آشنايى با قرآن جلد ۸

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۲۵ -


تفسير سوره قلم (3)

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنة اذ اقسموا ليصر منها مصبحين.و لا يستثنون.فطاف عليها طائف من ربك و هم نائمون.فاصبحت كالصريم.فتنادوا مصبحين.ان اغدوا على حرثكم ان كنتم صارمين.فانطلقوا و هم يتخافتون.ان لا يدخلنها اليوم عليكم مسكين.و غدوا على حرد قادرين (1) .

در آيات پيش اينچنين خوانديم كه فلا تطع المكذبين ودوا لو تدهن فيدهنون و لا تطع كل حلاف مهين هماز مشاء بنميم مناع للخير معتد اثيم عتل بعد ذلك زنيم ان كان ذا مال و بنين .

فرمود كسانى كه داراى اين صفات پليد زشت هستند،هرگز به حرف آنها گوش مكن،آنها را اطاعت مكن.گفتيم مقصود اين است كه به پيشنهادهاى آنها-كه پيشنهاد توافق و تصالح به تو مى‏دهند-ترتيب اثر نده.بعد براى[اينكه نشان بدهد]كه اينها چگونه مردمى هستند،صفات پليد آنها را يك يك ذكر فرمود:«حلاف‏»اند،«مهين‏»اند،«هماز»اند،«مشاء بنميم‏»اند و...بعد ريشه اين فساد اخلاقى اينها را بيان كرد و فرمود:اينها از چه چيز در اين منجلابها افتاده‏اند؟از اين كه خود را صاحب مال و ثروت و صاحب فرزندان و عشيره مى‏بينند.گفتيم كه در واقع مقصود اين است كه اين دارم دارم‏هاست كه انسان را به اين منجلابها مى‏اندازد،اينكه خدا به انسان نعمتى بدهد و به جاى آنكه آن نعمتها براى او همان شكل و ماهيت نعمت داشته باشد كه خود به خود شكرانگيز است و موجب مى‏شود كه مراقب باشد كه چگونه با اين نعمتها رفتار كند كه رضاى خداى منعم در آنهاست،بر عكس همه چيز را فراموش مى‏كند،از خدا غافل مى‏شود،فقط خودش را مى‏بيند:اين منم كه اين را دارم،اين منم كه چنين.همين منم منم‏ها،و دارم دارم‏ها انسان را به اينجاها مى‏كشاند.اينها مربوط به آياتى بود كه در جلسه پيش تفسير شد.

به همان مناسبت قرآن كريم داستانى را به طور اشاره ذكر مى‏كند،مى‏فرمايد: انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنة ما اينها را(يعنى همين اشخاصى كه از اين صفات رذيله سر در آوردند) مورد ابتلا و آزمايش قرار داديم،يعنى با دادن مال و ثروت و با اين مال و ثروتها اينها را در آزمايشگاه بزرگ خودمان قرار داديم آنچنانكه آن باغداران را(قرآن اسمى نمى‏برد،همين قدر اشاره مى‏كند)در اين آزمايشگاه قرار داديم. مكرر اين مطلب را گفته‏ايم كه آزمايش الهى معلوم است كه به اين شكل نيست كه در روز خاصى عده‏اى را دعوت كنند،كارى به آنها بدهند و بگويند ما مى‏خواهيم شما را آزمايش كنيم،ببينيم چه كسى از آزمايش خوب بيرون مى‏آيد.اساسا تمام دنيا آزمايشگاه است و تمام جريانهاى خوب و بدى كه براى انسان قدم به قدم پيش مى‏آيد آزمايش است،يعنى انسان در هر قدمى كه بر مى‏دارد همان قدمش يك نوع آزمايش است،در واقع براى اين است كه نوع عكس العملى كه او در مقابل اين آزمايش نشان مى‏دهد مشخص شود،حال مى‏خواهد آنچه در سر راه انسان قرار مى‏گيرد نعمت باشد يا بلا و مصيبت.نعمت همان مقدار براى انسان مايه آزمايش است كه بلا و نقمت.

