آشنايى با قرآن جلد ۴

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۹ -


سرنوشت عمل كافر

بسم الله الرحمن الرحيم

...اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

و الذين كفروا اعمالهم كسراب بقيعة‏يحسبه الظمان ماء حتى اذا جاءه لم يجده‏شيئا و وجد الله عنده فوفيه حسابه و الله سريع‏الحساب، او كظلمات فى بحر لجى يغشيه‏موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات‏بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لم يكد يريهاو من لم يجعل الله له نورا فما له من نور .

بحث اين آيات درباره سرنوشت عمل كافر است كه اگركافر عمل به اصطلاح خيرى به عقيده خودش بكند چه سرنوشتى پيدامى‏كند و اگر عمل شرى مرتكب بشود چه سر نوشتى پيدا مى‏كند.

يكى دو مطلب به عنوان مقدمه بايد عرض كنم.يكى اينكه وقتى قرآن‏مى‏گويد«كافر»مقصود از كافر چيست؟آيا مقصود از كافر هر غير مؤمن است،هر غير مسلمانى را ما مى‏توانيم بگوييم‏«كافر»و آنچه‏قرآن در اينجا تحت عنوان‏«كافر»مى‏فرمايد شامل همه غيرمسلمانها مى‏شود،يا اينكه كافر معنى خاصى دارد كه در واقع غيرمسلمان به تقصير را شامل مى‏شود و به اصطلاح غير مسلمان به قصور راشامل نمى‏شود؟

علما يك اصطلاحى دارند كه اين اصطلاح ريشه قرآنى‏دارد،جاهل را مقسم قرار مى‏دهند و مى‏گويند جاهل بر دو قسم‏است:يا قاصر است و يا مقصر،و طبعا هر خلافكارى اين طوراست. يك نفر خلافكار و مجرم يك وقت قاصر است و يك وقت‏مقصر.«قاصر»يعنى كوتاه و«مقصر»يعنى كوتاهى كننده.اگركسى چيزى را نمى‏دانست و يا جرمى را مرتكب شد،يك وقت‏علت اين كار قصور يعنى دست نارسى و كوتاهى است،يعنى اوتقصير ندارد،مقصر نيست و راهى غير از اين نداشته است (1) ،و يك وقت او مقصر است و آن،وقتى است كه انسان يك چيزى را دانسته‏و فهميده،اما به خاطر هوا پرستى و نفس پرستى،على رغم آنچه‏خودش مى‏داند و مى‏فهمد عمل مى‏كند.

قرآن خودش اصطلاحى در اين زمينه‏ها دارد ولى نه به نام‏قاصر و مقصر.تعبير قرآن تعبير ديگرى است از قبيل‏«المستضعفين‏»

مستضعفين يعنى ضعيف شمرده‏شدگان،دست نارسان.در بعضى‏جاهاى ديگر تعبير دارد: «مرجون لامر الله‏» (2) يعنى درباره يك‏طبقه‏اى شما اساسا قضاوت نكنيد كه عاقبت اينها چيست،بگوييدبه خدا واگذار است،خدا خودش مى‏داند كه بعد با آنها چه بكند،كه البته اين خودش يك نويد رحمت است.

چنين اشخاصى ممكن است مسلمان نباشند.الآن نقاطى‏در جهان وجود دارد-در آفريقا، آمريكا،اروپا،مشرق زمين و خيلى‏از نقاط ديگر-كه بسا هست مردم نام اسلام را نشنيده‏اند و چه بسادر بعضى مناطق سياستهاى بالخصوصى حكومت مى‏كند كه اصلا ازاول نگذاشته‏اند آنها نام دين و نام خدا را بشنوند.اينها هم به يك‏معنا كافرند،يعنى مسلمان نيستند،اما كسى اينها را كافر معاند وكافر جاحد نمى‏گويد.كافر معاند يعنى آن فردى كه اسلام بر اوعرضه شده و او درك كرده و فهميده،ولى به خاطر اينكه منفعت وجاه طلبى و تعصبش اقتضا نمى‏كرده، وقتى خودش را مواجه با حق‏ديده است در مقابل حق و حقيقت قيام كرده و ايستاده است. اصل‏معنى كفر اين است.هر غير مسلمانى را،و لو كسى كه اسلام بر اوعرضه نشده است تا عكس العمل مخالف در مقابلش نشان بدهد، به يك معنا مى‏توانيم بگوييم كافر،ولى به يك معناى ديگر[نمى‏توانيم بگوييم]و قرآن هر جا «الذين كفروا» مى‏گويد ناظربه آن طبقه نيست، بلكه ناظر به طبقه‏اى است كه حقيقت بر آنهاعرضه شده است و آنها در مقابل حقيقت عناد مى‏ورزند.«كفر»

