تفسير سوره حشر (2)
بسم الله الرحمن الرحيمالحمد لله رب العالمين...اعوذ بالله من الشيطان
الرجيم:
«يا ايها الذين امنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا اللهان
الله خبير بما تعملون×و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهمانفسهم اولئك هم
الفاسقون×لا يستوى اصحاب النار واصحاب الجنة اصحاب الجنة هم الفائزون× (1)
اين آيات ظاهرش اين است كه از آيات گذشته به كلى جداست.البتهدر اين كه
از نظر مضمون مضامين ديگرى است بحثى نيست ولى آيا بهتناسب آن آيات هم
هست،مىشود تناسبى هم در نظر گرفت،ولىسبك قرآن اين است كه هميشه انسان را از
دنيايى به دنياى ديگر مىبردو از آن دنيا به دنياى ديگر.قبلا بحثيهوديان بود و
بعد بحث منافقين وروابطى كه اين دو گروه با يكديگر داشتند و از اين آيه به بعد
مخاطبمؤمنين هستند،آنهم در امرى كه ديگر مربوط به روابطشان با منافقين يايهود
نيست بلكه مربوط است به روابطشان با خدا.اين است كه مسالهخيلى رنگ موعظه و
اندرز و معنويت مىگيرد و خيلى هم در اين جهتاوج مىگيرد.از اين دو سه آيه كه
بگذريم آنگاه آيات توحيدى مىآيد كهآيات آخر سوره حشر در قرآن معروف است.
خطاب به مؤمنين است: «يا ايها الذين امنوا اتقوا الله» اى اهل ايمانتقواى
الهى داشته باشيد. راجع به كلمه«تقوا»ما مكرر بحث كرده ونوشتهايم كه اگر چه
معروف در ترجمهها اين است كه تقوا را گاهى بهترس و گاهى به اجتناب ترجمه
مىكنند-اگر بعد از آن«خدا»ذكر شدهباشد(اتقوا الله)مىگويند يعنى از خدا
بترسيد،و اگر«معصيت»ذكر شدهباشد(اتق المعاصى)مىگويند معنايش اين است كه از
معاصى اجتنابكنيد-ولى مفهوم كلمه«تقوا»نه اجتناب است و نه ترس.البته تا
حدىملازم[با ايندو]هست،يعنى هر جا كه تقوا باشد خشيت الهى همهست و هر جا كه
تقوا باشد اجتناب از معاصى هم هست ولى خود اينلغت معنايش نه اجتناب است و نه
ترس;و در اصطلاحات خود قرآن ودر نهج البلاغه-كه«تقوا»خيلى تكرار شده است-كاملا
پيداست كهمعنى تقوا نه ترس است و نه اجتناب.
تقوا از ماده«وقى»است.وقى يعنى نگهدارى.تقواى از معاصى درواقع معنايش«خود
نگهدارى»است.متقى باش يعنى خود نگهدار باش.
خود اين،يك حالت روحى و معنوى است كه از آن تعبير به«تسلط
برنفس»مىكنند.اينكه انسان بتواند خود بر خود و در واقع اراده و عقل وايمانش
بر خواهشها و هوسهايش تسلط داشته باشد به طورى كه بتواندخودش خودش را نگه
دارد،اين نيروى خودنگهدارى اسمش«تقوا»
است.خود را نگه داشتن از چه؟از آلوده شدن به معصيت.نتيجه آلودهشدن به معصيت
چيست؟در معرض قهر و انتقام خدا قرار گرفتن.پس خود را نگهدارى كردن از معصيت
لازمهاش اجتناب از معصيت است ولازمه اجتناب از معصيت،خود را از لازمه
معصيتيعنى خشم الهىنگهدارى كردن است.پس اگر گفتند«اتق الذنب»معنايش اين است
كهخود را نگهدار از اينكه گرفتار گناه شوى.اگر بگويند«اتق الله»معنايشاين
است كه خود را نگهدار از اينكه گناه كنى و در اثر گناه كردن درمعرض خشم الهى
قرار بگيرى.ما كلمهاى نداريم كه بخواهيم به جاى«اتقوا»بگذاريم و لذا ترجمه
نداريم;هميشه مىگوييم تقواى الهى داشتهباشيد.لغتى در زبان فارسى وجود ندارد
كه به جاى كلمه«تقوا»بگذاريمولى وقتى كه با جمله بيان كنيم مقصود همين
درمىآيد،خود رانگهدارى كردن،كه اساس تربيت دينى همين است كه انسان خود برخود
مسلط باشد.مگر مىشود چنين چيزى كه يك چيز خودش برخودش مسلط باشد؟اگر يك چيزى
خودش يك امر بسيط باشد كه معنىندارد خودش بر خودش مسلط باشد.اين نشان مىدهد
كه انسان دو«خود»دارد،يك خودش خود حقيقى است و خود ديگرش ناخوداست،و در
واقع[تقوا]تسلط خود است بر ناخودى كه[انسان]آنناخود را خود مىداند.
