قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۳۵ -


پذيرش توبه ابولبابه‏

چنان كه گفتيم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داورى در مورد برخورد با يهوديان را به سعد بن معاذ واگذار كرد، سعد بن معاذ حكم كرد كه بايد همه يهوديان بنى قريظه اعدام گردند، اين داورى، يك راز نظامى بود، كه بنابود قبل از اجرا، فاش نشود، ولى يكى از مسلمانان به نام ابولبابه بن عبدالمنذر، اين راز را با اشاره فاش كرد، و به اسرار نظامى سپاه اسلام خيانت كرد.

توضيح اين كه: يهود بنى قريظه حكميت سعد را نپذيرفت، و به خاطر سابقه آشنايى با ابولبابه، براى پيامبر پيام دادند كه ابولبابه را براى مشورت نزد آن‏ها بفرستد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ابولبابه را براى مشورت، نزد آن‏ها فرستاد، آن‏ها اطراف ابولبابه را (كه سابقه دوستى با آن‏ها داشت) گرفتند، و اظهار عجز و بى تابى كردند، و از جمله به او گفتند: آيا ما به حكميت سعد بن معاذ راضى شويم؟

ابولبابه گفت: مانعى ندارد، ولى با دست اشاره به گردن كرد، يعنى تسليم شدن به حكم سعد همان و گردن زدن همان!

به اين ترتيب ابولبابه يكى از رازهاى نظامى سپاه اسلام را - آن هم با اشاره - فاش كرد، و همين افشاى راز او را به عنوان خائن به خدا و رسول معرفى نمود، و آيات 27 و 28 سوره انفال در سرزنش او نازل شد.

ابولبابه، هماندم توبه كرد، و از شدت شرم نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نرفت، و يك راست به مسجد رفت و خود را به يكى از ستون‏هاى مسجد بست و سوگند ياد كرد كه خود را از ستون رها نكند، تا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را آزاد سازد. يا در همان جا بميرد، او مدت ده تا پانزده روز به مناجات و راز و نياز پرداخت و از درگاه خدا خواست تا توبه‏اش را بپذيرد، سرانجام آيه 102 سوره توبه نازل شد و قبول شدن توبه او، به او اعلام گرديد. او براى جبران گناه فاش نمودن، يكى از رازهاى نظامى، يك سوم اموالش را صدقه داد، و از اين كه به چنين گناهى مبتلا شده، سخت پريشان و شرمنده و پشيمان بود. او پس از توبه مى‏گفت: سوگند به خدا قدم از قدم بر نداشتم مگر اين كه فهميدم كه به خدا و رسولش خيانت كرده‏ام. آيه‏اى كه در پذيرش توبه نازل شد چنين بود:

وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُواْ بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُواْ عَمَلاً صَالِحًا وَ آخَرَ سَيِّئًا عَسَى اللّهُ أَن يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ؛

و گروهى ديگر، به گناهان خود اعتراف كردند و كار خوب و بد را به هم آميختند، اميد مى‏رود كه خداوند توبه آنها را بپذيرد، به يقين، خداوند آمرزنده و مهربان است.

رسوا شدن منافق كوردل در جنگ بنى المصطلق‏

آنان غرق در اسلحه شده بودند و كاملاً آمادگى خود را براى جنگ با مسلمانان اعلام داشتند، غرور و خودكامگى سراسر وجود فرزندان مصطلق را گرفته بود و با نعره‏هاى تند و خشن بر ضد حكومت اسلامى شعار مى‏دادند.

مسلمانان جنگاور و رشيد به فرماندهى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به عزم سركوبى اين دودمان مغرور تا كنار نهر آبى كه از آنِ فرزندان مصطلق بود رفته و در همان مكان، آتش جنگ در گرفت، ولى طولى نكشيد كه اين آتش، گروه بسيارى از سپاه دشمن را به كام خود برد و پس از خاموشى، شكست دشمن و پيروزى مسلمانان بر همه آشكار گشت، و اين واقعه در سال ششم هجرت رخ داد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با سپاه اسلام با پيروزى كامل به سوى مدينه مراجعت كردند، در راه به چاه آبى رسيدند. جهجاه نوكر عمر و محافظ مركب او از مهاجران‏(857) بود براى پيشدستى در گرفتن آب با سنان كه از انصار(858) بود، برخورد خشم كردند.

همين برخورد باعث نزاع آن دو نفر شد، به طورى كه جهجاه مهاجران را به حمايت از خود دعوت كرد و فرياد بر آورد: اى گروه مهاجران مرا كمك كنيد!

از سوى ديگر، سنان فرياد زد: اى گروه انصار به فرياد من برسيد. شخصى از مهاجران به نام جمال كه مردى فقير بود به حمايت از جهجاه برخاست و او را يارى كرد.

عبدالله فرزند ابى كه از منافقان سرسخت اهل مدينه بود و در موارد حساس دشمنى خود را به اسلام ظاهر مى‏كرد، با خشونت و تندى به جعال گفت: تو مرد بى شرم و متجاوزى هستى! جعال نيز پاسخ او را با خشونت داد، عبدالله ناراحت شد، و اين گفتار جسورانه را به زبان آورد:

اين‏ها عجب مردمى هستند، از راه دور آمده‏اند و در وطن ما بر ما چيره شده‏اند. آرى، چنين مى‏گويند: اگر سگ خود را چاق كردى تو را مى‏خورد ولى آگاه باشيد! وقتى كه به مدينه رفتيم، آن كه عزيزتر است ذليل را بيرون مى‏كند.

