شفا يافتگان ونجات يافتگان امام زمان عليه السلام

محدّث نورى

- ۳ -


نجات مرد شيعه از كشته شدن در جنگ صفّين توسّط امام زمان (عليه السلام)

محى الدّين اربلى مى گويد: (من نزد پدرم نشسته بودم. شخصى كه نزد او بود چرت مى زد تا آنكه عمّامه از سرش افتاد، ديدم در سرش علامت ضربت هاى شمشير است.

پدرم از او سؤال كرد: (اين علامتها براى چيست؟)

او گفت: (اينها ضربتهائى است كه در جنگ صفّين بر سرم واردشده است).

پدرم گفت: (جنگ صفّين در زمان حضرت امير المؤمنين (عليه السلام) واقع شده وخيلى با زمان ما فاصله دارد وتو كه در آن زمان نبودي!)

گفت: (چند سال قبل من بطرف مصر مى رفتم، در بين راه مردى از قبيله غره با من رفيق شد وهمانطور كه مى رفتيم سخن از هر جا به پيش مى آمد وبا هم حرف مى زديم. تا آنكه از تاريخ جنگ صفّين سخن به ميان آمد!!

او گفت: (اگر من در جنگ صفّين مى بودم، شمشيرم را از خون على (عليه السلام) ويارانش سير آب مى كردم).

من هم گفتم: (اگر من هم در آن روز مى بودم، شمشيرم را از خون معاويه ويارانش سيراب مى كردم).

سپس گفتم: (الآن من وتو اصحاب على (عليه السلام) ومعاويه هستيم، بيا با هم جنگ كنيم).

خلاصه شمشيرها را كشيديم وزخمهاى زيادى بر يكديگر وارد كرديم. تا آنكه من از شدّت جراحات، بيهوش شدم.

ناگهان ديدم، مردى با سرنيزه اش مرا بيدار مى كند. چشمم را كه باز كردم، ديدم مردى سوار اسب مى باشد.

وى از اسب پياده شد ودو دست مبارك را بر جراحتهاى من ماليد وتمام جراحتهاى من فوراًخوب شد. سپس فرمود: (اينجا باش). وبعد غائب شد.

چند لحظه بيشتر نگذشت كه ديدم ايشان برگشته است وسر آن رفيق من كه طرفدار معاويه بود، به يك دست ومهار اسب او را با دست ديگر گرفته است ودر حال آمدن مى باشد.

به من فرمود: (اين سر دشمن تو است! تو ما را يارى كردى، ما هم به كمك تو آمديم وخداوند هر كسى كه او را يارى كند يارى مى نمايد).

من گفتم: (شما چه كسى هستيد؟)

فرمود: (من حجّة بن الحسن، صاحب الزّمان هستم).

سپس به من فرمود: (هر كس كه از تو سؤال كرد كه اين آثار زخم در سرت براى چيست، بگو اين ضربت صفّين است).

(- نجم الثّاقب)

بينا شدن چشم يكى از بزرگان توسّط امام زمان (عليه السلام) وشيعه شدن شخص ناصبى بواسطه اين معجزه

ابو عبد اللّه صفوانى مى گويد: (قاسم بن علاء را ديدم كه 117 سال از عمر او گذشته بود. وى امام على النّقى وامام حسن عسكرى (عليه السلام) را درك كرده بود.

او هشتاد سال بينا بود وبعد از آن، بينايى خود را از دست داد. چشمان نابيناى او، هفت روز قبل از مرگش، دوباره سالم گرديد.

قضيّه وى بدين ترتيب است كه: من در شهر (ارّان) آذربايجان بودم وپيوسته نامه ها وتوقيعات صاحب الامر -عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف - به او مى رسيد.

دو ماه نامه نرسيد وقاسم بن علاء از اين مسئله، ناراحت ومضطرب بود. من نزد او بودم وغذا مى خورديم كه دربان آمد ومژده داد كه پيك عراق آمد. اما بيش از اين چيزى نگفت. قاسم به سجده افتاد.

سپس مردى ميان سال، با قامتى كوتاه وارد شد كه اثر راه در او ديده مى شد. وجبّه اى پشمى بر تن وكفشى بنددار در پا داشت وروى دوشش توبره اسب بود.

وقتى كه او وارد شد، قاسم برخاست واو را بوسيد وتوبره را از او گرفت وبر زمين نهاد.

سپس آب خواست ودر طشت، دستهاى او را شست ونزد خويش نشاند وبا ما غذا خورد وبعد دستهاى خويش راشستيم.

آنگاه آن مرد برخاست ونامه اى از جعبه اش بيرون آورد وبه قاسم داد. قاسم، نامه را گرفت وبوسيد وبه كاتبش كه (ابو عبد الله بن ابى سلمه) نام داشت، داد تا بخواند.