شايد اين حديث را مكرر خوانده باشيم كه پيغمبر اكرم عبورمىفرمودند،ديدند
عدهاى از جوانان مسلمين در مدينه مشغولزورآزمايى هستند از اين راه كه سنگ
بزرگى را بلند مىكردند مثل«وزنهبردارى»كه چه كسى بيشتر مىتواند اين سنگ را
بلند كند. حضرتايستادند،بعد فرمودند:آيا مىخواهيد من ميان شما داور باشم
كهكداميك از شما قويتر هستيد؟همه گفتند:بله يا رسول الله،چه از اينبهتر!شما
داور باشيد.فرمود:پس من قبلا به شما بگويم از همه شماقويتر آن فردى است كه وقتى
شهوت و طمعش به هيجان درمىآيد بتواند بر آن مسلط باشد،و آن كسى است كه وقتى بر
چيزى خشممىگيرد بتواند بر خشم خودش مسلط باشد.مولوى مىگويد:
وقتخشم و وقتشهوت مرد كو طالب مردى چنينم كه به كو
امير المؤمنين مىفرمايد:«اشجع الناس من غلب هواه»از همه مردم شجاعتركسى
است كه بر هواى نفسش غالب باشد.
پس روح تقوا همان خودنگهدارى است.خود را از چه نگهدارىكردن؟از هر چه كه
انسان بخواهد خودش را نگه دارد،آخر برمىگردد بهخودش.حتى آدم جبان كه از دشمن
مىترسد، اگر حساب كنيد مغلوبترس و جبن خودش شده.اگر انسان بتواند بر نفس خودش
در آن حدمسلط باشد كه بر جبن خودش هم مسلط باشد،بر بخل و حسد و خشمو طمع و آز
و حرص خودش مسلط باشد،اين اسمش«تقوا»است.
بحث«تقوا»در نهج البلاغه عجيب است!تعبيراتى درباره تقواهست كه از جنبه
روانى بسيار لطيف و عالى است.مثلا مىفرمايد:
«فصونوها و تصونوا بها» (2) تقوا را نگه داريد و خود را به وسيله
تقوا حفظكنيد.خيلى عجيب است!شما تقوا را نگه داريد و تقوا شما را نگه دارد.
آيا اين دور است؟نه.گفتهايم مثل اين است كه انسان لباس رانگه مىدارد و
لباس انسان را. انسان لباس را نگه مىدارد از اينكه گم شوديا دزد ببرد و لباس
انسان را نگه مىدارد از اينكه سرما يا گرما بخورد.
ايندو با هم منافات ندارند.مىفرمايد شما تقوا را نگه داريد و تقوا شما
رانگه دارد.شما بايد نگهدار آن باشيد و آن نگهدار شما باشد.«...و انتستعينوا
عليها بالله و تستعينوا بها على الله» (3) [شما را سفارش مىكنم
بهاينكه...]و اينكه از خدا براى رسيدن به تقوا كمك بخواهيد و از تقوابراى
رسيدن به خدا كمك بگيريد.و از اين جور تعبيرات.در جاى ديگردرست نشان مىدهد كه
تقوا غير از ترس و غير از اجتناب از معاصىاست;مىفرمايد:«ان تقوى الله حمت
اولياء الله محارمه و الزمت قلوبهم مخافته» (4) تقواى الهى سبب
اجتناب از معاصى و سبب ترس از خدا مىشود.
اجتناب از معصيت و ترس از خدا هر دو را به عنوان دو لازم براى تقواذكر كرده
نه عين تقوا. اين يك مطلب كه راجع به ماهيت تقوا بود.