سپس به دودمان خود رو كرد و گفت:

تقصير شما است كه اين مردم را در وطن خود جاى داده و ثروت خود را بر آن‏ها حلال كرديد، به خدا سوگند اگر زيادى طعام خود را به جعال و امثال او نمى‏داديد كار به اين جا نمى‏كشيد كه امروز چنين بر شما سوار شوند. آنان را بيرون كنيد تا به ديار خود برگردند و به دودمان و ارباب‏هاى خود بپيوندند.

قيافه حق به جانب عبدالله جلوه حق مآبانه او را در صف مسلمانان قرار داده بود ولى اين گفتار، كه از كاسه نفاق و بى ايمانى آب مى‏خورد، به طور ناخودآگاه او را از صف مسلمانان با ايمان بيرون كرد و دادگاه اسلامى او را به عنوان منافق و آشوبگر معرفى نموده و با سرعت تمام جلو او را گرفت. اينك بقيه ماجرا را بخوانيد:

سخنان جسارت‏آميز عبدالله، زيد فرزند ارقَم را كه در آن هنگام جوانى نورس بود سخت ناراحت كرد، به عنوان دفاع از حريم اسلام عزيز، به عبدالله رو كرد و گفت:

سوگند به خدا، ذليل و خوار تو هستى، محمد صلى الله عليه و آله و سلم عزيز خدا و محبوب همه مسلمانان است، پس از اين گفتار، هرگز تو را به دوستى نمى‏گيرم.

عبدالله از گفتار آتشين غلام جوانى بسان زيد در خشم فرو رفت و گفت: ساكت باش و اين طور با من سخن مگو!

زيد به خاطر حفظ حوزه اسلام و طرد ناپاكان منافقى چون عبدالله، صلاح ديد كه سخنان وى را به رسول خدا گزارش دهد، وظيفه‏شناسى و احساس مسؤوليت، او را پس از پايان جنگ به حضور پيامبر آورد، و با كمال صراحت به پيامبر عرض كرد:

عبدالله فرزند ابى در راه كنار آبى چنين و چنان گفت و شما را ذليل و خود را عزيز معرفى كرد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه با سپاهيان به سوى مدينه رهسپار مى‏شدند عبالله ره به حضور پذيرفت و با گفتار صريح و جدى به او فرمود:

به من خبر داده‏اند كه حرف‏هاى بى اساس و نادرستى زده‏اى! اين كجروى‏ها و گفتار بى پايه چيست؟!

عبدالله با قيافه حق به جانب به پيامبر رو كرد و گفت:

سوگند به آن كسى كه قرآن را بر تو نازل كرد، من چنين سخنانى نگفتم و زيد به دروغ اين گزارش‏ها را داده است.

اطرافيان عبدالله از وى دفاع كردند و به تهمت او سرپوش گذاشته و گفتند: رسول خدا هرگز حرف سرور و بزرگ ما عبدالله را به خاطر گفته غلام جوانى رد نمى‏كند! شايد زيد اين طور خيال كرده، بلكه سخن او را پندارى بيش نيست.

عبدالله در ظاهر معذور و بى گناه معرفى شد ولى به همين مناسبت زيد دروغگو و تهمت‏زننده قلمداد گشت و انصار از هر سوى او را سرزنش مى‏كردند، هنگامى كه زيد به مدينه آمد، بسيار دماغ سوخته و گرفته و پژمرده به نظر مى‏رسيد، به طورى كه به خانه خود رفت و در را به روى خود بست و در انتظار رفع اين تهمت وقيحانه به سر برد.

پيشنهاد فرزند

فرزند عبدالله كه جوانى نيرومند و غيور بود، با شنيدن اين سر و صداها و گفتار نفاق‏آميز پدر، به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شرفياب شد و چنين به عرض رساند:

اى رسول خدا! شنيده‏ام مى‏خواهى دستور قتل پدرم را صادر كنى اگر ناگزير از اين دستور هستى به خود من اجازه بده تا او را بكشم و سرش را براى تو بياورم. زيرا خزرجيان مى‏دانند من نسبت به پدر و مادر خيلى خوش‏رفتار هستم، از آن مى‏ترسم كه اگر ديگرى او را بكشد نتوانم قاتل پدر را بنگرم، در نتيجه ممكن است مؤمنى را عوض كافرى به قتل رسانده و مستحق دوزخ گردم.

پيامبر در پاسخ فرمود: نه، هرگز چنين نكن، تا وقتى كه پدرت با ما هست، با او نيكو رفتار كن.

با اين كه رسول خدا اين سفارش را به فرزند عبدالله كرد، او جلو دروازه آمده وقتيكه پدرش را ديد به سوى مدينه مى‏آيد، جلو او را گرفت و گفت: تا پيامبر اجازه ندهد، نمى‏گذارم وارد مدينه شوى، تا بدانى كه ذليل تو هستى و پيامبر عزيز است.

عبدالله براى رسول خدا پيام فرستاد و از وضع خود، آن حضرت را با خبر ساخت، حضرت براى فرزند او پيام داد كه از پدرت جلوگيرى نكن، او هم گفت: اينك كه پيامبر امر فرموده وارد شو!

زيد كه به خاطر حفظ حوزه اسلام و معرفى دشمنان آشوبگر و خائن، گفتار عبدالله را به پيامبر رسانده بود، اينك خانه‏نشين گشت و او را به عنوان دروغگو لقب داده‏اند، شرم و خجلت او را افسرده كرده و همواره به خدا عرض مى‏كند: من از پيامبرت دفاع كردم تو هم از من دفاع كن!

