قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۱۴ -


پارسايى و ساده‏زيستى يوسف عليه‏السلام‏

نقل شده كه يوسف عليه‏السلام در اين هفت سال قحطى، غذاى سيرى نخورد. به او گفتند: با اين كه خزائن مملكت در دست تو است چرا غذاى سير نمى‏خورى؟ در پاسخ فرمود:

اَخافُ أن اشبَعَ فاَنسِى الجِياعَ؛

مى‏ترسم سير شوم آن گاه گرسنگان را فراموش كنم.(355)

يوسف بر مسند فرمانروايى، و حضور برادران در نزد او

در آن هفت سال قحطى، كه سراسر مصر و اطراف را قحطى فرا گرفته بود، مردم سرزمين كنعان (فلسطين) نيز قحطى زده شدند، و حتى يعقوب و فرزندان او نيز از اين بلاى عمومى برخوردار بودند. آوازه عدالت و احسان عزيز مصر به كنعان رسيده بود. مردم كنعان با قافله‏ها به مصر آمده و از آن جا غله و خواربار، به كنعان مى‏آوردند.

حضرت يعقوب عليه‏السلام به فرزندان خود فرمود: اين طور كه اخبار مى‏رسد، فرمانفرماى مصر شخص نيك و باانصافى است، خوب است نزد او برويد و از او غله خريدارى كنيد و به كنعان بياوريد. فرزندان يعقوب آماده مسافرت شدند. فرزند كوچك يعقوب عليه‏السلام بنيامين (كه از طرف مادر هم برادر يوسف بود) به تقاضاى پدر كه با او مانوس بود، نزد پدر ماند (تا به انجام كارهاى داخلى خانواده بزرگ يعقوب بپردازد) ده فرزند ديگر با به همراه داشتن ده شتر روانه مصر شدند. وقتى كه چون مشتريان ديگر در مصر، به محل خريدارى غله آمدند، يوسف عليه‏السلام كه شخصاً به معاملات نظارت داشت، در ميان مشتريها، برادران خود را ديد و آنان را شناخت، ولى آنان يوسف عليه‏السلام را نشناختند، زيرا به نقل ابن عباس از آن زمانى كه يوسف را به چاه انداختند تا اين وقت، چهل سال فاصله بود. يوسف عليه‏السلام نُه ساله كه اينك در حدود پنجاه سال دارد، طبعاً قيافه‏اش تغيير كرده. از طرفى برادران به هيچ وجه به فكرشان نمى‏آمد كه يوسف عليه‏السلام سلطانى مقتدر شده باشد و روى تخت رهبرى بنشيند.

حضرت يوسف عليه‏السلام طبق مصالحى كه خودش مى‏دانست خود را معرفى نكرد و از راه هايى با ترتيب خاصى كه خاطرنشان مى‏شود، با بردارانش گفتگو كرد، تا در فرصت مناسب خود را معرفى نموده و ترتيب آمدن خانواده يعقوب را به مصر با شيوه ماهرانه‏اى رديف كند.

على بن ابراهيم روايت مى‏كند: يوسف پذيرايى گرمى از برادران كرد و دستور داد بارهاى آنها را از غله تكميل كردند و قبل از مراجعت آنان، بين آن‏ها چنين گفتگويى رد و بدل شد:

يوسف: شما كى هستيد؟ خود را معرفى كنيد.

برادران: ما قومى كشاورز هستيم كه در حوالى شام سكونت داريم. قحطى و خشكسالى ما را فرا گرفت، به حضور شما آمديم تا غله خريدارى كنيم.

يوسف: شما شايد كارآگاه‏هايى باشيد كه آماده‏اى پى به اسرار كشور من ببريد!

برادران: نه به خدا سوگند، ما جاسوس نيستيم، ما برادرانى هستيم كه پدر ما يعقوب عليه‏السلام فرزند اسحاق بن ابراهيم عليه‏السلام است. اگر پدر ما را بشناسى بيشتر به ما كرم مى‏كنى، چون پدر ما پيامبر خدا، فرزند پيامبران خدا است و اندوهگين است.

يوسف: چرا پدر شما اندوهگين است؟ شايد به خاطر جهالت و بيهوده‏كارى شما، او محزون است.

برادران: اى پادشاه! ما جاهل و سفيه نيستيم، حزن پدر از ناحيه ما نيست، بلكه او پسرى از ما كوچك‏تر داشت، روزى به عنوان صيد با ما به بيابان آمد، گرگ او را در بيابان دريد. از آن وقت تا حال پدرمان محزون و گريان است.

يوسف: آيا شما همگى از يك پدر هستيد؟

برادران: همه ما از يك پدر هستيم، ولى مادرانمان يكى نيستند.

يوسف: چه باعث شده كه پدر شما همه شما را آزادانه به سوى مصر فرستاده، ولى يكى از برادران شما را پيش خود نگهداشته است؟

برادران: پدرمان با او مانوس بود. از طرفى برادر مادرى او (به نام يوسف) مفقود شد. خاطر پدر ما به واسطه او (بنيامين) تسلى داده مى‏شود و با او مانوس است.

يوسف: به چه دليل آن چه را كه شما مى‏گوييد، باور كنم؟

برادران: ما در سرزمينى دور ساكن هستيم و در اين جا كسى ما را نمى‏شناسد، چه كسى را به عنوان گواهى بياوريم؟

يوسف: اگر راست مى‏گوييد برادر خودتان را كه در نزد پدرتان است، نزد من بياوريد، من راضى خواهم شد.

