وظائف الشيعة شرح دعاى ندبه

عباسعلى اديب

- ۱۱ -


گفتگوى ابن عباس با عايشه وجنگ على با قاسطين

چون جنگ جمل خاتمه شد. آن حضرت ابن عباس را نزد عايشه فرستاد که او را موعظه نمايد؛ تا به مدينه مراجعت کند. ودر بصره نماند وعايشه در قصر بنى خلف اقامت داشت. چون ابن عباس اذن ورود خواست عايشه او را اذن نداد. ابن عباس بدون اذن وارد شد: وعايشه پشت دو پرده بود. ابن عباس وساده اى در گوشه اطاق ديد چون فرش نبود آن را پيش کشيد وبر روى آن نشست. عايشه گفت: اخطأت السنة دخلت بيتنا؛ وجلست على متاعنا بغير اذننا؛ يعنى خلاف سنت کردى که بى اذن ما داخل خانه شده بر متاع ما نشستى؛ ابن عباس گفت ما سنت را بهتر از تو مى دانيم، اين خانه ى تو نيست، تو در خانه ى خود قرار گير تا ما بى اذن وارد نشويم وامير المؤمنين (عليه السلام) دستور داده که به زودى کوچ کنى، گفت خدا رحمت کند امير المؤمنين را که عمر باشد، ابن عباس گفت به خدا قسم که اين منصب خاص على بن ابى طالب است.

جنگ على عليه السلام با قاسطين - معاويه به معاونت عمرو بن العاص از زير بيعت حضرت امير عليه السلام خارج وبر او خروج نمود وآن حضرت به حکم آيه 8 از سوره 48 فتح فقاتلوا التى تبغى حتى تفيىء الى أمر الله، تهيه لشگر ديده، مهياى جهاد او گرديد، ودر غره ى ذى الحجه سال سى وهفت در صفين تلاقى فريقين شد. وابتداء بر سر آب فرات نزاع نمودند، وحضرت امير عليه السلام بشر بن عمرو انصارى؛ وسعد بن قيس همدانى، وشبث بن ربعى رياحى را براى نصيحت واتمام حجت به نزد معاويه فرستاد؛ هر چند او را موعظه نمودند، در دل سنگ او تأثيرى نبخشيد، وجواب داد که من دست از خون عثمان برندارم سعد بن قيس گفت که اى معاويه بر همه ى مردم روشن است که تو خونخواه عثمان نمى باشى، بلکه به اين بهانه عوام را مى فريبى؛ تا امارت را بگيرى، واگر عثمان هم زنده بود با او محاربه مى کردى، گفت اى سعد خاموش باش که ميان ما وشما غير از شمشير حکم فرما نيست، شبث گفت ما را به شمشير مى ترسانى واز او اعراض کردند وبه لشگرگاه خود بازگشتند.

پس حضرت امير عليه السلام لشگر خود را به هفت بخش وبراى هر بخشى سردارى تعيين کرد، تا هر روزى يکى از ايشان به جنگ رود، ومعاويه نيز چنين کرد، وتا اول محرم چند جنگ واقع شد، وماه محرم را ترک قتال نمودند، وچون نيمه ى محرم شد، حضرت امير عليه السلام على بن حاتم طائى، ويزيد بن قيس ارجنى، وشبث بن ربعى زياد بن حفصه ى تميمى را برى موعظه نزد معاويه فرستاد، ولى هرچه بر او خواندند، مثل اول در دل سخت او اثرى نکرد، وباز اول ماه صفر شروع به جنگ نمودند.

وچند نفر از بزرگان اصحاب آن حضرت، مانند خزيمة بن ثابت وابو ليلى انصارى؛ وعمار ياسر، وهاشم بن عتبة بن ابى وقاص (مرقال) وعبد الله بن بديل بن ورقاء خزاعى شهيد شدند.