خداوند به زيد لطف فرمود، پس از چند روز سوره مباركه منافقون در تكذيب عبدالله و تصديق زيد از طرف خداوند نازل شد و به اين ترتيب زيد راستگو و بى تقصير معرفى گرديد.(859)

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به خانه زيد رفت و او را از خانه‏نشينى بيرون آورد و نزول آيات را خاطرنشان ساخت و فرمود:

اى زيد! زبانت راست گفته و گوشَت درست شنيده، خدا تو را تصديق كرده است.

نفاق و خيانت و رسوايى عبدالله ظاهر شد، درست به عكس گفتارش، وقتى كه به مدينه آمد با بيچارگى و ذلت، چندصباحى زندگى كرد، ولى ديرى نپاييد كه با كفر و نفاق از اين جهان رخت بر بست و مارك ذلت خود را در صفحات تاريخ نصب نمود(860) و براى هميشه اين درس را به جهانيان آموخت كه: به هيچ عنوانى گر چه زير ماسك ظاهرى آراسته و قيافه حق به جانب باشد نمى‏توان با حق جنگيد، اين طبيعت و سرنوشت است كه مردم تباهكار و كج رو را در همان راه تباهى و كج، به سرانجام ذلت بار مى‏كشاند، و اين انتقام را خداى طبيعت در دل طبيعت خود قرار داده است.

كوشش و كمك مالى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى اصلاح زن و شوهر

خوله و اوس، زن و شوهر مسلمانى بودند كه در مدينه زندگى مى‏كردند. روزى اوس به همسرش اشتياق پيدا كرد، نزد او رفت تا با او همبستر شود، با اين كه بر زن لازم است به شوهر خود، پاسخ مثبت دهد، او تمكين نكرد. اوس خشمگين شد و به فكر طلاق همسرش افتاد و به رسم جاهليت گفت: انتَ عَلىَّ كَظَهرِ اُمِّى؛ تو بر من مانند پشت مادر منى.(861)

سپس پشيمان شد و به همسرش گفت: گمانم تو بر من حرام شده‏اى؟

خوله از شنيدن اين سخن ناراحت شد و گفت: برو از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بپرس، شوهر اظهار شرم كرد، خوله گفت: پس به من اجازه بده از پيامبر بپرسم. اوس اجازه داد خوله به حضور رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شرفياب شد و ماجرا را به عرض رسانيد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: تو بر او حرام شده‏اى؟

زن اظهار ناراحتى كرده و گفت: به خدايى كه قرآن را بر تو نازل كرده سوگند شوهرم ذكرى از طلاق نكرد، او پدر فرزندانم است و از همه بيشتر او را دوست دارم، در اين باره راه اگر راه حلى هست بفرما.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: تو به شوهرت حرام شده‏اى و فعلا دستورى در مورد حل مشكل تو ندارم.

خوله مكرر به رسول اكرم رجوع كرد و اظهار ناراحتى مى‏نمود و مى‏گفت شِكوه بيچارگى و نياز و ناراحتيم را به سوى خدا مى‏برم. خداوندا! نجات مرا بر زبان پيامبرت بيندازد.

مدتى از اين ماجرا گذشت تا پيك وحى بر پيامبر نازل گرديد و آيات اول تا چهارم سوره مجادله را در اين مورد نازل كرد، كه خلاصه‏اش اين است شوهر بايد به عنوان كفاره يك بنده آزاد كند، يا شصت روز روزه بگيرد، و يا شصت مسكين طعام بدهد، و سپس به همسرش رجوع نمايد.

در اين ماجرا، هم زن مقصر بود و هم شوهرش، زن از آن نظر كه تمكين نكرد و باعث آن ناراحتى و گرفتارى گرديد، و شوهر از اين جهت كه شتابزدگى كرد و زود از كوره در رفت، و در نتيجه گرفتار گرديد، و اين سختى و دشوارى را خودشان به وجود آوردند.

اين داستان در حقيقت اين درس را به همسران مى‏آموزد كه با همديگر مهربان باشند و در حفظ همديگر بكوشند، و براى خود ايجاد مشكل نكنند.

اوس نزد پيامبر آمد و گفت: من توان هيچيك از اين سه كفاره را ندارم. پيامبر سومين كفاره (اطعام 60 مسكين) را براى او برگزيد و 15 من طعام تهيه كرد و به او داد.

اوس با آن 15 من، خوراك يك دفعه شصت مسكين را فراهم نمود، و در اختيار آن‏ها گذارد، و به زندگى خود بازگشت.(862)

به اين ترتيب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى اصلاح زن و شوهر، دخالت نموده و آن‏ها را با راهنمايى فكرى، و كمك مالى به زندگى خوش گذشته خود باز گردانيد.

سنت شكنى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم‏

در زمان جاهليت، سنت‏هاى غلطى وجود داشت كه در رگ و پوست وجود مردم جاهليت، ريشه دوانيده بود. يكى از آن سنت‏هاى غلط اين بود كه ازدواج شخصى كه سابقه غلامى داشت، با زنى آزاد از خاندان سرشناس و معروف را، هرگز روا نمى‏دانستند، و هم‏چنين ازدواج مرد شريف از خاندان معروف را با همسر طلاق داده شده آن كه برده يا سابقه بردگى دارد را روا نمى‏دانستند. يا ازدواج انسان را با همسر مطلق پسر خوانده‏اش جايز نمى‏شمردند.

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم براى ريشه كن كردن چنين سنت‏هاى غلط، و اجراى دستور اسلام كه ميزان از همتايى، دين و كمال است، نه حسب و نسب، عملا وارد صحنه شد.

زيد بن حارثه، غلام و پسر خوانده پيامبر بود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را آزاد كرد، و زينب دختر عمه‏اش‏(863) را همسر او گردانيد.

