معجزه 18
ايضا در همان کتاب
شيخ بن بابويه رحمت الله از محمد بن ابراهيم بن اسحق طالقاني نقل
کرده که از ابوالقاسم علي احمد کوفي شنيدم که گفت روزي در موسم حج
در طواف بودم در شوط هفتم نظرم به جمعي افتاد که حلقه رده بودند در
آن ميان شخصي در کمال فصاحت تکلم مي نمود به زودي طواف را تمام
کرده پيش رفتم جوان خوش روي ديدم که به فصاحت وبلاغت وخوش کلامي
وادب وتواضع وحسن سلوک او تا آن روز کسي نديده بودم خواستم که با
او سخن گويم وسوال کنم مرا منع کردند پرسيدم اين کيست گفتند فرزند
رسول خداست هر سال يکبار در اينجا پيدا مي شود وساعي باخواص اصحاب
خود صحبت مي دارد پس لحظه اي صبر کردم بعد از آن عرض کردم يا سيدي
اتيتک مسترشدا فارشدني هداک الله يعني اي سيد ومولاي من به نزد تو
آمده ام به طلب هدايت وراهنمائي مرا از راه بنما چون هدايت کرده
است حق تعالى تو را پس سنگي برداشته به من داد يکي از حضار پرسيد
به تو چه چيز داد گفتم سنگي بود گفت بنما چون بدر نمودم شمسي از
طلا بود پس برخاست وبه من رسيده فرمود حجت تو بر تو ثابت شد وحق بر
تو ظاهر گشت ونابينائي از تو دور شد آيا مرا مي شناسي عرض کردم نه
فرمود منم قائم آل محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) و منم که زمين
را چنانکه از ظلم پر شده از عدل پر سازم بدانکه هرگز عالم از حجت
خداي تعاي خالي نمي باشد وخداوند هرگز مردم را بي امام ورهنما نمي
گذارد واين حرف امان است از من نخواهي گفت مگر به برادران وکساني
که اهليت شنيدن آن داشته باشند واز اهل حق باشند وچون نگاه کردم آن
حضرت را نديدم.
معجزه 19
ابوالقاسم جعفر بن محمد قولويه روايت مي کند که در سال سيصد وهفت
همان سال که قرامطه حجر الاسود را بعد از آنکه از رکن بيت الله
برده بودند وبعد از آن رد نموديد مي خواستند که در جاي خود نصب
نمايند در آن سال من به بغداد رسيدم وتمامت همت من مصروف بود که
خود را زودتر به مکه رسانم وواضح حجر الاسود را در مکان خود ببينم
چه در کتب معتبره ديده بودم که معصوم وامام وقت آن را به جاي خود
مي گذارد چنانکه در زمان حجاج امام زين العابدين (عليه السلام) نصب
فرموده بود اتفاقا بيمار شدم وبيماري صعب چنانکه اميد از خود قطع
کردم ابن هشام نام شخصي را نائب خود کردم وعرضه داشتي نوشته مهر بر
آن نهادم ودر آن از مدت عمر پرسيده بودم وآيا اينکه در اين مرض از
دنيا خواهم رفت يا مهلتي هست بدو گفتم که از تو التماس دارم که سعي
بليغي کني وهر که را ببيني که حجر الاسود را به جاي خود گذاشت اين
رقعه را به او برساني ابن هشام روايت مي کند که چون به مکه رسيديم
ديدم که خدام بيت الله الحرام عازم برآنند کمه حجر الاسود را نصب
کنند مبلغ کلي به چند کس قبول کردم مرا در آن ساعت در آنجا جا دهند
وکسي را همراه من کمردند که از من خبردار شود وازدحام خلق را از من
دور کنند ديدم که هر طايفه دسته دسته مي آمدند ومي خواستند که حجر
را به جاي خود بدارند وهر يک از ايشان که حجر را بر جاي خود مي
نهادند حجر مي لرزيد ومضطرب مي شد وهر حيله مي کردند قرار نمي گرفت
ومي افتاد وجميع مردم از اين واقعه حيران بودند وقدرت بر نصب حخجر
نداشتند ناگحاه ديدم جواني سبزرنگ از جانب مسجد الحرام با وجاهت
تمام متوجه بيت الله الحرام شد چون بر کن حجر شد حجرالاسود را سلام
کرد وبه تنهائي او را برداشته در محلي که اول بود نصب نمود وحجر به
جاي خود قرار گرفت فرياد از خاص وعام حضار مسجد الحرام برآمد وآن
جوان از ميان خلق بيرون آمد پس من از جاي خود برجستم وچشم بروي
دوخته سر در عقبش نهادم از کثرت ازدحام وواهمه اينکه مبادا از من
غايب شود وبه سبب دور کردن از خود وچشم برنداشتن از او نزديک بود
عقلم زايل شود تا آنکه اندکي هجوم خلق کم شد ديدم که ايستاد وبه من
ملتفت شده فرمود رقعه را به من بده چون رقعه را دادم بي آنکه نگاه
کند يا بخواند فرمود او را از اين علت خوفي وضرري نيست وبعد از سي
سال ديگر او را ناچار توجه به دارالقرار ميسر خواهد شد چون اين حال
مشاهده کردم مرا ازدياد شوق آن حضرت گريه دست داده بود چون چشم
گشودم آن جوان را نديدم وبعد از آن خبر به ابي القاسم رسانيدم وابي
القاسم تا سال سيصد وشصت وهفت زنده بود ودر آن سال وصيت نموده کفن
وقبر خود را مهيا نموده منتظر بود تا بيمار شد ودوستاني که به
عيادتش مي آمدند مي گفتند که اميد شفاي تو داريم وکوفت تو آنقدرها
نيست گفت نه چنين است وعده که به من داده اند رسيده ومرا از اين
اميد به حيات خود نيست پس در اين مرض به رحمت حق واصل شد.