وقتى كه كاتب نامه را باز كرد وخواند، گريست تا اينكه قاسم گريه او را احساس كرد. پرسيد: (اى ابو عبد الله! خير باشد، آيا در آن چيزى هست كه تو را ناراحت كرده است؟)

گفت: (نه).

پرسيد: (پس در آن چه نوشته است؟)

گفت: (چهل روز بعد از رسيدن اين نامه، تو از دنيا خواهى رفت وبعد از نُه روز از وصول اين نامه، تو مريض خواهى شد. وبعد از اين، خداوند بينايى تو را به تو باز مى گرداند وتو هفت برابر ثواب خواهى داشت).

قاسم پرسيد: (آيا در اين هنگام، دينم سالم است؟)

گفت: (دينت سالم خواهد بود).

در اين هنگام قاسم خنديد وگفت: (بعد از اين عمر، ديگر چه آرزويى دارم؟) آن مرد برخاست واز توبره اش سه لنگ، يك برد يمانى قرمز، يك عمّامه، دو پارچه ويك دستمال بيرون آورد، وقاسم آنها را گرفت. قبل از آن هم، پيراهنى داشت كه امام على النّقى (عليه السلام) به او خلعت داده بود.

قاسم، آشنايى داشت به نام عبد الرّحمن كه ناصبى بود. او به خانه آمد. پس قاسم گفت: (نامه را براى او بخوانيد، چون دوست دارم او هدايت شود).

گفتند: (اين چيزى است كه برخى از شيعيان آن را قبول نمى كنند تا چه رسد به عبد الرّحمان).

ولى قاسم، نامه را بيرون آورد وگفت برايش بخوانند تا برسد به جايى كه وقت مرگ را تعيين كرده است.

عبد الرّحمان به قاسم گفت: (از خدا بترس! تو در دين خود، مرد دانايى هستي. وخداوند متعال مى فرمايد:

(وَما تَدْرى نَفْسٌ ماذا تَكْسِبُ غَداً وما تَدْرى نَفْسٌ بِاَى اَرْضٍ تَموُتُ). (يعنى: هيچ كس نمى داند كه فردا چه (- سوره لقمان آيه 34)

خواهد كرد وهيچ كس نمى داند كه در كدام سرزمين، مرگش فرامى رسد).

باز گفت: (عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ اَحَداً). (يعنى: خداوند داناى غيب عالم است وهيچ كس بر عالم غيب (- سوره جنّ آيه 26)

او آگاه نيست).

بلا فاصله قاسم دنباله آيه شريفه را خواند: (اِلاَّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسوُلٍ) (يعنى: به جز آن كسى كه از رسولان خود برگزيده است) ومولاى من، مورد رضايت خداوند است.

سپس قاسم گفت: (تو اين را مى گويى لكن تاريخ اين روز را بنويس. اگر من بعد از آن روز يا قبل از آن روز مرُدم، بدانكه من بر عقيده درستى نيستم. ولى اگر در همان روز مُردم، در خودت تأمّل كن).

پس عبد الرّحمان تاريخ آن روز را نوشت ومردم متفرّق شدند. روز نهم، قاسم تب كرد ومرضش تا مدّتى شدّت پيداكرد.

روزى ما نزد او جمع بوديم كه با آستينش چشمش را مسح كرد وچيزى شبيه آب گوشت از چشم او خارج شد.

بعد چشمش را به پسرش دوخت وگفت: (اى حسن! پيش من بيا. اى فلان، نزد من بيا).

ما به حدقه هاى چشمان او نگاه كرديم، ديديم كه سالم شده است.

اين خبر در ميان مردم شايع شد وبرخى از اهل تسنّن مى آمدند وبه او نگاه مى كردند.

قاضى ابو سائب، قاضى القُضات بغداد هم آمد وگفت: (اى ابو محمّد! در دست من چيست؟) وانگشتر فيروزه اى كه حلقه نقره داشت به او نشان داد.

قاسم گفت: (روى آن، سه سطر است كه قادر به خواندن آن نيستم).

وقتى كه فرزندش حسن را ديد، او را دعا كرد وگفت: (خدايا! اطاعتت را به حسن الهام كن واو را از عصبانيّت دوربدار).

سپس اين دعا را سه بار تكرار كرد وبعد با دست خود وصيّتش را نوشت وآن قطعه ملكى كه در اختيار داشت، از آن امام زمان - عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف - بود؛ چون پدرش براى آن حضرت، وقف كرده بود.

واز جمله چيزهايى كه براى پسرش وصيّت كرد اين بود كه: (اگر اهليّت داشتى، نصف ملك را خرج خود نما وبقيّه آن به مولايم تعلّق دارد).

هنگامى كه روز چهلم رسيد وصبح شد، قاسم، وفات نمود. وقتى عبد الرّحمان اين گونه ديد، پابرهنه در بازارها مى دويد ومى گفت: (اى آقا وسرور من!)