از خود قرآن اين مطلب كاملا استفاده مىشود كه تقوا درجات ومراتب دارد.معلوم
است;يك وقت انسان تقوايش در حدى است كه ازگناهان كبيره و از اصرار بر صغيره
اجتناب مىكند. اين اولين درجهتقواست كه به آن،عدالت محقق مىشود.در اصطلاح
فقه اسلامىهست كه مثلا امام جماعت بايد عادل باشد،شاهد بايد عادل باشد،قاضى
بايد عادل باشد،مرجع تقليد بايد عادل باشد;معنى عادل ايناست كه اين درجه از
تقوا يعنى خود نگهدارى از گناهان كبيره وخود نگهدارى از تكرار و اصرار بر
گناهان صغيره را داشته باشد،كه اگراين حد هم نباشد فاسق است. «اولئك هم
الفاسقون» كه بعد مىآيد.
درجه بالاتر اين است كه انسان خودش را از گناهان صغيره هم حفظو نگهدارى
كند.بالاتر اينكه از مكروهات هم خود را نگهدارى كند،يعنى طورى خودش را نگهدارى
مىكند كه هيچ وقت مكروهى هم بجانمىآورد.البته اين بدون تنظيم كردن زندگى به
دست نمىآيد;يعنىانسان طورى عمل مىكند كه هميشه هر چه عمل كند يا واجب
استيامستحب يا مباح،و حتى مباح هم ممكن است نباشد،كه علامه حلىمىگويد من
يازده سال با خواجه نصير الدين طوسى زندگى كردم يكمباح از او نديدم.نه اينكه
يك آدم دورىگزين از همه چيز بود،بلكهيعنى آنچنان كارش را تنظيم كرده بود كه
همه كارها برايش يا واجبمىشد يا مستحب.اگر مىخوابيد آن خواب برايش مباح
نبود،حتمامستحب بود،چون خواب را در وقتى مىكرد كه به آن نياز داشت.اگرغذا
مىخورد،آن غذا را وقتى مىخورد و آنچنان مىخورد كه آن غذا رابايد
مىخورد،خوردنش بر او واجب يا حداقل مستحب بود;و لباس كهمىپوشيد و حرف كه
مىزد[همينطور].يك كلمه حرفش حسابداشت.حرفى كه هيچ اثر نداشت نمىگفت.پس او
حرف مباح نداشت;
حرفى كه مىگفتيا واجب بود يا مستحب.البته بالاتر از اين،اين استكه انسان
تقوا داشته باشد حتى از غير خدا،تقوا داشته باشد از توجه بهغير خدا،تقوا داشته
باشد از غفلتخدا.اينها همه مراتب تقواست.ايناست كه در قرآن مراتب[تقوا]ذكر
شده است.
«و لتنظر نفس ما قدمت لغد» و بايد(اين«ل»لام امر است و لام امردلالت بر
وجوب مىكند. حال چگونه است كه اين جزء واجبات شمردهنشده،خودش مطلبى است)و
واجب است و لازم است كه كسى،نفسىدر آنچه كه پيش مىفرستد دقت كند.در منطق قرآن
هر عملى كه انسانمرتكب مىشود[«پيش فرستاده»است].با اينكه در منطق ظاهر
انسانعملش به گذشته تعلق مىگيرد،يعنى ما هر كارى را كه امروز
انجاممىدهيم،به فردا كه مىرسيم،كار ما به گذشته تعلق دارد،يعنى
خودمانمىگذريم;كارى را كه اكنون انجام مىدهيم،بعد كار ما منقضى و
تماممىشود ولى خود ما هستيم;خود ما جلو مىآييم و كار ما عقب مىماند; ولى
قرآن برعكس،مىفرمايد هر كارى كه تو مرتكب مىشوى،على رغمآن ترتيب ظاهرى زمانى
كه تو احساس مىكنى كه آن در زمان گذشتهماند و تو در زمان حال و زمان آينده آن
هستى، قضيه بر عكس است،هرعملى كه مرتكب شدى او پيشاپيش تو رفت،تو پشتسر باقى
ماندى;
او را جلو فرستادى و تو هنوز ماندهاى كه بعد به او برسى.خيلى حرفعجيبى
است!هر عملى كه انسان انجام مىدهد،چه خوب چه بد،درمنطق قرآن«پيش فرستاده»است
نه«پس عقب مانده»;پيش فرستادهاست،بعد خود انسان بايد به او برسد.بديهى است
كه اگر مساله زمانمىبود چنين نمىشد;در زمان،ما از پيش هستيم و عمل
پشتسرماست.اين از باب اين است كه غير از زمان مساله ديگرى وجود دارد وآن
مساله«نشئه»است.عمل تو الآن به نشئه ديگر رفته است و تو بعدهابه آن نشئه
منتقل مىشوى،تو پشتسر عملت هستى.تو بعد بهعملت،به آن پيش فرستاده خود ملحق
مىشوى،كه همين مطلب بعدالبته اصلش قرآن است-در كلمات ائمه اطهار،نهج البلاغه و
بعد درادبيات عربى و ادبيات فارسى و به طور كلى در فرهنگ اسلامى،خودشمطلبى و
ركنى شده است.
