معجزه 35
در کتاب کافي از ابو سعيد غانم هندي مرويست که من در يکي از شهرهاي
هند که به کشمير معروف است قاضي بودم وچهل کس از ياران بودند که
همگي قرائت کتب اربعه از تورية وانجييل وزبور وصحف ابراهيم مي
کردند ودر دست راست پادشاه بر کرسي ها مي نشستند وما در ميان مردم
قضاوت مي کرديم واحکام دين به ايشان مي آموختم ودر حلال وحرام
فتواي مي داديم ومردم از پادشاه ورعيت به ما بازگشت داشتند وقتي با
هم ذکر پيغمبر خدا يعني محمد مصطفى (صلى الله عليه وآله وسلم) مي
کرديم پس گفتم اين پيغمبر که در کتب مذکوره است کار او بر ما
واجبست که آن را تفحص نمائيم همگي راي ها بدان متفق کردند که من
طريق سياحت پيمايم وديار به ديار جستجوي اثر او نمايم القصه مال
بسيار با خود برداشته از کشمشير بيرون رفتم پس دوازده ماه سير کدم
تا نزديکي کابل رسيدم قومي از راهزنان ترک بر سر راه آمده مال مرا
گرفته زخمهاي کاري بر من زدند پادشاه کابل چون بر خبردم مطلع شد
مرا به بلغ فرستاد ودر آن وقت حاکم بلخ داود بن عباس بن ابي سوده
بود چون خبر من بدو رسيد وبه اراده ام واقف شد که از هند به طلب
دين بيرون آمده ام وزبان فارسي آموخته ام با علما واصحاب کلام
مباحثه کرده ام کسي فرستاد مرا به مجلس خود احضار کرد وعلما را بر
من جمع کرد تا با من مناظره نمايند من ايشان را اعلام کردم که از
شهر خود برآمده ام تا طلب پيغمبري نمايم که وصف او در کتابها
خوانده ام داود بن عباس گفت پيغمبري که در کتابها وصف او را ديده
اي کيست ونامش چيست گفتم نامش محمد است گفت آن پيغمبر ماست پس از
شرايع واحکام دين او سوال نمودم مرا از آنها اعلام کرد گفتم مي
دانم محمد است اما معلوم نيست که آن محمديست که شما وصف مي کنيد يا
نه پس مرا اعلام کنيد که آن کجاست تا پيش او رفته اي علامات
ودلالات که نزد من است از وي سوال نمايم اگر همان باشد که من جوياي
اويم ايمان به وي آورده طريق اذعان او پويم گفتند آن حضرت از دنيا
تشريف برده است گفتم وصي وجانشين او کيست گفتند ابوبکر گفتم اين
کنيت اوست نامش چيست گفتند عبد
الله عثمان نسبش را گفتند
گفتم اين آن پيغمبر نيست که جوياي او مي باشم آنکه من مي خواهم
خليفه اش برادر او است در دين وپسر عم اوست در نسب وشوهر دختر او
وپدر وفرزندان اوست واين پيغمبر را ذريتي در روي زمين نيست غير از
اولاد آن که جانشين اوست چون اين سخن از من شنيدند جمعي از مجلس از
جاي درآمده وبر من شوريدند وگفتند ايهاالامير اين مرد از شرک
برآمده به کفر درآمده خون او حلال است گفتم اي قوم من مردي هستم
وديني دارم ودست از دين خود برندارم تا آنکه ديني قوي تر از دين
خود نبينم من صفت اين پيغمبر را در کتابهاي خداوند که با انبياي
خود فرستاده است يافته ام وبراي همين از هند واز قرب ومنزلتي که
داشتم برآمده ام که جستجوي او نمايم واين شخص که شما ذکر گرديد چون
تفحص احوال او نمودم آن پيغمبر نبود که وصف او در کتابها شده پس آن
قوم دست از من برداشته وخنجر زبانها در غلاف خموشي کردند حاکم کس
فرستاد ومردي را که حسين بن اسکيب مي گفتند طلبيدند او را گفت با
اين مرد هندي مناظره ومباحثه کن حسين گفت اصلحک اله نزد توفقها
وعلما هستند که آنها به مناظره او داناتر وبه طريق اين بيناترند
گفت با او مناظره کن چنانکه تو را مي گويم وبايد که او را به خلوتي
ببري وبا وي طريق ملاطفت به جاي آوري القصه ابو سعيد مي گويد که
بعداز انکه با حسين بن اسکيب گفتگو کردم گفت آن کسي که طالب اوئي
همين پيغمبر است که اين جماعت وصف او کردند وليکن در باب خليفه او
غلط کرده اند چنان نيست که ايشان گفته اند اين پيغمبر است که محمد
بن عبدالله بن عبدالمطلب است وخليفه او شوهر فاطمه دختر محمد (صلى
الله عليه وآله وسلم) وپدر حسن وحسين است که هر دو نواده ي
پيغمبرند ابو سعيد غائم گويد که چون اين سخن شنيدم گفتم الله اکبر
همان کس است که من در طلب او بوده ام پس بازگشتم ونزد داود بن عياس
رفتم گفتم ايها الامير آنچه مي جستم يافتم اشهد ان لااله الا الله
واشهد ان محمدا رسول الله پس با من نيکوئي وصله کرد وحسين سکيب را
به تفقد من سفارش فرمود ومن چندي نزد ابن سکيب رفتم تا با وي انس
گرفتم وآنچه متاج به او بودم از نماز وروزه وباقي فرايض از او
آموختم پس به او گفتم که ما در کتابهاي خود خوانده ايم که محمد
خاتم پيغمبران است وبعد از او ديگر پيغمبر نخواهد بود وفرمان فرماي
جميع خلايق است واز جانب حق تعالى رياست عامه خلايق بعد از وي با
وارث وجانشين اوست وهمچنين بعد از وصي با وصي آن وصي لايزال اين
امر در اعقاب وآل ايشان جاريست تا دنيا تمام شود پس وصي وصي محمد
کيست حسين بن اسکيب گفت حسن (عليه السلام) بعد از او حسين (عليه
السلام) پس اوصيا را شمرد تا منتهي به جناب صاحب الامر (عليه
السلام) شد وبعد از آن غايب گشتن آن حضرت را خبر داد پس مرا همت جز
بر اين مصروف نگرديده که طلب ناحيه مقدسه نمايم يعني سر من راي که
آن آفتاب عالمتاب در آن محل رخ به سحاب احتجاب نهفته بروم وسفراي
ووکلاي آن درگاه جهان پناه را ملاقات نمايم راوي گويد که ابو سعيد
غانم مذکور در سنه دويست وشصت وچهار از هجرت وارد قم شد وبا اصحاب
ما يعني شيعيان قم صحبت داشت وبا ايشان به بغداد رفت وبعد از آن
ابو سعيد حکايت نمود که از بغداد به عباسيه رفتيم وتهيه نماز کرده
نماز مي کردم وايستاده بودم ودر آنچه قصد طلب او داشتم تفکر مي
نمودم که ناگاه شخصي آمده گفت تو فلان کسي ونامي که در هند بدان
موسوم بودم ذکر نمود گفتم آري گفت اجابت کن مولاي خود را پس به
همراه او رفتم تا به سراي وبوستاني رسيدم ناگاه ديدم چشم وچراغ
عالميان اعلي حضرت صاحب الزمان (عليه السلام) نشسته پس به زبان
هندي فرمود خوش آمدي اي فلان چون است حال تو وچگونه گذاشتي فلان
وفلان را يعني چهل نفري که در کشمير مي بودند يکان يکان سوال نمود
پس مرا بدانچه در باب رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در ميان
ما گذاشته بود اخبار فرمود وهمه اين سخنان را به زبان هندي ادا
فرمود بعد از آن فرمود اراده کرده اي که با اهل قم حج کني عرض کردم
نعم يا سيدي فرمود با ايشان حج مکن وامسال برگرد سال آينده حج کن
پس همباني که پيش آن حضرت بود به جانبت من انداخت وفرمود اين را
خرجي کن وداخل شو به بغداد به سوي فلان يعني پيش او مرو وآن را
مطلع مسازيد بدانچه ديدي راوي گويد پس از آنکه ابوسيعد را اين فتوح
روي نمود به جانب قم روانه گرديد نزد ما آمد پس خبر رسيد ياران اهل
قم که به حج رفته بودند از عقب برگشتند به سبب عروض مانعي از قطاع
الطريق يا غير آن ووصل به مقصد ايشان را ميسر نگشته واز فلان کويره
معهود بازگشته وغانم از آنجا به جانب خراسان رفته سال ديگر او را
حج کرد.
