابش كن و آبادش مساز كه مأمور ساختنش نيستى (منظور دنياى مادى است كه هدف قرار گرفته و پل غرور و مستى شود) و بدان كه فرداى قيامت وقتى در پيشگاه عدل خدا قرار گرفتى، از چهار چيز از تو بازخواست مى‏كنند:

1 - از جوانيت كه در چه راه به پايان رساندى.

2 - عمرت را در چه راه تمام كردى.

3 - مالت را از چه راه به دست آوردى.

4 - آن را در چه راه مصرف كردى؟!

بنابراين آماده پاسخ به اين پرسش‏ها باش، و از آن چه در دنيا از دستت رفته افسوس مخور، زيرا اندكِ دنيا دوام ندارد، و بسيارش از بلا ايمن نيست، پس آماده و هوشيار باش و در كارت جدى بوده و پرده غفلت را از چهره دلت بردار، و متوجه احسان خدا و شكر در برابر آن باش، و همواره توبه را در دلت تجديد نما، و قبل از فرا رسيدن مرگ، از فرصت‏ها استفاده كن.(988)

سه نصيحت لقمان به پسرش‏

روايت شده: لقمان حكيم روزى اين سه پند را به پسرش آموخت و به او چنين گفت:

پسرجانم! به تو سفارش مى‏كنم كه اين سه پند را به خاطر بسپار و به آن عمل كن:

1 - راز خود را به زن (همسر) خود نگو.

2 - با عَوان [مأمور حسابرسى و دفتردار نگهبانان دولتى‏] دوستى مكن.(989)

3 - از نوكيسه [آن كس كه تازه ثروتمند شده‏] وام نگير.

پس از آن كه لقمان از دنيا رفت، پسرش خواست اين پنده را بيازمايد، و آشكارا بنگرد كه زيان آن‏ها چيست كه پدر حكيمش به آن وصيت نموده است. گوسفندى را كشت و بعد كشته شده آن را در ميان جوالى نهاد و سر جوال را بست و آن را به خانه آورد و در زير تختش گوداليكند و آن را در همان جا دفن كرد و به همسرش گفت: من دشمنى داشتم او را كشتم و در اين جا دفن كردم، مراقب باش كه اين راز را بپوشى و به كسى نگويى.

سپس در همسايگى او عوانى [سردفتر نگهبانان دولتى‏] بود، و دوست شد و هر روز او را نزد خود مى‏آورد و برنامه روابط دوستى را با او انجام مى‏داد و نيز در آن محله‏اى كه سكونت داشت، جوانى بود كه اصالت خانوادگى نداشت او با سعى و كوشش ثروتى اندوخته بود و تازه ثروتمند شده بود و به ثروت خود افتخار مى‏كرد، پسر لقمان چند درهم از او وام گرفت، و آن را در گوشه خانه‏اش نهاد.

تا اين كه روزى بين پسر لقمان و همسرش دعوا و نزاعى رخ داد، در آن حال زن او فرياد زد: اى قاتل بدكار و اى خونريز فتنه‏انگيز، مسلمانى را به ناحق كشتى و در خانه خود دفن كردى؟ اينك ميخواهى مرا نيز بكشى....؟

صداى او به گوش همسايه‏اش عوان رسيد، با اين كه پسر لقمان با عوان دوست بود، بى درنگ او رفت و ماجراى قتل را به پادشاه خبر داد.

پادشاه فرمان داد كه كسى بايد قاتل را احضار كند. همان عوان گفت: من او را احضار مى‏كنم. عوان به خانه پسر لقمان آمد و او را با كمال ذلت و اهانت از خانه‏اش بيرون كشيد و برنامه دوستى خود با او را به كلى فراموش كرد و كشان كشان او را به سراى شاه مى‏برد، در مسير راه آن شخص نوكيسه، پسر لقمان را در آن حال ديد، در برابر مردم و با شتاب و خشونت نزد او آمد و دامنش را گرفت و گفت: اگر تو را قصاص كنند، مال من تلف مى‏شود، هم اكنون طلب مرا بده. [با اين برخورد ناجوانمردانه آبروى پسر لقمان را برد.]

به اين ترتيب گروهى اجتماع كردند و پسر لقمان را با اهانت بسيارى به سوى سراى شاه روانه كردند.

هنگامى كه فرزند لقمان در برابر شاه قرار گرفت، بين آن‏ها چنين گفتگو شد:

شاه: تو كه پسر لقمان هستى، شايسته نبود كه از تو خونريزى و فتنه انگيزى سر زند.

پسر لقمان: من هرگز خون به ناحق نريخته‏ام و اصلاً آدميزادى را نكشته‏ام.