مى‏خواهد بفرمايد:ما اينها را آنچنان مورد آزمايش قرار داديم كه آن باغداران معهود را مورد آزمايش قرار داديم،يعنى همچنان كه آنها را با نعمت مورد آزمايش قرار داديم،اينها را نيز چنين كرديم،عاقبت اينها هم درست مثل عاقبت آنهاست.حال داستان آنها چيست؟

داستان آنها را قرآن كريم-همين طور كه سبك و دابش است-طورى نقل مى‏كند كه نه از كسى اسم مى‏برد،نه تاريخ ذكر مى‏كند و نه خصوصيات را،آن اصل مطلب را ذكر مى‏كند،ولى بعد در روايات توضيحى براى اين مطلب آمده است.قرآن همين قدر[به مطلب]اشاره مى‏كند، ولى به كمك آنچه در روايات آمده است مفاد آيات روشن‏تر مى‏شود.

داستان باغداران

مردى بوده است اهل خير و باغدار و فرزندانى داشته است.(در اين جهت تفاسير اختلاف كرده‏اند كه در همين دوره اوايل اسلام بوده است‏يا اساسا مربوط به امم گذشته است.)اين مرد،همچنانكه داب و سنت اهل خير است،كار مى‏كرده،زحمت مى‏كشيده و محصولى به دست مى‏آورده است و هميشه فقرا را در اين محصول شريك مى‏كرده است،كه در قرآن كريم است: و الذين فى اموالهم حق معلوم للسائل و المحروم (2) .اين آيه در دو جاى قرآن است،در يك جا كلمه‏«معلوم‏»را دارد،در جاى ديگر ندارد: و فى اموالهم حق للسائل و المحروم (3) . سائلان يعنى فقرايى كه خودشان اظهار فقر مى‏كنند،محرومان يعنى كسانى كه اظهار فقر نمى‏كنند ولى فقير هستند.قرآن در اوصاف متقين مى‏فرمايد:آنها كه مسكينان و محرومان و سائلان حقى در مال آنها دارند.نمى‏فرمايد:از مال خودشان به آنها مى‏دهند،مى‏گويد:آنها حقى در مال اينها دارند.در روايات وارد شده است كه آيا مقصود همان زكات و وجوه واجب است؟تصريح شده كه خير،آن حسابش على حده است،چون آن مقدارى كه زكات تعلق مى‏گيرد مال آنها نيست.در وجوه ديگر مانند خمس هم همين طور است(البته در اين جهت اختلاف نظر است،ولى در معنا مى‏شود گفت مال آنها نيست.)مى‏فرمايد:كسانى كه در همان چيزى كه ملك طلق و مال خالص شرعى آنها حساب مى‏شود،حقى براى سائلان و محرومان است.

آن مرد اهل خير هم اينچنين مردى بود و قهرا سائلان و محرومان او را شناخته بودند.هر سال موعد برداشت محصول كه مى‏شد فقرا انتظار داشتند كه باغهاى فلان كس عن قريب محصول مى‏دهد،چيزى گير ما مى‏آيد.

اين پدر مى‏ميرد،بچه‏ها به اصطلاح روشنفكر مى‏شوند،مى‏گويند:اين چه كارى است:برويم زحمت بكشيم،جان بكنيم،موقعش كه مى‏شود عده‏اى به اينجا بيايند،يك مقدار اين ببر،يك مقدار آن ببر.از طرفى اينجا شناخته شده است،اگر به عادت همه ساله مردم بفهمند كه چه روزى روز برداشت محصول و جمع كردن و چيدن است،باز به اينجا مى‏آيند.آمدند با يكديگر تبانى كردند،گفتند:به هيچ كس اطلاع ندهيم كه ما چه روزى مى‏خواهيم برويم محصول را بچينيم،هنوز طلوع صبح نشده حركت كنيم كه در صبح بسيار زود،ما روى محصول باشيم و تا وقتى كه مردم خبر شوند ما تمام ميوه را چيده باشيم.قرآن يك تعبيرى دارد،مى‏فرمايد: و قال اوسطهم. در ميان اين برادران يك برادر بوده كه معتدل‏تر بوده است،يعنى معتدل فكر مى‏كرده،مثل پدرش فكر مى‏كرده است.او اينها را از اين كار نهى كرده و گفته است اين كار را نكنيد،مصلحت نيست،خدا را فراموش نكنيد،از خدا بترسيد،مرتب خدا را به ياد اينها آورده است.ولى اينها به حرف او گوش نكردند.او هم از باب اينكه در اقليت بوده اجبارا دنبال اينها آمده در حالى كه فوق العاده از عمل اينها ناراضى بوده است.