مردم به او ايراد گرفتند. گفت: (ساكت باشيد، آنچه من ديده ام شما نديده ايد).

پس بعد از آن، مذهب تشيّع را اختيار كرد واز اعتقاد قبلى خود، دست برداشت.

بعد از مدّت كمى، از سوى امام زمان - عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف - نامه اى به حسن؛ پسر قاسم رسيد كه در آن نوشته شده بود: (خداوند اطاعتش را به تو الهام كرد واز عصيانش دور نگهداشت واين همان چيزى است كه پدرت از خداوند خواسته بود).

(- بحار الانوار)

كشتن افسر ناصبى عراقى توسّط يك شيعه وآمدن ملكى از جانب امام زمان (عليه السلام) براى نجات او

(يكى از شيعيان خالص مولاى متّقيان حضرت امير المؤمنين (عليه السلام) به نام حاج محمّد حسن، در زمان مرحوم آية اللّه سيّد مهدى بحر العلوم (ره) كنار دجله در شهر بغداد قهوه خانه اى داشت كه از آن امرار معاش مى كرد.

يك روز صبح كه باران مختصرى آمده وهواى لطيفى بوجود آورده بود وحاج محمّد حسن تازه مغازه را باز كرده وهنوز كسى از مشتريان به مغازه او نيامده بود، سر وكلّه يك افسر سنّى ناصبى پيدا شد.

او هنوز براى چاى خوردن ننشسته بود كه شروع كرد به فحّاشى وجسارت به خاندان عصمت : بخصوص به على بن ابيطالب (عليه السلام) وحضرت فاطمه زهراء (سلام الله عليها) ومثل آنكه نمى توانست خود را كنترل كند، با خود حرف مى زد وبه آن حضرت جسارت مى كرد.

حاج محمّد حسن كه خونش به جوش آمده بود واز خود بى خود شده بود، اطراف خود را خلوت مى ديد تصميم گرفت كه افسر ناصبى را بكشد ولى چطور؟ او مسلّح است وحاج محمّد حسن اسلحه اى ندارد.

ناگهان فكرى به نظرش رسيد، با خود گفت: (خوب است كه از راه دوستى نزد او بروم واسلحه اش را از دستش بگيرم وبعد او را با همان اسلحه بكشم).

لذا نزد او رفت وبه او يكى دو تا چائى داغ وتازه دم داد وبه او اظهار محبّت كرد وگفت: (سركار اين خنجرى كه در كمر بسته اى خيلى زيبا به نظر مى رسد، آن را چند خريده اى وكجا، آن را درست كرده اند).

آن احمق نادان هم مغرورانه خنجر را از كمر باز كرد وبه دست حاج محمّد حسن داد وگفت: (بلى، خنجر خوبى است من آن را گران خريده ام حتّى نگاه كن در دسته خنجر نامم را حكّاكى كرده اند).

حاج محمّد حسن خنجر را از او مى گيرد وبا خونسردى غير قابل وصفى آن را نگاه مى كند وضمناً منتظر است كه آن افسر ناصبى غفلت كند تا كار خود را انجام دهد؟

در اين بين افسر ناصبى صورت را بطرف دجله بر مى گرداند، ناگهان حاج محمّد حسن با يك حركت فورى خنجر را تا آخر دسته در قلب او فرو مى برد وشكم او را مى شكافد وتا هنوز كسى به قهوه خانه وارد نشده آن را ترك مى كند وبطرف بصره فرارمى نمايد.

حاج محمّد حسن مى گويد: (من با ترس ولرز، راه بغداد تا بصره را پيمودم. اوّل شب بود كه وارد بصره شدم ونمى دانستم چه بسرم خواهد آمد! مگر ممكن است كسى افسر عراقى را در ميان مغازه اش بكشد واو را همان جا بياندازد وخنجرش را بردارد وفرار كند، ولى در عين حال از او دست بكشند واو را تعقيب نكنند).

به هر حال خود را به امام زمان (عليه السلام) سپردم وگفتم: (آقا! من اين كار را براى شما انجام دادم).

سپس بطرف مسجدى رفتم كه شب را در آن بيتوته نمايم.

آخر شب، خادم مسجد كه مرد فقير نابينائى بود وارد مسجد شد وبا صداى بلند فرياد زد كه: (هر كس در مسجد است بيرون برود چون مى خواهم در مسجد را ببندم).

كسى جز من در مسجد نبود ومن هم كه نمى خواستم از مسجد بيرون بروم لذا چيزى نگفتم.

او مطمئن نشد كه كسى در مسجد نباشد، شايد هم با خود فكر مى كرد كه ممكن است كسى در مسجد خوابش برده باشد به همين جهت با عصا دور مسجد به تجسّس برخواست وبا فريادى كه هر خوابى را بيدار مى كند دور مسجد گشت، ولى من از مقابل عصاى او به طورى كه او صداى پاى مرا نشنود فرار مى كردم.

