آشنايى با قرآن جلد ۶

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۹ -


تفسير سوره حشر (1)

بسم الله الرحمن الرحيم‏الحمد لله رب العالمين...اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:

ما قطعتم من لينة او تركتموها قائمة على اصولها فباذن الله‏و ليخزى الفاسقين×و ما افاء الله على رسوله منهم فما اوجفتم عليه‏من خيل و لا ركاب و لكن الله يسلط رسله على من يشاء و الله على‏كل شى‏ء قدير×ما افاء الله على رسوله من اهل القرى فلله وللرسول و لذى القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل كى لا يكون‏دولة بين الاغنياء منكم و ما اتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه‏فانتهوا و اتقوا الله ان الله شديد العقاب (1) ×»

اين آيات مربوط مى‏شود به داستان بنى النضير كه جماعتى از يهودو ساكن اطراف مدينه بودند و در ابتدا هم‏پيمان شدند،پيمانى كه پيغمبراكرم با همه يهوديهايى كه در مدينه بودند امضا كرد كه اينها مى‏توانند به‏شعائر دينى خودشان عمل كنند و با مسلمين به اصطلاح همزيستى داشته باشند به شرط اينكه با دشمنان مسلمين همكارى نكنند و اگر باخود مسلمين همكارى كنند از مزاياى ديگرى هم برخوردار خواهندبود،و بعد يهود خيانت كردند و حتى در جريانى تصميم گرفتند كه‏پيغمبر اكرم را بكشند و با منافقينى كه در داخل مسلمين بودند همكارى‏و همدستى داشتند و بعد از اين بود كه پيغمبر اكرم تصميم گرفت كه اينهارا به كلى از آنجا اخراج كند،و اساسا با بودن يهود در اطراف مدينه-وبلكه حتى در جزيرة العرب-امكان اينكه اسلام بتواند به هدفهاى‏خودش برسد نبود;نه صرف اصل بودن يهود،بلكه بودن يهوديها بعلاوه‏كارهاى يهوديگرى،چون آن كارهاى يهوديگرى از آنها جدا نمى‏شد.

مسلمين حركت كردند،البته نه به يك صورت جنگى،و چون ازمدينه تا قلعه بنى النضير فاصله‏اى نبود پياده رفتند و تنها خود رسول‏اكرم بودند كه بعضى گفته‏اند سوار بر يك شتر بودند و بعضى گفته‏اندسوار بر يك الاغ،و در حقيقت جنگى هم صورت نگرفت.البته مؤمنين‏رفتند براى تصرف قلاع آنها،و آنها بالاخره خودشان با دست‏خودشان‏قلعه‏ها و خانه‏هاى خودشان را خراب مى‏كردند كه به دست مسلمين‏نيفتد.برخورد مختصرى هم ميان آنها و مسلمين رخ داد.مقدارى ازدرختهاى خرماى آنها را مسلمين بريدند و قطع كردند.اين امر،هم براى‏بعضى از مسلمين سؤال به وجود آورد و هم مورد اعتراض يهوديها واقع‏شد. يهوديها به پيغمبر اكرم گفتند شما كه هميشه از فساد در زمين نهى‏مى‏كنى!و بريدن اين نخلها خودش فساد در زمين است.بعضى ازمسلمين هم،البته ذكر نشده است كه حرفى زده و اعتراضى كرده باشند،ولى براى آنها هم اين كار مقدارى گران آمده بود.آيه نازل شد و اين عمل‏را امضا و تصحيح كرد.مى‏فرمايد: «ما قطعتم من لينة او تركتموها قائمة على‏اصولها فباذن الله‏» آنچه از اين درختهاى خرما بريده‏ايد و آنچه بجا گذاشته‏ايد همه به اذن و رضاى خدا بوده است;يعنى نه آن بريدنها و نه‏آن باقى گذاشتن‏ها هيچكدام بر خلاف رضاى حق نبوده است.

«و ليخزى الفاسقين‏» و به اين وسيله اين فاسقها-كه مقصود همين يهوديهاهستند-خوار و ذليل مى‏شوند;[اين كار]وسيله‏اى است براى خوار وذليل كردن آنها.

بعد يهوديها-مخصوصا در عصر ما كه دستگاههاى تبليغاتى‏خيلى وسيعى دارند-اين موضوع را جزء مستمسكهاى خودشان قرارداده‏اند كه مسلمين آمدند و به امر پيغمبر درختهاى خرما را قطع كردند واين فساد در زمين است.از اين جهت است كه من لازم مى‏دانم كه دراطراف اين مطلب مقدارى بحث كنيم.

اين مطلب از دو جنبه بايد بحث‏شود،يكى از جنبه قرآنى كه آيا اين‏عمل با تعليمات خود قرآن سازگار بوده است‏يا نبوده است؟يعنى اصل‏تعليمات قرآن و پيغمبر در اين زمينه چه بوده است و آيا اين يك عمل‏استثنايى و بر خلاف آن تعليمات است‏يا نه؟و ديگر از نظر كلى و به‏اصطلاح فلسفى و حقوقى،چون اين مساله‏اى است كه حتى امروز هم‏در ميان فلاسفه جديد مطرح است.