معجزه 36
سعد بن عبدالله الاشعري روايت مي کند که روزي يک از مخالفان به من
رسيده از من پرسيد که چه مي گوئي در ابوبکر وعمر ايشان طوعا ورغبت
ايمان آوردند يا با جبار وکراهت اظهار اسلام کردند با خود گفتم اگر
بگويم از روي اجبار وکراهت ايمان آوردند از آن سائل معاند بر جان
خود مي ترسيدم واگر بگويم به طوع ورغبت مسلمان شدند مشکل مي نمايد
به سبب اينکه هيچ مسلمان بعد از استماع قول خدا ورسول وصحبت روز
معاد آن مقدار عناد وفساد نمي کرد که ايشان کردند از جواب ساکت
گرديدم وبه طريق خوش طبعي وقت گذرانيدم ودر همان ساعت متوجه خانه
احمد بن اسحق شدم تا اين مشکل را از او جوابي وافي بشنوم چون به
خانه اش رسيدم شخصي گفت پيش از آمدن تو امروز شيخ به جانب سر من
راي رفت چومن اين سخن شنيدم از روي تعجيل به خانه خود مراجعت نموده
به مرکب خود سوار شدم از عقب شيخ احمد بيرون آمدم ودر منزل او بدو
رسيدم پس پرسيد که چه حال داري ودر اين سفر مقصد تو کجا است گفتم
چهل مسئله بر من مشکل شده مي خواهيم به مجلس شريف حضرت امام حسين
عسکري (عليه السلام) بروم واز آن حلال مشکلات جواب مسائل خود را
بشنوم پس گفت خوش آمدي ونيکو رفيقي پس همراه يکديگر سير کرده قطع
منازل مي نموديم تا به بلده فاخره سر من راي رسيديم ودر کاروانسرا
هر کدام حجره گرفتيم بعد از آن به رفاقت هم به حکام رفته بدن از
گرد وغبار راه شستيم وغسل زيارت وتوبه کرديم ومتوجه خدمت حضرت امام
حسن عسکري (عليه السلام) شديم در اثناي راه احمد ابن اسحق انباني
از بازار خريده بعضي اسباب که جهت هديه آن حضرت داشت در آن نهاده
بر دوش گرفت تا به منزل آن سرور شديم ودر تمامي راه خداي را به
صفات پاکي ويگانگي ياد کرده از زلات سابقه وخطيئات سالفه استغفار
مي کرديم وبر محمد وآل محمد صلوات مي فرستاديم تا به در سراي آن
حضرت رسيديم وبعد از جواب سلام اکرام ما هموده به نشستن در نزديک
خود اشاره فرمود احمد بن اسحق آن انبان را در پيش خود بر زمين نهاد
ودر آن حين حضرت امام حسن عسکري (عليه السلام) مکتوبي طويل الذيل
که از بعضي بلاد بر سبيل استفسار ارسال شده بود در دست داشت يک يک
از مسائل ومشکلاتي که بر آن صحيفه بود مي خواند ودر تحت آنها جواب
مينوشت پس آن طفل متوجه احمد شده گفت اين انبان که در پيش داري از
هدايا وتحف دوستان ماست ه به جانب ما فرستاده اند احمد گفت بلي يا
سيدي پس فرمود اين ها صلاحيت آن ندارند که ما در آن تصرف کنيم زيرا
که در اين هدايا حلال وحرام ممزوج است پس امام حسن عسکري (عليه
السلام) متوجه آن طفل شده فرمود حق تعالى تو را الهام داده وميزان
حلال وحرام در کف کفايت تو نهاده ميان اينها امتياز کن وبدانچه
ضمير روشنت قرار گيرد حکم فرماي پس احمد از انبان همباني درآورده
پيش آن طفل عاليمقدار بر زمين گذاشت آن طفل فرمود که اين همبان را
از فلان ديار فلان بن فلان فرستاده واين مبلغ را از بهاي گندم به
هم رسانيده اما در حين تقسيم بر زارعان حيف کرده بود ومقدارش اين
وآن صفاتش چنان وچنين وکاغذي که در ميان اين همبان است عدد دنانير
در آن مرقوم واسم صاحب اين مبلغ از آن معلوم است وسه دينار در اين
همبان است که از بقيه دنانيز ممتاز است يکي مضروب بلده آمل است
ويکي غير مسکوک است وديگري به طريق غرامت وتاوان از مردي بافنده
گرفته وريسماني به جهت بافتن بدو داده بودند وآن ريسمان را دزد از
خانه برده بود اين دينار را در غرامت وتاوان ريسمان از آن نساج
گرفته اند چون احمد بن اسحق اين سخن بشنيد آن صره را برداشته صره
ديگر پيش کشيد آن سرور آن را نيز رد نموده وچه قبول ننمودن آن را
بيان نمود بعد از آن به جانب احمد ملتفت شده فرمود اين همبان را به
انبان خود بگذار در وقت مراجعت به ديار خود هر يک از آنها را به
صاحبش برسان وآن جامه که فلان عجوزه صالحه به دست خود ريسمان آن را
رشته وخودبافته ي به نزد ما بيار که آن قوبل است احمد برخواسته عرض
کرد يابن رسول الله آن جامه را در منزل خود گذاشته ام الحال مي روم
که آن را بياورم واحمد از مجلس بيرون رفت پس حضرت امام حسين عسکري
(عليه السلام) التفات به جانب من نمود فرمود آن چهل مسئله که بر تو
مشکل است از فرزندم سوال کن تا جواب شافي وکافي بشنوي وآن طفل عالي
مقدار روي به من کرده گفت اول آن مسئله که بر تو مشکل شده بود در
باب ايمان آوردن عمر وابوبکر که آيا اشان از روي طوع ورغبت ايمان
آورده بودند يا از روي خوف وکراهت قبول اسلام کرده بودند يقين
بدانکه ايشان از راه طمع اظهار اسلام واختيار سيدانام کرده اند
بنابر آنکه از اهل کتاب شنيده بودند که محمد نام پيغمبر ظاهر خواهد
شد که شريعت او ناسخ اديان سالفه وملل سابقه است او مالک شرف عزت
وملت او تا زمان انقراض عالم بماند وبعضي ديگر از اهل کتاب گفتند
که محمد مالک تمامي ربع مسکون گردد وجميع اهل ارض مطيع ومنقاد آن
حضرت شوند وچون اين سخنان از کتب ورهبانان استماع نمودند طمعا
للاياله والحکومت ايمان آوردند وبا يکديگر پيش از بعثت حضرت رسالت
گفتند اگر محمد در زمان ما ظاهر شود ودعوي پيغمبري نمايد چون ما در
ايمان آوردن سبقت داشته باشيم هر آينه ما را به خدمت آن قرب بيشتر
از آن کساني باشد که بر ايشان سبقت گرفته باشيم وبدين سبب اول کسي
که به رتبه امارت ومرتبه ايالت رسد ما باشيم چون سرور کائنات مبعوث
شد ايشان به قرارداد خود عمل نمودند ونزد آن حضرت آمده ايمان
آوردند چون مدتي بر اين بگذشت پيغمبر ايشان را به امر ايالت از
ساير اصحاب ممتاز وبه حکومت از باقي اهل اسلام سرافراز نساخت مايوس
شدند وبر ايمان آوردن خود به غايت نادم وپشيمان شدند وبا يکديگر
گفتند که ما به طمع ايالت وامارت ايمان آورديم واز اقوام وعشيرت
خود به سبب آن جدائي اختيار کرديم واز قريش طعن بسيار شنيديم
واهانت وخواري بي شماري کشيديم مطلقا آنچه با خود انديشه کرده
بوديم چيزي از قوه به فعل نيامد مصلحت آن است که به قوت فرصت محمد
را بکشيم ودر ميان قريش بگوئيم که اظهار اسلام ما به سبب آن بود که
ما را خدمت حضرت محمد حاصل شود وبه وقت فرصت مهم آن را کفايت کنيم
وبعد از وقوع اين امر در ميان قريش مکرم ومحترم گرديم پس با جمعي
که در طريق نفاق وشقاق هم عنان بودند اتفاق کردند که هرگاه دست
يابند سرور کائنات را به قتل آورند تا آنکه ليله الحقيقه جمعي بر
اين امر وفعل شنيع مصمم شدند وگفتند که ما بر سر راه محمد پنهان مي