روزى لشگر معاويه حمله آورده، هزار نفر از لشگر حضرت امير عليه السلام را در ميان گرفتند، که اصحاب آن حضرت ايشان را نمى ديدند حضرت امير (عليه السلام) فرياد زد؛ ألا هل من رجل بشرى نفسه لله، ويبيع دنياه بآخرته؛ عبد العزيز بن حارث جعفى پيش آمد وغرق آهن بود، وگفت هر فرمانى باشد فرمانبردارم، فرمود عده اى از اصحاب در ميان لشگر شام مى باشند، ايشان را درياب وسلام مرا به ايشان برسان، وبگو صدا به تکبير وتهليل بلند کنند تا ما هم با آنها به لشکر شام حمله ببريم، عبد العزيز خود را به قلب لشکر شام زد وصفها را دريد تا خويش را به آن دسته رسانيد وپيغام را به ايشان ابلاغ نمود واز طرفين به لشگر دشمن حمله بردند وايشان را شکست دادند وچون عمار ياسر (ره) مهياى کارزار گرديد، سر به طرف آسمان برداشت وگفت خدايا اگر بدانم که رضاى تو در آن است که به آب فرات خود را غرق نمايم، با کمال رضايت خويش را در آن اندازم واگر بدانم که خوشنودى تو به آن است که اين شمشير را بر شکم خود فرو کنم چنين خواهم کرد ولى يقين دارم که هيچ امرى نزد تو محبوبتر از جهاد با اين دشمنان نيست

پس روى به ياران کرده گفت، که ما سه نوبت در زمان پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) با اين علم هاى مخالفين جهاد نموده ايم؛ وحال هم واجب آمده که با ايشان جنگ کنيم ومن امروز کشته مى شوم؛ وشما مطمئن باشيد که مقتداى بر حق حضرت امير است وتا جان در بدن داريد، دست از يارى او برنداريد، پس اسب براند، وروى به جنگ نهاد.

به ميدان آمدن عمار ياسر وترک جنگ کردن لشکر معاويه وحيله عمرو العاص

چون لشگر معاويه ديدند که عمار به ميدان آمده شمشيرها را غلاف کرده وبه ياد آوردند که پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرموده: ويح عمار تقتله الفئة الباغية؛ يدعوهم الى الجنة: ويدعونه الى النار، يعنى خوشا به حال عمار؛ مى کشند او را گروهى سرکش، که ايشان را به بهشت دعوت مى کند، وايشان او را به آتش دعوت مى نمايند، معاويه مضطرب شد، وعمرو عاص حيله اى انديشيد، وفرياد زد که مردم معناى فرمايش پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم آن است که گروه سرکش کسانى هستند که عمار را به جنگ مى فرستند واو را به کشتن مى رسانند، وآن على واصحاب او مى باشند، ومردم نادان اين حرف را پذيرفتند، وشروع به جنگ نمودند؛ وعمار با آنکه نود سال داشت چند حمله برد وبسيارى را به درک فرستاد ناگاه ابو العاديه زخمى بر تهيگاه او زد واز آن زخم بى طاقت شد، وبه صف خويش برگشت، وآب طلبيد رشد غلام او ظرف شيرى به دست او داد؛ عمار گفت: صدق رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم از علت آن سؤال کردند گفت از پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم شنيدم که فرمود آخر غذاى تو شير است، پس آن را نوشيد واز دار فانى به دار باقى خراميد.

حضرت امير (عليه السلام) به بالين او آمد وسر او را به دامان نهاد واين شعر را بخواند.

ألا أيها الموت الذى هو قاصدى (لست تارکى)
أراک بصيرا بالذين احبهم
اى مرگ بگير از وفا جان مرا
گويا که به دوستان من بينائى
  أرحنى فقد أفنيت کل خليل
کأنک تنحو نحوهم بدليل
فانى کردى تمام ياران مرا
بردى تو ز کف هواى خواهان مرا

پس فرمود: انا لله وانا اليه راجعون، هر که از وفات عمار غمگين نشود بهره اى از مسلمانى ندارد.

روزى در اثنا کارزار، عمرو بن حصين سکونى از پشت سر حضرت امير عليه السلام خواست نيزه به آن حضرت بزند، سعيد بن قيس همدانى فورا او را به قتل رسانيد، واين اشعار را بخواند.

