تفسير سوره حشر (3)
بسم الله الرحمن الرحيمالحمد لله رب العالمين...اعوذ بالله من الشيطان
الرجيم:
«هو الله الذى لا اله الا هو عالم الغيب و الشهادة هو الرحمن الرحيم×هو الله
الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤمنالمهيمن العزيز الجبار المتكبر
سبحان الله عما يشركون (1) ×
... (2) كه در آخرين آيه مىفرمايد: «له الاسماء الحسنى» .مقدارى از
اسماىحسناى الهى در اينجا بيان شده است.آيه اول اين است: «هو الله الذى لااله الا
هو» اوست الله كه اله و معبودى جز او نيست.در اين جمله دو بارلفظ «هو» تكرار شده
است. «هو» به حسب قواعد زبان عربى يك ضميراست(ضمير غايب)،به جاى«او»در فارسى.ولى
يك تفاوت ميان«هو»
در عربى-البته در اصطلاح قرآن در مورد خدا-با«هو»در هر جاى ديگرو يا با«او»در
زبان فارسى هست.اين كه عرض مىكنم ضمير غايب، براى اين است كه ما ضمير داريم و
اشاره;هم در فارسى و هم در عربى ودر هر زبانى،ضمائر داريم و اسماء اشارات.ضمائر
همان است كه اولشخص و دوم شخص و سوم شخص دارد.«من»را اول شخص يا
متكلممىگويند;«تو»مخاطب است،يا در اصطلاح امروزيها دوم شخص،و«او»مغايب.وقتى
مىخواهند از كسى يا چيزى بحث كنند كه او غيرگوينده و غير مخاطب است،از وى با
كلمه«او»تعبير مىكنند.ولى دراشاره،واقعا اشاره است:اين،آن.عرب مثلا
مىگويد«هذا»يا«ذاك».
وقتى مىخواهد بگويد«اين»[در اشاره]به نزديك مىگويد:«هذا»يا«ذا»;وقتى كه
مىخواهد بگويد«آن»،در اشاره به دور مىگويد«ذاك».
البته در عربى متوسط و دور هست كه در فارسى نيست:ذاك و ذلك،ولى در فارسى ما
فقط«آن»داريم.در عربى اگر[مورد اشاره]كم دورباشد مىگويند«ذاك»،وقتى مىخواهند
خيلى دور در نظر بگيرندمىگويند«ذلك».
در مورد خدا اول شخص(انا)استعمال مىشود كه خود خداونداستعمال مىكند (انى انا
الله) ;دوم شخص هم استعمال مىشود كه ما انت (تو)مىگوييم;سوم شخص هم استعمال
مىشود كه«او»
مىگوييم.ولى اسمهاى اشاره(اين يا آن)در مورد خدا استعمالنمىشود و اين نكتهاى
است كه بايد به آن توجه كرد.ما در مورد خدا«هذا»يا«ذاك»استعمال نمىكنيم،بلكه در
مورد هر چيز ديگر استعمالمىكنيم ولى در مورد خدا اسم اشاره به كار نمىبريم و
جايز نيست به كارببريم چون از مختصات الهى اين است كه خدا قابل اشاره نيست.درنهج
البلاغه از مسائلى كه خيلى روى آن تكيه شده استيكى هميناست كه به خدا نمىشود
اشاره كرد;اگر مثلا خدا را با فلان صفتتوصيف كنى لازمهاش اين است كه به خدا اشاره
كرده باشى و هر كس كه به خدا اشاره كند خدا را محدود كرده است(در خطبه اول نهج
البلاغههست):«...و من جهله فقد اشار اليه و من اشار اليه فقد حده...».
اين است كه اگر از حالت اول شخص و دوم شخص خارج شد،درغير خدا به
صورت«اين»و«آن»يعنى با اسم اشاره هم مىشود او را بيانكرد ولى در خدا با اسم
اشاره نمىشود،منحصرا بايد با سوم شخصضمير گفته شود و آن«او»است.
نكته ديگر اين است كه كلمه«هو»درباره خدا از ضمير هم يكدرجه بالاتر
است.اصلا«هو»يك اصطلاح خاص قرآنى و اصطلاحخاصى است كه ما در دعاها اين را استنباط
مىكنيم كه«هو»خودش يكىاز اسماء الله است،يعنى«او»،يعنى آن كه«او»ى حقيقى فقط
اوست، چون«او»اشاره به غيب و غايب است;يعنى او كه غير او«اين»و«آن»
دارد،و آن كه اساسا«او»ى مطلق استيعنى غيب مطلق استخداونداست.لذا در دعاها اگر
توجه كرده باشيد ما اين جور تعبيرات داريم:
«يا هو».اصلا«هو»به معنى ضميرى معنى ندارد كه منادى واقع شود.