همان شب كه اينها براى فردا صبحش چنين تصميمى داشتند،قرآن همين قدر مى‏گويد كه فطاف عليها طائف من ربك (طائف يعنى عبور كننده)يك عبور كننده‏اى را خدا فرستاده بود.اما قرآن نمى‏گويد آن عبور كننده چه بود،چه آفتى بود،چه بلايى بود،آيا از نوع انسان بودند يا نبودند.خلاصه يك بلاى آسمانى بر اين باغ فرود آمد كه آنچه ميوه داشت از بين برد(بعد در تفسير آيه مى‏گوييم كه خود باغ را از بين برد يا از آيه بيش از اين استفاده نمى‏شود كه از ميوه‏هاى باغ چيزى باقى نگذاشت،مثل لشكرى كه بريزند و همه چيز را ببرند) .صبح زود كه شد گفتند: اغدوا على حرثكم آن صبحانه و زود هنگام بدويد.قرآن مى‏گويد: وقتى مى‏رفتند مى‏گفتند آرام حرف بزنيد.آرام حرف مى‏زدند كه صدايشان را كسى نشنود، يك وقت كسى خبردار نشود كه بعد ديگران را خبردار كند.طبق نشانه مى‏رفتند(لا بد آن باغ در ميان باغهاى ديگران بوده است)،چشمشان به باغشان افتاد،ديدند اين كه آن باغ ديروز نيست،همه چيزش عوض شده است.خيال كردند راه را گم كرده‏اند و اين باغ آنها نيست. گفتند:اين باغ ما نيست،راه را گم كرده‏ايم.كمى دقت كردند،گفتند نه،همان است،يك حادثه‏اى پيش آمده است.فورا آن فردى كه فرد معتدلشان بود گفت:نگفتم به شما كه نيتتان را اينقدر كج نكنيد؟اين اثر نيت‏سوء است.بعد قرآن مى‏گويد كه اينها اظهار توبه كردند و گفتند:اشتباه كرديم.

اين جريان را قرآن اين طور ذكر مى‏كند،مى‏خواهد بفرمايد:ببينيد كه اين غرور مال انسان را چه مى‏كند،به چه فكرها و انديشه‏ها مى‏اندازد!به جاى اينكه شكر منعم را بجا بياورد و شكرانه اين نعمت،حق سائلان و محرومان و بيچارگان را بدهد،چنين نقشه‏ها مى‏كشد!اين نمونه‏اى است از اينكه انسان،با نعمت-آن هم با نعمت مال-مورد آزمايش الهى قرار بگيرد.

بعد مى‏گويد اينها هم[سران قريش]با نعمت مال مورد آزمايش قرار گرفتند،و اينهمه اخلاق فاسدى كه دارند ريشه‏اش-اگر درست تحليل و جستجو كنيد-همان حساب دارم دارم است، آن دارم دارم،اينها را به اينجا رساند. انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنة ما اينها را مورد آزمايش قرار داديم،آنچنان كه صاحبان باغ را مورد آزمايش قرار داديم.(كلمه‏«صاحب‏»در فارسى به معنى‏«مالك‏»گفته مى‏شود،مى‏گوييم صاحب اين خانه،يعنى مالك اين خانه.در اينجا اتفاقا همين معنا درست است،ولى كلمه‏«صاحب‏»در زبان عربى معناى وسيعترى دارد. انسان با هر چيزى كه نوعى همراهى داشته باشد،به آن مى‏گويند صاحب او،يار او.اصلا صاحب يعنى همراه.به مالك هم اگر مى‏گويند صاحب،چون نوعى همراهى ميان مالك و مملوك وجود دارد،و لهذا همراه سفر انسان را مى‏گويند صاحب سفر،يعنى همراه سفر.)ما آنها را مورد آزمايش قرار داديم،همچنانكه قبلا صاحبان باغ را،همراهان باغ را(مقصود در اينجا همان مالكان است:مالكان باغ را)مورد آزمايش قرار داديم اذ اقسموا ليصر منها مصبحين آنگاه كه با يكديگر تبانى كردند و هم قسم شدند كه صبح بسيار زود،بامدادان[ميوه‏هاى]اين باغ را بچينند،كه تا ديگران خبر شدند اينها برده باشند.

