مجموعه سروده هاى ديدار

سيد حبيب نظارى

- ۱ -


مقدمه

بسم الله الرحمن الرحيم

(ليت شعرى أين استقرت بک النوى بل أى أرض تقلّک أو ثرى)

بس طعنه زهجران رخ يار شنيديم

ما تشنه ديدار جمال رخ ياريم

 

از بار گران غم ايام خميديم

زين روى،  از اين کوى به آن کوى دويديم

معشوقا! عمق انتظارتو به همه ى تاريخ برميگردد،  آن دم که جهان را سياهى فراگرفت، نويد پرتو افکنى خورشيد،  آرامش همگان بود.

مسيح اگر به آسمان عروج کرد چشم انتظار ظهور تو بود وحسين عليه السلام آنروزکه درقتلگاه آرام گرفت به اميد قيام تو سر بر آسمان دوست سائيد که: اين الطالب بدم المقتول بکربلاء انتظار تو،  ندبه عشق بود وهر که در اين وادى مويه سرداد خود را در جمع ياران تو ديد ودر حجره محبت (يُحبّهم ويحبونه) معتکف شد که طى اين منزل را جز طريق محبّت راهى نيست.

فردا که قيامت آشکار گردد

 

هر کس که نه عاشق است ردّ خواهد بود

انتظار تو،  نه در سخن که دردمادم عشقبازى هزاران شهيدى است که با رقص سماع خوددرميخانه ايران زمين، جام بقاء را به اميد لقاء تو سر کشيدند.

در جستن تو بسى جهانها

بنماى جمال خويش وبفزاى

وزباده وصل خويش پر کن

 

بگذشته به زير گام عاشق

در منزلت ومقام عاشق

يکشب صنما تو جام عاشق

انتظار تو از آن روى شيرين است که مى آيى وبا آمدنت دل خسته عشاق را مرهم مى نهى امّا چه توان کرد که ديدن همه خلق ومحروم از روى تو بودن سخت وگران است: عزيز على أن أرى الخلق ولاترى وآيا جز سخن عاشقانه در فراق تو،  گفته ديگرى نيز هست؟ هر کس در فراق تو سرود،  به حقيقت غزل سرايى کرد چون عاشقانه سرود اگر چه مثنوى وقصيده گفت:

عشق دگران بگردد از حال به حال

 

عشق من ومعشوق مرا نيست زوال

مجموعه حاضر برگزيده اشعار شاعران ارجمندى است که درغيبت توسوختند وتو را حاضر ديدند وبراى ظهورت شاعرانه زمزمه کردند.

سوز دل يعقوب ستمديده زمن پرس

 

اندوه دل سوخته دلسوخته داند

در پايان از کليه همکاران گرامى مخصوصا استاد محمود منتظرى مقدم وبرادر سيد حبيب نظارى که در تدوين اين مجموعه زحماتى را متقبل شدند صميمانه سپاسگذارى مى نمائيم.

کميته علمى دبيرخانه دائمى اجلاس دوسالانه بررسى ابعاد وجودى حضرت مهدى (عجل الله فرجه)

خدا کند تو بيايى

چقدر منتظرم من،  خدا کند تو بيايى

از آن درخت شکسته، ازآن پرنده ى خسته

هميشه در سفرى تو،  بهاروبرگ وبرى تو

غريب مانده ام اينجا،  غريب مثل پرستو

شب است وماه،  تويى تو؛نشان راه تويى تو

 

نشسته پشت درم من، خدا کند تو بيايى!

هنوز خسته ترم من،  خدا کند تو بيايى

درخت بى ثمرم من،  خدا کند تو بيايى

شکسته بال وپر من،  خدا کند تو بيايى

ببين که در بدرم من،  خدا کند تو بيايى

محمد رضا احمدى فر

نازنينا

به تمناى طلوع تو جهان،  چشم به راه

به تماشاى تو،  اى نوردل هستى،  هست

رُخ زيباى تو را ياسمن آيينه بدست

درشبستان شهود، اشک فشان دوخته اند

ديدمش فرشى ازابريشم خون ميگسترد

نازنينا! نفسى اسب تجلّى زين کن!

آفتابا! دمى از ابر برون آ،  که بود

 

به اميد قدمت، کون ومکان،  چشم به راه

آسمان کاهکشان کاهکشان چشم به راه!

قد رعناى تو را سرو جوان چشم به راه

همه شب تا به سحر، خلوتيان چشم به راه

درسراپرده ى چشمان خودآن چشم به راه

که زمين گوش به زنگ است وزمان چشم به راه!

بى تو منظومه ى امکان،  نگران؛ چشم به راه!

زکريا اخلاص

موعود

بيا موعود! حسن مطلع اين شعر، نام توست

سر انگشتانم از موسيقى الهام تو رقصان

مرا آتش نزد اين مستى جام از پى هر جام

بياور فصل ها را بويى از ارديبهشت عشق

شبانه،  آفتابى شو که آيينه در آيينه

پرازرنگين کمان است آسمان دررقص پرچمها

ببين منظومه هاى آفرينش رو به پايان است

 

وبا هر واژه،  ضرباهنگ پولادين گام توست

واين گلنغمه ها آکنده از عطر کلام توست

که افروزه ى اين دور بى فرجام،  جام توست

شميم اين شقايق زارها مست از مشام توست

تمام چشمها همه از خورشيد همام توست

برافراز آن شکوه سبز را،  وقت قيام توست!