برادران: پدر ما از فراق او محزون خواهد شد. او با بنيامين مانوس است، چگونه او را بياوريم؟

يوسف: يكى از شماها را به عنوان گرو نزد خود نگه مى‏دارم تا پدر شما به خاطر حفظ فرزندش كه در گرو ما است، برادرتان را با شما نزد ما بفرستد.

به دستور يوسف عليه‏السلام، بين برادران قرعه زدند، قرعه به نام شمعون افتاد. اين هم از درسهاى دستگاه خلقت است كه به اين وسيله شمعون كه نسبت به برادران، براى يوسف عليه‏السلام بهتر بوده و سابقه خوبى داشته نزد يوسف بماند.

برادران به قصد مراجعت به كنعان آماده شدند. بارها را تكميل كرده و عزم حركت كردند. يوسف گفت: اگر برادرتان را در سفر بعد نياوريد، ديگر نزد من نياييد و آن گاه براى شما غله‏اى پيش من نخواهد بود.

براى اين كه حتما، برادران هنگام مسافرت ديگر، برادر خود را بياورند، يوسف عليه‏السلام دستور داد كه محرمانه سرمايه (پول) آن‏ها را در ميان بارشان گذاشتند تا همين موضوع هم باعث شود كه به عنوان رد امانت يا به عنوان حسن ظن پيدا كردن آنان، به لطف و كرم واحسان يوسف عليه‏السلام، ناچار مسافرت ديگرى به مصر كنند.

برادران از يك سو با كمال خوشحالى، و از سوى ديگر نگران كه چگونه يعقوب عليه‏السلام را راضى كنند تا بنيامين را با خود به مصر ببرند، به سوى كنعان روانه شدند و اين راه طولانى (كه به نقلى دوازده روز و به نقلى هيجده روز راه رفتن فاصله بين مصر و كنعان بود) را پيمودند و به كنعان رسيدند... .(356)

بنيامين در محضر يوسف عليه‏السلام‏

وقتى كه فرزندان يعقوب نزد پدر آمده و سلام كردند، يعقوب عليه‏السلام از كيفيت برخورد آنان احساس كرد كه رنجى در دل دارند، و در ميان آنان شمعون را نديد.

فرمود: علت چيست كه صداى شمعون را نمى‏شنوم؟

فرزندان: اى پدر! ما از پيش پادشاه بزرگى كه هرگز از نظر علم، حكمت، وقار، تواضع و اخلاق، مثل او ديده نشده آماده‏ايم، اگر كسى را به تو تشبيه كنند، او به طور كامل به تو شباهت دارد، ولى ما در خاندانى هستيم كه گويا براى بلا آفريده شده‏ايم، او به ما بدبين شد، گمان كرد كه ما راست نمى‏گوييم تا بنيامين را به طرف او ببريم، تا به او خبر بدهد كه حزن تو از چه رو است، و به چه علت اين طور زود پير شدى و چشم‏هاى خود را از دست داده‏اى؟ بنيامين را با ما بفرست تا بار ديگر وقتى به حضور او رفتيم بارهاى ما را از غله تكميل كند. از طرفى غله‏ها را كه از بارها خالى كرديم، متاع و سرمايه خود را (كه با آن، غله خريده بوديم) در ميان آن ديديم، به اين حساب هم بايد به مصر برگرديم، كسى كه اين گونه به ما احسان مى‏كند هيچوقت به برادرمان بنيامين آسيبى نمى‏رساند. از طرفى اين مقدار غله‏ها چند روز ديگر تمام مى‏شود؛ ناگزير بايد به طرف مصر رفت، به ما عنايتى كن!

يعقوب، گر چه نسبت به فرزندانش به خاطر آن كه يوسف را بردند و بر نگرداندند اطمينان نداشت، ولى اصرار فرزندان و اطمينان دادن صد در صد آنان، وارد شدن سرمايه و اطلاع از اين كه سلطان مصر شخصى با كرم و عادل است و گروگان شدن شمعون و... باعث شد كه اجازه داد در اين سفر، بنيامين را هم با خود ببرند، از خداوند حفظ بنيامين را خواستار شد، و در اين باره خدا را درباره گفتار فرزندان شاه گرفت.

فرزندان با پدر خداحافظى كردند و روانه مصر شدند؛ بارها را گشودند به وضع خود و حيوانات سر و سامان دادند. به يوسف عليه‏السلام كه در انتظار برادرش بنيامين دقيقه‏شمارى مى‏كرد، بشارت ورود برادر را دادند. يوسف عليه‏السلام بسيار خوشحال شد.

برادران به همراه بنيامين حاكم مصر (يوسف) وارد شدند و با كمال احترام گفتند:

اين (اشاره به بنيامين) همان برادر ما است كه فرمان دادى تا او را نزد تو بياوريم، اينك آورده‏ايم؛ يوسف عليه‏السلام به برادران احترام كرد، به افتخار آنان ضيافتى تشكيل داد؛ سپس (طبق روايت امام صادق عليه‏السلام) فرمود: هر يك از شما با كسى كه از طرف مادر برادر است با هم كنار سفره‏اى بنشيند، هر كدام كه از ناحيه مادر با هم برادر بودند، پيش هم در كنار سفره نشستند، ولى بنيامين تنها ايستاد.

يوسف: چرا نمى‏نشينى؟

بنيامين: تو فرمودى هر كس با برادر مادريش كنار سفره بنشيند، من در ميان اين‏ها برادر مادرى ندارم.