معجزه 20
محمد بن الحسن بن عبدالله تميمي روايت مي کند که شبي در بر عرب راه
گم کردم ناگاه جواني را ديدم بر قدم او قدم چندي رفتم خود را به
مقاير سهله ديدم پس متوجه من شد وگفت اين منزل من است اي بايد محمد
که به کوفه روي نزد علي بن يحيي رازي بفلان وفلان علامت بدره
ديناري که در فلان موضع نهاده از او طلب داري عرض کردم اي جوان تو
چه کسي فرمود من محمد بن الحسنم وديدم که نشست وبه دست مبارک زمين
را اندکي کند چشمه آبي ظاهر گرديد پس وضو کرده سيزده رکعت نماز
گذارد ومرا رخصت داد پس به خانه پسر رازي رفتم گفت چه کسي گفتم منم
ابي سوده گفت مرا به ديدن سوده چه رجوع است وا را به من چه مصلحت
مرجوع وبه اکراه تمام از خانه بيرون آمد پس با او نشستم وحکايت خود
را گفتم چون اين قصه را از من شنيد برخاسته با من مسافحه کرد وروي
مرا بر چشم خود ماليد ومرا به خانه آورده به مکاني لايق نشانيده
وصره مرا از زير پاي سرير بيرون آورده تسليم من کرده من به سبب اين
معجزه ترک مذهب زيديه کردم
معجزه 21
از پسر ابي سوده روايت است که پدرم از مشايخ زيديه بود وآخر به
تشيع اشتهار يافت روزي از پدم منشا ترک مذهب زيديه را سوال کردم
گفت اي پسر وقتي که سر بر بستر نهاده بودم سوره فاتحه مي خواندم
ناگاه جواني ديدم که در ايستادن ودر خواندن با سمن موافقت مي کندن
وآن شب با ما در همان مکان بود علي الصباح که مردم از زيارت فارغ
شده متوجه منازل خود شدند با جمعي از آشنايان از خانه بيرون رفتم
چون نزديک نهر علقمه شدم آن جوان را ديدم که بر کنار آب ايستاده
چون نظرش به من افتاد فرمود اگر قصد کوفه داري بيا با يکديگر رفاقت
نمائيم من متوجه سخن او نشدم ومتوجه راه شط فرات شدم وآن جوان به
جانب صحرا روان گرديد چون اندک مسافتي قطع کردم به رفاقت آن جوان
متحصر ومتاسف شدم پس از آن راه برگشته راه صحرا پيش گرفتم ناگاه آن
جوان را ديدم مي رود ومرا اشاره مي کند که بيا من بر اثر او رفتم
تبا به پاي قلعه سفاه رسيديم آن جوان گفت اگر تو را ميل خواب هست
بخواب گفتم بلي خواب بر من غالب شده ونزديک به آن قلعه خرابه
خوابيدم چون بيدار شدم خود را در نواحي غري که عبارت از نجف اشرف
باشد ديدم پس فرمود يا اباسوده مي دانم که تو را اوقات به عسرت مي
گذرد وکثير العيالي به کوفه در خانه ابي طاهر رازي طلب نماي ابي
طاهر بيرون خواهد آمد ودستهايش به خون گوسفندي که ذبح کرده باشد
آلوده خواهد بود پس بگو جواني که صفتش اين وآنچه از خصوصيت حخال
وکيفيت مقال من داني بيان کن وبگو که در زير پايه سرير آن صره اي
که دفن کرده اي به من ده وآن همبان را از او گرفته صرف مايحتاج خود
کن پس به امر آن جوان به کوفه رفتم وخانه اباطاهر را پيدا کردم پس
در را کوفتم ديدم که ابو طاهر بيرون آمد ودستش به خون مذبوحي آلوده
بود گفتم جواني که علاماتش چنين وچنين است تو را فرمود که صره در
زير پاي سرير است به من دهي ابوطاهر گفت سمعا وطاعة پس آن صره را
آورده به من تسليم نمود به برکت آن صره خداوند عالم مرا از خلق
مستغني ساخت چون بر کيفيت آن جوان اطلاع يافتم يوما فيوما محبت او
در دل من متزايد گرديد ونمي دانستم که او چه کس بود تا آخر مرا
شخصي گفت آن جوان که تو مي گويي محمد بن الحسن (عليهما السلام) بود
پس بعد از آن مذهب اهل بيت اختيار کردم
معجزه 22
يوسف بن احمد جعفري روايت مي کند که در سال يکصد وشش از غيبت حضرت
صاحب الامر (عليه السلام) به زيارت بيت الله رفتم وسه سال مکه
مجاور بودم بعد از آن روانه شام شدم روزي نماز صبح از من فوت شد به
کنار آبي رسيدم از محمل بيرون آمده متوجه قضاي نماز شدم که چهارکش
بر يک محمل سوار مي آمدند از روي تعجب بر ايشان ناه کرد يکي از آن
چهار کس گفت از ما تعجب مي کني واز فوت نماز خود تعجب نمي کني مرا
تعجب زياده شد ک از کجا علم بر احوال من به هم رسانيد بعد از آن
فرمود دوست نمي داري که صاحب زمان خود را ببيني عرض کردم چون دوست
ندارم اشاره به يکي از آن سه کس کرد گفتم او را دلايل وعلامات است
گفت کدام را مي خواهي اين دو محمل که تنها به آسمان رود يا آنچه بر
اوست گفتم هر کدام باشد علامتست به يکار محمل وسواران بلنده شده از
نظر غايب شدند وآن را که اشاره کرده بودند که صاحب الزمان است ديدم
که جواني است گندم گون کشيده بيني نور از رويش مي تافت بعد از آن
مرا گذاشته رفتند واما در کفاية المومنين چنين سمت تحرير يافته که
يوسف روايت کند که چون من فرود آمدم که نماز قضا کنم ناگاه چهار
مردم ديدم که در محمل من حاضرند از حدوث ابن امر به غايت متعجب شدم
پس يکي از ايشان با من گفت که از ترک نماز خود تعجب ننموده واز
ديدن ما تعجب داري گفتم توجه دانسته اي که من نماز صبح را قضا کردم
گفت حضرت حجت به امامت مي داند اگر خواهي به تو نمايم گفتم اي
والله به ديدن آن کعبه رضا آرزومندم اشاره به يکي از ايشان کردم
گفتم آن را آثار وعلامتست کمه بدان از ساير مردم ممتاز مي شود گفت
