قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۳ -


گريه جانسوز آدم عليه‏السلام و جبرئيل براى مصائب امام حسين عليه‏السلام‏

در آيه 37 بقره مى‏خوانيم:

فَتَلَقّى آدَمُ مِن رَبِّه كلماتٍ فَتابَ عَلَيهِ؛

آدم عليه‏السلام (هنگام توبه از ترك اُولى) كلماتى را از خداوند دريافت كرد (و با آن‏ها توبه كرد) و خداوند توبه او را پذيرفت.

در كتاب الدرالثمين، در تفسير اين آيه آمده است آدم عليه‏السلام در اين هنگام عرش را ديد كه در آن نام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و امامان عليهم السلام نوشته شده بود. جبرئيل بر او نازل شد و به آدم تلقين كرد تا اين كلمات را بگويد:

يا حَميدُ بِحقِّ محمَّد، يا عالِىُ بِحَقِّ عَلىٍّ، يا فاطِرُ بِحقِّ فاطِمَةَ، يا مُحسِنُ بِحقِّ الحَسَنِ و الحُسَينِ، و مِنكَ الاِحسانُ؛

اى خداى ستوده به حق محمد، اى خداى ارجمند به حق على، اى آفريدگار به حق فاطمه، اى احسان بخش به حق حسن و حسين عليهماالسلام و از تو است احسان.

آدم عليه‏السلام وقتى كه اين كلمات را به زبان آورد، همين كه نام حسين عليه‏السلام به زبانش آمد، دلش شكست و قطرات اشك از چشمانش سرازير گرديد و گفت: اى برادرم جبرئيل! علت چيست كه با ذكر نام حسين عليه‏السلام قلبم مى‏شكند و اشكم جارى مى‏گردد؟!

جبرئيل گفت: اى آدم! بر اين پسرت حسين عليه‏السلام مصيبت جانسوزى وارد مى‏شود كه همه مصيبت‏ها در نزد آن كوچك است.

آدم عليه‏السلام گفت: برادرم جبرئيل! آن مصيبت چيست؟

جبرئيل گفت: حسين عليه‏السلام با لب تشنه و تنها و غريب و بى يار و ياور كشته مى‏شود. اگر او را در آن روز ببينى چنين صدا مى‏زند:

واعطشاه! وا قلة ناصراه!؛ اى واى از سوز تشنگى، واى از كمى ياور!

از شدت تشنگى آسمان، در مقابل چشمانش تيره و تار مى‏گردد، هيچ‏كس جواب او را جز با شمشيرها و وسيله كشتن نمى‏دهد، سر او را همانند گوسفند اما از قفا جدا كنند، و آن چه را از فرش و اسباب خانه دارد همه را غارت مى‏كنند، سرهاى او و يارانش را در شهرها مى‏گردانند، در حالى كه زنان اهل بيتش از كنار آن سرها عبور داده مى‏شوند...

در اين هنگام جبرئيل و آدم عليه‏السلام همچون زنان پسر از دست داده براى مصيبت حسين عليه‏السلام گريه كردند.(65)

شيث وصى حضرت آدم عليه‏السلام‏

هابيل به شهادت رسيد، ولى خداوند با لطف و عنايت خاص خود، به زودى با جانشين پسرش، جاى او را پر كرد. هنگام كشته شدن او، همسرش حامله بود كه پس از مدتى داراى پسرى شد و آدم عليه‏السلام او را به نام پسر مقتولش، هابيل نهاد و به عنوان هابيل بن هابيل خوانده مى‏شد.

پس از آن به لطف خداوند، از حوا پسر ديگرى متولد شد. آدم نام او را شيث گذاشت و فرمود: اين پسرم هبة الله (عطيه خدا) است. شيث هم پيامبر بود و هم وصى حضرت آدم عليه‏السلام.

شيث كم كم بزرگ شد و به سن ازدواج رسيد. خداوند حوريه‏اى به صورت انسان كه نامش ناعمه بود براى شيث فرستاد، شيث تا او را ديد شيفته او شد، خداوند به آدم عليه‏السلام وحى كرد تا ناعمه را همسر شيث گرداند، آدم نيز چنين كرد و پس از مدتى از اين زن و شوهر جديد دخترى متولد شد و به سن ازدواج رسيد، آدم به دستور خدا او را همسر هابيل بن هابيل (پسر عمويش) نمود و به اين ترتيب نسل آدم عليه‏السلام از اين طريق، افزايش يافت.(66)

سال آخر عمر آدم عليه‏السلام و وصيت او

حضرت آدم عليه‏السلام به سال‏هاى آخر عمر رسيد. 930 سال از عمرش گذشته بود.(67)

خداوند به او وحى كرد كه پايان عمرت فرا رسيده و مدت پيامبريت به سر آمده است، اسم اعظم و آن چه كه خدا از اسماء ارجمند به تو آموخته و همه گنجينه نبوت و آن چه را مردم به آن نياز دارند، به شيث عليه‏السلام واگذار كن و به او دستور بده كه اين مسأله را پنهان داشته و تقيه كند تا در برابر آسيب برادرش قابيل در امان بماند، و به دست او كشته نگردد.

