قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۴۰ -


2 - داستان‏هاى غير پيامبران در قرآن‏

در فصل دوم اين بخش به بيان داستان‏هاى غير پيامبران كه در قرآن آمده مى‏پردازيم، منظور ما از اين داستان‏ها، شأن نزول‏هاى قرآن نيست، بلكه داستان‏هايى است كه در متن قرآن به طور خلاصه يا مشروح آمده، و به كمك روايات توضيح داده شده است.

1 - حضرت لقمان عليه‏السلام‏

يكى از حكماى صالح و وارسته بزرگ تاريخ، حضرت لقمان عليه‏السلام است كه نام مباركش در قرآن، دو بار(949) آمده، و يك سوره قرآن (سوره سى و يكم) به نام او است. از اين رو خداوند در اين سوره از او ياد كرده كه فرزندش را به ده اندرز حكيمانه و بسيار مهم نصيحت كرده كه در قرآن در ضمن پنج آيه‏(950) بيان شده است.

شيوه بيان قرآن نشان مى‏دهد كه لقمان عليه‏السلام پيغمبر بوده است، و در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده فرمود:

حقَّاً اَقُولُ لَم يَكُن لُقمانُ نَبيّاً وَ لكِن كانَ عبداً كَثِيرَ التَّفكُّرِ، حُسنَ اليَقينِ، اَحبُّ اللهَ فَاحَبَّهُ، وَ منَّ عَلَيهِ بالحِكمَةِ؛

به حق مى‏گويم كه لقمان عليه‏السلام پيامبر نبود، ولى بنده‏اى بود كه بسيار فكر مى‏كرد، و يقينش عالى بود، خدا را دوست داشت، و خدا نيز او را دوست داشت و نعمت حكمت را به او عنايت فرمود.(951)

ويژگى‏هاى حضرت لقمان عليه‏السلام‏

1 - لقمان عليه‏السلام از كسانى بود كه عمر طولانى كرد، عمرش را از دويست تا 560 سال و از هزار تا 3500 سال نوشته‏اند.

2 - سلسله نسب او را چنين نوشته‏اند: لقمان بن عنقى بن مزيد بن صارون، و لقبش ابوالاسود بود، بعضى او را پسر خاله، يا خواهرزاده حضرت ايوب عليه‏السلام مى‏دانند كه سلسله نسبش به ناحور بن تارَخ (برادر ابراهيم خليل) مى‏رسد.

3 - او از اهالى نوبه‏(952) واقع در سرزمين آفريقا بود، از اين رو سياه چهره و داراى لبهاى ستبر و درشت بود، و قدمهاى گشاد و بلند داشت.

4 - او مدتى چوپان و برده قين بن حسر (از ثروتمندان بنى اسرائيل) بود سپس بر اثر بروز حكمت از او، اربابش او را آزاد ساخت.(953)

محدث و مورخ معروف، مسعودى مى‏نويسد: لقمان از اهالى نَوبه (واقع در آفريقا) بود ارباب او قين بن حسر نام داشت، لقمان در دهمين سال حكومت حضرت داوود عليه‏السلام به دنيا آمد، عبد صالح بود، خداوند نعمت حكمت را به او عطا كرد، او در نقاط مختلف زمين، عمر طولانى كرد، همواره حكمت و وارستگى از او آشكار مى‏شد و تا عصر حضرت يونس عليه‏السلام زندگى كرد.(954)

5 - در حديثى آمده لقمان به پسرش گفت:

يا بُنَىّ خدَّمتُ اَربَعَمَأَةِ نَبىّ، و اَخَذتُ مِن كلامِهِم اَربعَ كَلِمات، و هى: اذا كَنتَ فِى الصَّلواةِ فاحفَظ قَلبَكَ، و اِذا كُنتَ عَلَى المائدَةِ فَاحفَظ حَلقَكَ، وَ اذا كُنتَ فِى بَيتِ الغَيرِ فَاحفَظ عَينَك، وَ اِذا كُنتَ بَينَ الخَلقِ فَاحفَظ لِسانَك؛

اى پسر جان! من چهارصد پيامبر را خدمت كردم، و از گفتار آن‏ها چهار سخن برگزيدم:

1 - هنگامى كه در نماز هستى حضور قلبت را حفظ كن. 2 - هنگامى كه بر كنار سفره نشستى، گلويت را (از مال حرام) حفظ كن. 3 - هنگامى كه به خانه ديگرى رفتى، چشم خود را (از نگاه حرام) حفظ كن. 4 - و هنگامى كه بين انسان‏ها رفتى، زبانت را حفظ كن.(955)

بر اساس اين حديث، لقمان عليه‏السلام علاوه بر اين كه عمر طولانى كرده، همواره با پيامبران محشور بوده، به طورى كه با چهارصد پيامبر ملاقات نموده و از گفتار معنوى آن‏ها بهره جسته است.