يعنى پرده كشى.آنها مى‏خواهند روى حقيقت،ساتر و پرده‏بيندازند،يعنى مقصر هستند و از روى تقصير[عمل مى‏كنند].درباره‏همينهاست كه قرآن مى‏فرمايد: «و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم‏» (3) يعنى در حالى كه در عمق روحشان يقين دارند مع ذلك جحودمى‏ورزند.

حقيقت اسلام تسليم است

حقيقت اسلام تسليم است نه دانستن و ندانستن.دانستن وكشف حقيقت كردن،براى اينكه يك نفر مسلمان باشد كافى‏نيست.وقتى حقيقت براى انسان كشف شد بايد عكس العملش درمقابل حقيقت اين باشد كه «امنا و سلمنا و صدقنا» .اين مى‏شوداسلام،و الا من از شما مى‏پرسم آيا شيطان كافر است‏يا كافرنيست؟بدون شك كافر است.قرآن هم مى‏گويد: «و كان من‏الكافرين‏» (4) .ولى از شما مى‏پرسم آيا شيطان-كه قرآن او را كافرمى‏خواند-خدا را مى‏شناسد يا نمى‏شناسد؟مى‏داند خدايى هست‏يانه؟او از همه بهتر مى‏داند.خدا را آنچنان مى‏شناخت كه مى‏گفت:

«فبعزتك‏» (5) (به عزت خودت قسم).آيا شيطان پيغمبران و عبادمخلص خدا را مى‏شناسد يا نمى‏شناسد؟خيلى هم خوب مى‏شناسد، چون مى‏گفت: «الا عبادك منهم المخلصين‏» (6) يك عده عباد راسراغ داشت كه آنها را«عباد مخلص‏»مى‏ناميد و مى‏گفت ديگردستم به آنها نمى‏رسد.بندگان مخلص خدا را آنچنان مى‏شناسد كه‏مى‏گويد«ولى من به آنها دسترسى ندارم،هيچ روزنه و نقطه ضعفى درآنها نيست كه من در آنها نفوذ پيدا كنم‏».ائمه را چطور؟ ائمه رامثل انبياء خوب مى‏شناسد.آيا به معاد اعتقاد دارد يا نه؟يعنى آيا علم‏دارد كه روز قيامتى هست‏يا نه؟به آن هم علم و يقين داشت،مى‏گفت: «فانظرنى الى يوم يبعثون‏» (7) خدايا مرا تا روز قيامت مهلت‏بده.

اين عنصرى كه خدا و پيغمبران را مى‏شناسد و به معاد هم‏اعتقاد جازم دارد-اين سه ركنى كه ما هميشه شرط اسلاميت‏مى‏دانيم-در عين حال قرآن مى‏گويد كافر است،چون ملاك كفراين نيست كه انسان بداند يا نداند،و ملاك اسلام هم اين نيست كه‏انسان بداند يا نداند. ملاك اسلام اين است كه انسان بداند و درمقابل حقيقت تسليم باشد،و ملاك كفر اين است كه انسان بداند،حقيقت بر او عرضه شده باشد و او در مقابل حقيقت بايستد و مخالفت‏كند.

پس اينكه قرآن در يك جا مى‏فرمايد اعمال كافران مانندتلى از خاكستر است كه بادتندى بوزد،در يك جا مى‏فرمايد مانندسرابى است كه تشنه او را آب خيال مى‏كند و در يك جا به ظلمتهايى‏تشبيه مى‏كند كه در اعماق درياها وجود دارد،همه درباره انسانهايى‏است كه حقيقت بر آنها عرضه شده و در عين حال در مقابل حقيقت‏ايستاده‏اند.قرآن در يك جا تابلوى عجيبى را مجسم مى‏كند: «و اذقالوا اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من‏السماء» (8) مى‏گويد ياد كن آن وقتى را كه دست به آسمان بلندمى‏كردند و مى‏گفتند خدايا اگر سخن اين محمد كه مدعى نبوت است‏حق است و واقعا پيغمبر است و راست مى‏گويد و از ناحيه توست (9) سنگى از آسمان بفرست و ما را ببر كه نبينيم.كفر معنايش همين است.