به روايت ديگر: حضرت آدم عليه‏السلام هنگام مرگ، فرزندان و نوادگان خود را كه هزاران نفر شده بودند، به دور خود جمع كرد و به آن‏ها چنين وصيت نمود:

اى فرزندان من! برترين فرزندان من، هبة الله، شيث است، و من از طرف خدا او را وصى خود نمودم، از اين رو آن چه از سوى خدا به من تعليم داده شده به شيث مى‏آموزم تا مطابق شريعت من حكم كند كه او حجت خدا بر خلق است.

اى فرزندانم! از او اطاعت كنيد و از فرزندان او سرپيچى نكنيد كه وصى و جانشين و نماينده من در ميان شما است.

سپس طبق دستور آدم عليه‏السلام صندوقى ساختند. ايشان صحايف آسمانى را در ميان آن نهاد و آن صندوق را قفل كرده و كليد آن را به شيث عليه‏السلام تحويل داد و به او گفت:

وقتى از دنيا رفتم، مرا غسل بده و كفن كن و به خاك بسپار. اين را بدان كه از نسل تو پيامبرى پديدار مى‏شود كه او را خاتم پيامبران خدا گويند، اين وصيت را به وصى خود بگو و او به وصى خود نسل به نسل بگويد تا زمانى كه آن حضرت ظاهر گردد.

يكى از بشارت‏هاى آدم عليه‏السلام به مردم عصرش، بشارت به آمدن حضرت نوح عليه‏السلام بود.

آن‏ها را مخاطب قرار مى‏داد و مى‏فرمود: اى مردم! خداوند در آينده پيامبرى به نام نوح عليه‏السلام مبعوث مى‏كند، او مردم را به سوى خداى يكتا دعوت مى‏نمايد ولى قوم او، او را تكذيب مى‏كنند و خداوند آن‏ها را با طوفان شديد به هلاكت مى‏رساند. من به شما سفارش مى‏كنم كه هر كس از شما زمان او را درك كرد، به او ايمان آورده و او را تصديق كند كند و از او پيروى نمايد، كه در اين صورت از غرق شدن در طوفان، مصون مى‏ماند.

آدم عليه‏السلام اين وصيت را به وصى خود شيث، هبة گوشزد نمود، و از او عهد گرفت كه هر سال در روز عيد، اين وصيت (بشارت به آمدن نوح عليه‏السلام) را به مردم اعلام كند. هبة الله نيز به اين وصيت عمل كرد و هر سال در روز عيد، مژده آمدن نوح عليه‏السلام را به مردم اعلام مى‏نمود. سرانجام همانگونه كه آدم عليه‏السلام وصيت كرده بود و هبة الله هر سال آن را يادآورى مى‏كرد، حضرت نوح عليه‏السلام ظهور كرد و پيامبرى خود را اعلام نمود.

عده‏اى بر اساس وصيت آدم عليه‏السلام به نوح عليه‏السلام ايمان آوردند و او را تصديق كردند(68) ولى بسيارى او را تكذيب نموده و بر اثر بلا (طوفان عظيم) به هلاكت رسيدند.

پايان عمر آدم عليه‏السلام و جانشين شدن شيث‏

حضرت آدم عليه‏السلام در بستر رحلت قرار گرفت و در حالى كه بانش به يكتايى خدا و شكر و سپاس از الطاف الهى اشتغال داشت، از دنيا چشم پوشيد.

جبرئيل همراه هفتاد هزار فرشته براى نماز بر جنازه آدم عليه‏السلام حاضر شد و همراه خود كفن و حنوط و بيل بهشتى آورد.

شيث عليه‏السلام جسد حضرت آدم عليه‏السلام را غسل داد و كفن كرد، و به او نماز خواند، جبرئيل و فرشتگان هم به او اقتدا كردند.(69)

فرشتگان بسيارى براى عرض تسليت نزد شيث عليه‏السلام آمدند، در پيشاپيش آن‏ها جبرئيل به شيث عليه‏السلام تسليت گفت و شيث به دستور جبرئيل، در نماز بر جنازه پدرش، سى بار تكبير گفت.

از آن پس، شيث عليه‏السلام به جاى پدر نشست، و آيين پدرش آدم عليه‏السلام را به مردم مى‏آموخت و آن‏ها را به دين خدا فرا مى‏خواند، و به آن‏ها بشارت مى‏داد كه: پس از مدتى خداوند از ذريه من پيامبرى را به نام نوح عليه‏السلام مبعوث مى‏كند. او قوم خود را به سوى خدا دعوت مى‏نمايد، قومش او را تكذيب مى‏كنند و خداوند آن‏ها را با غرق كردن در آب به هلاكت مى‏رساند.

بين آدم تا نوح، ده يا هشت پدر به ترتيب ذيل، واسطه وجود داشته است.

