وظائف الشيعة شرح دعاى ندبه

عباسعلى اديب

- ۹ -


شرح حروف نورانيه وقصه پيغمبر با عمار وگفتگوى معاويه با ابن عباس

واز بعضى از بزرگان نقل شده که: هرگاه حروف نورانيه؛ يعنى فواتح سور را جمع نمائيم ومکررات آنها را حذف کنيم چهارده حرف باقى مى ماند، وچون آنها را مرکب سازيم، اين جمله حاصل آيد: صراط على حق نمسکه.

يعنى: راه على راه راستى است که ما در آن طى طريق مى نمائيم

ونيز در خبر است از عمار که پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: يا عمار ان رأيت عليا سلک واديا، والناس کلهم واديا، فاسلک مع على؛ فانه لن يدليک فى ردى، ولن يخرجک من هدى.

ترجمه - اى عمار اگر ديدى که على راهى را سلوک کند وتمام مردم به راه ديگر مى روند، تو راه على را سلوک کن، زيرا که على هيچگاه در هلاکتت نيندازد، واز راه راستت بيرون نبرد.

واز عايشه وديگران نقل شده کمه: پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود:

ألحق مع على، وعلى مع الحق؛ لن يفترقا حتى يردا على الحوض

ترجمه - حق با على، وعلى با حق توامست، از يکديگر جدا نشوند، تا آنکه سر حوض کوثر بر من وارد شوند.

واز ام سلمه وديگران روايت شده که: پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود على مع القرآن والقرآن مع على، لايفترقان حتى يردا على الحوض.

واز مناقب نقل شده که: چون معاويه به مدينه آمد، در جلسه اى که ابن عباس وسعد بن عباده حاضر بودند دست به ران ابن عباس نهاد وگفت: يابن عباس آيا من در امر خلافت سزاوارتر از پسر عمت على نيستم؛ ابن عباس گفت: به چه دليل؟ گفت: براى آنکه پسر عم خليفه ى مظلوم: عثمان هستم، ابن عباس گفت؛ پس عبد الله عمر: که فرزند خليفه ى دوم است، از تو سزاوارتر باشد، معاويه روى به سعد نموده وگفت اى سعد تو با ما باش، سعد جواب داد که: امر چنين است که زمانى که عالم اسلاميت تاريک شود، به شتر خود گوئيم: (هيخ) پس شتر خود را بخوابانم، وطى راهى نکنم تا هواى اسلام روشن گردد، معاويه گفت: من در قرآن کلمه ى (هيخ) رانديده ام، که تو پناهنده به آن مى شوى، سعد گفت از پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم شنيدم که با على عليه السلام فرمود: أنت مع الحق: والحق معک، معاويه گفت: اى سعد يا بايد کسى را حاضر کنى که اين کلام را از آن حضرت شنيده باشد، يا تو را عقوبت کنم، سعد گفت: ام سلمه حاضر بود، واين کلام را از پيغمبر استماع نمود، پس معاويه با سعد بر ام سلمه وارد شدند، معاويه گفت: اى مادر مؤمنين؛ بسيارى بعد از پيغمبر افتراء به او مى زنند، مانند اينکه سعد اين خبر را از آن حضرت نقل مى نمايد، ونسبت به تو مى دهد، ام سلمه گفت: بلى، من هم اين خبر را از آن حضرت شنيدم که فرمود: يا على أنت مع الحق؛ والحق معک؛ پس معاويه خجل شد، واز خانه خارج شد.

شرح حال ابو رافع

واز ابى رافع نقل شده که: پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم فرمود که اى ابو رافع، چه خواهى کرد در زمانى که يک دسته از امت من با على قتال کنند. وعلى به راه حق رود؛ وآن دسته به راه باطل روند؟ وحق با کسى است که به همراهى على با ايشان جهاد کند، واگر به زبان هم نتواند يارى کند، به دل ياور على باشد.

ابو رافع گفت: يا رسول الله در حق من دعا کن که خدا مرا بر جهاد با ايشان يارى دهد.

