آشنايى با قرآن جلد ۶

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱۰ -


تفسير سوره حشر (2)

بسم الله الرحمن الرحيم‏الحمد لله رب العالمين...اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:

«يا ايها الذين امنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا الله‏ان الله خبير بما تعملون×و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم‏انفسهم اولئك هم الفاسقون×لا يستوى اصحاب النار واصحاب الجنة اصحاب الجنة هم الفائزون× (1) اين آيات ظاهرش اين است كه از آيات گذشته به كلى جداست.البته‏در اين كه از نظر مضمون مضامين ديگرى است بحثى نيست ولى آيا به‏تناسب آن آيات هم هست،مى‏شود تناسبى هم در نظر گرفت،ولى‏سبك قرآن اين است كه هميشه انسان را از دنيايى به دنياى ديگر مى‏بردو از آن دنيا به دنياى ديگر.قبلا بحث‏يهوديان بود و بعد بحث منافقين وروابطى كه اين دو گروه با يكديگر داشتند و از اين آيه به بعد مخاطب‏مؤمنين هستند،آنهم در امرى كه ديگر مربوط به روابطشان با منافقين يايهود نيست بلكه مربوط است به روابطشان با خدا.اين است كه مساله‏خيلى رنگ موعظه و اندرز و معنويت مى‏گيرد و خيلى هم در اين جهت‏اوج مى‏گيرد.از اين دو سه آيه كه بگذريم آنگاه آيات توحيدى مى‏آيد كه‏آيات آخر سوره حشر در قرآن معروف است.

خطاب به مؤمنين است: «يا ايها الذين امنوا اتقوا الله‏» اى اهل ايمان‏تقواى الهى داشته باشيد. راجع به كلمه‏«تقوا»ما مكرر بحث كرده ونوشته‏ايم كه اگر چه معروف در ترجمه‏ها اين است كه تقوا را گاهى به‏ترس و گاهى به اجتناب ترجمه مى‏كنند-اگر بعد از آن‏«خدا»ذكر شده‏باشد(اتقوا الله)مى‏گويند يعنى از خدا بترسيد،و اگر«معصيت‏»ذكر شده‏باشد(اتق المعاصى)مى‏گويند معنايش اين است كه از معاصى اجتناب‏كنيد-ولى مفهوم كلمه‏«تقوا»نه اجتناب است و نه ترس.البته تا حدى‏ملازم[با ايندو]هست،يعنى هر جا كه تقوا باشد خشيت الهى هم‏هست و هر جا كه تقوا باشد اجتناب از معاصى هم هست ولى خود اين‏لغت معنايش نه اجتناب است و نه ترس;و در اصطلاحات خود قرآن ودر نهج البلاغه-كه‏«تقوا»خيلى تكرار شده است-كاملا پيداست كه‏معنى تقوا نه ترس است و نه اجتناب.

تقوا از ماده‏«وقى‏»است.وقى يعنى نگهدارى.تقواى از معاصى درواقع معنايش‏«خود نگهدارى‏»است.متقى باش يعنى خود نگهدار باش.

خود اين،يك حالت روحى و معنوى است كه از آن تعبير به‏«تسلط برنفس‏»مى‏كنند.اينكه انسان بتواند خود بر خود و در واقع اراده و عقل وايمانش بر خواهشها و هوسهايش تسلط داشته باشد به طورى كه بتواندخودش خودش را نگه دارد،اين نيروى خودنگهدارى اسمش‏«تقوا»