ولى«هو»در مورد خدا منادى واقع مىشود،مىگوييم:«يا هو»،«يا من لاهو الا
هو».(در دعاها تعبيرات خيلى عجيبى است!)اى كسى كه«هو»ىحقيقى نيست مگر او;«هو»يى
كه منحصرا به او بايد گفت«هو»فقط توهستى.
حديثى است كه از وجود مقدس سيد الشهداء سلام الله عليه روايتشده است (3)
،حديثخيلى مفصلى است در تفسير «قل هو الله احد» وحديث بسيار پر معنايى است و
در واقع گنجى است از معرفت.از جملهدر آنجا حضرت راجع به همين كلمه«هو»بحث كرده
است،مىفرمايدآنجا كه مىگويد: «قل هو الله احد» نبايد خيال كنى ضميرى به كار
بردهاىمثل اينكه«هو»را در جاهاى ديگر به كار مىبرند-اسمى از اسماء الهىرا بيان
كردهاى.
پس اين كلمه«هو»كه ما در اينجا مىگوييم: «هو الله الذى لا الهالا هو» در عين
اينكه از نظر تركيبات عربى ضمير است،بايد دانست كهاصلا«هو»خودش اسمى از اسمهاى
پروردگار است. به چه معنا اسمپروردگار است؟(اسمها را بعد مىگوييم).هر صفتى كه صفت
كمالباشد و آن را به پروردگار نسبت بدهيم،به عبارت ديگر وقتى كه به صفتو مسمى با
يكديگر عنوان بدهيم،مثلا علم را به ذات نسبت بدهيمبشود عالم،آن وقت مىشود
اسم;يعنى«علم»صفت است و«عالم»
اسم.«قدرت»صفت است و«قادر»اسم.«رحمت»صفت است و«رحمان»و«رحيم»اسم.حال در
اينجا وقتى كه ما مىگوييم«هو»اسمپروردگار است،در اين صورت چه صفت است و چه اسم؟
آن كه صفتاست همان غيب مطلق بودن است.غيب مطلق بودن يعنى چه؟يعنىحقيقتى كه احاطه
به كنه ذاتش و اطلاع بر كنه ذاتش براى هيچ موجودىامكانپذير نيست.البته اين كه
معرفتخدا پيدا مىشود و معرفتخداهم خيلى درجات دارد يك مطلب است،مساله معرفت به
كنه ذاتيعنى خدا را آنچنان شناختن كه ديگر ما وراى آن شناختن شناختنىنباشد، مطلب
ديگر;آن مختص به خود ذات پروردگار است.حتىپيغمبر كه عارف اول عالم است باز
مىگويد:«ما عرفناك حق معرفتك».
اين جمله همان معناى«هو»است;يعنى تو در مرتبه و درجهاى هستىكه هر چه تو براى
من«انت»باشى باز در يك درجهاى او«هو»است;
يعنى براى هيچ بشرى امكان اينكه احاطه به ذات پروردگار پيدا كند نيست;لهذا او را
مىگويند«غيب الغيوب»(غيب همه غيبها)و آن،آنجهتى است كه جز ذات پروردگار هيچ
موجودى نمىتواند بر آن دستبيابد و احاطه پيدا كند:«لا احصى ثناء عليك انت كما
اثنيت على نفسك»
پروردگارا من هر چه تو را ستايش كنم و ثنا بگويم قادر نخواهم بود كه تورا آنچنان
كه شايسته هستى و بايد،ثنا بگويم;تو آنچنان هستى كه خود،خود را وصف و توصيف مىكنى.
پس اين،معنى اسم بودن«هو»است.
«هو الله الذى لا اله الا هو عالم الغيب و الشهادة» .«عالم»و«عليم»هر دواسم
پروردگار است. عالم مطلق است و عليم مطلق;ولى براى آنكهضمنا بيان شود كه آنچه او
مىداند از دو نوع است(يعنى در واقع ما دوجور عالم داريم:غيب و شهادت)او هم عالم
غيب است و هم عالمشهادت،لهذا اين تعبير در قرآن مكرر آمده است كه «عالم الغيب و
الشهادة»
عالم غيب و شهادت.شهادت يعنى حضور،آشكار;غيب يعنى نهان.درواقع «عالم الغيب و
الشهادة» يعنى داناى نهان و آشكار،داناى ناپيدا و پيدا.
مقصود از«غيب»در اينجا چيست؟ما يك غيب نسبى داريم و يكغيب به يك اعتبار مطلق.
براى ما اين غيبها همه نسبى است;يعنى اكثراين چيزهايى كه شهادت است نسبى
است;چطور؟مثلا ما الآن در اينمنزل و در اين اتاقها كه هستيم آنچه كه در شعاع ديد
چشم ما قرار گرفتهاست براى ما شهادت است،ديگر ماوراى آن،همه براى ما غيب استو
نهان.ما حتى از جيب يكديگر اطلاع نداريم.همينهايى كه اينجانشستهايم،فقط يك ظاهرى
از يكديگر مىبينيم،ديگر غير از همينظاهر و شكل و اندام و وضع نشستن و اين صندليها
و اين ديوارها و اينسقف و اين ميز و اينها كه الآن داريم مىبينيم[چيز ديگرى
نمىبينيم].