عوان: او دروغ ميگويد، بلكه مردى را كشته و جنازه‏اش را در خانه‏اش دفن كرده است.

پسر لقمان: از پادشاه ميخواهم فرمان دهد تا آن مقتول را حاضر كنند، و او در ميان جوالى است كه من در فلان جا دفن كرده‏ام.

پادشاه فرمان داد تا آن جنازه را حاضر كنند، مأموران به خانه پسر لقمان آمدند، همسر پسر لقمان محل دفن را نشان داد، آن‏ها از آن جا خاكبردارى كردند، جوالى را از آن جا بيرون آورده و همچنان سربسته نزد شاه آوردند، وقتى كه سر جوال را گشودند، ديدند جسد يك گوسفند است كه ذبح شده است. حاضران حيران و شگفت‏زده شدند.

شاه: اى فرزند لقمان! چرا گوسفند را ذبح كرده و دفن كرده‏اى؟ گونگى اين حادثه را برايم بيان كن.

پسر لقمان: پدرم به من چنين وصيت كرد:

1 - راز خود را به همسرت نگو.

2 - عوان (مأمور حسابرسى به امور نگهبانان) را به عنوان دوست خود نگير.

3 - از نوكيسه وام نگير. من خواستم اين پندهاى پدرم را بيازمايم، وقتى كه آزمودم به حكمت و صدق گفتار پدرم پى بردم و برايم روشن شد كه سخن او عين حقيقت است و بر هر كس كه اين نصيحت را بشنود سزاوار است كه راز خود را به همسرش نگويد، از نوكيه وام نگيرد و با عوان دوستى نكند و خانه دلش را از دوستى با ناكسان بزدايد تا به خوشبختى دنيا و آخرت دست يابد...(990)

2 - داستان اصحاب كهف‏

سؤال كافران از سه چيز

روايت شده: قبل از هجرت، نمايندگان كفار قريش در مكه به مدينه سفر كردند و از دانشمندان يهود در مورد مبارزه با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم استمداد نمودند، دانشمندان يهود به آن‏ها گفتند: سه سؤال از محمد صلى الله عليه و آله و سلم بپرسيد، اگر پاسخ شما را داد، او پيامبر و رسول است وگرنه، به دروغ ادعاى پيامبرى مى‏كند، و با او هر گونه كه صلاح مى‏دانيد مبارزه كنيد. اين سؤال‏ها عبارتند از:

1 - در مورد اصحاب كهف بپرسيد كه سرگذشت آن‏ها چيست؟

2 - از ماجراى ذوالقرنين كه بر مشرق و مغرب دست يافت بپرسيد.

3 - از روح بپرسيد كه چيست؟

و طبق روايتى، گفتند: اگر محمد صلى الله عليه و آله و سلم به دو سؤال نخست پاسخ داد و در مورد روح پاسخ نداد، او پيامبر است.

نمايندگان قريش به مكه بازگشتند، و ماجرا را به كفار قريش گفتند، آن‏ها به محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رفته و اين سه سؤال را مطرح كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آن‏ها فرمود: پاسخ شما را مى‏دهم، ولى اءنْ شاءَ الله نگفت، كافران رفتند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پانزده شب منتظر وحى الهى بود، ولى جبرئيل نيامد، به گونه‏اى كه كافران شماتت و شايعه‏سازى كردند، اين موضوع موجب رنجش خاطر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گرديد، آن گاه جبرئيل نازل شد و سوره كهف را نازل كرد (991) (آرى نگفتن اءن شاء الله موجب تاخير وحى مى‏گرديد) در سوره كهف، به سؤال اول (داستان اصحاب كهف) و دوم (داستان ذوالقرنين) پاسخ داده شده، و در مورد روح، آيه 85 اسراء نازل شد كه حقيقت روح را تنها خدا مى‏داند.

داستان اصحاب كهف‏

ماجراى اصحاب كهف در قرآن همانگونه كه در قرآن معمول است، به طور فشرده (از آيه 9تا 27 سوره كهف) آمده است، و در روايات اسلامى، و گفتار مفسران و مورخان، مختلف نقل شده، بعضى به طور مشروح و بعضى به طور خلاصه، و يا بعضى بخشى از داستان را ذكر كرده‏اند و بخش ديگر را ذكر نكرده‏اند، ما در اين جا بهتر ديديم كه چكيده مطلب را از مجموع روايات - با توجه به عدم مخالفت آن با قرآن - بياوريم.