پس زمانى که معاويه با على مخالفت کرد، وطلحه وزبير بيعت شکستند، وجنگ جمل را در بصره فراهم نمودند، ابو رافع خانه ى خود را در مدينه، وملک خود را از اراضى خيبر فروخت، وفرزندان واهل خود را برداشت، وبه همراهى على مهياى جهاد شده؛ به طرف بصره کوچ داد. بعد از آنکه على عليه السلام شهيد شد: ابو رافع به مدينه مراجعت کرد؛ وخانه وملکى نداشت، پس امام حسن عليه السلام خانه اى در مدينه؛ وملکى از اراضى ينبغ از صدقات حضرت امير عليه السلام به او عطاء فرمود

اصل - لا يسبق بقرابة فى رحم.

ترجمه - در شرافت حسب ونسب مسبوق وپست نبود، بلکه بر همه حسب ونسبها سبقت داشت.

سبقت على بر اصحاب در حسب ونسب

دليل هيجدهم - سبقت على است بر همه ى اصحاب در حسب ونسب زيرا که پدر او حضرت ابو طالب ومادر او فاطمه بنت اسد بن هاشم است.

شرح اينکه ابو طالب از اوصياء ابراهيم يا عيسى بوده

وبنابر بعضى از اخبار: ابو طالب وصى دوازدهمين حضرت عيسى عليه السلام بوده، وحين وفات هم ودايع وکتبى که به او رسيده بود، به پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم تسليم نمود.

وبه قول بعضى؛ ابو طالب از اوصياء اسمعيل (عليه السلام) بوده، وبه طريقه ابراهيم عمل مى کرده، وودايعى را هم که به پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم تسليم نموده، از اسماعيل بوده است، ووصى آخرين عيسى، شخصى به نام (بالط) بوده، وچون لقب علماء نصارى (آبى) يا (آبه) مى باشد، او را (آبى بالط) مى خوانده اند، يعنى عالم نصارى که به نام (بالط) است، ازاين جهت بعضى گمان برده اند که: اين کلمه مصحف، ومراد ابى طالب باشد، وبالط چون درک زمان پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم را ننمود، ودايع را نزد امينى سپرد، که به پيغمبر برساند.

واحتمال داده اند که آن امين سلمان فارسى باشد، که خدمت بالط رسيده واو ودائع را به سلمان سپرده، واو به پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم رسانيد.

در خبر است که؛ عبد المطلب پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم را در کودکى پرستارى مى نمود، چون زمان وفاتش رسيد، فرزندان خود را طلبيد - وپيغمبر در آن وقت هشت ساله بود - وبه فرزندان خود فرمود که: اين محمد صلى الله عليه وآله وسلم يتيم وبى پرستار است، کداميک از شما پرستارى وحمايت او را تعهد مى کنيد. ابولهب گفت: من او را پرستارى مى نمايم، فرمود: تو لايق اين امر نيستى، شر خود را از او بازگير عباس گفت: من او را حمايت مى کنم، فرمود؟ تو زود غضب مى نمائى، وشايد در حال غضب او را حراست نکنى، واذيتى به او برسانى، ابو طالب گفت؟ من او را پرستارى وحفظ مى کنم، ودشمنان را از او دفع مى نمايم، واين امر به عهده ى من باشد؛ عبد المطلب گفت، يا محمد در اطاعت وپرستارى عمويت ابو طالب باش؛ پيغمبر گفت يا جداه در امر من غصه به خود راه مده؛ که براى من خدائى است که مرا حفظ مى نمايد؟ وعبد المطلب اين شعر را انشاء کرد؛

اوصيک يا عبد مناف بعدى   بموحد بعد أبيه فرد

ترجمه: وصيت وسفارش مى کنم تو را اى عبد مناف - که نام ابى طالب است بعد از من، نسبت به اين فرزندى که تنها ويگانه است بعد از پدرش ابو طالب چون اوصاف پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم را از راهبى شنيده بود، اين شعر را در جواب پدر انشاء کرد

لا توصنى بلازم وواجب
من کل حبر عالم وکاتب
  انى سمعت أعجب العجائب
بان بحمد الله قول الراهب

ترجمه - جاى سفارش نيست در امرى که بر من لازم وواجب است، زيرا من نسبت به اين فرزند امر بسيار عجيبى شنيده ام از پيرى دانا که داراى کتاب بود، به حمد الله قول راهب بر من ظاهر شد.

