آشنايى با قرآن جلد ۸

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱ -


تفسير سوره طلاق (1)

بسم الله الرحمن الرحيم

يا ايها النبي اذا طلقتم النساء فطلقوهن لعدتهن و احصوا العدة و اتقوا الله ربكم لا تخرجوهن من بيوتهن و لا يخرجن الا ان ياتين بفاحشة مبينة و تلك حدود الله و من يتعد حدود الله فقد ظلم نفسه لا تدرى لعل الله يحدث بعد ذلك امرا.فاذا بلغن اجلهن فامسكوهن بمعروف او فارقوهن بمعروف و اشهدوا ذوى عدل منكم و اقيموا الشهادة لله ذلكم يوعظ به من كان يؤمن بالله و اليوم الاخر و من يتق الله يجعل له مخرجا.و يرزقه من حيث لا يحتسب و من يتوكل على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شى‏ء قدرا (1) .

اين سوره مباركه يكى از سه سوره‏اى است كه با جمله‏«يا ايها النبي‏» شروع مى‏شود.سوره‏هايى كه با اين جمله شروع مى‏شود،يكى سوره احزاب است،يكى اين سوره و يكى سوره بعد كه سوره تحريم است.در اين سوره قسمت زيادى از آيات مربوط به احكام طلاق است و از اين جهت كه بسيارى از مسائل اين سوره اختصاص به زنها دارد،گاهى اين سوره را«سورة النساء الصغرى‏»ناميده‏اند،يعنى سورة النساء كوچك،چون يك سورة النساء بزرگ داشتيم كه بعد از سوره آل عمران بود و با جمله يا ايها الناس اتقوا ربكم شروع مى‏شود.

در قرآن كريم به مسائلى كه حكما و فلاسفه آنها را اصطلاحا«مسائل تدبير منزل‏»مى‏نامند، يعنى حقوق و احكام خانوادگى،اهميت زياد داده شده است و با اينكه قرآن به جزئيات مسائل نمى‏پردازد ولى در اين مسائل بيش از مسائل ديگر به جزئيات پرداخته است و اين نشانه اهميتى است كه قرآن به مسائل زندگى خانوادگى يا تدبير منزل مى‏دهد.يكى از آن مسائل مساله طلاق است.در سوره بقره هم راجع به طلاق در چند آيه بحث‏شده است.

افراط مسيحيت كاتوليكى در مساله طلاق

در باب طلاق،قوانين دنيا بين افراط و تفريط است.در بعضى از قوانين اساسا طلاق را به هيچ شرطى و با هيچ قيدى و در هيچ وضعى مجاز نمى‏دانند،همان چيزى كه مسيحيت كاتوليكى روى آن پافشارى مى‏كند كه ازدواج همين قدر كه منعقد شد ديگر قابل انفساخ نيست و طلاق نبايد وجود داشته باشد.واضح است كه اين يك امر غير طبيعى است،براى اينكه ازدواجهايى صورت مى‏گيرد كه بعد به هيچ شكل قابل ادامه واقعى نيست.ما دو گونه ادامه داريم.يك وقت ازدواج مى‏خواهد به اين صورت ادامه پيدا كند كه اين دو فرد يعنى زن و شوهر عملا و واقعا با يكديگر زندگى خانوادگى داشته باشند.زندگى خانوادگى بالاخره يك نوع زندگى اشتراكى است،و شركتى است آنهم شركتى كه سرمايه اصلى‏اش عواطف طرفين است،غير از يك شركت تجارى است كه سرمايه اصلى‏اش مال و پول و ثروت است.و يك وقت مى‏گوييم فقط اسم زن و شوهر رويشان باشد و لو اينكه هميشه مانند دو دشمن بخواهند با يكديگر زندگى كنند.اين كه روح و حقيقت ازدواج نيست.و از همين جهت است كه اين تز كاتوليكها در همه كشورهاى اروپايى شكست‏خورده و تنها جايى كه باقى مانده بود خود رم بود كه گويا در آنجا هم بالاخره شكست‏خورد.چون قانون اجازه نمى‏داد،آمار نشان مى‏داد-و روزنامه‏ها طبق آمارهايى كه خود آنها داده بودند مى‏نوشتند-كه چندين ده هزار ازدواجهايى وجود دارد كه عملا متاركه است،يعنى زن براى خودش مى‏چرخد مرد براى خودش و چندين سال مى‏گذرد و همديگر را نمى‏بينند.با همه اين احوال باز كليسا اجازه نمى‏دهد كه رابطه ازدواج منفسخ بشود.واضح است كه اين يك امر غير طبيعى و غير عادى است.

