شفا يافتگان ونجات يافتگان امام زمان عليه السلام

محدّث نورى

- ۲ -


شفا پيدا كردن از سرفه هاى خون آلود ورسيدن به دختر مورد علاقه توسّط امام زمان (عليه السلام)

در نجف اشرف مرد مؤمنى كه از خانواده معروف به آل رحيم بود كه به او شيخ حسين رحيم مى گفتند واو بسيار پاك ومقدّس بود.

پس وى مبتلا به مرض سينه وسرفه شد كه همراه سرفه اش، خون از سينه اش بيرون مى آمد. همچنين او بسيار فقير وپريشان احوال بود وغالب اوقات نزد اعراب باديه نشين كه در حوالى نجف اشرف ساكن بودند مى رفت تا اندكى قوت بدست آورد هر چند كه جو باشد.

با اين مرض وفقرى داشت دلباخته زنى از اهل نجف نيز گرديد وهر بار كه او را خواستگارى مى كرد، به جهت فقرش، خانواده آن زن، درخواست او را قبول نمى كردند واز اين جهت نيز در غم واندوه شديدى قرار گرفته بود.

چون مرض وفقر ومأيوسى از ازدواج آن زن، كار را بر او سخت كرد تصميم گرفت چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه برود تا بتواند خدمت امام زمان (عليه السلام) برسد وحاجاتش را از آن حضرت بگيرد.

شيخ حسين رحيم مى گويد: من چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه رفتم ودر شب چهارشنبه آخر كه شب تاريكى از شبهاى زمستان بود وباد تندى با اندكى باران مى وزيد من در دكّه اى كه در داخل مسجد بود نشسته بودم وآن دكّه مقابل درب اوّل است كه واقع است در طرف چپ كسى كه داخل مسجد مى شود.

من بخاطر خونى كه از سينه ام مى آمد وبخاطر اينكه چيزى نداشتم كه اخلاط سينه ام را جمع كنم داخل مسجد نشدم وچيزى هم نداشتم كه مرا از سرما حفظ كند، پس دلم تنگ، وغم واندوهم زيادتر شد ودنيا در چشمم تاريك گرديد.

با خود فكر مى كردم كه شبها تمام شد واين شب آخر است ومن نه كسى را ديدم ونه چيزى برايم ظاهر شد با اينكه اين همه مشقّت ورنج زياد بردم وبار زحمت وخوف را متحمّل شدم تا چهل شب از نجف به مسجد كوفه بيايم ولى جز يأس ونا اميدى چيز ديگرى برايم نداشت. من در اين كار خود متفكّر بودم ودر مسجد نيز احدى نبود وآتش را براى گرم كردن قهوه بسيار كمى كه با خود از نجف آورده بودم وبه خوردن آن عادت داشتم روشن كرده بودم، ناگاه متوجّه شدم شخصى از سمت درب اوّل مسجد بسوى من مى آيد.

چون او را از دور ديدم، ناراحت شدم وبا خود گفتم: (اين اعرابى است از اهالى اطراف مسجد، وآمده است تا در نزد من قهوه بخورد ومن امشب بى قهوه مى مانم ودر اين شب تاريك، غم وغصّه ام زيادتر خواهد شد).

در اين فكر بودم كه او به من رسيد وسلام كرد ونام مرا برد ودر مقابل من نشست.

من از اينكه او نام مرا برد تعجّب كردم منتها گمان كردم كه او از آنهايى كه در اطراف نجف هستند وگاهى من بر ايشان وارد مى شدم.

من از او پرسيدم: (از كدام طايفه عرب هستي؟)

ايشان فرمود: (از بعضى از آنها هستم).

پس اسم هر يك از طوايف عرب كه در اطراف نجف بودند را مى بردم مى فرمود: (نه! از آنها نيستم).

پس اين كار او مرا عصبانى كرد ومن از روى مسخرگى واستهزاء گفتم: (آري! تو از طريطره اي!) واين لفظى بى معنى است.

پس او از سخن من تبسّم كرد وفرمود: (بر تو حرجى نيست. من از هر كجا باشم، چه چيز باعث شده است كه تو به اينجا بيايي؟)

گفتم: (سؤال كردن از اين امور براى تو فايده اى ندارد).

فرمود: (چه ضررى دارد كه تو به من بگويي؟)

از حُسن اخلاق وشيرينى سخن او تعجّب كردم ومحبّتم به او جلب شد بطورى كه هر چه بيشتر سخن مى گفت، محبّتم به او بيشتر مى شد.

پس براى او توتون را درست كردم وبه او دادم تا بكشد. ايشان فرمود: (تو آن را بكش، من نمى كشم).

پس براى او در فنجان، قهوه ريختم وبه او دادم. گرفت واندكى از آن خورد، آنگاه به من داد وفرمود: (تو آن رابخور).

پس آن را گرفتم وخوردم ومتوجّه نشدم كه تمام آن را نخورده است ولحظه به لحظه محبّتم به او بيشتر مى شد. پس گفتم: (اى برادر! امشب تو را خداوند براى من فرستاده است كه مونس من باشى. آيا مى آيى با هم به مقبره جناب مسلم برويم ودر آنجا بنشينيم؟)

فرمود: (مى آيم. حالا احوال خود را برايم بگو).