يوسف: تو اصلا برادر مادرى ندارى و نداشته‏اى؟!

بنيامين: چرا برادر مادرى به نام يوسف داشتم، اين‏ها (اشاره به برادران) مى‏گويند كه گرگ او را خورد.

يوسف: وقتى اين خبر به تو رسيد، چقدر محزون شدى؟

بنيامين: خداوند يازده پسر به من داد، نام همه آنان را از نام يوسف اخذ كردم (اين قدر مشتاق ديدار او هستم و از فراق او مى‏سوزم و در ياد اويم).

يوسف: به راستى بعد از يوسف با زنان همبستر شدى، فرزندان را بوئيدى و بوسيدى! (ياد يوسف تو را از اين كارها باز نداشت؟).

بنيامين: من پدر صالحى دارم، او به من فرمود: ازدواج كن تا خداوند از تو فرزندانى به وجود آورد كه زمين را به تسبيح خداوند بگيرند.

يوسف: بيا جلو، با من در كنار سفره من بنشين. در اين هنگام برادران گفتند:

خداوند (همان گونه كه به يوسف لطف داشت به برادرش هم لطف دارد) به بنيامين لطف كرد و او را همنشين پادشاه قرار داد.

آن گاه يوسف عليه‏السلام فرمود: اى بنيامين! من به جاى برادرت كه مى‏گويى به قول برادرانت، گرگ او را دريده است، هيچ محزون مباش و گذشته‏ها را فراموش كن.(357)

هنگامى كه فرزندان حضرت يعقوب عليه‏السلام پدر را راضى كردند و به همراه بنيامين به طرف مصر روانه شدند - چنان كه خاطر نشان گرديد - يعقوب به پسران نصيحت مشفقانه كرد و اين درس را به جهانيان آموخت. به آنان فرمود: فرزندانم! وقتى كه وارد مصر شديد، از يك در وارد نشويد، بلكه متفرق شده و از درهاى متفرق وارد گرديد.(358)

اين نصيحت پدر از دل مهربان او ظاهر شد، و خواست فرزندش از چشم بد، محفوظ بماند، چه آن كه فرزندان يعقوب عليه‏السلام داراى قامت رشيد و رعنا بودند، يعقوب مى‏خواست مردم آن‏ها را چشم نزنند.

تأكيد يوسف براى نگهدارى بنيامين، و نتيجه نفس امّاره‏

حضرت يوسف عليه‏السلام خيلى علاقه داشت كه بنيامين در حضورش بماند، ولى از نظر قانون، هيچ راهى براى نگاه داشتن او نبود، جز اين كه (شايد با تصويب خود بنيامين) با طرح توطئه‏اى وارد شود. اين توطئه چون به خاطر مصالح اهمّى بود (و خود بنيامين راضى بود) هيچ اشكال شرعى نداشت.

وقتى كه فرزندان يعقوب كه بنيامين هم جزء آن‏ها بود، بارها را بستند، و هر يك از آن يازده نفر در فكر بار شتر خود بود، در حين بستن بارها، يوسف عليه‏السلام يا مأمور يوسف به اشاره او به طور محرمانه يكى از ظرفهاى مخصوص سلطنتى (آبخورى) را در ميان بار بنيامين گذاشتند، سپس طبق نقشه قبلى، منادى به كاروان كنعان رو كرد و گفت: شما دزد هستيد.(359)

فرزندان يعقوب گفتند: چه متاعى از شما گم شده است كه ما را دزد مى‏خوانيد؟

به آن‏ها گفته شد كه يكى از ظرف‏هاى مخصوص سلطنتى گم شده، هر كسى آن را بياورد يك بار شتر جايزه مى‏گيرد.

فرزندان يعقوب گفتند: به خدا سوگند، شما مى‏دانيد كه ما نيامده‏ايم كه در اين سرزمين فساد كنيم، ما هرگز دزد نبوديم وَ ما كُنّا سارِقينَ.(360)

اينكه فرزندان يعقوب گفتند: شما مى‏دانيد و نسبت علم به يوسف عليه‏السلام و مأموران يوسف دادند، از اين رو است كه يعنى شما در اين چندبار ملاقات به روش و امانتدارى ما كه سرمايه (بضاعت) در ميان بار مانده بود و به شما برگردانديم، و اين كه وقت ورود به مصر دهان شترها را مى‏بنديم از اين رو كه مبادا به زراعت كسى صدمه‏اى برسد، درك كرده‏ايد كه ما اين كاره (دزد و فاسد) نيستيم.

حضرت يوسف عليه‏السلام و اطرافيان گفتند: اگر اين ظرف در بارِ يكى از شما پيدا شود، جزايش چيست؟

برادران گفتند: طبق سنت و قانون ما بايد سارق را به عنوان عبد نگه داريد، جزاى سارقين پيش ما چنين است. كَذلكَ نَجزِى الظّالِمينَ.(361)

حضرت يوسف عليه‏السلام و اطرافيان براى رفع اتهام، اول بارهاى غير بنيامين را تفتيش كردند، سپس هنگام تفتيش بار بنيامين، آن ظرف مخصوص را در آن يافتند. فرزندان يعقوب خيلى شرمنده شدند. با چهره‏هاى خشمگين و غضبناك به بنيامين رو كرده و گفتند: تو ما را مفتضح كردى و روى ما را سياه نمودى! كى اين ظرف را در ميان بار خود گذاشتى؟

بنيامين گفت: در سفر قبلى چطور شما بضاعت (سرمايه) را با بار به كنعان آوردند، همان كسى كه بضاعت را در بار گذاشت، همان كس اين ظرف را در بار گذاشته است.