است.خود را نگه داشتن از چه؟از آلوده شدن به معصيت.نتيجه آلوده‏شدن به معصيت چيست؟در معرض قهر و انتقام خدا قرار گرفتن.پس خود را نگهدارى كردن از معصيت لازمه‏اش اجتناب از معصيت است ولازمه اجتناب از معصيت،خود را از لازمه معصيت‏يعنى خشم الهى‏نگهدارى كردن است.پس اگر گفتند«اتق الذنب‏»معنايش اين است كه‏خود را نگه‏دار از اينكه گرفتار گناه شوى.اگر بگويند«اتق الله‏»معنايش‏اين است كه خود را نگه‏دار از اينكه گناه كنى و در اثر گناه كردن درمعرض خشم الهى قرار بگيرى.ما كلمه‏اى نداريم كه بخواهيم به جاى‏«اتقوا»بگذاريم و لذا ترجمه نداريم;هميشه مى‏گوييم تقواى الهى داشته‏باشيد.لغتى در زبان فارسى وجود ندارد كه به جاى كلمه‏«تقوا»بگذاريم‏ولى وقتى كه با جمله بيان كنيم مقصود همين درمى‏آيد،خود رانگهدارى كردن،كه اساس تربيت دينى همين است كه انسان خود برخود مسلط باشد.مگر مى‏شود چنين چيزى كه يك چيز خودش برخودش مسلط باشد؟اگر يك چيزى خودش يك امر بسيط باشد كه معنى‏ندارد خودش بر خودش مسلط باشد.اين نشان مى‏دهد كه انسان دو«خود»دارد،يك خودش خود حقيقى است و خود ديگرش ناخوداست،و در واقع[تقوا]تسلط خود است بر ناخودى كه[انسان]آن‏ناخود را خود مى‏داند.

شايد اين حديث را مكرر خوانده باشيم كه پيغمبر اكرم عبورمى‏فرمودند،ديدند عده‏اى از جوانان مسلمين در مدينه مشغول‏زورآزمايى هستند از اين راه كه سنگ بزرگى را بلند مى‏كردند مثل‏«وزنه‏بردارى‏»كه چه كسى بيشتر مى‏تواند اين سنگ را بلند كند. حضرت‏ايستادند،بعد فرمودند:آيا مى‏خواهيد من ميان شما داور باشم كه‏كداميك از شما قويتر هستيد؟همه گفتند:بله يا رسول الله،چه از اين‏بهتر!شما داور باشيد.فرمود:پس من قبلا به شما بگويم از همه شماقويتر آن فردى است كه وقتى شهوت و طمعش به هيجان درمى‏آيد بتواند بر آن مسلط باشد،و آن كسى است كه وقتى بر چيزى خشم‏مى‏گيرد بتواند بر خشم خودش مسلط باشد.مولوى مى‏گويد:

وقت‏خشم و وقت‏شهوت مرد كو طالب مردى چنينم كه به كو

امير المؤمنين مى‏فرمايد:«اشجع الناس من غلب هواه‏»از همه مردم شجاعتركسى است كه بر هواى نفسش غالب باشد.

پس روح تقوا همان خودنگهدارى است.خود را از چه نگهدارى‏كردن؟از هر چه كه انسان بخواهد خودش را نگه دارد،آخر برمى‏گردد به‏خودش.حتى آدم جبان كه از دشمن مى‏ترسد، اگر حساب كنيد مغلوب‏ترس و جبن خودش شده.اگر انسان بتواند بر نفس خودش در آن حدمسلط باشد كه بر جبن خودش هم مسلط باشد،بر بخل و حسد و خشم‏و طمع و آز و حرص خودش مسلط باشد،اين اسمش‏«تقوا»است.

بحث‏«تقوا»در نهج البلاغه عجيب است!تعبيراتى درباره تقواهست كه از جنبه روانى بسيار لطيف و عالى است.مثلا مى‏فرمايد:

«فصونوها و تصونوا بها» (2) تقوا را نگه داريد و خود را به وسيله تقوا حفظكنيد.خيلى عجيب است!شما تقوا را نگه داريد و تقوا شما را نگه دارد.

آيا اين دور است؟نه.گفته‏ايم مثل اين است كه انسان لباس رانگه مى‏دارد و لباس انسان را. انسان لباس را نگه مى‏دارد از اينكه گم شوديا دزد ببرد و لباس انسان را نگه مى‏دارد از اينكه سرما يا گرما بخورد.