در نهج البلاغه است-ظاهرا در حديث نبوى هم هست-در آنخطبه معروف زهدى
مىفرمايد:«ايها الناس انما الدنيا دار مجاز و الاخرة دارقرار فخذوا من ممركم
لمقركم و لا تهتكوا استاركم عند من يعلم اسراركم»
ايها الناس!دنيا خانهاى است كه گذشتن است،يعنى انسان از اين
خانهمىگذرد،خانه جاويد انسان نيست،ولى آخرت خانه جاودانى انساناست،تمام شدنى
نيست.از گذشتنگاه خود توشه تهيه كنيد براىاقامتگاه خود.پرده خود را در نزد آن
حقيقتى كه از اسرار و رازهاى شماآگاه است پاره نكنيد;يعنى خداوند به همه رازها
آگاه است و در حضور او پرده خودتان را با ارتكاب گناهان پاره نكنيد.بعد از چند
جملهمىفرمايد:«ان المرء اذا هلك قال الناس ما ترك و قالت الملائكة ما قدم»
(5) آدم كهمىميرد انسانها يك سؤال مىكنند،فرشتگان يك سؤال.تا كسى
مرد،اگر برويد سراغ آدمها مىبينيد از همديگر يك چيز مىپرسند،اگر برويددر عالم
فرشتگان،يك چيز ديگر مىپرسند.سراغ آدمها كه بروى،تامىگويند فلانى
مرد،مىگويند بعد از خود چه گذاشت؟مىروى سراغملائكه،تا بگويند فلان كس
مرد،مىگويند قبلا چه فرستاده، چه پيشفرستاده؟دو سؤال مختلف.
«و لتنظر نفس ما قدمت لغد» .بنابراين بايد هر كسى در آنچه كه پيشمىفرستد
دقيق باشد، دقت كند،وارسى كند،در نهايت دقت،عملخودش را پيش بفرستد.سعدى
مىگويد:
برگ عيشى به گور خويش فرست×كس نيارد ز پس،تو پيش فرستنكتهاى است كه بعد من
به تفاسير كه برخورد كردم ديدم اين نكته راذكر كردهاند:در «و لتنظر نفس ما
قدمت لغد» «نفس» نكره ذكر شده است;
كانه اين است كه يك كسى هم پيدا بشود چنين كارى بكند.نه اينكهمعنايش اين
است كه واجب كفايى است،بلكه يعنى آيا كسانى پيدانمىشوند كه اهل اين كار
باشند؟و چرا اينچنين است؟پس يك تقواداريم كه قبل از «و لتنظر» [است].مىگويند
اين تقواى قبل از عمل استكه هر عملى بايد مسبوق به تقوا باشد تا آن عمل قبول
شود،چون «انمايتقبل الله من المتقين» (6) خدا هر عملى را فقط از
متقيان مىپذيرد.انسانوقتى كه اعمال زيادى انجام مىدهد پيش خودش خيلى خودش را
ازخدا طلبكار مىداند،خصوصا كه در كتابهاى حديثيا دعا مانند مفاتيحنوشته است
كه اگر مثلا دو ركعت نماز خواندى خداوند چقدر اجر وثواب مىدهد،اگر فلان زيارت
را كردى چنين و چنان.با خود مىگويدپس ما آنجا خيلى انبار كردهايم،الى ما شاء
الله انبار كردهايم.قرآنمىگويد: «انما يتقبل الله من المتقين» همه آنها
درست است اما شرطشمتقى بودن است.اگر متقى باشى خدا مىپذيرد،اگر متقى نباشى
اساسااز گمرك آنجا رد نمىشود،هيچ قبول نمىشود.