مى‏گويد اگر اين حقيقت است مرا ببر كه نبينم.

اما آن طبقات ديگر،يعنى كافرانى كه كافرند به معنى اينكه‏مسلمان نيستند ولى قاصران‏اند و به تعبير خود قرآن‏«مستضعفان‏اند»، «مرجون لامر الله‏» هستند-كه شايد اكثريت كافرها و غير مسلمانهااز اين قبيل باشند،خدا عالم است-در آنها بحثى نيست.فلان زن‏يا بچه،فلان دهاتى يا بى‏سواد،يك گوشه‏اى افتاده و اساسا[حقيقت به او نرسيده است]و گاهى حتى افراد دانشمندى[چنين‏هستند.]در كتاب عدل الهى اين داستان را كه در شرح حال دكارت‏مى‏نويسند،نقل كرده‏ام.دكارت فيلسوف معروفى است كه فلسفه‏خودش را از«شك‏»شروع كرد،يعنى در راهى كه از نظر فلسفه‏مى‏رفت كم كم احساس كرد كه به بن بست رسيده است،يكدفعه‏همه خطها را كور كرد و گفت از نو و از همان اول شروع مى‏كنم.

يكمرتبه شك كرد و گفت مى‏خواهم در همه چيز شك كنم تا ببينم‏يقين را از كجا پيدا مى‏كنم.نه تنها در امور مذهبى شك كرد،درساير امور نيز شك كرد،گفت‏شايد خدا نباشد، پيغمبرانى نباشند،اصلا شايد دنيايى وجود نداشته باشد،رنگ و حجم و جسم و حرارت‏وجود نداشته باشد،همه اينها خيال باشد مگر نه اين است كه انسان‏گاهى در خواب يك دنياى بسيار وسيع و عظيمى را مى‏بيند كه درعالم خواب شك نمى‏كند كه آنچه مى‏بيند حقيقت است اما وقتى‏بيدار مى‏شود مى‏بيند همه آنها خيال بوده است.بعد گفت:ولى درهر چه شك كنم در يك چيز نمى‏توانم شك كنم و آن اينكه‏«شك مى‏كنم‏»،در اينكه‏«شك مى‏كنم‏»نمى‏توانم شك بكنم،پس شكى وجود دارد و شخص شك كننده‏اى وجود دارد كه من‏هستم.پس اگر هيچ چيز در جهان وجود ندارد من و شكم وجودداريم.بعد گفت پس يك نقطه پيدا كردم.حالا پايم را روى اين‏نقطه مى‏گذارم و اين را پله اول قرار مى‏دهم و قدم به قدم جلو مى‏روم.

بعد آمد درباره خودش بررسى كند،گفت من كه هستم،شك من‏هم كه وجود دارد،آيا اگر هيچ چيز وجود نداشته باشد،من و شك‏من مى‏تواند وجود داشته باشد،يا يك چيز ديگرى هم بايد وجودداشته باشد تا من و شكم وجود داشته باشيم؟ديد نه،بايد چيز ديگرهم وجود داشته باشد.قدم به قدم جلو رفت-كه داستانش مفصل‏است-و ديد خدا را نمى‏تواند انكار كند، خدا وجود دارد،روح وجوددارد،جسم وجود دارد،و كم كم خيلى از چيزهايى را كه قبلا هم‏قبول داشت قبول كرد و خيلى از چيزها را قبول نكرد.رفت‏سراغ‏مذاهب اينجاست كه انسان احساس انصاف مى‏كند،يعنى احساس‏مى‏كند كه او واقعا مرد با انصافى است.مذاهب محيط خودش رايك يك بررسى كرد و معتقد شد كه مذهب مسيح در ميان مذاهب‏موجود بهترين مذهب است،ولى گفت من نمى‏گويم مذهب مسيح بهترين‏مذهب جهان است چون من نمى‏دانم در جهان چه مذاهبى وجود دارد-عرض كردم سيصد و پنجاه سال پيش مثل حالا نبوده،تازه‏حالا هم هنوز حقايق نسبت به همه جهان مكشوف نيست تا چه رسدبه آن وقت-شايد در جهان مذاهب ديگرى وجود داشته باشد كه آن‏مذاهب بر مذهب مسيح ترجيح داشته باشد.من فعلا مى‏گويم بهترين‏مذهب موجودى كه من مى‏شناسم اين است.و عجيب اين است كه‏وقتى مى‏خواهد مثالى براى يك نقطه دور افتاده ذكر كند كه اوبى‏خبر است در آن نقطه چه مذهبى وجود دارد،مى‏گويد مثلا ممكن‏است در ايران يك مذهبى وجود داشته باشد كه از مذهب مسيح بهترباشد.