ألا أبلغ معاوية بن صخر

بانا لا نزال لکم عدوا

ألم تر أن والدنا على

وانا لا نريد به سواه

  ورجم الغيب يکشفه الظنون

طوال الدهر ما سمع الحنين

أبو حسن ونحن له بنون

وذاک الرشد والحظ السمين

يعنى آگاه باش وخبر ده به معاوية بن صخر وحال آنکه خيال باطل براى غلبه ى شما گمانى است خطاء، هميشه دشمن شمائيم، در طول روزگار مادامى که ناله ها شنيده شود، آيا نمى بينى که ابو الحسن على (عليه السلام) پدر ما وما پسران اوئيم وما غير او را نخواهيم واين است راستى وبهره ى فراوان؛ چون اين خبر به معاويه رسيد، قبايل چندى را به رياست ذى الکلاغ حميرى، براى جنگ با طائفه همدان مخصوصا برانگيخت حضرت امير عليه السلام فرياد زد، که يا آل همدان. همگى زبان به لبيک گشودند، فرمود معاويه حيله ى تازه کرده؛ ودسته هاى چندى براى جنگ با شما تعيين نموده؛ سعيد بن قيس با آل همدان جنبش عظيم کرده لشگر دشمن را شکست فاحشى دادند، وحضرت امير (عليه السلام) دعاء خير در حق ايشان نمود، واشعارى در مدح آل همدان فرمود:

بر نيزه کردن قرآنها را به حيله عمرو عاص وتعيين حکمين وفريب

در آخر کار نزديک بود که حضرت امير (عليه السلام) غالب شود، وکار جنگ تمام گردد، عمرو عاص حيله کرد، ودستور داد که قرآنها را بر سر نيزه کردند، وفرياد برداشتند که ما به حکم قرآن حاضريم که امر خاتمه يابد، هر چه حضرت امير (عليه السلام) فرمود دروغ مى گويند، واين حيله اى است که عمرو عاص به کار بسته است، لشگريان گوش به فرموده ى آن حضرت ندادند وشمشيرها را غلاف کرده دست از جنگ کشيدند پس با هم گفتگوى زياد کردند تا آنکه قرار اصلاح امر را واگذار به حکمين نمودند وابتداء حضرت قبول نمى کرد دست از او برنداشتند تا آنکه قبول کردو از طرف حضرت امير (عليه السلام) ابو موسى اشعرى واز طرف معاويه، عمرو عاص به حکميت معين شدند، که هر چه اين دو نفر رأى دادند بر طبق آن عمل نمايند، پس در ماه رمضان سال سى ودو هجرى در دومة الجندل پس از مشاورت مقرر شد، که حضرت على (عليه السلام) ومعاويه را از خلافت خلع نمايند تا مسلمين با هر که خواهند بيعت نمايند. پس عمرو عاص ابو موسى را فريب داده ودر اين امر او را مقدم داشت، ابو موسى برخاست وانگشتر از انگشت خود بيرون آورد وگفت به همين طريق که انگشتر را از دست خارج نمودم على را از خلافت خلع کردم.

پس عمرو عاص برخاست وانگشتر در انگشت کرد وگفت به همين طريق معاويه را به خلافت نصب نمودم واستدلال کرد که معاويه ولى خون عثمان مظلوم است وخدا فرمايد ومن قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا.

جنگ على با مارقين وموعظه على وابن عباس ايشان را ورد کردن

جنگ على با مارقين

پس از تعيين حکمين، شش هزار تن از فرمان حضرت امير عليه السلام سرباز زدند؛ ودر حروراء که قريه اى است نزديک کوفه جمع شدند؛ وگفتند لا حکم الا لله وتعيين حکمين براى حکم خدا کفر است؛ واين طايفه را خوارج ومارقين گويند، حضرت امير عليه السلام نزد ايشان آمده خطبه بليغه اى انشاء فرمود، وآنان را موعظه نمود تا از راى خود بازگشتند، وچون خبر رسيد که ابوموسى على عليه السلام را از خلافت خلع کرده، باز از کوفه بيرون شدند وسر از اطاعت آن حضرت پيچيدند.

پس آن حضرت ابن عباس را به سوى ايشان فرستاد؛ تا با ايشان مباحثه نمايد، واز علت مخالفت سئوال کند، ابن عباس نزد ايشان رفت واز سبب خروج پرسش کرد: وحضرت امير (عليه السلام) هم صداى ايشان را مى شنيد. گفتند، شش امر از على صادر شده: که هر يک سبب کفر او است.