پس از مدتى در اثر ناسازگارى، زيد او را طلاق داد، آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با آن مقام و عظمت، با زينب كه همسر طلاق داده شده پسر خوانده و غلام آزادشده‏اش بود، ازدواج كرد(864) كه در قرآن، در آيات 36 تا 38 سوره احزاب به اين مطلب اشاره شده است.(865)

گرچه اين مطلب، در برابر جوسازان ناآگاه و مغرض، كار دشوارى بود، ولى براى آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سنت‏هاى باطل را بشكند، عملا وارد صحنه گرديد، و اعلام كرد كه تبعيضات و امتيازات زمان جاهليت، باطل است، و هر فرد مسلمان، همتاى مسلمان ديگر است، و ملاك برترى به تقوا است، نه به حسب و نسب.

ضمنا ازدواج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با زينب، شكست زينب در ازدواج را جبران كرد.

نتيجه اين كه: در عصر جاهليت، هيچ زن با شخصيت و سرشناسى حاضر نبود با برده‏اى، ازدواج كند، هر چند او داراى ارزش‏هاى والاى انسانى باشد، و همچنين هيچ شخصيتى حاضر نبود با همسر مطلقه برده‏اش، ازدواج نمايد، تزويج نمودن زينب به زيد، توسط پيامبر و سپس ازدواج خودش با زينب بعد از طلاق، دو سنت باطل مذكور جاهليت را در هم شكست.(866)

داستان جنجالى اِفك‏

يكى از داستان‏هايى كه در قرآن در آيات 11 تا 16 سوره نور آمده، داستان پرماجراى افك (تهمت ناموسى به عايشه) است، كه قرآن به شدت اين تهمت را رد كرده، و عايشه را در اين جهت پاك و منزه شمرده است.

اصل ماجرا از گفتار مفسران شيعه و سنى چنين است:

عايشه مى‏گويد: هر گاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏خواست به سفرى برود، در ميان همسران خود، قرعه مى‏افكند، قرعه به نام هر كس مى‏آمد او را با خود مى‏برد. در يكى از جنگ‏ها (جنگ بنى المصطلق كه در سال پنجم هجرت رخ داد) قرعه به نام من افتاد، من با پيامبر حركت كردم و چون آيه حجاب نازل شده بود، هودجى پوشيده بودم. جنگ به پايان رسيد و ما بازگشتيم. وقتى كه به نزديك مدينه رسيديم شب بود، من از لشگرگاه براى انجام حاجتى كمى دور شدم، هنگامى كه بازگشتم متوجه شدم گردنبندى كه از مهره‏هاى يمانى داشتم پاره شده است، به دنبال آن بازگشتم و معطل شدم و هنگام بازگشت ديدم لشگر حركت كرده و هودج مرا بر شتر گذارده‏اند و رفته‏اند، در حالى كه گمان مى‏كردند من در ميان آن هودج هستم، و بر اثر لاغر اندامى من، نفهميدند كه من در ميان هودج نيستم. (زيرا زنان در آن زمان بر اثر كمبود غذا لاغر اندام بودند) به علاوه سن و سال من كم بود، به هر حال در آن جا تك و تنها ماندم، فكر كردم هنگامى كه لشگر به منزلگاه برسد و مرا نبيند، به سراغ من باز مى‏گردد، در نتيجه شب را در آن بيابان ماندم.

اتفاقا يكى از سپاهيان مسلمان به نام صفوان كه او هم از لشگر عقب مانده بود، آن شب در آن بيابان بود، هنگام صبح مرا از دور ديد و نزديك آمد وقتى كه مرا شناخت سخنى نگفت، جز اين كه گفت: انّا للهِ وَ انا اِلَيهِ راجِعُونَ او شتر خود را خوابانيد و من بر آن سوار شدم، او مهار شتر را به دست گرفت و حركت كرديم تا به لشگرگاه رسيديم، همين حادثه باعث شد كه گروهى (منافق) در مورد من، به شايعه‏سازى ناموسى پرداختند و خود را گرفتار عذاب سخت الهى نمودند، در رأس آن‏ها عبدالله بن ابى سلول (منافق سرشناس) بود كه بيشتر از همه به اين ماجرا دامن مى‏زد.

ما به مدينه رسيديم و اين شايعه، در شهر پيچيد، در حالى كه من هيچگونه اطلاعى از آن نداشتم. در اين هنگام بيمار شدم، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ديدن من آمد ولى لطف سابق او را نمى‏ديدم، و نمى‏دانستم قضيه از چه قرار است؟ حالم بهتر شد، و بيرون آمدم و كم كم، توسط بعضى از زنان از شايعه منافقان با خبر شدم. بيماريم شدت يافت، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ديدارم آمد از آن حضرت اجازه گرفتم به خانه پدرم بروم. اجازه داد، به خانه پدرم رفتم، در آن جا ماجرا را از مادرم پرسيدم، او مرا دلدارى داد و گفت: غصه نخور، زنانى كه داراى امتيازى مى‏گردند، مورد حسد ديگران مى‏شوند و در غياب آن‏ها سخنان بسيارى گفته مى‏شود.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد اين ماجرا، با على عليه‏السلام و اسامه بن زيد مشورت كرد، اسامه گفت: اى رسول خدا! او (عايشه) همسر تو است و ما جز خير از او نديديم. (به حرفهاى او اعتنا نكن).

حضرت على عليه‏السلام گفت: اى رسول خدا! خداوند كار را بر تو سخت نكرده، غير از او، همسر بسيار است، از كنيز او در اين باره تحقيق كن. پيامبر كنيز مرا فرا خواند، و به او فرمود: آيا چيزى كه شك و شبهه تو را در مورد عايشه بر انگيزد هرگز ديده‏اى؟

او جواب داد: سوگند به خدايى كه تو را به حق مبعوث كرد، من هيچ كار خلافى از عايشه نديده‏ام.