سراپا شور!گل کن!نوبت حسن ختام توست

محمد تقى اکبرى

يادگار

نام تو طلايه دار خوبيهاست

بر طاقچه ى خيالِ فرداها

گلچين ترانه هاى سر سبزت

مضمون تو يک بهار، خوبى بود

آن سوى کرانه هاى رؤيايى

توصيف تو، اى هميشه نورانى!

 

با تو، دل من کنارخوبيهاست

تمثال تو يادگار خوبيهاست

مجموعه ى ماندگارخوبيهاست

اين مايه ى افتخار خوبيهاست

لبخند تو اعتبار خوبيهاست

آيينه ى انتشار خوبيهاست

محمد تقى اکبرى

وعده سبز

آسمان گستره ى خرّم آبادى ما

دفتر هستى وديوان بلند ملکوت

بربلنداى شگفت آور بنيان جهان

کوه تاکوه، پرازجارى پژواک جنون

در فراسوى رهايى،  آن تکبير کبير

آى آيينه ى موعود! بپا کن ما را

مژده اى دوست که گل ميکند آن (وعده ى سبز)

 

صبح، آيينه ى اوصاف سحر زادى ما

همه حيرت زده از ذوق خدادادى ما

قامت افراشته انديشه ى بنيادى ما

عرصه، آشفته شدازشورش فرهادى ما

اوج فرياد جهان گستر آزادى ما

که از آيين تو آکنده شده وادى ما

با شکوفا شدن شوکت اجدادى ما

محمد تقى اکبرى

بهار منتظران

ديواره هاى فاصله،  تشکيل ميشوند

خورشيدهاى روشن ايام نقره فام

شب بال ميگشايد وفوج شهابها

آيات زخم ميرسدوسينه ها ژرف

امشب نگاه کن که چگونه دراين سکوت

اى نو بهار منتظران! با حلول تو

 

زنجيره هاى سيطره،  تحميل ميشوند

در آسمان يخ زده قنديل مى شوند

بر خيل خفته، سنگ ابابيل ميشوند

آماده ى پذ يرش تنزيل مى شوند

گلنغمه هاى سوخته، ترتيل ميشوند

اين سالهاى يخ زده،  تحويل ميشوند

محمد تقى اکبرى

فصل تقسيم گل وگندم ولبخند

چشمها،  پرسش بى پاسخ حيرانى ها

با گل زخم،  سر راه تو آذين بستيم

حاليا دست کريم تو براى دل ما

وقت آن شدکه به گل، حکم شکفتن بدهى!

فصل تقسيم گل وگندم ولبخند رسيد

سايه ى امن کساى تومرا بر سر، بس!

چشم تو لايحه ى روشن آغاز بهار

 

دستها،  تشنه ى تقسيم فراوانى ها

داغ هاى دل ما جاى چراغانى ها

سرپناهيست دراين بيسروسامان ها

اى سرانگشت توآغاز گل افشانى ها

فصل تقسيم غزل ها وغزل خوانى ها...

تا پناهم دهد از وحشت عريانى ها

طرح لبخند تو پايان پريشانى ها

قيصر امين پور

آرامش طوفانى

طلوع مى کند آن آفتاب پنهانى

دوباره پلک دلم ميپرد، نشانه چيست؟

کسى که سبزتراست ازهزار بار بهار!

تو از حوالى اقليم هر کجا آباد

در انتظار تو تنها چراغ خانه ى ماست

کنار نام تو لنگر گرفت کشتى عشق

 

ز سمت مشرق جغرافياى عريانى

شنيده ام که مى آيد کسى به مهمانى

کسى شگفت، کسى آنچنان که ميدانى!

بيا که مى رود اين شهر،  رو به ويرانى

که روشن است دراين کوچه هاى ظلمانى

بيا که ياد تو آرامشى است طوفانى

قيصر امين پور

صبح بى تو

صبح بى تو رنگ بعد از ظهر يک آدينه دارد

بى تو مى گويند تعطيل است کار عشقبازى

جغد بر ويرانه مى خواند به انکار تو،  اما

خواستم از رنجش دورى بگويم،  يادم آمد

در هواى عاشقان پر ميکشد با بى قرارى

ناگهان قفل بزرگ تيرگى را مى گشايد

 

بى تو حتى مهربانى حالتى از کينه دارد!

عشق اما کى خبر از شنبه وآدينه دارد؟!

خاک اين ويرانه ها بويى از آن گنجينه دارد

عشق با آزار،  خويشاوندى ديرينه دارد!

آن کبوتر چاهى زخمى که او درسينه دارد

آنکه در دستش کليد شهر پر آيينه دارد

قيصر امين پور

انتظار

دراز ناى شب انتظار مى کُشَدم

کجايى ايگل من، ايعدالت موعود؟

ز درد دورى تو، ازهر صبر مى نوشم

به آفتابِ پس ابرها خبر بدهيد

نقاب غيبت خودرا زچهره ات بردار

بيا واز خم عدلت،  پياله را پُر کن

بيا و(پنجره ى روبه باغ) را بگشاى

 

فضاى غمزده ى اين ديار ميکشدم

که زخم خنجراين روزگارميکشدم

غم فراق تو بى اختيار مى کشدم

که نا اميد ى شبهاى تار مى کشدم

که دوريازرخت ايشهسوارميکشدم

دراين زمانه ى حسرت، خمارميکشدم

هواى ملتهب اين حصار مى کشدم

بهرام افضلى