قرآن كريم مكرر در تعليمات خودش اين دستور را يادآورى‏كرده است كه در جهاد و مبارزه با دشمن از عدالت‏خارج نشويد،مثل‏آياتى كه در ابتداى سوره مائده هست;در دو آيه است.در يك آيه‏مى‏فرمايد: «و لا يجر منكم شنئان قوم ان صدوكم عن المسجد الحرام ان تعتدوا وتعاونوا على البر و التقوى و لا تعاونوا على الاثم و العدوان و اتقوا الله ان الله شديدالعقاب‏» (2) وادار نكند كينه و دشمنى قومى كه شما را مانع شدند از وروددر مسجد الحرام[كه از حد تجاوز كنيد].مى‏دانيم كه قريش به مسلمين‏فوق‏العاده بدى كردند.يكى از چيزهايى كه سبب شده بود كه كينه‏قريش،شديد در دل مسلمين وارد شود عملى بود كه در حديبيه انجام‏دادند كه مسلمين تا دو فرسخى مكه رفتند و اينها مانع شدند.قرآن‏مى‏فرمايد دشمنى اين قومى كه شما را مانع شدند از مسجد الحرام‏بعلاوه هزار كار بد ديگرى كه كرده بودند;جنگ بدر و احد و خندق رااينها بپا كرده بودند-سبب نشود كه شما از حد تجاوز كنيد.بعدمى‏فرمايد كه در كارهاى نيك تعاون داشته باشيد و در كارهاى بد نه.

در آن آيه ديگر مى‏فرمايد: «يا ايها الذين امنوا كونوا قوامين لله شهداءبالقسط و لا يجر منكم شنان قوم على الا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوى‏» (3) اى‏اهل ايمان براى خدا قيام كنيد، هميشه به عدالت گواهى بدهيد،هرگزدشمنى يك قوم شما را وادار نكند بر اينكه عدالت نكنيد(يعنى بادشمن خودتان هم به عدالت رفتار كنيد)،به عدالت عمل كنيد كه‏عدالت به تقوا و پرهيزكارى نزديكتر است.

در آيه 190 سوره بقره مى‏فرمايد: «و قاتلوا فى سبيل الله الذين يقاتلونكم‏و لا تعتدوا ان الله لا يحب المعتدين‏» در راه خدا بجنگيد با كسانى كه با شمامى‏جنگند ولى در جنگ هم اعتداء(يعنى از حد گذشتن)[نكنيد]،ازحد لازم نگذريد;خداوند معتدين و متجاوزين را دوست نمى‏دارد.

در اين موارد نيز همه گفته‏اند كه مقصود اين است:وقتى كه بادشمن روبرو مى‏شويد فقط با سرباز كه در ميدان جنگ با شما روبروشده است بجنگيد،اما آن كه سرباز نيست،مثلا كسى كه در خانه‏خودش نشسته است،پيرمردها،زنها،بچه‏ها،به اينها كارى نداشته‏باشيد،و مخصوصا كارهايى را كه اسمش‏«افساد در زمين‏»است پيغمبراكرم نهى مى‏فرمود،صريح هم نهى مى‏فرمود.وقتى كه قومى را[به‏جنگ]مى‏فرستاد تعبيراتى مى‏كرد،مى‏فرمود درختى را در جايى قطع‏نكنيد،پيرمردى را نكشيد،آب را به روى مردم نبنديد و امثال اين كارها.

اينها اصل تعليمات اسلامى است.

ولى يك مطلب ديگر در اينجا هست و آن اين است:گاهى اين كارهاصورت مى‏گيرد فقط به دليل حقد و عداوت و كينه‏اى كه افراد با ديگران‏دارند،يعنى يك كارهاى صرفا احساساتى. شك ندارد كه اينها ممنوع‏است.ولى يك وقت هست كه هدفهاى مشروع جنگى متوقف بر عملى‏هست;اينجا چطور؟اينجا من ابتدا مساله‏اى را كه حادتر از همه است ودر فقه مطرح است ذكر مى‏كنم تا تكليف بقيه روشن شود.

فقها مساله‏اى در فقه در كتاب‏«جهاد»طرح كرده‏اند به نام مساله‏«تترس كافر به مسلم‏»(تترس از ماده‏«ترس‏»است و ترس يعنى سپر)كه‏اگر در جنگ،دشمن،مسلمانى را سپر خودش قرار بدهد تكليف‏چيست؟حال يا فردى از كفار فردى را سپر خودش قرار بدهد[يا گروهى از كفارگروهى را سپر قرار بدهند]،ولى آنها بالاترش را عنوان كرده‏اند كه گروهى‏را سپر قرار بدهد.مثلا دشمن عده‏اى مسلمان بى‏گناه را اسير مى‏كند-واين خيلى معمول هم هست-بعد همان اسرا را در مقدم لشگرخودش قرار مى‏دهد و سربازش پشت‏سر اين اسرا جلو مى‏آيد،براى‏اينكه اگر آن طرف بخواهد بزند بايد اول افراد خودش را بزند.اين مساله‏را فقها طرح كرده‏اند كه اگر ما ديديم دشمن هجوم آورده و گروهى‏مسلمان بى‏گناه را سپر خودش قرار داده است،امر ما داير است ميان‏يكى از دو كار:يا اين عده بى‏گناه را بكشيم تا بتوانيم جلو هجوم دشمن رابگيريم و يا اينكه به خاطر اين بى‏گناه‏ها دست از مبارزه برداريم، تسليم دشمن باشيم كه دشمن چه مى‏كند.مى‏گويند اينجا براى شما جايز است‏كه همين بى‏گناه‏ها را به دست‏خودتان بكشيد-البته آنها شهيدند در راه‏خدا-براى اينكه جلو پيشروى دشمن را بگيريد،زيرا اگر اين كار رانكنيد،بعد دشمن مى‏آيد بيشتر از آنها را مى‏كشد،همانها را مى‏كشدبعلاوه يك عده افراد ديگر.پس امر داير است ميان اهم و مهم كه ماخون اين عده بى‏گناه را اينجا حفظ كنيم ولى در ازاى آن خون عده‏بيشترى بى‏گناه را هدر بدهيم يا اين عده بى‏گناه را با دست‏خودمان سرببريم براى اينكه جلو خونهاى ديگر گرفته شود؟فقه اجازه مى‏دهد،مى‏گويد اين كار را بكنيد.