طلاقهاى هاليوودى

نقطه مقابل اين،طلاقهايى است كه اسم اينها را بايد«طلاقهاى هاليوودى‏»گذاشت،يعنى كوچكترين بهانه‏اى كافى است براى اينكه طلاق صورت بگيرد،يعنى يك امر بسيار عادى، مثل دوستى‏يى كه دو نفر با يكديگر پيدا مى‏كنند براى اينكه با همديگر همسفر باشند،يك روز هم تصميم مى‏گيرند[از هم جدا شوند.]يكى از آندو كه تصميم گرفت و گفت ديگر من نمى‏خواهم با تو هم خرج باشم كار تمام است و چيز ديگرى نمى‏خواهد،شرط و قيدى ضرورت ندارد.در هر جا كه اين نظام برقرار شده است عملا نظام خانوادگى وجود ندارد، يعنى هر مردى در طول عمرش با دهها زن ازدواج كرده،شش ماه با اين،يك سال با آن،يك مدت بى زن و...و هر زنى همين طور،با چندين مرد ازدواج كرده،چند روز با اين،چند روز با آن و...اين درست بر خلاف آن روح فطرى[ازدواج]است.

ازدواج و زوجيت‏يك امر فطرى در بشر است،يعنى مساله ازدواج صرفا براى اطفاء غريزه جنسى نيست،مساله وحدت و صميميتى است كه بايد پايدار بماند،كه داستانش مفصل است و خودمان در برخى كتابها بحث كرده‏ايم.اينجاست كه حتما بايد فلسفه‏اى وجود داشته باشد كه از يك طرف پايه ازدواج را تحكيم كند يعنى تا حد امكان نگذارد اين پيمان متزلزل شود ولى‏«نگذارد»نه به معنى اينكه قانونا و با زور جلويش را بگيرد،چون شركتى كه اساس آن بر شركت عواطف است معنى ندارد كه زور بخواهد آنجا حكمفرما باشد.مثل رابطه امام جماعت و ماموم است كه پايه اين رابطه بر ارادت و اعتقاد است،يعنى مردمى كه مى‏آيند اقتدا مى‏كنند بايد به اين امام جماعت اعتقاد و ارادت داشته باشند.محكم كردن پايه اين اعتقاد بر اساس زور امكان پذير نيست.فرض كنيد يك آقايى واقعا هم عادل است،خيلى هم آدم خوب و با تقوايى است ولى به هر حال مردم محل به او ارادت ندارند،نمى‏شود مردم را به چوب بست كه شما بايد ارادت داشته باشيد.ارادت‏«چوب بستن‏»ى نيست.چيزى كه بر پايه عاطفه برقرار شده است و بايد برقرار باشد زور در آنجا حكمفرما نيست.پس بايد تدابيرى انديشيد كه بر اساس آن تدابير روح ازدواج كه صميميت و وحدت است متزلزل نشود،و اين تدابير را گاهى بايد از مقدمات خيلى دور شروع كرد.