6 - به نظر مى‏رسد كه لقمان عليه‏السلام بيشتر عمرش را در خاورميانه، به خصوص در فلسطين و بيت المقدس گذرانده است. و نقل شده كه قبرش در ايله يكى از بندرهاى فلسطين است. او عمرى را با حكمت نظرى و عملى و معرفت در سطح بالا گذراند، و همواره نام نورانيش در پيشانى تاريخ حكماى وارسته جهان مى‏درخشد.

از گفتنى‏ها اين كه: او فرزندان بسيار داشت، آن‏ها را به گرد خود جمع مى‏كرد و به نصيحت آن‏ها مى‏پرداخت، به گفته بعضى گرچه او با جمله يا بُنَىَّ؛ اى پسرك من نصيحت خود را آغاز مى‏كرد، ولى، خطاب او به همه پسران و فرزندانش بود، و با اين خطاب (كه خطاب به پسر بزرگ بود)(956) به شيوه سخنرانان توانا، همه فرزندانش را به خود جلب نموده و مورد پند و اندرز قرار مى‏داد.

در قرآن تنها بخش كوچكى از نصايح لقمان عليه‏السلام امده، و گرنه او نصايح بسيار دارد كه گردآورى همه آن‏ها، كتاب قطورى را تشكيل خواهد داد.(957)

چرا لقمان، داراى مقام حكمت شد

در آيه 12 سوره لقمان مى‏خوانيم: وَ لَقَد آتَينا لُقمانَ الحِكمَةَ؛ ما به لقمان حكمت داديم. و از اوج حكمت لقمان همين بس كه خداوند نصايح او را در قرآن ذكر مى‏كند، و نصايح خود را در درون نصايح لقمان (در آيه 14 و 15 سوره لقمان) مى‏آورد، گويى مى‏خواهد بگويد نصايح لقمان همان نصايح الهى است. طبق اين آيه، حكيم بودن لقمان را امضاء كرده است. در اين جا اين سؤال پيش مى‏آيد كه لقمان عليه‏السلام آن همه علم و حكمت سرشار را چگونه به دست آورد؟!

پاسخ اين كه: لقمان عليه‏السلام يك انسان پاك و مخلص و با صفا بود، و در صراط سير و سلوك و عرفان، زحمت‏ها كشيد و بر اثر مخالفت با هوس‏هاى نفسانى و تحمل دشوارى و رياضت و نفس‏كُشى، داراى چنان لياقتى شد كه مشمول لطف خاص الهى قرار گرفت و خداوند چشمه‏هاى حكمت را در وجود او به جوشش در آورد، از ويژگى‏هاى او اين كه: روح و روان خود را با فكر و عبرت گرفتن از حوادث، تربيت مى‏كرد.(958)

مثلاً سلمان عليه‏السلام يك انسان خودساخته، بر اثر مخالفت با هواى نفس، و بر اثر پاكزيستى و كسب فيوضات معنوى، مقامش آن چنان ارجمند شد، كه اميرمؤمنان على عليه‏السلام او را به لقمان عليه‏السلام تشبيه كرده مى‏فرمايد:

بَخٍّ بخٍّ سلمانُ مِنَّا اَهلَ البَيتِ، وَ مَن لَكُم بِمِثلِ لُقمانِ الحَحكيمِ؟ عَلِمَ عِلمَ الاَوَّلِ وَ عِلمَ الآخَرِ؛

به به به مقام سلمان، او از ما اهل بيت است، شما در كجا مانند سلمان را مى‏يابيد كه مثل لقمان حكيم است كه علم اول و آخر را مى‏داند، او دريايى بى پايان است.(959)

بنابراين اگر لقمان عليه‏السلام كه شخصى آفريقايى و سياه‏چهره ونازيبا بوده، به مقام ارجمندى از حكمت مى‏رسد، به خاطر روح و روان و دل با صفا و پاكى است كه او داشت، بر همين اساس در روايت آمده؛ شخصى از لقمان پرسيد: تو مگر با ما چوپانى نمى‏كردى؟

لقمان گفت: آرى، چنين است.