دو مرتبه «و اتقوا الله» .تقوا مقدمه عمل و شرط قبول عمل است،وهر عملى
انسان را آماده مىكند براى تقواى بعد از عمل و تقواى بالاتر.
«ان الله خبير بما تعملون» خدا به تمام كارهاى شما آگاه است.در يك آيهقرآن
داريم: «يا ايها الذين امنوا اتقوا الله حق تقاته» (7) تقواى الهى
داشتهباشيد آن تقوايى كه شايسته خداست. گفتيم تقوا بر مىگردد بهخود نگهدارى
كردن از تخلف كه باز تخلف به دنبال خودش مجازاتمىآورد.يك وقت هست انسان
مىخواهد تقوا داشته باشد در مورديك قانون عرفى. قانون عرفى،يك قانون اجبارى كه
به انسان تحميلشده حد حكومتش چقدر است؟فرض كنيد انسان در خيابان مىرود;
آنجا مىداند مامور هست;حد تقوا در آنجا اقتضا مىكند كه مثلا چوناينجا چشم
مراقبى هستحدود مقررات را رعايت كند.يا در اتاقى كهچند نفر ديگر هم نشستهاند
با هم آرامتر حرف مىزنند.ولى اگر انسانبخواهد در مورد قانون الهى تقوا داشته
باشد يعنى در مورد قانون كسىكه از اعماق ضمير انسان آگاه است،هيچ عملى،كوچك يا
بزرگ،ازانسان صادر نمىشود مگر اينكه او آگاه است،به عمل انسان،به سر وضميرش
آگاه است[در اين صورت هميشه و در هر حال بايد مراقبباشد].اين است كه مىگويد:
«ان الله خبير بما تعملون» .اين «ان الله خبير بماتعملون» به جاى «اتقوا الله
حق تقاته» است.بدانيد تقواى الهى است،طرف خداست، «الحى القيوم الذى لا تاخذه
سنة و لا نوم» (8) ،آن كه درباره اوغفلت معنى ندارد. جمله «و
لتنظر» كه مىفرمايد بايد دقت كنيد،علماىاخلاق گفتهاند مراقبه و محاسبه يعنى
همين;مراقبه و محاسبه از همينآيه قرآن در مىآيد كه البته تعبير«محاسبه»در
احاديث هم زياد آمدهاست.
بعد مىفرمايد: «و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم اولئك
همالفاسقون» مباشيد از كسانى كه خدا را از ياد بردند،از خدا غافل شدند وبه
مجازات اين عمل-كه لازمه قهرى اين عمل است-خدا خودشان رااز خودشان غافل كرد.از
خدا غافل شدند;لازمه از خدا غافل شدن، ازخود غافل شدن است. «اولئك هم
الفاسقون» فاسقهاى حقيقى همينهاهستند.
در قرآن تعبيرات عجيبى در مورد نفس انسان آمده است.گاهى اينتعبير آمده است
كه خود را زيان نكنيد،خود را نفروشيد،خود رافراموش نكنيد.همه اينها به نظر عجيب
و غريب مىآيد. خود را زياننكنيد;يعنى چه انسان خودش را زيان نكند؟حتى اگر كسى
از آنقماربازهاى درجه اول هم باشد تمام مال و زندگى و خانه و لباس و
مثلبعضى-شنيدهام-زنش را مىبازد;باختن يعنى از دست دادن،ولىانسان خودش را
بخواهد از دست بدهد كه معنى ندارد،چون هر جاباشد بالاخره خودش با خودش است،خودش
كه از خودش جدانمىشود.اما قرآن اين تعبير را دارد كه خود را نبازيد.در بعضى
جاهامىفرمايد كه اصلا باختن حسابى،آن باختنى كه واقعا باختن است و آنباختنى
كه زيانى است كه مافوق آن زيانى نيست وقتى است كه انسانخودش را زيان كند،خودش
را ببازد: «قل ان الخاسرين الذين خسروا انفسهم» (9) بگو زيانكار آن
است،ورشكسته آن است.آن كسى كه تجارتشورشكست مىشود او را نبايد زيانكار حساب
كرد;زيانكار حسابى آناست كه از خود ورشكستشده است.