در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تصميم گرفت، در اين باره با مردم سخن بگويد، به منبر رفت و فرمود: اى مسلمانان! هرگاه مردى (عبدالله بن سلول) مرا در مورد خانواده‏ام كه جز پاكى از او نديده‏ام ناراحت كند، او را مجازات كنم آيا معذورم؟! آيا اگر دامنه اين اتهام دامان مردى (صفوان) را بگيرد كه من هرگز بدى از او نديده‏ام تكليف چيست؟

سعد بن معاذ (بزرگ طايفه اوس) برخاست و گفت: تو حق دارى، اگر او (تهمت زننده) از طايفه اوس باشد، من گردنش را مى‏زنم، و اگر از طايفه خزرج باشد، دستور بده تا آن را اجرا سازيم.

سعد بن عباده (بزرگ طايفه خزرج) تحت تأثير تعصب فاميلى قرار گرفت (با توجه به اين كه عبدالله بن ابى سلول از طايفه خزرج بود) به سعد بن معاذ گفت: تو دروغ مى‏گويى، سوگند به خدا توانايى كشتن چنين كسى را ندارى.

اسيد بن خضير پسر عموى سعد بن معاذ، به سعد بن عباده گفت: تو دروغ مى‏گويى، به خدا قسم چنين كسى را به قتل مى‏رسانيم، تو منافقى و از منافقان حمايت مى‏كنى.

در اين هنگام چيزى نمانده بود كه آتش جنگ بين دو طايفه اوس و خزرج شعله ور گردد، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر فراز منبر بود و به گفتار آن‏ها گوش مى‏كرد، سرانجام آن‏ها را خاموش نمود.

عايشه افزود: اين وضع همچنان ادامه داشت و غم و غصه شديد مرا كلافه كرده بود، يك ماه بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هرگز كنار من نمى‏نشست، سرانجام روزى پيامبر نزد من آمد در حالى كه خندان بود، فرمود: بر تو مژده باد كه خداوند با نزول آيات، تو را از اين اتهام مبرا ساخت و آيات اءنّ الَّذِينَ جائُوا بِالاءِفكِ... (آيه 11 تا 16 سوره نور) را خواند.

به دنبال نزول اين آيات، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن‏ها را كه چنين تهمتى زده بودند، احضار نمود و حد قذف (حد نسبت ناروا زدن به زن با عفت) را (كه هشتاد تازيانه است) بر آن‏ها جارى نمود.(867)

بايد توجه داشت كه شايعه‏سازان به قدرى اين مسأله را بزرگ كرده بودند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چاره‏اى نداشت جز اين كه مدتى تقريبا با سكوت از كنار مسأله عبور كند تا به موقع آن‏ها را رسوا زاد، و چنان كه از آيه 11 سوره نور استفاده مى‏شود، گر چه اين شايعه ظاهر زننده‏اى داشت، ولى در مجموع خير بود، و موجب شناسايى منافقان پليد گرديد.

185 نامه پيامبر براى سران كشورها و شهرها

آيين اسلام آيين جهانى است، چنان كه در آيه 158 سوره اعراف مى‏خوانيم:

قُلْ يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّى رَسُولُ اللّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعًا الَّذِي...؛

بگو: اى مردم! من فرستاده خدا به سوى همه شما هستم...

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در سال هفتم هجرت، پس از پيمان صلح حديبيه‏(868) فرصت آن را يافت تا براى سران كشورها و شهرها نامه بنويسد و آنها را به اسلام دعوت كند. خاطر آن حضرت پس از پيمان حديبيه از ناحيه جنوب (مكه) آسوده شد و از آن زمان به بعد نامه‏هاى بسيارى براى سران نوشت و آن‏ها را به اسلام دعوت كرد كه از اين نامه‏ها 185 نامه كه به عناوين مختلف نگاشته شده به دست آمده است.

نويسندگان اين نامه‏ها بالغ بر 23 نفر بودند. بعضى 26 و نيز تا 42 نفر نوشته‏اند كه يكى از آن‏ها حضرت على عليه‏السلام بود. افرادى كه براى آن‏ها نامه نوشته شد بسيارند. از جمله:

1 - نجاشى اول 2 - نجاشى دوم (دو پادشاه حبشه) 3 - خسرو پرويز امپراطور ايران 4 - منذر بن ساوى زمامدار بحرين 5 - عبدالقيس يكى از رؤساى بحرين 6 - اهل هَجَر 7 - هِرَقل امپراطور روم 8 - پاپ اعظم كشور روم صغاطر 9 - فروة بن عمرو جذامى فرماندار معان 10 - كيد بن عبدالملك پادشاه دومة الجندل 11 - يحنة بن رؤبه زمامدار ايله 12 - مقوقس پادشاه مصر 13 - حارث زمامدار ايران 14 - جَبلَة بن اَيهَم زمامدار دمشق 15 - اَكثَم صَيفى، حكيم معروف عرب 16 - هودة بن على زمامدار يمامه 17 - ثمامة بن اثال زمامدار ديگر يمامه 18 - مسليمه كذاب 19 - زمامداران عمان 20 - وائل بن حَجَر زمامدار حضرموت 21 - زمامداران نجران 22 - زمامداران حِميَر 23 - ملوك هَمدان از قبائل يمن 24 - قبيله بنى نهد 25 - زمامداران يبعث از نواحى كشور يمن 26 - يهود خيبر 27 - هلال بحرينى حاكم بحرين، نماينده منذر بن ساوى 28 - اسيحب مرزبان بحرين 29 - زرتشتيان و مجوسان و رؤساى هَجَر، در حاكم نشين بحرين 30 - زرعة بن سيف از رؤساى يمن 31 - ذوالكلاع 32 - پادشاه سماوه و... .(869)

ما در اين جا تنها به ذكر يك نامه اكتفا مى‏كنيم و همين نامه را از چگونگى نامه‏هاى آن حضرت و نتيجه آن‏ها، تا حدودى آشنا مى‏سازد. و آن نامه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به شاه ايران، توسط نامه‏رسان قهرمانِ آن است.