يك چنين آدمى كه تعصب ندارد و در دلش را به روى‏حقيقت باز كرده،گيرم به حقيقت هم نرسد،از مستضعفين و قاصران‏است و او را نمى‏توان كافر به آن معنا شمرد يعنى كسى كه‏حقيقت برايش كشف شده و در مقابل حقيقت عكس العمل مخالف‏نشان مى‏دهد،عناد و حجود و كفر مى‏ورزد.

بعد از دانستن اين مطلب،درباره مقبول واقع شدن اعمال‏انسان در درگاه الهى و به تعبير قرآن بالا رفتن عمل انسان توضيح‏مى‏دهيم.اصلا معنى مقبوليت[عمل،همان بالا رفتن آن است.]قبول كردن خدا مثل قبول كردنهاى ما نيست كه يك امر قرار دادى‏باشد.ماهيت و واقعيت اعمالى كه انسان مرتكب مى‏شود،به درجه‏اخلاص انسان،نيت انسان و پاكى روح انسان بستگى دارد.يك‏وقت هست كه عمل به سوى خدا بالا مى‏رود (اليه يصعد الكلم‏الطيب و العمل الصالح يرفعه) (10) و يك وقت هست كه عمل انسان‏بالا نمى‏رود بلكه پايين مى‏رود. (ان كتاب الفجار لفى سجين) (11) .

در روايت هست‏يك نماز ما مى‏خوانيم-ما كه از عالم‏غيب خبر نداريم،ولى عالم غيب از اين عالم شهادت ما خيلى‏وسيع‏تر و فصيح‏تر و منظم‏تر و حسابهايش دقيق‏تر است-يك وقت‏هست كه اين نماز ما يك تجسم نورانى پيدا مى‏كند،بالا مى‏رود وپرده‏هاى فتگانه(هفت‏حجاب)را پاره مى‏كند.يك وقت هم‏هست كه نماز ما به صورتى است كه ملائكه‏اى كه مامور بالا بردن‏هستند،وقتى كه آن را به يك مقام بالاتر عرضه مى‏كنند،آن مقام‏بالاتر مى‏گويد«لفوه فى خرقة‏»اين را در يك پارچه‏اى بپيچيد وبكوييد به سر خواننده‏اش. خيلى نمازها هست كه به جاى اينكه بالابرود پايين مى‏رود.در روايت است كه انسان گاهى يك عمل خير رابه قصد قربت انجام مى‏دهد،مثلا به قصد قربت و واقعا«قربة الى‏الله‏»از يك نفر دستگيرى مى‏كند.اين عمل او مى‏شود يك عمل‏نورانى و در مقامات بالا جا مى‏گيرد،ولى بعد شيطان وسوسه مى‏كند،با اينكه در حين عمل قصد ريا نداشته و ريا هم نكرده و عملش پاك‏بوده اما رياى بعد از عمل مى‏كند.در مجلسى مى‏نشيند،در حالى كه‏يك خيال در ذهن اوست مثل يك گربه‏اى كه او را در يك جوال‏كرده باشند مى‏خواهد زود خودش را بيرون بياندازد كه بله،اطلاع‏پيدا كرديم فلان كس گرفتار است،ما هم به نوبه خودمان كمك‏كرديم! دستور مى‏دهند يك درجه عمل او را پايين بياوريد.[اين كارتكرار مى‏شود.]دفعه سوم دستور مى‏رسد كه آن عمل را از بالا برداريدو بگذاريد در سجين،در جهنم،يعنى عملى مى‏شود در رديف‏شرابخوارى،همان عملى كه در ابتدا بالا رفت،مى‏گويند آن را پايين‏بياوريد.