گفتم: (اى برادر! واقعيّت را براى تو مى گويم. من در نهايت فقر هستم واز آن روز كه خود را شناختم محتاج هستم، با اين حال چند سال است كه از سينه ام نيز خون مى آيد وعلاجش را نمى دانم وعيال هم ندارم.

دلباخته زنى از اهل محلّه خودم در نجف اشرف شده ام ولى چون فقير هستم نتوانسته ام كه با او ازدواج كنم.

پس ديگران به من گفتند كه: (براى گرفتن حوائج خود متوجّه صاحب الزّمان (عليه السلام) بشو وچهل شب چهارشنبه در مسجد كوفه بيتوته كن، كه اگر اين كار را انجام بدهى امام زمان (عليه السلام) را خواهى ديد وآن حضرت، حاجاتت را خواهد داد).

حال اين آخرين شب از شبهاى چهارشنبه است وبا اينكه اين همه زحمت كشيدم ولى چيزى نديدم).

ايشان فرمود: (امّا سينه تو، پس عافيت پيدا كرد وامّا آن زن، پس به اين زودى با او ازدواج خواهى كرد ولى فقرت، به حال خود باقى خواهد بود تا از دنيا بروى).

ومن غافل بودم ومتوجّه اين بيان وتفصيل نشدم. پس گفتم: (آيا بسوى قبر جناب مسلم نمى رويم؟)

گفت: (برخيز).

پس برخاستم واو در پيش روى من به راه افتاد. چون وارد زمين مسجد شديم، به من گفت: (آيا دو ركعت نماز تحيّت مسجد بجاى بياوريم؟)

گفتم: (مى خوانيم).

پس ايستاد نزديك شاخص سنگى كه در ميان مسجد است ومن در پشت سرش ايستادم. سپس تكبيرة الاحرام را گفتم ومشغول خواندن فاتحه شدم وشنيدم قرائت فاتحه او را كه هرگز از احدى چنين قرائتى نشنيدم.

پس بخاطر حُسن قرائتش، پيش خود گفتم: (شايد او صاحب الزّمان (عليه السلام) باشد). وشنيدم پاره اى از كلمات او را كه دلالت بر اين مى كرد، آنگاه بسوى آن جناب نظر كردم.

پس از آمدن اين احتمال در دلم، در حالتى كه آن جناب در نماز بود، ديدم كه نور عظيمى ايشان احاطه نمود به نحوى كه نمى توانستم بدن شريف آن حضرت را تشخيص بدهم.

من قرائت آن جناب را مى شنيدم وبدنم مى لرزيد واز بيم حضرتش، نتوانستم نماز را قطع كنم. به هر نحو كه بودنماز رإ؛ّّ تمام كردم، در اين حال ديدم نور از زمين بالامى رفت.

پس مشغول شدم به گريه وزارى وعذر خواهى از سوء ادبى كه در مسجد با آن حضرت كرده بودم وگفتم: (اى آقاى من! وعده شما راست است، به من وعده دادى كه با هم به قبر مسلم برويم).

در بين سخن گفتن بودم كه آن نور متوجّه جانب قبر مسلم شد. پس من نيز بدنبال آن نور داخل در قبّه مسلم شدم.

آن نور در فضاى قبّه قرار گرفت وپيوسته چنين بود ومن مشغول گريه وزارى بودم؛ تا آنكه صبح شد وآن نور، عروج كرد.

چون صبح شد ملتفت شدم به كلام آن حضرت كه: (امّا، سينه ات پس شفا يافته است). ديدم سينه ام، سالم شده است وابداً سرفه نمى كنم وهفته اى نكشيد كه اسباب ازدواج با آن دختر دلخواهم نيز فراهم آمد، وفقرم هم به حال خود باقى است؛ چنانچه آن جناب فرمود).

(- نجم الثّاقب)

<"013">امام زمان (عليه السلام) با گوشه چشم، نگاهى به من كردند ودر همان لحظه مرض غير قابل علاج از من بر طف شد

جناب آقاى سيّد حسن ابطحى از قول مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ مجتبى قزوينى مى نويسد:

آقاى (سيّد محمّد باقر) اهل دامغان كه در مشهد ساكن بود واز علماء وشاگردان مرحوم آية اللّه حاج ميرزا مهدى اصفهانى غروى بود وزياد خدمت معظّم له مى رسيد وسالها مبتلا به مرض (سل) شده بود وآن روزها اين مرض غير قابل علاج بود وهمه از او مأيوس بودند وبسيار ضعيف ونحيف شده بود.

يك روز ديديم، كه او بسيار سر حال وسالم وبانشاط وبدون هيچ كسالتى نزد ما آمد، همه تعجّب كرديم از او علّت شفا يافتنش را پرسيديم.

او گفت: (يك روز كه خون زيادى از حلقم آمد ودكترها مرا مأيوس كرده بودند، خدمت استادم حضرت آية اللّه غروى رفتم وبه ايشان شرح حالم را گفتم.

معظّم له دو زانو نشست وبا قاطعيّت عجيبى به من گفت: (تو مگر سيّد نيستي؟! چرا از اجدادت رفع كسالتت را نمى خواهي؟! چرا به محضر حضرت بقيّة اللّه الاعظم (عليه السلام) نمى روى واز آن حضرت طلب حاجت نمى كني؟! مگر نمى دانى آنها اسماء حسنى پروردگارند؟! مگر در دعاى كميل نخوانده اى كه فرموده: (يا من اسمه دواء وذكره شفاء)؟!

