حديث 15
عن کفاية الاثر، عن يونس بن عبد الرحمن قال: دخلت على موسى بن جعفر
عليهما السلام فقلت: يابن رسول الله انت القائم بالحق فقال: انا
القائم بالحق ولکن القائم الذى يطهر الارض من اعداء الله ويملأها
عدلا کما ملئت جورا هو الخامس من ولدى له غيبة يطول امدها خوفا على
نفسه يرتد فيها اقوام ويثبت فيها آخرون ثم قال (عليه السلام): طوبى
لشيعتنا المتمسکين بحبلنا فى غيبة قائمنا الثابتين على موالاتنا
والبرائة من اعدائنا، اولئک منا ونحن منهم قد رضوا بنا ائمة ورضينا
بهم شيعة، فطوبى لهم ثم طوبى لهم، هم والله معنا فى درجاتنا يوم
القيمة، رواه فى کمال الدين.
حديث پانزدهم - يونس بن عبد الرحمن گفت: وارد شدم بر حضرت امام
موسى بن جعفر عليهما السلام گفتم: بابن رسول الله تو قائم به حقى
فرمود: من قائم به حقم ولکن قائم آنچنانيست که پاک مى کند زمين را
از دشمنان خدا وپر مى کند از عدل کما آن که پر شده باشد از ظلم
وجور، او پنجمين از اولاد منست وبراى او غيبتى طولانيست، منتها ترس
بر نفس خود دارد در آن غيبت گروهى بر مى گردند وثابت وپابرجا مى
مانند گروه ديگر، سپس فرموده: خوشا به حال شيعيان ما که تمسک به
ريسمان ما دارند در غيبت قائم ما وثابت ومستقيم اند بر دوستى ما
وبرائت دارند از دشمنان ما، آنان از مايند وما از ايشانيم، محققا
راضى هستند بما امامان، وما راضى هستيم به آنان که شيعه مايند، پس
خوشا براى آنان پس خوشا به حال آنان، آنان والله با مايند در درجات
ما روز قيامت.
حديث 16
عن کفاية الاثر - عن الحسين بن خالد قال: قال على بن موسى الرضا
عليهما السلام: لا دين لمن لا ورع له، ولا ايمان لمن لاتقية له،
وان اکرمکم عند الله اتقيکم يعنى اعملکم بالتقية فقيل له: يابن
رسول الله الى متى فقال: الى يوم الوقت المعلوم وهو يوم خروج
قائمنا، فمن ترک التقية قبل خروج قائمنا فليس منا قيل له: يابن
رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم) ومن القائم منکم اهل البيت؟
قال: الرابع من ولدى ابن سيدة الاماء يطهر الله تعالى به الارض من
کل جور ويقدسها من کل ظلم، وهو الذى يشک الناس فى ولادته وهو صاحب
الغيبة قبل خروجه فاذا اخرج اشرقت الارض بنوره، ووضع ميزان العدل
بين الناس فلا يظلم احد احدا، وهو الذى تطوى له الارض بالدعاء اليه
يقول: الا ان حجة الله قد ظهر عند بيت الله فاتبعوه فان الحق معه
وفيه، وهو قول الله عز وجل (ان نشأ ننزل عليهم من السماء آية فظلت
اعناقهم لها خاضعين) ورواه فى کمال الدين.
حديث شانزدهم - حسين بن خالد گفت: حضرت على بن موسى الرضا (عليه
السلام) فرمود: کسى که در اعمال خود ورع نداشته باشد دين ندارد،
وآن که تقيه نداشته باشد ايمان ندارد، وفرمود مکرم ترين شما نزد
خداوند با تقواترين شمايند يعنى اعمال شما با تقيه توأم باشد، گفته
شد به آن حضرت تا چه وقت است، فرمود: تا وقت معلوم وآن روز خروج
قائم ما است، کسى که ترک کند تقيه را قبل از ظهور قائم ما از ما
نيست، گفته شد يابن رسول الله کيست قائم شما اهل بيت؟ فرمود
چهارمين از اولاد من فرزند بانوى بانوان که خداوند به وجود او پاک
مى نمايد زمين را از هر ظلم وجور وپاکيزه گرداند از هر ستمى، او
کسى است که شک کنند مردم در ولادتش واو غيبتى کند قبل از خروجش،
وزمانى که ظهور نمود نورانى نمايد زمين را با نور خودش، وقرار دهد
ميزان عدل را بين مردم تا کسى به ديگرى ظلم ننمايد، واو آنچنانيست
که زمين برايش پيچيده شود با خواستش، ومى فرمايد آگاه باشيد همانا
حجت خداوند است، محققا ظاهر مى شود در بيت الله (کعبه) پس متابعت
نمايند او را هر آينه حق با اوست ودر اوست وآن قول خداوند است (ما
اگر بخواهيم از آسمان آيت قهرى نازل گردانيم که همه به جبر گردن
زير بار ايمان فرود آرند) اين حديث در کمال الدين هم آمده.