حتى در همينجا باز غيبها و نهانها براى ما،صد برابر پيداها براىماست;گذشته از
اينكه از دل و نيت و ملكات يكديگر خبر نداريم- همينطور كه گفتيم-حتى از جيب يكديگر
هم خبر نداريم تا چه رسد بهقسمتهاى ديگر.پس آنها براى ما مىشود پنهان;و لهذا-مثلا
همين جاكه ما نشستهايم-اگر كسى از دل ما خبر بدهد مىگوييم از غيب خبرمىدهد،اگر
از جيب ما خبر بدهد باز مىگوييم از غيب خبر داده است;
تا چه رسد به ماوراء اين ديوار،پشت اين ديوار،آن خانه ديگر و آن شهرديگر.
آيا مقصود از اينكه«خداوند عالم غيب و شهادت است»چنينچيزى است؟يا نه،همه
اينها تازه جزء شهادت است؟اين عالم ما وعالم طبيعت و عالم محسوس از اول تا به آخرش
همه شهادت است.
اعماق اين زمين هم-اگر فرو برويد-همه شهادت است.غيب يعنى يكامر ناديدنى نه امر
ديدنىاى كه فعلا ما آن را نمىبينيم.داخل آن خانهبراى كسانى كه آنجا هستند شهادت
است اينجا غيب است;داخل اينخانه براى كسانى كه اينجا هستند شهادت است آنجا غيب
است، ولىهم آن ديدنى است هم اين،هم آن خانه حس كردنى و لمس كردنىاست هم اين
خانه.اما چيزهايى هست كه غيب است به معنى ناديدنى،يعنى اصلا قابل رؤيت و قابل احساس
نيست. مثلا فكر و انديشه و روحو احساسات ما كه اكنون اينجا وجود دارد،همه اينها
آثارشان پيداست، و الا خود اينها را فقط هر كسى در درون خودش-چون خودش عينهمان
درون است-آگاه است و هيچ كس نمىبيند.اينها ديدنى نيستيعنى به چشم قابل احساس نيست
و با دست قابل لمس كردن نيست.
در عالم نيز همين جور است.همينطور كه در اندام ما ناديدنى وديدنى وجود دارد،[در
عالم هم ناديدنى و ديدنى وجود دارد].مثلا مادرون خود به معناى احشاء و امعاء و قلب
و كبد و ريه و كليه خود رانمىبينيم ولى ديدنىاند و نمىبينيم،از باب اينكه پرده
شكم فعلا مانع است;اگر شكم ما را بشكافند هر كسى مىتواند ببيند.اينها غيب نيست.
اينها را ما نمىبينيم ولى ديدنيهايى است كه نمىبينيم.اما آنچه كه بهروح ما
تعلق دارد اصلا ديدنى نيست.يك كسى بگويد ما مىخواهيممغز اين شخص را بشكافيم روحش
را پيدا كنيم، يا كسى بگويدمىخواهيم مغز او را زير اشعه ايكس بگذاريم روحش را پيدا
كنيم،افكارو انديشههايش را پيدا كنيم;بگويد شما گلستان سعدى يا سوره جمعه راحفظ
هستيد،من مىخواهم مغز شما را زير اشعه ايكس بگذارم ببينماين گلستان سعدى يا سوره
جمعه در كجاى آن وجود دارد؟چنين چيزىامكان ندارد.پس فرق است ميان ديدنى و نديدنى.
«غيب»در اينجا بهمعنى«نديدنى»است،نه آن كه ما نمىبينيم.فرق است ميان آن
كهنمىبينيم ولى ديدنى هست(مشهد را الآن ما نمىبينيم ولى امرى استديدنى)و آن كه
اصلا ديدنى نيست.
(4) كليدهاى نديدنيها در نزد اوست.گفتيم خود پروردگارغيب الغيوب
است،از هر نديدنىاى نديدنىتر است،چون موجود هرچه از نظر وجود كاملتر باشد از
دسترس حواس انسان خارجتر است.
آنگاه فرق مؤمن و غير مؤمن در اين است كه مؤمن آن كسى است كه تنهابه ديدنيها
ايمان ندارد،به نديدنيها هم ايمان دارد،يعنى به حقايقموجود نديدنى هم اعتقاد و
ايمان دارد (الم ذلك الكتاب لا ريب فيه هدىللمتقين الذين يؤمنون بالغيب و يقيمون
الصلوة و مما رزقناهم ينفقون) (5) و اساساپيغمبران آمدهاند براى همين
كه در ما ايمان به حقايق نديدنى به وجودبياوريد.ديدنيها را كه ما چشم داريم و
مىبينيم،حال يا چشم مسلح ياغير مسلح،ديگر احتياجى به پيغمبران نيست.پيغمبران
نيامدهاند براىاينكه ما را به«شهادت»آگاه كنند،چون وسيله آن در اختيار ما هست.