شويم وچون آن حضرت به محل خطر عقبه مي رسد از کمين گاه بيرون آمده
او را ازشتر به زير کوه مي اندازيم تا در ميان قريش ما را بعد از
اين اعتبار تمام باشد وجبرئيل امين به حضرت سيد المرسلين (صلى الله
عليه وآله وسلم) توطئه وتمهيد آن جماعت سرتاپا شقاوت را مفصلا عرض
نمود پس سرور کائنات جميع اصحاب را احضار نموده فرمود بايد پيش از
من هيچکس بدين عقبه برنيايد وبر صعود اين دره عاليه احدي بر من
سبقت ننمايد چون منافقان از صعود عقبه ممنوع شدند با يکديگر گفتند
مصلحت آن است که دورتر از راه در مقامي مرتفع پنهان شويم که کسي ما
را نبيند ودبه چند درهم بسته گفتند آن وقت که محمد به محاذات ما
رسد اين دبه ها را بغلطانيم شايد شتر اورم کند وآن را از پشت خود
به جانب کوه اندازد ومقصود ما را حاصل کند پس بنابراين قرارداد در
حين عبور سيد المرسلين دبه ها را غلطانيدند چون شتر آن حضرت آواز
دبه ها بشنيد از جاي خود بجست حضرت بناقه اشاره فرمود که ساکن باش
وبه استعجال حرکت مکن شتر در همان موضع که بود به زانو درآمد
جبرئيل دست آن حضرت را گرفته محافظت او نمود ودر آن حين ستاره ي
جستن کرده جميع منافقان که پنهان شده بودند ظاهر گردانيد بعد از آن
واقعه حضرت پيغمبر آن فعل شنيع را از ايشان گذرانيده با آن جماعت
مدارا مي کرد وبعد از آن حضرت وهلاک عثمان طلحه وزبير نيز به طمع
ايالت وآرزوي امارت متابعت شاه ولايت کردند بعد از آنکه از ايالت
مايوس شدند به مضمون ومن نکث فانما ينکث علي نفسه عمل نموده نقض
عهد نمودند واز متابعت سيد المرسلين روي گردان شدند واغواي عايشه
نمودند او را به محاربه اميرالمومنين ترغيب وتحريص کردند وعايشه
بنا بر عداوت موروثي وکينه که با شاه ولايت داشت جمعي از اهل کفر
را با خود متفق ساخته به مقاتله حضرت اميرالمومنين (عليه السلام)
بيرون آمدند سعد بن عبدالله الاشعري گويد چون سخنان معجز بيان حضرت
صاحب الامر (عليه السلام) را شنيدم دويدم دست وپاي آن حضرت را
بوسيده يک يک از مسائل مشکله را جواب کافي وشافي وافي مي فرمود چون
جميع مشکلات خود را جواب شنيدم قصد بيرون آمدن از مجلس آن حضرت
نمودم واحمد بن اسحق نيز برخاست که با من رفاقت کند حضرت امام حسن
عسکري (عليه السلام) فرمود اي احمد از فرزندم کفني از براي خود طلب
نما که در اين سال رشته عمر تو گسيخته مي شود وبه رحمت الهي واصل
خواهي شد پس احمد بن اسحق راتب گرفت وچند روز از تب او گذشت شب به
رحمت الهي واصل شد من در اول شب نزد او بودم اثري از موت دروي
مشاهده نکردم وچون از شب قريب به يک ثلث گذشت به خانه خود رفتيم
وصباح که از خانه بيرون آمدم دو مرد را ديدم که در بر خانه من
ايستاده بودند گفتند اجرک الله في احمد بن اسحق حق سبحانه وتعالى
او را اجر دهد در معصيت احمد بن اسحق پس گفتند که تغسيل وتکفين او
کرديم واز خدمت حضرت امام صاحب الامر (عليه السلام) براي او کفن
آورديم بيا تا با هم بدو نماز کنيم پس به اتفاق آن دو کس بر احمد
نماز کرديم ودر خلوت او را دفن کرديم.
معجزه 37
احمد بن راشد روايت مي کند که بعضي از اهل مدائن به جهت من نقل
کردند که من ورفيق ديگر به حج رفته بوديم در موقف عرفات جواني را
ديدم نشسته واحرامي پوشيده که غبار بر او نشسته بود واصلا اثر سفر
بر آن نمي نمود پس ديدم سائلي نزد آن جوان رفته از او طلبي نمود
واو چيزي برداشته بدو داد آن سائل دعاي بسار کرد وبعد از آن آن
جوان از آن موضع برخاسته برفت ما نزد آن سائل آمده از او پرسيدم که
آن جوان به تو چه داد گفت پاره ي طلا وآن را از جيب خود درآورده به
ما بنمود ديديم به هيات سنگي مقدار بيست مثقال طلاي احمر بود با
رفيق خود گفتم به يقين که اين جوان حضرت صاحب الامر عليه السلام
بوده وما آن را نشناختيم بيا در موقف بگرديم شايد که از شرف ملازمت
او مشرف گرديم پس هر چند سعي کرديم در موقف اثري از او نيافتيم به
همان جائي که آن حضرت را ديده بوديم آمديم ومردم از آن نواحي
پرسيديم که جواني بدين صفت در اين موضع نشسته بود شما او را مي
شناسيد گفتند به خصوص نمي دانيم ليکن اين قدر معلوم ما شده که
جواني است علوي وهر سالي پياده به حج مي آيد.
معجزه 38
حسن بن حسن استرآبادي روايت مي کند که در طواف بيت الله بودم ودر
عداد شواط طواف حج سهو کردم ومتفکر بودم که اين طواف را تمام کرده
بودم يا نه ونمي دانستم ناگاه جواني خوش روي با وجاهت تمام پيش
آمده فرمود هفت شوط ديگر تمام کن واز نظرم غائب شد دانستم که آن
طواف تمام شده وبعد از تکميل هفت شوط شک کرده ام
معجزه 39
جعفر بن همدان روايت مي کند که محمد بن شاذان چهار صد وهشتاد درهم
نزد من جمع کرده بود که آن مبلغ را به مصحوب شخصي به خدمت صاحب
الامر فرستم وبا خود گفتم که از پانصد درهم کيست پس تکميل عدد
پانصد درهم کردم واز مال خود بيست درهم بدان اضافه نموده مجموع را
به خدمت محمد بن احمد قمي فرستادم ومنتظر مي بودم که مکتوب وصول آن
مبلغي به من رسيده اطمينان حاصل شود روزي شخصي به مجلس من آمده گفت
من رسولم از جانب محمد بن احمد قمي ومکتوبي دارم چون مکتوب را
خواندم توقيع صاحب الامر (عليه السلام) بود که محمد بن احمد قمي
ومکتوبي دارم چون مکتوب را خواندم توقيع صاحب الامر (عليه السلام)
بود که محمد بن احمد قمي ارسال نموده بودند بدين مضمون که پانصد
درهمي که در آن بيست درهم از مال خود داخل کرده بودي رسيد
معجزه 40
ابو رجاء نصر مصري که يکي از کبار صلحاي زمان خود بود وتولد آن در
مدائن ونشو ونماي او در مصر شده بود روايت کند که بعد از آنکه امام
حسن عسکري (عليه السلام) از دنيا رحلت فرمود من در طلب وصي آن حضرت
بودم ودر بلاد مصر تفحص او مي نمودم ومي دانستم که خلف صدق آن حضرت
محمد بن الحسن است اما با خود مي گفتم تا من آن حضرت را نبينم
اطمينان قلب حاصل نمي شود روزي با خود گفتم شايد اثري از مطلوب من
بعد از سه سال ظاهر شود ناگاه آوازي شنيدم وکسي را نمي ديدم که گفت
اي نصر بن عبدويه به اهل مصر بگوي که آيا شما رسول خدا را ديه بدو
ايمان آورديد يا آنکه موقف داشتيد تصديق آن حضرت را بدين ابو رجاء
گويد که از شنيدن اين سخن به غايت متعجب گرديدم گفتم واين شخص از
کجا دانست که پدرم عبدويه نام داشت وحال آنکه من رضيع بودم که پدرم
در مداين فوت شد وابو عبدالله نوفلي مرا در کودکي به مصر آورده
وهمه کس مرا پسر او مي داند دانستم که اين صدا براي آن بود که آن