از سال 249 تا 251 ميلادى، طاغوتى به نام دقيانوس (دقيوس)، به عنوان امپراطور روم در كشور پهناور روم سلطنت مى‏كرد، و شهر اُفْسوس (در نزديكى اِزمير واقع در تركيه فعلى يا در نزديك عمان پايتخت اردن) پايتخت او بود، او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (همچون فرعون) خداى مردم مى‏دانست، و آن‏ها را به بت‏پرستى و پرستش خود دعوت مى‏نمود و هر كس نمى‏پذيرفت او را اعدام مى‏كرد. خفقان و زور و وحشت عجيبى در شهر اُفسوس و اطراف آن حكمفرما بود.

او شش وزير داشت كه سه نفر آن‏ها در جانب راست او و سه نفرشان در اطراف چپ او مى نشستند، آن‏ها كه در جانب راست او بودند، نامشان تمليخا، مكسلمينا و ميشيلينا بود، و آن‏ها كه در جانب چپ او بودند، نامشان مرنوس، ديرنوس و شاذريوس بود، كه دقيانوس در امور كشور با آن‏ها مشورت مى‏كرد.(992)

دقيانوس در سال، يك روز را عيد قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصلى مى‏گرفتند.

در يكى از سال‏ها، در همان روز عيد در كاخ سلطنتى، دقيانوس، جشن و ديدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ قرار داشتند، يكى از فرماندهان به دقيانوس چنين گزارش داد: لشگر ايران وارد مرزها شده است.

دقيانوس از اين گزارش به قدرى وحشت كرد كه بر خود لرزيد و تاج از سرش فرو افتاد. يكى از وزيران كه تمليخا نام داشت با ديدن اين منظره، دل دل گفت: اين مرد (دقيانوس) گمان مى‏كند كه خدا است، اگر او خدا است پس چرا از يك خبر، اين گونه دگرگون و ماتم‏زده مى‏شود؟!

اين وزيران ششگانه هر روز در خانه يكى از خودشان، محرمانه جمع مى‏شدند، آن روز نوبت تمليخا بود، او غذاى خوبى براى دوستان فراهم كرد، ولى با اين حال پريشان به نظر مى‏رسيد، همه دوستان (وزيران) آمدند، و در كنار سفره نشستند، ولى ديدند تمليخا ناراحت به نظر مى‏رسد و تمايل به غذا ندارد، علت را از او پرسيدند.

تمليخا چنين گفت: مطلبى در دلم افتاده كه مرا از غذا و آب و خواب انداخته است.

آن‏ها گفتند: آن مطلب چيست؟

تمليخا گفت: اين آسمان بلند كه بى‏ستون بر پا است، آن خورشيد و ماه و ستارگان و اين زمين و شگفتى‏هاى آن، همه و همه بيانگر آن است كه آفريننده‏اى توانا دارند، من در اين فكر فرو رفته‏ام كه چه كسى مرا از حالت جنين به صورت انسان در آورده است؟ چه كسى مرا به شير مادر و پستان مادر در كودكى علاقمند كرد؟ چه كسى مرا پروراند؟ چه كسى چه كسى؟... از همه اين‏ها چنين نتيجه گرفته‏ام كه اين‏ها سازنده و آفريدگار دارند.

گفتار تمليخا كه از دل برمى‏خاست در اعماق روح و جان آن‏ها نشست و آن چنان آن‏ها را كه آمادگى قلبى داشتند، تحت تأثير قرارداد كه برخاستند و پا و دست تمليخا را بوسيدند و گفتند: خداوند به وسيله تو ما را هدايت كرد، حق با توست، اكنون بگو چه كنيم؟

تمليخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به سه هزار درهم فروخت، و تصميم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوى بيابان و كوه بزنند، بلكه از زير يوغ بت‏پرستى و طاغوت‏پرستى نجات يابند. آن‏ها بر اسب‏ها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند، و هنگامى كه بيش از يك فرسخ ره پيمودند، تمليخا به آن‏ها گفت: ما اكنون دل از دنيا بريده‏ايم و دل به خدا داده‏ايم و راه به آخرت سپرده‏ايم، بنابراين چنين راه را با اين اسب‏هاى گران قيمت نمى‏توان پيمود. شايسته است اسب‏ها را رها كرده و پياده اين راه را طى كنيم تا خداوند گشايشى در كار ما ايجاد كند.

آن‏ها پياده شدند و به راه ادامه دادند و هفت فرسخ راه رفتند، به طورى كه پاهايشان مجروح و خون‏آلود شد، تا به چوپانى رسيدند و از او تقاضاى شير و آب كردند، چوپان از آن‏ها پذيرايى كرد، و گفت: از چهره شما چنين مى‏يابم كه از بزرگان هستيد، گويا از ظلم دقيانوس فرار كرده‏ايد.