ايندو با هم منافات ندارند.مى‏فرمايد شما تقوا را نگه داريد و تقوا شما رانگه دارد.شما بايد نگهدار آن باشيد و آن نگهدار شما باشد.«...و ان‏تستعينوا عليها بالله و تستعينوا بها على الله‏» (3) [شما را سفارش مى‏كنم به‏اينكه...]و اينكه از خدا براى رسيدن به تقوا كمك بخواهيد و از تقوابراى رسيدن به خدا كمك بگيريد.و از اين جور تعبيرات.در جاى ديگردرست نشان مى‏دهد كه تقوا غير از ترس و غير از اجتناب از معاصى‏است;مى‏فرمايد:«ان تقوى الله حمت اولياء الله محارمه و الزمت قلوبهم مخافته‏» (4) تقواى الهى سبب اجتناب از معاصى و سبب ترس از خدا مى‏شود.

اجتناب از معصيت و ترس از خدا هر دو را به عنوان دو لازم براى تقواذكر كرده نه عين تقوا. اين يك مطلب كه راجع به ماهيت تقوا بود.

از خود قرآن اين مطلب كاملا استفاده مى‏شود كه تقوا درجات ومراتب دارد.معلوم است;يك وقت انسان تقوايش در حدى است كه ازگناهان كبيره و از اصرار بر صغيره اجتناب مى‏كند. اين اولين درجه‏تقواست كه به آن،عدالت محقق مى‏شود.در اصطلاح فقه اسلامى‏هست كه مثلا امام جماعت بايد عادل باشد،شاهد بايد عادل باشد،قاضى بايد عادل باشد،مرجع تقليد بايد عادل باشد;معنى عادل اين‏است كه اين درجه از تقوا يعنى خود نگهدارى از گناهان كبيره وخود نگهدارى از تكرار و اصرار بر گناهان صغيره را داشته باشد،كه اگراين حد هم نباشد فاسق است. «اولئك هم الفاسقون‏» كه بعد مى‏آيد.

درجه بالاتر اين است كه انسان خودش را از گناهان صغيره هم حفظو نگهدارى كند.بالاتر اينكه از مكروهات هم خود را نگهدارى كند،يعنى طورى خودش را نگهدارى مى‏كند كه هيچ وقت مكروهى هم بجانمى‏آورد.البته اين بدون تنظيم كردن زندگى به دست نمى‏آيد;يعنى‏انسان طورى عمل مى‏كند كه هميشه هر چه عمل كند يا واجب است‏يامستحب يا مباح،و حتى مباح هم ممكن است نباشد،كه علامه حلى‏مى‏گويد من يازده سال با خواجه نصير الدين طوسى زندگى كردم يك‏مباح از او نديدم.نه اينكه يك آدم دورى‏گزين از همه چيز بود،بلكه‏يعنى آنچنان كارش را تنظيم كرده بود كه همه كارها برايش يا واجب‏مى‏شد يا مستحب.اگر مى‏خوابيد آن خواب برايش مباح نبود،حتمامستحب بود،چون خواب را در وقتى مى‏كرد كه به آن نياز داشت.اگرغذا مى‏خورد،آن غذا را وقتى مى‏خورد و آنچنان مى‏خورد كه آن غذا رابايد مى‏خورد،خوردنش بر او واجب يا حداقل مستحب بود;و لباس كه‏مى‏پوشيد و حرف كه مى‏زد[همين‏طور].يك كلمه حرفش حساب‏داشت.حرفى كه هيچ اثر نداشت نمى‏گفت.پس او حرف مباح نداشت;

حرفى كه مى‏گفت‏يا واجب بود يا مستحب.البته بالاتر از اين،اين است‏كه انسان تقوا داشته باشد حتى از غير خدا،تقوا داشته باشد از توجه به‏غير خدا،تقوا داشته باشد از غفلت‏خدا.اينها همه مراتب تقواست.اين‏است كه در قرآن مراتب[تقوا]ذكر شده است.