و لا يستثنون و قسم خوردند كه استثناء نكنند.استثناء يعنى جدا كردن.كلمه و لا يستثنون را مفسرين دو جور تفسير كرده‏اند:يكى اينكه و لا يستثنون يعنى(قسم خوردند كه صبحانه بچينند و)قسم خوردند كه جدا نكنند،يعنى گفتند همه يك جور كار كنيم،سهمى براى فقرا جدا نكنيم،اين هم جزء قسمشان بود.ديگر اينكه چون در زبان عربى‏«ان شاء الله‏»گفتن را هم استثناء مى‏گويند(مى‏گويند:استثناء كرد،يعنى گفت:فلان كار را مى‏كنم اگر خدا بخواهد. معنايش اين است:مگر اينكه خدا نخواهد)بعضى گفتند:اينجا مقصود از و لا يستثنون اين است كه قسم خوردند و«ان شاء الله‏»نگفتند.ولى ظاهر اين است كه اگر مقصود آن مى‏بود با صيغه مضارع نمى‏آمد كه و لا يستثنون ،مثلا بايد گفته مى‏شد: و ما استثنوا و«ان شاء الله‏»نگفتند،يعنى آن وقت عطف به‏«اقسموا»مى‏شد نه عطف به يصرمنها .به عبارت ديگر اگر به معناى‏«ان شاء الله‏»گفتن مى‏بود،عطف به اقسموا بود و بايد ماضى آورده مى‏شد،ولى چون مضارع آورده شده على الظاهر عطف به يصرمنها است.پس معناى آيه اين است:قسم خوردند كه صبح بسيار زود،هنوز كه كسى خبردار نشده،ميوه‏هاى باغ را بچينند و هيچ چيزى هم جدا نكنند.

فطاف عليها طائف من ربك گذشت بر آن باغ عبور كننده‏اى از جانب پروردگار تو،يعنى اين را خدا فرستاده بود،يك وسيله الهى بود،يك تسبيب الهى بود،يك نوع سبب سازى الهى بود. آن عبور كننده الهى(كه قرآن اسمش را نمى‏برد كه چه بود و از چه نوع بود)در وقتى آمد كه آنها خواب بودند،يعنى شب كه اينها خواب بودند كار را يكسره كرد. فاصبحت كالصريم اين باغ گرديد(اصبح به معنى‏«گرديد»است ولى گرديدن در صبح را مى‏گويند«اصبح‏»،گرديدن در شام را مى‏گويند«امسى‏».اصبح يعنى صبح چنين شد)اين باغ داخل صبح شد در حالى كه درست به شكل يك صريم يعنى يك باغ چيده شده در آمده بود،كاملا چيده بودند و چيزى باقى نمانده بود.آنجا هم كلمه ليصرمنها بود.«صرم‏»در آنجا به همان معناى چيدن و قطع كردن ميوه از درخت و از بن خودش است.اينجا هم كلمه‏«صريم‏»را آورده است.اگر ما كالصريم را به همين معنا بگيريم-كه ظاهرش هم همين است-معنايش اين است كه آن آفت هر چه بود و هر كه بود در همين حد بود كه از تمام ميوه‏هاى باغ-كه اينها براى خودشان چطور حدس مى‏زدند و خراصى مى‏كردند كه چقدر و چقدر مى‏شود-اثرى باقى نمانده بود.بعضى گفته‏اند كه‏«صريم‏»در اينجا به معنى شب است(البته با اقرار و اعتراف به اينكه‏«صريم‏»هم به روز اطلاق مى‏شود و هم به شب،روز كه مى‏آيد شب را قطع مى‏كند و شب كه مى‏آيد روز را قطع مى‏كند،به هر دو مى‏گويند صريم)،گفته‏اند كه مقصود آيه اين است كه باغ مانند يك شب ظلمانى و تاريك شد،و مقصودشان اين است كه آن بلاى آسمانى كه آمد نه تنها ميوه‏ها را از بين برد،حتى درختها را بكلى از بين برد.البته اين لغت اين نظر را چندان تاييد نمى‏كند.