او پرسيد: پس اين همه علم و حكمت از كجا نصيب تو شد؟ (تو كه به مدرسه نرفته‏اى) لقمان عليه‏السلام در پاسخ فرمود:

قَدرُ اللهِ وَ اداءُ الَامانَةِ وَ صِدقُ الحدِيثِ، وَ الصَّمتُ عَمَّا لا يَعنِينى؛

اين داشتن علم و حكمت به خواست خدا و اداى امانت، و راستگويى و سكوت در امور بيهوده و آن چه مربوط به من نبود، به دست آمده است. (960)

اين مطلب را با گفتار جالبى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و امام صادق عليه‏السلام به پايان مى‏بريم، آن دو بزرگوار فرمودند:

ما اَخلَصَ عَبدُ للهِ عَزَّ وَ جَلَّ اَربَعينَ صَباحاً الا جَرَت يَنابِيعَ الحِكمَةِ مِن قَلبِهِ عَلى لِسانِهِ؛

هر بنده‏اى كه تنها براى خدا چهل روز اخلاص ورزد، خداوند چشمه‏هاى حكمت را از قلبش به زبانش جارى سازد.(961) آرى:

آئينه شو جمال پَرى طلعتان طلب   جاروب كن تو خانه سپس ميهمان طلب

گويا عين سؤال فوق را شخصى از امام صادق عليه‏السلام پرسيد، امام صادق عليه‏السلام پرسيد:

سوگند به خدا حكمتى كه از جانب خداوند به لقمان داده شد به خاطر نسب و مال و جمال و جسم او نبود، بلكه او مردى بود كه در انجام فرمان خدا نيرومند بود، از گناهان و شبهه‏ها دروى مى‏كرد، ساكت و خاموش بود (يعنى كنترل زبان و تفكر داشت) با دقت به امور مى‏نگريست. و بسيار فكر مى‏كرد، هشيار و تيزبين بود و هرگز در (آغاز) روز نخوابيد، و در مجالس (به رسم مستكبران) تكيه نمى‏كرد، و آداب معاشرت را به طور كامل رعايت مى‏نمود، آب دهن نمى‏افكند، با چيزى بازى نمى‏كرد، و هرگز در حال نامناسبى ديده نشد، هيچگاه دو نفر را در حال نزاع نديد، مگر اين كه آن‏ها را آشتى داد، و در عين حال دخالت بى جا نمى‏نمود. اگر سخن خوبى از كسى مى‏شنيد حتماً مأخذ و تفسير آن را سؤال مى‏كرد، با فقيهان و دانشمندان، بسيار همنشين يم شد، به سراغ علومى مى‏رفت كه آن علوم را وسيله تسلط بر هواى نفس قرار دهد، نفس خود را با نيروى انديشه و عبرت، درمان مى‏نمود، و تنها به سراغ كارى مى‏رفت كه به سود (دنيا و دين) او بود، و از امور بيهوده دورى مى‏كرد. فَبِذلكَ اُوتىَ الحِكمَةُ؛ از اين رو به او از جانب خدا، حكمت داده شد. (962) با اين اشاره، نظر شما را به بخشى از داستان‏هاى زندگى حضرت لقمان عليه‏السلام جلب مى‏كنيم:

ده نصيحت بزرگ به پسر

بخشى از نصايح لقمان به پسرش كه به صورت نصيحت دهگانه در ضمن پنج آيه آمده مجموعه‏اى از عقايد، اخلاق و آداب معاشرت به اين ترتيب است:

1 - يا بُنَىّ لا تُشرِك بِاللهِ اءنّ الشِّركَ لَظُلم عَظِيم؛

پسر جان! چيزى را شريك خدا قرار نده كه شرك ظلم بزرگى است. [اشاره به توحيد]

2 - يا بُنَىّ اءنْ يَكُ مِثقالَ حَبَّة مِن خَردَلٍ فَتَكُن فِى صَخرة اَو فِى السمواتِ اَو فِى الاَرضِ يَأتِ بِها اءنّ اللهَ لطِيف خَبِير؛