پس ابو طالب پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم را به خانه برد ودر نفقه وکسوه ى او کوتاهى ننمود، واو را در شمار فرزندان خود محسوب داشت وبا کمال جديت او را از دشمنان ويهودان وحسودان عرب حفظ وحراست مى نمود

حمايت ابو طالب از پيغمبر وشکايت مشرکين نزد ابو طالب وگفتگوى

پس چون پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم مبعوث به رسالت گرديد، وامر خودرا به دستور خدائى ظاهر نمود، واين آيه نازل شد (سوره 21 انبياء آيه 98)

(انکم وما تعبدون من دون الله حصب جهنم أنتم لها واردون).

ترجمه - اى مشرکين، شما وبتهائى که پرستش مى کنيد به غير از خدا هيزم دوزخيد، ودر آن وارد مى شويد.

عتبه ووليد وابو جهل وعاص بن وائل خدمت حضرت ابى طالب آمدند، واظهار شکايت نمودند که؟ محمد به ما وخدايان ما بد مى گويد وما را نسبت به سفاهت مى دهد، يا آنکه شر او را از ما بگردان؛ يا او را رها کن تا ما خود از او انتقام بکشيم، واز او جلوگيرى نمائيم، ابو طالب براى مماشات با آنان به نرمى جواب داد.

تا بار ديگر باز مجتمع شده ونزد ابى طالب آمدند که: محمد سب خدايان ما مى کند، وجوانان ما را از راه مى برد وما بر اين امر نمى توانيم صبر کنيم، ابو طالب به پيغمبر گفت: شما چه مطلبى اظهار مى کنيد. پيغمبر گفت: من مردم را امر مى کنم به گفتن کلمه ى (لا اله الا الله). کفار برآشفتند وگفتند (سوره صاد 38 ، آيه 4):

(أجعل الالهة الها واحدا ان هذا لشىء عجاب).

ترجمه - آيا قرار مى دهد که خدايان متعدد را رها کنيم، ويک خدا را اختيار نمائيم. اين امر کاريست بسيار عجيب.

ابو طالب براى رفع فتنه وآشوب در پنهانى به پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم گفت اگر بشود قدرى مدارا کن، که کارى به گردن من نيفتد که از عهده من خارج باشد، پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: اى عمو اگر آفتاب را به طرف راست من، وماه را در طرف چپ من قرار دهى، من دست از سخن وتبليغ خود برنمى دارم، واشگ چشمان پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم را گرفت؛ وغضب آلوده از نزد ابى طالب خارج شد. پس ابو طالب او را تسليت ووعده يارى داد، واين اشعار را انشاد نمود.

والله لن يصلوا اليک بجمعهم
فاصدع بامرک ما عليک غضاضة
ودعوتنى وزعمت أنک ناصح
وعرضت دينا قد عرفت بانه
لولا مخافة أن يکون معرة
  حتى او سد فى التراب دفينا
وأبشر بذاک وقر منک عيونا
فلقد صدقت وکنت قدما أمينا
من خير أديان البرية دينا
لوجدتنى سمحا بذاک مبينا

يعنى: به خدا قسم هيچ نتوانند با گروه خود راهى به سوى آزار تو پيدا کنند، تا زمانى که من در زير خاک دفن شوم، پس ظاهر کن امر خود را: که بر تو ذلت ومنقصنى نيست. وبشارت باد تو را، وچشمان تو روشن باد: ومرا دعوت مى کنى. ومن يقين دارم که نصيحت کننده اى. زيرا که تو از زمان پيش راست گو وامين بوده اى وعرضه مى دارى دينى را که من به يقين دانم که آن بهتر از همه اديان مردم است، اگر خوف آن نبود که کار سخت شود مى يافتى مرا که آشکارا اقرار به آن مى نمودم.

شکمبه ريختن ابن زبعرى بر پيغمبر وتلافى کردن ابو طالب وعهدنا

واز ابن عباس نقل است که: پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم در کعبه نماز بجا مى آورد ابو جهل گفت: کيست که برود ونماز پيغمبر را ضايع کند پس ابن زبعرى برخاست وخون شکمبه ى گوسفند برداشته وبر آن حضرت ريخت. چون اين خبر به ابى طالب رسيد. با شمشير کشيده وارد مسجد شد، مشرکين خواستند فرار کنند، فرمود: اگر کسى از جاى خود بيرون شود، خون او را مى ريزم. پس گفت: اى محمد کدام يک از اين جماعت با تو چنين کردند، جواب داد: ابن زبعرى. پس ابو طالب به بندگان خود دستور داد، بدن پيغمبر را شستشو کنند واز همان خون وسرگين بر سبيل همه ى آن جماعت ريختند.