1- در نامه اى که براى صلح نوشتند؛ چون عمرعاص اعتراض کرد که ما تو را امير المؤمنين نمى دانيم، چرا آن حضرت اين نام را محو کرد، پس خود را امير المؤمنين نمى دانست،

2- به حکمين فرمود هر که را امام مى دانيد آن را به امامت ثبت کنيد، پس معلوم مى شود در امامت خود شک داشته.

3- آنکه ما او را از همه کس بالاتر مى دانستيم چرا حکم اختيار کرد

4- آنکه در حکم خدا چرا حکم معين نمود

5- در غنائم جنگ جمل اسلحه واموال را بين لشگريان قسمت نمود ولى زنان وکودکان را بر قيمت نگرفت.

6- چرا وصيت پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم را ضايع نمود

چون ابن عباس خبر آورد. فرمود به ايشان بگو به حکم خدا راضى هستيد گفتند آرى - پس آن حضرت جواب ايشان را دادند وجوابهاى او چنين است.

1- نظير اين امر در جنگ حديبيه براى پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم واقع شد که چون صلح نامه آن حضرت را با کفار قريش نوشتيم بسم الله الرحمن الرحيم. هذاما اصطلح عليه محمد رسول الله حاص بن احنف وسهيل بن عمرو اعتراض کردند که رحمن ورحيم را ندانيم وشما را نيز رسول خدا نمى دانيم، پس به فرمان پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم بسم الله را محو کردم ونوشتم باسمک اللهم وچون نام رسول الله را محو نکردم حضرت به دست خود آن را محو نمود وفرمود نام مرا بنويس؛ پس از آن فرمود يا على مثل اين اعتراض بر تو هم وارد مى شو پس اين عمل مانند عمل پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم است.

2- با اينکه خداوند مى داند که پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ودين او بر حق است براى مصلحتى در آيه 24 سوره سبأ مى فرمايد: (وإنّا أو أياکم لعلى هدى أو فى ضلال مبين) يعنى، ما يا شما بر هدايتيم يا در گمراهى آشکارا.

3- پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم در جنگ بنى قريظه: سعد بن معاذ را به حکميت قبول نمود.

4- آنکه براى حکم خدا حکم قبول نکردم، بلکه براى حفظ خون مردم بود وخداوند براى کفاره صيد حيوانات حرم حيوانى اهلى که دو عادل حکم کنند که مانند آن صيد است تعيين فرموده، ومسلم است که خون مسلمين اهم از خون حيوانى است.

5- اطفال وزنان را برقيت نگرفتم براى سه جهت، 1- منتى بر ايشان باشد. 2- آنکه بزرگان طغيان داشتند وزنان وکودکان بى تقصير بودند 3- اگر زنان را برقيت مى گرفتم، عايشه زوجه ى پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم را کدام شماها قبول مى کرديد.

6- آنکه من وصيت پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را ضايع نکردم، بلکه چون مردم از من اعراض کردند، من تنها ماندم، وديگران را بر من مقدم داشتند، وعمل به وصيت از قدرت من خارج شد.

پس دو هزار ايشان تائب شدند وچهار هزار ديگر در نهروان رفته؛ با عبد الله بن وهب روسبى، وحرقوص بن زهير بجلى، معروف به ذوالثديه، بيعت کردند.

وحضرت امير عليه السلام از عقب ايشان رفت، وهزار وهشتصد از ايشان را به قتل رسانيد وباقى ايشان به اين اعتقاد ماندند.