تو اگر مسلمان باشى، اگر سيّد باشى، اگر شيعه باشى، بايد شفايت را همين امروز، از حضرت بقية اللّه (ارواحنا فداه) بگيري!) وخلاصه آنقدر سخنان محرّك وتهييج كننده، به من زد، كه من گريه ام گرفت واز جا بلند شدم مثل آنكه مى خواهم به محضر حضرت بقيّة اللّه (عليه السلام) بروم. لذا بدون آنكه متوجّه باشم، اشك مى ريختم وبا خود زمزمه مى كردم ومى گفتم: يا حجّة بن الحسن ادركنى، وبطرف صحن مقدّس حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السلام) مى رفتم.

وقتى به در صحن كهنه رسيدم آنجا را طورى ديگر ديدم. صحن بسيار خلوت بود، تنها جمعيّتى كه در صحن ديده مى شد چند نفرى بودند، كه با هم مى رفتند ودر پيشاپيش آنها سيّدى بود كه من فهميدم آن سيّد، حضرت ولى عصر (عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف) است با خودم گفتم، كه چون ممكن است آنها بروند ومن به آنها نرسم، خوب است كه آقا را صدا بزنم واز ايشان شفاى مرض خود را بگيرم.

همين كه اين خطور در دلم گذشت ديدم، كه آن حضرت برگشتند وبا گوشه چشم نگاهى به من كردند. عرق سردى به بدنم نشست، ناگهان صحن مقدّس را بحال عادّى ديدم وديگر از آن چند نفر خبرى نبود ومردم به طور عادّى در صحن رفت وآمد مى كردند.

من بهت زده شدم، در اين بين متوجّه شدم كه از آثار كسالت (سل) چيزى در من نيست. به خانه برگشتم وپرهيز را شكستم وآنچنان حالم خوب وسالم شده است، كه هر چه مى خواهم سرفه بكنم نمى توانم وسرفه ام نمى آيد).

مرحوم حاج شيخ مجتبى قزوينى (رحمةاللّه عليه) در اينجا به گريه افتاد وفرمودند: (بله اين بود قضيه آقاى سيّد محمّد باقر دامغانى ومن بعد از سالها كه او را مى ديدم حالش بسيار خوب بود وحتّى فربه شده بود.

آنانكه خاك را به نظر كيميا كنند   آيا شود كه گوشه چشمى به ما كنند

اگر اهل علم وسادات به آن حضرت توجّه پيدا كنند، چون سربازند، چون خادم وخدمتگذارند، چون به آن حضرت نزديكترند.

آن حضرت به آنها توجّه بيشترى خواهد كرد وزندگى مادّى ومعنوى آنها را به احسن وجه اداره خواهد فرمود.

ولى اگر خداى نكرده سهم امام (عليه السلام) را بخورند، علاوه بر آنكه متوجّه آن وجود مقدّس نباشند وبا آن حضرت مناجاتى نداشته باشند ودر شبانه روز لا اقل يك ساعت به آن حضرت عرض ارادت نكنند، بلكه دوستان آن حضرت را هم مسخره كنند. بدانند كه مورد غضب آن ولى خدا قرار مى گيرند وتار وپود جنبه هاى مادّى ومعنوى آنها بر باد مى رود چنانكه اين موضوع مكرّر تجربه شده است).

(- ملاقات با امام زمان (عليه السلام))

آمدن امام زمان (عليه السلام) به بالين زن مريض در قم وشفاى مرض غير قابل علاج او

جناب آقاى متّقى همدانى مى گويد: (روز دوشنبه هيجدهم ماه صفر سال 1397 هجرى قمرى مسأله اى پيش آمد كه مرا وصدها نفر ديگر را نگران نمود.

همسر اين جانب محمّد متّقى همدانى در اثر غم واندوه وگريه وزارى دو ساله كه از داغ دو جوان خود كه در يك لحظه در كوههاى شميران جان سپردند، در اين روز مبتلا به سكته ناقص شد. والبتّه طبق دستور دكترها مشغول به معالجه ومداوا شديم، ولى نتيجه اى به دست نيامد. تا شب جمعه بيست ودوّم همين ماه، يعنى پس از چهار روز از حادثه سكته، ساعت يازده شب جمعه بود كه بناچار با خاطرى خسته ودلى شكسته رفتم در غرفه خود بياسايم.

متوجّه شدم شب جمعه است، شب دعا ونيايش، شب توسّل وتوجّه. پس از قرائت چند آيه از قرآن مجيد ودعاى مختصرى از دعاهاى شبهاى جمعه، متوسّل شدم به حضرت بقية اللّه - ارواحنا فداه - وبا دلى پر از اندوه به خواب رفتم.

ساعت چهار با مداد همان شب طبق معمول بيدار شدم ناگاه احساس كردم كه از اطاق پايين كه مريضه در آنجا بود، صدا وهمهمه مى آيد. سر وصدا قدرى بيشتر شد وساكت شدند، من گمان كردم ميهمان از همدان يا تهران آمده اند پس اعتنايى نكردم.