شکي که به محمد بن الحسن داشتم مرتفع گردد پس در ساعت روانه شدم
ومردم آن ديار را از آن واقعه خبر دادم وجمعي کثير قائل به امامت
آن حضرت شدند
معجزه 41
ابن مسرور طباخ روايت مي کند که وقتي کتابي به حسن بن راشد نوشتم
بدين مضمون که در اين ايام مرا فقر واحتياج دريافته اميد آنکه در
اين تشويش مرا دستگيري نمائي پيش از آنکه آن مکتوب را ارسال کنم به
وجد آمدم جواني ديدم سبز رنگ که هرگز به حسن وصورت او کسي را نديده
بودم دست مرا گرفت وصره سفيد که در دست دات در دستم نهاد وبر آن
نوشته بود که مسرور طباخ
معجزه 42
محمد بن هرون همداني روايت کند که پانصد دينار قرض داشدم واکثر
اوقات جهت اداي آن دين متفکر بودم شبي به خاطر گذرانيدم که چند
دکان دارم که آنها را به پانصد وسي دينار خريده بودم آنها را
بفروشم واداء دين خود کنم پس صبح از خانه بيرون آمدم وپيش از آنکه
اين حرف را به کسي اظهار کنم محمد بن جعفر را ديدم گفت امشب با خود
فروختن دکاکين قرار داده اي گفتم تو را از کجا معلوم گرديد گفت
امروز مکتوب سعادت اسلوب حضرت صاحب الزمان (عليه السلام) به من
رسيد بدين مضمون که اي محمد جعفر امشب محمد بن هرون همداني فروختن
دکاکين را با خود قرار داده که به پانصد دينار بفروشد وتنخواه قرض
خود کند بايد آن دکاکين را به پانصد دينار از او بخري وداخل
متصرفات ما سازي چون اين سخن از محمد جعفر شنيدم دکاکين را با او
مبايعه کردم
معجزه 43
نصر صباح روايت کند که شخصي از اهل بلخ پنج دينار به وکيل ناحيه
فرستاد ونام خود را فراموش کرد که بنويسد از جانب حضرت صاحب الامر
(عليه السلام) توقيع آمد که مبلغ رسيد ونام او ونام پدر او در
توقيع نوشته شده ودعا در حق او کرده بود
معجزه 44
سعد بن عبدالله روايت مي کند که وقتي عريضه نوشتم وطلب دعا کردم از
جهت محبوسي که در حبس پسر عبدالعزيز بود ودر حق کنيزي که وضع حملش
نزديک بود توقيع بيرون آمد که محبوس را حق سبحانه تعالى نجات مي
دهد ودر باب کنيز هر چه خدا خواهد مي شود پس محبوس به زودي خلاص شد
وکنيز در وقت حمل وفات يافت.
معجزه 45
ابوجعفر محمد بن علي الاسود روايت مي کند که التماس کرد از من علي
بن موسي بن بابويه قمي که از ابوالقاسم بن نوح وکيل ناحيه مقدسه
استدعا نمايم که از مولاي صاحب الزمان درخواه که از حق تعالى خواهد
که مرا فرزندي صالح روزي کند ومن از او از جهت خود نيز همين التماس
کردم وبعد از سه روز توقيع بيرون آمد که زود باشد آنکه حق تعالى
علي بن موسي را فرزند مبارک عطا فرمايد وبعد از اولاد به هم رسند
محمد بن علي بابويه که از اعاظم مجتهدين اماميه است از آن دعا به
وجود آمد واما در حق ابوجعفر نوشته بود که او را فرزندي نخواهد شد.
تمت المعجزات بحمد الله وحسن توفيقه وصلي الله علي محمد وآله
الطاهرين المعصومين
در ذکر حکاياتي که مناسب اين مقام است
محمد بن علي الملوي الحسيني بسندي که آن را با حمد بن يحيي
الانباري مي رساند روايت مي کند که در سال پانصد وچهل وسه در ماه
مبارک رمضان در بلده طيبه مدينه العلم وزير سعيد عاليشان عون الدين
يحيي هبيره مرا با جمعي کثير به ضيافت طلبيد بعد از احضار جمعي از
خواص را امر به توقف نمود پس به صحبت مشغول شدند واز هر باب سخن مي
راندند تا سررشته کلام به مذاهب واديان کشيد وبه حسب اتفاق از اول
مجلس تا آخر در پهلوي وزير مردي باوقار وتمکين نشسته بود که در اين
مدت نديده وبه صحبتش نرسيده بودم ووزير با او در کمال ادب سلوک مي
کرد وبا او در توقير واحترام بود چون حرف مذهب در ميان بود وزير
گفت شيعه جمعي قليل ودر نظر ديگران خوار وذليلند واهل سنت وجماعت
بسيار عزير وصاحب اعتبار آن مرد غريب خواست که به وزير ثابت سازد
که کثرت دليل حقيقت وقلت سبب ضلالت نمي شود به وزير گفت اطال الله
بقائک اگر رخصت باشد حکايتي که بر من واقع شده وبراي العين مشاهده
نموده ام معروض دارم والا ساکت باشم وزير تاملي کرد وگفت بفرمائيد
تا منتفع شويم گفت بدانيد که نشو ونماي من در شهر بابيد بود که
شهريست در غايت عظمت چنانکه هزار ودويست ضياع وقريه دارد وکثرت
مردم شهر ونواحي را حصري نيست وهمه نصرانيد ودر آن حدود جزاير
بسيار است وعدد خلقي که در صحاري آن که به بهشت النوبه وحبشه منتهي
مي شود ساکنن دغير از خداي تعالى کسي نمي داند وهمه ي آنها
نصارايند سکان حبشه ونوبيه که آن نيز حد ندار دهمه نصاري وملت عيسي
اند وگمان دارم که عدد مسلمان در نزد ايشان چون عدد بهشتيانند نزد
وزخيان واين طايفه همه نصارايند که گفتيم غير از اهل فرنک وروم
وعراق وحجاز چنانکه بر شما نيز ظاهر است وچون اين فقره تمام کرد
خواست که به وزير ظاهر شود که اگر کثرت دليل حقيت است شيعه از سني
بيشتر است گفت قبل از اين به بيست ويک سال با پدرم به عزم تجارت از
مدينه بيرون رفته سفر پرخطر دريا را اختيار کرديم قائل تقدير کشتي
ما را به جزيره رسانيد واز آنها گذشته کشتي ما را برساتيق ومداين
عظيمه پرانهار واشجار رسانيد چون از ناخدا استفسار کرديم گفت والله
که من هم مثل شما نه اينجا را ديده ونه از کسي شنيده ام چون به شهر
اول رسيديم شهري ديديم در غايت نزاکت وآب وهواي او در کمال لطافت
واز مردي که در نهايت پاکيزگي بود نام آن شهر را پرسيديم گفت مدينه
مبارکه واز والي آن پرسيديم گفت فلان واز تخت وسلطنت ومقر حکومت
وملکش سؤال نموديم گفت شهريست زاهر نام واز آنجا تا زاهر از راه
ريا ده روز است واز راه صحرا يک ماه وپايتخت سلطان آنجاست گفتيم
عمال وگماشتگان حاکم کجايند اموال ما ببينند وعشر وخراج خود بگيرند
تا ما مشغول خريد وفروخت شويم گفت حاکم اين شهر را ملازم نمي باشد
تجار خراج اين شهر برداشته به خانه حاکم مي برند پس ما را به خانه
او دلالت کردند چون درآمديم درزي صلحا جامه از پشم پوشيده وعبائي
در زير انداخته ودوات وقلمي در پيش خود نهاده کتابت مي کند سلام
کرديم جواب داد ومرحبا گفت واعزاز واکرام ما نمود صورت حال خود را
تقدير کرديم گفت به شرف اسلام رسيده ايد يا نه گفدم بعضي مسلمانيم
وبرخي بر دين موسي اند گفت اهل ذمه جزيه بدهند ومسلمانان باشند تا
مذهبشان تحقيق کنيم پس پدرم جزيه خود را دادند پس استکشاف حال
مسلمانان کرد چون بيان عقيده خود را کردند نقد معرفتشان بر محک
امتحان تمام عيار نيامد فرمود که شما در زمره اهل سنت نيستيد بلکه
در سلک خوارج منتظمه ايد ومال شما بر مومنان حلال است هر که بر خدا
وروسل مصطفي ووصي او علي مرتضي وساير اوصياء تا صاحب الامر عليه