1 - شيث 2 - ريسان (انوش) 3 - قينان 4 - احليت 5 - غنميشا 6 - ادريس كه نام ديگرش، اخنوخ و هرمس است 7 - برد 8 - اخنوخ 9 - متوشلخ 10 - لمك كه نام ديگرش از فخشد است.(70)

جنازه حضرت آدم عليه‏السلام را در سرزمين مكه دفن كردند و پس از گذشت 1500 سال، حضرت نوح عليه‏السلام هنگام طوفان، جنازه آدم عليه‏السلام را از غار كوه ابوقبيس (كنار كعبه) بيرون آورد و به همراه خود با كشتى به سرزمين نجف اشرف برد و در آن جا به خاك سپرد.(71)

هم اكنون قبر آدم عليه‏السلام و قبر نوح عليه‏السلام در كنار حرم مطهر اميرمؤمنان على عليه‏السلام در نجف اشرف قرار دارند.

پايان داستان‏هاى زندگى حضرت آدم عليه‏السلام

2- حضرت ادريس عليه‏السلام‏

يكى از پيامبران كه نامش در قرآن دو بار آمده‏(72) و در آيه 56 سوره مريم به عنوان پيامبر صديق ياد شده، حضرت ادريس است كه در اين جا نظر شما را به پاره‏اى از ويژگى‏هاى او جلب مى‏كنيم:

ادريس كه نام اصيلش اخنوخ است در نزديك كوفه در مكان فعلى مسجد سهله مى‏زيست. او خياط بود و مدت سيصد سال عمر نمود و با پنج واسطه به آدم عليه‏السلام مى‏رسد. سى صحيفه از كتاب‏هاى آسمانى بر او نازل گرديد. تا قبل از ايشان مردم براى پوشش بدن خود از پوست حيوانات استفاده مى‏كردند، او نخستين كسى بود كه خياطى كرد و طرز دوختن لباس را به انسان‏ها آموخت و از آن پس مردم به تدريج از لباس‏هاى دوخته شده استفاده مى‏كردند. او بلندقامت و تنومند و نخستين انسانى بود كه با قلم خط نوشت و بر علم نجوم و حساب و هيئت احاطه داشت و آن‏ها را تدريس مى‏كرد. كتاب‏هاى‏

آسمانى را به مردم مى‏آموخت و آن‏ها را از اندرزهاى خود بهره‏مند مى‏ساخت، از اين رو نام او را ادريس (كه از واژه درس گرفته شده) نهادند.

خداوند بعد از وفاتش، مقام ارجمندى در بهشت به او عنايت فرمود و او را از مواهب بهشتى بهره‏مند ساخت.

ادريس عليه‏السلام بسيار درباره عظمت خلقت مى‏انديشيد و با خود مى‏گفت: اين آسمان‏ها، زمين، خلايق عظيم، خورشيد، ماه، ستارگان، ابر، باران و ساير پديده‏ها داراى پروردگارى است كه آنها را تدبير نموده و سامان مى‏بخشد، بنابراين او را آن گونه كه سزاوار پرستش است، پرستش كن.(73)

فرازهايى از اندرزهاى ادريس عليه‏السلام‏

اى انسان! گويى مرگ به سراغت آمده، ناله‏ات بلند شده، عرق پيشانيت سرازير گشته، لبهايت جمع شده، زبانت از حركت ايستاده، آب دهانت خشك گشته، سياهى چشمت به سفيدى دگرگون شده، دهانت كف كرده، همه بدنت به لرزه در آمده و با سختى‏ها و تلخى‏هاى مرگ دست به گريبان شده‏اى. سپس روحت از كالبدت خارج شده و در برابر اهل خانه‏ات جسد بدبويى شده‏اى و مايه عبرت ديگران گذشته‏اى. بنابراين هم اكنون به خودت پند بده و درباره مرگ و حقيقت آن عبرت بگير، كه خواه ناخواه به سراغت مى‏آيد و هر عمرى گرچه طولانى باشد به زودى به دست فنا سپرده مى‏شود.

اى انسان! بدان كه مرگ با آن همه دشوارى، نسبت به امور بعد از آن كه حوادث هولناك و پروحشت قيامت مى‏باشد آسان‏تر است، متوجه باش كه ايستادن در دادگاه عدل الهى براى حسابرسى و جزاى اعمال آن قدر سخت و طاقت‏فرسا است كه نيرومندترين نيرومندان نيز از شنيدن احوال آن ناتوانند.(74)

قسمتى از سنت‏ها و دستورهاى ادريس عليه‏السلام‏

اى انسان‏ها! بدانيد و باور كنيد كه تقوا و پرهيزگارى، حكمت بزرگ و نعمت عظيم، و عامل كشاننده به نيكى و سعادت و كليد درهاى خير و فهم و عقل است، زيرا خداوند هنگامى كه بنده‏اى را دوست بدارد، عقل را به او مى‏بخشد.

بسيارى از اوقاتِ خود را به راز و نياز و دعا با خدا بپردازيد و در خداپرستى و در راه خدا تعاون و همكارى نماييد، كه اگر خداوند همدلى و همكارى شما را بنگرد، خواسته‏هايتان را بر مى‏آورد و شما را به آرزوهايتان مى‏رساند و از عطاياى فراوان و فناناپذيرش بهره‏مند مى‏سازد.