شرط بالا رفتن عمل انسان

پس اعمال انسان يك نظام واقعى دارد.براى اينكه عمل‏انسان بالا رود بايد قصد انسان بالا رفتن باشد.اين همان است كه‏به آن‏«قصد قربت‏»مى‏گوييم.براى اينكه عمل انسان بالا برود بايدنيت انسان خالص باشد و قصد بالا رفتن داشته باشد،و الا محال‏است انسان قصد بالا رفتن نداشته باشد و عمل او بالا برود.اين است‏كه گفتيم انسان لا اقل بايد ايمان به خدا و ايمان به آخرت-كه شرطقصد قربت است-داشته باشد،و الا آدمى كه اصلا به خدا ايمان‏ندارد و قصد قربت هم ندارد،نبايد انتظار داشته باشد كه عمل او بالابرود.وقتى او عمل را بالا نفرستاده،عمل چگونه بالا برود؟!اين‏درست مثل اين است كه كسى سنگى را به طرف پايين انداخته ومى‏گويد چرا سنگ به طرف بالا نمى‏رود؟سنگ را به طرف بالانينداخته كه بالا برود.

عناد موجب حبط عمل است

اين مقدار(ايمان به خدا و ايمان به آخرت)

شرط اصلى[مقبوليت و بالا رفتن عمل]است ولى چيزهايى هم‏هست كه به منزله آفت هستند،يعنى يك عمل راست و درست راخراب و فاسد مى‏كنند،از جمله همين مساله عناد و كفرى است كه‏عرض كردم.اگر انسان با حقيقت عناد بورزد،خاصيت عناد اين‏است كه اعمال گذشته انسان را حبط مى‏كند.يك نفر مسيحى مؤمن‏ممكن است عملى را به قصد قربت انجام دهد و مسلم عملش در نزدخدا ضايع نمى‏شود،اما اگر همان فرد در جاى ديگر معاند باشد يعنى‏تا سخن از پيغمبر اسلام بيايد فورا عكس العمل مخالف نشان بدهد،اين كفرش،آن عملش را ضايع و باطل مى‏كند.همچنين يك نفرسنى ممكن است‏يك عمل را به قصد قربت انجام بدهد و عملش پاك و پاكيزه بالا برود اما اگر مساله امامت امير المؤمنين بر اوعرضه شد و قبول نكرد و عناد ورزيد قطعا اعمالش همه به هدر رفته‏است.

نه تنها عناد اين كار را مى‏كند،خيلى چيزهاى ديگر هم‏خود ما داريم[كه اعمالمان را هدر مى‏دهد].نبايد خيال كرد اين‏مساله فقط مربوط به آنهاست.لازم نيست عناد تنها در مورد نبوت ياامامت‏يا توحيد باشد،در موارد ديگر هم همين طور است.ممكن‏است انسان به نحو ديگرى معاند باشد.فرض كنيد كسى يك‏مساله‏اى از من مى‏پرسد و من جوابى مى‏دهم.از يك نفر ديگر هم‏همان مساله را مى‏پرسد و او جواب ديگرى مى‏دهد.بعد به من‏مى‏گويند فلان كس جواب مساله را اين طور داد.تا به من گفتند،بااينكه من خودم بهتر از ديگران مى‏فهمم كه او درست گفته اما حاضرنيستم خودم را بشكنم و بگويم ببخشيد،من اشتباه كردم، ايشان‏درست فرمودند،بلكه شروع مى‏كنم به توجيه و تاويل كردن ومى‏خواهم به هر نحوى شده حرف او را خراب كنم و حرف خودم رابه كرسى بنشانم.اين هم خودش درجه‏اى از عناد است.در اين‏صورت نمى‏تواند نماز من نماز درستى باشد در حالى كه من اينقدرخودخواه و معاندم كه حاضر نيستم نسبت به اينكه مساله‏اى را ديگرى‏بهتر از من جواب داده تسليم باشم و به اشتباه خود اعتراف كنم.

حسادت هم همين طور است.پيغمبر اكرم فرمود:«ان‏الحسد لياكل الحسنات كما تاكل النار الحطب‏» (12) .

حسد،حسنات انسان را مى‏خورد آنچنانكه آتش هيزم را،يعنى انسان حسناتى انجام مى‏دهد و در ديوان اعمالش حسنات‏زيادى هست،بعد مرتكب يك حسادت مى‏شود،تمام آنها محو ونابود مى‏شود.در حديثى پيغمبر اكرم در مورد بعضى از اعمال واذكار فرمود هر كس اين عمل را مرتكب بشود يا اين ذكر را بگويدخداوند متعال براى او درختى در بهشت غرس مى‏كند.يكى ازحاضرين عرض كرد:يا رسول الله!پس ما در بهشت‏خيلى درخت‏داريم.فرمود: بلى،اگر آتشى از اينجا نفرستيد و آنها را آتش نزنيد.