اوّل اذان صبح رفتم پايين وضو بگيرم، ديدم چراغهاى حياط روشن است، ودختر بزرگم قدم مى زند واو را پس از مرگ برادرهايش خوشحال نديده بودم. ديدم بر خلاف انتظار، خوشحال ومتبسّم، قدم مى زند.

پرسيدم: (چرا نمى خوابي؟)

گفت: (پدرجان! خواب از سرم رفت).

گفتم: (چرا؟)

گفت: (به خاطر اينكه مادرم را چهار بعد از نيمه شب شفا دادند. من منتظر بودم كه شما بياييد وبه شما مژده دهم).

گفتم: (چه كسى شفا داد؟!)

گفت: (مادرم ساعت چهار بعد از نيمه شب با شدّت اضطراب ما را بيدار كرد كه، برخيزيد آقا را بدرقه كنيد. همگى بيدار شديم، ناگهان ديديم مريضه بر خلاف انتظار، با آن كه قدرت نداشت از جا حركت كند از اطاق بيرون آمد. من كه ملازم مادر بودم او را دنبال كردم. نزديك درب حياط به او رسيدم. گفتم: مادر جان! كجا مى روي؟ آقا كجابود؟

مادر گفت: (آقايى، سيّد جليل القدرى در لباس اهل علم آمد به بالينم وفرمود: برخيز. گفتم: نمى توانم. با لحن تندترى گفت: برخيز، ديگر گريه نكن ودوا هم نخور.

من از مهابت آن بزرگوار برخاستم. فرمود: ديگر گريه نكن دوا هم نخور.

همين كه رو كرد بطرف درب اتاق، من شما را بيدار كردم، وگفتم: از آقا تجليل كنيد واو را بدرقه نماييد ليكن شما دير جنبيديد خودم بدرقه كردم).

هنگامى كه متوجّه شد، نزديك درب حياط ايستاده؛ مى گويد: زهرا، من خواب مى بينم يا بيدارم من خودم تا اين جا آمدم.

زهرا دخترش مى گويد: مادر جان تو را شفا دادند. ومادر را به اتاق مى آورد.

به خواهر زاده مريضه نيز حالت بهت دست مى دهد؛ زيرا مى بيند مريضه كه چهار روز قدرت بر حركت نداشت چگونه از جا برخاست. رنگش زرد بود به رنگ طبيعى برگشت، چشمش غبار آورده بود غبار آن برطرف، ونابينا بود بينا شد.

چهار روز بود كه اصلاً ميل به غذا نداشت، در اين وقت از شب، از آنها غذا مى خواهد، با گفتن يك كلمه (گريه مكن) آن همه اندوه وغم از دل او بيرون رفت.

اين همه تحوّل، آقاى مهندس - خواهر زاده مريضه - وبقيّه اهل خانه را سراسيمه ومبهوت مى كند.

پس از چندى معلوم شد، آن كسالت روماتيسم كه چند سال بود دامنگيرش بود با يك كلمه (شفا يافتي!) از استخوانهاى او مى گريزد.

الحمد للّه أوّلاً وآخراً وظاهراً وباطناً وصلّى اللّه على محمّد وآله الطيّبين الطّاهرين لاسيّما امام العصر وناموس الدّهر حجّة بن الحسن العسكرى - عجّل اللّه تعالى فرجه - .

ضمناً ناگفته نماند كه: آقاى دكتر دانشور كه يكى از دكترهاى معالج ايشان بود، در ماه فاطميّه، در مجلسى كه به شكرانه اين كرامت منعقد شده بود، در منزل بودند از ايشان سؤال شد كه: (آيا ممكن بود اين مرض خود بخود بر طرف شود؟)

ايشان در جواب گفت: (با معالجه، واز راه عادّى قابل بهبود نبود فقط بايد با خرق عادت اين كسالت برود).

(- شيفتگان حضرت مهدى (عليه السلام))

تعليم فرمودن دعايى توسّط امام زمان (عليه السلام) به شخصى ونجات او از خطر كشته شدن

شيخ جليل القدر فضل بن حسن الطبرسى نقل كرده است كه اين دعا را حضرت صاحب الزّمان -صلوات اللَّه عليه-، تعليم نموده در خواب به شخصى به نام ابى الحسن محمّد بن احمد بن ابى اللّيث؛ در شهر بغداد.

اين شخص از ترس كشته شدن به مقابر قريش، رفته وبدانجا پناه برده بود. پس به بركت خواندن اين دعا، از كشته شدن نجات يافت.

وى مى گويد: حضرت صاحب الزّمان -صلوات اللَّه عليه-به من تعليم نمود كه بگو:

(اَللَّهُمَّ عَظُمَ الْبَلاءُ وبَرِحَ الْخَفاءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وانْكَشَفَ الْغِطاءُ وضاقَتِ الْاَرْضُ ومُنِعَتِ السَّماءُ واِلَيْكَ يا رَبِّ الْمُشْتَكى وعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِدَّةِ والرَّخاءِ. اَللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ اُولِى الْاَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ فَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجَاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِى اِكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِياى وانْصُرانى فَاِنَّكُما ناصِراى يا مَوْلاى يا صاحِبَ الزَّمانِ (اَلْغَوْثَ) اَلْغَوْثَ اَلْغَوْثَ اَدْرِكنْى اَدْرِكنْى اَدْرِكنْى)

