تحفة المجالس

ابن تاج الدين محمد سلطان حسن

- ۱ -


معجزه 01

حليمه خاتون رضي الله عنها روايت مي کند که روزي به خدمت امام حسن عسکري رفتيم وزماني از کلام گوهربار آن سرور احبا مستفيد شدم بعد از آن قصد بيرون آمدن کردم فرمود اي عمه امشب نزد ما باش که خلف آل محمد امشب متولد مي شود وآن شب نيمه شعبان بود گفتم يابن رسول الله از کدام يک از زوجات طاهرت اين فرزند ارجمند متولد گردد فرمود از نرجس عرض کردم علامت حمل بر وي ظاهر نيست فرمود اي عمه مثل او مثل ام موسي کليم است که بر مادرش اثر حمل بر وي ظاهر نبود تا وقت ولادت پس آن شب به امر آن حضرت در آنجا بيتوته کردم وقريب به نصف شب برخواسته وضو کردم ونماز شب به جاي آوردم وچون از نماز فارغ شدم چنان گمان بردم که صبح نزديکست با خود گفتم که صبح نزديک است که طالع مي شود وآن بدر منير که طلوع آن در شب موعود بود ننمود ناگاه آواز ابو محمد (عليه السلام) از حجرات شنيدم که فرمود تعجيل مکن وساعتي صبر کن من از تخيل خود منفعل شدم واز آن خانه که شب در آن بودم بيرون وداخل آن خانه شدم که نرجس خاتون در آن بود چون به در خانه رسيدم نرجس خاتون استقبال من کرده نزديک به من آمد ديدم رعشه بر بدن او افتاده به غايت مضطرب مي نمود او را در بر گرفته به سينه خودش ملصق کرده به درون خانه اش بردم وقل هو الله احد وانا انزلنا وآية الکرسي مي خواندم وبر او مي دميدم که ناگاه شنيدم که ابوالقاسم محمد مهدي صاحب الزمان (عليه السلام) از درون شکم با من در خواندن موافقت مي فرمود چون نرجس خاتون بر زمين نشست ديدم که خانه روشن وآن هلال اوج سعادت واقبال از افق دامان والده طاهره خود طالع گشت وبه جانب قبله متولد گرديد ودر آن حال روي مبارک بر زمين نهاده حضرت واجب الوجود را سجده نمود پس آن در يکتا را برداشته در بر گرفتم ودر آن حين آواز ابي محمد را شنيدم که مي فرمود اي عمه قرة العين مرا بياور پس آن غنچه گلبن رسالت را به نزد والده ماجدش بردم آن حضرت ا ورا از من گرفته بر ران خود نشانيد وزبان معجز بيان خود را در دهان او نهاد وآن خلف ساعتي زبان ابو محمد (عليه السلام) را مکيد ودر حديقه الشيعه مذکور است که زبان خود را بر چشمش سود آنگاه زبان در دهانش گردانيد واذان در گوش او گفته دست به سرش فرود آورد وبه زانوي خودش نشانيد وفرمود يا بني انطق باذن الله يعني اي پسر من سخن گو به فرمان حق تعالى پس حضرت صاحب (عليه السلام) اول کلامي که تکلم فرمود استعاذه بود بدين عبارت که اعوذ بالله السميع العليم من الشيطان الرجيم بسم الله الرحمن الرحيم (ونريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض ونجعلهم ائمه يهدون باالحق ونجعلهم الوارثين ونمکن لهم ما في الارض فرعون وجنودها منهم ما کانوا يحذورن) بعد از آن فرمود صلي الله علي محمد المصطفي وعلي المرتضي وفاطمه الزهراء والحسن المجتبي والحسين الشهيد بکربلا وعلي بن الحسين ومحمد بن علي وجعفر بن محمد وموسي بن جعفر وعلي بن موسي ومحمد بن علي وعلي بن محمد والحسن بن علي ابي حليمه خاتون روايت مي کند که در آن وقت که خلف آل رسول تولد نمود مرغان سبز ديدم که بر اطراف آن خانه طواف مي نمودند وحضرت عسکري نظر به يکي از مرغان کرده آن را نزد خود طلبيده وفرمود اين فرزند ارجمند مرا محافظه نما تا آن وقت که حق تعالى رخصت دهد او را ظاهر سازد پس اين آيه را تلاوت فرمود که ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شيئي قدرا عرض کردم يابن رسول الله عجب مرغان خوش آهنگي هستند فرمود اين مرغان سبز که مي بيني ملائکه رحمتند وآن مرغ که بدان سفارش فرزند خود را نمودم آن جبرئيل وآنگاه فرمود اي عمه اين فرزند را نزد مادرش برسان کي تقر عينها ولا تحزن وليعلم ان وعد الله حق ولکن اکثر الناس لا يعلمون پس بامر آن حضرت نور حديقه نبوت وجلالت را به مادرش رسانيدم ودر روايت ديگر وارد است که همينکه حضرت صاحب الامر (عليه السلام) از مادرش جدا شد به دو زانو در آمده انگشت سبابه را به جانب آسمان برداشه شهادتين بر زبان جاري ساخت بعد از آن عطسه کرد فرمود الحمد لله غير مستنکف ولا مستجير ولا مستکبر پس فرمود زعمه الظلمه ان حجة الله واحضه ولو اذن الله لنا في الکلام ازال الشک يعني گمان ظالمان اين است که حجت خدا باطل است در وقتي از اوقات از روي زمين مفقود مي تواند شد واگر رخصت مي داد مرا خداي تعالى در حرف زدن به حجت ودليل خصم را الزام نمودن آينه شک از ميان برمي خواست.

معجزه 02

ايضا حليمه رحمت الله روايت مي کند که در وقت تولد حضرت حجت (عليه السلام) بدن اطهرش از آلودگي خون ودنس پاک وختنه کرده متولد شد وبر بازوي راستش نوشته بود (جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا).