پسر جان! اگر به اندازه سنگينى خردلى (يعنى به اندازه تخم سياه بسيار ريز گياهى) عمل نيك يا بد باشد در دل سنگى يا در گوشه‏اى از آسمان‏ها و زمين قرار گيرد، خداوند آن را (در قيامت براى حساب) مى‏آورد، خداوند دقيق و آگاه است. [اشاره به معاد]

3 و 4 و 5 و 6 - يا بُنَىّ اَقِمِ الصَّلوةَ وَ أمُر بِالمَعرُوفِ وَانهَ عَنِ المُنكَرِ وَ اصبِر عَلى ما اَصابَكَ اءنّ ذلكَ مِن عزمِ الاُمورِ؛

اى پسر جان! 1 - نماز را بر پا دار. 2 - و امر به معروف و نهى از منكر كن. 4 - و در برابر مصائبى كه به تو مى‏رسد با استقامت و شكيبا باش كه از كارهاى مهم و اساسى است.

7 - وَ لا تُصَعِّر خَدَّكَ لِلنَّاسِ؛ با بى اعتنايى از مردم روى مگردان.

8 - وَ لا تَمشِ فِى الاَرضِ مَرَحاً اءنّ اللهَ لا يُحبُّ كلَّ مُختالٍ فَخُورٍ؛

مغرورانه بر زمين راه نرو، كه خداوند هيچ متكبر مغرور را دوست ندارد.

9و 10 - وَ اَقصِد فِى مَشيِكَ وَ اَغضُض مِن صَوتِكَ اءنّ اَنكَرَ الاَصواتِ لَصَوتُ الحَمِير؛

اى پسر جان! 1 - در راه رفتن اعتدال را رعايت كن. 2 - از صداى خود بكاه (و هرگز فرياد نزن) كه زشت‏ترين صداها صداى خران است.(963)

در اين اندرزهاى دهگانه، لقمان به توحيد و معاد و نماز اشاره كرده، سپس به دو دستور اجتماعى امر به معروف و نهى از منكر پرداخته، آن گاه در مورد صبر و مقاومت در برابر حوادث سخت، سخن به ميان آورده، سرانجام سه نكته مهم از آداب معاشرت را يادآورى نموده است كه به راستى اگر اين ده دستور به طور صحيح رعايت گردد، مدينه فاضله اخلاقى و انسانى به وجود خواهد آمد.

آشكار شدن حكمت از زبان لقمان عليه‏السلام‏

از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده: روزى لقمان در وسط روز براى استراحت خوابيده بود، ناگهان صدايى شنيد كه: اى لقمان! آيا مى‏خواهى خداوند تو را خليفه در زمين قرار دهد كه در ميان مردم به حق قضاوت كنى؟

لقمان در پاسخ گفت: اگر پروردگارم مرا مخير كند، راه عافيت را مى‏پذيرم، و تنه به اين آزمون بزرگ نمى‏دهم، ولى اگر فرمان دهد فرمانش را به جان پذيرا مى‏شوم، زيرا مى‏دانم اگر چنين مسؤوليتى بر دوش من بگذارد، قطعاً مرا كمك مى‏كند، و از لغزش‏ها نگه مى‏دارد.

فرشتگان - در حالى كه لقمان آن‏ها را نمى‏ديد - گفتند: اى لقمان! براى چه قضاوت را نمى‏پذيرى؟

لقمان گفت: براى اين كه داورى در ميان مردم سخت‏ترين منزل‏گاه‏ها و مهمترين مراحل است، و امواج ظلم و ستم از هر سو متوجه آن است، اگر خدا انسان را حفظ كند، شايسته نجات است، و اگر راه خطا برود، از راه بهشت منحرف شده است، كسى كه در دنيا سر به زير، و در آخرت سربلند باشد، بهتر از كسى است كه در دنيا سربلند و در آخرت سر به زير باشد، و كسى كه دنيا را براى آخرت برگزيند به دنيا نخواهد رسيد، و آخرت را نيز از دست خواهد داد.