قصه عبد الله جندب ومباحثه هشام بن حکم با عبد الله يزيد الاباض

عبد الله بن جندب ازدى گويد، که من در جنگ جمل وصفين هيچ شکى در حقانيت على عليه السلام نداشتم ولى در جنگ نهروان شک کردم، که آيا در اين جنگ حق با آن حضرت است يا خير؟ چه آنکه طرف همه از اهل قرآن بودند؛ ناگاه سوارى رسيد، وگفت خوارج از نهر عبور کردند حضرت تکذيب او فرمود، پس سوارى ديگر آمد وقسم خورد که از نهر گذشتند حضرت امير (عليه السلام) قسم خورد که از نهر نگذشته اند ومقتل ايشان اين طرف نهر است، من گفتم الحمد لله شبهه ى من در کار على عليه السلام رفع شد وپيش خود عهد کردم، که اگر از نهر عبور کرده اند من اول کسى باشم که با آن حضرت مقاتله کنم، واگر نگذشته اند وصدق کلام او ظاهر شد، با کمال جديت با خوارج قتال نمايم، چون رسيديم ديدم که از نهر رد نشده اند، پس آن حضرت روى به من کرده فرمود، يابن الازد أتبين لک الامر، يعنى آيا امر بر تو خوب ظاهر شد. من از فکر باطل خود خجل گرديدم، نقل است که يحى بن خالد به امر هرون الرشيد هشام بن حکم وعبد الله يزيد الاباضى را که از خوارج است در يک مجلس حاضر کرد تا مباحثه نمايند وهرون پشت پرده استماع مى کرد آنگاه يحى دستور داد به عبد الله که درباره ى دين از هشام سوالى کن (هشام گفت من با خوارج مباحثه نخواهم کرد. عبد الله گفت جهت چيست هشام گفت براى آنکه شما بر ولايت وامامت وعدالت وفضل على عليه السلام با ما بوديد. پس شما شهادت بر حقانيت ما داريد لذا مباحثه ما فقط در طريقه ى شما است: يحيى گفت خليفه دوست مى دارد که شما مباحثه کنيد تا حق معلوم گردد، هشام گفت اگر من با او مباحثه در امرى کنم که آن امر واضح نباشد وحق وباطل آن ظاهر نشود ومن منکر او واو منکر من شود بدون آنکه شاهدى بين ما باشد حق روشن نگردد عبد الله گفت اين کلام درست واز روى انصاف است، هشام گفت اگر آن شاهد از ما باشد شما تصديق او نکنيد، واگر از شما باشد ما تصديق او نکنيم، واگر نه از ما ونه از شما باشد، هيچکدام تصديق او نکنيم، عبد الله گفت بايد چه کرد: هشام گفت اگر رأى دهى يک نفر از شما ويک نفر از ما براى تصديق قبول نمائيم) عبد الله گفت قبول کردم. هشام گفت مباحثه ما تمام شد وساکت شد. پس هرون پرده را حرکت داد ودستور به يحيى داد که از هشام سئوال کند که چگونه مباحثه تمام شد هشام گفت اين طايفه على (عليه السلام) را به جهت قبول دو نفر حکم کافر مى دانند وفعلا عبد الله هم دو نفر حکم در امر دين قبول کرد، اگر اين امر موجب کفر است، پس عبد الله واين طايفه کافرند، با اينکه على را مجبور به حکمين نمودند، وعبد الله که از رؤساء اين طايفه است اختيارا قبول حکمين نمود، پس هرون به هشام جايزه داد، واو را تحسين کرد.

خبر دادن پيغمبر از شهادت على وگريه آن حضرت وسؤال وجواب على

اصل - ولما قضى نحبه؛ وقتله أشقى الاخرين؛ يتبع أشقى الاولين.

اعراب - قوله قضى نحبه - اى مات والنحب، النذر - يقال قضى نحبه. اى ادى نذره کان النذر الموت. قوله لما ظرفيه؛ والجواب محذوف للاهمية، اى فرغ من البلايا العظيمه کما قال تعالى فى قصة ابراهيم واسماعيل ولما أسلما وتله للجبين اى فازا وظفرا بما ارادا وفى قوله لم يمتثل اشارة اليه، قوله وقتله عطف تفسيرى، قوله يتبع الى آخره اما، جملة حالية، واما استيناف بيانى.

ترجمه - وچون عمر على عليه السلام به سر آمد؛ واو را شقى ترين آخرين که عبد الرحمن ملجم مرادى لع باشد به قتل رسانيد، که در شقاوت متابعت کرد پى کننده ناقه ى صالح را که شقى ترين پيشينيان است. على از غمهاى دنيا فارغ شد.