(يعنى: خدايا! گرفتارى بزرگ شد وپنهانى ها آشكار شد واُميد بريده شد وپرده برداشته شد وپهناى زمين تنگ شد وآسمان دريغ كرد وتو كمك بخش وشكايت پذير ومورد اعتماد در سختى وهموارى هستي. خداوندا! رحمت فرست بر محمّد وآل محمّد وصاحبان امرى كه بر ما واجب كردى اطاعت آنها را وشناساندى بدين، مقام آنها را، پس گشايش بده برما به حقّ آنها گشايشى زود ونزديكى چون چشم بهم زدن يا نزيكتر، اى محمّد! اى علي! مرا كفايت كنيد بدرستى كه شما كافى من هستيد وياريم كنيد بدرستى شما ياوران من هستيد، اى مولاى من! اى صاحب زمان! بفريادرس! بفريادرس! بفريادرس! مرا درياب! مرا درياب! مرا درياب!)

نقل شده است كه: حضرت در وقت گفتن يا صاحب الزّمان، اشاره به سينه خود نمود.

شيخ طبرسى مى گويد: (ظاهر آن است كه مراد آن حضرت از اين اشارت اين باشد كه در وقت گفتن يا صاحب الزّمان مرإ؛ ّّ بايد قصد نمود).

(- كنوز النّجاح)

نجات پيدا كردن از سرگردانى ومرگ در بيابان توسّط امام زمان (عليه السلام)

امير اسحاق استرآبادى مى گويد: (من در راه مكّه از قافله جا مانده ودر بيابان سرگردان وحيران گرديدم به حدّى كه از زنده بودن خود مأيوس شدم.

پس مانند محتضر بر پشت خوابيدم وشروع كردم در خواندن شهادت كه ناگاه مولاى ما ومولاى عالميان وخليفه خداوند بر تمام مردم، حضرت صاحب الزّمان (عليه السلام) را در بالاى سر خود ديدم.

ايشان فرمود: (اى اسحاق! برخيز).

پس برخاستم. حضرت مرا كه تشنه بودم، سيراب نمود ومرا به همراه خود سوار مركب نمود.

پس من شروع كردم در خواندن اين حزر وحضرت آن را اصلاح مى كرد تا آنكه تمام شد، ناگهان خود را در سرزمين ابطح ديدم. پس از مركب فرود آمدم وآن حضرت غايب شد وقافله ما بعد از نُه روز، به آنجا رسيد.

بين اهل مكّه مشهور شد كه من به طى الارض آمده ام. پس من خود را بعد از اداى مناسك حجّ پنهان نمودم).

(- بحار الانوار)

نجات پيدا كردن از گرگهاى گرسنه ودرست شدن حافظه به بركت ملاقات با امام زمان (عليه السلام)

آقاى (سيّد محمّد حسين ميرباقرى) از قول عموى خويش، جريانى را بدين ترتيب نقل مى كند:

ايشان در جوانى مبتلا به كسالتى شدند كه در نتيجه به حواسّ پرتى دچار شده وحافظه اش كم شد.

عدّه اى از شهرستان ما به قصد زيارت امام حسين (عليه السلام) بطور قاچاق حركت كردند، مادرش به آنها گفت: (اين سيّد احمد ما را هم ببريد تا از سيّد الشّهداء (عليه السلام) شفا بگيرد). قبول كردند.

در راه، تا رسيدن به كربلا، جريانات جالبى رخ داد كه گفتنش مورد حاجت نيست، به هر حال به كربلا رسيدند ودر مدّتى كه در كربلا بودند، اثرى از شفا پيدا نشد ومورد عنايت قرار نگرفت.

قصد مراجعت به ايران مى كنند، در نزديك مرز ايران، چون جواز نداشتند مى بايست هر كدام جدا جدا جلو ماشينهاى بارى را بگيرند ويكى يكى به عنوان شاگرد راننده سوار شوند تا بتوانند از مرز عبور كنند.

اين شخص نيز جلو كاميونى را مى گيرد ومى گويد: (مى خواهم از مرز ردّ شوم). ولى چون حواسّ جمعى نداشت، تمامى پول خود را به راننده مى دهد واو هم قبول مى كند.

نزديك پاسگاهى مى رسند، راننده مى گويد: (شما پياده شو واز آن پشت بيا آن طرف پاسگاه، به طورى كه تو را نبينند، من آن طرف شما را سوار مى كنم).

ايشان هم قبول مى كند از آن طرف مى آيد، كاميون هم مى آيد، ولى وقتى مقابل او مى رسد، نگه نمى دارد، هر چه دست بلند مى كند وفرياد مى زند، نتيجه نداشت وراننده توقّف نمى كند وصدا مى زند: (اين كرمانشاه است، برو!)

ايشان به خيال اينكه به كرمانشاه رسيده وپشت اين تپّه كرمانشاه را مى بيند، به راه مى افتد از تپّه بالا مى آيد وپايين تپّه خبرى از كرمانشاه نمى بيند، باز به تپّه ديگر مى رسد وپايين مى رود، خبرى از شهر كرمانشاه نبوده، هوا سرد وبرف به زمين نشسته بود.

ناگاه مى بيند چند گرگ گرسنه از پايين تپّه بطرف بالا مى آيند، ايشان با آن حال بى اختيار صدا مى زند: (يا صاحب الزّمان!) وبه پشت مى افتد.