معجزه 03

ابو نصر خادم روايت مي کند که بعد از دو روز يا سه روز از تولد حضرت حجت عليه السلام گذشته به خانه درآمدم که گهواره آن حضرت در آنجا بود چون سلام کردم بعد از جواب سلام فرمود علي بالصندل الاحمر يعني صندل سرخ به جهت من بياور چون صندل آوردم به من فرمود اتعرفني يعني مرا مي شناسي عرض کردم بلي يا سيدي وبهتر پسر بهتري فرمود ليس من هذا سئلتک يعني از اين از تو سوال نکردم عرض کردم پس تفسير کنيد تا بفهمم فرمود انا خاتم اولياء ولي يرفع البلاء عن اهلي وشيعتي يعني من خاتم اوصيايم که به من ولايت ووصايه ختم مي شود به سبب من برطرف مي کند خداي تعالى بلاها از من وشيعيان من.

معجزه 04

ابراهيم کرخي از نسيم خادم حضرت امام حسن عسگري روايت مي کند که روزي به حجره رفتم که مهدي مبارک حضرت صاحب الامر (عليه السلام) در آن بود ودر آن وقت ده روز زياد از عمر شريف آن حضرت نگذشته بود من عطسه کردم حضرت فرمود يرحمک الله چون کلام معجز نظام آن نور حديقه را شنيدم مبتهج وخوشحال گرديدم بعد از آن فرمود اي نسيم بشارت باد تو را که عطسه امان است از مرگ تا سه روز

معجزه 05

حليمه روايت مي کند که روزي به حجره طاهره حضرت امام حسن عسگري (عليه السلام) رفتم تا احوال صاحب الامر (عليه السلام) را معلوم کنم وشوق بسيار به ديدن آن غنچه چمن رسالت وجلالت داشتم ودر آن وقت آن حضرت را چهل روز از سن شريف گذشته بود ديدم که راه مي رفت وبا يک يک از اهل بيت خود سخن مي گفت وبه مثابه تکلم مي فرمود که افصح از سخن آن حضرت نشنيده بودم از مشاهده اين حال در غايت متعجب گرديدم چون حضرت امام حسن عسکري (عليه السلام) به تعجب مرا ديد تبسم نموده فرمود يا عمه سلاله خاندان رسالت وبقيه دودمان امامت وجلالت آن حق تعالى در هر روز جمعه آنقدر نشو ونما داده که غير از ما در سال ترقي نمايد حليمه خاتون مي فرمايد هر بار که از حضرت امام حسن عسکري (عليه السلام) احوال صاحب الامر را جويا مي شدم مي فرمود که آن فرزند ارجمند را از تو بر سبيل وداعت محافظت مي کنم همچو آن کسي که از مادرش به وداعت محافظت نمايد.

معجزه 06

کامل بن ابراهيم روايت مي کند که وقتي جماعت مفوضه به خدمت امام حسن عسکري (عليه السلام) مي رفتند ومن نيز به رفاقت آنها به جانب خانه آن حضرت شدم با خود گفتم حديثي از آن حضرت مروي است که لا يدخل الجنت الا من عرف معرفتي سؤال مي نمايم وچون بدر سراي رفتيم جميع مفوضه پيش رفتند ودر موضعي نشسته بودم که بعد از انصراف ايشان از مجلس آن حضرت به خدمتش مشرف شدم ناگاه نظرم به حجره اي افتاد که پرده از درون حجره فروگذاشته بود وخصوصيت آن خانه به من معلوم نبود وبعد از ساعتي بادي وزيد ودامن پرده از درون حجره مرتفع گرديد ديدم طفلي در سن چهار سالگي چون بدر منير طلعتش مظهر جمال يزداني بلکه خود نور عالم افروز در آن خانه نشسته بود توجه به جانب من نموده فرمود يا کاهل بن ابراهيم از مهابت کلام معجز نظام او موي از بدنم برخواست ودر غايت تحير مانده بودم به جواب ملهم شده عرض کردم لبيک يا سيدي پس فرمود آمده اي که از ولي خدا بپرسي آن حديث را که فرموده لايدخل الجنت الا من عرف معرفتي عرض کردم اي والله فرمود به خدا قسم که هر آينه درآيند به بهشت جماعتي که ايشان را حقيه خوانند عرض کردم يا سيدي ايشان چه کسانند فرمود جماعتي هستند که از کمال محبت علي بن ابي طالب (عليهما السلام) بحق او قسم خورند وحال آنکه آن را وفضل آن را ندانند پس فرمود کدام قومند که بر ايشان بعد از معرفت خدا ورسول خدا معرفت علي بن ابي طالب (عليهما السلام) وائمه واجب نباشد يا کاهل ديگر مي خواهي سوال نمائي از مفوضه که در حق ما دروغ گفتند وبر ما افترا کردند بلکه دلهاي ما خزاين اسرار مشيت حقست ومرآت جمال مطلق آنچه حق گويد بگوئيم وبه طريقي که او خواهد برويم وبه جز از رضاي او نجوئيم که به خطاب ما تشاؤن الا ان يشاء الله مخاطبيم وبه درگاه او مقرب بندگانيم وچون حديث صاحب الامر (عليه السلام) با کاهل بدين مقام رسيد نظر امام حسن عسکري (عليه السلام) به کاهل افتاد فرمود چه نشسته که رفقاي تو منتظرند برخيز پس از آنجا برخواستيم متوجه راه شديم تا به رفقا ملحق گرديديم.