در اين جا فرزندان يعقوب سخت لرزيدند، نفس اماره بر وجودشان چيره شد و تهمت عجيبى زدند. گفتند: اگر بنيامين دزدى مى‏كند عجب نيست. زيرا در سابق، او برادرى (به نام يوسف) داشت كه او هم دزدى كرد.(362) ما از اين دو (كه از مادر با ما جدايند) خارج هستيم. ما را به خاطر آن‏ها كيفر نكن.

حضرت يوسف عليه‏السلام با شنيدن اين سخن، اگر آدم عادى مى‏بود، با آن قدرتى كه داشت، سخت آن‏ها را گوشمالى مى‏داد، ولى با جوانمردى و عفو مخصوصى كه داشت، اين تهمت را ناديده گرفت و به رخ نكشيد و در دل نگاه داشت، و به آنان گفت:

شما در مقام پستى هستيد (خيلى پست‏تر از اين كه چنين خود را جلوه مى‏دهيد، شما برادر خود را از دست پدر دزديديد) خداوند بهتر مى‏داند كه گفتار شما راجع به دزدى برادرتان بنيامين نادرست است.

ده فرزند يعقوب، خود را سخت در بن بست ديدند. از درِ تقاضا و خواهش وارد شدند و گفتند: اى عزيز مصر! بنيامين، پدر پير و بزرگوارى دارد. يكى از ما را به جاى او بگير، و او را با ما بفرست. بدون ترديد ما تو را نيكوكار مى‏بينيم، در حق ما نيكى كن.

حضرت يوسف عليه‏السلام گفت: پناه به خدا! كه اگر غير از كسى را كه متاع خود را در بار او ديديم بازداشت كنيم، در اين صورت ستمكار خواهيم بود اءنّا اَذاً لَظالِمُونَ.(363)

وقتى كه برادران از عزيز مصر مأيوس شدند، در شوراى محرمانه، بزرگ آنان (لاوى يا شمعون) به برادران رو كرد و گفت: شما مى‏دانيد كه يعقوب راجع به بنيامين پيمان موثق از ما گرفته است كه او را به پدر برگردانيم، اينك با اين پيشآمد، چگونه پدر را قانع كنيم؟ پدر ما با آن سابقه خرابى كه نزدش دايم (كه يوسف را از او گرفتيم و برنگردانديم) چطور سخن ما را مى‏پذيرد؟ من كه به طرف كنعان نمى‏آيم و با اين وضع نمى‏توانم با پدر ملاقات كنم، تا خود پدرم به من اجازه بدهد و يا خداوند در اين باره حكمى كند و تا خدا چه بخواهد. اين رأى من است. برويد نزد پدر و بگوييد كه فرزند تو (بنيامين) دزدى كرد و ما طبق آن چه خودمان ديديم گواهى داديم، از شهرى كه ما ران بوديم و از كاروانى كه ما با آن آمديم، حقيقت مطلب را بپرس، بدون ترديد ما در اين مورد راست مى‏گوييم.

لاوى يا شمعون اين سخنان را به برادران تعليم داد و آن‏ها را روانه كنعان كرد و خودش در مصر ماند. وقتى آن‏ها نزد پدر آمدند، تمام آن مطالبى را كه برادر بزرگشان به آن‏ها ديكته كرده بود به پدر گفتند: يعقوب عليه‏السلام پس از آن همه انتظار با اين وضع روبرو شد، و به خاطر سابقه خراب فرزندانش، گفتار آن‏ها را نپذيرفت و فرمود: نه، چنين نيست، بلكه اين‏ها همه از نفس اماره است. نفس شما اين‏ها را به نظرتان جلوه داده است. بدون بى تابى، صبر مى‏كنم. اميدوارم خداوند همه آن‏ها (هر سه فرزندم) را به من برگرداند. او آگاه و حكيم است. (اينها لباس‏هاى امتحان و مكافات پاداش عمل است.)(364)

نامه يعقوب به يوسف، و معرفى يوسف خود را به برادران‏

حضرت يعقوب عليه‏السلام از فرزندانش كناره گرفت و در دنيايى از حزن و غم فرو رفت. آن قدر از فراقِ يوسف ناراحتى‏ها كشيده بود كه ديدگانش سفيد شده و نابينا گشت. نابينايى و فراق بنيامين، بر ناراحتى او افزود. با اين كه فرزندانش او را از آن همه ناراحتى نهى مى‏كردند و مى‏گفتند: سوگند به خدا تو پيوسته در ياد يوسف هستى، تا سخت ناتوان گردى يا جانت را از دست بدهى.

حضرت يعقوب عليه‏السلام گفت: شكايت خود را فقط به خدا مى‏كنم، و مى‏دانم آن چه را كه شما نمى‏دانيد، مى‏دانم كه روزى خداوند اين رنج‏ها را رفع خواهد كرد.

حضرت يعقوب عليه‏السلام از طريق الهام (و رؤياى يوسف در سابق) فهميده بود كه يوسفش زنده است، ولى نمى‏دانست در كجا و كى به يوسفش مى‏رسد! (365)

از امام باقر عليه‏السلام روايت شده: يعقوب عليه‏السلام از خداوند خواست كه ملك الموت (عزرائيل) را پيش او بفرستد. دعايش مستجاب شد. عزرائيل نزد يعقوب آمد و عرض كرد: چه حاجتى دارى؟

يعقوب گفت: به من خبر بده آيا روح يوسف به وسيله تو قبض شد؟

عزرائيل گفت: نه.