هنگامى كه روزه گرفتيد، نفوس خود را از هر گونه ناپاكى‏ها پاك كنيد و با قلب‏هاى صاف و خالص و بى شائبه براى خدا روزه بگيريد، زيرا خداوند به زودى دل‏هاى ناخالص و تيره را قفل مى‏كند. همراه روزه گرفتن و خودددارى از غذا و آب، اعضاء و جوارح خود را نيز از گناهان كنترل كنيد.

هنگامى كه به سجده افتاديد و سينه خود را در سجده بر زمين نهاديد، هرگونه افكار دنيا و انحرافات و نيرنگ و فكر خوردن غذاى حرام و دشمنى و كينه را از خود دور سازيد و از همه ناصافى‏ها خود را برهانيد.

خداوند متعال، پيامبران و اوليائش را به تاييد روح القدس اختصاص داد و آن‏ها را در پرتو همين موهبت بر اسرار و نهانى‏ها آگاه شدند و از فيض حكمت بهره‏مند گشتند، از گمراهى‏ها رهيده و به هدايت‏ها پيوستند، به طورى كه عظمت خداوند آن چنان در دلهايشان آشيانه گرفت كه دريافتند او وجود مطلق است و بر همه چيز احاطه دارد و هرگز نمى‏توان به كُنه ذاتش معرفت يافت.(75)

هدايت شدن هزار نفر با راهنمايى‏هاى ادريس عليه‏السلام‏

ادريس همچنان با بيانات شيوا و اندرزهاى دلپذير و هشدارهاى كوبنده، قوم خود را به سوى خدا دعوت ميكرد. در اين مسير با طايفه‏اى از قوم خود ملاقات نمود كه همه بت پرست بودند و در انواع انحراف‏ها و گمراهى‏ها گرفتار بودند. ادريس به اندرز و نصيحت آن‏ها پرداخت و آن‏ها را از انجام گناه سرزنش نموده و از عواقب گناه هشدار داد و به سوى خدا دعوت كرد. آن‏ها يكى پس از ديگرى تحت تأثير قرار گرفته و به او پيوستند. نخست تعداد هدايت‏شدگان به هفت نفر و سپس به هفتاد نفر رسيد. به همين ترتيب يكى پس از ديگرى هدايت شدند تا به هفتصد نفر و سپس به هزار نفر رسيدند.

ادريس از ميان آن‏ها صد نفر از برترين‏ها را برگزيد، و از ميان صد نفر، هفتاد نفر، و از ميان هفتاد نفر ده نفر، و از ميان ده نفر، هفت نفر را انتخاب نمود. ادريس با اين هفت نفر ممتاز، دست به دعا برداشتند و به راز و نياز با خدا پرداختند، خداوند به ادريس وحى كرد، و او و همراهانش را به عبادت دعوت نمود، آن‏ها همچنان با ادريس به عبادت الهى پرداختند تا زمانى كه خداوند روح ادريس عليه‏السلام را به ملأ اعلى برد.(76)

مبارزه ادريس با طاغوت عصرش‏

ادريس عليه‏السلام تنها به عبادت و اندرز مردم اكتفا نمى‏كرد، بلكه به جامعه توجه داشت كه اگر ظلمى به كسى شود، از مظلوم دفاع كند و در برابر ظالم، ايستادگى نمايد. به عنوان نمونه به داستان زير توجه نماييد:

در عصر او پادشاه ستمگرى حكومت مى‏كرد، ادريس و پيروانش از اطاعت شاه سر باز زدند و مخالفت خود را با طاغوت، آشكار ساختند، از اين رو آن‏ها را از اطراف دستگاه آن شاه جبار، به عنوان رافَضى (يعنى ترك كننده اطاعت شاه) خواندند.

روزى شاه با نگهبانان خود در بيابان، به سير و سياحت و شكار مشغول بود كه به زمين مزروعى بسيار خرم و شادابى رسيد، پرسيد: اين زمين به چه كسى تعلق دارد؟

اطرافيان گفتند: به يكى از پيروان ادريس.

شاه صاحب آن ملك را خواست و به او گفت: اين ملك را به من بفروش. او گفت: من عيالمند هستم و به محصول اين زمين محتاج‏تر از تو مى‏باشم و به هيچ عنوان از آن دست نمى‏كشم.

شاه بسيار خشمگين شد، و با حال خشم به قصرش آمد، چون همسرش او را خشمگين يافت، علت را پرسيد و او جريان را بازگو كرد و با همسرش در اين مورد به مشورت پرداخت، و به اين نتيجه رسيدند كه رهنمودهاى ادريس، مردم را بر ضد شاه، پرجرأت و قوى دل كرده است.

همسر شاه كه يك زن ستمگر و بى‏رحم بود گفت: من تدبيرى مى‏كنم كه هم تو صاحب آن زمين شوى و هم مردم با تبليغات وارونه، رام و خام شوند.

شاه گفت: آن تدبير چيست؟

زن كه حزبى به نام ازارقه (چشم كبودها) از افراد خونخوار و بى‏دين تشكيل داده بود، به شاه گفت: من جمعى از حزب ازارقه را مى‏فرستم تا صاحب آن زمين را به اينجا بياورند و همه آن‏ها شهادت بدهند كه او آيين تو را ترك كرده، در نتيجه كشتن او جايز مى‏شود، تو نيز او را مى‏كشى و آن سرزمين خرم را تصرف مى‏كنى.

