آشنايى با قرآن جلد ۶

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱۱ -


تفسير سوره حشر (3)

بسم الله الرحمن الرحيم‏الحمد لله رب العالمين...اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:

«هو الله الذى لا اله الا هو عالم الغيب و الشهادة هو الرحمن الرحيم×هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤمن‏المهيمن العزيز الجبار المتكبر سبحان الله عما يشركون (1) ×

... (2) كه در آخرين آيه مى‏فرمايد: «له الاسماء الحسنى‏» .مقدارى از اسماى‏حسناى الهى در اينجا بيان شده است.آيه اول اين است: «هو الله الذى لااله الا هو» اوست الله كه اله و معبودى جز او نيست.در اين جمله دو بارلفظ «هو» تكرار شده است. «هو» به حسب قواعد زبان عربى يك ضميراست(ضمير غايب)،به جاى‏«او»در فارسى.ولى يك تفاوت ميان‏«هو»

در عربى-البته در اصطلاح قرآن در مورد خدا-با«هو»در هر جاى ديگرو يا با«او»در زبان فارسى هست.اين كه عرض مى‏كنم ضمير غايب، براى اين است كه ما ضمير داريم و اشاره;هم در فارسى و هم در عربى ودر هر زبانى،ضمائر داريم و اسماء اشارات.ضمائر همان است كه اول‏شخص و دوم شخص و سوم شخص دارد.«من‏»را اول شخص يا متكلم‏مى‏گويند;«تو»مخاطب است،يا در اصطلاح امروزيها دوم شخص،و«او»مغايب.وقتى مى‏خواهند از كسى يا چيزى بحث كنند كه او غيرگوينده و غير مخاطب است،از وى با كلمه‏«او»تعبير مى‏كنند.ولى دراشاره،واقعا اشاره است:اين،آن.عرب مثلا مى‏گويد«هذا»يا«ذاك‏».

وقتى مى‏خواهد بگويد«اين‏»[در اشاره]به نزديك مى‏گويد:«هذا»يا«ذا»;وقتى كه مى‏خواهد بگويد«آن‏»،در اشاره به دور مى‏گويد«ذاك‏».

البته در عربى متوسط و دور هست كه در فارسى نيست:ذاك و ذلك،ولى در فارسى ما فقط‏«آن‏»داريم.در عربى اگر[مورد اشاره]كم دورباشد مى‏گويند«ذاك‏»،وقتى مى‏خواهند خيلى دور در نظر بگيرندمى‏گويند«ذلك‏».

در مورد خدا اول شخص(انا)استعمال مى‏شود كه خود خداونداستعمال مى‏كند (انى انا الله) ;دوم شخص هم استعمال مى‏شود كه ما انت (تو)مى‏گوييم;سوم شخص هم استعمال مى‏شود كه‏«او»

مى‏گوييم.ولى اسمهاى اشاره(اين يا آن)در مورد خدا استعمال‏نمى‏شود و اين نكته‏اى است كه بايد به آن توجه كرد.ما در مورد خدا«هذا»يا«ذاك‏»استعمال نمى‏كنيم،بلكه در مورد هر چيز ديگر استعمال‏مى‏كنيم ولى در مورد خدا اسم اشاره به كار نمى‏بريم و جايز نيست به كارببريم چون از مختصات الهى اين است كه خدا قابل اشاره نيست.درنهج البلاغه از مسائلى كه خيلى روى آن تكيه شده است‏يكى همين‏است كه به خدا نمى‏شود اشاره كرد;اگر مثلا خدا را با فلان صفت‏توصيف كنى لازمه‏اش اين است كه به خدا اشاره كرده باشى و هر كس كه به خدا اشاره كند خدا را محدود كرده است(در خطبه اول نهج البلاغه‏هست):«...و من جهله فقد اشار اليه و من اشار اليه فقد حده...».

اين است كه اگر از حالت اول شخص و دوم شخص خارج شد،درغير خدا به صورت‏«اين‏»و«آن‏»يعنى با اسم اشاره هم مى‏شود او را بيان‏كرد ولى در خدا با اسم اشاره نمى‏شود،منحصرا بايد با سوم شخص‏ضمير گفته شود و آن‏«او»است.

نكته ديگر اين است كه كلمه‏«هو»درباره خدا از ضمير هم يك‏درجه بالاتر است.اصلا«هو»يك اصطلاح خاص قرآنى و اصطلاح‏خاصى است كه ما در دعاها اين را استنباط مى‏كنيم كه‏«هو»خودش يكى‏از اسماء الله است،يعنى‏«او»،يعنى آن كه‏«او»ى حقيقى فقط اوست، چون‏«او»اشاره به غيب و غايب است;يعنى او كه غير او«اين‏»و«آن‏»

دارد،و آن كه اساسا«او»ى مطلق است‏يعنى غيب مطلق است‏خداونداست.لذا در دعاها اگر توجه كرده باشيد ما اين جور تعبيرات داريم:

«يا هو».اصلا«هو»به معنى ضميرى معنى ندارد كه منادى واقع شود.

ولى‏«هو»در مورد خدا منادى واقع مى‏شود،مى‏گوييم:«يا هو»،«يا من لاهو الا هو».(در دعاها تعبيرات خيلى عجيبى است!)اى كسى كه‏«هو»ى‏حقيقى نيست مگر او;«هو»يى كه منحصرا به او بايد گفت‏«هو»فقط توهستى.