حال منطق و عقل در اينجا چه مى‏گويد؟آيا عقل مى‏گويد بى‏گناه‏هارا نبايد كشت به هر قيمتى كه تمام مى‏شود؟يا عقل مى‏گويد بى‏گناه رابى‏جهت نبايد كشت و گاهى بى‏گناه با جهت كشته مى‏شود و بايد هم‏كشته شود،مثل خود رفتن سرباز به ميدان جنگ كه بالاخره كشته‏خواهد شد;يعنى اينجا تضاد است ميان عاطفه و عقل.خيلى جاهاميان عاطفه و عقل تضاد واقع مى‏شود.يك كار را عقل مى‏گويد بكن،عاطفه مى‏گويد نكن.آن كه محكوم عاطفه است نمى‏كند و آن كه محكوم‏حكم عقل است مى‏كند،نظير همين مثالهاى معروف كه بچه‏اى احتياج‏دارد به يك عمل جراحى،اگر به مادر كه خيلى اهل عاطفه است‏بگويى،بچه را مى‏كشد بغل خودش،مى‏گويد من حاضر نيستم مثلاشكم او را باز كنند يا دست او را احيانا ببرند.عاطفه‏اش به او اجازه‏نمى‏دهد.ولى عقل چه مى‏گويد؟همان مادر اگر فكر قويترى داشته‏باشد،چنانچه از گفته پزشك يقين پيدا كرد كه بريدن دست اين بچه‏يگانه راه نجات اوست،مى‏گويد اين كار را بكن.خود بچه چطور؟او كه‏محال است تسليم بشود.مولوى اين مثال را به حجامت ذكر مى‏كند يعنى خود بچه را با مادر مقايسه مى‏كند،مى‏گويد:

طفل مى‏لرزد به نيش احتجام×مادر مشفق در اين غم شادكام‏همه جراحيهايى كه در دنيا مى‏شود همين‏طور است.دندان كه فاسدمى‏شود انسان آن را با كمال تاسف مى‏كشد اما متاسف است كه چرافاسد شده كه حالا بايد كند و دور انداخت.ولى بعد از اينكه فاسد شده، ديگر آدم عاقل نمى‏گويد فاسد را بايد نگه داشت.فاسد اگر باشد سالمهارا هم فاسد مى‏كند. اين يك مطلب.

مثل مساله تترس اسمش فساد در زمين نيست.اگر هدف،صحيح‏نيست اصل كار غلط است. اما اگر هدف صحيح است،به خاطر هدف‏صحيح‏كارى را انجام دادن فساد نيست.فساد، كارهاى كينه‏توزى است،يعنى كارهايى كه هيچ ربطى به اين قضيه ندارد.فرض كنيد پيرمردى دريك گوشه‏اى هست;اين اثرى در كار جنگ ندارد.آن كه اسلام مى‏گويد:

«قاتلوا فى سبيل الله الذين يقاتلونكم و لا تعتدوا» [لا تعتدوا]يعنى كارهايى كه‏تاثير در تاكتيكهاى هدفى ندارد و فقط ناشى از عقده و از احساسات و ازكينه‏توزى است[انجام ندهيد]. بر اساس كينه‏توزى هيچ كارى نبايد كرد.

دشمن را هم نبايد بر اساس كينه‏توزى كشت;دشمن را هم بايد به خاطرايمان به هدف كشت نه به خاطر كينه‏توزى.هر كارى كه صرفا به خاطركينه‏توزى باشد(انسانى را مجروح كردن تا چه رسد به انسانى را كشتن،خانه‏اى را خراب كردن،درختى را قطع كردن)جايز نيست.ولى اگر اصل‏كارى مشروع است و رسيدن به يك هدف بزرگتر متوقف بر چنين كارى‏هست البته بايد اين كار را كرد.از جمله اين است:آيا خراب كردن‏حصنها و باروهاى دشمن جايز است‏يا جايز نيست؟اگر حمله به دشمن‏جايز نيست كه هيچ چيزش جايز نيست،اما اگر دشمن دشمنى است كه‏حتما بايد سرزمينش را گرفت و تسخير كرد البته خراب كردن با رويش هم درست است;خراب مى‏كنيم بعد بهترش را درست مى‏كنيم.اگرواقعا در يك جا اين كار جزء تاكتيك جنگى قرار بگيرد،براى خراب‏كردن روحيه دشمن،براى ارعاب دشمن كه مقاومت نكند و بعد كشتاركمتر صورت بگيرد[اين كار جايز است]يهودى‏اى كه جانش به مالش‏بسته است،همين قدر كه ببيند مالش مورد هجوم قرار گرفت زودروحيه‏اش را مى‏بازد.

اين است كه قرآن مى‏فرمايد: «ما قطعتم من لينة او تركتموها قائمة على‏اصولها فباذن الله و ليخزى الفاسقين‏» .اين «و ليخزى الفاسقين‏» اشاره به آن تاثيرروانى اين كار است،يعنى اين كار روح اينها را مخذول و منكوب مى‏كندو براى اين هدف لازم است.چهار تا درخت است،بريده مى‏شود،بعدهم به جايش درخت كاشته مى‏شود.

پس اين منافات ندارد با آن اصلى كه هر عقلى مى‏گويد،كه خودقرآن هم افساد در زمين را شديد تخطئه مى‏كند: «و من الناس من يعجبك‏قوله فى الحيوة الدنيا و يشهد الله على ما فى قلبه و هو الد الخصام و اذا تولى سعى‏فى الارض ليفسد فيها و يهلك الحرث و النسل‏» (4) بعضى از مردم اشخاصى‏هستند كه زبانشان خيلى چرب و نرم است،به زبانشان تو را به شگفت‏مى‏آورند و تو از اين خوش‏زبانى‏هاى اينها تعجب مى‏كنى،اما دل اينها:

سخت‏ترين دشمنهاى تو همينها هستند.همين قدر كه از پيش تومى‏روند،همه سعيشان اين است كه در زمين فساد كنند و كشتها را از بين‏ببرند;هر جا ببينند زراعت و كشتى هست، باغى هست،درختى هست،اينها را به كلى از بين ببرند،نسل را(انسانها را)از بين ببرند. اينهاچيزهايى است كه خود قرآن به شدت تخطئه مى‏كند ولى در عين حال‏قرآن-نه به خاطر احساسات و كينه‏توزى،بلكه در مواردى كه رسيدن به‏هدف انسانى و مشروع و الهى متوقف بر آن است-نه تنها كشتن كافر رااجازه مى‏دهد،كشتن انسان مسلمان را هم اجازه مى‏دهد تا چه رسد به‏خراب كردن يك بارو و چه رسد به كندن چند درخت.پس اين دو مساله‏نبايد با يكديگر اشتباه شود.از اين آيه مى‏گذريم.