در آن زمان، هر چند كشورهاى متعدد وجود داشت، اما كشور ايران و كشور روم، دو كشور بزرگ و قدرتمند آن زمان بودند و به عنوان دو ابرقدرت جهان به شمار مى‏آمدند.

در ميان پادشاهان و زمامداران كشورها، آوازه خسروپرويز طاغوت گردنكش ايران در دنيا پيچيده بود، او را شاهنشاه و خدايگان و اعليحضرت قَدَر قدرت همايونى مى‏خواندند، او آن چنان در كبر و غرور فرو رفته بود كه كسى جرئت عرض اندام در مقابل او را نداشت.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نامه‏اى براى او به عنوان دعوت به اسلام نوشت، و آن نامه را به يكى از ياران شجاع و با شهامت خود به نام عبدالله پسر حذافه داد تا آن را به دربار خسرو پرويز در مدائن برده و شخصاً آن را به دست پادشاه بدهد.

عبدالله، سفير پيامبر، نامه را گرفت و سوار بر شتر شده از مدينه به سوى مدائن حركت كرد. و پس از پيمودن اين راه طولانى، خود را به كاخ بلند و پر هيبت شاهنشاه ايران رساند. و با اين كه خطراتى او را تهديد به قتل مى‏كرد به انجام اين وظيفه مهم همت گماشت.

هنگامى كه عبدالله به مقابل قصر شاه ايران رسيد دربانان جلو او را گرفتند. او گفت: من سفير پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هستم، نامه‏اى از طرف او براى خسروپرويز آورده‏ام و مأمورم كه خودم نامه را به دست خسرو بدهم.

دربانان مطلب را به شاه گزارش دادند و او اجازه ورود داد. قبل از ورود سفير، خسرو پرويز دستور داد كاخ را به زيور و زينت آراستند تا زرق و برق كاخ، چشم سفير را خيره كرده و دل او را بربايد.

عبدالله بى آن كه تحت تأثير تشريفات و زرق و برق كاخ قرار گيرد در كمال خونسردى و با حالتى عادى، بى آن كه خم شود و يا خاك زمين را به احترام اعلى‏حضرت ببوسد، وارد كاخ شد و در برابر شاه ايستاد.

خسرو به يكى از درباريان گفت: نامه را از سفير پيامبر بگير و به من بده.

عبدالله: خير، من نامه را به كسى نمى‏دهم، مأمورم آن را فقط به دست تو بدهم.

خسروپرويز ناچار دست دراز كرد و نامه را از عبدالله گرفت، آن را به دست ترجمه كننده داد تا به فارسى ترجمه كند، ترجمه كننده اولين فراز را چنين ترجمه كرد:

از جانب محمد فرستاده خدا به سوى كسرى، بزرگ فارس...

ترجمه كننده تا به اين جا رسيد، خسروپرويز دگرگون شد و فرياد كشيد كه واعجبا، فرستنده نامه كيست كه چنين جرئت كرده و نام خود را بر نام من مقدم داشته است، ديگر نگذاشت بقيه نامه را ترجمه كند، نامه را گرفت و قطعه قطعه كرد و فرياد مى‏كشيد كه آيا محمد بايد چنين نامه‏اى را براى من بنويسد او از رعيت‏ها و بردگان من است، و سپس فرياد زد، اين نامه‏رسان جسور را بيرون كنيد.

بعضى نوشته‏اند مقدارى خاك به نامه رسان (يا شخص ديگر) داد و گفت: اين خاك را ببر و به روى آن شخصى كه براى من نامه نوشته بپاش.

عبدالله بى آن كه از اين بادها و توپ‏هاى خالى بلرزد، از مجلس بيرون آمد و سوار بر شترش شده و به طرف مدينه حركت كرد، خوشحال بود كه مأموريت خود را انجام داده است، پس از آن كه به مدينه رسيد يكراست خدمت پيامبر رفته و گزارش سفر خود را به عرض رساند.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نه تنها از اين خبر ناگوار نلرزيد و خود را نباخت، بلكه با كمال بردبارى فرمود: فال نيك بزنيد، او نامه را پاره پاره كرد، خداوند ملك و سلطنتش را از هم متلاشى خواهد كرد، و اين خاكى را هم كه داده در حقيقت خاك كشور ايران را با دست خود در اختيار ما گذاشته، به زودى ايران به دست مسلمانان خواهد افتاد.

خسرو پرويز كه از اسب غرور پايين نيامده بود، نامه تهديدآميزى براى بازان، پادشاه يَمن فرستاد، يمن در آن روز تحت الحمايه ايران بود.

در آن نامه نوشت وقتى كه نامه من رسيد دو مرد چابك به سوى مدينه نزد محمد بفرست تا او را دستگير كرده و به دربار من تحويل دهند.

وقتى كه اين فرمان به دست بازان رسيد، بازان كه نمى‏توانست از فرمان همايونى اعليحضرت سرپيچى كند، بى درنگ دو نفر از افراد ورزيده و شجاع از ميان ارتش خود برگزيد و آن‏ها را همراه نامه‏اى به پيامبر، به ضميمه فرمان شاهنشاه ايران به سوى مدينه فرستاد.