حديثى است كه از وجود مقدس سيد الشهداء سلام الله عليه روايت‏شده است (3) ،حديث‏خيلى مفصلى است در تفسير «قل هو الله احد» وحديث بسيار پر معنايى است و در واقع گنجى است از معرفت.از جمله‏در آنجا حضرت راجع به همين كلمه‏«هو»بحث كرده است،مى‏فرمايدآنجا كه مى‏گويد: «قل هو الله احد» نبايد خيال كنى ضميرى به كار برده‏اى‏مثل اينكه‏«هو»را در جاهاى ديگر به كار مى‏برند-اسمى از اسماء الهى‏را بيان كرده‏اى.

پس اين كلمه‏«هو»كه ما در اينجا مى‏گوييم: «هو الله الذى لا اله‏الا هو» در عين اينكه از نظر تركيبات عربى ضمير است،بايد دانست كه‏اصلا«هو»خودش اسمى از اسمهاى پروردگار است. به چه معنا اسم‏پروردگار است؟(اسمها را بعد مى‏گوييم).هر صفتى كه صفت كمال‏باشد و آن را به پروردگار نسبت بدهيم،به عبارت ديگر وقتى كه به صفت‏و مسمى با يكديگر عنوان بدهيم،مثلا علم را به ذات نسبت بدهيم‏بشود عالم،آن وقت مى‏شود اسم;يعنى‏«علم‏»صفت است و«عالم‏»

اسم.«قدرت‏»صفت است و«قادر»اسم.«رحمت‏»صفت است و«رحمان‏»و«رحيم‏»اسم.حال در اينجا وقتى كه ما مى‏گوييم‏«هو»اسم‏پروردگار است،در اين صورت چه صفت است و چه اسم؟ آن كه صفت‏است همان غيب مطلق بودن است.غيب مطلق بودن يعنى چه؟يعنى‏حقيقتى كه احاطه به كنه ذاتش و اطلاع بر كنه ذاتش براى هيچ موجودى‏امكان‏پذير نيست.البته اين كه معرفت‏خدا پيدا مى‏شود و معرفت‏خداهم خيلى درجات دارد يك مطلب است،مساله معرفت به كنه ذات‏يعنى خدا را آنچنان شناختن كه ديگر ما وراى آن شناختن شناختنى‏نباشد، مطلب ديگر;آن مختص به خود ذات پروردگار است.حتى‏پيغمبر كه عارف اول عالم است باز مى‏گويد:«ما عرفناك حق معرفتك‏».

اين جمله همان معناى‏«هو»است;يعنى تو در مرتبه و درجه‏اى هستى‏كه هر چه تو براى من‏«انت‏»باشى باز در يك درجه‏اى او«هو»است;

يعنى براى هيچ بشرى امكان اينكه احاطه به ذات پروردگار پيدا كند نيست;لهذا او را مى‏گويند«غيب الغيوب‏»(غيب همه غيبها)و آن،آن‏جهتى است كه جز ذات پروردگار هيچ موجودى نمى‏تواند بر آن دست‏بيابد و احاطه پيدا كند:«لا احصى ثناء عليك انت كما اثنيت على نفسك‏»

پروردگارا من هر چه تو را ستايش كنم و ثنا بگويم قادر نخواهم بود كه تورا آنچنان كه شايسته هستى و بايد،ثنا بگويم;تو آنچنان هستى كه خود،خود را وصف و توصيف مى‏كنى. پس اين،معنى اسم بودن‏«هو»است.

«هو الله الذى لا اله الا هو عالم الغيب و الشهادة‏» .«عالم‏»و«عليم‏»هر دواسم پروردگار است. عالم مطلق است و عليم مطلق;ولى براى آنكه‏ضمنا بيان شود كه آنچه او مى‏داند از دو نوع است(يعنى در واقع ما دوجور عالم داريم:غيب و شهادت)او هم عالم غيب است و هم عالم‏شهادت،لهذا اين تعبير در قرآن مكرر آمده است كه «عالم الغيب و الشهادة‏»

عالم غيب و شهادت.شهادت يعنى حضور،آشكار;غيب يعنى نهان.درواقع «عالم الغيب و الشهادة‏» يعنى داناى نهان و آشكار،داناى ناپيدا و پيدا.

مقصود از«غيب‏»در اينجا چيست؟ما يك غيب نسبى داريم و يك‏غيب به يك اعتبار مطلق. براى ما اين غيبها همه نسبى است;يعنى اكثراين چيزهايى كه شهادت است نسبى است;چطور؟مثلا ما الآن در اين‏منزل و در اين اتاقها كه هستيم آنچه كه در شعاع ديد چشم ما قرار گرفته‏است براى ما شهادت است،ديگر ماوراى آن،همه براى ما غيب است‏و نهان.ما حتى از جيب يكديگر اطلاع نداريم.همينهايى كه اينجانشسته‏ايم،فقط يك ظاهرى از يكديگر مى‏بينيم،ديگر غير از همين‏ظاهر و شكل و اندام و وضع نشستن و اين صندليها و اين ديوارها و اين‏سقف و اين ميز و اينها كه الآن داريم مى‏بينيم[چيز ديگرى نمى‏بينيم].