اينكه اسلام هر گونه التذاذ جنسى را در خارج از كانون خانواده شديدا تحريم كرده است براى استحكام اساس خانواده است.هر انسانى،چه مرد و چه زن،بالاخره يك نيازهاى جنسى و يك نوع لذتهاى جنسى دارد كه بايد از اين نظر ارضاء بشود.يكى از آنها التذاذ نظرى است. اگر جامعه اين در را به روى انسانها باز كند كه در كوچه و خيابان و مجلس و محفل،همه جا اين وسيله در نهايت درجه فراهم باشد،آنوقت براى چنين مرد يا زنى كه تا اين حد از نظر لذت نظرى اشباع مى‏شود محيط خانوادگى جز يك امر كسالت‏آور چيز ديگرى نيست،يعنى ديگر نگاه كردن آن مرد به صورت زن خودش برايش لذتى ندارد بلكه يك امر كسالت آور است،و نگاه كردن آن زن به شوهر خودش ديگر لذتى برايش ندارد يك امر كسالت‏آور است. همين طور لذت لمسى،تا چه رسد به لذتهاى بالاتر.اگر بنا بشود كه اين محدوديت در اجتماع باشد براى اينكه عواطف متوجه داخل خانواده بشود،قهرا به اين شكل در مى‏آيد كه مرد براى زن،مى‏شود يگانه موجودى كه كانون اشباع شدن غريزه اوست،و زن براى مرد، مى‏شود يگانه موجودى كه ارضاء كننده اوست.اين خود به خود در ايجاد وحدت و صميميت مؤثر است،فوق العاده هم مؤثر است.اگر عكس قضيه باشد همين چيزى است كه الآن ما در دنيا مشاهده مى‏كنيم.بايد با تدابير اجتماعى پايه اين امر را كه نامش ازدواج است محكم كرد. طلاق يعنى چه؟طلاق يعنى به هم ريخته شدن و پاشيده شدن كانونى كه به هر حال[كانون عواطف است.]در اين جهت كليسا حق دارد اگر مى‏گويد ازدواج يك پيمان مقدس است.اسلام هم مى‏گويد كه ازدواج يك پيمان مقدس است.در اين مطلب هيچ شكى نيست.پس بايد تا حد امكان تدابيرى به كار برد كه اين پيمان باقى بماند و به هم خوردن اين پيمان امرى است مبغوض و منفور،يعنى حتى الامكان بايد كوشش كرد كه چنين چيزى صورت نگيرد.ولى اگر به مرحله‏اى رسيد كه اين پيمان روح خودش را از دست داد-كه گفتيم روحش حداقل، صميميت و سازش است-ديگر در اينجا به زور نگه داشتنش معنى ندارد.

طلاق حلال مبغوض

جمله‏اى پيغمبر اكرم دارد كه از همين جمله اين فلسفه را خوب مى‏شود درك كرد.اين جمله را شيعه و سنى بالاتفاق نقل كرده‏اند و از مسلمات اسلام است كه طلاق،حلال مبغوض است بلكه ابغض الحلال است.به نظر مى‏رسد اين تناقض است.اگر چيزى مبغوض شارع باشد بايد آن را تحريم كند.حلال و مباح يعنى امرى كه نه مطلوب است و نه مبغوض.ولى طلاق را پيغمبر فرمود حلال است و مبغوض،يعنى چه؟معنايش اين است كه يك امرى است كه اسلام نمى‏خواهد مقدمات آن رخ بدهد و به مرحله‏اى برسد كه بى‏روح باقى بماند،به مرحله ناسازگارى و به مرحله‏اى از سردى برسد كه ديگر فقط زور مى‏تواند اينها را در كنار يكديگر نگه دارد.[از نظر]اسلام مبغوض است كه چنين امرى به اين مرحله برسد.ولى چون با زور نمى‏شود آن را نگه داشت مى‏گويد نگه دار اما من نمى‏گويم به زور نگه دار،من مى‏خواهم خودت نگه دارى و خودت نگهدار باشى.و لهذا در اخبار و روايات ما هست(عرض كرديم اينها رواياتى است كه ميان شيعه و سنى مشترك است‏يعنى از مسلمات اسلام است و جاى شك و شبهه نيست)پيغمبر اكرم فرمود از يك طلاق عرش الهى مى‏لرزد(تهتز منه العرش).اين خودش خيلى معنى دارد.به پيغمبر اكرم خبر دادند كه ابو ايوب انصارى ام ايوب را طلاق داد. فرمود:«ان طلاق ام ايوب لحوب‏»طلاق ام ايوب يك گناه بزرگ است،كه همين سبب شد ابو ايوب اين كار را نكرد.