مي خواهي مشاهده کني شتر خود را با آنچه باز کرده اي جميع به آسمان
بالا رود ويا آنچه بر شتر داري تنا به آسمان صعود نمايد گفتم هر يک
از اين دو که واقع شود دليل واضح خواهد بود پس آن جوان که به من
نموده بود اشاره فرمود به مجرد اشاره او شتر با آنچه در آن بود به
آسمان صعود نمود من بعد از وقوع چنين امر از کمال اضطراب به خدمت
آن حضرت دويده دست وپاي مبارکش را بوسيدم جواني ديدم سبز رنگ که در
ميان پيشاني نوراني از کثرت رياضت رنگ وجمال آفتاب مثالش به زردي
ميل نموده
معجزه 23
علي بن مهزيار روايت مي کند که بيست نوبت يا بيشتر به حج رفتم به
اميد آنکه شايد حضرت صاحب الامر عليه السلام را ببينم وتوفيق نمي
يافتم تا آنکه شبي در واقعه ديدم که شخصي مي گويد حق تعالى تو را
رخصت زيارت بيت الله الحرام داده وچون صبح شد موسم حج نزديک گرديد
کارسازي نموده به حرمين رسيدم وبه اعتکاف وعبادت مي گذرانيدم وتضرع
وزاري مي کردم تا روزي در طواف جوان نيکوروئي ديدم دلم به صحبت او
مايل شد سوال کردم وجواب شنيدم فرمود از کجا مي آئي گفتم از اهواز
فرمود ابن حسين را مي شناسي گفتم بلي او به رحمت الهي واصل شد
فرمود رحمت الله خوش مي گذرانيد شبها در پرستش حق تعالى باز فرمود
علي بن ابراهيم مهزيار را مي شناسي عرض کردم آن منم فرمود نشاني که
از ابو محمد با تو بود چه شد گفتن اين است واز بغل درآورده به او
دادم چون خط آن حضرت را ديد بسيار گريست وفرمود سلام الله عليک يا
ابامحمد لقد کنت اماما عادلا اسکنتک الله الفردوس مع آبائک
الطاهرين پس فرمود يابن مهزيار به محل خود برگرد وکار خود بساز
وچون شب تاريک شد برو به شعب که مرا در آنجا خواهي يافت وچون در
آنجا به خدمتش رسيدم روانه شد ومن در خدمت او به حديث مشغول بودم
تا به عرفات رسيد ودر آنجا فرود آمده وبا هم نماز شب کرديم واز
آنجا رفتيم تا به کوه طايف رسيديم ونماز صبح را ادا کرديم وسوار
شده مي رفتيم تا به بلندي کوه رسيديم فرمود چه مي بيني عرض کردم
تلي از ريگ مي بينم وبر آن خيمه که نور از آن مي تابد ودلم از
مشاهده آن فرح مي يابد گفت آن است آرزوي هر آرزومندي وحاجت هر حاجت
مندي پس رفتيم تا نزديک خيمه ي رسيده فرمود فرود آي که هر مشکلي در
اينجا حل مي شود وهر جباري ذليل مي شود مهار شتر بگذار گفتم ناقه
به که دهم فرمود اين حرم قائم آل محمد است که در ان داخل نشود
الاولي واز آن بيرون نرود الا ولي پس ناقه را نهادم ورفتيم تا به
در خيمه رسيده فرمود توقف کن وخود به درون خيمه رفت وبعد از لمحه
بيرون آمده گفت خوشا به حال تو اي برادر که به مطلب خود رسيدي بيا
پس مرا به درون خيمه برد وجواني ديدم ردائي به دوش وبر روي نمدي
نشسته وبر اديمي تکيه کرده با روي چون ماه شب چهارده گشاده پيشاني
کشيده بيني وچشمان سياه فراخ وابروي مقروس وگونها کم گوشت وبر رخ
راستش خالي بود چون مشک وقدي نه دراز ونه کوتاه که عقل در صفتش
حيران بود وخرد در وصفش عاجز سلام کرد به نيکوتر وجهي جواب داد
وفرمود برادران مرا در عراق به چه صفت نهادي عرض کردم در تنگي عيش
وخواري در ميان قوم فرمود عنقريب امر به عکس شود خواران عزيز شوند
وعزيزان خوار عرض کردم اي سيد ومولاي صاحب ما از ما دور است وراه
مطلب دراز فرمود پسر مهزيار پدرم ابومحمد عليه السلام مرا امر
فرموده که مجاورت نکنم با قومي که خدا بر آنها خشم گرفته ولعنت
کرده وخزي دنيا وآخرت وعذاب اليم آنها را فرو گرفته ومرا فرموده که
ساکن نباشم الا در زمين ها وکوههاي ناهموار وخداوند تقيه مرا ظاهر
کرد وآن را بر من موکل گردانيد ومن در تقيه ام تا روزي که مرا
دستوري دهند وقت خروج شود ومن مدتي در آن کوه در خدمت آن حضرت بودم
تا مرا رخصت داد وبه خدا از آنجا به مکه واز مکه به مدينه واز
مدينه به کوفه واز آنجا به اهواز رفتم وبا من غير از غلامي که خدمت
مي کرد کسي نبود به جز خير وخوبي نديدم وباقي عمر در حسرت آن چند
روز بودم.
معجزه 24
ابو محمد عجلي روايت مي کند که يکي از شيعيان زري به من داد که به
جهت حضرت صاحب الامر (عليه السلام) حج کنم واين حج استيجار به جهت
آن حضرت عادت شيعيان گويد که من حصه ي از آن زر بدان پسر که فاسق
بود دادم چون به عرفات رسيدم جواني ديدم گندم گون وخوش روي وخوش
لباس که بيش از همه کس به دعا وتضرع مشغول بو دو چون وقت روانه شدن
مردم بود به من ملتفت شده فرمود اي شيخ از خدا شرم نداري گفتم در
چه بابت يا سيدي ومولاي فرمود حجيه به تو مي دهند از براي آن کسي
که مي داني واز آن زر به کسي مي دهي که شراب مي خورد وصرف فسق مي
کند ونمي ترسي چشمت برود واشاره به چشم من کرد ومن خجل شده روانه
گشتم وچون نظر کردم او را نديدم واز آن روز که آن خجالت يافتم مي
ترسيدم شيخ الطايفه محمد بن النعمان المفيد روايت کرده که چهل روز
تمام نشده بود که در همان چمش قرحه پيدا شده نابينا گشت ودانست آن
جوان صاحب الامر (عليه السلام) بود.