شاه از اين نيرنگ استقبال كرد و آن را اجرا نمود و پس از كشتن آن شيعه ادريس، زمين‏هاى مزروعى او را تصرف و غصب نمود.

حضرت ادريس از جريان آگاه شد و شخصاً نزد شاه رفت و با صراحت به او اعتراض كرده، آيين او را باطل دانست و او را به سوى حق دعوت نمود، و سرانجام به او گفت: اگر توبه نكنى و از روش خود برنگردى، به زودى عذاب الهى تو را فراخواهد گرفت، و من پيام خود را از طرف خداوند به تو رساندم.

همسر شاه، به او گفت: هيچ ناراحت مباش، من نقشه قتل ادريس را طرح كرده‏ام، و با كشتن او رسالتش نيز باطل مى‏شود.

آن نقشه اين بود كه چهل نفر را مخفيانه مأمور كشتن ادريس كرد، ولى ادريس توسط مأموران مخفى خود، از جريان آگاه شد و از محل و مكان هميشگى خود به جاى ديگر رفت، و آن چهل نفر در طرح خود شكست خوردند و مدت‏ها گذشت تا اين كه عذاب قحطى، كشور شاه را فرا گرفت كار به جايى رسيد كه زن شاه، شب‏ها به گدايى مى‏پرداخت تا اين كه شبى سگ‏ها به او حمله كردند و او را پاره پاره نموده و دريدند. بلاى قحطى نيز بيست سال طول كشيد و سرانجام، آن‏ها كه باقى مانده بودند به ادريس و خداى ادريس ايمان آوردند و كم كم بلاها رفع گرديد. و ادريس پيروز شد.(77)

آرزوى ادريس براى ادامه زندگى به خاطر شكرگزارى‏

فرشته‏اى از سوى خداوند نزد ادريس عليه‏السلام آمد و او را به آمرزش گناهان و قبولى اعمالش مژده داد. ادريس بسيار خشنود شد و شكر خداى را به جاى آورد، سپس آرزو كرد هميشه زنده بماند و به شكرگزارى خداوند بپردازد.

فرشته از او پرسيد: چه آرزويى دارى؟

ادريس گفت: جز اين آرزو ندارم كه زنده بمانم و شكرگزارى خدا كنم، زيرا در اين مدت دعا مى‏كردم كه اعمالم پذيرفته شود كه پذيرفته شد، اينك بر آنم كه خدا را به خاطر قبولى اعمالم شكر نمايم و اين شكر ادامه يابد.

فرشته بال خود را گشود و ادريس را در بر گرفت و او را به آسمان‏ها برد. اينك ادريس زنده است و به شكرگزارى خداوند اشتغال دارد.(78)

مطابق بعضى از روايات، ادريس عليه‏السلام پس از مدتى كه در آسمان‏ها بود، عزرائيل روح او را در بين آسمان چهارم و پنجم قبض كرد، چنان كه خاطر نشان مى‏شود.

قبض روح ادريس عليه‏السلام بين آسمان چهارم و پنجم‏

امام صادق عليه‏السلام فرمود: يكى از فرشتگان، مشمول غضب خداوند شد. خداوند بال و پرش را شكست و او را در جزيره‏اى انداخت. او سال‏ها در آن جا در عذاب به سر مى‏برد تا وقتى كه ادريس عليه‏السلام به پيامبرى رسيد. او خود را به ادريس عليه‏السلام رسانيد و عرض كرد: اى پيامبر خدا! دعا كن خداوند از من خشنود شود، و بال و پرم را سالم كند.

ادريس براى او دعا كرد، او خوب شد و تصميم گرفت به طرف آسمان‏ها صعود نمايد، اما قبل از رفتن، نزد ادريس آمد و تشكر كرد و گفت: آيا حاجتى دارى كه مى‏خواهم احسان تو را جبران كنم.

ادريس گفت: آرى، دوست دارم مرا به آسمان ببرى، تا با عزرائيل ملاقات كنم و به او اُنس بگيرم، زيرا ياد او زندگى مرا تلخ كرده است.

آن فرشته، ادريس عليه‏السلام را بر روى بال خود گرفت و به سوى آسمان‏ها برد تا به آسمان چهارم رسيد، در آن جا عزرائيل را ديد كه از روى تعجب سرش را تكان مى‏دهد.