فتنادوا مصبحين صبح كه شد،اينها وقتى كه بيدار شدند يكديگر را صدا زدند ان اغدوا على حرثكم گفتند:فورا و به عجله،«غدوا»(صبح زود)بالاى كشت و زراعت‏خودتان باشيد(يعنى چنان برويم كه هنوز صبح زود است ما آنجا باشيم.) ان كنتم صارمين اگر چنين تصميمى داريد كه زود بچينيد. فانطلقوا راه افتادند و هم يتخافتون .«خفت‏»به معنى آرام حرف زدن است.در آن آيه كريمه داريم كه و لا تجهر بصلاتك و لا تخافت بها (4) در قرائت نماز،نه خيلى آرام تكلم كن و نه داد بزن.معناى‏«خفت‏»همان حالت همس است.آرام و در گوشى با هم حرف مى‏زدند.همين‏طور كه مى‏رفتند،مى‏گفتند:صدايتان را بلند نكنيد.آرام با همديگر حرف مى‏زدند،چرا؟ ان لا يدخلنها اليوم عليكم مسكين يك وقت‏يك گدا سر و كله‏اش اينجا پيدا نشود.

و غدوا صبحانه وارد شدند،فرود آمدند اما بر چه؟آنجا داشت اغدوا على حرثكم ،اينجا نقطه مقابل حرث،«حرد»آورده است.قرآن‏مى‏گويد:بجاى اينكه بر حرث وارد شوند بر حردى وارد شدند: و غدوا على حرد بجاى‏«حرث‏»بر«حرد»وارد شدند.سالى كه از باران دادن امتناع و امساك دارد«حارد»يا«حرد»گفته مى‏شود،حيوانى كه از شير دادن ابا دارد و لگد مى‏زند«حرد»گفته مى‏شود،همين طور زمينى كه ابا كند از اينكه چيزى به انسان بدهد و كانه بر صاحب خودش خشم گرفته است كه هر چه او كوشش مى‏كند از اين زمين چيزى بگيرد اين زمين چيزى به او نمى‏دهد،يك زمين خشمناك و ممسك.اين زمينى كه تا ديروز حرث بود امروز به صورت يك حرد در آمده است. و غدوا على حرد وارد شدند بر چنين زمينى، زمينى كه گويى قسم خورده است كه يك دانه ميوه به اينها ندهد.

قادرين.كلمه‏«قدر»در قرآن به دو معنا اطلاق شده است،بيشتر به همان معنى قدرت اطلاق شده است،يعنى توانايى.معنى ديگرى كه در قرآن اطلاق شده است‏«قدر»است به معنى اندازه‏گيرى.در آيه‏اى هست: لينفق ذو سعة من سعته [كسى كه ثروتمند است انفاق كند] و من قدر عليه رزقه و كسى كه روزى‏اش بر او مقدور شده است،يعنى محدود و اندازه‏گيرى شده است(مقصود اشخاص فقير هستند) فلينفق مما اتيه الله (5) .يا در داستان حضرت يونس آيه و ذا النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه معنايش اين نيست كه او گمان كرد كه ما تواناى بر او نيستيم،ما قدرت نداريم او را بگيريم(چنين چيزى محال است)،بلكه يعنى باور نمى‏كرد كه ما او را بگيريم،اخذش كنيم،محدودش كنيم.پيغمبر خدا بود،مثل اينكه به خودش اعتماد داشت كه ما پيغمبرخودمان را هرگز در تنگنا قرار نمى‏دهيم.باور نمى‏كرد كه ما پيغمبر خود را در تنگنا قرار بدهيم: فظن ان لن نقدر عليه .ولى وقتى كه ما او را در تنگنا قرار داديم،در همان ظلمات فرياد كرد: فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت‏سبحانك انى كنت من الظالمين (6) .

بسيارى از مفسرين گفته‏اند«قادر»در اينجا به هر دو معنا درست است:در كمال قدرت بر آن حرث وارد شدند،اما چه فايده؟آنها قدرت داشتند ولى زمين چيزى به آنها تحويل نمى‏داد. يا«قادرين‏»يعنى در حالى بر اين سرزمين خشمناك و غضبناك كه ابا كرده است از اينكه چيزى به آنها بدهد وارد شدند كه در دل خودشان داشتند اندازه مى‏كردند،يعنى در همان حالى كه داشتند پيش خودشان حساب مى‏كردند وارد شدند.(اين معنا بهتر است و در تفسير الميزان اين طور معنى كرده‏اند.)