حتى در همين‏جا باز غيبها و نهانها براى ما،صد برابر پيداها براى‏ماست;گذشته از اينكه از دل و نيت و ملكات يكديگر خبر نداريم- همين‏طور كه گفتيم-حتى از جيب يكديگر هم خبر نداريم تا چه رسد به‏قسمتهاى ديگر.پس آنها براى ما مى‏شود پنهان;و لهذا-مثلا همين جاكه ما نشسته‏ايم-اگر كسى از دل ما خبر بدهد مى‏گوييم از غيب خبرمى‏دهد،اگر از جيب ما خبر بدهد باز مى‏گوييم از غيب خبر داده است;

تا چه رسد به ماوراء اين ديوار،پشت اين ديوار،آن خانه ديگر و آن شهرديگر.

آيا مقصود از اينكه‏«خداوند عالم غيب و شهادت است‏»چنين‏چيزى است؟يا نه،همه اينها تازه جزء شهادت است؟اين عالم ما وعالم طبيعت و عالم محسوس از اول تا به آخرش همه شهادت است.

اعماق اين زمين هم-اگر فرو برويد-همه شهادت است.غيب يعنى يك‏امر ناديدنى نه امر ديدنى‏اى كه فعلا ما آن را نمى‏بينيم.داخل آن خانه‏براى كسانى كه آنجا هستند شهادت است اينجا غيب است;داخل اين‏خانه براى كسانى كه اينجا هستند شهادت است آنجا غيب است، ولى‏هم آن ديدنى است هم اين،هم آن خانه حس كردنى و لمس كردنى‏است هم اين خانه.اما چيزهايى هست كه غيب است به معنى ناديدنى،يعنى اصلا قابل رؤيت و قابل احساس نيست. مثلا فكر و انديشه و روح‏و احساسات ما كه اكنون اينجا وجود دارد،همه اينها آثارشان پيداست، و الا خود اينها را فقط هر كسى در درون خودش-چون خودش عين‏همان درون است-آگاه است و هيچ كس نمى‏بيند.اينها ديدنى نيست‏يعنى به چشم قابل احساس نيست و با دست قابل لمس كردن نيست.

در عالم نيز همين جور است.همين‏طور كه در اندام ما ناديدنى وديدنى وجود دارد،[در عالم هم ناديدنى و ديدنى وجود دارد].مثلا مادرون خود به معناى احشاء و امعاء و قلب و كبد و ريه و كليه خود رانمى‏بينيم ولى ديدنى‏اند و نمى‏بينيم،از باب اينكه پرده شكم فعلا مانع است;اگر شكم ما را بشكافند هر كسى مى‏تواند ببيند.اينها غيب نيست.

اينها را ما نمى‏بينيم ولى ديدنيهايى است كه نمى‏بينيم.اما آنچه كه به‏روح ما تعلق دارد اصلا ديدنى نيست.يك كسى بگويد ما مى‏خواهيم‏مغز اين شخص را بشكافيم روحش را پيدا كنيم، يا كسى بگويدمى‏خواهيم مغز او را زير اشعه ايكس بگذاريم روحش را پيدا كنيم،افكارو انديشه‏هايش را پيدا كنيم;بگويد شما گلستان سعدى يا سوره جمعه راحفظ هستيد،من مى‏خواهم مغز شما را زير اشعه ايكس بگذارم ببينم‏اين گلستان سعدى يا سوره جمعه در كجاى آن وجود دارد؟چنين چيزى‏امكان ندارد.پس فرق است ميان ديدنى و نديدنى. «غيب‏»در اينجا به‏معنى‏«نديدنى‏»است،نه آن كه ما نمى‏بينيم.فرق است ميان آن كه‏نمى‏بينيم ولى ديدنى هست(مشهد را الآن ما نمى‏بينيم ولى امرى است‏ديدنى)و آن كه اصلا ديدنى نيست.

(4) كليدهاى نديدنيها در نزد اوست.گفتيم خود پروردگارغيب الغيوب است،از هر نديدنى‏اى نديدنى‏تر است،چون موجود هرچه از نظر وجود كاملتر باشد از دسترس حواس انسان خارجتر است.

آنگاه فرق مؤمن و غير مؤمن در اين است كه مؤمن آن كسى است كه تنهابه ديدنيها ايمان ندارد،به نديدنيها هم ايمان دارد،يعنى به حقايق‏موجود نديدنى هم اعتقاد و ايمان دارد (الم ذلك الكتاب لا ريب فيه هدى‏للمتقين الذين يؤمنون بالغيب و يقيمون الصلوة و مما رزقناهم ينفقون) (5) و اساساپيغمبران آمده‏اند براى همين كه در ما ايمان به حقايق نديدنى به وجودبياوريد.ديدنيها را كه ما چشم داريم و مى‏بينيم،حال يا چشم مسلح ياغير مسلح،ديگر احتياجى به پيغمبران نيست.پيغمبران نيامده‏اند براى‏اينكه ما را به‏«شهادت‏»آگاه كنند،چون وسيله آن در اختيار ما هست.