«و ما افاء الله على رسوله منهم‏» .در اسلام از نظر مالى يك‏«فى‏ء»

داريم و يك‏«غنيمت‏»;يعنى مالهايى كه از چنگال دشمن بيرون آورده‏مى‏شود بعضى نام‏«غنيمت‏»دارد و يك حكم دارد و بعضى نام‏«فى‏ء»

دارد و حكم ديگرى دارد.غنيمت عبارت است از آنچه كه در ميدان‏جنگ به دست‏سربازان مى‏افتد و به وسيله جنگ گرفته مى‏شود.هرچيزى كه به وسيله جنگ و به تعبير قرآن با يورش با اسب و شتر-يعنى‏آنجا كه رسما حمله،حمله جنگى است-و با زور شمشير گرفته مى‏شودآن را«غنيمت‏»مى‏گويند.غنائم جنگى از نظر اسلام به پنج قسمت‏تقسيم مى‏شود;چهار قسمت ميان سربازها-همانهايى كه در جنگ‏شركت داشته‏اند-تقسيم مى‏شود و يك قسمت اختصاص به پيغمبرپيدا مى‏كند كه خمس است و مصرفش همان مصرف خمسى است كه‏ما مى‏دانيم (و اعلموا انما غنمتم من شى‏ء فان لله خمسه و للرسول و لذى القربى) (5) .

و اما فى‏ء.فى‏ء عبارت است از اموالى كه از كافر حربى به دست‏مى‏آيد ولى بدون آنكه زور شمشير در كار باشد;يعنى دشمن به شكل‏ديگرى،مثلا به واسطه رعب و ترسش،از آنجا رفته است.اين رااصطلاحا«فى‏ء»مى‏گويند.در فى‏ء،سربازان شركت ندارند و در واقع‏به تعبيرى كه بعد عرض مى‏كنيم كه خود قرآن تا آخر سوره اين موضوع‏را بيان كرده-به يك معنا به همه مسلمين تعلق مى‏گيرد;چگونه؟اولااينجا كلمه‏«فى‏ء»تعبير فوق‏العاده‏اى است.فى‏ء يعنى رجوع. چيزى كه‏رفته و بازگشته،حالت بازگشتش را«فى‏ء»مى‏گويند.سايه را تا وقتى كه‏آفتاب رو به بلندى است(تا ظهر)كه به تدريج‏سايه كوچك مى‏شود،«ظل‏»مى‏گويند،از آن به بعد كه باز سايه برمى‏گردد و رو به درازى‏مى‏رود آن را«فى‏ء»مى‏گويند.قرآن مالى را كه از كافر حربى گرفته‏مى‏شود اسمش را مى‏گذارد«فى‏ء»يعنى آن كه به جاى اصلى خودش‏برگشته است;يعنى او را غاصب مى‏شمارد.با فلسفه قرآن مطلب كامل‏و روشن است;چون هر چه هست از آن خداست،همه چيز مال‏خداست و خدا در اين عالم بشر را براى مقصدى خلق كرده است كه آن‏مقصد توحيد است و استفاده از سفره الهى آن قدر براى انسان جايزاست كه با هدف صاحب اصلى موافق و هماهنگ باشد.از نظر اسلام‏كسى كه كافر بالله العظيم است مالك حقيقى نيست;در واقع آنچه را كه‏مى‏خورد مثل كسى است كه از نظر قانونى مال غصبى را دارد مى‏خورد.

اين مال وقتى كه به مسلم برمى‏گردد«فى‏ء»است.

اينجا من دو تعبير دارم،يكى از قرآن يكى از حديث;خيلى جالب‏است!اين تعبير راجع به مال است،يك تعبير هم راجع به علم داريم.آن‏تعبير راجع به علم خيلى عجيب است!جمله معروفى است كه‏پيغمبر اكرم فرموده و مكرر از ايشان روايت‏شده و از امير المؤمنين باتعبيرات مختلف مكرر روايت‏شده،كه خلاصه همه آنها اين است:

«الحكمة ضالة المؤمن ياخذها اينما وجدها»حكمت-يعنى علم،علمى كه‏محكم باشد،يعنى علمى كه تخيل و واهى نباشد،حقيقت و مطابق باواقع باشد،علم درست-گمشده مؤمن است. مؤمن هر جا كه حكمت راپيدا كند گمشده خود را پيدا كرده‏«و لو عند مشرك‏»و لو نزد يك مشرك.«گمشده‏»يعنى چيزى كه مال من بوده و از دستم رفته است.انسان وقتى‏چيزى مال خودش باشد و از دستش رفته باشد و بعد جاى ديگر آن راببيند ديگر معطل نمى‏شود،فورا مى‏گيرد.«فهو احق بها».اينجا رابطه دين‏و علم[بيان شده است].امروز بحثى هست-فرنگيها طرح كرده‏اند-كه‏دين و علم با يكديگر تضاد دارند.پيغمبر درست عكس مطلب رامى‏گويد كه ايمان و علم با يكديگر آنچنان به اصطلاح همخانگى دارندكه اگر حكمت در غير خانه ايمان باشد در خانه خودش نيست:

اى برادر بر تو حكمت عاريه است همچو نخاسى كه دستش جاريه است

مى‏خواهد بگويد حكمت و علم اگر در جايى كه ايمان نيست وجودداشته باشد،در جاى خودش نيست،آنجا عاريه است;خانه حكمت‏آنجاست كه ايمان باشد.پس ايمان و علم اين قدر با يكديگر توام‏هستند.اين تعبير راجع به علم،آن تعبير هم راجع به مال.در باب علم‏مى‏فرمايد: «الحكمة ضالة المؤمن‏»،در باب مال مى‏فرمايد: «ما افاء الله على‏رسوله‏» آن كه خدا برگرداند به پيغمبر;يعنى اساسا بودنش در آنجابى‏اساس بود.