بالأخره مطمئن شد كه كسى در مسجد نيست لذا درِ مسجد را از داخل بست.

از پنجره مسجد، نور مهتاب به داخل مسجد تابيده بود وتا حدودى تشخيص داده مى شد كه او چه مى كند. او پس از آنكه درِ مسجد را از داخل بست، لباسش را كَند وتُشك كوچكى كنار محراب انداخت وخودش دو زانو مقابل آن تشك نشست وبا عصا به ديوار محراب زد وخودش جواب داد: (كيه؟) (مثل اينكه كسى ميهمانى برايش آمده واو در مى زند واين جواب مى دهد).

بعد خودش گفت: (به به! رسول اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) تشريف آوردند). واز جا برخاست ودر عالم خيال آن حضرت را وارد مسجد كرد وروى تشك نشاند وبه آن حضرت عرض ارادت كرد.

پس از چند لحظه باز به همان ترتيب با عصا به ديوار مسجد كوبيد وگفت: (كيه).

به خودش با صداى متين وسنگين جواب داد: (ابو بكر صدّيق!!)

گفت: (به به! حضرت ابو بكر صدّيق!! بفرمائيد). او را در عالم خيال خود وارد مسجد كرد وكنار رسول اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم)نشاند وبه او هم عرض ارادت نمود.

پس از آن عمر وعثمان را به همان ترتيب، جداگانه وارد كرد ولى براى عمر احترام بيشترى قائل بود وبه آنها هم اظهار ارادت مى نمود.

پس از آنها، باز عصاى خود را آهسته به ديوار محراب زد مثل كسى كه با ترس در بزند، سپس گفت: (كيه؟)

خودش با صداى ضعيفى جواب داد: (من على بن ابيطالب هستم).

او با بى اعتنائى عجيبى گفت: (شما را من به عنوان خليفه قبول ندارم). وشروع كرد به جسارت وبى ادبى به حضرت امير المؤمنين على بن ابيطالب (عليه السلام) وبالأخره آن حضرت را راه نداد واز آن حضرت تبرّى كرد.

من كه خنجر افسر ناصبى را همراه آورده بودم با خود گفتم كه: (بد نيست اين سگ خبيث ناصبى را هم بكشم). وبالأخره من كه از نظر دشمنان حضرت امير المؤمنين (عليه السلام) وفاطمه زهراء (سلام الله عليها) مجرم شناخته شده ام وآب از سرم گذشته است چه يك متر باشد يا صد متر فرقى نمى كند.

لذا از جا برخاستم واو را هم كشتم ودر همان نيمه شب درِ مسجد را كه از داخل بسته بود باز كردم وبطرف كوفه فرار كردم ويكسره به مسجد كوفه رفتم ودر يكى از حجرات مسجد اعتكاف نمودم ودائماً متوسّل به حضرت بقيّة اللّه (ارواحنا فداه) بودم وعرض مى كردم: (آقا! من اين اعمال را بخاطر محبّت به حضرت على بن ابيطالب (عليه السلام) وفاطمه زهرا (سلام الله عليها) انجام داده ام والآن چندين روز است كه زن وبچّه ام را نديده ام).

بالأخره سه روز از ماندن من در مسجد كوفه بيشتر نگذشته بود كه ديدم درِ اطاق مرا مى زنند، در را باز كردم شخصى مرا به خدمت سيّد بحر العلوم دعوت مى كرد ومى گفت: (آقا شما را مى خواهند ببينند).

من به خدمت سيّد بحر العلوم كه در مسجد كوفه در محراب حضرت امير المؤمنين (عليه السلام) نشسته بودند رسيدم.

ايشان به من فرمودند: (حضرت ولى عصر (عليه السلام) فرموده اند كه: ما آن خون را از دكّان تو برداشتيم تو با كمال اطمينان به مغازه ات برو وبه زندگيت ادامه بده، كسى مزاحمت نخواهد شد).

گفتم: (چشم قربان).

ودست سيّد بحر العلوم را بوسيدم ويكسره با اطمينانى كه از كلام سيّد در قلبم پيدا شده بود بطرف بغداد رفتم.

وقتى به بغداد رسيدم وسط روز بود، اوّل با خودم گفتم:(بد نيست، بطرف قهوه خانه ام بروم وببينم آنجا چه خبر است!)

وقتى نزديك قهوه خانه رسيدم ديدم قهوه خانه باز است وجمعيّت هم به عنوان مشترى روى صندلى ها براى خوردن چائى نشسته اند وشخصى بسيار شبيه به من كه حتّى براى چند لحظه فكر مى كردم كه در آينه نگاه مى كنم وخود را مى بينم مشغول پذيرائى از مشتريان است.