معجزه 25
يعقوب بن يوسف روايت مي کند که روزي از اصفهان متوجه مکه معظمه
بودم ودر آرزوي وصول بدان مکان طي مراحل وقطع منازل مي نمودم تا در
عشر آخر ذيقعدة الحرام سنه ثمانين وماتين بدان مقام در احترام
رسيدم با جمعي از رفقاي بلد خود به طلب خانه جهت نزول مي گرديدم تا
در سوق الليل به سرائي در آمديم که آن را دارالرضا مي گفتند ودر آن
منزل عجوزه سبز رنگ خميده قامت ديدم از او پرسيدم که صاحب اين سراي
دلگشا توئي پيرزن گفت من خامه ملوک ايشانم ومرا حضرت امام حسن
عسگري در اين مقا مسکن داده پس به رخصت آن عجوزه با رفقا بدان منزل
نزول کرده وبعد از استقرار به خاطر نزول آن مقام متوجه مسجد الحرام
شده وطواف بجا آورده متوجه منزل شديم چون بدارالرضا رسيديم در
گشوده گشته ندانستيم بازکننده در که بود وروشني چراغ محسوس ما شد
با آنکه روز بود پس به درون سراي درآمده جواني سبز رنگ وخوش صورت
مشاهده کرديم که از کمال رياضت وعبادت جمال خورشيد مثالش ميل به
زردي مي نمود واز ناصيه مبارکش آثار عبادت وعلامات زهادت لايح بود
سيماهم في وجوههم من اثر السجود ديدم که توجه به جانب غرفه نمود که
مي نمود يوسف بن يعقوب بن يوسف گويد خواستم که به خدمت آن جوان روم
وزماني از کلام معجز نظامش محظوظ وبهره مند شوم ديدم که عجوزه
بيرون آمده گفت کسي را رخصت صعود بر بالاي غرفه نيست زيرا که بعضي
از اهل صدق وصفا در اين بالا مسکن دارند چون ار رفتن به خدمت آن
جوان ممنوع گشتم وقتي در خفيه با عجوزه گفتم اي مادر آرزو دارم که
احوال اين جوان بر من ظاهر گردد عجوزه گفت تو را اراده دانستن
احوال اين جوان است ومرا تمامي همت مصروف بر کتمان آن بر رفاقت تو
با جمعي از مخالفان ومعاندان تو را نصيحت مي کنم که احوال خود از
رفيقان پنهان داري وايشان را صاحب سر خود نداني گفتم رفقاي من
کدامند گفت آنها که از بلده ي تو والحال با تو در يک منزل مي باشند
وپيش از نصيحت آن عجوزه ميان من وآن جماعت مناظره بنابر مخالف دين
واقع شده بود دانستم که او از ايشان برحذر است ديگر مبالغه نکردم
ودر باب آن جوان تفحص ننمودم ودر حين خروج از اصفهان ده درهم نذر
کرده بودم که چون به مکه رسم در مقام ابراهيم بيندازم تا هر که را
نصيب باشد بردارد به خاطرم رسيد که آن را به خدمت آن جوان فرستم پس
آن ده درهم را بدان عجوزه دادم ودر ميان دراهم شش درهم رضويه بود
که در زمان خلافت حضرت رضا (عليه السلام) مضروب شده عجوزه آن درهم
را برداشته به جانب غرفه رفت وبعد از اندک زماني مراجعت نموده گفت
آن جوان مي گويد که ما را در آن حقي نيست زيرا که تو نذر کرده بودي
که در مقام ابراهيم اين درهم را بينداري وبه محل ديگر غير از آن
صرف نکني پس درهم را به من داد وگفت آنچه نذر کرده صرف کني واگر
تجويز مي کني آن شش درهم رضوي را مولاي ما اراده نموده که به اذن
تبديل کنم وبدل آن را نزد تو آورم گفتم اعزارا وکرامتا پس آن عجوزه
به دل آن را آورده وآن دراهم رضويه را در عوض برداشت.
معجزه 26
ابوالحسن مشرف ضرير روايت کرده که روزي در مجلس حسن بن عبدالله بن
همدان که به ناصر الدوله مشهور بود حاضر بودم وذکر شيعيان در ميان
آمد من بنا به عداوتي که نسبت به ايشان داشتم بنياد تشييع وتعييب
آنها کردم حسن بن عبدالله گفت يا ابالحسن من نيز مثل تو با اهل
تشيع عداوت داشتم وقتي با عمم حسين ابن همدان بودم واظهار عداوت يا
شيعيان مي نمودم عمم گفت اي فرزند تو را نصيحت مي کنم بر ترک عداوت
اهل تشيع زيرا که من نيز مانند تو در مجالس سخنان بي ادبانه نسبت
بدين جماعت مي گفتم تا آنکه حقيقت ايشان بر من ظاهر شد وآنچه بکودم
استغفار نمودم ونمي خواهم باز تو عيب ايشان کني وبا آنها نيز از
طريق عداوت درآئي گفتم اي عم چه چيز روي نمود که ابواب محنت آن
جماعت را بر تو گشودند گفت وقتي از اهل کفر بر خليفه وقت بيرون
آمدند وهر يک از ارکخان سپاه که با ايشان محاربه نمودند مغلوب
گشتند وخليفه را از اين سبب خاطر به غايت مکدر بود ودائم الاوقات
بر دفع ايشان فکر مي نمود تا آنکه لشکر بسيار از پياده وسواره با
من همراه ساخت ومرا با ايشان امير گردانيد جميع ايشان را مامور امر
من نمود پس به امر خليفه متهوجه محاربه شدم چون نزديک آن طايفه کفر
رسيدم در موضعي که فرود آمده بوديمخ صيد بسيار وآهوي بيشمار ديدم
ذوق شکار بر من غالب شده با جمعي از سواره وپياده متوجه آشکار شدم
در اثناي شکار آهوئي از پيش من بيرون رفت اثر آن تاختم وبعد از
تردد بسيار آهو به درون نهري درآمد من از عقب آن درآمدم گمان بردم
که آن نهر شايد تنگ تر باشد ومرا گرفتن آهو ميسر شود هرچند بيشتر
آمدم نهر وسيع تر شد تنا به حدي که از گرفتن آن مايوس شده قصد
مراجعت کردم ناگاه جواني ديدم مستغفرق آهن وفولاد روي خود را بسته
چنانکه به غير از چشمانش جاي ديگر نمي نمود وموزهاي سرخ پوشيده گفت
اي حسين واز روي غضب نام وکنيت من خطاب کرد گفتم چه مي فرمائي وبه
چه خدمت امر مي نمائي فرمود چرا انکار مذهب فرقه ناجيه ي شيعه مي