يعقوب درك كرد كه يوسف از دنيا نرفته است.

حضرت يعقوب عليه‏السلام به فرزندان خود گفت: اى پسرانم! برويد از يوسف و برادرش (بنيامين) جستجو كنيد، از عنايت خداوند مأيوس نباشيد، زيرا جز مردم كافر كسى از لطف خداوند نااميد نمى‏شود.(366)

فرزندان، دستور پدر را گوش كردند، و به خاطر غله آوردن و جستجوى برادر آماده حركت به سوى مصر شدند.

مطابق حديث مفصلى كه از امام صادق عليه‏السلام نقل مى‏كنند، يعقوب عليه‏السلام براى عزيز مصر نامه‏اى نوشت و توسط فرزندان براى او فرستاد. در آن نامه چنين نوشت:

از طرف يعقوب، اسرائيل الله بن اسحاق، ذبيح الله بن ابراهيم خليل الله، به عزيز مصر.

اما بعد: ما از اهل بيتى هستيم كه مشمول بلاى خداوند شده‏ايم. جدم ابراهيم را با دست و پاى بسته به آتش افكندند تا سوخته شود. خداوند او را حفظ كرد و آتش را براى او سرد و ملايم نمود. به گردن پدرم اسحاق كارد گذاشته تا قربان‏(367) گردد. خداوند به جاى او فدا فرستاد. اما من پسرى داشتم كه نزدم بسيار عزيز بود. برادرانش او را به همراه خود به صحرا بردند. سپس پيراهن خون‏آلودش را برگرداندند و گفتند: او را گرگ خورد. از فراق او آن قدر گريه كرده‏ام كه چشمم را از دست داده‏ام. او برادر مادرى (به نام بنيامين) داشت، به او مأنوس بودم و به وسيله او دلم را تسلى مى‏دادم. او را برادرانش بردند و بر نگرداندند و گفتند: او دزدى كرده و تو (اى عزيز مصر) او را به خاطر دزدى نگه داشته‏اى! ما از اهل بيتى هستيم كه در ميان ما دزدى نيست. اينك غم و غصه‏ام زياد شده و كمرم از بار مصيبت خميده است. بر ما منت بگذار، او را آزاد كن. به ما احسان نما و از غله‏ها نيز به ما لطف فرما...(368)

فرزندان يعقوب عليه‏السلام با داشتن اين نامه، به طرف مصر رهسپار شدند تا به مصر وارد شده و با اجازه قبلى به حضور عزيز مصر (يوسف) رسيده و نامه را به او دادند و گفتند: اى عزيز مصر! سختى قحطى ما و خانواده ما را آزار مى‏دهد. از روى تصدق، پيمانه ما را تمام بده. خداوند صدقه دهندگان را پاداش خواهد داد، و به ما لطف كن، برادرمان بنيامين را با ما بفرست تا به وطن برويم، اين نامه پدرمان يعقوب است كه براى شما در مورد آزادى او نوشته است.

يوسف نامه را بوسيد و به چشم كشيد. بعد از قرائت نامه، سخت متأثر شد، و شروع به گريه كرد، به طورى كه پيراهنش از اشكش تر شد. سپس به برادران رو كرد و گفت: آيا مى‏دانيد كه شما با برادران يوسف چه كرديد؟ آن موقعى كه نادان بوديد! شما با چه نقشه‏اى يوسف را در عنفوان جوانى از خاندان يعقوب دور كرديد؟

در اين موقع كه برادران با شنيدن اين سخن، خود را جمع و جور كرده و كاملاً متوجه عزيز مصر بودند. و با دقت به او نگاه مى‏كردند (يوسف تبسم كرد. وقتى آن‏ها همانند مرواريد منظوم دندان‏هاى او را ديدند، يا يوسف تاج خود را برداشت) او را شناختند، گفتند: آيا تو همان يوسف هستى؟!.

يوسف خود را معرفى كرد و فرمود: من يوسف هستم و اين (اشاره به بنيامين) برادرم است. خداوند به ما انعام فرمود: بدون شك، نتيجه پرهيزكارى و صبر اين است. خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى‏سازد. فَاءِنَّ اللهَ لا يُضيعُ اَجرَ المُحسِنينَ.

اينك كه برادران، خود را از نظر سرمايه معنوى چنين تهيدست ديدند، با يك دنيا شرمندگى، به خطاى خود و عزت برادرشان يوسف عليه‏السلام اعتراف كردند و گفتند: به خدا سوگند، خداوند تو را برگزيد و ما به خطا رفته بوديم.(369)

جزا و نتيجه اعمال‏

در اين جا به دو نكته جالب درباره نتيجه اعمال اشاره مى‏كنيم:

1 - نامه نوشته شده يعقوب عليه‏السلام براى عزيز مصر مشروع و بلامانع بود، ولى نظر به اين كه او پيامبر بود و مى‏بايست توكلش صد در صد به خدا باشد. ترك اَولى نمود و به عزيز مصر براى آزادى بنيامين متوسل شد. طبق روايتى از طرف خداوند، جبرئيل بر يعقوب نازل شد و گفت: خداوند مى‏فرمايد: چه كسى تو را به اين بلاها مبتلا كرد؟

يعقوب عرض كرد: خداوند مرا براى تاديب به اين رنجها مبتلا كرد.