«و لتنظر نفس ما قدمت لغد» و بايد(اين‏«ل»لام امر است و لام امردلالت بر وجوب مى‏كند. حال چگونه است كه اين جزء واجبات شمرده‏نشده،خودش مطلبى است)و واجب است و لازم است كه كسى،نفسى‏در آنچه كه پيش مى‏فرستد دقت كند.در منطق قرآن هر عملى كه انسان‏مرتكب مى‏شود[«پيش فرستاده‏»است].با اينكه در منطق ظاهر انسان‏عملش به گذشته تعلق مى‏گيرد،يعنى ما هر كارى را كه امروز انجام‏مى‏دهيم،به فردا كه مى‏رسيم،كار ما به گذشته تعلق دارد،يعنى خودمان‏مى‏گذريم;كارى را كه اكنون انجام مى‏دهيم،بعد كار ما منقضى و تمام‏مى‏شود ولى خود ما هستيم;خود ما جلو مى‏آييم و كار ما عقب مى‏ماند; ولى قرآن برعكس،مى‏فرمايد هر كارى كه تو مرتكب مى‏شوى،على رغم‏آن ترتيب ظاهرى زمانى كه تو احساس مى‏كنى كه آن در زمان گذشته‏ماند و تو در زمان حال و زمان آينده آن هستى، قضيه بر عكس است،هرعملى كه مرتكب شدى او پيشاپيش تو رفت،تو پشت‏سر باقى ماندى;

او را جلو فرستادى و تو هنوز مانده‏اى كه بعد به او برسى.خيلى حرف‏عجيبى است!هر عملى كه انسان انجام مى‏دهد،چه خوب چه بد،درمنطق قرآن‏«پيش فرستاده‏»است نه‏«پس عقب مانده‏»;پيش فرستاده‏است،بعد خود انسان بايد به او برسد.بديهى است كه اگر مساله زمان‏مى‏بود چنين نمى‏شد;در زمان،ما از پيش هستيم و عمل پشت‏سرماست.اين از باب اين است كه غير از زمان مساله ديگرى وجود دارد وآن مساله‏«نشئه‏»است.عمل تو الآن به نشئه ديگر رفته است و تو بعدهابه آن نشئه منتقل مى‏شوى،تو پشت‏سر عملت هستى.تو بعد به‏عملت،به آن پيش فرستاده خود ملحق مى‏شوى،كه همين مطلب بعدالبته اصلش قرآن است-در كلمات ائمه اطهار،نهج البلاغه و بعد درادبيات عربى و ادبيات فارسى و به طور كلى در فرهنگ اسلامى،خودش‏مطلبى و ركنى شده است.

در نهج البلاغه است-ظاهرا در حديث نبوى هم هست-در آن‏خطبه معروف زهدى مى‏فرمايد:«ايها الناس انما الدنيا دار مجاز و الاخرة دارقرار فخذوا من ممركم لمقركم و لا تهتكوا استاركم عند من يعلم اسراركم‏»

ايها الناس!دنيا خانه‏اى است كه گذشتن است،يعنى انسان از اين خانه‏مى‏گذرد،خانه جاويد انسان نيست،ولى آخرت خانه جاودانى انسان‏است،تمام شدنى نيست.از گذشتنگاه خود توشه تهيه كنيد براى‏اقامتگاه خود.پرده خود را در نزد آن حقيقتى كه از اسرار و رازهاى شماآگاه است پاره نكنيد;يعنى خداوند به همه رازها آگاه است و در حضور او پرده خودتان را با ارتكاب گناهان پاره نكنيد.بعد از چند جمله‏مى‏فرمايد:«ان المرء اذا هلك قال الناس ما ترك و قالت الملائكة ما قدم‏» (5) آدم كه‏مى‏ميرد انسانها يك سؤال مى‏كنند،فرشتگان يك سؤال.تا كسى مرد،اگر برويد سراغ آدمها مى‏بينيد از همديگر يك چيز مى‏پرسند،اگر برويددر عالم فرشتگان،يك چيز ديگر مى‏پرسند.سراغ آدمها كه بروى،تامى‏گويند فلانى مرد،مى‏گويند بعد از خود چه گذاشت؟مى‏روى سراغ‏ملائكه،تا بگويند فلان كس مرد،مى‏گويند قبلا چه فرستاده، چه پيش‏فرستاده؟دو سؤال مختلف.