مى فرمود: (پشتم به زمين نرسيده بود كه احساس كردم بر پشت كسى سوارم، ناگاه چشمم را باز كردم وخود را در مقابل باغ سبزى ديدم. آن شخص مرا به داخل باغ برد، ناگاه چشمم به سيّد بزرگوارى افتاد كه چند نفر در خدمتشان بودند.

آقا رو كردند به آنها وفرمودند: (براى سيّد احمد از شربت تربت جدّم بياوريد). واين به آن خاطر بود كه به قصد شفا از امام حسين (عليه السلام) حركت كرده بودم.

قدح آبى آوردند، من ديدم بسيار گوارا وخوش طعم است، تمامى قدح آب را نوشيدم.

آقا فرمودند: (سيّد احمد، خسته است جايش را بياندازيد، بخوابد).

جايى براى من انداختند ومن استراحت كردم. سحر بود كه بيدار شدم، ديدم آقا وآن جمع مشغول نماز شب هستند، چون پشتشان به من بود ومن حال نماز شب خواندن نداشتم، ناديده گرفتم وخود را به خواب زدم.

ناگهان نماز آقا تمام شد، فرمودند: (سيّد احمد، بيدار شده، برايش آب بياوريد وضو بگيرد).

بلند شدم، وضو گرفتم ومشغول نماز شب شدم. صبح شد وصبحانه خوردم، بعد آقا فرمودند: (سيّد احمد را به منزلش برسانيد).

همان شخص كه مرا آورده بود مرا با خود بيرون آورد وچند قدمى دور نشده بوديم اشاره كرد كه: (اين منزل شماست). همان منزلى كه در كرمانشاه قرار گذاشته بوديم.

او رفت، ناگاه به يادم آمد، بيابان بود وگرگ وبرف، چطور نجات پيدا كردم ومرا به اسم خواند: سيّد احمد وشربت تربت جدّم و... يقين پيدا كردم خدمت آقا امام زمان (عليه السلام) شرفياب شدم.

از آن ناراحتى هم نجات پيدا كردم، وارد منزل شدم ودوستان دور من جمع ومن مشغول گريه كردن بودم وبعد تعريف كردم).

ايشان از علماى ساكن اصفهان بودند كه چند سال قبل فوت كردند.

(- دفتر ثبت كرامات مسجد جمكران)

نجات زن خارجى از گُم شدن در صحراى عرفات توسّط امام زمان (عليه السلام)

حاج على اصغر سيف نقل مى كند كه: يكى از اطبّاى شيراز، زنى از خارج گرفته بود واو را مسلمان كرده بود وبراى اوّلين بار به سفر حجّ برده بود.

ضمناً به او گفته بود كه حضرت ولى عصر (عليه السلام) در برنامه اعمال حجّ شركت مى كنند واگر ما تو را، يا تو كاروان را گم كردى متوسّل به آن حضرت بشو تا تو را راهنمائى بفرمايند وبه كاروان ملحقت كنند.

اتّفاقاً آن خانم در صحراى عرفات گم مى شود، جمعيّت كاروان وخود آقاى دكتر شوهر آن خانم، ساعتها به جستجوى او برخواستند ولى او را پيدا نكردند.

پس از دو ساعت كه همه خسته در ميان خيمه جمع شده بودند ونمى دانستند چه بايد بكنند، ناگهان ديدند آن زن وارد خيمه شد.

از او پرسيديم: (كجا بودي؟!)

گفت: (گم شده بودم وهمان گونه كه دكتر گفته بود متوسّل به حضرت بقيّة اللّه (عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف) شدم. اين آقا آمدند با آنكه من نه زبان فارسى بلد بودم ونه زبان عربى در عين حال با من به زبان خودم حرف زدند ومرا به خيمه رساندند ولذا از اين آقا تشكّر كنيد.

اهل كاروان هر چه به آن طرفى كه آن زن اشاره مى كرد نگاه كردند كسى را نديدند وبالأخره معلوم شد كه حضرت ولى عصر (عليه السلام) را فقط آن زن مى بيند ولى سايرين نمى بينند.

(- ملاقات با امام زمان (عليه السلام))

نجات زائران بيت اللّه الحرام توسّط امام زمان (عليه السلام)

آقاى حاج شيخ اسماعيل نمازى مى گويد: (در يكى از سالها كه من جمعى از اهالى مشهد را به عنوان حمله دار ورئيس كاروان به زيارت بيت اللّه الحرام مى بردم ودر آن زمان از راه نجف اشرف كه از بيابانهاى بى آب وعلف وپُراز شن عبور مى كرد مى رفتيم.

جادّه آسفالته ويا حتّى جادّه اى كه شن ريزى شده باشد نبود وفقط عدّه اى راه بلد مى توانستند از علائم مخصوص، راه را پيدا كنند وحتماً بايد آب وبنزين كافى همراه داشته باشند تا در راه نمانند.

ما از نظر آب وبنزين وماشين وضعمان مرتّب وخوب بود، حتّى دو نفر راننده داشتيم. مسافرين نان وغذاى كافى برداشته بودند وما راه خود را پيش گرفته بوديم ومى رفتيم.

يكى از دو راننده، آدم باتقوائى نبود، اتّفاقاً آن روز نزديك غروب وسط بيابان او پشت فرمان نشسته بود.