معجزه 07

يعقوب بن منقوس روايت مي کند که وقتي به خدمت حضرت امام حسن عسکري عليه السلام رفتم در خانه نشسته بود وبرطرف راستش حجره بود وبر در حجره پرده آويخته بود عرض کردم يا سيدي صاحب امر خلافت بعد از شما کيست فرمود اين پرده را بردار چون پرده را برداشتم پسري در سن پنج سالگي يا شش سالگي بيرون آمده گشاده روي وسفيد نوراني چشمانش سياه ودو طرف عارض مبارکش خالي ودو گيسو مانند مشک اذفر پس به زانوي ابو محمد نشست حضرت امام حسن عسگري (عليه السلام) فرمود: اين صاحب شما است بعد از من پس از لحظه اي روي به پسر نموده فرمود به درون رو تا وقت معلوم پس به درون حجره رفت پس حضرت فرمود يا يعقوب در اين حجره نگاه کن يعقوب گويد هر چند بر اطراف حجره نگاه کردم کسي را نديم.

معجزه 08

احمد بن اسحق سعد الاشتري روايت مي کند که روزي به خدمت حضرت امام حسن عسگري (عليه السلام) رفتم ومي خواستم که از آن حضرت معلوم نمايم که حجت خدا در روي زمين وبعد از شما که خواهد بود پيش از آنکه سوال نمايم فرمود يا احمد بن اسحاق حق تعالى هرگز روي زمين را يک لحظه از حجت خالي نمي گذارد تا روز قيامت ناچار است از حجتي که به سبب او برکات وخيرات بر اهل زمين نازل شود وبلاها وآفتها به سبب او رفع شود عرض کردم يا بن رسول الله بعد از شما خليفه کيست حضرت بعد از استماع اين سخن برخاسته به خانه رفت وپسري در سن سه سالگي چون ماه شب چهارده در بغل گرفته بيرون آورد وفرمود يا احمد چون نزد ما عزيز ومحترم بودي اين پسر را به تو نمودم اين هم نام محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) است وتمام روي زمين را پر از عدل وداد کند چنانکه پر از ظلم وجور شده باشد عرض کردم علامت امامت او چه باشد که دلم بدان آرام گيرد پس از آن پسر را ديدم به سخن درآمد وبه زبان عربي فصيح فرمود انا بقيه الله في الارض وانا المنتقم وانا المهدي وانا القائم وانا الخاتم وانا الذي املاها عدلا کما ملئت ظلما وجورا يعني منم بقيه ائمه معصومين (عليهم السلام) در روي زمين ومنم انتقام کشنده از اعداء دين ومنم که هدايت خلق خواهم کرد منم که دنيا به وجود من قائم وبرپا است که ائمه اثنا عشر به من ختم شده است منم آن کسي که زمين را پر از عدل وداد گردانم وقتي که پر از ظلم وجور خلق شده باشد.

معجزه 09

ابو الاديان که يکي از خادمان حضرت امام حسن عسکري (عليه السلام) بود روايت مي کند که حضرت ابو محمد را خدمت مي کردم ورقعه ها را شهر به شهر مي بردم پس روزي در بيماري از دنيا رحلت فرمود به خدمت آن حضرت رفتم ورقعه ها را نوشت وفرمود که اين نامه ها را گرفته به مدائن برويد به درستي که پانزده روز مدت سفر تو خواهد بود وچون روز پانزدهم به سر من راي داخل شوي آواز گريه وزاري از خانه من خواهي شنيد عرض کردم يا سيدي در آن وقت امام وپيشواي ما که خواهد بود فرمود آن کسي که جواب رقعه ها از تو طلب نمايد او قائم مقام وجانشين من خواهد بود عرض کردم يا سيدي زياده کن فرمود آن کسي که بر من نماز کند عرض کردم زياده کن فرمود آنکه همبان به طلب نمايد پس به موجب فرموده آن حضرت به مدائن رفتم ورقعه ها را بردم وجوابهاي آنها را گرفته مراجعت به سر من راي نمودم وروز پانزدهم چنانکه آن حضرت فرموده بود داخل شدم وصداي گريه وزاري از خانه آن حضرت شنيدم به تعجيل خود را بدر خانه آن حضرت رسانيدم برادرش جعفر بن علي را بر در سراي آن حضرت ديدم وشيعيان جمع شده او را تعزيه مي کردند وآن حضرت را در آن حال غسل مي دادند من با خود گفتم اگر امام اين است امامت او باطل است زيرا که مکرر او را ديده ام که شرب خمر مي کرد وقمار مي باخت وطنبور مي زد پس من نيز پيش رفته وي را تعزيه گفتم از من احوال جواب کتابتها مطلق نپرسيد دانستم که او امام نيست در آن حين شخصي بيرون آمده به جعفر گفت يا سيدي برادرت را کفن کرده اند برخيز وبر وي نماز کن پس جعفر پيش رفت که نماز کند وشيعه بر دور او جمع کرده بودند که در آن حين کودکي گندم گون تنگ موي گشاده دندان بيرون آمده ورداي جعفر را گرفته کشيد وفرمود اي عم بعقب آي که من به نماز کردن پدرم اولي تر از توام جعفر بعقب آمده ورنگ وروي او چون خاک گرديد پس آن کودک پيش رفته نماز کرد چون آن حضرت را دفن نمودند آن کودک به من فرمود جواب رقعه ها که با تو است بيار جواب نامها را بدو دادم وبا خود گفتم اين هر دو علامت ظاهر گرديد وهمبان پيش من بوده پس پيش جعفر رفتم واحوال آن کودک را از وي پرسيدم گفت به خداي که هرگز او را نديده بودم ونشسته بودم که جماعتي از مردم قم رسيدند واحوال حضرت امام حسن عسکري (عليه السلام) را پرسيدند ايشان را از وفات آن حضرت خبر دادند پس گفتند امام بعد از او کيست جماعت اشاره به جعفر بن علي کردند آن جماعت بر او سلام کردند واو را تهنيت گفتند وتعزيت کردند وگفتند با ما نامهاست ومالي نيز آورده ايم اکنون تو بگوي که آن رقعه ها از کيست ومال چند است جعفر از استماع اين سخن از مجلس برخواست وجامه خود را بيفشاند وگفت خلق مي خواهند که ما دعوي غيبت کنيم در آن حين خادمي از جانب صاحب الامر (عليه السلام) بيرون آمد وگفت با شما رقعه هاي فلان وفلان است وهمبانيست که در آن هزار دينار طلا دارد بدهيد پس ايشان رقعه ها را ومال را داده به خادم گفتند آن کسي که تو را فرستاده است او امام وحجت خداست بر خلقان جعفر بن علي پيش معتمد خليفه رفته حال با وي گفت معتمد کس فرستاده ومادر کودک را طلب کرد مادر انکار نمود وايشان در گفتگو بودند خبر رسيد که يحيي بن خاقان به موت فجاه بمرد معتمد با سپاه خود بدان مشغول شدند ترک مادر کودک کردند.