رفتن پيغمبر با مسلمين در شعب ابو طالب وخبر دادن پيغمبر

نقل است که: چون عده ى مسلمين زياد شد. وحمزه هم اسلام آورد وخبر رسيد که نجاشى هم اسلام آورده. ابو جهل همه ى طوايف مشرکين را در دار الندوه - که محل مشورت ايشان بود - جمع نموده وعهدنامه نوشتند وهمه امضاء کردند: که با بنى هاشم ومسلمين ديگر تکلم نکنند. وخريد وفروش ومعاملات را با ايشان ترک نمايند؛ ازدواج ومصاهرت با ايشان نکنند، وکار را بر ايشان سخت بگيرند؛ تا حدى که بنى هاشم به تنگ آيند؛ وپيغمبر را تسليم مشرکين نمايند، تا او را به قتل برسانند، وچهل نفر از رؤساء طوايف آن عهدنامه را مهر کرده به موم گرفتند، ودر خانه ى کعبه نهادند وبه قولى: نزد زمعة بن اسود سپردند؛ چون خبر به ابى طالب رسيد، براى يارى، بنى هاشم را جمع نمود، وگفت: اگر خارى بر بدن پيغمبر وارد آيد، واعانت او نکنيد، با شما جدال خواهم کرد، وپيغمبر ومسلمين را برداشته از مکه خارج نمود، ودر شعب ابى طالب جاى داد. وشبها بيدار بود وپيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم را حراست مى نمود. وعلى را به جاى پيغمبر مى خوابانيد که آسيبى به پيغمبر نرسد: واين امر تا چهار سال طولانى شد وپيغمبر ومسلمين در دو موقع به مکه مى آمدند يکى ماه رجب که مردم براى عمره مى آمدند؟ ويکى در ماه ذى حجه، موسم حج بود. که مردم براى حج به مکه مى آمدند. ودر اين دو موقع پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم امر دين را به مردم اطراف تبليغ مى نمود. وآذوقه باقى سال را تهيه مى کردند. وابو لهب از دنبال پيغمبر مى رفت واظهار مى کرد که اين مرد ديوانه وجادوگر ودروغگو است.

وهرگاه قافله از شام آذوقه براى مکه مى آوردند، ابو جهل وعاص بن وائل، ونضر بن حارث بن کلده، وعقبة بن ابى معيط به استقبال ايشان رفته، ايشان را توعيد مى نمودند، که چيزى به مسلمين نفروشند، ودر اين مدت کار بر مسلمين سخت شد، به نوعى که اطفال مسلمين در شب از گرسنگى گريه مى کردند، وبيشتر مشرکين هم که با مسلمين خويشى داشتند، از اين عهد پشيمان شدند؛ ولى چون عهد کرده بودند، چاره اى نداشتند.

پس از چهار سال روزى پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم به عموى خود ابو طالب فرمود که: جبرئيل به من خبر مى دهد که: موريانه اين عهدنامه را خورده غير از بسم الله در اول آن؛ با آنکه مهر آن برقرار است، واين امر دليل بر حقانيت من، وحجتى بر مشرکين است، ابو طالب از اين خبر شاد شده، از شعب سرازير شده؛ ووارد مسجد الحرام گرديد. ومشرکين هم در مسجد بودند؛ تا ابو طالب را ديدند که به جانب ايشان مى رود، گمان بردند که ابو طالب به تنگ آمده ومى خواهد دست از يارى پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم بردارد، واو را به ايشان بسپارد. پس برخاستند، واو را احترام نمودند، ابو طالب نشست وفرمود که: محمد خبرى از غيب مى دهد که: اين عهدنامه را موريانه خورده، وفقط جمله ى بسم الله آن باقى است، حال اگر راست مى گويد، شما دست از او برداريد، ودشمنان اطراف که مقاومت مى کنند او را بس است واگر بر همه غالب شود، موجب سرافرازى شماست؟ واگر دروغ مى گويد؟ او را تسليم به شما مى نمايم، پس عهدنامه را آوردند ومهرهاى آن را تماما برقرار يافتند، چون آن را باز نمودند، ديدند تمام آن را به استنثاء بسم الله اول آن؛ موريانه خورده است، پس حضرت ابو طالب فرمود: از خدا بترسيد ودست از اذيت مسلمين برداريد؛ باز ابو جهل اظهار مى نمود که: عهدنامه را موريانه خورده به مضمون عهدى که بسته ايم بايد برقرار باشيم ولى ديگران گوش به حرف او ندادند؛ ومتفرق گرديدند.