پس مى‏بينيد اگر كافر (13) ايمان به خدا نداشته باشد وبه قيامتى معتقد نباشد و كارى را براى عالم بالا انجام ندهد عملش‏بالا نمى‏رود،و اگر چنين كارى را كرد ولى كفر عنادى و كفرجحودى داشت،خود اين كفر جحودى،عملش را بعد از اينكه ماجوربوده از بين مى‏برد، همين طور كه اعمال ما را مثلا حسادت از بين‏مى‏برد.اعمال خيرى كه مرتكب مى‏شود اگر به قصد خدا نباشد وقصد قربت در كار نباشد توخالى و پوچ و سراب است،خيال مى‏كندكارى كرده ولى وقتى كه چشم به آن جهان باز كرد مى‏بيند تمام اين‏اعمالى كه او آنها را خير و مفيد به حال خودش خيال مى‏كرد بى‏روح‏و بى‏معنى و مرده است،اينها همه سراب‏اند و او خيال مى‏كرده آب‏است.ديگر واى به حال انسانى كه كافر باشد،كفرش هم كفرجحودى و عنادى باشد و گناه هم مرتكب بشود،كافر در حال كفرمرتكب گناه بشود،آن ديگر «ظلمات بعضها فوق بعض‏» است.

قرآن براى اين دسته مثل عجيبى ذكر مى‏كند:[مثل آنها مثل]تاريكى اندر تاريكى است، مى‏فرمايد: «او كظلمات فى بحر لجى‏» .

دريايى را در نظر مى‏گيرد كه آن دريا«لجى‏»باشد،يعنى قسمتى ازآن يا همه آن،عمق بسيار زيادى داشته باشد.چرا قرآن مثال‏به درياى عميق ذكر مى‏كند و مى‏گويد ظلماتى در دريايى عميق،يعنى در عمق آن دريا؟براى اينكه اگر ما بخواهيم مثالى ذكر كنيم‏براى جايى كه در آنجا نور به هيچ وجه وجود نداشته باشد و انسان رادر جايى ببرند كه هيچ نور وجود نداشته باشد،اين است كه انسان رادر عمق يك درياى عميق فرو ببرند و خيلى هم فرو ببرند.

امروز بهتر از گذشته ثابت‏شده است كه نور در آب نفوذمى‏كند،يعنى همين طور كه هوا را روشن مى‏كند آب را هم روشن‏مى‏كند چنانكه شما كف حوضى را كه آب صاف داشته باشدمى‏بينيد،چون نور در آب نفوذ مى‏كند و تا كف حوض مى‏رسد.اما دردرياهاى خيلى عميق مى‏گويند از عمق چند هزار متر بيشتر ديگراساسا نور هيچ نفوذى ندارد،آنجا ظلمت مطلق است.

در قديم خيال مى‏كردند در طبقات زيرين اقيانوسها ديگرجاندارى وجود ندارد،چون نور به هيچ وجه به آنجا نمى‏رسد و فشارآب هم خيلى زياد است،ولى امروز كشف شده كه با اينكه نورخورشيد به آنجا نمى‏رسد در عين حال جاندار وجود دارد.خدامخلوقاتى را كه آنجا هستند طورى خلق كرده كه خودشان از اندرون‏خودشان نور توليد مى‏كنند و ما يحتاج نورى در وجود خودشان توليدمى‏شود.

بنابراين مثال براى جايى كه در آنجا نور هيچ وجود نداشته‏باشد كه بتوان فرض كرد انسانى را به آنجا ببرند،يكى‏«بحر لجى‏» است.قرآن نمى‏گويد«بحر»(دريا)-كه شامل همه درياها بشود وبگويند بعضى درياها نور تا ته آنها مى‏رسد-بلكه مى‏گويد«بحر لجى‏»درياى خيلى عميق، اشاره به بعضى درياها كه عمقشان‏در حدى است كه نور در آنجا نفوذ نمى‏كند.