كارى كه«علم»مىكند و علوم بشرى انجام مىدهد چيست؟انسان را بهشهادت آگاه
مىكند. عالم شهادت منطقه علم و علوم است،غيبمنطقه ايمان است.البته اين كه
مىگوييم«غيب منطقه ايمان است»نهاين است كه عقل به هيچ وجه به آن راه ندارد;عقل
هم كه راه دارد بااستدلال راه پيدا مىكند.پيغمبران مىآيند عقل مردم را ارشاد
مىكنند،تذكر مىدهند، يادآورى مىكنند و از راه عقل هم مردم را مؤمن مىكنندولى
عقل غير از علم به معناى تجربه و احساس است.پس در واقع «عالمالغيب و الشهادة»
[يعنى]ذات پروردگار آگاه است بر نهان،آنچه كه منطقه،منطقه ايمان است،و بر شهادت و
آنچه كه منطقه،منطقه حس واحساس و علوم است،منطقهاى كه بشر هم با پاى خودش مىتواند
بهآن منطقه برود.ولى غيب و شهادت،هر دو براى پروردگار على السويهاست;او دانا و
آگاه است هم بر غيب و هم بر شهادت.
اسماء پروردگار-همينطور كه عرض كردم-به معنى نامگذارىنيست;اسم خدا به معنى
نامگذارى نيست،چون اسم نامگذارىقراردادى است،هر اسمى را روى هر چيزى مىشود
گذاشت;آن ديگرقرارداد است;لازم نيست معنى آن اسم واقعا در اين شخص صدق كند.
مثلا اگر اسم كسى را گذاشتند«حسن»(حسن يعنى نيكو،زيبا)ممكناست او واقعا هم حسن
و نيكو و زيبا باشد،و ممكن است زشتترينافراد باشد;كسى نمىتواند ايراد
بگيرد;مىگويند نامگذارى است و درنامگذارى اين حرفها نيست.مثل فاميلهايى است كه
افراد روى خودشانمىگذارند.البته فاميلها خوب انتخاب مىشود و بايد هم خوب
انتخابشود اما معناى نامگذارى اين نيست كه حتما حقيقت اين[نام]بر آن[شئ]صدق كند.
از آن شاهكاريهاى سياسى مرحوم سيد حسن مدرس نقل مىكنند:
در همان دوره تقريبا چهل و پنجسال پيش يك موجى پيدا شده بود-كههر چند وقتيك
بار هم پيدا مىشود و آن وقت اين موج شديدتر ازامروز بود-كه ما بايد لغات بيگانه
را(به قول اينها)از زبان فارسى بيرونبريزيم و اصلا نبايد هيچ لغت عربى در زبان ما
وجود داشته باشد. اينموج در مجلس هم راه پيدا كرده بود و مىخواستند آن را به صورت
يكقانون در بياورند. مرحوم مدرس با اين فكر مبارزه مىكرد.(گاهى يكشوخى،يك
متلك،يك هو كردن اثرش از چند برهان بيشتر است.)گفتهبود بسيار خوب،حالا ببينيم چى
مىشد!(به قول خودش;اصفهانىبود)،چه از آب درمىآيد!رو كرده بود به رئيس مجلس و
گفته بود آقاىرئيس مجلس!اسم من حسنس،اسم جنابعالى هم حسينس،حالا ايناسمها را
مىخواهند تبديل كنند به فارسى،پس من مىشوم«نيك»،حسين هم كه تصغير حسن است
مىشود نيكچه،پس بعد از اين مننيكم شما نيكچه،مثل ديگ،ديگچه;يك چند تا از اينها را
با همديگرجور كرد، مجلس خنديد،لايحه به همين[امر]از بين رفت.
حال،اسمگذارى اسمگذارى است،ولى در مورد پروردگار اسم بهآن معناست كه عرض
كردم، يعنى يك صفت كه قائم به ذات پروردگاراست،و الا كسى آنجا اسمگذارى نكرده;و
لهذا اسمهاى پروردگار همهاسمهاى عام و كلى است كه احيانا در مورد غير پروردگار هم
اين اسمهايا بعضى از اين اسمها استعمال مىشود ولى در يك دايره خيلى محدود.
مثلا ما به پروردگار مىگوييم«عالم»،به غير پروردگار هم مىگوييم عالم.
گو اينكه علم او به معناى علم غير متناهى است و علم غير پروردگار هر چه باشد
بالاخره متناهى و محدود است،ولى گفته مىشود.اما بعدعرض مىكنيم كه بعضى از صفات
است كه درباره غير پروردگار گفتهنمىشود.در ميان اسماء،يك اسم است كه گذشته از
اينكه خاصيتمعنى خودش را در مورد پروردگار دارد،علم هم هست،يعنى اسمخاص است و
جنبه نامگذارى هم در آن هست،و آن اسم«الله»است.