آن‏ها حقيقت را براى چوپان بازگو كردند، چوپان گفت: اتفاقا در دل من نيز كه همواره در بيابان هستم و كوه و دشت و آسمان و زمين را مى‏نگرم همين فكر پيدا شده كه اين‏ها آفريدگار توانا دارد. آن گاه دست آن‏ها را بوسيد و گفت: آن چه در دل شما افتاده در دل من نيز افتاده است، اجازه دهيد گوسفندان مردم را به صاحبانش برسانم، و به شما بپيوندم.

آنها مدتى توقف كردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانش سپرد، و سپس خود را به آن‏ها رسانيد در حلى كه سگش نيز همراهش بود.

آن‏ها ديدند اگر سگ را همراه خود ببرند، ممكن است صداى او، راز آن‏ها را فاش كند، هر چه كردند كه سگ را برگردانند، سگ باز نگشت. سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و گفت: مرا رها كنيد تا در اين راه پاسدار شما از گزند دشمنان شوم.

آن‏ها سگ را آزاد گذاشتند، و به حركت خود ادامه دادند تا شب فرا رسيد، كنار كوهى رسيدند. از كوه بالا رفتند، و به درون غارى پناهنده شدند.(993)

در كنار غار چشمه‏ها و درختان و ميوه ديدند، از آن‏ها خوردند و نوشيدند، براى رفع خستگى به استراحت پرداختند، و سگ بر در غار دست‏هاى خود را گشود و به مراقبت پرداخت.

رد اين هنگام خداوند به فرشته مرگ دستور داد ارواح آن‏ها را قبض كند به اين ترتيب خواب عميقى شبيه مرگ بر آن‏ها مسلط شد.(994)

و از اين رو كه در عربى به غار، كهف مى‏گويند، آن‏ها به اصحاب كهف معروف شدند. به روايت ثعلبى، نام آن كوهى كه غار در آن قرار داشت انجلُس بود.(995)

عكس العمل دقيانوس‏

دقيانوس پس از مراجعت از جشن عيد، و با خبر شدن از ماجراى فرارِ شش نفر از وزيران، بسيار عصبانى شد، لشگرى را كه از هشتاد هزار جنگجو تشكيل مى‏شد مجهّز كرده، و به جستجوى فراريان فرستاد، در اين جستجو، اثر پاى آن‏ها را يافتند و آن را دنبال كردند تا بالاى كوه رفتند و به كنار غار رسيدند، به درون غار نگاه كردند، وزيران را پيدا كردند و ديدند همه آن‏ها در درون غار خوابيده‏اند.

دقيانوس گفت: اگر تصميم بر مجازات آن‏ها داشتم، بيش از اين كه آن‏ها خودشان خود را مجازات كرده‏اند نبود، ولى به بنّاها بگوييد بيايند و درِ غار را با سنگ و آهك بگيرند. (تا همين غار قبر آن‏ها شود) به اين دستور عمل شد، آن گاه دقيانوس از روى مسخره گفت: اكنون به آن‏ها بگوييد به خداى خود بگويند ما را از اين جا نجات بده.(996)

زنده شدن و بيدارى پس از 309 سال‏

سيصد و نه سال قمرى (300 سال شمسى) از اين حادثه عجيب گذشت، در اين مدت دقيانوس و حكومتش نابود شد و همه چيز دگرگون گرديد.

اصحاب كهف پس از اين خواب طولانى (شبيه مرگ) به اراده خدا بيدار شدند، و از يكديگر درباره مقدار خواب خود سؤال كردند، نگاهى به خورشيد نمودند ديدند بالا آمده، گفتند: يك روز يا بخشى از يك روز را خوابيده‏اند.

سپس بر اثر احساس گرسنگى، يك نفر از خودشان را (كه همان تمليخا بود) مأمور كردند و به او سكه نقره‏اى دادند كه به صورت ناشناس، با كمال احتياط وارد شهر گردد و غذايى تهيه كند. تمليخا لباس چوپان را گرفت و پوشيد تا كسى او را نشناسد.

او با كمال احتياط وارد شهر شد، اما منظره شهر را دگرگون ديد و همه چيز را بر خلاف آن چه به خاطر داشت مشاهده كرده، جمعيت و شيوه لباس‏ها و حرف زدن‏ها همه تغيير كرده بود، در بالاى دروازه شهر، پرچمى را ديد كه در آن نوشته شده بود اءله اءلا الله، عِيسى رَسُولُ الله تمليخا حيران شده بود و با خود مى‏گفت گويا خواب مى‏بينم تا اين كه به بازار آمد، در آن جا به نانوايى رسيد. از نانوا پرسيد: نام اين شهر چيست؟

نانوا گفت: افسوس.