ادريس به عزرائيل سلام كرد، و گفت: چرا سرت را حركت مى‏دهى؟(79)

عزرائيل گفت: خداوند متعال، به من فرمان داده كه روح تو را بين آسمان چهارم و پنجم قبض كنم، به خدا عرض كردم: چگونه چنين چيزى ممكن است با اين كه بين آسمان چهارم و سوم، پانصد سال راه فاصله است، و بين آسمان سوم و دوم نيز همين مقدار فاصله. (و من اكنون در سايه عرش هستم و تا زمين فاصله فراوانى دارم و ادريس در زمين است، چگونه اين راه طولانى را ميپيمايد و تا بالاى آسمان چهارم مى‏آيد!!). آن گاه عزرائيل همانجا روح ادريس عليه‏السلام را قبض كرد. اين است سخن خداوند (در آيه 57 سوره مريم) كه مى‏فرمايد:

وَ رَفعناهُ مَكاناً عَليّاً؛ و ما ادريس را به مقام بالايى ارتقاء داديم.(80)

پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: در شب معراج، مردى را در آسمان چهارم ديدم، از جبرئيل پرسيدم: اين مرد كيست؟ جبرئيل گفت: اين ادريس است كه خداوند او را به مقام ارجمندى بالا آورده است. به ادريس سلام كرد و براى او طلب آمرزش نمودم، او نيز بر من سلام كرد و برايم طلب آمرزش نمود.(81)

پايان داستان‏هاى زندگى ادريس عليه‏السلام

3- حضرت نوح عليه‏السلام‏

نام حضرت نوح عليه‏السلام 43 بار در قرآن آمده و يك سوره به نام او اختصاص داده شده است. او نخستين پيامبر اولوالعزم است كه داراى شريعت و كتاب مستقل بود و سلسله نسب او با هشت يا ده واسطه به حضرت آدم عليه‏السلام ميرسد.

حضرت نوح 1642 سال بعد از هبوط آدم عليه‏السلام از بهشت به زمين، چشم به جهان گشود. 950 سال پيامبرى كرد(82) و مركز بعثت و دعوت او در شامات و فلسطين و عراق بوده است.

نام اصلى او عبدالجبار، عبدالاعلى و... بود، و بر اثر گريه و نوحه فراوان از خوف خدا، نوح خوانده شد.

از امام صادق عليه‏السلام نقل شده كه فرمودند: نوح عليه‏السلام 2500 سال عمر كرد كه 850 سال آن قبل از پيامبرى و 950 سال بعد از رسالت بود كه به دعوت مردم اشتغال داشت، و 200 سال به دور از مردم به كار كشتى‏سازى پرداخت و پس از ماجراى طوفان 500 سال زندگى كرد.(83)

با اين توضيح، نظر شما را به پاره‏اى از فراز و نشيب‏هاى زندگى حضرت نوح عليه‏السلام جلب مى‏كنيم:

لجاجت و گستاخى قوم نوح عليه‏السلام‏

نوح عليه‏السلام زمانى به پيامبرى مبعوث شد كه مردم عصرش غرق در بت‏پرستى، خرافات، فساد و بيهوده‏گرايى بودند. آنها در حفظ عادات و رسوم باطل خود، بسيار لجاجت و پافشارى مى‏كردند. و به قدرى در عقيده آلوده خود ايستادگى داشتند كه حاضر بودند بميرند ولى از عقيده سخيف خود دست بر ندارند.

آن‏ها لجاجت را به جايى رساندند كه دست فرزندان خود را گرفته و نزد نوح عليه‏السلام مى‏آوردند و به آن‏ها سفارش مى‏كردند كه: مبادا سخنان اين پيرمرد را گوش كنيد و اين پير شما را فريب دهد. نه تنها يك گروه اين كار را مى‏كردند، بلكه اين كار همه آن‏ها بود(84) و آن را به عنوان دفاع از حريم بت پرستى و تقرب به پيشگاه بت‏ها و تحصيل پاداش از درگاه آن‏ها انجام مى‏دادند.

بعضى نيز دست پسر خود را گرفته و كنار نوح عليه‏السلام مى‏آوردند و خطاب به فرزند خود مى‏گفتند: پسرم! اگر بعد از من باقى ماندى، هرگز از اين ديوانه پيروى نكن.(85)

و بعضى ديگر از آن قوم نادان و لجوج، دست فرزند خود را گرفته و نزد نوح عليه‏السلام مى‏آوردند و چهره نوح عليه‏السلام را به او نشان مى‏دادند و به او چنين مى‏گفتند:

از اين مرد بترس، مبادا تو را گمراه كند. اين وصيتى است كه پدرم به من كرده و من اكنون همان سفارش پدرم را به تو توصيه مى‏كنم (تا حق وصيت و خيرخواهى را ادا كرده باشم).(86)

آن‏ها گستاخى و غرور را به جايى رساندند كه قرآن مى‏فرمايد:

جعَلُوا اَصابِعَهُم آذانِهم واستَغشَوا ثِيابَهُم و اَصَرُّوا وَ استَكبَرُوا استِكباراً؛

آن‏ها در برابر دعوت نوح عليه‏السلام [به چهار طريق مقابله مى‏كردند:] 1 - انگشتان خود را در گوشهايشان قرار مى‏دادند. 2 - لباس هايشان را بر خود مى‏پيچيدند و بر سر خود مى‏افكندند (تا امواج صداى نوح عليه‏السلام به گوش آن‏ها نرسد). 3 - در كفر خود، اصرار و لجاجت نمودند. 4 - شديداً غرور و خودخواهى ورزيدند. (87)

اشراف كافر قوم نوح عليه‏السلام نزد آن حضرت آمده و در پاسخ دعوت او مى‏گفتند: ما تو را جز بشرى همچون خودمان نمى‏بينيم، و كسانى را كه از تو پيروى كرده‏اند جز گروهى اراذل ساده‏لوح نمى‏نگريم، و تو نسبت به ما هيچگونه برترى ندارى، بلكه تو را دروغگو مى‏دانيم.