جبرئيل گفت: خداوند مى‏فرمايد: آيا كسى غير از من قدرت دارد كه اين بلاها را از تو رفع كند؟

يعقوب عرض كرد: نه.

جبرئيل گفت: خداوند مى‏فرمايد: پس چرا شكايت خود را به غير من بردى و از ديگرى خواستى تا از تو رفع بلا كند؟!

حضرت يعقوب عليه‏السلام، از درگاه خدا استغفار كرد و ناليد. از طرف خداوند به او خطاب شد:

آن چه از گرفتارى‏ها كه مى‏بايست بر تو وارد شود، شد. اگر توجّه به من مى‏كردى با اين‏كه مقدر بود، اين رنجها را از تو بر مى‏گردانم. اى يعقوب! يوسف و برادرش را به تو بر مى‏گردانم، ثروت و قواى بدنى به تو خواهم داد. چشمهايت را بينا مى‏كنم، آن چه كردم به خاطر تاديب بود.(370)

از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده، فرمود: جبرئيل در اين موقع به نزد يعقوب نازل شد و گفت: خداوند سلام مى‏رساند و مى‏فرمايد: بشارت باد به تو، دل تو خشنود باشد. به عزت خودم سوگند، اگر يوسف و بنيامين مرده هم باشند، آن‏ها را زنده خواهم كرد تا به وصال آن‏ها برسيد. براى مستمندان، طعام تهيه كن، زيرا محبوب‏ترين بندگان من تهيدستان هستند. آيا مى‏دانى كه چرا بينايى چشمت را گرفتم، و كمرت را خم كردم؟ زيرا شما گوسفندى ذبح كرديد، فقيرى كه روزه بود به سوى شما آمد، تقاضاى غذا كرد و او را ردّ كرديد.

گويند: از اين به بعد، هرگاه يعقوب عليه‏السلام مى‏خواست غذا بخورد، به منادى امر مى‏كرد كه ندا كند هر كس ميل به غذا دارد بيايد با يعقوب غذا بخورد. هرگاه يعقوب روزه مى‏گرفت، هنگام افطار به منادى امر مى‏كرد كه ندا كند كسى كه روزه است بايد با يعقوب افطار كند.(371)

2 - پاداش عمل، كار خود را كرد و يوسف به چاه افتاده را آن همه عزت و شوكت بخشيد، اما برادران او كارشان به جايى رسيد كه با كمال شرمندگى به گناه و خطاى خود اعتراف كردند، و در برابر يوسف عليه‏السلام چون بنده‏اى حلقه به گوش قرار گرفته، حتى با زبان عجز و تمنا، تقاضاى صدقه وَ تَصَدَّقْ عَلَينا نمودند. مكافات عمل اينك آنان را به اين صورت در آورده است، كسى كه جو بكارد، حاصل او گندم نيست، بلكه جُو است.

گذشت جوانمردانه يوسف از برادران.

وقتى كه برادران، از ستم خويش درباره يوسف پشيمان گشتند، و به خطاى خود اقرار كردند، هم در نزد يوسف عليه‏السلام و هم در نزد يعقوب عليه‏السلام زبان به عذرخواهى گشودند و تقاضاى عفو كردند. يوسف مهربان آن همه مصائب را كه از ناحيه آن‏ها به او وارد شده بود، ناديده گرفت و بى‏درنگ فرمود:

لا تَترِيبَ عَلَيكُم اليَومَ يَغفِرُ اللهُ لَكُم وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحِمينَ؛

اكنون بر شما ملامتى نيست (شما را بخشيدم) خداوند نيز شما را ببخشد كه او مهربان‏ترين مهربانان است.(372)

هنگامى كه برادران يعقوب عليه‏السلام آمدند، گفتند: اى پدر بزرگوار! تقاضا داريم از درگاه الهى براى ما طلب عفو و مغفرت نمايى، ما به خطاهاى خود اعتراف داريم.

حضرت يعقوب عليه‏السلام به درخواست فرزندان جواب موافق داد، ولى انجام آن را به بعد موكول كرد و فرمود: در آتيه نزديكى از خداوند براى شما طلب بخشش خواهم كرد. سَوفَ اَستَغفِرُ لَكُم ربِّى.

از امام صادق عليه‏السلام سؤال شد كه: چرا حضرت يعقوب عليه‏السلام طلب عفو فرزندان را به تأخير انداخت، ولى يوسف فوراً برادران گناهكار خود را بخشيد؟

امام صادق عليه‏السلام در پاسخ، دو جواب فرمود: اول آن كه قلب جوان از قلب پير، مهربان‏تر و رقيق‏تر است. از اين رو، يوسف عليه‏السلام از عذرخواهى برادران متأثر شد و آنان را فوراً بخشيد. دوم آن كه فرزندان يعقوب به يوسف عليه‏السلام ستم كرده بودند. يوسف خودش صاحب حق بود و حق خود را فوراً بخشيد، ولى يعقوب عليه‏السلام كه بايد حق ديگرى را ببخشد، به تعويق انداخت تا سحر شب جمعه براى آنان طلب آمرزش كند.(373)

از اين مسير نيز از اين دو پيامبر بزرگوار، درس عفو و كرم را مى‏آموزيم، كه چگونه آن همه مصائب را كه از ناحيه برادران به آن‏ها وارد شده بود، ناديده انگاشتند و به طور كلى در صدد انتقام و نفرين بر نيامدند و آن‏ها را بخشيدند كه گفته‏اند: در عفو لذتى است كه در انتقام نيست.