كارى كه‏«علم‏»مى‏كند و علوم بشرى انجام مى‏دهد چيست؟انسان را به‏شهادت آگاه مى‏كند. عالم شهادت منطقه علم و علوم است،غيب‏منطقه ايمان است.البته اين كه مى‏گوييم‏«غيب منطقه ايمان است‏»نه‏اين است كه عقل به هيچ وجه به آن راه ندارد;عقل هم كه راه دارد بااستدلال راه پيدا مى‏كند.پيغمبران مى‏آيند عقل مردم را ارشاد مى‏كنند،تذكر مى‏دهند، يادآورى مى‏كنند و از راه عقل هم مردم را مؤمن مى‏كنندولى عقل غير از علم به معناى تجربه و احساس است.پس در واقع «عالم‏الغيب و الشهادة‏» [يعنى]ذات پروردگار آگاه است بر نهان،آنچه كه منطقه،منطقه ايمان است،و بر شهادت و آنچه كه منطقه،منطقه حس واحساس و علوم است،منطقه‏اى كه بشر هم با پاى خودش مى‏تواند به‏آن منطقه برود.ولى غيب و شهادت،هر دو براى پروردگار على السويه‏است;او دانا و آگاه است هم بر غيب و هم بر شهادت.

اسماء پروردگار-همين‏طور كه عرض كردم-به معنى نامگذارى‏نيست;اسم خدا به معنى نامگذارى نيست،چون اسم نامگذارى‏قراردادى است،هر اسمى را روى هر چيزى مى‏شود گذاشت;آن ديگرقرارداد است;لازم نيست معنى آن اسم واقعا در اين شخص صدق كند.

مثلا اگر اسم كسى را گذاشتند«حسن‏»(حسن يعنى نيكو،زيبا)ممكن‏است او واقعا هم حسن و نيكو و زيبا باشد،و ممكن است زشت‏ترين‏افراد باشد;كسى نمى‏تواند ايراد بگيرد;مى‏گويند نامگذارى است و درنامگذارى اين حرفها نيست.مثل فاميلهايى است كه افراد روى خودشان‏مى‏گذارند.البته فاميلها خوب انتخاب مى‏شود و بايد هم خوب انتخاب‏شود اما معناى نامگذارى اين نيست كه حتما حقيقت اين[نام]بر آن[شئ]صدق كند.

از آن شاهكاريهاى سياسى مرحوم سيد حسن مدرس نقل مى‏كنند:

در همان دوره تقريبا چهل و پنج‏سال پيش يك موجى پيدا شده بود-كه‏هر چند وقت‏يك بار هم پيدا مى‏شود و آن وقت اين موج شديدتر ازامروز بود-كه ما بايد لغات بيگانه را(به قول اينها)از زبان فارسى بيرون‏بريزيم و اصلا نبايد هيچ لغت عربى در زبان ما وجود داشته باشد. اين‏موج در مجلس هم راه پيدا كرده بود و مى‏خواستند آن را به صورت يك‏قانون در بياورند. مرحوم مدرس با اين فكر مبارزه مى‏كرد.(گاهى يك‏شوخى،يك متلك،يك هو كردن اثرش از چند برهان بيشتر است.)گفته‏بود بسيار خوب،حالا ببينيم چى مى‏شد!(به قول خودش;اصفهانى‏بود)،چه از آب درمى‏آيد!رو كرده بود به رئيس مجلس و گفته بود آقاى‏رئيس مجلس!اسم من حسنس،اسم جنابعالى هم حسينس،حالا اين‏اسمها را مى‏خواهند تبديل كنند به فارسى،پس من مى‏شوم‏«نيك‏»،حسين هم كه تصغير حسن است مى‏شود نيكچه،پس بعد از اين من‏نيكم شما نيكچه،مثل ديگ،ديگچه;يك چند تا از اينها را با همديگرجور كرد، مجلس خنديد،لايحه به همين[امر]از بين رفت.

حال،اسم‏گذارى اسم‏گذارى است،ولى در مورد پروردگار اسم به‏آن معناست كه عرض كردم، يعنى يك صفت كه قائم به ذات پروردگاراست،و الا كسى آنجا اسم‏گذارى نكرده;و لهذا اسمهاى پروردگار همه‏اسمهاى عام و كلى است كه احيانا در مورد غير پروردگار هم اين اسمهايا بعضى از اين اسمها استعمال مى‏شود ولى در يك دايره خيلى محدود.

مثلا ما به پروردگار مى‏گوييم‏«عالم‏»،به غير پروردگار هم مى‏گوييم عالم.

گو اينكه علم او به معناى علم غير متناهى است و علم غير پروردگار هر چه باشد بالاخره متناهى و محدود است،ولى گفته مى‏شود.اما بعدعرض مى‏كنيم كه بعضى از صفات است كه درباره غير پروردگار گفته‏نمى‏شود.در ميان اسماء،يك اسم است كه گذشته از اينكه خاصيت‏معنى خودش را در مورد پروردگار دارد،علم هم هست،يعنى اسم‏خاص است و جنبه نامگذارى هم در آن هست،و آن اسم‏«الله‏»است.

ولى‏«الله‏»اسم شخصى و فردى است.«الله‏»يعنى ذات مستجمع جميع‏كمالات.هر اسمى از اسمهاى ديگر يك شان از شؤون پروردگار را بيان‏مى‏كند.«عالم‏»وقتى كه مى‏گوييم،آن شان را مى‏گويد كه بر همه چيز آگاه‏است.«قادر»وقتى كه مى‏گوييم،آن شان را مى‏گويد كه بر همه چيزتواناست.«مريد»اگر مى‏گوييم،آن شان را مى‏گويد كه هر كارى از او به‏حسب اراده و خواست و اختيار صادر مى‏شود نه به جبر و نه به طبع.