کني وخمس مال خود به چه سبب از اصاب من منع مي نمائي از استماع
کلام خجسته فرجام آن جوان محابه نام بر من غلبه کرده رعشه بر
اعضايم افتاد از آن ترسان گشتم که مدت عمر خود را بدانحال نديده
بودم عرض کردم اي سيد من به هر چه امر فرمائي فرمان بردارم وبدانچه
اشاره فرمائي به جاي آورم فرمود هرگاه برسي بدان موضع که الحال قصد
داري وبي مخشقت مجادله وتشويش محاربه ومقاتله آن ديار به قبضه تصرف
واقتدار تو درآيد وغنيمت بسيار واسباب بي شمار متصرف گردي خمس آن
را به اهل خمس مي رساني عرض کردم سمعا وطاعتا فرمود چون مطيع فرمان
ومنقاد امر ما شدي الحال به صحت وسلامت برو که تو را رخصت انصراف
غنيمت بي خاصمه وخلاف داريم اين بگفت واز نظر غايت گرديد که خوف
ورعب من از غايب شدن آن جوان زياده شد به حيثي که مطلقا از حال خود
خبر نداشتم بعد ساعتي به هوش آمده همان راه که آمده بودم لشکرگاه
خود مراجعت کردم واين واقعه را به تمامي فراموش مکردم ومتوجه
محاربه ومقاتله شدم وچون نزديک به اهل کفر وضلالت رسدم ديدم که
جميع ايشان از در مصالحه وانقياد درآمده دست از حرب کشيدند وخزائن
ودمائن غنائم فزون از اعتقاد درستکارم ومحصول المرام بدار السلام
بغداد برگشتيم وهمواره از سرعت اين فتح وبه دست آمدن آن غنيمت بي
جنگ وکارزار در تعجب بودم وحصول اين پيش آمد را از طالع خود دانستم
تا آنکه روزي به اعزاز تمام در خانه خود نشسته بودم ناگاه شخصي
کهاو را محمد بن عثما نعمروي مي گفتند به مجلس من درآمد وبر بالاي
بالشت من نشسته چون مرا با ا وسابقه نبود از اين نوع نشستن او غضب
بر من غالب شده هر چند خواستم که او را زا آن منکمان برخيزانم
مطلقا به من ملتفت نشد تا وقتي که مردم از مجلس بيرون رفتند پس
نزديک من نشست وگفت سري دارم اگر رخصت دهي با تو درميان آرم گفتم
بگوي گفت آن جوان که بر مرکب شهبا سوار بود ودر فلان نهر با تو
ملاقات نمود گويد آنچه وعده کرده بودي وفا کن چون اين حديث از محمد
بن عثمان شنيدم آن جوان به خاطرم رسيد وآنچه از نصيحت آن فراموش
مکرده بودم به ياد آوردم رعشه بر اندامم افتاد وموها در بدنم راست
شد بنا بر ان خوفي که مرا از آن جوان رد خاطر گرفته بود گفتم سمعا
وطاعة ودست او را گرفته به خزائن بردم وجميع آنچه در تصرف داشتم با
او تخميس نمودم وقاصد خمس جميع را تصرف نموده از منزل بيرون رفت
واز آن تاريخ ديگر با اهل تشيع مختلط ومربوطم ومحبت ومودت ايشان را
بر خود لازم لازم ساختم ودانستم وروزبروز حقيقت اطوار وکيفيت
احوالشان مرا غمگين ساخت بالاخره از ايشان شدم وترک متابعت مخالفين
اهل بيت کردم والحال بدان اعتقاد راسخ وثاتم حسن بن عبدالله گويد
در آن وقت که اين قصه را از عمم شنيدم ديگر استخفاف هيچ شيعه نکردم
وحرمت ايشان مي داشتم وطرف تشيع را فرونمي گذاردم.
معجزه 27
ابو عبدالله صفوري روايت مي کند که وقتي به صحبت با سعادت قاسم بن
علي رسيدم واز مواعظ ونصايح او مستفيض گرديدم عمرش به صد وهفتاد
سالگي رسيده بود تا هشتاد سالگي صحيح العين بود وملازم مجلس حضرت
عسکريين (عليهما السلام) بود ويکسال پيش از آنکه ديده اش به عله
عمي متغير گردد با او حج کردم وبعد از مراجعت در يکي از شهرهاي
آذربايجان اکثر اوقات خدمت او بودم ودر جميع حالات توقيعات حضرت
صاحب الامر از او منقطع نمي شد کو مدتي ابي جعفر عمروي توقيع آن
حضرت را ارسال مي کرد بعد آن به وساطت قاسم بن عروح مي رسيد تا
آنکه مدت دو ماه رقعه منقطع گرديد وقاسم بن عليه عليه الرحمه از
انقاطع توقيعات بغايت متحير برد روزي بواب در آمده بشارت داد که
الحال قاصد فرخنده مآل از جانب آن کعبه اقبال رسيد شيخ قاسم عليه
الرحمه سجده شکر بجا آورده باستقبال قاصد متوجه شد وپيش از آنکه
بيرون رود شخصي پست بالا در سن کهوات جبه مصري در بر ونعلين عري
پوشيده وتوبره بر دوش گرفته به مجلس شيخ قاسم درآمد وشيخ بعد از
مسافحه ومعانقه توبره از دوش قاصد فروگرفته طشت وابريق طلبيده تا
قاصد دست وروي از گرد راه شست واو را در پهلوي خود نشانيد پس سفره
حاضر کردند شيخ وحضار با قاصد طعام خوردند چون فارغ شدند قاصد
برخاسته توقيع همايون ونامه ميمون حضرت حجت (عليه السلام) بيرون
آورد شيخ قاسم مکتوب سعادت اسلوب را از قاصد گرفته بوسيد وبر فرق
خود نهاده بعد از آن مکاتب خود عبدالله بن ابي سلمي داد کاتب فرمان
واجب الاذعان را از شيخ گرفته گشود وبعد از خواندن گريه وفغان
برداشت شيخ قاسم چون کاتب را گريان ديد گفت اي شيخ شما را خبر خير
است وما را مکروه شيخ گفت چه چيز تواند بود که مرا خير است وتو را
مکروه گفت اي شيخ مضمون ابن مکتوب مشحون آن است بعد از وصول مکتوب
به چهل روز تو را از شربتخانه کل نفس ذائقه الموت جرعه ممات بايد
چشيد واز جامه خانه کل من عليها فان خلعت فوات بايد پوشيد وچوه نفت
روز از ورود آن رقعه عاقبت محمود بگذرد مريض گردي وچون هفت روز به
چهل روز موعود بماند علت عمي از ديده ظاهر تو مرتفع گردد شيخ پرسيد
که در اين رقعه از سلامتي دين اشاره هست گفت بلي صريحا بشارتي
