شناخت امام عصر يا چهل حديث

احمد سياح

- ۸ -


از کمپانى (مفتقر)

در مدح حجة ابن الحسن (عليه السلام)

دلبرا دست اميد من ودامان شما
نه در اين دائره سرگشته منم چون پرگار
درد عشق تو نگارا نپذيرد درمان
خضر را چشمه ء حيوان رود از ياد اگر
عرش بلقيس نه شايسته فرش ره تست
نبود ملک سليمان همه با آن عظمت
جلوه ى ديد کليم الله از آن ديد جمال
قاب قوسين که آخر قدم معرفت است
فيض روح القدس از مجلس انس تو وبس
گر چه خود قاسم الارزاق بود ميکائيل
لوح نفس از قلم عقل نمى گردد نقش
چيست تورات ز فرقان شما رمزى وبس
هست هر سوره به تحقيق ز قرآن حکيم
خسروا گر به مديح تو سخن شيرينست
اى که در مکمن غيبى وحجاب ازلى
بکن اى شاهد با جلوه ئى از بزم وصال
مسند مصر حقيقت ز تو تا چند تهى
رخش همت بکن اى شاه جوانبخت تو زين
زهره شير فلک آب شود گر شنود
(مفتقر) را نه عجب گر بنمايى تحسين
  سر ما وقدم سرو خرامان شما
چرخ سرگشته چو گوئيست به چوگان شما
تا شوم از سر اخلاص به قربان شما
رسدش رشحه ئى از چشمه حيوان شما
آصف اندر صف اطفال دبستان شما
مورى اندر نظر همت سلمان شما
نغمه ئى بود انا الله ز بيابان شما
اولين مرحله ى رفرف جولان شما
نفخه صور صفيريست ز دربان شما
نيست در رتبه مگر ريزه خور خوان شما
تا نباشد نفس منشى ديوان شما
يک اشارت بود انجيل ز قرآن شما
آيه ى محکمه ئى در صفت شأن شما
ليکن افسوس نه زيبنده وشايان شما
آه از حسرت روى مه تابان شما
چند چون شمع به سوزيم ز هجران شما
اى دو صد يوسف صديق به قربان شما
تا شود زال فلک چاکر ميدان شما
شيهه ى زهره جبين توسن غران شما
منم امروز در اين مرحله حسان شما

از فروغى

کى رفته ئى ز دل

کى رفته ئى ز دل که تمنا کنم ترا
غيبت نکرده ئى که شوم طالب حضور
با صد هزار جلوه برون آمدى که من
بالاى خود در آينه ى چشم من به بين
مستانه کاش در حرم ودير بگذرى
خواهم شبى نقاب ز رويت بر افکنم
گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
طوبى وسد ره گر به قيامت به من دهند
زيبا شود به کار گه عشق کار من
  کى بوده ئى نهفته که پيدا کنم ترا
پنهان نگشته ئى که هويدا کنم ترا
با صد هزار ديده تماشا کنم ترا
تا با خبر ز عالم بالا کنم ترا
تا قبله گاه مؤمن وترسا کنم ترا
خورشيد کعبه، ماه کليسا کنم ترا
چندين هزار سلسله درپا کنم ترا
يکجا فداى قامت رعنا کنم ترا
هر گه نظر به صورت زيبا کنم ترا

از عراقى

خوشا دردى که درمانش تو باشى

خوشا دردى، که درمانش تو باشى
خوشا چشمى، که رخسار تو بيند
خوشا آن دل، که دلدارش تو گردى
خوشى وخرمى وکامرانى
چه خوش باشد دل اميدوارى
همه شادى عشرت باشد، اى دوست
گل وگلزار خوش آيد کسى را
چه باک آيد ز کس؟ آن را که او را
مپرس از کفر وايمان بيدلى را
براى آن به ترک جان بگويد
(عراقى) صاحب درد است دايم
  خوشا راهى، که پايانش تو باشى
خوشا ملکى، که سلطانش تو باشى
خوشا جانى، که جانانش تو باشى
کسى دارد که خواهانش تو باشى
که اميد دل وجانش تو باشى
در آن خانه که مهمانش تو باشى
که گلزار وگلستانش تو باشى
نگهدار ونگهبانش تو باشى
که هم کفر وهم ايمانش تو باشى
دل بيچاره، تا جانش تو باشى
به بوى آنکه درمانش تو باشى