[اخيرا]به نام‏«حقوق بشر»حرفهاى مفت بى‏اساسى-كه درست‏فكر نكرده‏اند-مى‏گويند. مى‏گويند بشر في حد ذاته قطع نظر از دين ومذهب حقوقى دارد.(اينجا بايد گفت‏خدا پدر ماركسيستها را بيامرزد كه‏آنها اين حرفها را به كلى نفى كرده‏اند.)منشا اين حقوق چيست؟ چرا بشرچنين حقوقى دارد؟اين حقوق را چه كسى قرار داده و از كجاست؟چرابشر چنين حقوقى دارد و آن اسب اين حقوق را ندارد؟آيا طرحى درعالم هست كه چه براى چيست؟ يعنى آيا در باطن عالم يك پيوستگى‏در كار است و آن اين است كه اگر انسانى در عالم خلق شده و مواهبى به نام محصول،زراعت،ميوه،پوشيدنيها و خوردنيها در عالم هست،اينهابراى انسان خلق شده؟حرف درستى است.بعد مى‏گوييم اين عالم،اين‏دستگاهى كه دارد اين امور مورد استفاده را تحويل بشر مى‏دهد،اين‏رودخانه‏ها،اين جنگلها،اين ميوه‏ها،اين زمينهاى پر استعداد،اين آب وهوا،اين عالم خلقت اينها را براى يك نفر نيافريده،براى يك طبقه هم‏نيافريده،براى همه آفريده.حرف درستى است( «و الارض وضعهاللانام‏» (6) زمين را براى همه مردم قرار داد).ولى اساس حرف تو اين است‏كه اصلا پيدايش زمين به علت‏يك تصادف بود،پيدايش حيات در روى‏زمين هم به علت‏يك تصادف ديگر بود،انسان هم در اثر يك تنازع بقاى‏خونين به وجود آمد;در اثر جنگهاى بيرحمانه‏اى كه نسلهاى حيوانات بايكديگر كردند، يكى از نسلها شده انسان.يكديگر را خورده‏اند و به‏حقوق يكديگر تجاوز كرده‏اند،مثل ميليونها كرمى كه در يك حوض‏بوده‏اند،كرمهاى بزرگتر كوچكترها را خورده‏اند;خوردند و خوردند تاآخر يك كرم بزرگ باقى ماند.آن وقت انسانى كه طبق فلسفه تو اين جوردر روى زمين به وجود آمده،به اينجا كه رسيده يكمرتبه صاحب حق‏شد؟از كجا صاحب حق شد؟اصلا حق بشريت ديگر معنى ندارد.

اما اگر حق معنى دارد-كه واقعا هم معنى دارد-اين بر اساس اصل‏علت غايى است‏يعنى اين رابطه كه اين اشياء براى انسان آفريده شده‏است.پس انسان هم براى يك حقيقت عاليتر و متعالى‏تر آفريده شده‏است،وقتى كه انسان براى يك حقيقت عاليتر و متعالى‏تر آفريده شده‏است،آن حقيقت از انسان مقدستر است.انسان قداست‏خودش را به‏اعتبار انسانيت كسب مى‏كند.ما هميشه اين حرف را گفته‏ايم.وقتى كه‏شما مى‏گوييد انسان شرافت دارد،مى‏گوييم كدام انسان؟انسان‏زيست‏شناسى؟از نظر زيست‏شناسى كه جانى‏ترين انسانها باشريف‏ترين انسانها فرق نمى‏كند.مثال از مسلمانها نمى‏آوريم.از نظرزيست‏شناسى موسى چمبه با لومومبا هيچ فرق نمى‏كند،هيچ شرافتى‏آقاى لومومبا بر آقاى موسى چمبه ندارد،يعنى نمى‏شود گفت[چون]مثلا گروه خون اين از گروه خون او بهتر است‏يا شكل اين از شكل اوزيباتر است[اين بر او شرافت دارد].اين كه ملاكش نيست;ملاك مسائل‏ديگرى است كه شما آنها را«معيارهاى انسانيت‏»مى‏ناميد.پس انسانيت‏مافوق انسان است،يعنى هر انسانى انسان بالقوه است،و انسان بالفعل‏آن است كه آن ارزشهاى انسانى در او رشد و كمال پيدا كرده است. پس‏هدف آن ارزشهاى متعالى انسانى است.اين است كه انسان فداى ايمان‏مى‏شود،فداى اخلاق مى‏شود و فداى ارزشهاى انسانى مى‏شود.

بنابراين در زمينه امر خدا و اراده خدا-كه امر خدا و اراده خدا هم‏چيزى جز سعادت بشريت نيست-ديگر حقى در مقابل آن پيدانمى‏شود كه كسى بگويد من به دليل اينكه فقط يك انسان زيست‏شناسى‏هستم و يك سر و دو گوش دارم حقى دارم و اين حق من به هيچ‏وسيله‏اى قابل سلب نيست.خير،چنين چيزى نيست،حق مال تونيست،مال انسانيت است.تو تا در مسير انسانيت باشى ذيحق هستى،از اين مسير كه خارج شدى حقى به هيچ چيز ندارى حتى به جان‏خودت.اين است كه قرآن مى‏گويد: «ما افاء الله على رسوله‏» آنچه را كه‏خدا برگرداند;يعنى بى‏جهت پيش اينها بود.اصلا مالكيت بر ايشان قائل‏نيست،با كمال صراحت.