السلام مولاي ماست اقرار ندارند واز زمره ي مسلمين نيستند وداخل
وخارج است مسلمانان که اين سخن بشنيدند واموال خود ار در معرض تلف
ديدند سر به جيب فکرت فرو بردند وبعد از تامل استدعا نمودند که
احوال ايشان را به سلطان نوشته آن جماعت را به زاهر فرستد شايد
آنجا فرجي روي نمايد حاکم استدعاي ايشان را قبول نموده بود که به
زاهر بروند واين آيه را خواند ليهلک من هلک عن نبيه ويحيي من حي عن
بينه وما ايشان را به جهت مصاحبت تنها نتوانستيم گذاشت وکشتي به
آنان سابق علم به حال اين راه نداشته اند پس از شهر کشتي ومعلم
گرفته روانه شديم وروز چهاردهم به زاهر رسيديم عرصه ي ديديم که
بدان خوبي شهر نديده بوديم وهيچ چشمي وگوشي مانند اين شهر نديده
ونشنيده آبش چون آب زندگاني وهواي فرح افزايش مانند ايام جواني وآن
شهر در کنار دريا واقع بود ونهرهاي بسيار در آن جاري وآبهايش در
غايت خوشگواري گرگان با گوسفندان با هم در دشت وصحرايش بسيار
وهوامش بي آزار نه از کسي رميدندي ونه ضرر به کسي رسانيدندي شهري
عظيم ووسعت وفراخي چون جنات نعيم وبازارها در آن شهر بسيار وامتعه
در آن بيشمار مردمش بهترين خلايق روي زمين وهمه به راستي وامانت
وديانت قرين اگر کسي چيزي خريدي خود متعرض شده حق خود برداشتي
وقيمت آن گذاشتي ودروغ ولغو وغيبت در ميان ايشان ناياب وهمه کارشان
محض قربت وثواب چون موذن بانک نماز گفتي همه در مسجد حاضر وبعد از
فراغ به کار وکسب خويش ناظر ما جمعي غريبان را چنان تعجبي از آن
وضع غريب روي داده بود که تمام در حيرت بوديم
پس جمعي ما را به خانه سلطان راه نمودند به قصري که در ميان باغ
پراشجار وانهار بود درآوردند جواني ديديم با لباس درويشانه در مسند
نشسته وجمعي به ادب در خدمت او کمر بسته با رسيدن ما وقت نماز شده
موذن بانک نماز گفت آن باغ پر از مردم شد پس سلطان امامت کرده نماز
جماعت به جاي آورده ودر کمال تضرع وخشوع وبعد از نماز مردم متفرق
شدند پس سلطان به جانب ما التفات نموده فرمود که تاره بدين مقام
وارد شده ايد گفتيم بلي ما را دلداري نموده مرحبا گفت واز سبب ورود
ما پرسيد احوال گذشته را عرض نموديم چون به حال ما واقف شد خطاب به
مسلمانان گرده گفت که مسلمان چندين فرقه اند شما از کدام طايفه ايد
در ميان ما شخصي که روزبهان نمام ومذهب شافعي داشت ومتکلم شده
عقيده خود را بيان نمود سلطان گفت کداميک از اينها باتو در اعتقاد
شريکند گفت همه شافعي اند الا يک تن که حسام بن قيس نام دارد
ومالکي مذهب است سلطان خواست که روزبهان را به ران نجات دلالت
نمايد گفت شافعي به اجماع قائلي وعمل به قياس مي کني گفت بلي يا
صاحب الامر ومردم آن ديار سلطان را چنين نام مي بردند بعد از آن
گفت اي شافعي مباهله را خوانده وميداني گفت بلي فرمود کدام است
خواند (قل تعالوا ندع ابنائنا وابنائکم
ونسائنا ونسائکم وانفسنا وانفسکم) تا آخر فرمود تو را به
خدا قسم ميدهم که مراد پروردگار از اين آيه چه کسانند روزبهان
خاموش شد باز سلطان فرمود که تو را به خدا قسم مي دهم که در سلک
اصحاب مباهله کسي به غير از مصطفي وعلي مرتضي وحسن مجتبي وحسن سيد
الشهداء وبتول عذرا فاطمه زهراء ديگري بود روزبهان گفت لايابن صاحب
الامر سلطان فرمود والله نازل شد اين آيه در شان ايشان وآيه مخصوص
نبوده کسي غير از ايشان را وبعضي ديگر از آيات واحاديث را به نوعي
به فصاحت وبلاغت ادا کرد که حضار مجلس محو گفتار درربار او شدند پس
شافعي برخاسته عرض کرد غفرا غفرا يابن صاحب الامر نسب خود را بيان
کن واين سرگشته وادي ضلالت را به راه راست برسان سلطان فرمود طاهر
بن مهدي بن حسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن
علي بن حسين بن علي بن ابي طالب عليه السلام که در شان او نازل شده
وکل شيئي احصيناه في امام مبين والله که مراد رب العالمين از امام
مبين نيست الا حضرت اميرالمومنين وقائد العز المحجلين که خليفه بي
فاصله خاتم النبيين است وهيچ کس را نمي رسد که بعد از آن حضرت
مرتکب امر خلافت شود غير از شاه ولايت وآيه کريمه ذريه بعضها من
بعض در شان ما است وحق تعالى ما را بدين مرتبه عاليه اختصاص داده
ومراد زا اولي الامر مائيم روزبهان چون اين سخنان از آن شاهزاده
عالميان شنيد بيهوش شد وبعد از ساعتي که به هوش آمد گفت الحمد الله
الذي منجني بالاسلام ونقلين مي التقليد الي اليقين بالاکرام
والانعام يعني مراخداي را که مرا دولت معرفت نصيب کرد وخلقت ايمان
پوشانيد واز تارکي تقليد به فضاي فرح افزاي يقين رسانيد ورفقاي
روزبهان را به تمامي از کافر ومسلمان آن دولت نصيب شد پس آن سرور
اهل دين ومرکز دائره اهل يقين فرمود تا ما را به دار الضيافه بردند
وکمال اعزاز واکرام رعايت نمودند وتا هشت روز بر خوان احسان آن
سلطان مهمان بوديم ومردم به ديدن ما مي آمدند مهرباني وغريب نوازي
مي نمودند وبعد از هشت روز رخصت گرفتند که ما را ضيافت کنند سلطان
شرف قبول ارزاني داشت تا يک سال هر روز يکي از آن ديار ما را به
ضيافت مي بردند ونهايت گرمي ومهرباني مي کردند انواع اطمعه لذيذ به
التماس به ما مي دادند طول وعرض آن شهر دو ماه راه بود وسکنه آن
شهر جهت ما حکايت کردند که از اين شهر گذشته مدينه اي است ربعه نام
وحاکم آن جا قاسم بن صاحب الامر است وطول وعرض آن با اين شهر برابر
است ومردم اين شهر در کثرت خلق وحسن خلق وصلاح سداد ورفاهيت وفراغ
بالي مانند ابن شهر است وچون از آن شهر بگذري به شهر ديگر رسي مثل
اين شهر او را اضافه نام است وسلطان آن ابرهيم بن صاحب الامر است
بعد از آن شهري است به انواع نعمتها وزينتهاي دنيا وآخرت آراسته
نام او ظلوم ومتولي آن عبدالرحمن بن صاحب الامر است ودر حوالي آن
رساتيق عظيمه وضياع کثيره وطول وعرض آن دوماهه راه است ومنتهي مي
شود به شهري که عناطيس نام دارد وحاکم آن شهر هاشم بن صاحب الامر
است مسافت آن چهار ماهه راهست قرين به کثرت اشجار وبسياري انهار
نمونه اي است از جنات تجري من تحتها الانهار هر که بدان خطه دل گشا
برود در عمر او کدورت وغم ندارد والم به خاطر او راه ندارد القصه
طول وعرض ممالک مذکوره يکساله راه بيشتر است وسکنه آن ممالک
نامحدود بالتمام اثني عشري ومومن ومتقي وهمه تولا به ائمه معصومين
وتبري از مشايخ ثلثه مي نمايند ومجموع به خضوع وخشوع نماز مي
گذاردند وروزه مي دارند وزکوه وخمس اموال را به مصرف مي رسانند واز