فرشتگان از منطق فرشتگان شگفت‏زده شدند، لقمان پس از اين سخن، در خواب فرو رفت، خداوند نور حكمت را در دل او افكند، هنگامى كه بيدار شد، زبان به حكمت گشود، و حضرت داوود عليه‏السلام را با حكمت‏هاى سرشار خود (در حل مشكلات) موعظه و يارى مى‏كرد، حضرت داوود عليه‏السلام به او فرمود:

طُوبى لَكَ يا لُقمانُ! اُعطِيتَ الحِكمَةُ؛

خوشا به سعادتت اى لقمان كه حكمت به تو عطا شده است.(964)

آغاز آشكار شدن حكمت از لقمان‏

يكى از ثروتمندان هوسباز در كنار چشمه‏اى با يكى از دوستانش به قماربازى مشغول شد و در حال مستى با او شرط بندى كرد كه هر كس در قمار ببازد، يا بايد همه اين آب را بنوشد، و يا همه مال و همسرش را در اختيار برنده قرار دهد. در آن قمار، آن ثروتمند هوسباز باخت، برنده از او مطالبه مال و همسر كرد، او كه سخت در بن بست قرار گرفته بود، يك روز مهلت خواست، آن ثروتمند از لقمان خواست كه او را از بن بست در آورد (با توجه به اين كه او ارباب لقمان بود، و لقمان در آن هنگام غلام و برده بود) لقمان به او گفت: من با يك شرط تو را از اين بن بست نجات مى‏دهم، و آن شرط اين است كه ديگر قمار بازى نكنى.

ثروتمند، پيشنهاد لقمان را پذيرفت، لقمان به او گفت: هنگامى كه برنده قمار نزد تو آمده و مطالبه آشاميدن آب يا همه مال و همسر نمود، به او چنين گو اگر منظور آن آبى است كه روز قبل (هنگام شرطبندى) در ميان اين رود بود، تا بياشامم؟ آن را حاضر كن تا بياشامم، و اگر منظور آبى است كه اكنون در ميان رود است؟ سرچشمه‏هاى آن را ببند، تا آن‏چه ماند بنوشم، و يا اگر منظور آبى است كه در ساعات آينده در اين رود جريان مى‏يابد، هنوز كه آينده نيامده، صبر كن.

ثروتمند همين مطلب را به برنده قمار گفت، برنده محكوم شد و چيزى نتوانست بگويد، از هيمن جا حكمت لقمان آشكار شد، و مردم او را شناختند.(965)

طبق نقل تاريخ انبياء، اين ثروتمند هوسباز، ارباب لقمان به نام قين بود، كه لقمان را به سى مثقال طلا خريده بود، پس از اين ماجرا، لقمان را آزاد ساخت. (966)

چند داستان از لقمان و اربابش‏

چنان كه گفته شد، لقمان در آغاز كار، غلام سياه آفريقايى بود كه مطابق رسم برده‏فروشى آن عصر، او را فروختند، و گويا چندين بار خريد و فروش شده، و در طول اين مدت داراى اربابانى بوده و سرانجام آزاد شده است، در رابطه با اربابش (يا اربابانش) نظر شما را به چند داستان زير جلب مى‏كنم:

1 - تفكر طولانى

لقمان گاهى از مردم جدا مى‏شد و تنها در مكانى مى‏نشست و غرق در درياى فكر و انديشه مى‏شد، ارباب او كنارش مى‏آمد و مى‏گفت: اى لقمان! تو همواره تنها نشسته‏اى، برخيز به ميان مردم بيا، و با آن‏ها مأنوس باش.

لقمان در جواب مى‏گفت: تنهايى طولانى براى فكر كردن، نتيجه‏بخش‏تر براى فهميدن است، و انديشيدنِ بسيار، دليل راه بهشت است.(967)

2 - بهترين و بدترين غذا

روزى ارباب لقمان به لقمان گفت: گوسفندى را ذبح كن و دو عضو از بهترين عضوهايش را بپز و برايم بياور، لقمان گوسفند را ذبح كرد، و قلب و زبان او را پخت و نزد اربابش نهاد.