«حى‏»اگر مى‏گوييم يعنى حقيقتى است زنده نه حقيقتى است مرده.

همين‏طور سميع،بصير و...اما وقتى مى‏گوييم‏«الله‏»يعنى ذاتى كه‏جميع كمالات در او جمع است.حافظ مى‏گويد:

شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس كه نه هر كو ورقى خواند معانى دانست

اعتراضش به فيلسوفان است،مى‏گويد امكان ندارد يك فيلسوف بتواندذات مستجمع جميع كمالات را درست بشناسد و درك كند مگر آن‏كسى كه از طريق عبوديت و معرفت جلو آمده باشد و از طريق تزكيه‏نفس مرغ سحر شده باشد،المستغفرين بالاسحار،آنهايى كه در سحرها باخدا راز و نياز دارند كه از ناحيه خود خدا معرفت‏خدا به آنها موهبت‏مى‏شود.

اى كه از دفتر عقل آيت عشق آموزى ترسم اين نكته به تحقيق ندانى دانست

پس در ميان اسماء،«الله‏»گذشته از اينكه جامع‏ترين اسماء است،اسم خاص هم هست و لهذا اين اسم را روى هيچ انسانى نمى‏شودگذاشت.اينكه اسم يك انسان را«الله‏»بگذارند غلط است;كما اينكه‏«رحمن‏»هم نمى‏گذارند.البته در سابق اساسا تادب هميشه اقتضامى‏كرده است-و اين كار را هم مى‏كردند-كه هيچ اسمى از اسماءپروردگار را روى يك انسان نمى‏گذاشتند و لو اسماء عام را،[و اگرمى‏گذاشتند به صورت دو جزئى بود]،بعد كم كم معمول شده و جزءاول را انداخته‏اند.مثلا«ملك‏»اسم خداوند است;به انسانى ملك‏نمى‏گفته‏اند، عبد الملك مى‏گفته‏اند.«عزيز»اسم خداوند است،به كسى‏عزيز نمى‏گفتند،عبد العزيز مى‏گفتند.«جبار»اسم پروردگار است;به‏كسى جبار نمى‏گفتند،عبد الجبار مى‏گفتند،و همين هم درست است.به‏كسى حتى‏«رحمن‏»نمى‏گفتند،عبد الرحمن مى‏گفتند;«رحيم‏»

نمى‏گفتند،عبد الرحيم مى‏گفتند.ولى كم كم خود آن ملك،عزيز،جبار،رحمن و رحيم را اسم مى‏گذارند كه كار درستى هم نيست.

«هو الرحمن الرحيم‏» (كلمه‏«هو»در اين آيات خيلى تكرار شده)اوست‏ذات رحمن و اوست ذات رحيم.رحمن و رحيم هر دو از يك ماده‏است،از ماده‏«رحمت‏».آن جود و بخششى كه در مورد كسى مى‏شود كه‏كانه يك موجود ضعيف ناتوان عاجزى استحقاق اين را دارد كه به اوتفضلى بشود،اين جود را«رحمت‏»مى‏گويند.حال فرق‏«رحمن‏»و«رحيم‏»چيست؟چرا ما به خدا مى‏گوييم‏«رحمن‏»،چرا به خدامى‏گوييم‏«رحيم‏»؟اين را در روايات ائمه اطهار براى ما بيان فرموده‏اند;

گفته‏اند پروردگار دو نوع رحمت دارد:رحمت عام و رحمت‏خاص.

مقصود از«رحمت عام‏»همان رحمتى است كه شامل همه موجودات‏مى‏شود كه هر موجودى همين قدر كه قابليت براى موجود شدن داشته باشد خدا او را موجود مى‏كند و هر كمال وجودى‏اى كه امكان آن راداشته باشد كه به او داده شود،خداوند به او مى‏دهد.وجود مساوى بارحمت است.رحمانيت پروردگار به سراسر عالم گسترده است،يعنى‏اصلا سراسر عالم نيست مگر مظهر رحمانيت پروردگار;آن كافر كافر هم‏از رحمت رحمانيه پروردگار بهره‏مند است. ولى يك نوع رحمتها هست‏كه مقدماتش را انسان بايد اكتساب كند.اين رحمت جز از طريق‏اكتساب،نازل شدنى نيست.اين رحمت را بايد به كسب(يعنى با كسب‏لياقت)نازل كرد. آن كدام رحمت است؟آن رحمتهايى كه در قرآن از آنهازياد ياد مى‏شود كه نقطه مقابلش نقمت است.در آنجا نقطه مقابل،نقمت نيست،ولى در اينجا نقطه مقابل حتما نقمت است;يعنى‏انسانهاى مؤمن،فرد مؤمن يا جامعه‏اى كه به لوازم ايمانش يعنى به‏وظيفه خودش عمل مى‏كند،در اثر عمل صالح،خداوند عالم يك نوع‏تفضلاتى به بندگان مى‏كند;آن تفضلاتى را كه نتيجه اعمال شايسته‏است‏«رحمت رحيميه‏»مى‏گويند.