از ناظر زاده کرمانى

اميد عارفان

نبود به ملک هستى بجز از تو پادشاهى
تو امام انس وجانى تو اميد عارفانى
به خطا اگر دل من بدرى دگر نهد رو
به چه کس اميد بندم که به جهل خود نخندم
به اميد آنکه شايد نظرى کنى به حالم
شب تار زندگانى تو در آسمان هستى
تو مرا به لطف پنهان همه وقت دستگيرى
به ميان بحر حيرت چه غم از خروش طوفان
دل منکران دين را نه صفا بود نه نورى
مکن اشتباه اى دل ز خداى خويش مگسل
به ولى عصر يارب که به ما ترحم آور
  چه شود اگر ز رحمت فکنى به من نگاهى
تو مدبر جهانى همه عالمت سپاهى
برود ز کروه راهى نرود ز شاهراهى
نبود جز آستانت به جهان دگر پناهى
به نهيم رو به سويت من وشوق واشگ وآهى
پى روشنى دلها به صفاى مهر وماهى
بود از اميد پيدا دل من بر اين گواهى
که بود به ساحل حق چو توام پناهگاهى
دلشان بود وليکن چه دلى دل سياهى
که بزرگتر از اين نيست به عالم اشتباهى
که بشر گناهکار است وکند گناه گاهى

از ناظرزاده کرمانى

تکيه گاه زمين

شنيدستى از بخردان اين سخن
چو معناى آن را ندانى درست
که چون تکيه گاه زمين ماهيست؟
ده ودو شمار همه ماه هاست
به پايان رسد سال در برج حوت
بود برج حوت امامت ترا
از اين رو بود تکيه گاه زمين
  که بر ماهيست اين زمين تکيه زن
شگفت آيدت لاجرم اين سخن
ز من گوش کن پاسخ خويشتن
در اينت نه ترديد باشد نه ظن
کنون بشنو اى مرد با راى وفن
مهين قائم ايزد ذوالمنن
امام زمان حجة الابن الحسن

از صادق سرمد

کوکبه عدل

گرچه از اهل جهان روى نهان ساخته ئى
ديدن طلعت تو چشم جهان بين خواهد
آنچه پيداست به چشم تو نهانست زما
تو چو خورشيد پديدى ولى از فرط ظهور
عالم جم اگر از جنگ تپه گشت چه باک
هر کجا کوکبه عدل تو پرچم افراشت
هادى خلقى ومهدى حق وحجت عصر
به ولاى تو که فرمان ولايت با تست
هر که شد پيرو تو پيروى از ظلم نکرد
صاحب امرى واز حکم تو بيرون نبود
تو به خود قائم وقائم به تو عالم که جهان
حجت بالغه ى عقلى ودر روى زمين
دولت حق طلب ار دولت (سرمد) طلبى
  روشن از پرتو خود روى جهان ساخته ئى
که جهانى به سوى خود نگران ساخته ئى
وآنچه پنهان بود از ما تو عيان ساخته ئى
رخ نهان از نظر پير وجوان ساخته ئى
کز پى صلح تو جا در دل وجان ساخته ئى
عرصه مظلمه را عهد امان ساخته ئى
وز رخ اهل جهان روى نهان ساخته ئى
بنده ى درگه خود پادشهان ساخته ئى
که ز بيدادگرش دادستان ساخته ئى
آنچه در دايره ى کون ومکان ساخته ئى
قائم از عدل کران تا به کران ساخته ئى
پيرو حکم خود اعصار وزمان ساخته ئى
گر بدين سودا بى سود وزيان ساخته ئى

حديث 29

عن روضه الکافى عن ابى الربيع الشامى قال: سمعت ابا عبد الله عليه السلام يقول: ان قائمنا اذا قام مد الله لشيعتنا فى اسماعهم وابصارهم حتى لا يکون بينهم وبين القائم بريد، يکلمهم فيسمعون، وينظرون اليه وهو فى مکانه، ورواه فى البحار عن الخرايج راوندى.

حديث بيست ونهم - ابى الربيع شامى گويد: شنيدم حضرت امام صادق عليه السلام مى فرمود: (همانا قائم ما زمانى که قيام نمايد خداى تعالى امتداد مى دهد براى شيعيان ما در گوشها وچشمهايشان تا اين که بين آنان وبين قائم فاصله ئى نمى باشد وکلام وسخن او را مى شنوند واو را مى بينند در جاى خودش، اين حديث در بحار از خرائج راوندى آمده.

حديث 30

عن المحجة، العياشى باسناده عن ابن بکير قال: سألت ابا الحسن عن قوله تعالى (وله اسلم من فى السموات والارض طوعا وکرها)، قال عليه السلام انزلت فى القائم اذا خرج باليهود والنصارى، والصابئين، والزنادقة، واهل الردة، والکفار فى شرق الارض وغربها، فعرض عليهم السلام فمن اسلم طوعا امره بالصلوة والزکاة، وما يؤمر به المسلم، ويحب الله، ومن لم يسلم ضرب عنقه حتى لا يبقى فى المشارق والمغارب احد الا وحد الله، قلت جعلت فداک، ان الحق اکثر من ذلک فقال: ان الله اذا اراد امرا قلل الکثير، وکثر القليل.