اسلام ابو طالب به لغت حبشى يا به حساب ابجد وعقد انامل وشرح

از بعضى از اخبار معلوم مى شود که: بعضى در اسلام ابو طالب خدشه دارند.

ليث مرادى از حضرت صادق عليه السلام سئوال مى کند از اسلام ابو طالب حضرت در جواب مى فرمايد: والله ان ايمان أبى طالب لو وضع فى کفة ميزان؛ وايمان هذا الخلق فى کفة ميزان لرجح ايمان أبى طالب على ايمانهم.

يعنى: قسم به خدا اگر ايمان ابو طالب را در کفه اى از ميزان گذارند وايمان اين خلق را در کفه ى ديگر آن؛ ايمان او بر ايمان خلق راجح آيد.

ولى از مجموع اخبار برمى آيد که: ابو طالب در باطن اسلام آورده؛ ولى براى مماشات ومعاشرت با کفار قريش، اسلام خود را اظهار نمى کرد، وبا اين تمهيد در حفظ پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم بهتر مى توانست کوشش کند.

ودر خبر است که: پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: أنا وکافل اليتيم کهاتين فى الجنة.

يعنى. من وپرستار يتيم، مانند اين دو انگشت؛ در قيامت پهلوى هم مى باشيم.

وگفته اند: مراد از پرستار يتيم، ابو طالب است.

از ابى ذر نقل شده که پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: عم من ابو طالب به زبان حبشى اسلام آورد ابو ذر گفت: يا رسول الله شما زبان حبشى را مى دانيد؟ گفتم بلى؛ من عالم به تمام لغات هستم، پس به لغت حبشى چنين شهادت داد: يا محمد أسدن لمافاقا طالاها.

يعنى: اشهد مخلصا لا اله الا الله؛ پس من گريه ى شوق نمودم.

واز عباس عم پيغمبر نقل شده که: به حساب جمل (يعنى حساب ابجد) ابو طالب اسلام آورده، عقد انگشتان خود را به عدد شصت وسه بر هم نهاد که اشاره به اسلام باشد.

وما براى توضيح، آن دو مطلب را بايد شرح دهيم.

اول: آنکه حساب عقد انگشتان يعنى چه؟ وابو طالب چگونه عقد انگشتان نمود، تا اشاره به شصت وسه باشد؟

دوم: چگونه اين عدد اشاره به اسلام است؟

اول: براى شرح عقود انامل گوئيم که: عقد انگشتان را مطابق آنچه در رساله ى نقل شده - نوعى قرار داده که دلالت بر يک تا ده هزار مى نمايد وشرح آن چنين است.

عدد يک: خنصر(1)

دست راست را بر هم گذار. به نوعى که سر آن با بيخ آن متصل گردد.

عدد دو، بنصر را نيز بر هم گذار، مانند خنصر.

عدد سه؛ وسطى را نيز مانند آنها بر هم گذار.

عدد چهار، خنضر را باز کن، وبه نصر ووسطى را به حال خود گذار

عدد پنج؛ بنصر را نيز باز کن: ووسطى را بحال خود گذار

عدد شش: وسطى را نيز باز کن وبنصر را بر هم گذار به نوعى که سر آن به کف برسد

عدد هفت؛ بنصر را باز کن، وخنصر را بر هم گذار، نوعى که سر آن به کف برسد

عدد هشت: بنصر را نيز بر هم گذار به نوعى که سر بنصر وخنصر هر دو به کف برسد

عدد نه: وسطى را نيز با آنها بر هم گذار، که سر آن هم بکف برسد.

عدد ده: سر ناخن سبابه دست راست را بر مفصل انمله ى ابهام گذار.

عدد بيست: طرف عقده ى زيرين سبابه را بر پشت ناخن ابهام گذار.

عدد سى؛ ابهام را قائم نگاهداشته؛ سر انمله ى سبابه را برطرف ناخن ابهام گذار؛ که سبابه چون قوس شود.

عدد چهل، باطن انمله ابهام را بر پشت عقد پائين سبابه گذار.

عدد پنجاه: سبابه را قائم نگاهدار، وابهام را خم کن

عدد شصت: باطن عقد دوم سبابه را بر پشت ناخن ابهام گذار.