رحمت رحمانيه هيچ به عمل و صلاح بنده ارتباط ندارد،ولى‏رحمت رحيميه فقط و فقط بستگى دارد به صلاحيت و اعمال صالح‏بنده و به لياقتى كه آن بنده براى خود كسب مى‏كند، و لهذا قرآن درمواردى اين مطلب را بيان مى‏كند كه گاهى مردم ميان رحمت رحيميه ورحمت رحمانيه اشتباه مى‏كنند،مثلا-اين در بعضى آيات قرآن هست‏مى‏بينيد خداوند به يك نفر آدم كافر يا فاسق ثروت زيادى داد;تعجب‏مى‏كنند،خيال مى‏كنند ثروت زياد از نوع رحمت رحيميه است‏يعنى ازنوع آن رحمتهايى است كه انسان را به خدا نزديك مى‏كند،از نوع‏رحمتهايى كه واقعا سعادت است.مى‏گويند خدا چرا چنين مى‏كند؟

فكر نمى‏كند كه آن رحمتى كه تفضل الهى و مربوط به شايستگى انسان است،غير از اين حرفهاست;آن گاهى ممكن است به صورت فقر براى‏انسان نازل شود،اين ديگر بستگى دارد به حال بنده.خداى متعال گاهى‏بنده‏اى را كه لياقت اينكه عنايت‏خاص الهى به او برسد و او رادستگيرى كند دارد و راهش منحصر است به اينكه او را در يك سختى ورنج قرار بدهد، رنجى از نوع فقر،رنجى از نوع مصيبت،رنجى از نوع‏فراق،رنجى از نوع ديگر براى او نازل مى‏كند(رحمت رحيميه آن‏است كه در نهايت امر براى انسان سعادت است)و بر عكس گاهى‏بنده‏اى را به دليل اينكه مستحق رحمت رحيميه نيست و مستحق‏نقمت است‏يعنى اعمالش او را مستحق كرده كه در همين دنيامعاقب شود[به صورت فراهم كردن نعمتها براى او،عقاب مى‏كند].

عقابها فرق مى‏كند.بدترين عقابها اين است كه خدا او را از اينكه به‏طرف خودش بيايد طرد كند،يعنى موجبات غفلت را به او بدهد.درمواردى-كليت ندارد-خدا مى‏خواهد به بنده‏اى بگويد برو گم شو،ديگر اينجا نيا;همه چيز را برايش فراهم مى‏كند يعنى برو گم شو.آن‏«بروگم شو»است.

پس رحمت رحمانيه يك مطلب است و رحمت رحيميه مطلب‏ديگر.رحمت رحيميه آن است كه در نهايت امر انسان را به سعادت‏نزديك كند،حال مى‏خواهد به حسب صورت و ظاهر و با مقياسهاى‏كوچك و محدود بشر خير و نيكى شمرده شود يا در اين مقياسهاى‏كوچك خير و نيكى شمرده نشود.

اين حديث را مكرر خوانده‏ايم كه پيغمبر اكرم به خانه مردى رفتند.

از طاقچه اتاق او يك تخم مرغ افتاد و نشكست.اين امر باعث تعجب‏حضرت شد.او گفت‏يا رسول الله!تعجب نفرماييد،در خانه ما از اين‏قضايا زياد است;اصلا در خانه ما را ضرر و مصيبت و اين چيزها مى‏شود خدا تو را از در خانه خودش طرد و رد كرده،چون همين سختيهاو مصائب است كه انسان را پرورش مى‏دهد و بيشتر به سوى خدامى‏برد.اين[امر]براى تو خير نبوده است.

در قرآن تعبير«استدراج‏»آمده (سنستدرجهم من حيث لا يعلمون) (6) كه‏اين بدترين عقوبت الهى است;يعنى آرام آرام،درجه به درجه اينها رامى‏گيريم عقابشان مى‏كنيم كه خودشان نمى‏فهمند.گفته‏اند استدراج‏يعنى همين،يعنى اين نعمتها را پى در پى به او مى‏دهيم، سرگرمش‏مى‏كنيم،سرگرم و سرگرم مى‏شود،به اين وسيله عقابش مى‏كنيم.

پس اين فرق ميان رحمن و رحيم است.همه مشمول رحمت‏رحمانيه هستند;خوشا به حال آن بنده‏اى كه مشمول رحمت رحيميه‏پروردگار هم باشد.اوست‏خداى رحمان و اوست‏خداى رحيم.به تعبيرديگرى مى‏گويند رحمانيت‏يعنى بسط و نزول وجود از ناحيه پروردگار;

رحيميت‏يعنى كشاندن اين موجودات به سوى خودش،به سوى جوارقرب پروردگار.

«هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن العزيزالجبار المتكبر» .باز همان جمله «هو الله الذى لا اله الا هو» در اول اين آيه هم‏تكرار شده است.اوست «الله‏» كه جز او الهى و معبودى نيست،جز اوشايسته‏اى براى معبوديت وجود ندارد. «الملك‏» آن كه ملك است.