تدابير زمان طلاق و بعد از طلاق

از جمله تدابيرى كه براى منفسخ نشدن پيمان ازدواج به كار برده شده است،تدابيرى است كه براى زمان طلاق و بعد از طلاق اتخاذ شده است.(برخى تدابير،تدابير ابتدايى است كه مى‏خواهد[كار]منجر به طلاق نشود،و تدابير ديگرى اخذ شده است براى اينكه اگر طلاق صورت گرفت مهلت و فرجه و فرصتى باشد كه اين قضيه عود كند و به حال اول برگردد.) اسلام براى زن مطلقه،الا موارد استثنائى،عده قائل شده است.البته ما دو جور طلاق داريم: طلاق بائن و طلاق رجعى.طلاق بائن طلاقى است كه به صرف طلاق كار تمام است‏يعنى عده‏اى در كار نيست،مثل طلاقهايى كه به صورت خلع صورت مى‏گيرد.طلاق خلع آن جايى است كه كراهت از ناحيه زوجه شروع مى‏شود نه از ناحيه زوج،و زوجه براى اينكه مرد را به طلاق راضى كند يك چيزى به او مى‏دهد،مثلا مهرش را مى‏بخشد،يا حق ديگرى دارد آن را مى‏بخشد،يا پول دستى به او مى‏دهد و مرد طلاق مى‏دهد.در اينجا ديگر حق رجوع سلب شده است.يا زنى كه به اصطلاح غير مدخوله باشد،يعنى ازدواجى كه به زفاف منتهى نشده باشد،آن هم عده ندارد.و يا زنى كه به حد ياس رسيده باشد(يائسه شده باشد)كه ديگر زاينده و بچه‏زا نيست،او هم عده ندارد.اينها را«طلاق بائن‏»مى‏گويند.غير اين را«طلاق رجعى‏»يا«طلاق عدى‏»مى‏گويند،يعنى طلاقهايى كه عده دارد و حق رجوع هم در آنها باقى است.يك فلسفه عده همين است كه مهلت و فرصتى باشد.اغلب،طلاقها در اثر يك عصبانيت‏يا ناراحتى پيش مى‏آيد،فورا مى‏گويند برويم طلاق بدهيم و زود طلاق مى‏دهند.اين عصبانيتها و ناراحتيها چند روز هست،بعد تدريجا فرو مى‏نشيند و پشيمانى رخ مى‏دهد.اگر عده در كار نباشد،گرما گرم كار از اين طرف اين طلاق مى‏دهد،از آن طرف او مى‏رود ازدواج مى‏كند،بعد كه پشيمان شد ديگر راه رجوعى نيست.اين است كه اين مهلت را برقرار كرده‏اند براى اينكه فرصتى... (2)

تفسير سوره طلاق (2)

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

و من يتق الله يجعل له مخرجا.و يرزقه من حيث لا يحتسب و من يتوكل على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شى‏ء قدرا.و اللائى يئسن من المحيض من نسائكم ان ارتبتم فعدتهن ثلاثة اشهر و اللائى لم يحضن و اولات الاحمال اجلهن ان يضعن حملهن و من يتق الله يجعل له من امره يسرا (3) .

آيات مباركه سوره طلاق را تفسير مى‏كرديم،به وسطهاى يك آيه رسيديم كه با فاذا بلغن اجلهن فامسكوهن بمعروف او فارقوهن بمعروف شروع مى‏شد و به اينجا رسيديم كه و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب .

در اين آيات سوره مباركه طلاق در چند جا در وسط مطلب،بدون آنكه مطلب تمام و قطع شده باشد-مطلبى كه راجع به احكام و مقررات طلاق است و رجوع و انفاقى كه بر مرد در مدت عده لازم است و ضرورت اينكه زن در همان خانه خودش تا پايان عده بماند و امثال اينها-سخن از تقوا و توكل آمده است.اول معنى اين جمله‏ها را ذكر مى‏كنيم بعد رابطه‏اش با مطالب گذشته را-كه تقريبا روشن است-عرض مى‏كنيم.در اين آيه راجع به تقوا مى‏فرمايد: و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب.

راجع به كلمه‏«تقوا»مكرر بحث كرده‏ايم كه تقوا كه در قرآن كريم زياد آمده است،از ماده‏«وقى‏»است كه به معنى نگهدارى است،و در واقع خود كلمه‏«تقوا»مفهوم خود نگهدارى و خود حفظ كردن دارد.تقواى الهى يعنى انسان خود را از آنچه كه خدا نهى كرده است نگهدارى كند تا از عواقب آن مصون بماند.