اين دو نفر به نام بابويه و خُرخُسره، كه اصلا ايرانى بودند و طبق مُد آن روز ايران، بند زرين به كمر بسته و بازوبند طلا در دست داشتند، با سبيل‏هاى بلند و ريش‏هاى تراشيده به حضور رسول اكرم رسيدند، و گزارش خود را دادند.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تا هيات و شكل آن‏ها را ديد فرمود: چه كسى به شما دستور داده كه به اين صورت در آييد؟

گفتند: صاحب ما خسروپرويز چنين فرمان داده.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اما پروردگار من فرموده: سبيل را بچينم و موى صورت را بگذارم، خوب حالا بنشينيد.

آن گاه پيامبر آن ها را دعوت به اسلام كرد و آياتى از قرآن را براى آن‏ها خواند، آن‏ها نپذيرفتند و اصرار كردند كه جواب ما را بده، تا اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: فردا صبح نزد من آييد تا پاسخ شما را بدهم.

آن دو نفر صبح به حضور پيامبر رفتند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: شب گذشته فلان ساعت، خسروپرويز به دست پسرش شيرويه كشته شد، برگرديد يمن و جريان را به بازان بگوييد، اگر بازان به اسلام گرويد كه حكومتش ادامه مى‏يابد و گرنه به سرنوشت خسروپرويز خواهد رسيد.

اين دو نفر به يمن برگشتند و گزارش خود را به بازان دادند، از طرف ايران نيز نامه‏اى به دست بازان رسيد، در آن نامه شيرويه نوشته بود، من پدرم را كشتم، از مردم يمن براى من بيعت بگير و به آن مردى كه در حجاز، دعوت به پيامبرى مى‏كند، كارى نداشته باش.

بازان با تطبيق نامه شيرويه و خبر دادن پيامبر در مورد قتل خسروپرويز، فهميد به راستى محمد صلى الله عليه و آله و سلم پيامبر خدا است و به او وحى مى‏رسد. قلباً به او ايمان آورد و عده زيادى از مردم ايران كه در يمن بودند به اسلام گرويدند.(870)

به اين ترتيب، خسرو پرويز به نتيجه تكبر و غرور خود رسيد، و عبدالله سفير پيامبر با كمال عزت و شكوه، مأموريت خود را انجام داد.

دورنمايى از فتح و آزادسازى پايگاه قريش و مشركان، (مكه)

در سال ششم هجرت، جريان صلح حديبيه (چنان كه خواهيم گفت) راه را براى فتح مكه هموار كرد و همچون نردبانى بود كه مسلمانان توانستند با پيمودن پله‏هاى آن بر بام فتح مكه گام نهند.

با توجه به اين كه مكه پايگاه قريش و بت‏پرستان و مشركين جزيرة العرب بود و با آزادسازى آن بزرگترين پيروزى نصيب مسلمانان مى‏شد، به اهميت اين فتح بزرگ پى مى‏بريم.

اما اين كه اين فتح شيرين و عجيب چگونه صورت گرفته و از كجا شروع شد؟ به طور مشروح در آينده خاطرنشان خواهد شد.

يكى از مواد پيمان‏نامه صلح حديبيه اين بود كه: بستن پيمان دوستى بين طوايف، آزاد است و شكستن اجبارى آن از ناحيه ديگرى بر خلاف اصول پيمان‏نامه است ولى اين صلح تا زمانى محترم است كه نقض نشود، ولى نقض آن توسط مشركان به منزله بطلان آن است و بر اين اساس، بعضى از طوايف با بعضى ديگر، پيمان بستند، از جمله: قبيله كنانه با قريش، و قبيله خزاعه با مسلمين پيمان بستند.

ولى طولى نكشيد كه قبيله كنانه، به قبيله خزاعه (هم‏پيمانان اسلام) حمله‏ور شدند، و عده‏اى از آن‏ها را با وضع رقت‏بار در بستر خواب كشته، و عده‏اى را اسير كردند. وقتى اين گزارش به پيامبر رسيد،(871) آن حضرت از اين پيمان‏شكنى، سخت ناراحت شدند و به همين جهت تصميم به فتح مكه را گرفتند، چرا كه در جزيرة العرب مكه تنها پايگاهى بود كه در دست مشركان و مخالفان اسلام باقى مانده بود و آن را مركز كارشكنى‏هاى خود قرار داده بودند، و بديهى است كه مى‏بايست اين سرزمين مقدس، از لوث وجود مشركان پاك مى‏گرديد.

پيامبر اعلام بسيج عمومى كرد، مسلمانان با شور و هيجان به اين اعلام، پاسخ مثبت دادند و طولى نكشيد كه ده هزار نفر مسلمانان مسلح آماده شدند.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همراه اصحاب و ده هزار نفر مسلمان در ماه رمضان‏(872) از مدينه به سوى مكه حركت كردند حركت سپاه محمد صلى الله عليه و آله و سلم به قدرى منظم و بر اساس اصول تاكتيك نظامى بود كه ده هزار نفر مسلمان همراه پيامبر تا سرزمين مرّ الظهران (چهار فرسخى مكه) آمدند؛ بدون آن كه قريش و مشركان، متوجه حركت سپاه اسلام بشوند، اين حركت غافلگيرانه و تلاش‏هاى رزمى سپاه مسلمين، رعب و وحشت عجيبى بر دل دشمن افكند.