ولى«الله»اسم شخصى و فردى است.«الله»يعنى ذات مستجمع جميعكمالات.هر اسمى از
اسمهاى ديگر يك شان از شؤون پروردگار را بيانمىكند.«عالم»وقتى كه مىگوييم،آن
شان را مىگويد كه بر همه چيز آگاهاست.«قادر»وقتى كه مىگوييم،آن شان را مىگويد
كه بر همه چيزتواناست.«مريد»اگر مىگوييم،آن شان را مىگويد كه هر كارى از او
بهحسب اراده و خواست و اختيار صادر مىشود نه به جبر و نه به طبع.
«حى»اگر مىگوييم يعنى حقيقتى است زنده نه حقيقتى است مرده.
همينطور سميع،بصير و...اما وقتى مىگوييم«الله»يعنى ذاتى كهجميع كمالات در
او جمع است.حافظ مىگويد:
شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس كه نه هر كو ورقى خواند معانى دانست
اعتراضش به فيلسوفان است،مىگويد امكان ندارد يك فيلسوف بتواندذات مستجمع جميع
كمالات را درست بشناسد و درك كند مگر آنكسى كه از طريق عبوديت و معرفت جلو آمده
باشد و از طريق تزكيهنفس مرغ سحر شده باشد،المستغفرين بالاسحار،آنهايى كه در سحرها
باخدا راز و نياز دارند كه از ناحيه خود خدا معرفتخدا به آنها موهبتمىشود.
اى كه از دفتر عقل آيت عشق آموزى ترسم اين نكته به تحقيق ندانى دانست
پس در ميان اسماء،«الله»گذشته از اينكه جامعترين اسماء است،اسم خاص هم هست و
لهذا اين اسم را روى هيچ انسانى نمىشودگذاشت.اينكه اسم يك انسان را«الله»بگذارند
غلط است;كما اينكه«رحمن»هم نمىگذارند.البته در سابق اساسا تادب هميشه
اقتضامىكرده است-و اين كار را هم مىكردند-كه هيچ اسمى از اسماءپروردگار را روى يك
انسان نمىگذاشتند و لو اسماء عام را،[و اگرمىگذاشتند به صورت دو جزئى بود]،بعد كم
كم معمول شده و جزءاول را انداختهاند.مثلا«ملك»اسم خداوند است;به انسانى
ملكنمىگفتهاند، عبد الملك مىگفتهاند.«عزيز»اسم خداوند است،به كسىعزيز
نمىگفتند،عبد العزيز مىگفتند.«جبار»اسم پروردگار است;بهكسى جبار نمىگفتند،عبد
الجبار مىگفتند،و همين هم درست است.بهكسى حتى«رحمن»نمىگفتند،عبد الرحمن
مىگفتند;«رحيم»
نمىگفتند،عبد الرحيم مىگفتند.ولى كم كم خود آن ملك،عزيز،جبار،رحمن و رحيم را
اسم مىگذارند كه كار درستى هم نيست.
«هو الرحمن الرحيم» (كلمه«هو»در اين آيات خيلى تكرار شده)اوستذات رحمن و اوست
ذات رحيم.رحمن و رحيم هر دو از يك مادهاست،از ماده«رحمت».آن جود و بخششى كه در
مورد كسى مىشود كهكانه يك موجود ضعيف ناتوان عاجزى استحقاق اين را دارد كه به
اوتفضلى بشود،اين جود را«رحمت»مىگويند.حال فرق«رحمن»و«رحيم»چيست؟چرا ما به خدا
مىگوييم«رحمن»،چرا به خدامىگوييم«رحيم»؟اين را در روايات ائمه اطهار براى ما
بيان فرمودهاند;
گفتهاند پروردگار دو نوع رحمت دارد:رحمت عام و رحمتخاص.
مقصود از«رحمت عام»همان رحمتى است كه شامل همه موجوداتمىشود كه هر موجودى
همين قدر كه قابليت براى موجود شدن داشته باشد خدا او را موجود مىكند و هر كمال
وجودىاى كه امكان آن راداشته باشد كه به او داده شود،خداوند به او مىدهد.وجود
مساوى بارحمت است.رحمانيت پروردگار به سراسر عالم گسترده است،يعنىاصلا سراسر عالم
نيست مگر مظهر رحمانيت پروردگار;آن كافر كافر هماز رحمت رحمانيه پروردگار بهرهمند
است. ولى يك نوع رحمتها هستكه مقدماتش را انسان بايد اكتساب كند.اين رحمت جز از
طريقاكتساب،نازل شدنى نيست.اين رحمت را بايد به كسب(يعنى با كسبلياقت)نازل كرد.