«و لتنظر نفس ما قدمت لغد» .بنابراين بايد هر كسى در آنچه كه پيش‏مى‏فرستد دقيق باشد، دقت كند،وارسى كند،در نهايت دقت،عمل‏خودش را پيش بفرستد.سعدى مى‏گويد:

برگ عيشى به گور خويش فرست×كس نيارد ز پس،تو پيش فرست‏نكته‏اى است كه بعد من به تفاسير كه برخورد كردم ديدم اين نكته راذكر كرده‏اند:در «و لتنظر نفس ما قدمت لغد» «نفس‏» نكره ذكر شده است;

كانه اين است كه يك كسى هم پيدا بشود چنين كارى بكند.نه اينكه‏معنايش اين است كه واجب كفايى است،بلكه يعنى آيا كسانى پيدانمى‏شوند كه اهل اين كار باشند؟و چرا اينچنين است؟پس يك تقواداريم كه قبل از «و لتنظر» [است].مى‏گويند اين تقواى قبل از عمل است‏كه هر عملى بايد مسبوق به تقوا باشد تا آن عمل قبول شود،چون «انمايتقبل الله من المتقين‏» (6) خدا هر عملى را فقط از متقيان مى‏پذيرد.انسان‏وقتى كه اعمال زيادى انجام مى‏دهد پيش خودش خيلى خودش را ازخدا طلبكار مى‏داند،خصوصا كه در كتابهاى حديث‏يا دعا مانند مفاتيح‏نوشته است كه اگر مثلا دو ركعت نماز خواندى خداوند چقدر اجر وثواب مى‏دهد،اگر فلان زيارت را كردى چنين و چنان.با خود مى‏گويدپس ما آنجا خيلى انبار كرده‏ايم،الى ما شاء الله انبار كرده‏ايم.قرآن‏مى‏گويد: «انما يتقبل الله من المتقين‏» همه آنها درست است اما شرطش‏متقى بودن است.اگر متقى باشى خدا مى‏پذيرد،اگر متقى نباشى اساسااز گمرك آنجا رد نمى‏شود،هيچ قبول نمى‏شود.

دو مرتبه «و اتقوا الله‏» .تقوا مقدمه عمل و شرط قبول عمل است،وهر عملى انسان را آماده مى‏كند براى تقواى بعد از عمل و تقواى بالاتر.

«ان الله خبير بما تعملون‏» خدا به تمام كارهاى شما آگاه است.در يك آيه‏قرآن داريم: «يا ايها الذين امنوا اتقوا الله حق تقاته‏» (7) تقواى الهى داشته‏باشيد آن تقوايى كه شايسته خداست. گفتيم تقوا بر مى‏گردد به‏خود نگهدارى كردن از تخلف كه باز تخلف به دنبال خودش مجازات‏مى‏آورد.يك وقت هست انسان مى‏خواهد تقوا داشته باشد در مورديك قانون عرفى. قانون عرفى،يك قانون اجبارى كه به انسان تحميل‏شده حد حكومتش چقدر است؟فرض كنيد انسان در خيابان مى‏رود;