اينجا چون قانون را براى مسلمين بيان مى‏كند بعد مى‏فرمايد: «فمااوجفتم عليه من خيل و لا ركاب‏» در اينجا اسب و شترى بر اينها نتاختيد،÷يعنى چون جنگ نبوده غنيمت نيست «و لكن الله يسلط رسله على من يشاءو الله على كل شى‏ء قدير» لكن خدا پيامبرانش را بر هر كس كه بخواهدمسلط مى‏كند و خدا بر هر چيزى قادر است.در آيه اول با جمله «فمااوجفتم عليه من خيل و لا ركاب‏» به مسلمين گفت پس اينجا مساله،مساله‏غنيمت نيست كه به همان خصوص سربازها تعلق داشته باشد. «ما افاءالله على رسوله من اهل القرى فلله‏» آنچه كه خدا فى‏ء كرد از اهل قراء تعلق‏دارد به الله.البته معلوم است كه الله مصرف كننده نيست;يعنى‏فى سبيل الله;«لله‏»اينجا يعنى در راه خدا بايد مصرف شود،به عنوان‏فى سبيل الله بايد مصرف شود.به اصطلاح عنوان خاص است.

«وللرسول‏» و براى پيغمبر،يعنى باز قسمتى از اين اختصاص به پيغمبرپيدا مى‏كند كه پيغمبر بر اساس آنچه كه خودش صلاح مى‏داند-يعنى‏صلاحديد شخصى پيغمبر-در هر موردى كه بخواهد،مصرف مى‏كند.

«و لذى القربى‏» و براى ذوى القربى.در اينجا حتى اهل تسنن هم اعتراف‏دارند كه مقصود از«ذوى القربى‏»ذوى القرباى پيغمبر است،يعنى كسانى‏كه صدقات بر آنها حرام است.به دليل اينكه صدقات بر آنها حرام است‏از اينجا مى‏توانند استفاده كنند. «و اليتامى و المساكين و ابن السبيل‏» و براى‏يتيمها و مسكينها و ابن السبيل‏ها.سپس جمله‏اى است كه بعد تفسيرمى‏كنم. آنگاه مى‏فرمايد: «للفقراء المهاجرين الذين اخرجوا من ديارهم‏» فقراى‏مهاجرى كه از شهرهايشان خارج شدند.بعد مى‏فرمايد: «و الذين تبوءوالدار و الايمان من قبلهم‏» و حتى براى انصار كه چنين و چنان بودند.بعدمى‏فرمايد: «و الذين جاءو من بعدهم‏» و براى كسانى كه بعد از اين مهاجرين‏و انصار تا دامنه قيامت بيايند.پس معنايش اين است كه در نهايت امرمورد مصرف فى‏ء عموم مسلمين هستند.

حال چرا فى‏ء به يتامى و مساكين و ابن السبيل و اين فقراء و ديگران برسد؟اينجا قرآن تعليلى كرده كه از اين تعليل يك اصل كلى براى‏جاهاى ديگر استفاده كرده‏اند: «كى لا يكون دولة بين الاغنياء منكم‏» براى‏اينكه اين مال و ثروت،چيزى نباشد كه فقط در ميان اغنياى شما گردش‏كند;يعنى فلسفه اين حكم اين است كه پول و ثروت در ميان همه‏طبقات پخش شود و اختصاص به يك طبقه معين نداشته باشد كه فقطدر ميان آنها در يك مدار بسته گردش كند، در مدار بازى باشد كه همه‏مردم را شامل شود.كلمه‏«دولة‏»و«دولة‏»هر دو در زبان عرب استعمال‏مى‏شود،هر دو هم به اعتبار تداول يعنى دست به دست‏شدن است.

دولت را هم‏«دولت‏»مى‏گويند چون دست به دست مى‏شود يعنى براى‏يك نفر يا براى يك عده باقى نمى‏ماند،اينها مى‏روند عده ديگر مى‏آيند،آن عده مى‏روند باز عده ديگر مى‏آيند.از آن جهت كه به اصطلاح يك‏«حالت‏»است به آن مى‏گويند«دولة‏»ولى آن چيزى كه دست به دست‏مى‏شود مثل خود پست‏يا پول را مى‏گويند«دولة‏»يعنى آن چيزى كه‏دست به دست مى‏شود.حال قرآن مى‏گويد اين پول كه دست به دست‏مى‏شود نبايد در يك مدار محدود كه مدار اغنياست دست به دست‏شود،بايد در مدار عموم دست به دست‏شود;چون پول به هر حال درگردش و حركت است،نمى‏تواند در يك جا بماند،ولى پول كه‏نمى‏تواند در يك جا بماند دو جور است:يك وقت هست فقط در ميان‏يك طبقه و در يك مدار محدود گردش مى‏كند،و يك وقت هست دريك مدار نامحدود گردش مى‏كند;كه از اين جمله اين نظريه اسلام‏استنباط شده است كه نظر اسلام در باب ثروت اين است كه در يك مدارمحدود گردش نكند بلكه در يك مدار نامحدود يعنى در دست همه‏مردم[گردش كند].بهترين مثل آن چرخ و فلك است.چرخ و فلك‏هميشه در حال گردش است،يعنى آن كه در آن راس قرار گرفته مى‏آيد پايين و در آن پايين‏ترين نقطه و آن كه در نقطه پايين بوده مى‏رود بالا;

دو مرتبه همين‏طور گردش مى‏كند،به يك حال باقى نمى‏ماند.قرآن‏حرفش اين است كه پول بايد در ميان همه مردم بگردد نه در ميان يك‏طبقه معين.