معجزه 10

مرويست که در همان هفته که امام حسن عسکري (عليه السلام) از دنيا رحلت فرمود جمع کثيري از تجار قم وجبال وغيرها بقاعده مستمر مال بسيار آورده بودند وخبر از وفات آن حضرت نداشتند بعد از اطلاع بر آن از نائب ووراث آن حضرت پرسيدند به برادرش جعفر نشان دادند چون به در خانه اش رفتند ديدند که با خواننده وسازنده به سر دجله رفته است تجار با هم گفتند اين صفت امام نيست يکي گفت مال را به جهت صاحبانش باز پس ببرند يکي گفت صبر کنيم وببينيم چه مي شود وديگري گفت چونست که ما جعفر را ببينيم وبا او حرف زنيم واز حالش چنانکه بايد خبر گيريم پس بر اين قرار داده در آنچا ماندند تا جعفر از سير مراجعت نمود پس پيش او درآمده سلام کردند وگفتند اي سيد ما جماعتي از شيعيان شمائيم وهر بار که بدينجا مي آئيم مواليان شما مالها مي دهند که به امام وراهنماي ايشان برسانيم وهر نوبت به امام حسن عسگري (عليه السلام) تسليم مي کرديم اين نوبت چه کنيم جعفر گفت از براي من بياوريد گفتند چيز ديگر مانده که عرض کنيم گفت بگوئيد گفت هر يک از ما بعضي ده دينار داده اند وما همه را در کيسه کرده ايم ومهر نموده وهر يک عرايض خود را نوشته در آن کيسه مضبوط کرده اند وهر بار امام حسن عسکري (عليه السلام) مي فرمود که تمام مال اين صدر است واز هر کس هر چه بود نامبرده ونام صاحبان عرايض را مي گفت حتي نقش خاتم هر شخصي را مي فرمود شما نيز به قاعده آن حضرت عمل نمائيد مال حاضر است جعفر گفت دروغ نگوئيد وافترا بر برادر من مبنديد او هرگز از غيب خبر نمي داد تجار در فکر شدند باز جعفر بديشان گفت مالي که به جهت من فرستاده اند در اداي آن چه تامل داريد گفتند ما وکلائيم ومرخص نيستيم که مال را بدهيم مگر به علامت چند که عرض کردم اگر تو امامي بر تو مخفي نيست نشان هر يک را بده وبه گرفتن مال از ما بر ما منت گذار والا بغير از آنکه اموال را به صاحبانش رد کنيم علاجي ديگر نداريم جعفر به خدمت خليفه رفته از تجار شکوه نمود خليفه تجار را طلبيد گفت چرا مال را نمي دهيد گفتند دولت خليفه مستدام باد ما جمعي از تجار به وکالت جماعتي چيز آورده ايم وموظفيم به آنکه به علامت ودلالت مي دهيم وابو محمد هميشه به علامت ما را از مال مي گرفت وجميع آنچه قبل از اين گفته بودند گفتند باز جعفر گفت اينها به برادرم دروغ وافترا مي گويند وعلم غيب را بدو نسبت مي دهند خليفه گفت اينها رسولند وما علي الرسول الا البلاغ تجار گفتند عمر خليفه دراز باد التماس خادمي داريم که ما را از دين دربانان بگذارند واز اين ديار بيرون رويم خليفه نفسي همراه کرد تا ما را از اين محل خطر بگذرانيده برگشت في الحال پسر خوش گفتگوئي پيدا شده نام يکيک آن جماعت را گفته بديشان گفت بشتابيد به خدمت مولاي خود گفتند تو مولاي مائي گفت معاذ الله من يکي از بندگان مولاي شمايم پس عقب او رفته به خانه امام حسن عسکري (عليه السلام) رسيد خادمي ديگر بيرون آمد رخصت دخول داد تجار گفتند چون بدر خانه ابو محمد رفتيم بدان خدائي که روح ما در قبضه قدرت است که مولاي خود قائم را ديديم بر کرسي نشسته چون ماه شب چهارده که طلوع کرده باشد جامه سبزي پوشيده سلام کرديم جواب سلام ما را با حسن وجهي داده ويک يک را نام برد هر چه داده بودند فرمود همه را وصف نمود وآخر از اولاد وفرزندان هر يک پرسيد وآنچه در آن سفر با ما بود از دواب وعبيد وغيرها هر يک را وصف نمود ما به خاک افتاده شکر الهي را بجا آورديم وحق تعالى را بدان نعمت سجده کرديم وزمين ادب بوسيديم وهرچه مي خواستيم پرسيديم وهر مشکلي که داشتيم عرض نموديم همه را جواب بر وجه صواب شنيديم پس به ما امر فرمود که ديگر مال به سامره نياوريم ودر بغداد شخصي را ما نشان داد که مال را بعد از اين تسليم کنيم که توقيعات نزد او خواهد بود بدان عمل خواهد نمود يکي از رفقاي ما ابوالعباس محمد بن جعفر حميري بود از اهل قم کفني وحنوطي بدو عطا فرمود عظم الله اجرک واو در اثناي راه نزديک به همدان به رحمت الهي واصل شد وبعد او شيعيان مال را در بغداد در خانه آن شخص مي رسانيدند ونزد او توقيعات حضرت صاحب مي بود وعلامات ودلالات بر دست او ظاهر مي شد باعلام حضرت صاحب الامر (عليه السلام) يکي از ايشان نامش عثمان بن سعد عمروي بود وبعد از آن پسرش ابوجعفر محمد بن عثمان وکيل بود وبعد از آن ابو القاسم حسين بن روح وبعد از او شيخ ابوالحسن علي بن محمدي السمري وهر يک از ايشان با علائم قائم علامات دلالت ظاهر مي کردند.