آنجا مى‏داند مامور هست;حد تقوا در آنجا اقتضا مى‏كند كه مثلا چون‏اينجا چشم مراقبى هست‏حدود مقررات را رعايت كند.يا در اتاقى كه‏چند نفر ديگر هم نشسته‏اند با هم آرامتر حرف مى‏زنند.ولى اگر انسان‏بخواهد در مورد قانون الهى تقوا داشته باشد يعنى در مورد قانون كسى‏كه از اعماق ضمير انسان آگاه است،هيچ عملى،كوچك يا بزرگ،ازانسان صادر نمى‏شود مگر اينكه او آگاه است،به عمل انسان،به سر وضميرش آگاه است[در اين صورت هميشه و در هر حال بايد مراقب‏باشد].اين است كه مى‏گويد: «ان الله خبير بما تعملون‏» .اين «ان الله خبير بماتعملون‏» به جاى «اتقوا الله حق تقاته‏» است.بدانيد تقواى الهى است،طرف خداست، «الحى القيوم الذى لا تاخذه سنة و لا نوم‏» (8) ،آن كه درباره اوغفلت معنى ندارد. جمله «و لتنظر» كه مى‏فرمايد بايد دقت كنيد،علماى‏اخلاق گفته‏اند مراقبه و محاسبه يعنى همين;مراقبه و محاسبه از همين‏آيه قرآن در مى‏آيد كه البته تعبير«محاسبه‏»در احاديث هم زياد آمده‏است.

بعد مى‏فرمايد: «و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم اولئك هم‏الفاسقون‏» مباشيد از كسانى كه خدا را از ياد بردند،از خدا غافل شدند وبه مجازات اين عمل-كه لازمه قهرى اين عمل است-خدا خودشان رااز خودشان غافل كرد.از خدا غافل شدند;لازمه از خدا غافل شدن، ازخود غافل شدن است. «اولئك هم الفاسقون‏» فاسقهاى حقيقى همينهاهستند.

در قرآن تعبيرات عجيبى در مورد نفس انسان آمده است.گاهى اين‏تعبير آمده است كه خود را زيان نكنيد،خود را نفروشيد،خود رافراموش نكنيد.همه اينها به نظر عجيب و غريب مى‏آيد. خود را زيان‏نكنيد;يعنى چه انسان خودش را زيان نكند؟حتى اگر كسى از آن‏قماربازهاى درجه اول هم باشد تمام مال و زندگى و خانه و لباس و مثل‏بعضى-شنيده‏ام-زنش را مى‏بازد;باختن يعنى از دست دادن،ولى‏انسان خودش را بخواهد از دست بدهد كه معنى ندارد،چون هر جاباشد بالاخره خودش با خودش است،خودش كه از خودش جدانمى‏شود.اما قرآن اين تعبير را دارد كه خود را نبازيد.در بعضى جاهامى‏فرمايد كه اصلا باختن حسابى،آن باختنى كه واقعا باختن است و آن‏باختنى كه زيانى است كه مافوق آن زيانى نيست وقتى است كه انسان‏خودش را زيان كند،خودش را ببازد: «قل ان الخاسرين الذين خسروا انفسهم‏» (9) بگو زيانكار آن است،ورشكسته آن است.آن كسى كه تجارتش‏ورشكست مى‏شود او را نبايد زيانكار حساب كرد;زيانكار حسابى آن‏است كه از خود ورشكست‏شده است.

در مساله فروختن هم هست: «و لبئس ما شروا به انفسهم‏» (10) چه بدكردند كه خودشان را فروختند!در موضوع نسيان و فراموشى هم كه دراين آيه و بعضى آيات ديگر و جمله‏هاى ديگر هست كه خود را فراموش‏كردند.اين‏«خود را فراموش كردن‏»معنى‏اش چيست؟معنايش همين‏است كه انسان وقتى خودش را نشناسد،حقيقت‏خودش را نشناسد،مسير خودش را نشناسد،خودش را چيزى بپندارد غير از آنچه كه‏هست،پس خودش را گم كرده،خودش را فراموش كرده.اساس‏تعليمات قرآن اين است كه انسان اين حقيقت را درك كند كه خودش‏حقيقتى است كه در اين دنيا به وجود آمده و اين دنيا هم براى او منزل وماوايى است كه مكتسبات خودش را در اينجا بايد تهيه كند و خودش رادر اينجا بايد بسازد و بعد هم به دنياى ديگرى منتقل مى‏شود و مى‏رود.