روز ديگر اربابش گفت: دو عضو از بدترين عضوهاى آن گوسفند را بپز و نزد من بياور، لقمان باز قلب و زبان را پخت و نزد اربابش آورد، ارباب پرسيد: از تو خواستم برترين عضو گوسفند را بياورى و قلب و زبان آوردى، سپس بدترين را خواستم، باز قلب و زبان آوردى، علت چيست؟

لقمان گفت: اين دو عضو برترين عضو هستند اگر پاك باشند، و بدترين عضو هستند اگر پليد باشند.(968)

3 - زيان نشستن طولانى در توالت

روزى ارباب لقمان به توالت رفت، و ماندن او در آن جا طولانى شد، لقمان با صداى بلند كه او بشنود گفت: نشستن طولانى در توالت موجب درد جگر و ايجاد بواسير، و جذب حرارت آلوده توالت به مغز خواهد شد، به طور اعتدال بنشين، برخيز بيرون بيا. سپس مطلب را براى آموزش ديگران بر روى در بوستان كه توالت در آن جا بود، نوشت.(969)

4 - كشف راز و روسفيدى لقمان و روسياهى بدخواهان او

ارباب لقمان، داراى باغ‏ها و غلامان بسيار بود، در ميان غلامانش لقمان نيز ديده مى‏شد، ارباب كه ظاهر بين بود، غلامان سفيد رو و زيبا را بر لقمان كه قيافه نازيبا داشت، ترجيح مى‏داد، مثلاً غلامان را براى ميوه چيدن و ميوه آوردن به باغ مى‏فرستاد، ولى لقمان را براى كارهاى سخت و پست مانند جارو كشيدن مى‏گماشت، و به اين ترتيب لقمان را تحقير مى‏كرد، با اين كه لقمان از نظر سيرت و فكر و معرفت بر همه غلامان برترى داشت.

اين شيوه نادرست ارباب باعث مى‏شد كه غلامان او نيز لقمان را ناچيز مى‏شمردند و ارزشى براى او قائل نبودند، و گاهى او را آزار مى‏دادند.

ارباب در يكى از موارد، غلامان را براى چيدن ميوه به باغ فرستاد، آن‏ها به باغ رفتند و ميوه‏هاى مختلفى چيدند و آوردند، ولى در غياب ارباب، آن ميوه‏ها را خوردند، هنگامى كه ارباب آمد و تقاضاى ميوه تازه كرد، غلامان به دروغ گفتند: ميوه‏ها را لقمان خورد.

ارباب نسبت به لقمان بدبين شد، و از آن پس با نظر خشم آلود به لقمان مى‏نگريست و با او بدرفتارى مى‏كرد.

لقمان از روى هوشيارى دريافت كه راز ناسازگارى و بدسلوكى ارباب او، تهمت ناجوانمردانه غلامان است، نزد ارباب رفت و چنين پيشنهاد كرد: اى آقاى من! بيا و ما را امتحان كن تا خوب و بد از ميان ما براى شما آشكار گردد.

ارباب: چگونه شما را امتحان كنم؟

لقمان: به همه ما به مقدار فراوان از آب گرم بده و ما را مجبور كن كه آن را بنوشيم، سپس سار بر اسب شو و به سوى بيابان بتاز، و فرمان بده تا ما پياده به دنبال تو بدويم، و با اين كار، راز را كشف كن كه آيا ميوه‏ها را من خورده‏ام يا آن‏ها خورده‏اند؟!

امتحان كن جمله ما را اى كريم سيرمان در ده تو از آب حميم‏(970)
بعد از اين ما را به صحراى كلان تو سواره ما پياده در دوان
آنگهان بنگر تو بد كردار را صنع‏هاى كاشف اسرار را

ارباب همين امتحان را كرد، غلامان و لقمان را مجبور كرد كه آب داغ بياشامند، سپس سوار بر اسب شد، و به آن‏ها گفت همه به دنبال من بدويد، آن‏ها به دنبال ارباب دويدند، چندان نگذشت، حال آن‏ها كه ميوه‏ها را خورده بودند بر اثر دويدن دگرگون شد و آن چه از ميوه‏ها را خورده بودند استفراغ كردند، ولى از دهان لقمان جز آب صافب چيزى بيرون نيامد.

به اين ترتيب ارباب دريافت كه ميوه‏ها را غلامان خورده‏اند و و لقمان از ميوه‏ها نخورده، و غلامان به او تهمت زده‏اند، لقمان نزد ارباب روسفيد شد، ولى غلامان روسياه و شرمنده شدند.

بنابراين غافل مباش كه در روز قيامت نيز اين گونه رازها فاش ميگردد، و مجرمان از پاكان مشخص مى‏شوند.