آن كدام رحمت است؟آن رحمتهايى كه در قرآن از آنهازياد ياد مىشود كه نقطه مقابلش
نقمت است.در آنجا نقطه مقابل،نقمت نيست،ولى در اينجا نقطه مقابل حتما نقمت
است;يعنىانسانهاى مؤمن،فرد مؤمن يا جامعهاى كه به لوازم ايمانش يعنى بهوظيفه
خودش عمل مىكند،در اثر عمل صالح،خداوند عالم يك نوعتفضلاتى به بندگان مىكند;آن
تفضلاتى را كه نتيجه اعمال شايستهاست«رحمت رحيميه»مىگويند.
رحمت رحمانيه هيچ به عمل و صلاح بنده ارتباط ندارد،ولىرحمت رحيميه فقط و فقط
بستگى دارد به صلاحيت و اعمال صالحبنده و به لياقتى كه آن بنده براى خود كسب
مىكند، و لهذا قرآن درمواردى اين مطلب را بيان مىكند كه گاهى مردم ميان رحمت
رحيميه ورحمت رحمانيه اشتباه مىكنند،مثلا-اين در بعضى آيات قرآن هستمىبينيد
خداوند به يك نفر آدم كافر يا فاسق ثروت زيادى داد;تعجبمىكنند،خيال مىكنند ثروت
زياد از نوع رحمت رحيميه استيعنى ازنوع آن رحمتهايى است كه انسان را به خدا نزديك
مىكند،از نوعرحمتهايى كه واقعا سعادت است.مىگويند خدا چرا چنين مىكند؟
فكر نمىكند كه آن رحمتى كه تفضل الهى و مربوط به شايستگى انسان است،غير از اين
حرفهاست;آن گاهى ممكن است به صورت فقر براىانسان نازل شود،اين ديگر بستگى دارد به
حال بنده.خداى متعال گاهىبندهاى را كه لياقت اينكه عنايتخاص الهى به او برسد و
او رادستگيرى كند دارد و راهش منحصر است به اينكه او را در يك سختى ورنج قرار بدهد،
رنجى از نوع فقر،رنجى از نوع مصيبت،رنجى از نوعفراق،رنجى از نوع ديگر براى او نازل
مىكند(رحمت رحيميه آناست كه در نهايت امر براى انسان سعادت است)و بر عكس
گاهىبندهاى را به دليل اينكه مستحق رحمت رحيميه نيست و مستحقنقمت استيعنى
اعمالش او را مستحق كرده كه در همين دنيامعاقب شود[به صورت فراهم كردن نعمتها براى
او،عقاب مىكند].
عقابها فرق مىكند.بدترين عقابها اين است كه خدا او را از اينكه بهطرف خودش
بيايد طرد كند،يعنى موجبات غفلت را به او بدهد.درمواردى-كليت ندارد-خدا مىخواهد به
بندهاى بگويد برو گم شو،ديگر اينجا نيا;همه چيز را برايش فراهم مىكند يعنى برو گم
شو.آن«بروگم شو»است.
پس رحمت رحمانيه يك مطلب است و رحمت رحيميه مطلبديگر.رحمت رحيميه آن است كه در
نهايت امر انسان را به سعادتنزديك كند،حال مىخواهد به حسب صورت و ظاهر و با
مقياسهاىكوچك و محدود بشر خير و نيكى شمرده شود يا در اين مقياسهاىكوچك خير و
نيكى شمرده نشود.
اين حديث را مكرر خواندهايم كه پيغمبر اكرم به خانه مردى رفتند.
از طاقچه اتاق او يك تخم مرغ افتاد و نشكست.اين امر باعث تعجبحضرت شد.او گفتيا
رسول الله!تعجب نفرماييد،در خانه ما از اينقضايا زياد است;اصلا در خانه ما را ضرر
و مصيبت و اين چيزها مىشود خدا تو را از در خانه خودش طرد و رد كرده،چون همين
سختيهاو مصائب است كه انسان را پرورش مىدهد و بيشتر به سوى خدامىبرد.اين[امر]براى
تو خير نبوده است.
در قرآن تعبير«استدراج»آمده (سنستدرجهم من حيث لا يعلمون) (6)
كهاين بدترين عقوبت الهى است;يعنى آرام آرام،درجه به درجه اينها رامىگيريم
عقابشان مىكنيم كه خودشان نمىفهمند.گفتهاند استدراجيعنى همين،يعنى اين نعمتها
را پى در پى به او مىدهيم، سرگرمشمىكنيم،سرگرم و سرگرم مىشود،به اين وسيله
عقابش مىكنيم.
پس اين فرق ميان رحمن و رحيم است.همه مشمول رحمترحمانيه هستند;خوشا به حال آن
بندهاى كه مشمول رحمت رحيميهپروردگار هم باشد.اوستخداى رحمان و اوستخداى
رحيم.به تعبيرديگرى مىگويند رحمانيتيعنى بسط و نزول وجود از ناحيه پروردگار;
رحيميتيعنى كشاندن اين موجودات به سوى خودش،به سوى جوارقرب پروردگار.
«هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن العزيزالجبار
المتكبر» .باز همان جمله «هو الله الذى لا اله الا هو» در اول اين آيه همتكرار شده
است.اوست «الله» كه جز او الهى و معبودى نيست،جز اوشايستهاى براى معبوديت وجود
ندارد. «الملك» آن كه ملك است.
«ملك»كه در فارسى«پادشاه»ترجمه مىكنند-حال ترجمهاش صحيحباشد يا نباشد
نمىدانم-اسمى از اسماء پروردگار است كه عرض كرديمدر قديم به كسى«ملك»نمىگفتند،
«عبد الملك»مىگفتند.ملكى داريمو مالكى.در سوره حمد مىخوانيم: «الرحمن الرحيم
مالك يوم الدين» كهو مالكى.در سوره حمد مىخوانيم: «الرحمن الرحيم مالك يوم
الدين» كههمان هم در قرائت دو جور خوانده مىشود: «ملك يوم الدين» و «مالكيوم
الدين» . فرق«مالك»و«ملك»چيست؟از نظر صيغه لفظى،مالكاسم فاعل است و ملك صفت
مشبهه. ولى مىگويند غير از اين جنبه وزنى،فرق ديگر هم دارند و آن اين است كه ملك
از ماده«ملك»است و مالك ازماده«ملك».ملك و ملك با يكديگر تفاوت دارند.ملك در
مورد مملوكهاگفته مىشود.انسان اگر دارايىاى داشته باشد مالك دارايى خودش است،يعنى
اين دارايى به او اختصاص دارد،هرگونه كه بخواهد در آن تصرفمىكند،از اين جهت
مىگوييم«مالك».در مورد خدا جز در[خصوص]قيامت[«مالك»اطلاق نشده]كه تازه بعضى آيه
را«ملك»هم خواندهاند وحتى بيشتر ترجيح مىدهند كه اين«مالك»هم چون به طرز اماله
بهاصطلاح خوانده مىشود (مالك يوم الدين) همان معنى ملك را مىدهد.
ما به خداى متعال نمىگوييم مالك عالم،چون«مالك»يك صفتكمال نيست.در مورد
مخلوق مىتواند صفت كمال باشد.اين كه عالم رابه منزله ثروتى در نظر بگيريم كه تعلق
به پروردگار دارد،حال عرضمىكنم از چه وجهى ممكن است و از چه وجهى نه.ولى
در«ملك»كه ازماده ملك است،مفهوم دارايى و ثروت نخوابيده،مفهوم قدرتخوابيده
است;يعنى تمام ذرات عالم در دست قدرت اوست،زمام همهامور عالم در دست قدرت پروردگار
است.اگر ما به پروردگار«مالك»
مىگوييم به اعتبار اين است كه به بشر«مالك»مىگوييم.چون بشرهاخودشان را مالك
يك عده اشياء يعنى نعمتها و موهبتها مىدانند،مىگوييم اينهايى كه تو مالك هستى[در
حقيقت مال تو نيست]،مالكحقيقى خداست;اين ثروتها كه الآن به تو تعلق دارد،اين تعلق
تعلققراردادى است،مالك حقيقى خداوند است (و لله خزائن السموات و الارض) (7)
.به اين اعتبار است كه به خدا مىگوييم«مالك»و الا قطع نظر ازاين
اعتبار،معنى ندارد كه ما عالم را به منزله ثروت خدا در نظر بگيريمچون ثروت از آن
جهت اعتبار مىشود كه انسان هر طورى كه بخواهد،براى خود در آن تصرف كند،در حالى كه
اين در مورد خداوند معنىندارد.ولى به آن معنا كه مىخواهيم بگوييم آنچه تو دارى و
تو خود رادارنده آن حساب مىكنى،دارنده واقعى اينها خداوند است،[اطلاق«مالك»به
خداوند مانعى ندارد].