پيراهن يوسف عليه‏السلام و بوى خوش آن‏

حضرت يوسف عليه‏السلام، پيراهن خود را به برادران داد و فرمود: اين پيراهن را ببريد، بر روى پدر افكنيد تا او بينا گردد، سپس همه شما (خاندان يعقوب) از كنعان كوچ كرده و به سوى من ياييد وَأتُونى بِاَهلِكُم اَجْمَعِينَ.(374)

وقتى كه برادران، پيراهن را گرفتند و از طرف يوسف عليه‏السلام مرخص شدند، با كمال شوق و شعف به سوى كنعان روانه شدند. يعقوب گفت: من بوى يوسف را احساس مى‏كنم، اگر مرا سبك عقل نخوانيد.

فرزندان يعقوب كه فهم دركاين مقام بلند را نداشتند؛ از روى انكار گفتند: اى پدر به خدا قسم تو در همان گمراهى ديرين خود هستى!!

برادران وقتى كه به كنعان رسيدند، مژده رسان، پيراهن يوسف عليه‏السلام را به روى يعقوب عليه‏السلام افكند، يعقوب بينا شد و گفت: آيا به شما نگفتم كه من از خدا چيزها مى‏دانم كه شما نمى‏دانيد.

اينكه چگونه، پيراهن يوسف، چشم يعقوب را بينا كرد؟ جوابش روشن است، زيرا يوسف عليه‏السلام پيامبر بود، از نشانه‏هاى پيامبران، معجزه است. همانطور كه عيسى عليه‏السلام كور مادرزاد را بينا مى‏كرد، برادران و ديگران به خصوص از اين راه درك كردند كه حضرت يوسف عليه‏السلام پيامبرى از پيامبران خدا است.

اما اين كه: يعقوب چگونه از دور بوى يوسف را استشمام كرد؟ پاسخ آن كه:

يا منظور يعقوب اين بود كه اين مطلب كنايه از وصال نزديك باشد، يعنى (طبق الهام) به زودى به وصال يوسف خواهم رسيد، و يا در حقيقت بوى يوسف كه در ميان پيراهن مانده بود توسط باد صبا، به اذن الهى به مشام يعقوب رسيد.

تواضع يوسف، و حركت يعقوب و فرزندان براى ديدار يوسف‏

يعقوب و فرزندان آماده حركت از كنعان به سوى مصر شدند، به نقلى آن‏ها هفتاد و سه نفر بودند، بر مركب‏ها سوار شده و به سوى مصر روان گشتند. پس از نُه روز با خوشحالى بسيار به مصر رسيدند. يوسف با كمال احترام و عزت، از پدر و دودمانش استقبال كرد. پدر و مادر(375) خود را بر تخت بالا برد و پيشِ خود نشانيد. آنان (پدر و مادر و يازده برادر يوسف) در برابر شكوه يوسف عليه‏السلام به خاك افتادند و وى را به عنوان شكر پروردگار، سجده كردند. يوسف عليه‏السلام به ياد خوابى افتاد كه در زمان طفوليت ديده بود كه خورشيد و ماه و يازده ستاره او را سجده مى‏كنند. به پدر رو كرد و گفت: اى پدر! اين منظره، تعبير خواب سابق من است، پروردگارم آن را محقق گردانيد.(376)

حضرت يوسف عليه‏السلام اينك در اوج عزت قرار گرفته و غمهايش رفع گشته، فرمانفرماى عظيم كشور پهناور مصر شده، لحظه‏اى از ياد خدا غافل نيست، غرور نوزيد، بلكه شروع كرد با سخنانى ارزنده، در درگاه خداوند شكر گزارى كردن و گفت: پروردگارم، به من لطف كرد، مرا از زندان نجات داد و شما را از بيابان (كنعان)، پس از آن كه شيطان بين من و برادرانم فتنه كرد، به سوى من آورد.

اءنّ رَبِّى لطيفٌ لِما يَشاء اءِنَّهُ هُوَ العَليمُ الحَكيمُ...؛

پروردگارم براى هر كه بخواهند به لطف عمل مى‏كند. او داناى حكيم است.

پروردگارا! تو به من فرمانروايى و علم تعبير خواب دادى. اى آفريدگار آسمان‏ها و زمين! تو در دنيا و آخرت صاحب اختيار منى، در حالى كه مسلمان (تسليم درگاهت) باشم جانم را بگير و مرا به مردم صالح ملحق گردان.(377)

خاندان اسرائيل در پرتو حمايت ولطف خداوند زير سايه رهبر و پيامبر مهربان حضرت يوسف عليه‏السلام با كمال امن و آسايش به زندگى خود سر و سامان دادند و به اين ترتيب زندگى را از نو شروع نمودند.

يعقوب عليه‏السلام كه از عمرش 130 سال گذشته بود وارد مصر شد. پس از هفده سال كه در كنار يوسفش زندگى كرد، دار دنيا را وداع نمود. طبق وصيتش جنازه او را به فلسطين آورده و در كنار مدفن پدر و جدش (اسحاق و ابراهيم) در حبرون دفن كردند.سپس يوسف به مصر بازگشت و بعد از پدر، بيست و سه سال زندگى كرد تا در سن صد و ده سالگى دار دنيا را وداع نمود. او وصيت كرد كه جنازه‏اش را كنار قبور پدران خود دفن كنند.