معجزه 11

رشيق روايت مي کند که وقتي معتضد خليفه مرا با دو کس ديگر از معتمدان خود فرمود که امام حسن عسکري (عليه السلام) وفات کرده بايد که در شب به خانه او رويد وچراغ وشمع با خود ببريد واز روي اهتمام بر اطراف خانه او بگرديد وهر کس را ببينيد سرش را به آنچه در آن خانه باشد نزد من آوريد وزنهار که کسي ديگر را در اين امر با خود رفيق مگردانيد پس به امر خليفه در شب اطراف خانه حضرت را فرو گرفته به درون آن خانه درآمديم مطلقا کسي وچيزي را نديديم الا آنکه ديديم در کمال صفا وطراوات چنانکه گوئي به تازگي از بناء فارغ شده اند پس سعي بسيار در تجسس وتفحص آن منزل نموديم ناگاه پرده ديديم که به حسن وصورت او نديده بوديم سجاده اي از حصير انداخته شخصي بر روي آن نشسته به عبادت الهي مشغول بوديم چنان مي نمود که آن سجاده بر روي آب بود پس متوجه عبادت بود احمد بن عبدالله يکي از رفقاي من بود قصد نمود که نزد آن جوان رود چون قدم پيش نهاد در آب افتاده ونزديک بود که غرق شود پس اضطراب بسيار کرد ما دست او را گرفته بعد از محنت بسيار از آبش بيرون کشيده به رفيق ديگر نوبت افتاد او نيز مانند رفيق اولي در آب غرق گرديد آخر به سعي بسيار او نيز رخت حيوة بيرون کشيد دانستم که آن گوهر درج ولايت واختر برج هدايت را لطف الهي وروحانيت حضرت رسالت پناه از تعرض غير مصون ومحفوظ مي دارد وتدبيرات ما به گرفتن او باطل وخيالات ما به اخذ او عاطل است پس زماني متحير ومبهوت مانديم بعد از آن همه متفق اللفظ زبان به پوزش گشوده عرض کرديم اي صاحب بيت از تو پوزش مي خواهيم واميد عفو داريم وبه درگاه الهي از فعل شنيع خود وبي ادبي که نسبت به جناب شما از ما صادر شد توبه استغفار مي کنيم مطلقا از اين سخنان متوجه ما نشد وهمچنان به عبادت مشغول بود بالضروره نادم وپشيمان از آن منزل بيرون آمديم وجميع حالات را نزد معتضد بيان کردم وخليفه به کتمان اين اسرار مبالغه بسيار نمود به حدي که بر افشاء اين حکايت وعيد وتهديد کشتن نمود.

معجزه 12

ابراهيم بن محمد بن مهران روايت مي کند که جمعي از محبان خاندان رسالت وشيعيان دودمان ولايت بدره چند از دنانيز ودراهم بيدرم داده بودند که به خدمت حضرت عسکري (عليه السلام) واصل نمايد ومن به متابعت والد ماجد خود چند مرحله بود که همراهي مي کردم چون دو سه منزل از بلده خود دور شديم حال پدرم متغير شده صورت موت را در آينه خيال معاينه ديد مرا در آن حال طلبيده وصيت نمود که دراهم ودنانيز از محبان اهل بيت نزد منست که آنها را به ملازمان حضرت عسگري (عليه السلام) تسليم نمايم الحال مرگ را در نظر خود مشاهده مي کنم ومي دانم هيچ کس غير از تو مرا از اين امانت بري الذمه نسازد وخاطر از اين غم بپردازي پس بنا به فرموده پدر قبول نمودم که آن مال را به خدمت حسن عسگري رسانم وپدرم بعد از وصيت از اين عالم رحلت نمود ومن بعد از فوت پدر متوجه عراق عرب بودم وقطع منازل ومراحل مي نمودم در اثناي سفر خبر فوت آن حضرت را شنيدم با خود گفتم که پدرم وصيت کرده بود که اين مال را به حضور حضرت عسگري (عليه السلام) برسانم الحال آن حضرت وفات فرموده وجانشين آن مولا را نمي شناسم وپدرم نيز در شان غير چيزي نگفته که مال را بدو سپارم آخر با خود قرار دادم که اين مال را به جانب عراق برم وبا کسي در اين باب اظهار حالي نکنم اگر خبر واضحي شنيدم از محنت امانت خلاص خواهم شد والا به هر نوع که رايم قرار گيرد ابن مال را صرف نمايم ودر راحت بروي فقراء ومساکين بگشايم چون ببغداد رسيدم از حس گذشته به منزلي فرود آمدم بعد از چهار روز شخصي رقعه به من داد در آن نوشته بود که يا ابراهيم بن محمد بن مهران با تو چند صره درهم همراه است که عددش اين واين است ودر هر يک از آن صره ها فلان عدد ازدنانير ودراهمست چنين وچنان اگر وصيت پدر خود را به جا خواهي آورد آن مال را تسليم قاصد ما بياد کرد چون اين خبر صحيح ودليل صريح شنيدم جز از تسليم امانت چاره نديدم پس جميع آنچه با من بود مصحوب قاصد آن حضرت کردم وعرض کردم که آرزو دارم به عتبه بوسي آن آستان ملائک پاسبان مشرف گرديده واستدعا نمايم که چنانکه پدرم به بعضي خدمات ايشان موظف بود وبا خلاص تمام واهتمام مالا کلام که در آن سعي نمودي من نيز بعد از پدر به همان عنوان از خدمتکاران ايشان باشم چون روزي چند از ارسال آن مال برآمد ورقعه اي از جانب حضرت صاحب رسيد که مضمون دلپذيرش اين بود که اي محمد آنچه ارسال داشته بودي بالتمام رسيد وبعد از اين تو را به جاي پدرت مقيم ساختم بايد که از جاده شريعت غرا وملت بيضاء قدم بيرون ننهي چون بدين نامه مطلع گرديدم در غايت مبتهج ومسرور گرديدم واز دار السلام بغداد به خانه خود مراجعت نمودم