از شاهرخى (جذبه)
ماه شعبان مى رسد
مژده اى دلدادگان کان راحت جان مى رسد
مژده مهجوران که طى شد دور صبر وانتظار
مژده محرومان که ميآيد همايون طلعتى
مژده اى لب تشنگان رشحه ى ابر کرم
شاد باشيد اى گرفتاران غرقاب بلا
دردمندان بر شما اين درد ومحنت نوش باد
تهنيت گويان وپاکوبان بر افشانيد دست
ماه ميلاد مهين فرمانده ى ملک وجود
حجت قائم امام عصر موعود امم
مظهر غيب مصون مستودع سر ازل
مالک ملک قضا سلطان ايوان قدر
آن سنا برق حقيقت کز فروغ طلعتش
آنکه برق قهرا وچونان شرار آذرخش
آنکه از انوار عدل دولت منصور او
اى مقيم خلوت بيت الحزن يعقوب وار
اى امام منتظر اى مظهر عدل خدا
هر کجا سوزد جهان در آتش ظلم وفساد
صيحه وامستغاثا باشد از هر سو بلند
خواهيم از دادار بى چون تا شعاع آفتاب
رايت قرآن به گيتى ماند اندر اهتزاز |
|
جان بر افشانيد مشتاقان که جانان مى رسد
صبح وصل اينک به رغم شام هجران مى رسد
کز جمالش رنج ودرد وغم به پايان مى رسد
اينک آن ينبوع عذب آن حيوان مى رسد
زانکه نوح اينک پس تسخير طوفان مى رسد
کز نگاهى دردتان اينک به درمان مى رسد
آرزومندان که اينک ماه شعبان مى رسد
آنکه با طغراى او هستى به عنوان مى رسد
آنکه فيضش دمبدم بر ملک امکان مى رسد
نور يزدان کهف ايمان روح قرآن مى رسد
وارث علم رسول وسر سبحان مى رسد
بر همه ذرات هستى نور يزدان مى رسد
بى امان در خرمن ارباب طغيان مى رسد
دور ظلم وروزگار غم به پايان مى رسد
غم مخور کز مصر عزت ماه کنعان مى رسد
بنگر اين محنت که بر خلق مسلمان مى رسد
دود آه خلق تا بهرام وکيوان مى رسد
ناله مستضعفان تا عرش رحمان مى رسد
بر زمين از طارم اين سبز ايوان مى رسد
زآنکه جان را روشنى زين مهر رخشان مى رسد |
از فخر الدين عراقى
درمانم آرزوست
يک لحظه ديدن رخ جانانم آرزوست
در خلوتى چنان که نگنجد کسى در آن
من رفته از ميانه واو در کنار من
جانا ز آرزوى تو جانم به لب رسيد
گر بوسه اى از آن لب شيرين طلب کنم
در لحظه ئى به کوى تو ناگاه بگذرم
وز روى آن که رونق خوبان ز روى تست
بر بوى آن که بوى دارد نسيم گل
سوداى تو خوشست ووصال تو خوشتر است
ايمان وکفر من همه رخسار وزلف تست
درد دل عراقى ودرمان من توئى |
|
يکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست
يکبار خلوت خوش جانانم آرزوست
با آن نگار عيش بدينسانم آرزوست
بنماى رخ که قوت دل وجانم آرزوست
طيره مشو که چشمه حيوانم آرزوست
عيبم مکن که روضه رضوانم آرزوست
دايم نظاره ى رخ خوبانم آرزوست
پيوسته بوى باغ وگلستانم آرزوست
خوشتر از اين وآن چه بود؟ آنم آرزوست
در بند کفر مانده وايمانم آرزوست
از درد بس ملولم ودرمانم آرزوست |
حديث 17
عن کمال الدين، ريان بن الصلت قال: قلت للرضا عليه السلام: انت
صاحب الامر فقال (عليه السلام): انا صاحب الامر ولکنى لست بالذى
املأها عدلا کما ملئت جورا، وکيف اکون ذلک على ما ترى من ضعف بدنى،
ولکن القائم هو الذى اذا خرج کان فى سن الشيوخ، ومنظر الشباب قوى
فى بدنه حتى لومد يده الى اعظم الشجر على وجه الارض لقلعها، ولو
صاح بين الجبال لتدکدکت صخورها، يکون معه عصا موسى وخاتم سليمان
عليهما السلام، وذاک الرابع من ولدى يغيبه الله فى ستره ما شاء
الله ثم يظهر فيملأ به الارض قسطا وعدلا کما ملئت جورا وظلما.