شرح: در جمعه آخر شعبان پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم بالاى منبر مدينه توصيف ماه رمضان را مى فرمود؛ امير المؤمنين (عليه السلام) پرسيد چه عملى در اين ماه افضل است، فرمود پرهيز از گناهان. ناگاه اشک آن حضرت از چشمان جارى شد. امير المؤمنين از سبب گريه پرسيد. فرمود، گريه ى من براى امرى است که در اين ماه بر تو واقع خواهد شد: گويا مى بينم که تو در نماز باشى، وشقى ترين اولين وآخرين تابع پى کننده ناقه ى صالح ضربتى بر فرق سرت زند. که ريش تو را از خون خضاب نمايد، عرض کرد در آن زمان دين من سالم است، فرمود بلى دين تو سالم است.

ونيز روزى فرمود يا على. شقى ترين پيشينيان کيست: جواب داد که پى کننده ناقه ى صالح است. فرمود شقى ترين آخرين کيست: گفت نمى دانم: فرمود آن کسى است که ريش تو را به خون سرت خضاب مى کند. وروزى دسته اى از قبيله ى مراد خدمت حضرت امير رسيدند. وابن ملجم با ايشان بود. حضرت به او فرمود بنشين ونظرى طولانى به او کرد: پس او را قسم داد که هرچه از تو پرستش کنم وراست بگو. آيا ياد دارى که با کودکان که بازى مى کردى، چون تو را مى ديدند. مى گفتند. اى فرزند چراننده سگها، گفت بلى، فرمود ياد دارى که در عهد شباب، راهبى نظر تندى به تو نموده گفت اى شقى تر از پى کننده ى ناقه صالح؛ گفت آرى. فرمود ياد دارى که مادرت به تو خبر داد که انعقاد نطفه ى تو در حال حيض بوده، در او اضطرابى پيدا شد وگفت بلى چنين است، بعد فرمود از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) شنيدم که به من فرمود قاتل تو شبيه به يهود است.

در خبر است که ابن ملجم چون براى بيعت خدمت حضرت امير (عليه السلام) رسيد، حضرت بيعت او را قبول نمى فرمود وتا سه مرتبه آمد تا حضرت از او قبول کرد، چون پشت کرد که برود؛ حضرت او را طلبيد، وسوگند به او داد وعهد از او گرفت که بيعت را نشکند باز چون روانه شد، حضرت او را خواست ومثل اول تأکيد نمود، گفت يا امير المؤمنين (عليه السلام) چرا با ديگران اين سفارشها نمى کنى، حضرت اين شعر را انشاء فرمود.

اريد حيوته ويريد قتلى   عذيرک من خليللک من مراد

يعنى: زندگى ابن ملجم را مى خواهم. واو اراده قتل مرا دارد واو عذر جوينده، ودر ظاهر دوستى از بنى مراد است.

پس حضرت قسم ياد کرد، که به عهد خود وفا نخواهى کرد، واسب نيکوئى به او داد، چون پشت کرد که برود؛ حضرت قسم ياد کرد که اين قاتل من است. گفتند اذن بده تا او را بکشيم، فرمود. خير هنوز کارى نکرده که قصاص شود، ونيز تقدير چنين شده است.

معاهده ابن ملجم وبرکة بن عبد الله وعمرو بن بکر براى قتل على

نقل است که بعد از جنگ نهروان، دسته از خوارج در مکه با هم نشسته، برکشتگان نهروان گريه مى کردند وگفتند پريشانى کار مردم از على عليه السلام ومعاويه وعمرو عاص است اگر اين سه نفر کشته شوند، امت آسوده مى شوند، عبد الرحمن بن ملجم گفت قتل على (عليه السلام) به عهده من، حجاج بن عبد الله معروف به (برکه) گفت کشتن معاويه در عهده ى من، عمرو بن بکر تميمى معروف به (دادويه) قتل عمرو عاص را عهده دار شد: وقرار نهادند که بامداد شب نوزدهم ماه رمضان در حال نماز اين سه نفر را به قتل برسانند.