حكمت لقمان چو تاند اين نمود پس چه باشد حكمت رَبِّ الوجو
يوم تبلى السرائر كلها بان منكم كامِن لا يشتهى‏(971)
نار از آن آمد عذاب كافران كه حجر را نار باشد امتحان‏(972)

5 - سپاسگزارى و حق‏شناسى لقمان

لقمان حكيم، آن پير روشن‏ضمير و باتجربه، مدتى برده شخص ديگرى بود كه هم چندين غلام داشت. ولى در ميان غلامان، لقمان را بسيار دوست داشت، تا آن جا كه هرگاه مى‏خواست غذا بخورد، نخست آن را نزد لقمان برده، تا او ميل كند و بعد به عنوان تبرك‏جويى، نيم خورده لقمان را با ميل و اشتياق مى‏خورد.

در يكى از روزها خربزه‏اى براى ارباب لقمان به هديه آوردند، ارباب در محضر لقمان نشست و آن خربزه را پاره كرد و قطعه قطعه نمود و به لقمان داد، لقمان آن قاچ‏هاى خربزه را از اربابش مى‏گرفت و مى‏خورد، و وانمود مى‏كرد كه بسيار شيرين است و از روى ميل و اشتها مى‏خورد.

وقتى ارباب مشاهده كرد كه لقمان با علاقه مى‏خورد، همه خربزه را كه به صورت 18 قاچ نموده بود جز يك قاچ، به لقمان داد، و لقمان همه را خورد، و ارباب همان يك قاچ را براى خود نگه داشت.

چون بريد و داد او را يك برين   همچو شكر خوردش و چون انگبين
از خوشى كه خورد داد او را دوم   تا رسيد آن كِرچها(973) تا هفدهم
ماند كِرچى، گفت اين را من خورم   تا چه شيرين خربزه‏ست اين بنگرم
او چنين خوش مي‏خورد كز ذوق او   طبعها شد مشتهى و لقمه‏جو

وقتى كه ارباب همان يك قاچ ته مانده خربزه را به دهان گذاشت، دريافت كه مثل زهر، تلخ است. از تلخى آن، زبانش آبله زد و گلويش سوخت و حالش به هم خورد.

چون بخورد از تلخيش آتش فروخت   هم زبان كرد آبله هم حلق سوخت
ساعتى بي‏خود شد از تلخى آن   بعد از آن گفتش كه اى جان و جهان
نوش چون كردى تو چندين زهر را   لطف چون انگاشتى اين قهر را

ارباب به لقمان گفت: اين قاچ‏هاى بسيار تلخ را چگونه خوردى؟ با اين كه همه تلخ بود، چرا از خوردن آن خوددارى نكردى، مى‏خواستى عذر و بهانه‏اى بياورى و اين قاچ‏هاى تلخ را نخورى؟!

لقمان در پاسخ گفت: ماه‏ها و سال‏ها تو به من غذاهاى شيرين و گوارا و مطبوع داده‏اى، اينك كه يك بار تلخ شده آيا سزاوار است من آن را نخورم و به آن اعتراض كنم، و نمك خور و نمكدان شكن گردم، بلكه رسم حق‏شناسى و سپاسگزارى اقتضا كرد تا همان نيش‏ها را نوش بدانم و چهره در هم نگيرم.

شرمم آمد كه يكى تلخ از كفت   من ننوشم اى تو صاحب‏معرفت
چون همه اجزام از انعام تو   رسته‏اند و غرق دانه و دام تو
گر ز يك تلخى كنم فرياد و داد   خاك صد ره بر سر اجزام باد
لذت دست شكربخشت بداشت   اندرين بطيخ‏(974) تلخى كى گذاشت

آرى:

از محبت تلخها شيرين شود   از محبت مسها زرين شود
از محبت خارها گل مى‏شود   وز محبت ديو حورى مى‏شود
از محبت خارها گل مى‏شود   وز محبت سركه‏ها مُل‏(975) مى‏شود
از محبت سقم‏(976) صحت مى‏شود   وز محبت قهر رحمت مى‏شود(977)

پس اى بنده خدا تو غرق نعمت‏هاى خداوند هستى، هرگاه در زندگى، مختصر تلخى ديدى ناشكرى نكن.