مردم متوجّه من نبودند ومن آرام آرام بطرف قهوه خانه رفتم تا آنكه به در قهوه خانه رسيدم. ديدم آن فردى كه شبيه به من بود بطرف من آمد وسينى چائى را به من داد وناپديد شد.

من هم با آنكه لرزش عجيبى در بدنم پيدا شده بود به روى خودم نياوردم وبه كارها ادامه دادم وتا شب در قهوه خانه بودم.

ضمناً به يادم آمد روزى كه مى خواستم از منزل بيرون بيايم زنم به من گفته بود: (مقدارى شكر براى منزل بخر).

لذا آن شب من چند كيلو شكر خريدم وبه منزل رفتم.

وقتى در زدم، زنم در را باز كرد ومن كيسه شكر را به او دادم.

او گفت: (باز چرا شكر خريدي؟!)

گفتم: (تو چند روز قبل گفته بودى كه شكر بخرم).

گفت: (تو كه همان شب خريدي! چرا فراموش مى كني؟!) وبدون آنكه زنم از نبودن چند روزه من اظهار اطّلاع كند وارد منزل شدم وفهميدم آن كسى كه به شكل وقيافه من در دكّان بوده شبها هم به منزل مى آمده است.

در موقع خوابيدن، ديدم زنم رختخواب مرا در اطاق ديگر انداخت.

گفتم: (چرا جاى مرا آنجا مى اندازي؟!)

گفت: (خودت چند شب است كه كمتر با من حرف مى زنى وگفته اى كه جاى مرا در آن اطاق بينداز!)

من به او گفتم: (درست است، ولى از امشب ديگر با تو در يك اطاق مى خوابم).

اينجا تذكّر اين نكته لازم است كه تصوّر نشود انسان مى تواند افراد مرتد وناصبى را با آنكه آنها واجب القتل هستند بدون اذن حاكم شرع مخصوصاً اگر جان خودش به خطر بيفتد بكشد. زيرا اگر اين عمل را انجام داد ممكن است مورد مؤاخذه اخروى واقع شود وامّا حاج محمّد حسن طبق آنچه از حالات او وكمك حضرت بقيّة اللّه (روحى فداه) نسبت به او استفاده مى شود اين است كه به او حالتى دست داده كه ديگر نتوانسته خود را نگه دارد وتقريباً تكليف از او ساقط شده است.

واحتمالاً شخصى كه به شكل وقيافه او در مغازه كار مى كرده وبه خانه او مى رفته ملكى بوده است كه خداى تعالى او را مأمور فرموده كه كارهاى او را انجام دهد تا مردم متوجّه غيبت او نشوند وبه كنجكاوى نپردازند.

(- ملاقات با امام زمان (عليه السلام))

<"024">استغاثه مرد سنّى به امام زمان (عليه السلام) ونجات او توسّط آن حضرت

عالم جليل شيخ على رشتى نقل مى كند كه: (وقتى از زيارت حضرت ابا عبد اللّه (عليه السلام) مراجعت كرده بودم واز راه آب فرات به سمت نجف اشرف مى رفتم، در كشتى كوچكى كه بين كربلا وطويرج بود نشستم واهل آن كشتى، همه از اهل حلّه بودند.

پس آن جماعت را ديدم كه مشغول لهو ولعب ومزاح شدند جز يك نفر كه با ايشان بود ودر عمل ايشان داخل نبود وآثار سكينه ووقار از او ظاهر بود، نه خنده مى كرد ونه مزاح وآن جماعت بر مذهب او عيب مى گرفتند، با اين حال در خوردن وآشاميدن با هم شريك بودند.

بسيار تعجّب كردم، مجال سؤال كردن نبود تا اينكه رسيديم به جايى كه به جهت كمى آب، ما را از كشتى بيرون كردند.

در كنار نهر راه مى رفتيم. پس از او پرسيدم كه دليل جدا بودن طريقه او از رفقايش وعيب گرفتن آنها از مذهبش چيست؟

او گفت: (اينها، خويشان من هستند از اهل سنّت مى باشند وپدرم نيز مثل اينها بود ولى مادرم از اهل ايمان، ومن نيز، سنّى بودم ولى به بركت حضرت حجّت صاحب الزّمان (عليه السلام) شيعه شدم).

پس از چگونگى آن سؤال كردم. گفت: (اسم من ياقوت وشغل من فروختن روغن در كنار جسر حلّه بود. سالى به جهت خريدن روغن از حلّه به اطراف ونواحى، پيش باديه نشينان اعراب رفتم.

چند منزلى دور شدم تا آنچه خواستم، خريدم وبا جماعتى از اهل حلّه برگشتم. در يكى از منازل بين راه من خوابيديم ولى وقتى كه بيدار شدم ديدم همه رفته اند وكسى نيست.

مسير راه، صحراى بى آب وعلفى بود كه درندگان بسيارى داشت ودر آن نزديكى نيز جاى آبادى نبود.