پس شمشيرها تهيه کرده به زهر آب دادند، وهر کدام به طرف مقصود خود روانه شدند، برکة بن عبد الله به شام آمد وچون معاويه به نماز ايستاد در حال رکوع يا سجود؛ ضربتى بر ران معاويه زد. مردم برکه را دستگير نمودند ومعاويه را به خانه بردند، چون طبيب آوردند گفت اين زخم از شمشير زهر آبداده است وبه عرق نکاح آسيب رسيده، يا بايد زخم را با آهن سرخ کرده داغ کنيم يا آنکه در معالجه نسل تو منقطع مى شود، معاويه گفت: مرا تاب آتش نيست، واز فرزند هم يزيد وعبد الله مرا بس است، پس طبيب او را به شراب عتاقير معالجه کرد. ونسل او هم منقطع گرديد.

پس خواستند برکه را بکشند: گفت، الامان والبشاره پس گفت: ما سه نفريم، وابن ملجم به کوفه رفته تا على (عليه السلام) را به قتل برساند، مرا مهلت بدهيد؛ اگر خبر رسيد که على (عليه السلام) کشته شده مرا بکشيد والا من مى روم وعلى عليه السلام را به قتل مى رسانم. ومى آيم، بعد از آن مرا بکشيد پس معاويه او را مهلت داد؛ چون خبر شهادت حضرت امير المؤمنين (عليه السلام) رسيد؛ به شکرانه ى اين خبر برکه را رها کرد.

واما عمرو بن بکر به مصر رفت، وآن شب را عمرو عاص به علت درد قولنج به مسجد نيامد، وخارجة بن ابى حبيبه قاضى مصر به مسجد آمد وعمرو بن بکر به گمان آنکه عمرو عاص است ضربتى بر او زد ودر خون خود غلطيد؛ وعاقبت کشته شد، وعمروبن بکر را به دستور عمرو عاص کشتند؛ وعبد الرحمن بن ملجم به کوفه آمد وامر خود را مخفى داشت: روزى قطامه دختر اخضر تيميه را ملاقات کرد وشيفته جمال او شد. وپدر وبرادر او در نهروان به شمشير على کشته شده بودند پس او را خطبه کرد، گفت مهر من هزار درهم وکنيزى وغلامى وقتل على بن ابى طالب است؛ ابن ملجم گفت تمام اينها بر من سهل است، اما کشتن على ممکن نيست. قطامه گفت بى خبر شمشير بر او مى زنى: وچون او را کشتى، اگر زنده مانى به وصال من بهره مند شوى واگر کشته شدى به ثواب نائل مى شوى. چون او را هم عقيده ى خود دانست: گفت من به کوفه نيامدم مگر براى قتل على عليه السلام پس قطامه وردان بن مجالد را با او همدست نمود ونيز شبيب بن بجره واشعث بن قيس: با او همراه شدند: وقطامه براى اعتکاف سراپرده در مسجد زده. وشب نوزدهم در سراپرده ى او به سر بردند.

حالات على در شب نوزدهم وبه مسجد آمدن آن حضرت

اما حضرت امير (عليه السلام) آن شب را در منزل دخترش ام کلثوم بود چون سفره انداخت دو قرص نان جو وکاسه ى شير وقدرى نمک حاضر کرده، حضرت فرمود اى دخترک کى دو نان خورش در سفره ى على ديده اى يکى از اينها را بردار ام کلثوم خواست نمک را بردارد فرمود شير را بردار پس با نان جو ونمک افطار نمود وآن شب را بيدار بود ومشغول نماز وقرآن ودعاء ومناجات واستغفار وصلوات بود سوره يس را مى خواند ومى گفت أللهم بارک لى فى الموت يعنى خدايا مرگ را بر من مبارک گردان وگاهى از حجره بيرون مى آمد؛ ونظر به آسمان کرده مى فرمود انا لله وانا اليه راجعون: وگاهى مى گفت لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظيم.