معجزه 13

عيسي بن نصر روايت کند که علي بن زياد ضميري عريضه مصحوب آن مال ارسال داشته بود واز خادمان آن آستان ملايک پاسبان استدعاي کفني نموده بود رقعه بدو رسانيد بدين طور که الحال تو را به کفن احتياج نيست وچون سن تو به هشتاد برسد در آن وقت تو را به کفن احتياج خواهد بود انشاءالله در آن وقت آنچه طلب داشته اي مرسول خواهد شد وچون عمر علي بن زياد به هشتاد رسيد از همراهان حضرت حجت (عليه السلام) شخصي کفني به او داد بعد از وصول کفن علي بن زياد به رحمت خدا واصل شد.

معجزه 14

صاحب کشف الغمه گويد اين حکايت را من از برادران ثقه صحيح القول شنيدم وآن کسي که اين حکايت بدو واقع شده بود در حيات من فوت شده ومن خود او را بديدم اما چون در وقوع حکايت شک ندارم نقل مي کنم.

تفصيل حکايت آنکه در عهد منتصر عباسي شخصي اسماعيل بن حسن نام وازدهي که هرقل نام واز توابع حله است مي بود ودر ران چپ آن به مقدار قبضه آدمي که آن را ثوثه مي گويند نعوذ بالله منها برآمد ودر فصل بهار مي ترکيد وخون وچرک از آن مي رفت والم آن درد او را از هر شغلي باز داشته ونماز کردنش هم در غايت اشکال بود وقتي به حله آمد وبه حضور رضي الدين علي بن طاووس (رحمة الله عليه) رفته از اين کوفت شکوه نمود سيد رضي وجراحان حله را حاضر نمود ديدند همه گفتند اين توثه بالاي رک اکحل برآمده علاج آن منحصر است به بريدن واگر آن را ببريم شايد رک اکحل بريده شود وهرگاه آن رک ببرد اسمعيل مي ميرد ودر اين علاج خطر عظيم است مرتکب آن نمي شويم بعد سيد رضي به بغداد آمد اطباء وجراحان بغداد را طلبيده جميع آنها همان تشخيص کردند وهمان بهانه آوردند اسمعيل از استماع اين سخن متالم شد وسيد رضي بدو گفت نماز تو را حق تعالى با وجود اين نجاست که بدان آلوده اي از تو قبول مي کند وصبر کردن بدين الم بي اجر وثواب نيست اسمعيل گفت چون چنين است من به زيارت به سامره روم واستغاثه به ائمه ي هدي مي برم پس متوجه سامره گرديد صاحب کشف الغمه گويد که من از پسرش شنيدم که چون بدان شهر منور رسيدم وزيارت امامين همامين علي نقي وامام حسن عسکري (عليه السلام) کردم به سردابه رفتم وشب را در آنجا به حق تعالى بسيار ناليدم وبه صاحب الامر استغاثه نمودم وصبح به طرف دجله رفته جامه را شستم وغسل زيارت کردم وابريقي که داشتم پر آب کردم ومتوجه مشهد مقدس شدم که زيارت کنم هنوز به قلعه نرسيده چهار نفر سوار ديدم که مي آيند وچون در حوالي مشهد جمعي از شرفا خانه داشتند گمان کردم که مگر از آنها باشند چون به من رسيدند ديدم که دو جوان شمشير بسته يکي خطش دميده بود وديگري پيري بود پاکيزه وضع ونيزه در دست داشت وديگري شمشير حمايل کرده وفرجي بر بالاي آن پوشيده وتحت الحنک بسته ونيزه در دست داشت پس آن پير در دست راست آن فرجي پوش قرار گرفته وته نيزه را بر زمين گذاشت وآن دو جوان طرف چپ او ايستادند وصاحب فرجي در ميان راه مي رفت بر من سلام کردند چون جواب سلام دادم فرجي پوش فرمود فردا روانه مي شوي عرض کردم بلي فرمود پيش بيا تا ببينم چه چيز تو را آزار مي دهد مرا به خاطر رسيد که باديه احتراز از نجاست نمي کنند وتو غسل کرده اي ورخت آب کشيده وجامه ات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسد بهتر باشد در اين فکر بودم که خم شد ومرا به طرف خود کشيده دست به ران جراحت نهاده فشرد چنانچه به درد آمد پس راست شد وبر زمين قرار گرفت مقارن آن حال شيخ گفت خلاص شدي ورستگاري يافتي وگفت اين فرجي پوش امام است من ران ورکابش را بوسيدم واما راهي شد من در رکابش مي رفتم وفزع مي کردم به من فرمود برگرد عرض کردم هرگز از تو جدا نشوم باز فرمود برگرد مصلحت تو در برگشتن است ومن حرف را اعاده کردم شيخ گفت اسماعيل شرم نداري که امام دوبار فرمود برگرد وتو خلاف قول او مي کني اين حرف در من اثر کرد ايستادم وچون چند قدم رد شدم باز به من ملتفت شده فرمود چون به بغداد برسي مستنصر تو را خواهد طلبيد وتو را عطائي خواهد کرد از وي قبول مکن وبه فرزند ما رضي بگو که چيزي در باب تو به علي بن عوض بنويسد که من بدو سفارش مي کنم که هر چه تو خواهي بدهد