«و ما اتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا و اتقوا الله ان الله شديدالعقاب‏» آنچه را كه پيامبر به شما مى‏دهد بگيريد و آنچه را كه از آن نهى‏مى‏كند باز بايستيد;يعنى اوامر و نواهى پيغمبر بايد معيار و ملاك قانون‏در ميان شما باشد;و از خدا بترسيد كه خداوند شديد العقاب است.درگذشته خوانديم كه «ما افاء الله على رسوله من اهل القرى فلله و للرسول ولذى القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل‏» يعنى آنها را به عنوان مواردمصرف[فى‏ء]معين فرمود، ولى باز تكرار مى‏شود: «للفقراء المهاجرين‏» .

مفسرين همه گفته‏اند اينها توضيح همان قسمتهاى قبل است.مثلا وقتى‏مى‏فرمايد: «لله‏» براى خدا،بايد مصرفش معلوم شود;مقصودفى سبيل الله است.آن‏«فى سبيل الله‏»چه كسانى هستند؟براى فقراى‏مهاجرين كه از شهر و ديارشان و از اموالشان اخراج شدند «يبتغون فضلامن الله و رضوانا» و اكنون كه در مدينه هستند طالب فضل الهى‏اند يعنى‏دنبال كار و كسب مى‏روند از نظر دنيا و طالب رضاى حق هستند از نظرآخرت «و ينصرون الله و رسوله‏» خدا و پيامبرش را يارى مى‏دهند،كمك وسرباز اسلام‏اند «اولئك هم الصادقون‏» (7) اينها مردمى هستند صادق وراستين،راست گفتار و راست كردار.آيا باز فقط به مهاجرين اختصاص‏دارد،[مورد]مصرف مهاجرين‏اند؟ «و الذين تبوءو الدار و الايمان من قبلهم‏»

و آنان كه خانه گل و خانه ايمان و دل را قبلا براى مهاجرين آماده كردند.

جمله عجيبى است!مهاجرين مردمى بودند كه اكثرشان در مكه‏بودند;مردمى بودند كه از خانه و دار و ديارشان خارج و از زن و بچه‏جدا شدند و تنها[حركت كردند]،به اصطلاح ايمان خودشان رابرداشتند و فرار كردند آمدند به مدينه.صفراليد بودند و چيزى نداشتند.

مسلمين مدينه كه آنها را«انصار»مى‏گويند برادران مهاجرشان را باآغوش باز پذيرفتند و اين جهت-همين‏طورى كه گفته‏اند-صحنه‏بى‏نظيرى در تاريخ اسلامى است.احتياج پيدا نشد به اينكه پيغمبربخواهد مثلا به زور مهاجرين را در خانه‏ها تقسيم كند.نوشته‏اند كه‏داوطلب آنقدر زياد بود كه گاهى سر يك نفر مهاجر دعوا مى‏كردند.

بعلاوه قرآن مى‏گويد نه اينكه اينها(انصار)چون خيلى دارا بودند چنين‏مى‏كردند(مثلا انسان در خانه‏اش ده اتاق دارد،شش اتاق را اشغال‏كرده،چهار اتاق خالى دارد،يكى از آنها را به ديگرى مى‏دهد)،نه اينكه‏ثروت زيادى داشتند و اين امكانات را در اختيار مهاجرين قرار مى‏دادند،بلكه با اينكه امكاناتشان اجازه نمى‏داد ايثار مى‏كردند;پذيرش با ايثاربود.تعبير قرآن عجيب است! «و الذين تبوءو الدار» آنان كه خانه را قبلاآماده كردند «و الايمان‏» و خانه ايمان را آماده كرده بودند(خانه دل را هم‏آماده كرده بودند) «من قبلهم‏» قبل از اينكه مهاجرين بيايند اينها آغوش‏خودشان را براى آمدن آنها باز كرده بودند «يحبون من هاجر اليهم‏» (اين‏ديگر گواهى دادن خود قرآن است)دوست مى‏دارند مهاجرين را،دوست مى‏دارند كسانى را كه به سوى اينها مهاجرت مى‏كنند.

در همين قضيه بنى النضير،پيغمبر اكرم به آنها فرمود هر خانواده‏اى‏از شما به اندازه يك شتر[بار]حمل كند،هر چه مى‏خواهد از خودش‏ببرد،بقايا ماند.وقتى خواستند بقايا را-كه همان فى‏ء بود-تقسيم كنندپيغمبر اكرم رو كرد به انصار و فرمود يكى از دو كار را بكنيد:يا در اين فى‏ء سهيم باشيد ولى ثروت خودتان را با برادران مهاجرتان تقسيم كنيدو يا اينكه ثروت شما مال شما باشد و اين فى‏ء اختصاص به مهاجرين‏داشته باشد.گفتند يا رسول الله نه اين و نه آن،ما ثروتمان را با برادران‏مهاجرمان تقسيم مى‏كنيم و اين فى‏ء را هم به آنها مى‏دهيم;هر دو.ولى‏پيغمبر اكرم فرمود نه،پس همين فى‏ء اختصاص به مهاجرين داشته‏باشد.فقط سه نفر از انصار را كه خيلى فقير بودند شريك كرد.اينكه‏پيغمبر اكرم فى‏ء را به مهاجرين داد،براى بعضى اين سؤال پيدا شده كه‏شايد فى‏ء اختصاص به مهاجرين دارد.ولى همه مفسرين اين مطلب رارد كرده‏اند،گفته‏اند فى‏ء اختصاص به كسى ندارد;فى‏ء-همان‏طور كه‏خود قرآن گفته است-مال همه است ولى پيغمبر به حسب نياز ومصلحت آن وقت،چون مهاجرين فقير بودند به مهاجرين داد و لهذا به‏سه نفر از انصار هم داد چون محتاج بودند،نه اينكه واقعا[مورد] مصرفش منحصرا مهاجرين هستند.