ضربت زدن ابن ملجم بر سر على ونداء دادن جبرئيل

ام کلثوم عرض کرد اين اضطراب شما براى چيست؟ فرمود صبح اين شب من شهيد مى شوم، عرض کرد جعدة بن هبيره را براى نماز بفرستيد فرمود از قضاى خدا نمى توان فرار کرد، وعازم مسجد شد چون به صحن خانه رسيد، مرغابيان که در خانه بودند صدا بلند نمودند، خواستند آنها را دور نمايند، فرمود عوهن فانهن صوائح تتبعها نوائح؛ يعنى بگذاريد آنها را به حال خود، صيحه کنندگانند که از پى نوحه کنندگان مى باشند؛ ام کلثوم يا امان حسن (عليه السلام) گفت اى پدر چرا فال بد مى زنى، فرمود فال بد نيست، کلام حقى بر زبانم جارى شد، چون خواست از خانه خارج شود قلاب در کمربند آن حضرت بند شد، واز کمر آن حضرت بازشد، کمربند را بست وگفت:

اشدد حيازيمک للموت   فان الموت لاقيک

يعنى کمر خود را براى مرگ محکم ببند زيرا که مرگ تو را ملاقات خواهد کرد ام کلثوم گريان شد، وامام حسن (عليه السلام) خواست همراه آن حضرت به مسجد برود حضرت او را برگردانيد، ووارد مسجد شد وقدرى نماز خواند؛ وبر بالاى بام رفته صدا به اذن برداشت. چندان که همه خانه هاى کوفه صداى او را شنيدند؛ پس از مأذنه به زير آمد، وزبان او به ذکر وتهليل وصلوات گويا بود، وخفتگان را براى نماز بيدار مى نمود به ابن ملجم رسيد ديد به روى خوابيده فرمود براى نماز برخيز وبر روى مخواب که خواب شياطين است يا به پهلوى راست بخواب که طريقه مؤمنين ويا به دست چپ بخواب که خواب حکماء ويا به پشت بخواب که دأب انبياء است: از اراده اى که کرده اى نزديک است آسمانها بر زمين آيد، وزمين وکوه ها از هم بپاشد واگر بخواهم مى توانم بگويم که در زير جامه ات چه دارى.

پس براى نماز وارد محراب شد ومشغول نافله شد، اول شيب ضربتى زد وآن به طاق محراب خورد، پس فورا ابن ملجم ضربتى بر سر آن حضرت زد که تا موضع سجده را شکافت، وآن حضرت بروى زمين افتاد، وفرمود: بسم الله وبالله، وعلى ملة رسول الله؛ فزت ورب الکعبه، قسم به خداى کعبه که رستگار وآسوده شدم، وجبرئيل ندا در داد که صداى او را مردم شنيدند که:

تهدمت والله أرکان الهدى، وانطمست أعلام التقى، وأنفصمت العروة الوثقى قتل ابن عم المصطفى؛ قتل الوص المجتبى قتل على المرتضى قتله أشقى الاشقياء

بس حسنين وزينبين ومؤمنين به مسجد آمده گريبانها چاک وصداها به گريه وناله بلند نمودند وآن حضرت را تاب برخاستن نبود، نماز را نشسته خواند، وامام حسن عليه السلام با مردم نماز را به جماعت گزارد، عالم چو سر على شکافى برداشت.

اصل - لم يمتثل أمر رسول الله صلى الله عليه وآله فى الهادين بعد الهادين والامة مصرة على مقته؛ مجتمعه على قطيعة رحمه؛ واقصاء ولده الا القليل ممن وفى لرعايه الحق فيهم.

اعراب: قوله: لم يمتثل، مضارع مجهول مجزوم بلم، والجملة مستأنفة، قوله امر نايب الفاعل مضاف، قوله فى الهادين، الجار متعلق بالفعل المذکور، قوله والامة مبتدء، وقوله مصرة. ومجتمعة خبران عنها. قوله واقصاء عطف على قطيعة. ومضاف؟ قوله. الا القليل: استثناء من الامة: قوله وفى. صلة للموصول ومطابق للفظه.

ترجمه: فرمانبردارى پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم نشد درباره ى ائمه که راهنماهاى دين بودند، هر کدام پس از ديگرى، وامت بر غضب پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم اصرار نمودند؟ وبر قطع رحم وخويشان او ودشمنى وآواره کردن ايشان اجتماع کردند؛ مگر اندکى از آنان که در رعايت حق اهل بيت وفادارى نمودند، مانند سلمان واباذر.