مناهي دور مي باشند ومدار ايشان به ترويج احکام دين وپيروي رسول رب
العالمين است وامر به معروف ونهي از منکر مي کنند وهر که مستطيع
شود به زيارت بيت الله مي رود ويقين که در عدد زياده از کافه جماعت
عالمند وهمه آن ممالک نسبت به جناب صاحبالامر عليه السلام دارد
وچون گمان مردم آن بود که حضرت صاحب الامر در آن سال به قدوم به
جهت لزوم آن خطه را منور خواهد فرمود بسيار منتظر گرديديم آن دولت
به ما مقدور شود نشد پس روانه ديار خود شديم اما حسان وروزبهان در
آنجا اقامت کردند به اميد آنکه آن دولا را دريابند چون آن مرد عزيز
حکايت را تمام کرد وزير برخاسته به حجره خاص رفت ويکيک از حضار را
طلبيده از ايشان عهد وپيمان گرفت که اين حکايت را به کسي اظهار
ننمائيد ومبالغه والحاح تمام در اين باب کرد بلکه وعيد وتهديد نمود
که مبادا حاضران افشا نمايند واز جمله حکاياتي که مناسب اين مقام
است حکايت بحرابيض وجزيره اخضر است شيخ اجل افضل اعلم اکمل عمده
الفقهاء والمجتهدين محمد بن مجد الکني المشهور به شيخ شهيد مي
فرمايد که به خط پيشواي دانا افضل اکمل يحيي بن علي طيبي عفو کند
خداي عزوجل گناهان او را به رحمت واسعه خود که شنيدم از شمس الدين
محمد بن يحيي علي واز جلال الدين عبدالله بن حلي در مشهد شاه شهداء
وشهيد کربلا رفت زيارت نصف ماه مبارک شعبان در ششصد ونود ونه هجري
که ايشان به من گفتند که شنيديم از شيخ صالح متورع زين الدين علي
بن فاضل مازندراني مجاور مشهد مقدس نجف اشرف در زماني که به صحبت
او رسيدم ومشهد مقدس سر من راي حکايت بحرابيض وجزيره خضري که خود
ديده براي العين مشاهده کرده پس ما را شوقي تمام به رويت شيخ زين
الدين علي مذکور وشنيدن از آن اين حکايت را به واسطه ومشافهت حاصل
شد وعزم بر توجه سامره جزم نمودم وروانه شدم از حسن اتفاق اينکه
چون به حله رسيدم شيخ مذکور پيش از وصول مادر اوائل شوال به حله
آمده بود که به مشهد مقدس حضرت اميرالمومنين عليه السلام رود
ويقاعده معهود اقامه نمايد واز متوطنات حله سيد فخر الدين حسن بن
علي بن مومني مازندراني که به مشاهده ما آمده در اثناي صحبت فرمود
که شيخ زين الدين علي در خانه او که در اواخر بلده حله واقع است
منزل کرده از استماع چنين خبر مسرت اثر چندان فرح وشادي دست داد که
گويا مي پريم پس بي توقف در خدمت سيد فخرالدين مزبور راه صحبت او
پيموديم وچون به خدمتش رسيده وبه مراد خود رسيديم واين کيفيت در
روز چهارشنبه يازدهم شوال سال ششصد ونود ونه بود شنيديم از لفظ شيخ
زين الدين علي مزبور تفصيل اينکه من چند سال در دمشق بودم وقرائت
قرآن مي نمودم بر شيخ زين الدين علي مالکي ومي خواستم که چمع نمايم
ميان قرابت شيعه وسني ناگاه اتفاق افتاد که او مسافرت به جانب مصر
نمود من وجماعتي که برو قرائت مي نموديم با او به مصر رفتيم وچون
به مصر رسيده کتابتي از جانب شيخ مزبور رسيد مضمون آنکه مريض شده
استدعاي حضور او را دارد ودر آن چند تخويفي کرده واز تاخير توجه به
اختيار از خداي عزوجل ترسانيده شيخ عزم خود را بر مراجعت دمشق جزم
ساخت ومن وبعضي شاگردان در صحبت او همچنين بوديم وچون به جزيره
آندلس رسيده مرا تبي سخت عارض شد چنانکه نتوانستم حرکت نمود چون
شيخ اين حال را مشاهده کرد طبيب اندلس را طلب نموده ده درهم نقره
به او داده سفارش کرد که تعهد حال من کند تا صحت حاصل ويا اجل مقدر
برسد وخود متوجه دمشق شد ومسافت را از ساحت اندلس تا موضعي که شيخ
مزبور مزبور در آنجا ساکن بود يک روز مي شد ومن سه روز در اندلس
ماندم وبه مرتبه تبداز ومريض وخسته حال بودم که نمي توانستم حرکت
کنم در آخر روز سوم از لطف الهي وعنايات نامتناهي تب از من مفارقت
نمود شفا حاصل گرديد پس از خاتمه بيرون آمدم که در جزيره طواف کرده
از کربت والم بيماري وغربت مرا فرحي وفتحي حاصل شود اتفاقا قافله
ديدم که از کوهستان آن جزيره مي آمدند واز آنجا پشم وروغن ومتاعهاي
ديگر آورده بودند که بفروشند از مردم آنجا پرسيدم که اينها چه
طايفه اند واز کجا مي آيند گفتند اين جماعت از سرزمين وولايت
بربرند که در نزديکي جزائر فضه است چون اين سخن شنيدم در غايت
خوشحال شدم وجاذبه شوق مرا به رفتن آن سرزمين کشيد گفتند مسافت از
اينجا تا آنجا پانزده روز راهست واز ابتداي مسافت دو روز راه معمور
نيست وآب هم يافت نمي شود باقي مسافت معمور وآباد آنها به يکديگر
متصل وقريه به قريه پيوسته پس از جماعت قافله مرکوبي کرايه نمودم
به درهم براي آن دو منزل غير معمور وهمراه ايشان متوجه راه شدم بعد
از قطع سه روز راه هيچ توقف نکردم ومتوجه آنجا شدم تا بدهي رسيدم
که از يک طرف دريا بود واز باقي اطراف آن اندک آب وضع نمايم مشاهده
نمودم که جماعتي از مردم آن قريه آمدند وهر يک از آنها اداء نماز
خود بر نهج کمال نمودند وارکان واجبات ومستحبان آن چنانکه از ائمه
معصومين منقولست به جاي آوردند وهمچنين تعقيب وساير اوراد وبعد از
فراغ از نماز از من سوال کردند که چه مذهب داري واجبات وسنن
وعبادات خود را به چه طريق ادا مي کني گفتم من عامي وفقير واز
طريقه مذاهب خبري ندارم گفتند آدمي را لابد است از اينکه به ملتي
اعتقاد نمايد ومذهب داشته باشد که در اعمال خود بدان اعتماد نمايد
گفتم اول شما بفرماييد که ملت ودين شما چيست وپيشواي شما کيست
گفتند مذهب ما مذهب اميرالمومنين علي بن ابي طالب (عليه السلام)
است که امام بحق وپيشواي مطلق است با يازده فرزندش که همه پيشواي
دين مبين اند پس حمد خداي عزوجل به جاي اوردم بر ادراک صحبت ايشان
واظهار نمودم که من نيز به مذهب ايشانم وآن طريقه را حق مي دانم
بعد از آن پرسيدم که در اين کنار دريا تعيش شما به چيست وقوت ضروري
شما از کجا مي رسد گفتند از جزيره خضرا که جزيره ي امام (عليه
السلام) است از راه ابيض که محيط است به ناحيه اندلس ودر هر سالي
دو نوبت قوت ما از ناحيه مشرفه عنايت وشفقت شود گفتم الحال چند وقت
مانده است که آثار شفقت بر شما واصل شود گفتند چهار ماه پس خاطرم
از طول مدت به غايت متاثر ومتالم شدم چون چاره نبود تحمل نموده نفس
را تکليف مصابرت فرمود ومترصد لطايف عليه فتوحات غيبيه از عنايات
الهيه مي بودم تا بعد از يک هفته از ورود من بدانجا روزي بر روي
دريا نظر مي کردم وبر محرومي ودوري از آن ناحيه مقدسه تاسف مي
خوردم ناگاه چيزي سفيد بر روي دريا به نظرم درآمد وميافتم که آنا
فانا بيشتر به ساحل نزديکتر مي گرديد از مردم آنجا پرسيدم که آيا