من در همانجا ايستادم که از نظرم غايب شدند من تاسف خوردم ساعتي همانجا نشستم بعد از آن به شهر برگشتم واهل شهر چون مرا ديدند گفتند حال تو چيست که متغير است آزاري داري گفتم نه گفتند با کسي جنگي ونزاعي داري گفتم نه اما بگوئيد که اين سواري که از اينجا گذشت ديديد گفتند شايد ايشان از شرفا باشند گفتم از شرفا نبود بلکه امام (عليه السلام) بود پرسيدند که آن شيخ يا صاحب فرجي بود گفتم صاحب فرجي بود گفتند زخمت را بدو نمودي گفتم بلي آن را فشرد ودرد کرد پس ران مرا گشودند اثري از جراحت نبود ومنهم از وحشت به شک افتادم وران ديگر را گشودند چيزي نديدند در اين حال خلق به من هجوم کردند وپيراهنم را پاره پاره کردند واگر اهل مشهد مرا خلاص نمي کردند در زير دست وپا رفته بودم پس صداي فرياد وفغان به مردي که ناظر بين النهرين بود رسيد بيامد وماجرا را از من شنيد ورفت که واقعه را بنويسد من آن شب را در همانجا مانده صبح جمعي مرا مشايعت کردند ودو کس همراه من کردند وباقي برگشتند روز ديگر صبح به بغداد رسيديم ديد که خلق بسيار بر سر پل جمع شده اند که هر که مي رسيد نام ونسبش را مي پرسيدند چون ما رسيديم ونام مرا شنيدند بر سرم هجوم کردند ولباسي که نوبت دوم پوشيده بودم پاره پاره کردند ونزديک بود روح از من مفارقت کند که سيد رضي الدين با جمعي رسيد ومردم را از من دور کرد چون ناظر بين النهرين صورت واقعه مرا نوشته به بغداد فرستاد ايشان را خبر کرده بود سيد رضي الدين فرمود مردي که مي گويند شفا يافته توئي که اين همه غوغا در اين شهر انداخته گفتم بلي از اسب فرود آمده وران مرا باز کرده وچون زخم مرا ديده بود واز آن اثري نيافت ساعتي غش کرده چون به هوش آمد براي من نقل کرد که امروز وزير خليفه مرا طلبيده گفت از مشهد سر من راي اين طور نوشته آمده مي گويند آن شخص به تو مربوط است چون خبر جزمي به تو رسد مرا به زودي خبر کن پس سيد رضي مرا به همراه خود کرده به خدمت زير برده گفت اين مرد برادر من ودوست ترين اصحاب منست وزير مرا گفت قصه خود را نقل کن من از اول تا آخر آنچه گذشته بود بيان کردم وزير في الحال کسان به طلب اطباء وجراحان فرستاد چون حاضر شدند فرمود شما زخم اين مرد را ديده ايد گفتند بلي پرسيد دواي آن چيست همه گفتند بريدن اما اگر بريده شود مشکل او زنده بماند پرسيد بر تقديري که نمي رود تا چندگاه زخم بهم آيد گفتند اقلا دو ماه ليکن در جاي او گودي سفيد خواهد ماند که از آنجا نرود باز پرسيد که چند روز مي شود که زخم او را ديده ايد گفتند امروز روز دهم است پس وزير ايشان را پيش طلبيد وران مرا برهنه کرد ديدند که ران ديگر اصلا تفاوتي ندارد واثري به هيچ وجه از آن کوفت نيست درآن حين يکي از اطباي نصاري نعره زد والله هذا من عمل المسيح گفت يعني به خدا قسم که اين شفا يافتن از عمل حضرت عيسي است وزير گفت چون عمل هيچيک از شما نيست مي دانم که اين اين عمل کيست پس خبر به خليفه رسيد وزير را طلبيد واو مرا با خود به خدمت خليفه برد ومستنصر مرا امر نمود که قصه را بيان کن چون نقل کرده به اتمام رسانيدم خادمي را فرمود کيسه اي که در آن هزار دينار بود حاضر کرد ومتنصر مرا گفت که اين مبلغ را نفقه خود کن گفتم حبه اي از آن را قبول نکنم گفت از که مي ترسي گفتم از کسي که اين عمل اوست زيرا که امر فرمود که از ابوجعفر چيزي قبول نکن خليفه از استماع اين سخن بگريست صاحب کشف الغمه مي گويد که از اتفاقات حسنه اين که روزي اين حکايت را براي جمعي بيان مي کرد چون تمام شد ودانستم که يکي از آن جماعت شمس الدين محمد پسر اسماعيل مذکور است ومن او را نمي شناختم از اين اتفاق تعجب کردم وگفتم تو ران پدرت را در وقت زخم ديده بودي گفت نه در آن وقت کوچک بودم وليکن در حال صحت ديده بودم وموي از آن موضع بيرون آمده بود واثري از آن زخم نبود وهر سال پدرم يک بار به بغداد مي آمد وبه سامره مي رفت ومدتها در آنجا مانده مي گريست وتاسف مي خورد ودر اين آرزو از آنجا مي گذشت که يک باره ديگر آن دولت نصيبش شود وآنچه مي دانم چهل بار زيارت سامره را دريافت ودر اين حسرت از دنيا رفت ورحلت نمود.