«ملك‏»كه در فارسى‏«پادشاه‏»ترجمه مى‏كنند-حال ترجمه‏اش صحيح‏باشد يا نباشد نمى‏دانم-اسمى از اسماء پروردگار است كه عرض كرديم‏در قديم به كسى‏«ملك‏»نمى‏گفتند، «عبد الملك‏»مى‏گفتند.ملكى داريم‏و مالكى.در سوره حمد مى‏خوانيم: «الرحمن الرحيم مالك يوم الدين‏» كه‏و مالكى.در سوره حمد مى‏خوانيم: «الرحمن الرحيم مالك يوم الدين‏» كه‏همان هم در قرائت دو جور خوانده مى‏شود: «ملك يوم الدين‏» و «مالك‏يوم الدين‏» . فرق‏«مالك‏»و«ملك‏»چيست؟از نظر صيغه لفظى،مالك‏اسم فاعل است و ملك صفت مشبهه. ولى مى‏گويند غير از اين جنبه وزنى،فرق ديگر هم دارند و آن اين است كه ملك از ماده‏«ملك‏»است و مالك ازماده‏«ملك‏».ملك و ملك با يكديگر تفاوت دارند.ملك در مورد مملوكهاگفته مى‏شود.انسان اگر دارايى‏اى داشته باشد مالك دارايى خودش است،يعنى اين دارايى به او اختصاص دارد،هرگونه كه بخواهد در آن تصرف‏مى‏كند،از اين جهت مى‏گوييم‏«مالك‏».در مورد خدا جز در[خصوص]قيامت[«مالك‏»اطلاق نشده]كه تازه بعضى آيه را«ملك‏»هم خوانده‏اند وحتى بيشتر ترجيح مى‏دهند كه اين‏«مالك‏»هم چون به طرز اماله به‏اصطلاح خوانده مى‏شود (مالك يوم الدين) همان معنى ملك را مى‏دهد.

ما به خداى متعال نمى‏گوييم مالك عالم،چون‏«مالك‏»يك صفت‏كمال نيست.در مورد مخلوق مى‏تواند صفت كمال باشد.اين كه عالم رابه منزله ثروتى در نظر بگيريم كه تعلق به پروردگار دارد،حال عرض‏مى‏كنم از چه وجهى ممكن است و از چه وجهى نه.ولى در«ملك‏»كه ازماده ملك است،مفهوم دارايى و ثروت نخوابيده،مفهوم قدرت‏خوابيده است;يعنى تمام ذرات عالم در دست قدرت اوست،زمام همه‏امور عالم در دست قدرت پروردگار است.اگر ما به پروردگار«مالك‏»

مى‏گوييم به اعتبار اين است كه به بشر«مالك‏»مى‏گوييم.چون بشرهاخودشان را مالك يك عده اشياء يعنى نعمتها و موهبتها مى‏دانند،مى‏گوييم اينهايى كه تو مالك هستى[در حقيقت مال تو نيست]،مالك‏حقيقى خداست;اين ثروتها كه الآن به تو تعلق دارد،اين تعلق تعلق‏قراردادى است،مالك حقيقى خداوند است (و لله خزائن السموات و الارض) (7) .به اين اعتبار است كه به خدا مى‏گوييم‏«مالك‏»و الا قطع نظر ازاين اعتبار،معنى ندارد كه ما عالم را به منزله ثروت خدا در نظر بگيريم‏چون ثروت از آن جهت اعتبار مى‏شود كه انسان هر طورى كه بخواهد،براى خود در آن تصرف كند،در حالى كه اين در مورد خداوند معنى‏ندارد.ولى به آن معنا كه مى‏خواهيم بگوييم آنچه تو دارى و تو خود رادارنده آن حساب مى‏كنى،دارنده واقعى اينها خداوند است،[اطلاق‏«مالك‏»به خداوند مانعى ندارد].

خداوند متعال ملك حقيقى و واقعى است نه ملكى كه دايره ملكش‏مثلا در حد دايره ملك بشرهاست‏يا كمى از آن بيشتر;ملكى كه دايره‏ملكش تمام ذرات وجود را مى‏گيرد.تمام ذرات وجود به منزله جنود وسپاهيان پروردگار هستند (و لله جنود السموات و الارض) (8) ، همان‏طورى كه‏مولوى مى‏گويد:

جمله ذرات زمين و آسمان لشگر حق‏اند گاه امتحان آب را ديدى كه در طوفان چه كرد؟ باد را ديدى كه با عادان چه كرد؟

«الملك القدوس‏» (من بين راه كه مى‏آمدم يكى از تفاسير را مطالعه‏مى‏كردم،نكته‏اى را ذكر كرده بود كه نكته خوبى است.)در دو جاى قرآن‏مى‏بينيم تركيب «الملك القدوس‏» آمده است و ظاهرا غير از اين دو جا ماجاى ديگر نداريم.يكى در اول سوره جمعه است كه مى‏فرمايد: «يسبح‏لله ما فى السموات و ما فى الارض الملك القدوس العزيز الحكيم‏» .آنجا كلمه‏«ملك‏»

كه آمده پشت‏سرش كلمه‏«قدوس‏»آمده است.در آخر سوره حشر هم‏بلا فاصله بعد از كلمه‏«ملك‏»كلمه‏«قدوس‏»آمده;چرا؟قدوس ازماده‏«قدس‏»است[و قدس و]قداست[يعنى] طهارت،نزاهت،مبرابودن از هر عيب و نقص و از هر كار ناكردنى(كما اينكه كلمه‏«سبوح‏»هم‏بر خداوند اطلاق مى‏شود)،همان معناى «يسبح لله ما فى السموات و مافى الارض‏» كه در اول اين سوره و اول يك سوره ديگر هست و در يك‏سوره ديگر بدون‏«ما»هست.«خداوند قدوس است‏»يعنى از هر چه كه‏نقص و كمبودى و نبايستنى هست منزه است،[يعنى] تعالى الله برتراست‏خداوند از اينكه به چيزى كه دلالت كند بر يك كمى،بر يك‏كاستى،بر يك نقص،بر يك نبايستنى،متصف باشد.مبالغه هم هست;