ولى قرآن مى‏خواهد بگويد كه عواملى از ظلمت بر وجوداينها (14) احاطه پيدا كرده كه هر كدام به تنهايى اينها را در ظلمت فرومى‏برد.صرف اين نيست كه اينها در ظلمت هستند،بلكه در ظلمت‏چند قبضه هستند و چند عامل روى همديگر وجود دارد كه هر كدام‏به تنهايى مانع رسيدن نور است:در دريايى عميق باشند،آنجا كه نورنمى‏رسد،بعلاوه سطح دريا هم آرام نباشد،دائما امواجى روى امواج‏قرار بگيرد كه از سطح عادى دريا مثل دو كوه بالا آمده باشد كه بازمانع بيشترى براى رسيدن نور است،از اين هم بالاتر،هوا هم ابرى‏باشد كه ابر هم مانع رسيدن نور خورشيد يا ماه و ستاره و امثال اينهاباشد.اين ديگر چقدر ظلمت اندر ظلمت است: «ظلمات بعضهافوق بعض‏» مثل مى‏آورد اينها را كه آنچنان ظلمتهايى روى‏ظلمتهايى بر اينها احاطه پيدا كرده است كه در حكم آدمى هستندكه در قعر چنين دريايى باشد كه چند عامل روى همديگر قرارگرفته و مانع رسيدن نور شده است،درست عكس آن مثلى كه در آيه‏نور خوانديم،كه گفتيم آن مثل را چند جور توجيه كرده‏اند و از جمله-در روايت داشتيم-مثل مؤمن هم هست:

مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح‏فى زجاجة الزجاجة كانها كوكب درى يوقدمن شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية‏يكاد زيتها يضيى‏ء و لو لم تمسسه نار نور على نوريهدى الله لنوره من يشاء .

سه مثل قرآن براى اعمال كافران

آنجا انسانهايى را فرض مى‏كند كه اين انسانها در جوى قرارگرفته‏اند كه نور است بالاى نور، نور فطرتشان،نور نبوت،روشنايى درروشنايى است.بشر ديگرى هم هست كه در ظلمت فوق ظلمت‏است:نور فطرت خودش را خاموش كرده است،اين خودش يك‏ظلمت.ظلمت عناد آمده روى آن را گرفته است،ظلمت ديگر،وظلمت ناشى از گناه و معصيتهاى متوالى كه همان موجها و طغيانهاى‏روحى انسان است (موج من فوقه موج) ظلمت ديگرى،چون هرظلمتى نقطه مقابل يك نور است:نور نبوت،نور وحى،هدايت‏وحى.آنجا كه هدايت وحى نباشد ظلمت است.نور فطرت،هدايت‏فطرت.آنجا كه چراغ فطرت خاموش شده باشد ظلمت است.نورعمل صالح(چون عرض كرديم: «و العمل الصالح يرفعه‏» خاصيت‏عمل صالح اين است كه به قلب انسان نور مى‏دهد).وقتى كه انسان‏عمل صالح انجام ندهد نقطه مقابلش ظلمت است.هر چه بر آن‏طبقه،نور فوق نور احاطه كرده،بر اين طبقه ظلمت فوق ظلمت[حاكم‏است].

پس،از اين دو مثلى كه قرآن در اينجا ذكر كرده است‏يك‏مثل اين بود كه مثل اعمال كافران مثل سراب است.اينجا نظربه كارهاى خيرشان دارد كه اينها به آن اميد بسته‏اند.بيچاره‏ها! شماخيال[باطل]مى‏كنيد،تا ايمانتان به خدا درست نباشد و تا به نور خداروشن نباشيد اعمال شما روح پيدا نمى‏كند،اعمال شما حالت آب راپيدا نمى‏كند كه تشنگى شما را بر طرف كند.مثل دوم براى گناهان اينهاست.مفسرين هم راجع به اينكه چرا قرآن دو مثل آورده است‏وجوهى ذكر كرده‏اند و شايد بيشتر همين وجه را-كه بهتر هم همين‏است-گفته‏اند كه مثال اول براى كار خوب آنهاست و مثال دوم‏براى كار بدشان كه ظلمت در ظلمت است.

عرض كرديم كه براى اعمال كافران يك مثل ديگر هم درقرآن ذكر شده.مثال مى‏زند به تلى از خاكستر كه باد تند بوزد و آن را ازبين ببرد.جلسه پيش عرض كرديم كه اين مثل،مثل كارهاى خوبى‏است كه[آنها]به قصد قربت هم انجام داده‏اند و واقعا هم كارى‏كرده‏اند ولى بعد عناد و كفرشان يا چيز ديگرى سبب شده است كه‏آن عمل از هم پاشيده شود.به هر حال قرآن اين منطق را دارد چه‏براى كافر و چه براى مسلمان كه: «و قدمنا الى ما عملوا من عمل‏فجعلناه هباء منثورا» قرآن مى‏گويد بسا هست كه انبارى از عمل‏نيك وجود دارد ولى ما مى‏آييم آن را مثل غبار پراكنده مى‏كنيم.