تقوا و خروج از مشكلات

در قرآن كريم مكرر به آثار تقوا اشاره و تصريح شده است،و معمولا آثار تقوا چيزهايى است درست عكس آنچه كه ابتدائا انسانى كه بصيرتى ندارد از تقوا[فهمد]يعنى در مورد تقوا خيال مى‏كند.يكى اينكه انسان وقتى كه بصيرتى نداشته باشد،در ابتدا از تقوا محدوديت مى‏فهمد، مى‏گويد:انسان بخواهد خودش را مقيد به تقوا كند،معنايش اين است كه خودش را در بن بست قرار بدهد،به دور خودش خطى بكشد و براى خود محدوديت قائل بشود.قرآن درست نقطه مقابل اين مطلب را ذكر مى‏كند(و نكته لطيف همين است)يعنى بى‏تقوايى است كه انسان را در بن بست قرار مى‏دهد،و تقواست كه بن بست را مى‏شكند.اين خيلى به نظر عجيب مى‏رسد.انسان مى‏گويد آدمى همين قدر كه متقى شد،يعنى براى خودش محدوديت قائل است.وقتى انسان براى خودش محدوديت قائل است،به دست‏خودش براى خودش بن بست به وجود آورده است.قرآن مى‏فرمايد خير،تقوا بن بست و محدوديت نيست،بر عكس است،تقوا نداشتن انسان را دچار بن بستها و محدوديتهايى مى‏كند،و تقوا راهى است كه خدا معين كرده است كه اگر انسان از آن راه برود محدوديت و بن بستى براى او نيست.اين است كه مى‏فرمايد: و من يتق الله يجعل له مخرجا هر كسى كه تقواى الهى را پيشه كند خدا براى او راه بيرون رفتن از مضايق،و مشكلات را قرار مى‏دهد،يعنى خدا براى او راه باز مى‏كند براى خروج از بن بستها و بيرون آمدن از مشكلات.

تقوا و روزى

باز انسان اگر بصيرتى نداشته باشد در ابتدا خيال مى‏كند كه تقوا همچنان كه محدوديت است،محروميت هم هست،هم محدوديت است و هم محروميت،اين طور مى‏گويد:آدم بايد زندگى كند،با تقوا كه نمى‏شود زندگى كرد،با تقوا زندگى كردن يعنى انسان خودش را از همه چيز محروم كند.باز قرآن عكس قضيه را ذكر مى‏كند:درست است،انسان وقتى كه تقوا پيشه كند راههايى از روزى را-كه البته راههاى نامشروع است-[از دست مى‏دهد.]آدم متقى هرگز از راههاى نامشروع به دنبال روزى نمى‏رود،ولى خدا راه ديگرى از روزى به روى او باز مى‏كند كه آن راه مزيتى دارد كه راه عادى و معمولى و لو حلال هم باشد ندارد و آن اين است كه رزق‏«لا يحتسب‏»به او مى‏رسد،يعنى از راههايى روزى به او مى‏رسد كه خود گمان نمى‏برد، چون راهى است كه عادتا از آن راه به آن نمى‏رسد،يعنى حس مى‏كند كه از دست‏خدا دارد مى‏گيرد.گفتيم كه روزى هميشه به دست‏خداست،از راه عادى هم به انسان برسد باز به ست‏خداست،اما فرق است ميان اينكه انسان طورى زندگى كند كه دست‏خدا را و لطف خدا را در مورد خودش حس و مشاهده كند،و اينكه آن را حس و مشاهده نكند.آدم متقى و پرهيزكار،در روزى گرفتن از خدا دست‏خدا را مشاهده مى‏كند،مى‏بيند كه او چطور آن محروميتهاى از راه نامشروع را تحمل كرد و چگونه خداوند در ديگرى به روى او گشود و باز كرد.

داد و ستد در عمل با خدا

هميشه گفته‏ايم كه توحيد موحد آن وقت به مرحله واقعى مى‏رسد كه انسان در عمل آن را تجربه كند،يعنى در مرحله آزمايش قرار بدهد.اصطلاحى فرنگيها دارند كه كم كم در ميان ما هم رايج‏شده است.آنها راجع به سير و سلوك عرفانى تعبيرشان اين است:تجربه دينى،يعنى مسائل را عملا تجربه كردن.دستورهاى اخلاقى دينى و توحيد عملى يعنى يك امر تجربى، امرى كه انسان[بايد]در عمل آن را آزمايش كند،يعنى انسان با خدا در حال داد و ستد در عمل باشد،از يك طرف او دستور خدا را به كار مى‏بندد،از دستور خدا به خاطر هواى نفس و به خاطر منافع خودش منحرف نمى‏شود،اگر دنبال منافع هم مى‏رود بر طبق دستور خدا مى‏رود،اين كار اوست و آنچه كه از ناحيه اوست،[از طرف ديگر]از ناحيه خدا احساس مى‏كند كه چگونه خدا گره‏ها را از كار او باز مى‏كند.اين،دو خصلتى بود كه عجالتا در اين آيه براى تقوا ذكر شده است.در آيات بعد دو خصلت ديگر خواهد آمد.