خداوند متعال ملك حقيقى و واقعى است نه ملكى كه دايره ملكشمثلا در حد دايره ملك
بشرهاستيا كمى از آن بيشتر;ملكى كه دايرهملكش تمام ذرات وجود را مىگيرد.تمام
ذرات وجود به منزله جنود وسپاهيان پروردگار هستند (و لله جنود السموات و الارض)
(8) ، همانطورى كهمولوى مىگويد:
جمله ذرات زمين و آسمان لشگر حقاند گاه امتحان آب را ديدى كه در طوفان چه كرد؟
باد را ديدى كه با عادان چه كرد؟
«الملك القدوس» (من بين راه كه مىآمدم يكى از تفاسير را
مطالعهمىكردم،نكتهاى را ذكر كرده بود كه نكته خوبى است.)در دو جاى قرآنمىبينيم
تركيب «الملك القدوس» آمده است و ظاهرا غير از اين دو جا ماجاى ديگر نداريم.يكى در
اول سوره جمعه است كه مىفرمايد: «يسبحلله ما فى السموات و ما فى الارض الملك
القدوس العزيز الحكيم» .آنجا كلمه«ملك»
كه آمده پشتسرش كلمه«قدوس»آمده است.در آخر سوره حشر همبلا فاصله بعد از
كلمه«ملك»كلمه«قدوس»آمده;چرا؟قدوس ازماده«قدس»است[و قدس و]قداست[يعنى]
طهارت،نزاهت،مبرابودن از هر عيب و نقص و از هر كار ناكردنى(كما اينكه
كلمه«سبوح»همبر خداوند اطلاق مىشود)،همان معناى «يسبح لله ما فى السموات و مافى
الارض» كه در اول اين سوره و اول يك سوره ديگر هست و در يكسوره ديگر
بدون«ما»هست.«خداوند قدوس است»يعنى از هر چه كهنقص و كمبودى و نبايستنى هست منزه
است،[يعنى] تعالى الله برتراستخداوند از اينكه به چيزى كه دلالت كند بر يك كمى،بر
يككاستى،بر يك نقص،بر يك نبايستنى،متصف باشد.مبالغه هم هست;
يعنى پروردگار در نهايت درجه قدوس است،يعنى هر چه هم كه شمابخواهيد صفات كمال به
او نسبت بدهيد آخرش آن صفات كمال-چونشما نسبت مىدهيد-عارى از نوعى نقص نيست.اين
جامههايى كه بشردر معرفتخودش به پروردگار مىپوشاند،در نهايت امر بايد پروردگار
رااز اينها منزه بداند;يعنى باز او برتر و بالاتر از همه اينهاست.
آن نكتهاى كه در آن تفسير نوشته بود اين بود كه چرا هميشه بعد
از«ملك»كلمه«قدوس»مىآيد؟چون«ملك»نهايت اقتدار را مىرساند.
بشر روى تجربههاى ذهنى خودش هر جا كه اقتدار و قدرت را ديدهاستيك نوع نامنزهى
هم پشتسرش ديده است،يعنى وقتى خودبشر قدرت پيدا مىكند ديگر حسابها و معيارها از
دست مىرود;قدرتكه پيدا شود،آلودگى به نقايص و به كارهايى كه نبايست كرد هم
پيدامىشود;به اصطلاح معروف«سوء استفاده».قدرت كه آمد سوءاستفاده هم پيدا مىشود.
پيغمبر فرمود:«من ملك استاثر»هر كسى كهقدرت زياد پيدا كند(در بشرها)بعد استيثار
پيدا مىكند يعنى همه چيزرا به خودش اختصاص مىدهد،مىگويد«من».ولى پروردگار آن
ملك وصاحب قدرت و صاحب اقتدار بىمنتهايى است كه در عين اينكه اين قدرت بىمنتهاست
دامن كبريائش هرگز به هيچ نقصى آلوده نمىشود.
تا شنيديد او قدرت على الاطلاق است،اقتدار على الاطلاق است واقتدارش غير متناهى
استيك وقت فكر نكنيد پس ما كجا،پروردگاركجا؟!يك وقتخدا-خداست ديگر-ظلم هم كرد
كرد،كيست كه بيايدجلويش را بگيرد؟بله،هيچ كس نيست بيايد جلويش را بگيرد ولى اوخودش
است كه نمىكند،نه اينكه كسى جلويش را مىگيرد.او از اينكهظلم كند،از اينكه
بىعدالتى كند،از اينكه تبعيض كند،از اينكه چيزى رابراى خود بخواهد،از اينكه بخل و
امساك بورزد،از همه اينها منزهاست;در نهايت اقتدار نهايت قدوسيت را دارد.نكته خوبى
است كه اينمفسرين گفتهاند،خصوصا كه بعد كلمه «السلام» را دارد.به نظر مىرسداين
سه كلمه خيلى عجيب پشتسر يكديگر وارد شده است.قرآناست;كلمات قرآن آنچنان با
يكديگر رديف مىشوند كه انسان حيرتمىكند.وقتى كه كلمه«ملك»مىآيد: «هو الله
الذى لا اله الا هو الملك» آنصاحب اقتدار على الاطلاق;خوف و خشيت و ابهت و عظمت و
جلالپروردگار قلب انسان را پر مىكند.خصوصا اگر بتواند اين معنى ملك راخوب تصور
كند،ديگر در مقابل پروردگار هيچ چيزى اساسا به نظرشنمىآيد.گفتيم پشتسرش ممكن
استيك توهم پيدا شود:قدرتاست;به دنبال خود سوء استفاده مىآورد.فرنگيها تعبيرهاى
خوبى درزمينه قدرت دارند،مثل اين كه مىگويند قدرت آنارشيست است،قدرت هر جا كه پيدا
شد ديگر پايبند قانون و حساب و نظم و اين حرفهانيست;قدرت است ديگر،قاعده و قانون به
هم مىخورد. «القدوس» خير،آن قدرت[على الاطلاق،قدوس است،از هرگونه نقصى منزه است]
(9) .