عدد هفتاد، ابهام را قائم وباطن عقده ى اول يا دوم سبابه را برطرف ناخن آن بايد نهاد، چنانکه پشت ناخن ابهام مکشوف باشد.

عدد هشتاد: ابهام را منتصب گذاشته طرف انمله ى سبابه را بر پشت مفصل انمله ى آن بايد نهاد.

عدد نود، سر ناخن سبابه را بر مفصل عقده ى دوم ابهام بايد نهاد.

اوضاعى که نسبت به ابهام؛ وسبابه در دست چپ پيدا شود به ترتيبى که در دست راست گفته شد، وعلامت ده تا نود بود، در دست چپ علامت يکصد تا نهصد است.

اوضاعى که نسبت به خنصر وبنصر ووسطى در دست راست علامت يک تانه بود همين اوضاع بهمين ترتيب علامت يکهزار است تا نه هزار.

حال گوئيم: چون ابو طالب خنصر وبنصر ووسطى را بر هم نهاد به نوعى که سر انگشتان ببيخ آن متصل باشد، اين وضع علامت سه است وچون سبابه را قائم داشته، وابهام را خم نموده، وباطن عقد دوم سبابه را بر پشت ناخن ابهام نهاده، اين وضع علامت شصت است.

در خبر است که چون ابو طالب را وقت وفات رسيد؛ پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را پيش خواند وگريست، وگفت: اى محمد من از دنيا مى روم، وجز غم بى کسى تو غمى ندارم؛ پيغمبر فرمود اى عمو خوبست همچنانکه براى من محزونى که اذيتى از دشمنان بر من وارد آيد؛ براى خود هم اقدامى کنى، واظهار اسلام نمائى، ابو طالب خنديد؛ وگفت من از پيش اسلام اختيار نموده ام، پس انگشتان خود را به عدد شصت وسه عقد نمود: عقد الخنصر والبنصر، وعقد الابهام على اصبعه الوسطى وأشار باصبعه المسبحة، يقول لا اله الا الله محمد رسول الله.

شايد مراد از آن که فرمود: ابهام را بر وسطى نهاد، آن باشد که وسطى را هم مانند خنصر وبنصر خم نموده؛ وناخن ابهام را بر باطن عقد دويم سبابه نهاده که سر آن به وسطى رسيده باشد.

ودر مجمع البحرين گويد: عقد على خنصره وبنصره والوسطى، ووضع ابهامه عليها، وأرسل السبابه

مطلب دوم آنکه: گوئيم: چون عمده در توحيد کلمه ى (لا) است که اشاره است به نفى غير، وديگر کلمه ى (الا) است، که اثبات خدا باشد، از اين جهت عدد شصت وسه اشاره اى به اين دو کلمه باشد، که آنها هم به حساب جمل شصت وسه باشد.

ومحتمل است که انگشت مسبحه را (يعنى سبابه را) که انگشت شهادت نيز گويند، چون قائم داشت، اشاره به شهادتين باشد.

ونيز محتمل است که سه انگشت را که بر هم نهاده، اراده عدد سه کرده باشد، وانگشت شست را که بر آن نهاده مراد عدد شصت باشد

وطريق ديگر: احمد داودى از حسين بن روح، وکيل سوم حضرت صاحب الامر ع از شرح اين مطلب سئوال مى کند؛ او جواب مى دهد. که: ابو طالب از شصت وسه اراده کرده؛ اله احد جواد يعنى: خدا يگانه ى بخشنده است.

واين سه نام شريف هم به حساب جمل شصت وسه است، به بيان ذيل.

ا ل ه ا ح د ج وا د

4به اضافه1به اضافه6به اضافه3به اضافه4به اضافه8به اضافه1به اضافه5به اضافه30به اضافه1 63

اصبع انگشت است، ليک ابها؟ انگشت نر است

باز سبابه است ووسطى بنصر وخنصر تمام.

احوال فاطمه بنت اسد ووفات او وگريه على وتشييع ونماز

واما مادر امير المؤمنين عليه السلام.

در خبرى از زين العابدين رسيده؛ که فرموده: کانت فاطمة بنت أسد من السابقات الى الاسلام.

وابن ابى الحديد گويد: اسلام او بعد از ده کس، واو يازدهمين کس است در اسلام، وپيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم او را تعظيم وتکريم مى نمود، واو را مادر خود مى خواند.