توكل

بعد مى‏فرمايد: و من يتوكل على الله فهو حسبه .تقوا بيشتر جنبه عملى دارد،توكل بيشتر جنبه روحى دارد.هر كسى كه به خدا توكل كند،كار خود را به خدا بسپارد،خدا كافى است. ولى كار به خدا سپردن كار ساده‏اى نيست،يك ايمان بسيار راستينى مى‏خواهد كه انسان كار خودش را به خدا بسپارد،و اگر انسان كارش را به خدا بسپارد حس مى‏كند كه او كافى است و ديگر به هيچ چيزى احتياج ندارد. ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شى‏ء قدرا خدا امر و فرمان خودش را مى‏رساند،يعنى آنچه كه خداوند امر و اراده كرده است تخلف پذير نيست. خداست كه براى هر چيزى حد و اندازه قرار داده است،اما خود او كه حد و اندازه ندارد،يعنى هر سببى از سببها كاربرد محدود دارد،چون در تحت قدر و اندازه قرار گرفته است،الا ذات مقدس حق تعالى كه كاربرد نامحدود دارد،يعنى كار را به كسى مى‏سپارى كه مانع در مقابل اراده او معنى ندارد،و به كسى سپرده‏اى كه او براى هر چيزى حد و اندازه و كاربرد محدود قرار داده است،ولى خودش فوق حد و اندازه و كاربرد محدود است.پس هر كه به خدا توكل كند او كافى است.در تقوا اين جور گفتيم:هر كسى كه تقواى الهى داشته باشد خدا راه بيرون آمدن از مشكلات را براى او فراهم مى‏كند و خدا به او روزى‏«لا يحتسب‏»مى‏دهد.در اينجا مى‏گوييم: و من يتوكل على الله فهو حسبه گويى كار را از هر جهت‏يكسره مى‏كنيم:هر كسى كه به خدا توكل كند[خدا]كافى است،احتياج به هيچ چيزى ندارد.اين است كه در آيه ديگر مى‏خوانيم: افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد (4) .

حافظ در همين زمينه شعر خوبى دارد،مى‏گويد:

كار خود گر به خدا باز گذارى حافظ اى بسا عيش كه با بخت‏خدا داده كنى

توكل هم مثل تقواست.در زبان عربى(و شايد در زبان فارسى هم وجود داشته باشد،ولى من در زبان فارسى تاكنون به اين مطلب توجه نداشتم)فنى هست كه آن را جزء فنون بديعيه مى‏شمارند و نامش‏«تضمين‏»است.تضمين معنايش اين است كه كلمه‏اى ذكر مى‏شود و بعد متعلقى براى اين كلمه ذكر مى‏شود كه متعلق اين كلمه نيست،متعلق كلمه ديگرى است،و معناى آن كلمه ديگر را در اين كلمه اشراب و تضمين مى‏كنند،مى‏گنجانند،مثل اينكه در تقدير وجود داشته باشد.مثلا ما مى‏گوييم:سمع الله لمن حمده.در همين جمله تضمين وجود دارد.«سمع‏»يعنى شنيد،كه در مورد خدا ديگر زمان ندارد،شنيد و مى‏شنود يك معنا دارد. خدا مى‏شنود.اين كلمه اينجا تمام است.خدا مى‏شنود از براى كسى كه او را سپاس بگويد. مى‏شنود با«از براى‏»يعنى اين فعل با آن متعلق اگر چيزى در بين نباشد نمى‏چسبد،ولى وقتى كه مى‏خواهد بگويد:مى‏شنوند و اجابت مى‏كند،اين‏«اجابت مى‏كند»در ضمن است.خدا مى‏شنود و استجابت مى‏كند(مى‏شنود در حالى كه استجابت كننده است)مر كسانى را كه او را سپاس مى‏گويند.اينجا در مفهوم‏«سمع‏»،«سميع مجيب‏»افتاده است،«سمع و اجاب‏».ايندو با همديگر با يك كلمه بيان شده است.كلمه‏«تقوا»هم همين طور است.خود تقوا يك كلمه است، اگر آن را با«الله‏»يا«من الله‏»بياوريم(مانند تقوى الله)كلمه ديگرى در آن گنجانده شده است و مثلا معنى‏«خائفا من الله‏»مى‏دهد،يك چنين چيزى.