ما به او گفتيم: ( شب نزديك است همين جا مى مانيم صبح با خيال راحت حركت مى كنيم)، ولى او به ما اعتنائى نكرد وبه راه خود ادامه داد، تا آنكه شب شد.

پس از مدّتى كه به راه خود ادامه داد ناگهان ايستاد وگفت: (ديگر راه معلوم نيست).

همه ما پياده شديم وشب را در همانجا مانديم، صبح كه از خواب برخاستيم ديديم به كلّى راه كور شده وحتّى باد، شن ها را در جاى طاير ماشين ما ريخته كه معلوم نيست ما از كجا آمده ايم.

من به مسافرين گفتم: (سوار شويد) وبه راننده گفتم: (حدود ده فرسخ بطرف مشرق وده فرسخ بطرف مغرب وده فرسخ بطرف جنوب وده فرسخ بطرف شمال مى رويم تا راه را پيدا كنيم).

راننده قبول كرد ودر آن بيابان بى آب وعلف تا شب كارمان همين بود، ولى راه را پيدا نكرديم. باز شب در همانجا بيتوته كرديم ولى من خيلى پريشان بودم.

روز دوّم به همين ترتيب تا شب هر چه كرديم اثرى از راه ديده نشد وضمناً بنزين ما هم تمام شد وحدود غروب آفتاب بود كه ديگر ماشين ما ايستاد وبنزين نداشتيم، آب هم جيره بندى شده بود وديگر نزديك بود تمام شود، آن شب درِ خانه خدا زياد عجز وناله كرديم.

صبح همه ما تن به مرگ داده بوديم، زيرا ديگر نه آب داشتيم ونه بنزين ونه راه را مى دانستيم، من به مسافرين گفتم: (بيائيد نذر كنيم كه اگر خدا ما را از اين بيابان نجات بدهد وقتى به وطن رسيديم، هرچه داريم در راه خدا بدهيم). پس همه قبول كردند وخود را به دست تقديرسپرديم.

حدود ساعت نه صبح بود، ديدم هوا نزديك است گرم شود وقطعاً با نداشتن آب، جمعى از ما مى ميرند لذا من فوق العاده مضطرب شده بودم.

از جا حركت كردم وقدرى از مسافرين فاصله گرفتم. اتّفاقاً در محلّى شنها انباشته شده بود ومانند تپّه اى به وجود آمده بود، من پشت آن تپّه رفتم وبا اشك وآه فرياد مى زدم: (يا اَبا صالِحَ المَهدى اَدْرِكْنى - يا صاحِبَ الزَّمانْ اَدْرِكْنى - يا حُجَّةَ بْنَ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى اَدْرِكْنى).

سرم پائين بود وقطرات اشكم به روى زمين مى ريخت، ناگهان احساس كردم صداى پائى به من نزديك مى شود، سرم را بالا كردم مرد عربى را ديدم، كه مهار قطار شترهائى را گرفته ومى خواهد عبور كند.

صدا زدم كه: (آقا! ما در اينجا گم شده ايم، مارا به راه برسان).

آن عرب، شترها را خواباند ونزد من آمد وسلام كرد.

من جواب گفتم. اسم مرا برد وگفت: (شيخ اسماعيل! نگران نباش، بيا تا من راه را به شما نشان بدهم).

پس مرا به آن طرف تپه بُرد وگفت: ببين از اين طرف مى رويد به دو كوه مى رسيد، وقتى از ميان آن دو كوه عبور كرديد، بطرف دست راست مستقيم مى رويد، حدود غروب آفتاب به راه خواهيد رسيد).

گفتم: (باز ما راه را گم مى كنيم). وضمناً قرآن را از جيبم درآوردم وگفتم: (شما را به اين قرآن قسم مى دهم ما را خودتان به راه برسانيد).

(حالا توجّه ندارم كه او شترهايش را خوابانده واينطورى كه مى گويد: حدود ده ساعت راه تا جادّه هست!!)

زياد اصرار كردم واو را مرتّب قسم مى دادم، او گفت: (بسيار خوب! همه سوار شوند). وبه آن راننده اى كه تقواى بيشترى داشت، گفت: (تو پشت فرمان بنشين).

خودش هم پهلوى راننده نشست ومن هم پهلوى او نشستم، يعنى جلو ماشين سه صندلى داشت، يكى مال راننده بود ودو صندلى ديگر را هم ما نشستيم.

حالا يا بس كه ما خوشحال شده بوديم ويا تصرّفى در فكر ما شده بود كه هيچ كدام از ما حتّى راننده ومسافرين توجّه نداشتند كه بنزين ماشين ما، در شب قبل تمام شده بود.

يكى دو ساعت راه را پيموديم ناگهان به راننده دستور داد كه: (نگهدار! ظهر است نماز بخوانيم بعد حركت كنيم).

همه پياده شديم در همان نزديكى چشمه آبى بود، خودش وضو گرفت، ما هم وضو گرفتيم واز آن آب خورديم. او رفت در كنارى مشغول نماز شد وبه من گفت: (تو هم با مسافرين نماز بخوان).

وقتى نمازمان تمام شد وسروصورتى شستيم، فرمود: (سوار شويد كه راه زيادى در پيش داريم). پس همه سوارشديم.