جالب اين كه عباس عموى پيامبر كه در خفا قبول اسلام كرده بود و در ظاهر در ميان مشركان مكه به سر مى‏برد، و آن‏ها نمى‏دانستند كه او مسلمان است، نقش فعالى در سركوب معنوى دشمن داشت، از طرفى اخبارى كه به ضرر دشمن بود مخفيانه به آن‏ها مى‏رساند، و بالعكس اخبار دشمن و مشركان را به مسلمين گزارش مى‏داد.

ابوسفيان كه مورد احترام مشركان اهل مكه و رئيس آنان بود، وقتى در بيرون مكه، لشكر اسلام را مشاهده كرد (چنان كه چگونگى آن در داستان‏هاى آينده خاطرنشان مى‏شود) آن چنان وحشت زده و مرعوب لشكر پر صلابت اسلام گرديد كه به مكه برگشت و فرياد زد: ارتش اسلام كاملاً مجهز است و به زودى شهر مكه را محاصره خواهد كرد، بزرگ آن‏ها محمد صلى الله عليه و آله و سلم قول داده كه هر كس به مسجد الحرام و كنار كعبه رود و يا اسلحه را به زمين بگذارد در امان خواهد بود.

اين پيام، روح مقاومت را از مردم مكه سلب كرد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با تقسيم نمودن سپاه خود و كنترل دروازه‏ها، شهر مكه را محاصره نمود، و طولى نكشيد كه به آسانى مكه آزاد گرديد و تحت تصرف سپاه اسلام در آمد فقط گردانى كه به فرماندهى خالد بن وليد بود با جمعى از مشركان زد و خوردى نموند كه مشركان با دادن 28 كشته متوارى شدند، و از مسلمانان سه نفر شهيد شدند، آن هم به خاطر اين كه راه را گم كرده بودند و در قسمت پايين مكه غافلگير شده و به دست كفار به شهادت رسيدند.

رسول اكرم و مسلمين وارد مكه شدند، آن حضرت كنار كعبه آمد، روبروى در كعبه ايستاد و گفت:

لا اءِلهَ‏اءِلَّاالّله وَحدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ، صَدَق وعدَهُ وَ نَصَرَ عَبدَهُ، وَ هَزَمَ الاَحزابَ وَحدَه؛

معبودى جز خداى يكتا نيست، يكتايى كه شريك ندارد، او كه وعده‏اش را (در مورد پيروزى مسلمين) ادا كرد، و بنده‏اش را يارى فرمود و گروه‏هاى مختلف شرك را به تنهايى شكست داد.

و پس از طواف كعبه و انجام مراسم شكرگزارى، سخنرانى مشروحى براى جمعيت ايراد كرد و سپس خانه كعبه را با كمك على عليه‏السلام از لوث بت‏ها پاك نمود، و هر جا كه بت و بتكده بود، از بين برد، و اعلام عفو عمومى نمود.

به مردم مكه فرمود: درباره كردار من با شما، چه فكر مى‏كنيد؟

گفتند: مانند كردار يك پدر بزرگ يا بردار بزرگ نسبت به فرزند و برادرش.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اليَومَ لا تَثرِيبَ عَلَيكُم؛ امروز ملامت و توبيخ بر شما نيست. (همان سخنى كه حضرت يوسف به برادران جفاكارش فرمود كه در آيه 92 سوره يوسف آمده است.)

و فرمود: اسير و برده بوديد: اَنتُم الطُّلَقاءَ؛ شما همه آزاديد. يعنى شما كه طبق قانون اسلام، مى‏بايست اسير و برده مى‏بوديد، و سزاوار بود همچون كالا در بازار به خريد و فروش در آييد، آزاد هستيد.

همه را آزاد كرد جز چند نفر معدود را كه علت خاصى داشت.

جالب اين كه در اين چند روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مكه بودند، دو هزار نفر از جوانان قريش به اسلام گرويدند و به لشكر اسلام پيوستند و در نتيجه تعداد لشكر اسلام به دوازده هزار نفر رسيد.

اين است نتيجه صبر و پايدارى، اتحاد و شجاعت و پيروى از رهبرى صحيح و جانبازى در راه او.

و به راستى چه فتح بزرگ و شيرينى، كه تمام تلخيهاى فراوان زندگى مسلمين را به شيرينى مبدل ساخت. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از 21 سال مبارزه و جنگ و پيكار، اكنون به ثمره زحماتش رسيد. يك روز او و مسلمين را از زادگاهش مكه، بيرون راندند و عده‏اى را كشتند و عده‏اى را آواره نمودند، و اموالشان را غارت كردند، و شكنجه‏ها بر مسلمين روا داشتند، اما امروز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خشنود است كه سرزمين مقدس مكه را از لوث شرك و طاغوتيان و بت‏ها، پاك نموده، و پرچم توحيد را به اهتزاز در آورده و مركز استراتژى مشركان را آزاد نموده است بتها همه شكسته و نابود شدند و اگر بتى باقى مانده بود بت‏پرستان آن‏ها را در پس خانه‏ها پنهان كرده بودند.

پيامبر مهربان آن همه آزار مشركان را ناديده گرفت و در سخنرانى فرمود: اسلام آمد و به بركت آمدنش آنچه را كه در زمان جاهليت بود همه آن‏ها را زير پايم نهادم (ملغى نمودم) و با آمدن اسلام، داد و ستدها و امور ديگر دوران دوران جاهليت قطع گرديده و زندگى او نوشروع مى‏شود.(873)

اين است فتح مبين (كه طبق نقل بعضى از مفسرين) در آغاز سوره فتح مى‏خوانيم:

اءنَّا فَتَحنا لَكَ فتحاً مُبيناً؛

ما براى تو پيروزى آشكارى فراهم ساختيم.