نوح عليه‏السلام در پاسخ آن‏ها مى‏گفت: اگر من دليل روشنى از پروردگارم داشته باشم، و از نزد خودش رحمتى به من داده باشد - و بر شما مخفى مانده - آيا باز هم رسالت مرا انكار مى‏كنيد؟ اى قوم من! من به خاطر اين دعوت، اجر و پاداشى از شما نمى‏خواهم، اجر من تنها بر خداست، و من آن افراد اندك را كه به من ايمان آورده‏اند به خاطر شما ترك نمى‏كنم، چرا كه اگر آن‏ها را از خود برانم، در روز قيامت در پيشگاه خدا از من شكايت خواهند كرد، ولى شما (اشراف) را قومى نادان مى‏نگرم.(88)

گاه مى‏شد كه حضرت نوح عليه‏السلام را آن قدر مى‏زدند كه به حالت مرگ بر زمين مى‏افتاد، ولى وقتى كه به هوش مى‏آمد و نيروى خود را باز مى‏يافت، با غسل كردن، بدن خود را شستشو مى‏داد و سپس نزد قوم مى‏آمد و دعوت خود را آغاز مى‏كرد. به اين ترتيب، آن حضرت با مقاومت خستگى‏ناپذير به مبارزه بى امان خود ادامه مى‏داد. (89)

دعوت‏هاى منطقى و مهرانگيز حضرت نوح عليه‏السلام‏

حضرت نوح عليه‏السلام با بيانى روشن و روان و گفتارى منطقى و دلنشين، و سخنانى مهرانگيز و شيوا، قوم خود را به سوى خداى يكتا دعوت مى‏كرد و به دريافت پاداش الهى فرا مى‏خواند و از عذاب الهى بر حذر مى‏داشت. ولى آن‏ها از روى نادانى و تكبر و غرور، هرگز حاضر نبودند تا سخن نوح عليه‏السلام را بشنوند و از بت‏پرستى دست بردارند.

حضرت نوح عليه‏السلام با تحمل و استقامت پى گير، شب و روز با آن‏ها صحبت كرد و با رفتارها و گفتارهاى گوناگون آنان را به سوى خداوند بى همتا دعوت نمود، و همه اصول و شيوه‏هاى صحيح را در دعوت آن‏ها به كار برد و همچون طبيبى دلسوز به بالين آن‏ها رفت، و پستى و آثار زشت بت‏پرستى را براى آن‏ها شرح داد و خطر سخت اين بيمارى را به آن‏ها گوشزد كرد، ولى گفتار منطقى و سخنان دلپذير حضرت نوح عليه‏السلام هيچگونه در آن‏ها اثر نمى‏گذاشت.(90)

نوح عليه‏السلام در هدايت و تبليغ قوم خود، بسيار ايثارگرى مى‏كرد و به آن‏ها چون فرزند دلبند خود مى‏نگريست. همواره در انديشه نجات آن‏ها بود و از آلودگى آن‏ها غصه مى‏خورد (همانند پدرى كه در مورد فرزند رنج مى‏برد). از اين رو شب و روز آن‏ها را دعوت مى‏كرد، تا شايد آن‏ها را نجات دهد.

نوح عليه‏السلام براى اين كه دعوتش در آن سنگدل نفوذ كند، سه برنامه مختلف را دنبال كرد. آن‏ها را به طور مخفيانه و محرمانه دعوت مى‏كرد، و گاه دعوت علنى و آشكار داشت، و مواقعى نيز از روش آميختن دعوت آشكار و نهان استفاده مى‏كرد، ولى قوم سنگدل آن حضرت، همه روش‏هاى مهرانگيز و منطقى نوح عليه‏السلام را ناديده گرفتند.(91)

حتى يكبار آن قوم بى رحم براى جلوگيرى از دعوت نوح عليه‏السلام، به او حمله كردند و او را آن چنان زدند كه بيهوش شد، ولى وقتى كه آن پيامبر دلسوز و مهربان به هوش آمد، گفت:

اَلّلهُمَّ اغفِرلِى و لِقَومِى فَانَّهم لا يَعلَمونَ؛

خدايا! مرا و قوم مرا بيامرز، چرا كه آن‏ها ناآگاه هستند.(92)

ساختن كشتى نجات‏

حضرت نوح عليه‏السلام همچنان شب و روز در فكر رستگارى و نجات مردم از چنگال جهل و بت پرستى بود، ولى هر چه آن‏ها را نصيحت كرد نتيجه نگرفت و هر چه آن‏ها را به عذاب الهى هشدار داد و اعلام خطر كرد، دست از اعمال زشت خود برنداشتند، تا آن جا كه با كمال گستاخى، بى پرده گفتند:

اى نوح! با ما جر و بحث كردى و بسيار بر حرف خود پافشارى نمودى (بس است!) اكنون اگر راست مى‏گويى، آن چه را از عذاب الهى به ما وعده مى‏دهى بياور.