مذکور گرديده پس شيخ بي اختيار خنديد ودر غايت مبتهج ومسرور گرديد
پس تا صد ازاري از حبر يماني وعمامه ودو پيراهن ومنديلي بيرون
آورده گفت صاحب الامر جخن گفم شيخ رحمت فرموده شيخ اسباب را گرفته
با پيراهي که حضرت امام علي النقي (عليه السلام) بعد از آنکه مدتي
بريدن اطهرش بود به شيخ داد وشيخ همه را جهت کفن ترتيب داد وگفت اي
ياران بعد از اين هيچ چيز وهيچ نعمتي مرا محبوب تر ومرغوب تر از
وداع دار فاني وخروج از اين سراي بي بقا نيست حضار مجلس گريان شدند
وبر مفارقت صحبت شيخ متاسف گشتند در اثناي اين حال مردي که او را
عبدالرحمن بن محمد شيري مي گفتند به مجلس درآمد واين عبدالله ناصبي
بود وکمال تعصب وغلظفت در طريقه نامرضيه داشت وآن را سابقه آشنايي
به سبب اموردنيوي با شيخ بود چون عبدالرحمن به مجلس درآمد شيخ به
کاتب فرمود تا مکتوب ر بر او بخواند حضار گفتند اي شيخ اين مرد
ناصبي است او را از امثال اين معجزات چه فائده باشد شيخ فرمود راست
مي گوئيد اما اميد به کرم الهي وروحانيت حضرت رسالت پناهي آن است
که نصيحت من در او اثر کند واز شنيدن اين صفحه شريفه هدايت پذير
گردد پس عبدالله کاتب توقيع حضرت صاحب را بر عبدالرحمن خواند چون
به موضع اخبار موت شيخ رسيد عبدالرحمن گفت اي شيخ تو مردي ازاهل
علم وفضلي عجب مي دارم از تو که اعتقاد به مثل اين سخنان مي کني
ودر قرآن مجيد خوانده اي وما تدري نفس ماذا تکسب غدا وماتدري نلس
باي ارض تموت وجاي ديگر فرموده عالم الغيب فلا تظهر علي غيبه احدا
وچجون عبدالرحمن مضمون اين آيات را به طريق حجت وبرهان ادا نمود
شيخ فرمود که تتمه اين آيه وافي هدايت جواب تست که فرموده الا لمن
ارتضي من رسول عبدالرحمن تو مي داني که مرض وصحت وحيات وممات امور
اختياري بنده نيست اگر خواهي صدق اين مکتوب سعادت اسلوب؛ تو ظاهر
گردد تاريخ مرا محافظت کن وهر يک از اين حادثات که در اين رقعه
مذکور شده مثل ابتديا مرض در روز هفتم از ورود اين رقعه وروشن شدن
چشم من که مدت هفت سال است نور بصيرت ظاهي از خانه چشم من مفارقت
نموده ووفات من کمه در روز چهل از وصول اين توقيع منيع ملاحظه کن
اگر خلاف ظاهر گردد يقين بدانکه اعتقادات ما بر کذب وافترا وبناي
روايات وحکايات ما بر دروغ وعدم رضاي خدا بوده واگر چنانچه گفتم
واقع شود که بايد خود را نياوري وچون سخن شيخ تمام شد حضار متفرق
شدند ودر روز هفتم شيخ تب کرده وبعد از چند روز مرض او اشتداد يافت
راوي گويد که بعد چند روز با جمعي کثير به عيادت شيخ رفتيم ديديم
قطره چند از چشم شيخ ران شد وبالکليه علت عمي از او مرتفع گرديده
پس شيخ به پسر خود فرمود اي حسين نزديک تر آي وچشم مرا که قبل از
اين مدت مديد وعهدي بعيد نابينا بود والحال در کمال نور وصيانت
مشاهده کن پس حضار جميعا ملاحظه نمودند که حدقيتين شيخ در غايت صحت
وشفاست پس اين خبر شايع شد ومردم بعد از وقوع اين دلالت واضحه مکرر
به خدمت شيخ مي آمدن دو تعجب مي نمودند چنانکه روزي ابوالسايب
غيبيه بن عبدالله مسعود که قاضي القضاة بغداد بود به مجلس شيخ آمده
به جهت امتحان دست خود را در برابر شيخ داشته سوال کرد که چيست
وانگشتري به شيخ نمود شيخ گفت خاتم نقره اي است که نگين فيروزه
دارد ودر آن سه سطر نقش گرديده ليکن به طريق خواندن آن معرفت ندارم
وچون شيخ پسرش را در ميان سراي ديد گفت اللهم احسن طاعتک وجنب
بمعصيتک وسه نوبت اين کلمات را تکرار نمود ودوات وقلم وکاغذ طلبيد
وبه دست خود وصيت رقعه نوشت ودر بعضي از ضياع وعقار حضرت صاحب
الامر (عليه السلام) کرده به پسرش وصيت کرده بر محافظت آنها مبالغه
تمام نمود وبعد از اداي وصيت مترصد امر الهي بود تا آنکه روز چهلم
داعي حق را لبيک اجابت گفت به رحمت الهي واصل شد وچون عبدالرحمن
مزبور بر وقوع اين حالات مطلع گرديد چاره به جز اعتقاد بر حقيقت
اهل بيت حضرت رسالت پناه (صلى الله عليه وآله وسلم) نديد خود را در
ماصدق يهدي الله لنوره من يشاء داخل گردانيده از شيعيان مخلص
ومعتقدان خاندان عصمت گرديد راوي گويد که شيخ قاسم بن علي رحمت
الله در صباح روز چهلم از ورود اين رقعه سعادت مصحوب وفات کرد وعبد
الرحمن حمد شيري را ديدم که به تشييع جنازه شيخ قيام نموده از کمال
حيرت واندوه فرياد کرده مي گفت يا سيداه مرا بي تو حيات به چه کار
آيد واز زندگاني مرا بر مفارقت تو عار آيد چون مردم تحصر عبدالرحمن
را بر وفت شيخ ديدند وامثال اين سخنان بر سبيل تعزيت از او شنيدند
به غايت متعجب گرديدند عبدالرحمن گفت اي مردمان بر تحسر من به شيخ
علاء تعجب منمائيد زيرا که آنچه من از حرمت او به خدمت حضرت صاحب
الامر (عليه السلام) دانسته ام شما ندانسته ايد ودر خرائج مذکور
شده که بعد از اندک فرصتي مکتوبي از حضرت صاحب الامر (عليه السلام)
به پسر شيخ قاسم علا که نامش حسن بود رسيد مضمونش اين بود که بشارت
باد تو را که حق تعالى دعاي پدرت را در حق تو اجابت نموده به طاعات
تو را ملهم ساخت وبه لطف خود جميع منهيات را مکروه طبع تو گردانيد.