در مساله فروختن هم هست: «و لبئس ما شروا به انفسهم» (10) چه
بدكردند كه خودشان را فروختند!در موضوع نسيان و فراموشى هم كه دراين آيه و بعضى
آيات ديگر و جملههاى ديگر هست كه خود را فراموشكردند.اين«خود را فراموش
كردن»معنىاش چيست؟معنايش هميناست كه انسان وقتى خودش را نشناسد،حقيقتخودش
را نشناسد،مسير خودش را نشناسد،خودش را چيزى بپندارد غير از آنچه كههست،پس
خودش را گم كرده،خودش را فراموش كرده.اساستعليمات قرآن اين است كه انسان اين
حقيقت را درك كند كه خودشحقيقتى است كه در اين دنيا به وجود آمده و اين دنيا
هم براى او منزل وماوايى است كه مكتسبات خودش را در اينجا بايد تهيه كند و خودش
رادر اينجا بايد بسازد و بعد هم به دنياى ديگرى منتقل مىشود و مىرود.
اگر كسى خودش را اين جور بشناسد خودش را پيدا كرده،اما اگر كسىجور ديگرى
درباره خودش فكر كند كه حالا ما چه مىدانيم چطور شده،چه عواملى سبب شده،چه
تصادفاتى رخ داده كه ما پيدا شديم;لابديك سلسله تصادفات رخ داده كه ما پيدا
شدهايم;حالا كه پيدا شدهايمچند صباحى اينجا هستيم،پس ببينيم مثلا چه راهى را
در پيش بگيريمكه از لذات بيشترى كامياب شويم;چنين كسى خودش را فراموش كردهو
خودش را گم كرده و نتيجه اين است كه يك عمر تلاش مىكند و خيالمىكند براى
خودش تلاش كرده،نمىفهمد كه براى«ناخود»تلاش كردهاست.زمانى خودش را مىبيند
«و لقد جئتمونا فرادى كما خلقناكم اول مرة (11) مىبيند دستش خالى
خالى است،تمام كارهايى كه كرده هيچ چيزشبراى اين خود واقعىاش نيست.
مولوى تشبيه بسيار عالىاى مىكند;چنين شخصى را تشبيه مىكندبه كسى كه زمينى
دارد و مىخواهد آن را بسازد.زحمت مىكشد،آجرمىبرد،بنا و عمله مىبرد،لوازم
مىبرد،پول خرج مىكند و آنجا راحسابى مىسازد.ولى وقتى كه مىخواهد اسبابكشى
كند مىفهمد كهخانه را روى زمين همسايه ساخته و زمين خودش لخت و عور
ماندهاست.آن ساعتى كه مىخواهد منتقل شود مىبيند آن جايى كه كار كردهمربوط
به او نيست،مال كس ديگر بوده و زمين خودش باير باقى ماندهاست.مىگويد:
در زمين ديگران خانه مكن كار خود كن كار بيگانه مكن كيست بيگانه،تن خاكى تو
كز براى اوست غمناكى او تا تو تن را چرب و شيرين مىدهى گوهر جان را نيابى
فربهى
تو همواره مىخواهى به تن لقمه برسانى،جان را گرسنه نگه داشتهاى;
دائما تن را سير مىكنى.آن را لاغر نگه داشتهاى،اين را چاق مىكنى.
گر ميان مشك تن را جا شود وقت مردن گند آن پيدا شود
مىگويد يك عمر اگر تن را در مشك بخوابانى،تا مردى خود به
خودمىگندد،چارهاى نيست جز اينكه در زير خاكها دفنش كنند كه بوىگندش بيرون
نيايد.