يعنى پروردگار در نهايت درجه قدوس است،يعنى هر چه هم كه شمابخواهيد صفات كمال به او نسبت بدهيد آخرش آن صفات كمال-چون‏شما نسبت مى‏دهيد-عارى از نوعى نقص نيست.اين جامه‏هايى كه بشردر معرفت‏خودش به پروردگار مى‏پوشاند،در نهايت امر بايد پروردگار رااز اينها منزه بداند;يعنى باز او برتر و بالاتر از همه اينهاست.

آن نكته‏اى كه در آن تفسير نوشته بود اين بود كه چرا هميشه بعد از«ملك‏»كلمه‏«قدوس‏»مى‏آيد؟چون‏«ملك‏»نهايت اقتدار را مى‏رساند.

بشر روى تجربه‏هاى ذهنى خودش هر جا كه اقتدار و قدرت را ديده‏است‏يك نوع نامنزهى هم پشت‏سرش ديده است،يعنى وقتى خودبشر قدرت پيدا مى‏كند ديگر حسابها و معيارها از دست مى‏رود;قدرت‏كه پيدا شود،آلودگى به نقايص و به كارهايى كه نبايست كرد هم پيدامى‏شود;به اصطلاح معروف‏«سوء استفاده‏».قدرت كه آمد سوءاستفاده هم پيدا مى‏شود. پيغمبر فرمود:«من ملك استاثر»هر كسى كه‏قدرت زياد پيدا كند(در بشرها)بعد استيثار پيدا مى‏كند يعنى همه چيزرا به خودش اختصاص مى‏دهد،مى‏گويد«من‏».ولى پروردگار آن ملك وصاحب قدرت و صاحب اقتدار بى‏منتهايى است كه در عين اينكه اين قدرت بى‏منتهاست دامن كبريائش هرگز به هيچ نقصى آلوده نمى‏شود.

تا شنيديد او قدرت على الاطلاق است،اقتدار على الاطلاق است واقتدارش غير متناهى است‏يك وقت فكر نكنيد پس ما كجا،پروردگاركجا؟!يك وقت‏خدا-خداست ديگر-ظلم هم كرد كرد،كيست كه بيايدجلويش را بگيرد؟بله،هيچ كس نيست بيايد جلويش را بگيرد ولى اوخودش است كه نمى‏كند،نه اينكه كسى جلويش را مى‏گيرد.او از اينكه‏ظلم كند،از اينكه بى‏عدالتى كند،از اينكه تبعيض كند،از اينكه چيزى رابراى خود بخواهد،از اينكه بخل و امساك بورزد،از همه اينها منزه‏است;در نهايت اقتدار نهايت قدوسيت را دارد.نكته خوبى است كه اين‏مفسرين گفته‏اند،خصوصا كه بعد كلمه «السلام‏» را دارد.به نظر مى‏رسداين سه كلمه خيلى عجيب پشت‏سر يكديگر وارد شده است.قرآن‏است;كلمات قرآن آنچنان با يكديگر رديف مى‏شوند كه انسان حيرت‏مى‏كند.وقتى كه كلمه‏«ملك‏»مى‏آيد: «هو الله الذى لا اله الا هو الملك‏» آن‏صاحب اقتدار على الاطلاق;خوف و خشيت و ابهت و عظمت و جلال‏پروردگار قلب انسان را پر مى‏كند.خصوصا اگر بتواند اين معنى ملك راخوب تصور كند،ديگر در مقابل پروردگار هيچ چيزى اساسا به نظرش‏نمى‏آيد.گفتيم پشت‏سرش ممكن است‏يك توهم پيدا شود:قدرت‏است;به دنبال خود سوء استفاده مى‏آورد.فرنگيها تعبيرهاى خوبى درزمينه قدرت دارند،مثل اين كه مى‏گويند قدرت آنارشيست است،قدرت هر جا كه پيدا شد ديگر پايبند قانون و حساب و نظم و اين حرفهانيست;قدرت است ديگر،قاعده و قانون به هم مى‏خورد. «القدوس‏» خير،آن قدرت[على الاطلاق،قدوس است،از هرگونه نقصى منزه است] (9) .

 

پى‏نوشتها:

1.حشر/22 و 23.

2.[چند جمله‏اى از اول اين سخنرانى روى نوار ضبط نشده است.]

3.آن حديث در صافى است،مى‏خواستم كتاب را بياورم كه آن را از رو بخوانم،فرصت نشد. خيلى عالى است.ان شاء الله شايد در محلش (قل هو الله احد) به آن بپردازيم.

4.انعام/59.

5 .بقره/1-3.

6.اعراف/182.

7.منافقون/7.

8.فتح/4.

9.[در اينجا نوار به پايان خود رسيده و چند جمله‏اى از بيانات استاد شهيد ضبط نشده است.]