حديث هفدهم - ربان بن الصلت گفت: گفتم به حضرت رضا عليه السلام شما
صاحب الامريد، فرمود (عليه السلام): من صاحب الامرم ولکن نيستم ان
کسى که پر کند زمين را از عدل کما اين که پر شده باشد از ستم،
چگونه توان من است بر آنچه مى بينى از ضعف بدن من، ولکن قائم آن
کسى است که وقتى ظهور نمايد با سن بسيار وقيافه جوان قوى است از
لحاظ بدن تا اين که اگر بکشد دستش را به سوى بزرگترين درختها مى
خوابد بر روى زمين واز جاى کنده شود، واگر صدا کند به اين کوهها هر
آينه تکه تکه شود سنگهاى سختش، وبا او عصاى موسى وانگشتر سليمان
عليهما السلام واو چهارمين فرزند منست پنهان مى نمايد خداوند در
پوشيده بودن او هر اندازه بخواهد، سپس ظاهر شود وپر کند زمين را از
عدل وداد همانطور که پر شده باشد از ظلم وستم.
از پيروى
توسل به حضرت ولى عصر
دلبر سيم تنم، پا به رکاب است هنوز
دلبرا گوشه چشمى بکن از بهر خدا
دل ما را مشکن کن نظرى از ره مهر
دارم اميد بگيرى خبر از حال دلم
عکس تو در دل عشاق وفادار بود
کار تو کار درست است وندارد حرفى
گر چه درها به رويم بسته وباشد پنهان
از سيد محمد على ميرفخرائى جندقى |
|
بخت اين بنده بيچاره به خواب است هنوز
که مرا گوشه دل در تب وتاب است هنوز
نظر لطف تو در پشت حجاب است هنوز
گر چه اين آرزويم هم چو سراب است هنوز
عکس اين عاشق دل خسته به قاب است هنوز
کار اين شاعر بيچاره خراب است هنوز
پيروى منتظر اخذ جواب است هنوز
ترجيعات مهدويه صلوات الله عليه |
بند اول
مژده کز غيب زد قدم به شهود
داشت نورش ظهور حق ز نخست
مظهر ذوالجلال والاکرام
بيند آن کس رخ دلارايش
والضحى وصف روى نيکويش
صورت آئينه خداى نما
پرده برداشت چون ز رخسارش
خرما موکب شهى که بر او
مقدم صاحب الزمان امروز
قدمش بر همه مبارک باد
قدسيان بهر حفظ او سوزند
حبذا عيد نيمه ى شعبان
کز قدوم مبارکش هستند
بهر تبريک مقدمش در باغ
صاحب العصر والزمان آمد |
|
حجة بن الحسن شه موعود
که نشانى ز کائنات نبود
جلوه ى حق به ملک غيب وشهود
که ز دل زنگ غير را به زدود
هم زو الليل موى او مفقود
سيرتش سيرت خداى ودود
دل خلقى ز حسن خويش ربود
از خدا وخلايق است درود
باد بر جمله دوستان مسعود
حق نگهدار او ز چشم حسود
در بهشت برين به مجمر عود
خرما روز عيد اين مولود
شيعيان شاد وخرم وخشنود
بلبل از شاخ گل چنين به سرود
خلق آواره را امان آمد |
بند دوم
اى که اندر تن جهان جانى
دل فدايت که دبرى جانا
درد عشقت بجان هر که فتاد
ذره اى ز آتش محبت خود
تا چو پروانه هستى ما را
پادشاها به زنده کردن خلق
در ترازوى عدل شاهينى
مهر بطحائى ومه يثرب
گر به تخت ظهور بنشينى
ظلمت ظلم مى شود نابود
گر نگاهى ز الفتات کنى
بر فتد از زمانه رسم ستم
خسروا بهر جشن ميلادت
از پى مدحتت همى خوانند
صاحب العصر والزمان آمد |
|
جان چه خوانم ترا که جانانى
جان نثارت که بهتر از جانى
يافت درمان که عين درمانى
بدل وجان ما کن ارزانى
ز آتش عشق خود به سوزانى