مشك را بر جان بزن بر تن ممال مشك چبود نام پاك ذو الجلال (12)
قرآن مىگويد اگر انسان خدا را بشناسد و خدا را در ياد داشته باشدخودش را هم
گم نمىكند،درباره خودش اشتباه نمىكند،خودش را باغير خودش عوضى نمىگيرد;ولى
محال است كه كسى خدا را نشناسدو خدا را فراموش كرده باشد و خودش را بتواند پيدا
كند.آن وقتهميشه درباره خودش اشتباه مىكند،خودش را گم مىكند. «و لا
تكونواكالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم» مباشيد از كسانى كه خدا را
فراموشكردند و در نتيجه خداوند،خودشان را از خودشان فراموشاند;از خداغافل
شدند،خدا آنها را از خودشان غافل كرد. «اولئك هم الفاسقون»
فاسقان اينها هستند;يعنى وقتى انسان خودش را گم كرد،از مسيرمنحرف مىشود-چون
فسوق يعنى خروج-و الا انسان اگر خودش رابشناسد هيچ وقت از راه خودش جدا
نمىشود.
بعد از اين موضوع كه مساله محاسبة النفس و مراقبه در ميان آمدهاست و مساله
خدا را به ياد داشتن تا انسان خود را فراموش نكند و[اينكه]خدا را فراموش كردن
موجب خود فراموشى مىشود و آن استكه انسان را به فسق مىكشاند،اين دو گروه را
كه ذكر مىكند فورامىفرمايد: «لا يستوى اصحاب النار و اصحاب الجنة اصحاب الجنة
هم الفائزون»
ياران آتش و ياران بهشت،اينها كه مانند يكديگر نمىتوانند
باشند;يارانبهشتاند كه ناجح و موفق و مظفر به مقاصد خود هستند.كانه
قرآنمىخواهد با همين مساله «نسوا الله فانسيهم انفسهم» مسير بهشت و جهنمرا
مشخص كند:يا انسان خود را و خداى خود را مىشناسد و براى خودكار مىكند كه
مسيرش[به سوى]بهشت است;يا خودش را فراموشمىكند و نه براى خود،براى غير
خود[كار مىكند]و خود را هميشهضعيف و لاغر و محتاج نگه مىدارد، اينها اصحاب
النار هستند.
اينها موعظه قرآن است،مواعظى كه واقعا لحن آيات به قدرى مؤثرو كوبنده و نافذ
است كه اگر كسى به اصطلاح دلى داشته باشد محال وممتنع است كه متاثر نشود.به
همين مناسبت است كه بعدا فورا[جملهاى]مىفرمايد[كه]يعنى:چه دلهاى قسىاى كه
باز هم متاثرنمىشوند! مىفرمايد: «لو انزلنا هذا القران على جبل لرايته خاشعا
متصدعا منخشية الله» اگر ما اين قرآن را بر كوه نازل مىكرديم،اين قرآنى كه
بر بشرنازل شده است(مقصود از«نزول»اين نيست كه مثلا كتابچهاى را بياورندبه
دست بشر بدهند بگويند اين كتابچه را اگر روى كوه مىگذاشتيم چنينمىشد;نه،قرآن
كلام خداست و حضرت امير مىفرمايد خداوند متعالدر كتاب خودش تجلى كرده;فعل
خداست;قرآن تجلى خداست بربشريت)اگر خدا همين تجلىاى كه به وسيله قرآن بر بشر
كرد بر كوهمىكرد( فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خر موسى صعقا (13)
;چون كوه هم درعالم خودش شعورى دارد،منتها تجلى به كوه يك شكل است، تجلى
بهانسان شكل ديگرى است)اگر اين تجلىاى كه خدا بر انسانها كرده استبر كوه
مىكرد، كوه پاره پاره مىشد.بعد مىفرمايد اينها مثل است كهبرايتان بيان
مىكنيم براى اينكه از اين مثالها حقيقت را دريابيد. «وتلك الامثال نضربها
للناس لعلهم يتفكرون (14) ما اين مثلها را براى مردممىآوريم براى
اينكه تفكر و انديشه مردم را برانگيزيم.و صلى الله على محمدو اله الطاهرين.
2.نهج البلاغه،خطبه 189.
3.همان،خطبه 289.
4.همان،خطبه 112.
5.نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه 194.
6.مائده/27.
7.آل عمران/102.
8.بقره/255.
9.زمر/15.
10.بقره/102.
11.انعام/94.
12.يعنى ذكر الله.
13.اعراف/143.
14.حشر/21.