تمليخا پرسيد: نام شاه شما چيست؟

نانوا گفت: عبدالرحمن.

آن گاه تمليخا گفت: اين سكه را بگير و به من نان بده.

نانوا سكه را گرفت، دريافت كه سكه سنگين است از بزرگى و سنگينى آن، تعجب كرد، پس از اندكى درنگ گفت: تو گنجى پيدا كرده‏اى؟

تمليخا گفت: اين گنج نيست، پول است كه سه روز قبل خرما فروخته‏ام و آن را در عوض خرما گرفته‏ام و سپس از شهر بيرون رفتم و شهرى كه كه مردمش دقيانوس را مى‏پرستيدند.

نانوا دست تمليخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسيد: ماجراى اين شخص چيست؟

نانوا گفت: اين شخص گنجى يافته است.

پادشاه به تمليخا گفت: نترس، پيامبر ما عيسى عليه‏السلام فرموده كسى كه گنجى يافت تنها خمس آن را از او بگيريد، خمسش را بده و برو.

تمليخا: خوب به اين پول بنگر، من گنجى نيافته‏ام، من اهل همين شهر هستم.

شاه: آيا تو اهل اين شهر هستى؟

تمليخا: آرى.

شاه: نامت چيست؟

تمليخا: نام من تمليخا است.

شاه: اين نام‏ها، مربوط به اين عصر نيست، آيا تو در اين شهر خانه دارى؟

تمليخا: آرى، سوار بر مركب شو بروم تا خانه‏ام را به تو نشان دهم.

شاه و جمعى از مردم سوار شدند و همراه تمليخا به خانه او آمدند ، تمليخا اشاره به خانه خود كرد و گفت: اين خانه من است و كوبه در را زد، پيرمردى فرتوت از آن خانه بيرون آمد و گفت: با من چه كار داريد؟

شاه گفت: اين مرد تمليخا ادعا دارد كه اين خانه مال اوست؟

آن پيرمرد به او گفت: تو كيستى؟

او گفت: من تمليخا هستم.

آن پيرمرد بر روى پاهاى تمليخا افتاد و بوسيد و گفت: به خداى كعبه، اين شخص، جدّ من است، اى شاه! اينها شش نفر بودند از ظلم دقيانوس فرار كردند.

در اين هنگام شاه از اسبش پياده شد و تمليخا را بر دوش خود گرفت، مردم دست و پاى تمليخا را مى‏بوسيدند. شاه به تمليخا گفت: همسفرانت كجايند.

تمليخا گفت: آن‏ها در ميان غار هستند...

شاه و همراهان با تمليخا به طرف غار حركت كردند، در نزديك غار تمليخا گفت: من جلوتر نزد دوستان مى‏روم و اخبار را به آن‏ها گزارش مى‏دهم، شما بعد بياييد، زيرا اگر بى خبر با اين همه سر وصدا حركت كنيم و آن‏ها اين صداها را بشنوند، تصور مى‏كنند مأموران دقيانوس براى دستگيرى آن‏ها آمده‏اند و ترسناك مى‏شوند.

شاه و مردم همان جا توقف كردند، تمليخا زودتر به غار رفت، دوستان با شوق و ذوق برخاستند و تمليخا را در آغوش گرفتند و گفتند: حمد و سپاس خدا را كه تو را از گزند دقيانوس حفظ كرد و به سلامتى آمدى.

تمليخا گفت: سخن از دقيانوس بگوييد، شما چه مدتى در غار خوابيده‏ايد؟

گفتند: يكروز يا بخشى از يك روز.

تمليخا گفت: بلكه 309 سال خوابيده‏ايد(997) دقيانوس مدتها است كه مرده است، پادشاه ديندارى كه پيرو دين حضرت مسيح عليه‏السلام است با مردم براى ديدار شما تا نزديك غار آمده‏اند.

دوستان گفتند: آيا مى‏خواهى ما را باعث فتنه و كشمكش جهانيان قرار دهى؟

تمليخا گفت: نظر شما چيست؟

آن‏ها گفتند: نظر ما اين است كه دعا كنيم خداوند ارواح ما را قبض كند، همه دست به دعا بلند كردند و همين دعا را نمودند، خداوند بار ديگر آن‏ها را در خواب عميقى فرو برد.

و درِ غار پوشيده شد، شاه و همراهان نزديك غار آمدند، هرچه جستجو كردند كسى را نيافتند و درِ غار را پيدا نكردند، و به احترام آن‏ها، در كنار غار مسجدى ساختند.(998)