پس برخاستم وبار خود را جمع كرده وبه راه افتادم ولى راه را گم كردم ومتحيّر وترسان مانده بودم.

پس به خلفاء ومشايخ سنّى ها استغاثه كردم وآنها را در نزد خداوند شفيع قرار دادم وتضرّع نمودم ولى فَرَجى ظاهر نشد، پس پيش خود گفتم: من از مادرم مى شنيدم كه او مى گفت: (براى ما امام زنده اى است كه كنيه اش ابو صالح است واو گمشدگان را نجات مى دهد وبه فرياد درماندگان مى رسد وبه ضعيفان كمك مى نمايد).

پس با خداوند عهد كردم كه من به او استغاثه مى نمايم واگر مرا نجات داد به دينِ مادرم دربيايم. پس او را صدا زدم وبه وى استغاثه نمودم ناگاه شخصى را ديدم كه با من راه مى رود وبر سرش عمّامه سبزى است كه رنگش مانند اين بود (اشاره كرد به علفهاى سبز كه در كنار نهر روييده بود).

آنگاه راه را به من نشان داد وامر فرمود كه به دين مادرم دربيايم.

همچنين فرمود: (بزودى به قريه اى مى رسى كه اهل آنجا همه شيعه هستند).

گفتم: (اى آقاى من! شما با من تا اين قريه نمى آييد؟)

ايشان فرمودند: (نه! زيرا كه هزار نفر در اطراف بلاد به من استغاثه نموده اند ومن بايد آنان را نجات بدهم).

سپس آن حضرت از نظرم غائب شد. اندكى نرفتم كه به آن قريه رسيدم ومسافت تا آنجا بسيار بود وآن جماعت همراه من، روز بعد به آنجا رسيدند.

چون به حلّه رسيدم رفتم نزد فقهاى كاملين سيّد مهدى قزوينى - قدّس اللّه روحه - وقضيّه خود را نقل كردم ومعالم دين را آموختم واز او سؤال كردم: (آيا عملى هست كه بدان وسيله بشود بار ديگر آن حضرت را ملاقات نمايم).

ايشان فرمود: (چهل شب جمعه، حضرت ابى عبد اللَّه (عليه السلام) را زيارت كن).

پس من مشغول شدم ودر شبهاى جمعه براى زيارت از حلّه به آنجا مى رفتم تا آنكه يك شب باقى ماند.

در روز پنجشنبه كه از حلّه به كربلا رفتم چون به دروازه شهر رسيدم، ديدم اعوان ديوان، در نهايت سختى از واردين مطالبه تذكره مى كنند ومن نه تذكره داشتم ونه قيمت آن را ومتحيّر ماندم ومردم نيز در دم دروازه مزاحم يكديگر بودند.

پس چند دفعه خواستم كه خود را مخفى كرده واز آنها عبور كنم ولى موفّق نشدم. در اين حال صاحب خود حضرت صاحب (عليه السلام) را ديدم كه در هيأت طلاّب عجم، عمّامه سفيدى بر سر دارد وداخل بلد است.

چون آن حضرت را ديدم به ايشان استغاثه كردم، پس بيرون آمد ودست مرا گرفت وداخل دروازه نمود وكسى مرا نديد.

چون داخل شدم ديگر آن حضرت را نديدم ومتحسّر باقى ماندم).

(- منتهى الآمال)

<"025">نجات سيّد رشتى توسّط امام زمان (عليه السلام) وسفارشات آن حضرت در مورد خواندن نوافل وعاشوراء وجامعه

سيّد احمد بن سيّد هاشم بن سيّد حسن موسوى رشتى نقل مى كند كه: (در سنه 1280 هجرى قمرى، به قصد حجّ بيت اللَّه الحرام، از دار المرز رشت، به تبريز آمدم ودر خانه حاجى صفر على، تاجر تبريزى ساكن شدم.

چون قافله نبود سرگردان مانده بودم تا آنكه حاجى جبّار جلودار سدهى اصفهانى بطرف طرابوزن بار برداشت. پس از او مركبى كرايه كردم ورفتم.

چون به منزل اوّل رسيديم سه نفر ديگر به من ملحق شدند. يكى حاجى ملاّباقر تبريزى وديگرى حاجى سيّد حسين تاجر تبريزى وسوّمى حاجى على نامى بودند.

پس به اتّفاق يكديگر روانه شديم تا اينكه به ارزنة الرّوم رسيديم واز آنجا عازم طرابوزن شديم.

در يكى از منازل مابين اين دو شهر، حاجى جبّار جلودار، نزد ما آمد وگفت: (اين منزل كه در پيش داريم مخوف وترسناك است، قدرى زود حركت كنيد تا به همراه قافله باشيد).

چون در ساير منازل غالباً از عقب قافله با فاصله مى رفتيم. پس ما هم تخميناً دوساعت ونيم يا سه ساعت به صبح مانده به اتّفاق، حركت كرديم.