اگر كسى خودش را اين جور بشناسد خودش را پيدا كرده،اما اگر كسى‏جور ديگرى درباره خودش فكر كند كه حالا ما چه مى‏دانيم چطور شده،چه عواملى سبب شده،چه تصادفاتى رخ داده كه ما پيدا شديم;لابديك سلسله تصادفات رخ داده كه ما پيدا شده‏ايم;حالا كه پيدا شده‏ايم‏چند صباحى اينجا هستيم،پس ببينيم مثلا چه راهى را در پيش بگيريم‏كه از لذات بيشترى كامياب شويم;چنين كسى خودش را فراموش كرده‏و خودش را گم كرده و نتيجه اين است كه يك عمر تلاش مى‏كند و خيال‏مى‏كند براى خودش تلاش كرده،نمى‏فهمد كه براى‏«ناخود»تلاش كرده‏است.زمانى خودش را مى‏بيند «و لقد جئتمونا فرادى كما خلقناكم اول مرة (11) مى‏بيند دستش خالى خالى است،تمام كارهايى كه كرده هيچ چيزش‏براى اين خود واقعى‏اش نيست.

مولوى تشبيه بسيار عالى‏اى مى‏كند;چنين شخصى را تشبيه مى‏كندبه كسى كه زمينى دارد و مى‏خواهد آن را بسازد.زحمت مى‏كشد،آجرمى‏برد،بنا و عمله مى‏برد،لوازم مى‏برد،پول خرج مى‏كند و آنجا راحسابى مى‏سازد.ولى وقتى كه مى‏خواهد اسباب‏كشى كند مى‏فهمد كه‏خانه را روى زمين همسايه ساخته و زمين خودش لخت و عور مانده‏است.آن ساعتى كه مى‏خواهد منتقل شود مى‏بيند آن جايى كه كار كرده‏مربوط به او نيست،مال كس ديگر بوده و زمين خودش باير باقى مانده‏است.مى‏گويد:

در زمين ديگران خانه مكن كار خود كن كار بيگانه مكن كيست بيگانه،تن خاكى تو كز براى اوست غمناكى او تا تو تن را چرب و شيرين مى‏دهى گوهر جان را نيابى فربهى

تو همواره مى‏خواهى به تن لقمه برسانى،جان را گرسنه نگه داشته‏اى;

دائما تن را سير مى‏كنى.آن را لاغر نگه داشته‏اى،اين را چاق مى‏كنى.

گر ميان مشك تن را جا شود وقت مردن گند آن پيدا شود

مى‏گويد يك عمر اگر تن را در مشك بخوابانى،تا مردى خود به خودمى‏گندد،چاره‏اى نيست جز اينكه در زير خاكها دفنش كنند كه بوى‏گندش بيرون نيايد.

مشك را بر جان بزن بر تن ممال مشك چبود نام پاك ذو الجلال (12)

قرآن مى‏گويد اگر انسان خدا را بشناسد و خدا را در ياد داشته باشدخودش را هم گم نمى‏كند،درباره خودش اشتباه نمى‏كند،خودش را باغير خودش عوضى نمى‏گيرد;ولى محال است كه كسى خدا را نشناسدو خدا را فراموش كرده باشد و خودش را بتواند پيدا كند.آن وقت‏هميشه درباره خودش اشتباه مى‏كند،خودش را گم مى‏كند. «و لا تكونواكالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم‏» مباشيد از كسانى كه خدا را فراموش‏كردند و در نتيجه خداوند،خودشان را از خودشان فراموشاند;از خداغافل شدند،خدا آنها را از خودشان غافل كرد. «اولئك هم الفاسقون‏»

فاسقان اينها هستند;يعنى وقتى انسان خودش را گم كرد،از مسيرمنحرف مى‏شود-چون فسوق يعنى خروج-و الا انسان اگر خودش رابشناسد هيچ وقت از راه خودش جدا نمى‏شود.