وچون وفات نمود، امير المؤمنين عليه السلام با چشم گريان خدمت پيغمبر رسيد، فرمود: يا على چرا چشم تو گريانست؟ گفت: يا رسول الله مادرم از دنيا رفت؛ فرمود بلکه مادر من هم بود، به من مادرى مى کرد، بارها مى شد با آنکه اطفال او گرسنه بودند، مرا غذا مى داد وسير مى داشت، ونخله اى در خانه ى ابو طالب بود، صبحگاهان خرماى آن را مى چيد، وبراى من نگاه مى داشت، وچون اولاد او بيرون مى رفتند، به من مى خورانيد. پس فرمود يا على اين پيراهن ورداى مرا بردار ومادر خود را چون غسل دادى در آن تکفين کن ومرا براى تشييع ونماز ودفن خبر کن.

وچون پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم براى تشييع آمد، پاها را برهنه ودر هر قدمى در رفتن پاى خود را نگاه مى داشت، ودر وقت نماز، 70 تکبير گفت، ودر وقت دفن، وارد قبر شد؛ وقدرى در آن خوابيد، وپس از آن با دست مبارک، او را در لحد گذاشت؛ وشهادتين را به او تلقين نمود وچون خاک بر قبر ريختند، وقبر را استوار کردند ومردم خواستند مراجعت نمايند. پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم بر سر قبر ايستاد، وفرمود: ابنک ابنک، لا جعفرا ولا عقيلا ابنک ابنک على بن أبيطالب، اصحاب عرض کردند: يا رسول الله در تشييع ودفن فاطمه، افعالى از شما مشاهده نموديم؛ که نسبت به ديگرى نديده بوديم، فرمود: اما آنکه پاى برهنه بودم، ودر حرکت، قدم خود را قدرى نگاه مى داشتم، به جهت کثرت ازدحام ملائکه بود، واما آنکه در نماز هفتاد تکبير گفتم براى آن بود که هفتاد صف از ملائکه براى نماز او حاضر بودند ومن براى صفى تکبيرى گفتم؛ واما آنکه در قبر او خوابيدم؟ براى آن بود که در زمان حيات به او گفته بودم که: قبر صاحب خود را فشار مى دهد؛ واو از اين واقعه خوف داشت، لذا من در قبر خوابيدم که فشار قبر براى او نباشد.

واما اينکه او را در پيراهن ورداى خود کفن کردم؟ براى آن بود که روزى او را خبر دادم که: روز قيامت مردم برهنه وارد محشر مى شوند، از اين مطلب اظهار حزن نمود وگفت. وا سوأتاه؛ پس من او را در پيراهن ورداء خود کفن کردم، که روز قيامت برهنه نباشد. واما قول من پس از دفن او. که گفتم: ابنک ابنک؛ براى آن بود که آن هنگام که ملکان مقربان بالاى سر او آمدند واز خدا سؤال نمودند جواب داد: واز پيغمبر سؤال نمودند؛ جواب داد، وچون از امام سؤال نمودند، حيا کرد که بگويد: فرزندم؛ لذا من او را تعليم دادم که: اقرار به امامت فرزندت على بن ابى طالب کن؛ نه جعفر ونه عقيل، او نيز جواب داد، ودر قبر آسوده شد.

واز حضرت صادق (عليه السلام) روايت است که: وقتى که پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم از مادر خود آمنه متولد مى شد؛ فاطمه بنت اسد حاضر بود، گفت: آيا ديدى آنچه را من ديدم؟ گفت چه ديدى؟ جواب داد که: ديدم در وقت تولد پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم نورى تابش کرد که مشرق تا مغرب را فرو گرفت، در اين گفتگو بودند که ابو طالب رسيد، وفاطمه اين حکايت را براى او نقل کرد، ابو طالب گفت، مى خواهى تو را بشارتى دهم؟ بدانکه مدتى بگذرد، واز تو نيز فرزندى متولد شود: که وصى اين مولود است.

ودر خبر ديگر است که: ابو طالب به فاطمه گفت که: (اصبرى سبتا ابشرک بمثله) وقال: السبت ثلاثون سنة يعنى: صبر کن تا سى سال ديگر، که بشارت دهم که؛ براى تو نيز مولودى باشد که وصى اين پيغمبر است، وگفت: سبت مدت سى سال است.

پاورقى:‌


(1) (بيت)