از سوى خدا به نوح عليه‏السلام وحى شد: جز آنان كه (تاكنون) ايمان آورده‏اند، ديگر هيچكس از قوم تو، ايمان نخواهد آورد، بنابراين از كارهايى كه بت پرستان انجام مى‏دهند غمگين مباش.(93)

در اين هنگام بود كه خداوند دستور ساختن كشتى را به حضرت نوح عليه‏السلام داد، و به او چنين وحى كرد:

وَ اصنَع الفُلكَ بِاَعيُنِنا و وَحيِنا و لا تُخاطِبنِى فِى الَّذِينَ ظَلَموا اِنَّهم مُغرَقُونَ؛

و اكنون در حضور ما و طبق وحيما كشتى بساز! و درباره آن‏ها كه ستم كردند شفاعت مكن كه همه آن‏ها غرق شدنى هستند.(94)

حضرت نوح عليه‏السلام نيز مطابق فرمان خدا، قوم خود را از عذاب سخت الهى و بلاى عظيم طوفان برحذر مى‏داشت، ولى آن‏ها به لجاجت خود مى‏افزودند.

تمسخر و نيشخند قوم لجوج نوح عليه‏السلام‏

حضرت نوح عليه‏السلام طبق فرمان خدا براى ساختن كشتى آماده شد. تخته هايى را فراهم ساخت و آن‏ها را بريده و به هم متصل مى‏كرد، و چندين ماه (بلكه چندين سال) به ساختن كشتى پرداخت. توضيح اين كه اين كشتى، بسيار بزرگ بوده است؛ بعضى نوشته‏اند: داراى هفت طبقه و داخل هر طبقه در جهت عرض، داراى نُه بخش بوده و به نقل بعضى ديگر؛ داراى سه طبقه بوده است. حضرت نوح عليه‏السلام هنگام طوفان، چهار پايان را در طبقه اول آن جاى داد و انسان‏ها را در طبقه دوم و طبقه سوم را جايگاه پرندگان نمود.

نخستين حيوانى كه وارد اين كشتى شد، مورچه بود، و آخرين حيوان، الاغ و ابليس بود.(95)

نيز روايت شده اميرمؤمنان على عليه‏السلام در پاسخ مردى از اهل شام كه از اندازه كشتى نوح عليه‏السلام پرسيد: فرمود: طول آن 800 ذراع، و عرض آن پانصد ذراع، و ارتفاع آن هشتاد ذراع بود. و نيز فرمود: در آن بخشى كه حيوانات قرار داشتند، داراى نود اطاق بود.

اين كشتى در بيابان كوفه ساخته شد، و مطابق بعضى از روايات، حضرت نوح آن را در سرزمين كنونى مسجد اعظم كوفه ساخت.(96)

حضرت نوح عليه‏السلام در ساختن اين كشتى همواره مورد تمسخر و آزار و نيشخند قوم قرار ميگرفت. آنها نزد نوح مى‏آمدند و با انواع پوزخندها و مسخره‏ها و سرزنش‏ها، حضرت نوح عليه‏السلام را مى‏آزردند، ولى نوح عليه‏السلام به آن‏ها مى‏فرمود: روزى خواهد آمد كه ما نيز شما را مسخره مى‏كنيم و به زودى خواهيد دانست كه عذاب خواركننده‏اى بر شما نازل خواهد شد.(97)

فرار و گريز خرابكاران از حمله نوح عليه‏السلام‏

هنگامى كه نوح عليه‏السلام طبق فرمان خدا به ساختن كشتى مشغول شد، مشركان شب‏ها در تاريكى كنار كشتى مى‏آمدند و آن چه را نوح عليه‏السلام از كشتى درست كرده بود، خراب مى‏كردند (تخته‏هايش را از هم جدا كرده و مى‏شكستند). نوح عليه‏السلام از درگاه الهى استمداد كرد و گفت:

خدايا! به من فرمان دادى تا كشتى را بسازم، و من مدتى است به ساختن آن مشغول شده‏ام، ولى آن چه را درست مى‏كنم شب‏ها مخالفان مى‏آيند و خراب مى‏كنند، بنابراين چه زمانى كار من به سامان و پايان مى‏رسد!

خداوند به نوح عليه‏السلام وحى كرد: سگى را براى نگهبانى كشتى بگمار.

حضرت نوح عليه‏السلام از آن پس، سگى را كنار كشتى آورد تا نگهبانى دهد. آن حضرت روزها به ساختن كشتى مى‏پرداخت و شبها مى‏خوابيد، وقتى كه شبانه مخالفان براى خراب كردن كشتى مى‏آمدند، سگ به طرف آن‏ها مى‏رفت و صداى خود را بلند مى‏نمود، نوح عليه‏السلام بيدار مى‏شد و با دسته بيل يا دسته كلنگ به مهاجمان حمله مى‏كرد، و آن‏ها فرار مى‏كردند، مدتى برنامه نوح عليه‏السلام اينگونه بود تا ساختن كشتى به پايان رسيد.(98)