معجزه 28
توقيع است که به نام علي بن محمد سمري بيرون آمده عبارت بود از بسم
الله الرحمن الرحيم يا علي بن محمد عظم الله اجرا خوانک فيک فانک
ما بينک وبين سنه ايام فاجمع امرک ولاتامر لاحد يقوم مقامک بعد
وفاتک فقد وقعت التامه فلا ظهور الا بعد اذن الله وذلک بعد طول
الامد وقسوة القلب وامتلاء الارض جورا سياتي. شيعتي من يدعي
الشاهده الا ومن يدعي الشاهدة قبل خروج السفياني والصيحه هو کذاب
مقتر ولا حول ولا قوة الا بالله العلي العظيم يعني اي علي حق
سبحانه وتعالى اجر برادران تو را عظيم گرداند در مفارقت تو به
درستي که تا شش روز ديگر زنده نخواهي بود پس کار خود را بساز وکسي
را وصيت مکن که قائم مقام تو باشد در توقيعي که از جانب من به تو
مي آيدغيبت بزرگ پيش آمد وظهور من موقوف به رخصت حق تعالى است وآن
بعد از مدت دراز وقساوت قلبها وپر شدن از جور خواهد بود ديگر کسي
مرا نخواهد ديد بيش از ظاهر شدن سفياني وشنيدن آواز از ميان زمين
وآسمان اگر کسي بگويد آن را ديدم دروغ گفته وافترا کرده وحول وگردش
از معصيت وقوت بر طاعت حق نمي باشد مگر به ياري ونصرت خدا
معجزه 29
توقيع است از جانب آن حضرت صدور يافته که محبان اين دودمان بايد که
زيارت مقابر قريش را ترک کنند ومرادش از مقابر قريش مکاني است که
به مرقد کاظمين مشهور است روزي جمعي از شيعيان که بر اين مطلع
نبودند به زيارت آن دو کعبه ارباب صفا مشغول شدند که شخصي از وزراي
خليفه ايشان را زجر ومنع نموده گفت خليفه بغداد مرا امر کرده به
حبس وقيد آن کسي که بعد از اين در اين مقام به زيارت آيد وبعد از
حدوث اين واقعه سلب منع از مقابر قريش که از توقيع آن حضرت مفهوم
شده بود معلوم گرديد.
معجزه 30
محمد بن يوسف سياسي روايت مي کند که وقتي از عراق سفر کرده به مرو
رسيده مردي را ديدم که او را محمد بن الحسين کاتب مي گفتند وپيش از
اين هم او را ديده بودم سبقت آشنائي داشتم صاحب تجمل بسيار وتمول
بي شمار بود ومال حضرت امام (عليه السلام) را از مال خود اخراج
کرده جمع نموده بود چون مرا ديد پرسيد که هيچ تدبيري مي داني که از
اين بري ذمه شوم گفتم بلي جواني است علوي فرزند امام حسن عسگري
(عليه السلام) واز او دلالات ومعجزات بسيار ديده ام ويقين دانم که
امام مردم اين زمان است محمد بن حسين گفت به خدمتش توانم رسيد گفتم
کسي آن را نتواند ديد که به سبب اعادي مختفي است وليکن اين عاجز به
خدمات آن حضرت قيام مي نمايد وايضا توقيعات آن حضرت به شيخ قاسم بن
روح مي آيد ودر مکانب خود مشکلات خلايق را حل مي نمايد محمد بن
حصين گفت من معرفت به حال آن حضرت ندارم وبه سخن تو اعتماد مي کنم
اگر خلاف گفته باشي در قيامت از تو مؤاخذه خواهم کرد گفتم چنين
باشد که تو مي گوئي مرا هيچ شکي در آن نيست که محمد بن الحسن امام
بحق وخليفه مطلق است وبعد از اين سخن از يکديگر جدا شديم وچون از
اين مدت دو سال گذشت نوبه ديگر محمد الحصين را در وقتي که متوجه
عراق بود ملاقات کردم گفتم حال تو چيست وبا آن مال چه کردي گفت يک
مرتبه دويست دينار به دست عابدين علي فارسي واحمد بن علي کوفي
فرستاده وعريضه خدمت آن حضرت ارسال نمودم واستدعاي دعا کردم جواب
آمد که آن دويست دينار که ارسال داشته بودي رسيد وبر دست تو از
جمله آن هزار دينار که حق ما بود اين وبه رسيد ومرا فراموش شده بود
وباز نوشته بود که اگر خواهي که باقي آن وجه را معامله نمائي بايد
که از مشورت ابي الحسن ازدي که الحال در ري ساکن است بيرون نروي
بعد از ورود اين توقيع مرا يقين شد که آن حضرت امام زمان وخليفه بر
حق است راوي گويد که به محمد بن الحصين گفتم آيا راست صحيح است
آنچه تو را بدان راه نمودم گفت ايو الله در اين اثنا کسي خبر موت
حاجز بدو رسانيد ومحمد بن الحصين از فوت حاجز بسيار غمگين بود گفتم
غمگين مباش که آن حضرت را موت حاجز معلوم بود که تفويض مشورت اين
خبر با ابي الحسن ازدي فرموده بود.
معجزه 31
احمد بن ابي روح روايت مي کند که وقتي از اهل دينور مرا به منزل
خود طلبيده اجابت کرده نزد او رفتم گفت يابن ابي روح تو را از ساير
جماعت به زبور ديانت آراسته وبه حليه امانت پيراسته مي دانم مي
خواهم که چيزي بر سبيل وديعه به تو بدهم که محافظه آن را بر ذمه
خود لازم دانسته به صاحبش رساني گفتم اگر خواست الهي باشد اين کار
مي کنم پس کيسه حاضر کرد که پر درهم ومهر بدان نهاده گفت اين کيسه
نمي گشائي ونظر بدانچه در اوست نمي کني وبه آنکس که تو را خبر دهد
بدانچه در اين کيسه است خواهي داد واين دست بند که بده دينار مي
ارزد ودو سه سنگ در ميان آن است که در بازار جواهران بده دينار
قيمت کرده اند نيز تسليم آن حضرت مي کني ومراحاجت است به خدمت آن
سرور عرض مي کني وجواب وافي اگر ميسر شود پيش از آمدن خود به من
ارسال خواهي کرد گفتم حاجت چيست گفت ده دينار مادرم در حين عروسي
من قرض کرده بود ومرا وصيت کرد که آن قرض را ادا نمايم والحال
فراموش کرده ام که مادرم از که قرض کرده بود ونمي دانم آن دينار را
به که باي دداد پس آن مال را گرفتم از او متوجه بغداد شدم بعد از
طي منازل ومراحل به دارالسلام بغداد رسيدم وبه مجلس حاجز بن نويد
شاد درآمدم وبعد از سلام به خدمت او نشستم گفت تو را چه حاجتي هست
گفتم کيسه اي بر سبيل امانت نزد من است وصاحب آن مال با من قرار
داده که کم وکيف آنچه در اين کيسه است که اسم آن شخص که ارسال
داشته بشنوم وتسليم نمايم اگر مرا خبر دهي به آنچه گفتم به تو
تسليم کنم حايز گفت به گرفتن اين مال مامور نيستم وپيش از درآمدن