آرزوهاى بى‏منطق

اين يك نكته روانشناسانه است.انسان داراى قوه خيال است.بسيار بسيار كم‏اند افرادى كه بتوانند خودشان را از تحت‏سيطره قوه خيال رها سازند.آرزوهاى بى منطق انسان-كه اكثر آرزوهاى انسان بى‏منطق است-همه ملعبه‏هاى قوه خيال است.آرزوى بى‏منطق يعنى چه؟ يك وقت انسان آرزويى دارد كه اين آرزو منطق هم دارد،يعنى واقعا اگر انسان فكر منطقى هم بكند،اين فكر منطقى لا اقل به صورت يك امر محتمل يا بسيار محتمل اين آرزو را تاييد مى‏كند.مثل يك بچه‏اى كه دارد درس مى‏خواند،زحمت مى‏كشد،آرزو دارد كه بعد ديپلم بگيرد،نمره‏اى بياورد و بعد تحصيلات عالى را انجام دهد.اين يك آرزويى است كه منطقى هم مى‏تواند باشد،يعنى روى حساب قاعده هم جور در مى‏آيد،البته با يك سلسله اگرها:اگر عمرى باشد،اگر كار كند و زحمت بكشد اين كار قابل عمل شدن است.اين را مى‏گويند آرزوى منطقى.ولى يك سلسله آرزوها براى انسان هست كه آرزوهاى خيالى است،يعنى فقط خيال انسان از همان انديشه‏اش لذت مى‏برد.يك موضوعى را تصور مى‏كند كه چنين و چنان باشد، اين جور بشود،آن جور بشود،در صورتى كه اگر خودش فكر كند هرگز عقل اجازه نمى‏دهد همه اينها عمل شود،يعنى سر راه اين آرزو صدها مانع وجود دارد كه اين صدها مانع پنج‏تايش هم رفع شدنى نيست.اما انسان به دليل اينكه از آن خوش خيالى خودش لذت مى‏برد،خيال خوش است و لذت مى‏برد از اينكه اينها را در ذهن خودش عبور بدهد،همين طور مى‏نشيند و پيش خودش خيال مى‏كند،كه چنين و چنان بشود،و مى‏دانيد داستانهاى زيادى در اين زمينه هست،از جمله قصه شيخ بهايى و نوكرش.

داستان شيخ بهايى و پيشخدمتش

مى‏دانيد شيخ بهايى مرد فوق العاده‏اى بوده.مساله قرائت افكار را خيليها دارند،مى‏گويند او هم قرائت افكار داشته است.مى‏گويند وى پيشخدمتى داشت كه به او شيخ حسن مى‏گفت. (شيخ بهايى يك آدمى بود كه بيشتر سياح بود و تقريبا سى سال در دنيا سياحت كرده بود، آخر عمرش شيخ الاسلام اصفهان شده بود.)روزى يك مقدار كشك به او داده بود كه بسابد و براى ناهار حاضر كند.او مشغول كشك سابيدن بود.كشك‏سابى هم كه يك آهنگ مخصوصى دارد و انسان وقتى كه در جايى باشد كه يك آهنگ خوشى هم باشد خيالش بيشتر پرواز مى‏كند،مثلا كنار يك نهر باشد،صداى يكنواخت اين نهر را كه مى‏شنود خيالش شروع مى‏كند به پرواز كردن،زمين را به آسمان مى‏زند و آسمان را به زمين.او پيش خودش در همان عالم خيال يك آينده سعادت‏بخشى را براى خودش تخيل مى‏كرد،به اين صورت كه شيخ بالاخره از كارش معزول مى‏شود،بعد من ترقى مى‏كنم،تا كم‏كم به آنجا رساند كه خودش مى‏شود شيخ الاسلام اصفهان.شيخ بهايى متوجه بود كه او در عالم چه خيالى است،با خود گفت ببينم رشته خيال اين به كجا مى‏رسد.يك وقت رشته خيالش رسيد به اينجا كه پيش شاه عباس در مسند شيخ الاسلامى بالاتر از همه نشسته است،استادش شيخ بهايى از در وارد مى‏شود،حال چكار كند؟مسند را به او بدهد از نظر اينكه استادش و شيخ الاسلام قبل بوده، آنوقت‏خودش مسندى ندارد،يا او را پايين دستش بنشاند و اين درست نيست.در شش و پنج اين حرفها بود كه شيخ بهايى گفت:شيخ حسن كشكت را بساب.تا گفت:كشكت را بساب،به خودش آمد.