در دريا مرغ سفيد مي شود گفتند مگر در روي دريا چيزي ديده اي که از
تشخيص آن متردد گشته اي گفتم بلي ايشان از استماع اين سخن بسيار
خوشحال شده گفتند والله اين کشتيها است که از طرف امام (عليه
السلام) مي آيد پس کشتي ها پيدا شدند وچون به ساحل رسيدند از کشتي
که نزديکتر از همه کشتي ها بود ديدم که پيري نيکو لقائي وخوش
محاوره با صفائي بيرون آمد پس وضوي پاکيزه چنانکه از اهل بيت
طاهرين منقول بود ساخته دو رکعت نماز ادا فرمود پس به جانب من
التفات نموده سلام کرد من جواب سلام اورد نمودم پس مرا گفت اعتقاد
من آن است که اسم تو علي باشد گفتم بلي چون اين سخن از او شنيدم
واين ملاطفت وملايمت از او ديدم مرا هيچ شکي نماند که او را با من
آشنائي بوده ودر سفر دمشق يا مصر مصاحب ما بوده واز آنجا تا جزاير
اندلس موافقت کرده که اين قدر از حال ما باخبر است که نام من وپدرم
را مي داند پس گفتم اي شيخ بزرگوار عاليمقدار آيا با ما بودي زماني
در سفر بوديم از دمشق تا مصر گفت لاوالله گفتم پس از کجا مرا مي
شناسي وبا من اين همه لطف ومهرباني مي کني گفت پيش از آنکه به تو
رسم مامور شدم که تو را با خود برم به جزيره خضرا پس از اين بشارت
در غايت مرا شادي روي نموده فرح بر فرح افزود که نام من در آن حضرت
عليه وناحيه مقدسه سنيه مذکور گشته وبدين رتبه مکرم گرديده ام وآن
حضرت مرا توجه سعادت قربت خدمت اجازه فرموده واسم اين شيخ بزرگوار
شيخ محمد سندي بود وعادت او چنين بود که در اين مکان بيشتر از يک
روز توقف نمي نمود پس جهت رفاقت ومصاهحبت من لطف فرموده دو روز
توقف نمود ومتاعي که با خود آورده بود گندم وبرنج بود واز آنجا
متاعي غير از خود ما چيزي برنداشت پس مرا با خود به کشتي برد
ومتوجه ي آن ناحيه مقدسه شديم چون پنج روز در کشتي سير نموديم روز
ششم آبي ديدم به غايت سفيد نظر در آن آب مي کردم واز نهايت سفيدي
آن تعجب مي کردم شيخ محمد سندي گفت چيست تو را که اين همه در آب
نگاه مي کني وتعجب مي نمائي گفتم به واسطه آنکه رنگ اين آب را غير
از رنگ آب درياهاي ديگر مي يابم وفرمود اين بحر ابيض است واين
جزيره خضرا است که در گرد آن جزيره مي گردد مصل حصار بر گرد شهر
واز هر طرف آن جزيره ميان آب را مي يابي وآن در طعم ولذت مثل آب
فرات است پس به جزيره رسيديم واز کشتي بيرون آمده به طرف مسجد جامع
آنجا رفتيم ديديم جماعتي بسيار ودر ميان ايشان شخصي نشسته بود در
غايت مهابت ووقار به مرتبه که زبان از وصفش قاصر است واو را سيد
شمس الدين عالم خطاب مي نمودند وبا او در غايت تعظيم وادب بودند
ونزد او قرائت قرآن وحديث وفقه وغير آن از علوم ديني ومعارف يقيني
استفاده مي کردند واز دقايق وحقايق هر علم که استفسار مي کردند آن
حضرت به هر يک جواب با صواب مي فرمود وبه افاضه وافاده تشفي خاطر
مي فرمود بي آنکه مطالعه کتابي ورجوع نوشته نمايد وچکون در خدمت آن
حضرت حاضر شدم التفات بسيار ومرحمت بيشمار فرموده از تعب ومشقت راه
سوال نمود واز براي من منزلي معين ساخته فرمودند اين منزل مخصوص تو
است چون خواهي استراحت نمائي پس بدان منزل رفته استراحت نمودم وآخر
روز باز به خدمت آن حضرت مراجعت نمودم ودر اين بقعه شريفه بعد از
هشت روز از اقامت من روز جمعه شد پس مردم جمعيت نموده نماز جمعه را
به طريق وجوب در عقب سيد شمس الدين عالم ادا کردند بعد از نماز
متفرق شدند از سيد شمس الدين بر سبيل استفاده سوال کردم که اي
مولاي وخداوند کار من شما نماز جمعه را به طريق وجوب ادا مي
فرمائيد گفت بلي براي آنکه شرايط وجوب حاصل است از روي گستاخي
وتفحص گفتم شما اماميد فرمود ساکت باش ودر پي اين تفحصات مباش من
ساکت شدم تا ساعيت چند نگذشت باز طلب دانستن باعث گستاخي شده مرا
درصدد سوال آورد پرسيدم شما را رويت امام شريف حاصل شده فرمود پدرم
آن حضرت را ديده من نيز به خدمت ايشان رسيده ام واز جمله سوالاتي
که شيخ علي بن فاضل کرده اين است که گفت گستاخي کرده واز روي
استفاده سوال کردم از درختي که در آنجا مي بود بر ساق آن قبه از
آجر ساخته بود وشانزده شاخ از آن درخت در ميانه قبه سر بيرون آورده
چون وضعي غير معمول بود بدان جهت از آن حضرت سوال از کيفيت آن کردم
فرمود آنجا محلي متبرک وجائي شريف کو منيف است ومن هر روز جمعه
آنجا مي روم وزيارت مي کنم ونماز مي خوانم ودر آنجا ورقي مي يابم
که در آن نوشته است آنچه من در آن هفته از جانب حضرت صاحب الامر
(عليه السلام) مامورم که تو نيز برو وزيارت آنجا کن چون رفتم مکاني
در غايت مصفا ديدم ودو نفر خادم از مخلصان حضرت صاحب الامر عليه
السلام در آن موضع بودند پس با من اظهار ملاطفت کردند پس بر دور آن
قبه شريفه گرديده به شرف زيارت آنجا فايض گشتم واز آب چشمه اي که
نزد او جاري بود آشاميدم باز به خدمت سيد شمس الدين عالم رجوع
نموده از آن حضرت سوال نمودم که آيا شما گاهي بر سطح وبالاي اين
قبه مي رويد وآنجا به قدوم مبارک خود مشرف مي سازيد فرمود بلي سالي
يکنوبت بر بالاي اين قبه مي روم وبعد از مشاهده اين حالات از سيد
شمس الدين از شيخ محمد سندي احوال نسب عالي وحسب معالي شمس الدين
عالم را پرسيدم گفت آن حضرت پسرزاده حضرت صاحب الامر (عليه السلام)
است وپدر بزرگوار عاليمقدارش وفات يافته الحال او به جاي پدر خود
است ومتصدي ومتولي امر او است شيخ علي بن فاضل گويد مرا داعيه آن
شد که در خدمت سيد شمس الدين محمد عالم قرآن مجيد را فرائت نمايم
پس از آن حضرت رخصت طلبيدم وچون مرخص شدم در اثناي قرائت که به
اختلاف قاريان مي رسيدم مي گفتم که حمزه چنين خوانده وکسائي چنان
وعاصم اين طور خوانده وقرائت هر يک از قاريان را ذکر مي کردم سيد
شمس الدين محمد عالم فرمود که اين جماعت را نمي شناسيم اما يقين مي
دانيم که قرآن مجيد بر هفت حرف نازل شده حقيقت آن است که پيغمبر
(صلى الله عليه وآله وسلم) چون از حجت الوداع رجوع فرمود جبرئيل بر
آن حضرت نازل شده عرض کرد يا محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) حق
تعالى فرمود که قرآن را اعاده نمائي وبايد رد پيش من اعاده کني تا
اختلافي که در اول سوره هاست به تو بازنمايم پس حضرت اميرالمومنين
علي (عليه السلام) وامام حسن وامام حسين (عليه السلام) بيان مي
فرمود واميرالمومنين علي (عليه السلام) آن را در صفحات اديم که مثل
کاغذ است از پوست تنگ مي نوشتند پس جميع اختلافات که عبارت از تعدد