6 - داغ برادر

لقمان به سفر رفت، و سفر او چندين سال طول كشيد، هنگام بازگشت در نزديكى وطن با غلام خود ملاقات كرد، و بين آن‏ها گفتگوى زير رخ داد:

لقمان: از پدرم چه خبر؟

غلام: او از دنيا رفت.

لقمان: بر امور خودم مالك شدم، از همسرم چه خبر؟

غلام: او نيز از دنيا رفت.

لقمان: بسترم تجديد شد (ناگزير بايد با همسر ديگر ازدواج كنم) از خواهرم چه خبر؟

غلام: او نيز از دنيا رفت.

لقمان: ناموسم پوشيده شد، از برادرم چه خبر؟

غلام: او نيز از دنيا رفت.

لقمان: اِنقَطَعَ ظَهرِى؛ پشتم شكست.(978)

7 - رضايت خدا، نه رضايت خلق‏

لقمان عليه‏السلام به پسرش چنين وصيت كرد: پسرم! قلبت را به خشنودى مردم و تعريف و تكذيب آن‏ها وابسته نكن، چرا كه چنين چيزى هر چند انسان كوشش فراوان كند به دست نمى‏آيد.

پسر گفت: مى‏خواهم در اين مورد، مثال يا نمونه عملى بنگرم تا موضوع را به روشنى دريابم.

لقمان عليه‏السلام فرمود: برخيز از خانه بيرون برويم، تا موضوع را به تو نشان دهم.

لقمان و پسرش از خانه خارج شدند، الاغى نيز داشتند، لقمان سوار بر آن شد، پسرش پياده به دنبال او به راه افتاد، تا به گروهى رسيدند، آن گروه تا اين منظره را ديدند گفتند: اين پيرمرد را ببين چقدر سنگدل و نامهربان است، خود سوار بر مركب شده و پسرش پياده به دنبالش حركت مى‏كند، به رسايت كه اين كار، بدكارى است.

لقمان به پسرش گفت: آيا سخن آن‏ها را شنيدى؟ پسر گفت: آرى، لقمان گفت: اينك من پياده مى‏شوم و تو سوار شو، لقمان پياده شد و پسرش سوار گرديد و حركت كردند، تا به گروهى رسيدند، آن گروه وقتى اين منظره را ديدند، گفتند: اين پدر و پسر هر دو پدرِ بد و پسرِ بد هستند، پدر از اين رو بد است كه پسرش را تربيت نكرده به گونه‏اى كه پسر بر مركب سوار شده، و پدر پيرش پياده حركت مى‏كند، پسر نيز بد است از اين رو كه با اين بى رحمى، به پدرش جفا نموده است، زيرا پدر شايسته‏تر است كه احترام شود و سوار گردد.

لقمان به پسرش گفت: سخن آن‏ها را شنيدى، پسر گفت: آرى، لقمان فرمود: اين بار هر دو سوار مى‏شويم.

آن‏ها هر دو سوار بر مركب شدند و حركت نمودند تا به گروهى رسيدند، آن گروه تا اين منظره را ديدند، گفتند: در دل اين دو سوار يك ذره رحم نيست، دو نفرى سوار بر اين حيوان زبان بسته شده‏اند، كمر اين حيوان را شكستند، چرا بيش از توان اين حيوان به او تحميل كرده‏اند؟ بهتر اين بود، كه يكى سوار گردد و ديگرى پياده حركت كند.

لقمان به پسرش گفت: سخن آن‏ها را شنيدى؟ پس گفت: آرى، لقمان فرمود:

بيا اين بار هر دو پياده شويم و به دنبال الاغ حركت كنيم، آن‏ها هر دو پياده شدند، و به دنبال الاغ حركت نمودند، اين بار به گروهى رسيدند، آن گروه گفتند: به راستى اين دو نفر عجب آدمهاى جاهل هستند، خود پياده حركت مى‏كنند و الاغ را بدون سواره رها كرده‏اند، چقدر بى‏فكر هستند.

لقمان عليه‏السلام به پسرش فرمود: سخن آن‏ها را شنيدى؟ او عرض كرد: آرى. لقمان عليه‏السلام فرمود: آيا ديگر هيچگونه چاره‏اى براى كسب رضايت مردم وجود دارد؟ اكنون كه چنين است رضايت آن‏ها را محور قرار نده بلكه رضايت خدا را محور و هدف قرار بده تا به سعادت و رستگارى دنيا و آخرت نايل شوى.(979)