حضرت يوسف عليه‏السلام اولين پيامبرى است كه از بنى اسرائيل برخاست. مطابق روايت وهب در آن موقعى كه خاندان يعقوب (اسرائيل) وارد مصر شدند، 73 نفر بودند. وقتى كه در حدود چهارصد سال بعد با حضرت موسى عليه‏السلام از مصر خارج شدند، تعداد آنان به ششصد هزار و پانصد و هفتاد و چند نفر رسيده بود.

محبوبيت يوسف عليه‏السلام و آرامگاه او

حضرت يوسف عليه‏السلام به قدرى محبوبيت اجتماعى پيدا كرده و عزت فوق العاده‏اى نزد مردم مصر داشت كه پس از فوتش بر سرَ محلِّ به خاك سپاريش نزاع شد.

هر طايفه‏اى مى‏خواست جنازه يوسف در محل آن‏ها دفن شود، تا قبر او مايه بركت در زندگى‏شان باشد. بالاخره رأى بر اين شد كه جنازه يوسف را در رود نيل دفن كنند، زيرا آب رود كه از روى قبر رد مى‏شود، مورد استفاده همه قرار مى‏گرفت و با اين ترتيب همه مرم به فيض و بركت وجود پاك حضرت يوسف عليه‏السلام مى‏رسيدند.

صبر بسيار ببايد پدر پير فلك را   تا دگر مادر گيتى چو تو فرزند بزايد

جنازه حضرت يوسف عليه‏السلام را در ميان رود نيل دفن كردند تا زمانى كه حضرت موسى عليه‏السلام مى‏خواست با بنى اسرائيل از مصر خارج شود. در اين هنگام جنازه را از قبر در آورده و به سوى فلسطين آورده و دفن كردند، تا به وصيت حضرت يوسف عليه‏السلام عمل شده باشد. خداوند به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم خطاب نموده و مى‏فرمايد:

ذَلِكَ مِنْ أَنبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَ مَا كُنتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُواْ أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ؛(378)

اين‏ها از اخبار غيبى است كه به تو وحى كرديم، تو نزد برادران يوسف نبودى در آن موقعى كه مكر مى‏كردند (تا يوسف را به چاه بيفكنند).(379)

لَقَدْ كَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُوْلِى الأَلْبَابِ... ؛

در داستانهاى ايشان (يوسف و يعقوب و برادران يوسف و داستان‏هاى پيامبران ديگر)، درس‏هاى آموزنده‏اى براى صاحبان انديشه است.(380)

اين داستان‏ها، حاكى از واقعيت‏هاى حقيقى است، نه آن كه آن‏ها را ساخته باشند.(381)

جالب توجه اين كه: مدتى ماه (بر اثر ابرهاى متراكم) بر بنى اسرائيل طلوع نكرد (هرگاه مى‏خواستند از مصر به طرف شام بروند احتياج به نور ماه داشتند وگرنه راه را گم مى‏كردند) به حضرت موسى عليه‏السلام وحى شد كه استخوان‏هاى يوسف را از قبر بيرون آورد (تا وصيت او انجام گيرد) در اين صورت، ماه را بر شما طالع خواهم كرد.

موسى عليه‏السلام پرسيد كه چه كسى از جايگاه قبر يوسف آگاه است؟ گفتند: پيرزنى آگاهى دارد. موسى عليه‏السلام دستور داد آن پيرزن را كه از پيرى، فرتوت و نابينا شده بود، نزدش آوردند. حضرت موسى عليه‏السلام به او فرمود: آيا قبر يوسف را مى‏شناسى؟

پيرزن عرض كرد: آرى.

حضرت موسى عليه‏السلام فرمود: ما را به آن اطلاع بده.

او گفت: اطلاع نمى‏دهم مگر آن كه چهار حاجتم را بر آورى:

اول: اين كه پاهايم را درست كنى.

دوم: اين كه از پيرى برگردم و جوان شوم.

سوم: آن كه چشمم را بينا كنى.

چهارم: آن كه مرا با خود به بهشت ببرى.

اين مطلب بر موسى عليه‏السلام بزرگ و سنگين آمد. از طرف خدا به موسى عليه‏السلام وحى شد، حوائج او را بر آور. حوائج پيرزن برآورده شد. آن گاه او مكان قبر يوسف عليه‏السلام را نشان داد. موسى عليه‏السلام در ميان رود نيل جنازه يوسف عليه‏السلام را كه در ميان تابوتى از مرمر بود بيرون آورد و به سوى شام برد. آن گاه ماه طلوع كرد. از اين رو، اهل كتاب، مرده‏هاى خود را به شام حمل كرده و در آن جا دفن مى‏كنند.(382)

جنازه يوسف عليه‏السلام را (بنابر مشهور) كنار قبر پدران خود دفن كردند. اينك در شش فرسخى بيت المقدس، مكانى به نام قدس خليل معروف است كه قبر يوسف عليه‏السلام در آن جا است.

حُسن عمل و نيكوكارى اين نتايج را دارد كه خداوند پس از حدود چهارصد سال با اين ترتيبى كه خاطر نشان شد، طورى حوادث را رديف كرد، تا وصيت حضرت حضرت يوسف عليه‏السلام به دست پيامبر بزرگ و اولوالعزمى چون حضرت موسى عليه‏السلام انجام شود، و به بركت معرفى قبر يوسف عليه‏السلام به پيرزنى آن قدر لطف و عنايت گردد.(383)