در كلمه‏«توكل‏»هم همين گونه است.اين نكته را تا به حال نديده‏ام كسى ذكر كرده باشد،به نظر اين جور مى‏آيد:توكل از ماده‏«وكل‏»است كه وكالت هم از همين باب است.«وكل‏»يعنى واگذار كرد.توكيل كه به اصطلاح علم صرف باب تفعيل‏«وكل‏»است،يعنى وكيل گرفتن.وكيل يعنى كسى كه انسان كار را به او واگذار كرده است،توكيل يعنى وكيل انتخاب كردن.على القاعده بايد به جاى‏«توكل على الله‏»،«وكل الله‏»باشد،يعنى هر كسى كه خدا را وكيل و كارگزار كار خودش قرار بدهد،و حال آنكه توكل معنايش قبول واگذارى است،يعنى متعهد شدن و قبول كردن.على القاعده اين جور است كه موكل ما هستيم،متوكل خداست،نه اينكه متوكل ما باشيم،چون ما كه كار خدا را به عهده نگرفته‏ايم،متوكل يعنى كسى كه كار را به عهده مى‏گيرد،و خداست كه بناست كار ما را به عهده بگيرد.پس چطور است كه در همه جاى قرآن كلمه‏«توكل‏»به كار برده شده است؟بعلاوه كلمه‏«توكل‏»با«على‏»چه ارتباطى دارد؟«توكل بر خدا»يعنى چه؟بايد بگوييم توكل به سوى خدا،نه توكل بر خدا.كلمه‏«على‏»اينجا چه معنى مى‏دهد؟

توكل يك امر قراردادى نيست و يك امر ذهنى محض هم نيست كه انسان در ذهنش بگويد: من توكل كردم.توكل در واقع معنايش اين است كه انسان در كارهاى خودش فقط امر خدا را در نظر بگيرد،طاعت‏خدا را در نظر بگيرد،وظيفه را در نظر بگيرد و در سرنوشت‏خودش اعتماد به خدا كند.اين را توضيح بدهم.

انسان اگر با خدا سر و كار نداشته باشد،چكار مى‏كند؟انسان هر تلاشى كه مى‏كند به منظور اين است كه سرنوشت و وضع خودش را خوب كند.انسان بالفطره طالب خوشى و سعادت خودش است.اينهمه فعاليتها و تلاشهايى كه مردم مى‏كنند براى چيست؟همه براى اين است كه انسان مى‏خواهد خودش را خوشبخت و خوشبخت‏تر كند.پس تلاش خود انسان براى خوشبخت‏شدن است.اگر آمدند براى انسان وظيفه قرار دادند،آن وقت انسان كارى را مى‏خواهد انجام بدهد به چه منظور؟چون وظيفه و تكليف است.من وظيفه خودم را انجام مى‏دهم.حالا كه من مى‏خواهم وظيفه خودم را انجام بدهم تكليف سرنوشت چه مى‏شود؟ تكليف آن آينده سعادت بخش من چه مى‏شود؟من يك وقت كار مى‏كنم براى اينكه به خوشبختى برسم،خودم تقريبا به خوشبختى خودم چسبيده‏ام و خودم خوشبختى خودم را متعهد شده‏ام.اما اگر انسان بخواهد در همه مسائل اين طور فكر كند كه من بينم وظيفه من چيست و خدا در اينجا از من چه مى‏خواهد،يك نوع جدايى مى‏افتد ميان كارى كه انسان مى‏خواهد بكند و سعادتى كه مى‏خواهد به دست بياورد.

اينجاست كه توكل مى‏گويد:تو وظيفه را انجام بده و قبول كن،تو قبول كن كه خدا از تو چه مى‏خواهد،سرنوشت را به او بسپار.البته وظيفه الهى يك وظيفه سرنوشت‏ساز هست.

 

پى‏نوشتها:

1-طلاق/1-3

2-[متاسفانه بقيه بيانات استاد شهيد روى نوار ضبط نشده است.]

3-طلاق/2-4.

4-غافر/44.