آنگاه قرآن تاييد مى‏كند كه وقتى فى‏ء به مهاجرين داده مى‏شود،انصار كوچكترين ناراحتى و كوچكترين نيازى به اين فى‏ء در روح خوداحساس نمى‏كنند.بعد مى‏گويد نه تنها در آنچه به آنها داده مى‏شوداحساس نياز و ناراحتى نمى‏كنند،آنچه را هم كه دارند به اينها ايثارمى‏كنند «و لا يجدون فى صدورهم حاجة مما اوتوا» اينها در سينه‏هاى خوداحساس نياز نمى‏كنند به آنچه كه به مهاجرين داده مى‏شود و به آنها داده‏نمى‏شود بلكه «و يؤثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة‏» انصار مهاجرين‏را بر خود مقدم مى‏دارند،ايثار مى‏كنند هر چند در زندگى خودشان‏شكافهايى وجود دارد كه بايد ترميم شود،يعنى گاهى خودشان نيازمندهستند.اينها چنين مردم شريف و بزرگوارى هستند! «و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون‏» (8) هر كس كه از شح نفس حفظ شود،از بخل و ازحرص و از اين حالت جمع كردن و پس ندادن، [چنين افرادى‏رستگاران‏اند]«شح‏»حالتى است كه انسان فقط تمايل دارد به اينكه‏ثروت را گرد بياورد و در او كوچكترين تمايلى به اعطاء وجود ندارد.)وهر مردمى كه از شح نفس حفظ شوند آنها رستگاران هستند.اين «و من‏يوق‏» نشان مى‏دهد كه حالت جماعت و جامعه را بيان مى‏كند:هرجامعه‏اى كه از شح نفس محفوظ بماند آن جامعه رستگار است.

گروه سوم.ممكن است كسى بگويد پس آيا اگر فيئى بوده،مال‏مهاجرين و انصار آن وقت بوده؟ حالا كه ديگر مهاجرين و انصارى وجودندارد،[و اساسا]بعد از يك نسل،ديگر مهاجر و انصارى وجود ندارد.

«و الذين جاءو من بعدهم‏» و كسانى كه بعد از اينها مى‏آيند.ممكن است ازاين فى‏ءها به صورت اموال غير منقول باقى بماند(يا فى‏ءهايى كه بعدگرفته مى‏شود)،باز تعلق پيدا مى‏كند به مردمى كه در نسلهاى آينده‏خواهند آمد.باز آنها چه روحيه‏اى دارند؟آيه نشان مى‏دهد كه[راجع به‏مسلمين گذشته]مادامى كه خلافش ثابت نشده[بايد خوشبين باشيم].

اينكه مى‏گويم‏«مادامى كه خلافش ثابت نشده‏»مى‏خواهم نظريه افرادى‏كه افراط مى‏كنند رد كنم.

راجع به اينكه ما درباره گذشتگان از مسلمين چه نظرى داشته‏باشيم،دو نظر افراطى و تفريطى وجود دارد.بعضى مى‏خواهند به كلى‏چشم بپوشند حتى از جنايات شنيعى كه گذشتگان كرده‏اند.مى‏گويند به‏معاويه هم شما چيزى نگوييد(آنها كه ديگر اسمشان مسلمان بود)،حتى به يزيد هم شما حمله نكنيد و او را لعن نكنيد.اين،حرف درستى‏نيست.خصوصا به صحابه كه مى‏رسد،مى‏گويند راجع به صحابه يك‏كلمه نگوييد;هر كسى كه به شرف صحبت پيغمبر رسيده يك كلمه درباره‏اش نگوييد.خود صحابه به اين دستور عمل نكرده‏اند;يعنى خودصحابه،صحابه ديگرى را كه منحرف شده بوده لعن هم كرده‏اند.پس‏مطلب به اين گل و گشادى نيست.بعضى هم كه اصلا مى‏خواهند نديده‏بگيرند;با كمال صراحت مى‏گويند پيغمبر موفق نشد مسلمانى بسازد وبنابراين پيغمبر مرد در حالى كه مردم بر كفر خودشان باقى ماندند.اين‏هم با منطق قرآن جور درنمى‏آيد.پس[نظر درست]چيست؟ما بايدجز در مواردى كه با دليل،خلاف آن ثابت‏شده است،با نظر خوشبينى‏نگاه كنيم،ولى در مواردى كه خلافش ثابت‏شده،يعنى افرادى كه فسق‏يا كفرشان محرز است،با كمال صراحت لعنشان هم مى‏كنيم. «و الذين‏جاءو من بعدهم‏» كسانى كه بعد از اين دو طبقه صالح آمده‏اند «يقولون ربنااغفر لنا» مى‏گويند پروردگارا مغفرت خودت را شامل حال ما كن «ولاخواننا الذين سبقونا بالايمان‏» ما را بيامرز و برادران ما كه قبل از ما در ايمان‏بر ما پيشى گرفته‏اند «و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذين امنوا» خدايا در دل ماغلى و غشى و كينه‏اى براى كسانى كه ايمان آورده‏اند قرار نده «انك‏رؤوف رحيم‏» تو مهربانى و تو آمرزنده هستى،و تو صاحب لطف ومرحمت هستى.خود اين يكى از دعاهاى قرآن است: «ربنا اغفر لنا ولاخواننا الذين سبقونا بالايمان و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذين امنوا ربنا انك رؤوف‏رحيم‏» (9) كه مرحوم آقاى بروجردى مى‏ديدم گاهى اين دعا را مى‏خواند.وصلى الله على محمد و اله الطاهرين.

 

پى‏نوشتها:

1.حشر/5-7.

2.مائده/2.

3.مائده/8.

4.بقره/204 و 205.

5.انفال/41.

6.رحمن/10.

7.حشر/8.

8.حشر/9.

9.حشر/10.