همانطور كه قبلاً گفته بود به دو كوه رسيديم. از ميان آنها عبور كرديم، بعد به راننده فرمود: (بطرف دست راست حركت كن). تا آنكه حدود غروب آفتابى بود، كه به جادّه اصلى رسيديم.

در بين راه فارسى با ما حرف مى زد، احوال علماء مشهد را از من مى پرسيد، بعضى از آنها را تعريف مى كرد ومى فرمود: (فلانى آينده خوبى دارد).

در بين راه به ايشان گفتم: (ما نذر كرده ايم كه اگر نجات پيدا كنيم همه اموالمان را در راه خدا انفاق كنيم).

فرمود: (عمل به اين نذر لازم نيست).

بالأخره وقتى به جاده رسيديم. همه خوشحال از ماشين پياده شديم ومن مسافرين را جمع كردم وگفتم: (هر چه پول داريد بدهيد تا به اين مرد عرب بدهيم چون خيلى زحمت كشيده است شترهايش را در بيابان رها كرده وبا ما آمده است).

ناگهان مسافرين وخود من از خواب غفلت بيدار شديم ومسافرين گفتند: (راستى اين مرد كيست وچگونه برمى گردد؟!)

ديگرى گفت: (شترهايش را در بيابان به چه كسى سپرد؟!)

سوّمى گفت: (ماشين ما كه بنزين نداشت اين همه راه يك صبح تا غروب چگونه بدون بنزين آمده ايم؟!)

خلاصه همه سراسيمه بطرف آن مرد عرب دويديم، ولى اثرى از او نبود. او ديگر رفته بود وما را به فراق خود مبتلا كرده بود. دانستيم كه يك روز در خدمت امام زمان (عليه السلام) بوده ايم ولى او را نشناخته ايم.

اين قضيّه به ما مى گويد: كه يكى از نشانه هاى امام مهدى (عليه السلام) اين است كه تمام امور تكوينى در دست با كفايت آن حضرت است او هر زمان وهر جا كه مصلحت بداند خود را به متوسّلينش نشان مى دهد وبه فرياد آنها مى رسد ولى: (گر گدا كاهل بود تقصير صاحب خانه چيست؟) فداى آن محبّت ولطف وكرمش گرديم.

(- ملاقات با امام زمان (عليه السلام))

نجات پيدا كردن از گمراهى وضلالت يكى از بزرگان زيديّه توسّط امام زمان (عليه السلام)

يكى از كسانى كه به خدمت حضرت صاحب الزّمان (عليه السلام) رسيده اند، شخصى به نام سوده است كه از مشايخ زيديّه بود وبسيار پريشان حال بود.

او مى گويد: (من گاهى به زيارت امام حسين (عليه السلام) مى رفتم وبعضى اوقات آنجا مى ماندم. شبى در آنجا بودم، پس نماز خواندم وبه تلاوت قرآن مشغول شدم. در اين مابين جوانى خوش لباس را ديدم كه در حال خواندن سوره حمد بود.

صبح كه شد با هم از خانه بيرون آمده وبه كنار فرات رسيديم. ايشان فرمود: (تو به كوفه مى روي؟!)

گفتم: (بلى).

فرمود: (برو). وبه راه خود رفت. من از جدايى او، پشيمان شدم وبدنبال او رفتم وخود را به او رساندم.

بعد از لحظه اى ناگهان خود را در شهر نجف اشرف ديدم. بعد از زيارت، در خدمت ايشان به مسجد سهله رفتيم.

آن جناب فرمود: (اين منزل من است).

در آنجا در وقت سحر، ايشان بر خواست ودست بر زمين زد وبا دست خويش، چاله اى كَند. ناگهان آب ظاهر شد. پس وضو گرفت ونماز شب خواند وبعد از آن نماز صبح را بجاى آورد.

سپس به من فرمود: (تو مردى پريشان وعيالمند هستى. وقتى به كوفه رسيدى به درب خانه ابو طاهر رازى برو ودرب خانه را بكوب. او از خانه بيرون خواهد آمد ودستش از خون قربانى كه ذبح كرده خون آلود خواهد بود.

به او بگو، جوانى كه صفتش بدينگونه است فرمود كه كيسه اى كه در زير تخت مدفون است را به من بدهى).

من پرسيدم: (نام خود را بگو).

ايشان فرمود: (محمّد بن الحسن (عليه السلام)).

چون به كوفه رسيدم به درب خانه ابوطاهر رفتم ودرب را زدم.

پرسيد: (كيستي؟!)

گفتم: (سوده).

گفت: (تو ما چكار داري؟)

گفتم: (پيغامى دارم).

پس او با دست خون آلود بيرون آمد. چون پيغام رسانيدم، سمعاً وطاعاً گفت وروى مرا بوسيد ومرا به درون خانه برد. سپس از زير پايه كرسى، كيسه اى بيرون آورد وبه من داد ومرا ضيافت نمود.

بعد دست خود را بر چشم من ماليد وگفت: (آن شخص، صاحب العصر والزّمان (عليه السلام) است). ومن از بركت او، بينا شدم ومذهب زيديّه را گذاشتم).

پسر سوده مى گويد: (پدرم تا زنده بود بر دين اماميّه بود وبا آن اعتقاد از دنيا رفت وآن كيسه او را ثروتمند وبى نيازساخت).

(- حديقة الشّيعه)