بقدر نيم يا سه ربع فرسخ ، از منزل خود دور شده بوديم كه هوا تاريك شد وبرف مشغول باريدن شد بطورى كه رفقا هر كدام سر خود را پوشانيده وتند حركت مى كردند.

من نيز هر چقدر كه تلاش كردم با آنها بروم ممكن نشد. تا آنكه آنها رفتند ومن تنها ماندم.

از اسب پياده شده ودر كنار راه نشستم وبسيار مضطرب بودم، چون بيش از ششصد تومان براى مخارج راه، به همراه خود نداشتم.

بعد از تأمّل وتفكّر، بنابر اين گذاشتم كه در همين جا بمانم تا صبح بشود وبه آن منزلى كه از آنجا بيرون آمده بوديم مراجعت كنم واز آنجا با چند نفر محافظ به قافله ملحق شوم.

در آن حال، در مقابل خود باغى ديدم ودر آن باغ، باغبانى كه در دست، بيلى داشت كه بر درختان مى زد كه برف از آنها بريزد.

او جلو آمد وبا فاصله كمى ايستاد وفرمود: (تو كيستي؟)

عرض كردم: (رفقاى من رفتند ومن مانده ام وراه را گم كرده ام).

به زبان فارسى فرمود: (نافله بخوان تا راه را پيدا كنى).

پس من مشغول نافله شدم وبعد از فراغ از تهجّد، باز آمد وفرمود: (نرفتى؟!)

گفتم: (واللّه راه را نمى دانم).

فرمود: (زيارت جامعه را بخوان).

من كه زيارت جامعه را حفظ نبودم واكنون هم حفظ نيستم با آنكه مكرّر به زيارت عتبات مشرّف شده ام ولى آنجا از جاى برخواستم وتمام زيارت جامعه را از حفظ خواندم.

باز ايشان نمايان شد فرمود: (نرفتى وهنوز هستي؟!)

بى اختيار مرا گريه گرفت. گفتم: (هستم، راه را نمى دانم).

فرمود: (زيارت عاشورا بخوان).

من زيارت عاشورا را نيز حفظ نبودم واكنون هم حفظ نيستم. پس برخاستم ومشغول خواندن زيارت عاشورا از حفظ شدم تا آنكه تمام لعن وسلام ودعاى علقمه را خواندم. ديدم باز آمد وفرمود: (نرفتى وهنوز هستى؟!)

گفتم: (نه! تا صبح هستم).

فرمود: (من حالا تو را به قافله مى رسانم).

پس رفت وبر الاغ سوار شد وبيل خود را به دوش گرفت وفرمود: (به همراه من سوار شو). پس من نيز سوار شدم.

پس عنان مركب خود را كشيدم تا به همراه ما باييد ولى حركت ننمود. ايشان فرمود: (جلو اسب را به من بده).

پس من جلوى اسب را به ايشان دادم. پس بيل را به دوش چپ گذاشت وعنان اسب را به دست راست گرفت وبه راه افتاد واسب در نهايت اطاعت، حركت كرد.

پس دست خود را بر زانوى من گذاشت وفرمود: ( شما چرا نافله نمى خوانيد؟ نافله! نافله! نافله!)

باز فرمود: (شما چرا عاشورا نمى خوانيد؟ عاشورا! عاشورا! عاشورا!)

بعد فرمود: (شما چرا جامعه نمى خوانيد؟ جامعه! جامعه!جامعه!)

ودر وقت طى مسافت به نحو استداره سير مى نمود. يك دفعه برگشت وفرمود: (آنها رفقايت هستند كه در لب نهر آبى فرود آمده ومشغول وضو گرفتن براى خواندن نماز صبح مى باشند).

پس من از الاغ پايين آمدم كه سوار اسب خود بشوم ولى نتوانستم. پس آن جناب پياده شد وبيل را در برف فرو كرد ومرا سوار كرد وسر اسب را به سمت رفقاء برگردانيد.

من در آن حال به خيال افتادم كه اين شخص چه كسى بود كه به زبان فارسى حرف مى زد؟ وحال آنكه زبانى، جز زبان تركى ومذهبى، غالباً جز عيسوى در آن حدود نبود. چگونه به اين سرعت مرا به رفقاى خود رساند؟!

بعد از لحظاتى پشت سر خود را نگاه كردم ولى احدى را نديدم واز او آثارى پيدا نكردم. پس به رفقاى خود ملحق شدم).