بعد از اين موضوع كه مساله محاسبة النفس و مراقبه در ميان آمده‏است و مساله خدا را به ياد داشتن تا انسان خود را فراموش نكند و[اينكه]خدا را فراموش كردن موجب خود فراموشى مى‏شود و آن است‏كه انسان را به فسق مى‏كشاند،اين دو گروه را كه ذكر مى‏كند فورامى‏فرمايد: «لا يستوى اصحاب النار و اصحاب الجنة اصحاب الجنة هم الفائزون‏»

ياران آتش و ياران بهشت،اينها كه مانند يكديگر نمى‏توانند باشند;ياران‏بهشت‏اند كه ناجح و موفق و مظفر به مقاصد خود هستند.كانه قرآن‏مى‏خواهد با همين مساله «نسوا الله فانسيهم انفسهم‏» مسير بهشت و جهنم‏را مشخص كند:يا انسان خود را و خداى خود را مى‏شناسد و براى خودكار مى‏كند كه مسيرش[به سوى]بهشت است;يا خودش را فراموش‏مى‏كند و نه براى خود،براى غير خود[كار مى‏كند]و خود را هميشه‏ضعيف و لاغر و محتاج نگه مى‏دارد، اينها اصحاب النار هستند.

اينها موعظه قرآن است،مواعظى كه واقعا لحن آيات به قدرى مؤثرو كوبنده و نافذ است كه اگر كسى به اصطلاح دلى داشته باشد محال وممتنع است كه متاثر نشود.به همين مناسبت است كه بعدا فورا[جمله‏اى]مى‏فرمايد[كه]يعنى:چه دلهاى قسى‏اى كه باز هم متاثرنمى‏شوند! مى‏فرمايد: «لو انزلنا هذا القران على جبل لرايته خاشعا متصدعا من‏خشية الله‏» اگر ما اين قرآن را بر كوه نازل مى‏كرديم،اين قرآنى كه بر بشرنازل شده است(مقصود از«نزول‏»اين نيست كه مثلا كتابچه‏اى را بياورندبه دست بشر بدهند بگويند اين كتابچه را اگر روى كوه مى‏گذاشتيم چنين‏مى‏شد;نه،قرآن كلام خداست و حضرت امير مى‏فرمايد خداوند متعال‏در كتاب خودش تجلى كرده;فعل خداست;قرآن تجلى خداست بربشريت)اگر خدا همين تجلى‏اى كه به وسيله قرآن بر بشر كرد بر كوه‏مى‏كرد( فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خر موسى صعقا (13) ;چون كوه هم درعالم خودش شعورى دارد،منتها تجلى به كوه يك شكل است، تجلى به‏انسان شكل ديگرى است)اگر اين تجلى‏اى كه خدا بر انسانها كرده است‏بر كوه مى‏كرد، كوه پاره پاره مى‏شد.بعد مى‏فرمايد اينها مثل است كه‏برايتان بيان مى‏كنيم براى اينكه از اين مثالها حقيقت را دريابيد. «وتلك الامثال نضربها للناس لعلهم يتفكرون (14) ما اين مثلها را براى مردم‏مى‏آوريم براى اينكه تفكر و انديشه مردم را برانگيزيم.و صلى الله على محمدو اله الطاهرين.

 

پى‏نوشتها:

1.حشر/18-20.

2.نهج البلاغه،خطبه 189.

3.همان،خطبه 289.

4.همان،خطبه 112.

5.نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه 194.

6.مائده/27.

7.آل عمران/102.

8.بقره/255.

9.زمر/15.

10.بقره/102.

11.انعام/94.

12.يعنى ذكر الله.

13.اعراف/143.

14.حشر/21.