حديث سى ام - عياشى با سند خود از ابن بکير نقل کرد که گفت: پرسيدم از حضرت ابو الحسن عليه السلام از آيه 83 آل عمران (براى اوست تسليم آنچه در آسمانها وزمين است خواه ناخواه) امام (عليه السلام) فرمود: آيه نازله درباره قائم است زمانى که ظهور نمايد بر يهود ونصارى وصابئين وزنادقه واهل رده وکفار در شرق وغرب زمين.

سپس امام بر آنان اسلام را عرضه مى دارد، کسانى که اسلام آورند به طور رغبت امر نمايد آنان را به نماز واداى زکاة، وبه مسلمين امر نمى نمايد، ودوست مى دارد براى خداى تعالى، وکسانى که اسلام نياورند گردن آنها را مى زند، تا اين که باقى نمى ماند در تمام شرق وغرب کسى مگر آن که موحد وخداشناس باشد، گفتم فدايت شوم هر آينه مردم بسيارند از اين فرمود: خداى تعالى وقتى اراده نمايد کم مى کند بسيار را وزياد مى نمايد کم را.

حديث 31

عن المحجة عن ابى الجارود عن ابى جعفر عليه السلام فى قوله تعالى (الذين ان مکنا هم فى الارض اقاموا الصلوة وآتوا الزکاة وامروا بالمعروف ونهوا عن المنکر ولله عاقبة الامور) آيه 41 حج قال (عليه السلام) هذه لآل محمد: المهدى واصحابه يملکهم الله مشارق الارض ومغاربها، ويظهر الدين، ويميت الله عز وجل به وباصحابه البدع والباطل کما امات السفهه الحق حتى لا يرى اثر من الظلم، ويأمرون بالمعروف وينهون عن المنکر، ولله عاقبة الامور، ورواه عن على بن ابراهيم وفى ينابيع الموده.

حديث سى ويکم - ابى الجارود گفت حضرت امام باقر عليه السلام فرمود: آيه شريفه (آنان که خدا را يارى مى کنند آنهائى هستند که اگر در روى زمين به آنان اقتدار دهيم نماز بپا مى دارند وزکاة به مستحقان مى دهند وامر به معروف ونهى از منکر مى کنند وعاقبت کارها به دست خداوند است) براى مهدى آل محمد واصحاب اوست که مالک مشارق ومغارب زمين مى شوند وظاهر مى نمايند دين حق را وخداى تعالى به سبب او واصحابش مى ميراند بدعتها وباطلها را کما اين که مى ميرانند سفيهان حق را تا اينکه نمى بينيد، اثرى از ستم وجور وآمرين به معروف وناهين از منکراند وبراى خداوند است عاقبت کارها، اين روايت را على بن ابراهيم هم نقل نموده ودر کتاب ينابيع قندوزى هم آمده.

از حبيب خراسانى

توئى تو

امروز امير در ميخانه توئى تو
مرغ دل ما را که به کس رام نگردد
آن مهر درخشان که بهر صبح دهد تاب
آن درد که زاهد به همه شام وسحرگاه
آن باده که شاهد به خرابات مغان نيز
آن غل که ز زنجير سر زلف نهادند
ويرانه بود هر دو جهان نزد خردمند
در کعبه وبتخانه به گشتيم بسى ما
بسيار بگوئيم وچه بسيار بگفتيم
يک همت مردانه در اين کاخ نديديم
  فريادرس اين دل ديوانه توئى تو
آرام توئى دام توئى دانه توئى تو
از روزن اين خانه به کاشانه توئى تو
بشمارد با سبحه صد دانه توئى تو
پيمود به جام وخم وپيمانه توئى تو
بر پاى دل عاقل وديوانه توئى تو
گنجى که نهانست به ويرانه توئى تو
ديديم که در کعبه وبتخانه توئى تو
کس نيست به غير از تو در اين خانه توئى تو
آن را که بود همت مردانه توئى تو

از صغير اصفهانى

عدل جهان آرا

نيست بازار جهان را به از اين سودائى
دوش پروانه چنين گفت به پيرامن شمع
بايدت خون جگر خورد بياد لب يار
رفرف عشق بنازم که برد عاشق را
پاى لرزان دل حيران ره پر چه شب تار
راستى کجروى چرخ فزون گشت کجاست
دست بيداد جهان ساخته ويران بايد
شادمان باش صغيرا که خديوى عادل
  که دهى جان پى هم صحبتى دانائى
سوزم اندر طلب صحبت روشن رائى
نيست در خوان محبت به از اين حلوائى
تا بجائى که نباشد دگر آنجا جائى
دست گيرد مگر از کوردلان بينائى
دست اختر شکنى پاى فلک فرسائى
پا گذارد به ميان عدل جهان آرائى
باز طرح افکند از عدل وعطا دنيائى