نفخه ى صور ونفس رحمانى
درة التاج فرق شاهانى
در پس پرده چند پنهانى
فتنه هائى که خاست بنشانى
گر ز رخ پرتوى بيفشانى
حل مشکل شود به آسانى
عدل را خانه گر شوى بانى
شد بپا هر طرف چراغانى
دوستان از ره ثناخوانى
خلق آوارده را امان آمد |
بند سوم
اى قدت سرو بوستان ولا
عکسى از طلعتت به گل افتاد
بلبل اندر چمن ز عشق رخت
شد سرافکنده در چمن نرگس
پرتوى از فروغ رخسارت
صادر اولى وصنع نخست
در بسيط زمين ودور زمان
به خدا روى حق نشايد ديد
معدن حکمتى وکنز خفى
از وجود مبارکت هستند
بر سر خوان رحمتت شب وروز
قائمت ز آن سبب خدا خوانده است
جز سر کوى تو نمى باشد
دوش وقت سحر منادى غيب
صاحب العصر والزمان آمد |
|
وى رخت شمع انجمن آرا
که چنين دلربا شد وزيبا
سر دهد نغمه هاى روح افزا
تا ز نرگس شدى چو عطر جدا
مهر وماهند دام ظلمتها
حجت آخرى به خلق خدا
صاحب المسمعى وو المرئى
جز در اين صورت وازين سيما
منبع رحمتى وغيب خفا
سر وسامان گرفته ارض وسما
همه ى خلق مى خورند غذا
که بود امر او به تو برپا
دوستان را ملاذى وملجا
دل خلقى گرفت وداد ندا
خلق آواره را امان آمد |
بند چهارم
صاحب العصر والزمانى تو
در جهانى چو جان وبيرونى
همه جا هستى ونه هر جائى
چو رخت نيست در دل وديده
گرچه خود بى نشان وبى اثرى
وارث دانش نياکانى
خرمى بهار از رويت
شمع جمع کمال عشاقى
مظهر مهر ولطف يزدانى
خسروانند بندگان درت
بنده ى سر بر آستانم من
نشوم دور ز آستان درت
هر چه خواهى صغير آنم من
صبحدم داد مرغ حق از شاخ
صاحب العصر والزمان آمد |
|
همچو جان در تن جهانى تو
در مکانى ولا مکانى تو
آفرينش چو جسم وجانى تو
گرچه در جسم ما نهانى تو
بى نشان را همين نشانى تو
از نيا بر علوم کانى تو
عطرگلهاى گلستانى تو
گرمى بزم دوستانى تو
ماه من به چه مهربانى تو
شاه شاهانى وخسروانى تو
خسرو عرش وآسمانى تو
گر بخوانى ورم به رانى تو
هر چه خواهم کبير آنى تو
مژده اى را که نيک دانى تو
خلق آوارده را امان آمد |
بند پنجم
باز آمد بهار وشد گلزار
چمن از جويبار وگل گرديد
مشک ريز است گلبن اندر باغ
رسته ى گوهرى شده است چمن
قامت دوست مى نمايد سرو
اندرين پرده هاى رنگارنگ
جلوه ى اولين حضرت حق
صاحب الامر آنکه در کف اوست
آنکه از امر او برون آيد
آنکه جز طلعت مبارک او
روى او فثم وجه الله
کاش با چشم دل همى ديدى
چشمى از باطن ولايت گير
که جز او صاحبى به عالم نيست
سوخت فخرا ز آتش عشقش
گوش دل باز کن که تا شنوى
صاحب العصر والزمان آمد |
|
عطرافشان چو طبله ى عطار
رشگ جنات تحتها الانهار
مشک بيز است تا که باد بهار
بسکه ابر بهار شد دربار
گل حکايت کند ز طلعت يار
در تجلى است چهره ى دلدار
حجت آخرين هشت وچار
گردش سال وماه وليل ونهار
چشمه از سنگ خار وگل از خار
نيست حق را به حق حق رخسار
کوى او پوفتلک نعم الدار
همه جا رويش از يمين ويسار
تا به بينى چو عارف هشيار
ليس فى الدار غيره ديار
همچو پروانه در محبت يار
اين ندا را بالعشى والابکار
خلق آوارده را امان آمد |