حال،آدميزاد در عالم خيال اين جور است.مخصوصا وقتى كه انسان مثلا يك معامله زمين مى‏كند،بعد مرتب خيال مى‏كند كه اين زمين ترقى مى‏كند،بعد چنين و چنان مى‏كنم،يا يك زراعت مى‏كند:امسال زراعت ما اين جور محصول مى‏دهد،بعد اين طور و آن طور مى‏كنم.

بعضى از مفسرين گفته‏اند«قادرين‏»در اينجا يعنى در حالى كه در دلشان حساب مى‏كردند كه حالا اين قدر محصول داريم،مى‏بريم و چنين مى‏كنيم و...در دل خودشان حساب مى‏كردند و به قول معروف با ابرويشان چرتكه مى‏انداختند كه چنين و چنان مى‏شود.قرآن مى‏گويد: همين طور كه داشتند با خودشان حساب مى‏كردند كه چنان و چنين خواهد شد،يكدفعه وارد شدند و چشمهايشان به چنين منظره‏اى افتاد.

فلما راوها تا چشمشان افتاد،اول چنان يكه خوردند و به اصطلاح شوكه شدند كه گفتند:ما گم كرده‏ايم،راه را اشتباهى آمده‏ايم: قالوا انا لضالون عوضى آمده‏ايم،باغ ما نيست،اينقدر چهره اين باغ عوض شده بود.ولى فورا فهميدند كه عوضى نيامده‏اند و حساب ديگرى در كار بوده است: بل نحن محرومون نه،ما مردم محروم و بيچاره هستيم،يعنى ميوه‏هايمان رفت.

قال اوسطهم .بعضى خيال كرده‏اند كه اوسطهم يعنى وسطى‏شان،آن بچه وسطى،مثلا اگر پنج تا بودند،برادر سومى.ولى اكثر مفسرين گفته‏اند:مقصود از اوسط‏«اعدل‏»است، و كذلك جعلناكم امة وسطا (7) يعنى امت معتدل. خير الامور اوساطها يعنى در هر كارى بهترينش وسطترين يعنى معتدلترين است كه از افراط و تفريط هر دو بدور است،و لهذا اينجا گفته‏اند اوسطشان يعنى بهترينشان،معتدلترين‏شان. قال اوسطهم الم اقل لكم لو لا تسبحون من قبلا به شما نگفتم؟اينجا قرآن نشان مى‏دهد كه آن وقتى كه اينها نشستند با يكديگر كنكاش كردند،در ميان اينها يكى بوده كه مخالف بوده است،اما او چون در اقليت قرار گرفته و ديده حرفش به جايى نمى‏رسد،گفته است‏حال اگر نمى‏كنيد،نكنيد ولى به هر حال حقيقت اين است. قال اوسطهم الم اقل لكم لو لا تسبحون به شما نگفتم اين حرفها را نزنيد،از خدا بترسيد،خدا را تسبيح كنيد؟يعنى از اين حرفهاى خودتان توبه كنيد،اينها خدا را فراموش كردن است،از خدا غافل شدن است،خدانشناسى است.