تو رقعه از حضرت صاحب الامر صادر شده که احمد بن روح نزد تو آيد با
خود به جانب سر من راي بياور گفتم سبحان الله آنچه مقصود مطلبوم
بود اين بود به رفاقت حاجز به سامره آمديم وبر در سراي امام حسن
عسگري حاضر شديم جواني بيرون آمده متوجه مکن شده گفت احمد بن روح
توئي گفتم بلي رقعه اي به من داده گفت اين مکتوب را بخوان چون آن
رقعه سعادت مصحوب را گشودم نوشته بود بسم الله الرحمن الرحيم يابن
روح به وديعه به تو داده عاتکه بن ديراني کيسه اي را به اعتقاد تو
هزار درهم در آن کيسه است وحال آنکه غير از آن است که تو گمان داري
وبه امانت به تو داده ومقرر داشته بود کمه همبان را نگشائي ونظر
بدان چيزي که در آن کيسه است نکني وآنچه در آن کيسه است هزار درهم
است وپنجاه دينار وبا تو قطعه اي از زيور زنان است که بنت ديراني
گمان کرده بود که به ده دينار مي ارزد بلي راست گفته با آن دو نگين
که بر آن حلي نشانده اند به ده دينار مي ارزد وايضا سه دانه
مرواريد در آن قطعه حليست که به ده دينار خريده شده وليکن الحال
زياده از آن قيمت دارد که پيشتر خريده بودند بايدن قطعه زرينه را
به حاجز بن بريد وشا تسليم نمائي وآنچه جهت خري به تو عطا کنند
قبول کني وچون به ديار خود رسي عاتکه بنت ديراني را بگو آن ده
دينار که مادرت در عروسي تو قرض کرده وخرج نموده الحال فراموش کرده
اي که از که قرض کرده بود يقين بداند که آن دينار از برادران
ناصبيه تقسيم کند اي پسر روح بايد که اظهار محبت جعفر نکني وبه قول
او عمل ننمائي بشارت باد تو را که عمر نام دشمن تو فوت شد ومال او
باذن او نصيب تو خواهد شد پس حسب الامر آن حضرت متوجه بغداد شدم
ودر آن ساعت که بدارالسلام بغداد رسيدم به خدمت حاجز بن بريد رفتم
وآن صره را تسليم او کردم وچون تعداد نموده هزار درهم وپنجاه دينار
بود چنانکه حضرت فرمود حاجز از آن پنجاه دينار سي دينار به من داده
وگفت حضرت حجت (عليه السلام) به من امر فرموده که اين مبلغ به تو
دهم پس دينارها را از حاجز گرفتم واو را وداع کرده از بغداد متوجه
بلاد خود گرديدم وهمان ساعت که به خانه خود رسيدم شخصي مرا خبر داد
که عمر دشمن تو تمام شد وبعد از مدت چهار ماه زوجه عمر با تجمل
بسيار ومال بيرون از شمار به نکاح من درآمد وبعد از ارتباط واختلاط
ميان من وآن زن صد هزار درهم به من واصل شد.
معجزه 32
ابو جعفر روايت کرد
که حق تعالى مرا فرزندي عطا کرده بود رقعه به حضرت حجت (عليه
السلام) نوشته رخصتي جهت ختنه کردن آن مولود طلبيدم پيش از ارسال
رقعه آن کودک در روز هفتم فوت شده نامه ديگر نوشته معروض داشتم که
مرا فرزندي شده بود متوفي شد آن حضرت جواب نوشته بود که حق تعالى
تو را فرزند ديگر در عوض مي دهد بايد آن را احمد نام کني وبعد از
آن تو را فرزندي ديگر خواهد شد او را جعفر نام کن ابو جعفر گويد که
در مدت دو سال خدا مرا دو پسر عطا نمود چنانکه حضرت فرمود يکي را
احمد نام کردم وديگري را جعفر.
معجزه 33
ايضا ابوجعفر روايت کند که دو مقصود داشتم وعريضه جهت حصول آن ها
خدمت حضرت حجت عليه السلام نوشتم وخواستم که مدعاي ثالثي نويسم به
خاطرم رسيد که شايد اين مدعا حضرت را خوش نيايد پس اکتفا به همان
دو مدعا که نوشته بودم کردم چون نامه حضرت صاحب الامر عليه السلام
در جواب عريضه من صادر شد به مطالعه آن مشرف شدم بشارت بحصول آن دو
مدعاي اول بود وآن ديگر را که از نوشتن آن ملاحظه کرده بودم واشاره
بدان نشده بود حضرت آن را ذکر کرده بشارت فرمود که عنقريب حاصل
وميسر خواهد شد انشاء الله تعالى.
معجزه 34
ابو غالب رازي روايت کند وقتي در کوفه مي بودم وبا اهل اعتبار آن
ديار وصلت کردم وزني از ايشان خواستم روزي در ميان من وزنم اندک
خشونتي واقع شد ومنازعه به جائي رسيد که از خانه بيرون آمده به
ميان اقوام خود رفت من چندي تغافل کرده با کسي از ايشان حکايت خود
وشکايت او نگفتم تغافلم به سبب آن بود که ايشان اعراض کردند وبعد
از آن هر چند سعي کردم مفيد نيفتاد واز اين جهت بسيار متالم
وپريشان گرديدم بنا بر آنکه به غايت مايل آن جميله بودم چون از سعي
وتردد اثري ظاهر نشد جز سفر علاجي نديدم وبا جمعي که متوجه
دارالسلام بغداد بودند همراه شدم بعد از طي مراحل بدان مقام فرخ
انضمام رسيدم وبا يکي از مشايخ کوفه به مجلس شيخ ابوالقاسم بن روح
رفتم در آن وقت شيخ از خليفه خائف بود وگوشه ي اختيار نموده مخفي
بود چون به خدمت شيخ درآمديم گفت اگر تو را حاجتي هست نام خود را
بر جائي بنويس تا با رسائل خود به خدمت حضرت حجت (عليه السلام)
ارسال دارم ودر حين ورود تو را مخير گردانم پس به امر شيخ
ابوالقاسم روح روح الله روحه نام خود را در ميان نامهاي اصحاب حاجت
که بر صحيفه مرقوم بود نوشتم روز ديگر متوجه زيارت عسکريين (عليه
السلام) شدم وپس از ادراک شرف زيارت به بغداد مراجعت نمودم چون به
خدمت شيخ ابو القاسم درآمدم مکتوبي که اسامي ارباب حاجت بود بر آن
درآورد وتحت اسم هر يک جوابي بر طبق آنچه به خاطر داشت مرقوم بود
ودر زير نام من به قلم خفي نوشته بود که بشارت باد تو را که حق
تعالى زوجه تو را با توالفت داده منازعه از ميان شما مرفوع شد
وآنچه در خاطر داشتم تمامي را جواب آمد پس شيخ را وداع نموده متوجه
کوفه شدم چون به مقصد رسيدم روز ديگر جمعي از اقرباي زوجه من نزد
من آمده زبان به ملاطفت گشوده از تقصير ما سلف خود عذر خواسته زوجه
مرا به مراجعت امر فرمودند واز آن روز ميان من واو مخالفت نشد
وديگر آن زن از خانه بيرخصت من بيرون نرفت.