(البته خداوند هرگز عمل خوب را با قيد خوب بودن خراب نمى‏كند)

يعنى نظام تكوينى ما اين است،آنها گناهانى مرتكب مى‏شوندكه اثر آن گناهان اين است كه اعمال خيرشان را به كلى از ميان ببردو نيست و نابود كند.

اين،سه مثلى بود كه قرآن براى اعمال كافران ذكر مى‏كند،و همان طور كه عرض كردم مقصود از كافران در اينجا هر غيرمسلمانى نيست،بلكه آنان كه در مقابل حقيقت مى‏ايستند ومخالفت و قيام و مبارزه مى‏كنند.

آيه ديگر باز صحنه‏اى از نور را ذكر مى‏كند،بر عكس اين دو آيه كه‏صحنه‏اى از محروميت از نور(محروميت از نور وحى و محروميت از نورفطرت)را كه اسمش ظلمت است،ذكر كرد،و آن اين است كه نه سراغ انسان مى‏رود،آن هم انسانى كه با حقيقت مخالفت مى‏كند،بلكه سراغ‏همه ذرات عالم مى‏رود كه همه ذرات عالم به نور الهى روشن هستند وهر موجودى در عالم خودش خداى خودش را مى‏شناسد و تسبيح گوى‏خداى خودش است،و اين قرآن بود كه براى اولين بار گفت كه اگرگوش شنوا و قلب بينا و آگاه داشته باشيد،مى‏بينيد كه در سراسرهستى[همهمه]خدا شناسى و ذكر خدا و تسبيح خدا وجود دارد.

تفسيرش را ان شاء الله جلسه آينده عرض مى‏كنم.و صلى الله على‏محمد و آله الطاهرين.

 

پى‏نوشتها:

1. توبه/106.

2. نمل/14.

3. ص/74.

4. ص/82.

5. صافات/74.

6 .ص/79.

7. انفال/32.

8. در اينجا انسان با خود مى‏گويد لابد دست به دعا بلند كرده كه خدايا اگر اين پيغمبراز ناحيه توست پس نورى در دل من وارد كن و به من توفيق تبعيت بده.

9. فاطر/10.

10. مطففين/7.

11. اصول كافى،كتاب الايمان و الكفر،باب الحسد،حديث 2.

12. [به معنى غير مسلمان كه شامل اهل كتاب و غيره مى‏شود.]

13. [گروهى از كافران]

14. مثلا شما يك دهى را در ميان كوههاى دور افتاده كه كمتر پاى مردم شهرى به آنجامى‏رسد و كمتر پاى مردم آنجا به شهر مى‏رسد در نظر بگيريد.اگر در آنجا از يك‏جوان مثلا بيست‏ساله،يكى از مسائل شكيات يا سهويات يا مساله‏اى در باب روزه‏يا خمس بپرسيد مى‏بينيد خيره به شما نگاه مى‏كند كه اين چه مى‏گويد؟چه بساهست كه اين مسائل اساسا در عمرش به گوش او نخورده و اصلا متوجه نشده كه‏چنين چيزهايى هم هست.به يك چنين آدمى‏«قاصر»مى‏گويند چون اين بيچاره‏تقصيرى ندارد،از اولى كه چشم به اين دنيا باز كرده خودش را در همين محيطديده،در خانواده‏اى بوده كه در آن اصلا نماز و روزه‏اى وجود نداشته،تا وقتى كه‏بزرگ شده و به سن بلوغ رسيده است و بعد دنبال همان كارى رفته كه پدر و مادرش‏رفته بودند،و اصلا اين گونه مسائل به فكرش نمى‏رسيده و كسى هم نبوده كه او راآگاه كند.از نظر قوانين به اصطلاح مدنى و دولتى هم،دولت‏حق مؤاخذه از يك‏چنين افرادى را ندارد،زيرا او چيزى نمى‏داند و اساسا اسم‏«قانون مدنى‏»هم درعمرش به گوشش نخورده است.