قرائت است نوشت شيخ زين العابدين علي بن فاضل گفت که بعد از نماز
جمعه آوازي شنيدم نگاه کردم جماعتي بسيار ديدم که همه سوار جمع شده
وصف کشيده اند از کيفيت اين حال سوال نمودم سيدشمس الدين محمد عالم
فرمود اين جماعت امرا ولشگرهاي امامند که هر روز جمعه بعد از نماز
سوار شوند صف مي آرايند من طلب اذن نمودم که به ميان ايشان بروم
وکيفيت احوال واطوار آنها را درست ملاحظه نمايم چون مرخص شدم در
ميان ايشان رفتم جمعي کثير را ديدم که ذکر سبحان الله ولا اله الا
الله مي گويند ودعاي امام القائم بامر الله والناصح لدين الله محمد
بن الحسن (عليهما السلام) الخلف الصالح صاحب الزمان صلوات الله
عليه را مي گفتند چون به خدمت سيد شمس الدين محمد عالم برگشتم
فرمود که اين لشگر را ديدي به معرف حالشان رسيدي عرض کردم بلي اي
مولاي وخداوند کار من پس فرمود امرا وپيشوايان ايشان را شماره
نمودي عرض کردم لاوالله فرمود عدد ايشان سيصد ويازده نفر است وبه
درستي که آنچه مانده است از امرا وامير ديگر است وفرجي که در اين
اوقات بايد از قوه به فعل آيد نزديک شده وآن در سالهاي طاق است از
دهه اول هشتصد سال هجري وبايد دانست چنانچه در مقدمه اين حکايت
گذشت که فرج دو است فرج کلي که مراد از آن ظهور حضرت صاحب الامر
(عليه السلام) است وفرج جزئي که در وقت امتداد زمان غيبت مصلحت
الهي از قوه بفعل مي آيد واين از قبيل شرط وموقوف عليه ومفرج کلي
است وبا اين فرجات متعدده هر يک در وقت خود به ظهور نمي رسد ووجود
نمي گيرد وفرج کلي که ظهور است به حصول نمي پيوندد در اين که حضرت
شمس الدين محمد عالم اشاره فرموده که اين فرج در سالهاي طاق است از
دهه اول هشتصد سال هجري خواهد بود يکي از فرجات جزئيه مراد است که
در حصول آن مخزيد اهتمامي هست ودر آن تاريخ که تعيين فرمود از قوه
به فعل خواهد آمد واحتمال دارد که آن فزج بوجود وحصول آن دو امير
ديگر باشد که از عدد سيصد وسيزده باقي بود زيرا که بعد از آنکه
فرمود که آنچه مانده است از امراي لشگر دو امير است وبه فاصله
فرمود فرج نزديک شده وآن در سالهاي طاق است از دهه اول هشتصد سال
هجري شيخ زين العابدين علي مازندراني مي گويد که بعد از اين سخن
سيد شمس الدين محمد عالم فرمود که مصلحت در آن است که به وطن ومسکن
خود بازگردي از استماع اين سخن بسيار متالم شدم وگريه بر من غالب
گشته عرض کردم اي مولا وخداوندگار من عزم خود را بر اقامت آستانه
خدمت وشرف ملازمت شما جزم کرده ام تا اجل مقدر من برسد فرمود به
اذن واجازه آن کسي که به اينجا آمده به اذن واجازه آن کس رجوع مي
بايد نمود به آن موضع که از آنجا متوجه شدي پس چون تاکيد امر مطاع
لازم الاتباع چنين صادر گشت مرا چاره اي جز بازگشتن نماند پس به
خدمت آن حضرت عرض کردم که اجازه هست آنچه ديده وشنيده ام بعد از
رجوع به وطن باز گويم فرمود باکي نيست آنچه ديده وشنيدي با مومنان
بگوئي الا فلان وتعيين آنکه چه چيز است آنچه اظهار نبايد کرد بعد
از آن فرمود بدانکه هر که مومن بحق است البته او را رويت امام
(عليه السلام) حاصل مي شود ليکن آن حضرت را نمي شناسند عرض کردم اي
مولا وخداوندگار من خود را از جمله بندگان بحق آن حضرت مي دانم اما
آن حضرت را نديده ام وبه خدمت آن حضرت نرسيده ام فرمود که تو در دو
نوبت امام (عليه السلام) را ديدي يکي آن است که چون اول بار به سر
من راي آمدي ورفقا واصحابي که داشتي بيش از تو بيرون رفتند وتو بعد
از ايشان ماندي تنها واز عقب ايشان مي رفتي تا بجوئي رسيدي که آب
نداشت در آن حين شخصي بر اسب شهبا سوار پيدا شد ودر دست او نيزه ي
دراز بود چون او را ديد ترسيدي که مبادا تو را برهنه نمايد چون به
تو نزديک شد فرمود مترس وباک مدار اينجا از اين قبيل کسي نيست که
از او برترسي برو به رفقا وياران خود ملحق شود که انتظار تو مي
کشند در زير فلان درخت پس سيد شمس الدين محمد عالم فرمود که درست
يادآور وببين که چنان بود يا نه عرض کردم که چنين بود اي مولا
وخداوندگار من بعد از آن فرمود بدانکه در آن جزيره هرگز داخل نشود
يک دينار وهرگز بيرون نرفته يک دينار وپس از خدمت آن حضرت مفارقت
نمودم وبه رفاقت شيخ محمد سندي بازگشتم شيخ از آنجا پاره گندم
وبرنج همراه داشت وچون به ساحل بربر رسيديم آنها را فروخت واز بهاي
آن پانزده دينار طلا که عبارت از پانزده مثقال شرعي باشد وپانزده
درهم نقره که عبارت از ده ونيم مثقال شرعي باشد به من داد وپرسيد
که عزم حج داري گفتم آري والله گفت اين را توشه راه کن شيخ علي بن
فاضل گفت در زمان بودن در خدمت سيد شمس الدني محمد عالم نشنيدم که
نام يکي از علماي شيعه نزد ايشان مذکور شود از علماي مقتدمين
ومتاخرين الاشيخ ابوجعفر طوسي وشيخ ابو القام جعفري شهيد سعيد حلي
قدس سرهما ومي گفتند که شيخ ابوالقاسم در اجتهاد مخالفت کرده در
شانزده مسئله با شيخ ابوجعفر شيخ علي بن فاضل گفت ديدم سيد شمس
الدين محمد عالم را که تفرقي مي فرمود وجمع نمي نمود ميان نماز ظهر
وعصر عرض کردم اي مولا وخداوندگار من شيعيان که در بلاد هستند جمع
مي نمايند ميان نماز ظهر وعصر فرمود آنچه مي کنند درست است وکسي را
که شغلي ومهمي نباشد چون ميان هر دو جمع بکند وتفرق نمايد جايز است
شيخ فضل بن يحيي علي طيبي گفت که شيخ علي بن فاضل گفت از زماني که
در آن بقعه شريفه بود تا آن تاريخ که به يکديرگ رسيديم در حله
بوديم واين حکايت از او شنيديمه هشت سال ونيم بود شيخ فضل بن يحيي
عليه الرحمه در آخر اين حکايت مي گويد آنچه ترجمه اش اين است که
سپاس وستايش خداوند تعالى را بر مجتمع شدن ورسيدن من بدين شيخ
بزرگوار وشنيدن من اين حکايت را از لفظ گهربار او ومحروم نشدنم از
صحبت وخدمت آن کسي که او را نظر به آن ناحيه مقدسه افتاده است وبه
سعادت حضور آن مکان شريف مشرف گشته با آنکه خير از سيماي او واضح
وآثار تقوي وصلاح از احوال او لايح ونشانه ورع وهدي از مجاري اطوار
او پيدا وعلامت صدق وصواب در هر باب از مطاوي سخنان وفحاوي بيان او
ظاهر وهويدا بعد از سپاس ستايش خداي تعالى بر آن نعمت عظما وعطيه
کبري ختم سخن بدين نمود که شيخ علي بن فاضل از حله بيرون رفت شنيد
که اوقاتي چند در مسجد سهله اقامت کرد به واسطه وعده که بدو شده
بود که مولد وموطن شيخ علي بن فاضل از اقليم مازندران بود از بلده
که آن را پريم مي گويند وشيخ علي فاضل گفت رسيدن بدان جهت شريفه در
ماه رجب بود از سنه تسعين وستمائه.