در اين وقت كه دچار بلايا شدند-چون بالاخره هر چه بود اينها مؤمن زاده بودند،پدرشان مرد مؤمنى بود-گفتند: سبحان ربنا انا كنا ظالمين منزه است پروردگار ما،ما بد كرديم،ما مردم ستمكارى بوديم. فاقبل بعضهم على بعض يتلاومون آنگاه بعضى به بعض ديگر رو كردند، يعنى شروع كردند با يكديگر حرف زدن،خودشان را ملامت مى‏كردند،يكديگر را ملامت مى‏كردند،اين مى‏گفت تقصير تو شد كه اين حرف را زدى،آن مى‏گفت:خير،تو اين حرف را زدى،تقصير تو شد.مرتب به گردن يكديگر مى‏انداختند و يكديگر را ملامت مى‏كردند.ولى بالاخره همه فهميدند كه گنهكارند.بعد از اينكه يكديگر را ملامت كردند،همه به خطاى خودشان اقرار و اعتراف كردند: قالوا يا ويلنا انا كنا طاغين واى به حال ما،عجب ما طغيانگر شديم!يعنى همين قدر كه پدر ما مرد و ما خود را داراى چيزى ديديم،چقدر زود طاغى شديم و طغيان كرديم! عسى ربنا ان يبدلنا خيرا منها انا الى ربنا راغبون اين اظهار توبه آنهاست:ما ديگر بعد از اين راغب به سوى پروردگار خودمان هستيم،يعنى راغب به عبادت و بندگى و اطاعت او هستيم و مى‏خواهيم امر او را اطاعت كنيم،بر اساس رضاى او عمل كنيم، اميدواريم كه اگر اينچنين باشيم،پروردگار ما به ما بهتر از آنچه كه بود عنايت بفرمايد،اميد است كه پروردگار ما به ما عوض بدهد بهتر از اين باغ و بهتر از آنچه كه در اين باغ بود،كه ما به سوى پروردگار خود راغب هستيم،يعنى توبه كرديم.

قرآن اينجا مى‏فرمايد: كذلك العذاب عذاب دنيا چنين عذابى است.اينجا دو نكته عرض كنم. يك نكته اين كه ما آيه‏اى راجع به كفار قريش را كه قبلا خوانديم: سنسمه على الخرطوم (عن قريب بينى او را به خاك خواهيم ماليد،روى بينى‏اش علامت‏خواهيم گذاشت)اين جور تفسير كرديم كه مقصود اين است كه عن قريب اينها به عذاب دنيا خواهند رسيد.عرض كرديم كه اين آيه در مكه است و اشاره است به اينكه اينها عن قريب به دست مؤمنين ذليل و منكوب مى‏شوند،كه در جنگ بدر همينها بودند كه اينچنين شدند.بعد يكى از آقايان گفتند: اين سنسمه على الخرطوم را فقط يك نفر گفته است كه مربوط به دنياست،اكثر گفته‏اند مربوط به آخرت است.من تفسير را نگاه كردم،مخصوصا تفسير فخر رازى كه اقوال را نقل مى‏كند،ديدم اين جور نيست.دو قول بوده است:يكى قول آنهايى كه گفته‏اند:مقصود آخرت است،و ديگر قول آنهايى كه گفته‏اند:مقصود دنياست،و شايد بيشتر كسانى هستند كه گفته‏اند مقصود دنياست،و بعلاوه منافاتى ميان جمع بين هر دو نيست.

مطلب ديگر اين است كه اين كذلك العذاب نيز قرينه است براى آن مطلب.اينجا وقتى مى‏گويد اين است عذاب،اينچنين عذاب مى‏كنيم،معلوم مى‏شود آنجا هم وعده عذاب دنيا داده است،چون اينجا عذاب دنياست،منتها مى‏گويد عذاب دنيا رافع عذاب آخرت نيست: و لعذاب الاخرة اكبر عذاب آخرت،[به نحو]بزرگتر سر جاى خودش هست.پس اين هم قرينه‏اى است بر همان سنسمه على الخرطوم به آن معنا كه ما تفسير كرديم.

برخى گناهان در همين دنيا نيز عقوبت دارد

مطلب ديگرى به مناسبت آيات انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنة... عرض كنم و آن مطلب اين است كه خداوند عقوبت بعضى از گناهان را در همين دنيا مى‏كند،و در آخرت[عقوبت]سر جاى خودش هست.در ميان عقوبتهايى كه در دنيا عكس العمل دارد،يكى همين گناهانى است كه منجر به محروم كردن و مخصوصا دل شكستن يك عده مردم بيچاره و فقير و ضعيف مى‏شود.اين يك امر عجيبى است،يكى مساله پدر و مادر است،كه بدى كردن به پدر و مادر در همين دنيا عقوبت دارد و ديگر بدى كردن به مردم دلشكسته... (8)

 

پى‏نوشتها:

1- قلم/17-25

2- معارج/24 و 25

3- ذاريات/19

4- اسراء/110

5- طلاق/7

6- انبياء/87

7- بقره/143

8- [متاسفانه ادامه سخنان استاد شهيد روى نوار ضبط نشده است.]