معجزه 15

ايضا صاحب کشف الغمه مي گويد که حکايت کرد از براي من سيد قمي به ابن عطوه علوي حسني که عطوه زيدي مذهب بود واو را مرضي بود که اطباء از علاجش عاجز بودند وپدر از ما پسران آزرده بود به جهت آنکه ما مذهب اماميت را اختيار کرده بوديم ومکرر مي گفت که من تصديق شما نکنم وبه مذهب شما قائل نمي شوم تا صاحب شما مهدي نيايد ومرا از اين مرض نجات ندهد اتفاقا شبي در وقت نماز خفتن ما همه يکجا جمع بوديم که فرياد پدر شنيديم که مي گويد بشتابيد چون به تعجيل نزد او رفتيم گفت برويد وصاحب خود را دريابيد که الحال از پيش من بيرون رفته وما هر چند دويديم کسي را نديديم پس به نزديک پدر مراجعت نموديم وپرسيديم که چه بود گفت شخصي نزد من آمده گفت يا عطوه گفتم تو کيستي گفت من صاحب پسران توام آمده ام تو را شفا دهم بعد از آن دست دراز کرده به موضع الم من ماليد چون به خود نگاه کردم اثري از آن کوفت نديدم ومدتهاي مديد زنده بود با قوت توانائي زندگاني مي کرد ومن غير از پسران او از جمعي کثير اين قصه را پرسيدم همه بدين طريق بي زياده وکم نقل نمودند.

معجزه 16

محمد بن يونس روايت مي کند که مرا بر مقعد ناسوري به هم رسيده بود وآن عبارت است از علت ناسور نشيمن که از افراط بواسير يا ماده ديگر است وآن را باطباء نمودم ومالي بر آن خرج کردم گفتند که ما براي اين علت دوائي نمي شناسيم پس رقعه نوشتم به ناحيه مقدسه به خدمت وکلاء حضرت قائم (عليه السلام) واز آن حضرت استدعاي دعا نمودم حضرت در جواب رقعه من نوشت البسک الله العافيه وجعلک معنا في الدنيا والاخرة يعني حق سبحانه وتعالى تو را لباس عافيت بپوشاند ودر دنيا وآخرت تو را از اصحاب ما گرداند پس بر اين جمعه وهفته نگذشت تا آنکه از اين علت عافيت يافتم وآن موضع مثل کف دست هموار شد پس طبيبي را از اصحاب ما يعني شيعيان خواندم وآن را بوي نمودم گفت ما دوائي براي اين علت نشناخته ايم.

معجزه 17

شيخ صدوق رحمت الله عليه در کتاب کمال الدين واتمام النعمت حکايتي کرده وگفته از شيخي که اصحاب حديث ومعتمد عليه ونامش احمد فارس الاديب بود شنيدم که گفت وقتي به همدان رسيدم وطايفه که به بني راشد موسوم بودند ديدم وهمه را به مذهب اماميت يافتم وآثار رشد وصلاح از ايشان ظاهر بود از سبب تشيع ايشان پرسيدم از آن ميان پيري نوراني که آثار زهد وصلاح وتقوي از سيمايش هويدا بود گفت سبب تشيع ما آن است که جد بزرگ ما که اين طايفه بدو منسوبند به حج رفته بود ودر برگشتن بعد از طي يک منزل يا دو منزل از باديه به قضاي حاجت به اداي نماز از رفقا دور مي شود وخوابش مي برد بعد از بيداري از قافله اثري نمي بيند خود را تنها وبي کس مي بيند پاره ي در آن صحرا مي دود وچون قوتش تمام مي شود مي گويد که به خدا ناليدم وگريستم در آن حيرت واضطراب زمين سبز وخرمي به نظرم آمد متوجه آنجا شدم زميني ديدم که در سبزي وطراوت دمي از بهشت عنبر سرشت مي زد ودر آن ميان قصري مي نمود با خود گفتم که در اين باديه هولناک اين دشت سبز واين قصر رفيع که از هيچ کس نام ونشانش نشنيده ام چه قسم جائي باشد وکجا تواند بود چون بدر قصر رسيدم جوان سفيدپوشي را ديدم سلام کردم جواب با صواب دادند وگفتند بنشين که حق سبحانه وتعالى را با تو نظري است وخير تو را خواسته يکي داخل قصر شد وبعد از لحظه اي بيرون آمد وگفت برخيز ومرا به درون قصر برد به هر طرف که نگاه مي کردم بدان خوبي عمارتي نديده بودم به در صفه رسيدم پرده آويخته بود پس پرده را برداشته مرا داخل صفه کرد در ميان صفه تختي ديدم وبر روي تخت جوان خوش روئي وخوش موئي وخوش محاوره اي تکيه کرده بود وبر بالاي سرش شمشيري دراز آويخته بود واز نور روي او آن خانه روشن چنان بود که گفتي مگر ماه شب چهارده طالع شده است سلام کردم از روي لطف جواب داده مهرباني نمود فرمود داني که من کيستم عرض کردم الله که نمي دانم ونمي شناسم فرمود من قائم آل محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) که در آخر الزمان خروج خواهم کرد وبا اين شمشير که مي بيني زمين را از عدل وراستي پر خواهم ساخت چنانکه از ظلم وجور پر شده باشد چون اين کلام از آن حضرت شنيدم به سجده درافتادم وروي بر خاک مي ماليدم فرمود که چنين مکن وسر از خاک بردار چون سر برداشتم فرمود نام تو فلان بن فلان واز مردم همداني عرض کردم راست فرمودي اي مولاي من فرمود دوست مي داري که به خانه واهل خود برسي عرض کردم بلي يا سيدي فرمود خوب است که اهل خود را به هدايت بشارت دهي وآنچه ديدي وشنيدي به ايشان بگوئي پس اشاره به خادم فرمود خادم دستم را گرفته کيسه زر به من داد ومرا از آن قصر بيرون آورد ودر اندک راهي با من آمد چون نگاه کرده مناره ي ديدم ومسجد ودرختان وخانه ها ديدم از من پرسيد که اين وضع ومحل مي شناسي گفتم بلي در حوالي شهر ما دهي است که آن را اسدآباد مي گويند اين محل بدان مي نمايد گفت بلي اسدآباد است به سلامت برو وچون ملتقت شدم رفيق خود را نديدم وچون کيسه را گشودم پنجاه هزار دينار در آن کيسه بود واز برکت آن نفعها به ما رسيد وتا ديناري از آن در خانه ما بود خير وبرکت به او بود وتشيع از برکت خود او در سلسله ما بود وتا قيامت باقي خواهد بود.