(- نجم الثّاقب)

<"026">بالا رفتن ديوار ونجات از دست سنّى ها به بركت امام زمان (عليه السلام)

شيخ محمّد انصارى مى گويد: (در سفرم به سامرّا، چون خواستم به سرداب مقدّس مشرّف شوم، مغرب گذشته بود ونماز واجب را نخوانده بودم. در مسجدى كه متّصل به درب سرداب است ديدم كه نماز جماعت است ونمى دانستم كه اين مسجد به تصرّف اهل تسنّن است ومشغول نماز عشاء هستند. پس، به اتّفاق فرزندم وارد شبستان شده ودر گوشه ايى از شبستان مشغول نماز وسجده بر تربت امام حسين (عليه السلام) شدم وچون از جماعت فارغ شدند جمعيّت از جلوى من گذشته وبه حالت غضب به من نظر مى كردند وناسزا مى گفتند. پس دانستم كه اشتباه كردم وتقيّه نكردم.

چون همه رفتند، ناگاه تمام چراغهاى شبستان را خاموش كرده ودر را به روى من بسته وهر چه استغاثه كردم وفرياد زدم كه: (من، غريب وزوّارم!) به من اعتنايى نكردند.

در آن وقت، حالت وحشت واضطراب عجيبى در من وفرزندم پيدا شد ومى گفتم خيال كشتن ما را دارند.

پس، گريان ونالان، با حالت اضطرار به حضرت حجّت بن الحسن (عليه السلام) متوسّل واز پروردگار به وسيله آن بزرگوار، نجات خود را خواستيم.

ناگاه فرزندم كه نزديك ديوار بود وناله مى كرد، گفت: (پدر! بيا كه راه پيدا شد وستونى كه جزء ديوار ونزديك به درب شبستان مى باشد، بالا رفته است).

چون نظر كردم، ديدم تقريباً به مقدار دو، سه وجب، ستون از زمين بالا رفته به طورى كه به آسانى از زير آن مى توان خارج شد.

پس من وفرزندم از زير آن خارج شديم وچون بيرون آمديم، ستون به حالت اوليّه خود برگشت وراه مسدود شد؛ شكر خدا را به جا آوردم.

فردا آمدم همانجا را ملاحظه مى كردم هيچ اثر ونشانه ايى از حركت ستون ديده نشد وسر سوزنى هم شكاف در ديوار نمايان نبود).

(- داستانهاى شگفت)

<"027">سيراب شدن ورسيدن به قافله با طى الارض

سيّد حسن بن حمزه كه يكى از علماء بزرگ شيعه است به نقل از مرد صالحى نقل مى كند كه: (من در يكى از سالها به قصد زيارت بيت اللّه واعمال حجّ از منزلم بيرون رفتم واتّفاقاً آن سال گرما وامراض مسرى زياد شده بود.

در راه، با غفلتى كه كرده بودم از قافله عقب افتادم. كم كم از كثرت تشنگى در آن بيابان گرم بى حال روى زمين افتادم ونزديك به هلاكت بودم، كه صداى شيهه اسبى به گوشم رسيد.

وقتى چشمم را باز كردم جوان خوش رو وخوشبوئى را سوار بر اسب ديدم كه بالاى سرم ايستاده وظرف آبى در دست داشت. از اسب پياده شد وآن آب را به من داد.

آن آب بقدرى سرد وشيرين بود كه من تا به حال مثل آن آب را نخورده ام. از آن آقا سؤال كردم: (تو چه كسى هستى كه اين لطف ومرحمت را به من نمودي؟!)

او گفت: (من حجّت خدا بر بندگان خدايم!

من بقيّة اللّه در زمينم!

من آن كسى هستم كه زمين را از عدل وداد، پُر خواهم كرد بعد از آنكه پُر از ظلم وجور شده باشد!

من فرزند حسن بن على بن محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب: هستم!).

وقتى او را شناختم، به من فرمود: (چشمهايت را روى هم بگذار). پس من دستور را عمل كردم وچشمهايم را روى هم گذاشتم.

پس از چند لحظه به من فرمود: (چشمت را باز كن). پس چشمم را باز كردم وخود را در كنار قافله ديدم.

در اين موقع آن حضرت از نظرم غائب شد.

(- نجم الثّاقب)

<"028">نجات پيدا كردن از اعدام در زندان رژيم شاهنشاهى توسّط امام زمان (عليه السلام)

مردى به نام حاج مؤمن در شيراز بود كه جمعى به تقوى واخلاص ومقام يقين وانقطاع او شهادت مى دهند.

در زمان رژيم سابق، مأمورين ساواك نزد پسردائى حاج مؤمن به نام عبدالنّبى چند قبضه اسلحه پيدا مى كنند ومتوجّه مى شوند كه او از افراد انقلابى است وبالأخره او را محكوم به اعدام مى نمايند.

وقتى حكم اعدامش به گوش پدر ومادرش مى رسد آنها مضطرب مى گردند وبه نزد مرحوم حاج مؤمن مى روند واز او تقاضاى دعاء مى كنند.

حاج مؤمن به مى گويد: (از رحمت خدا مأيوس نشويد! امروز تمام امور كائنات در دست حضرت بقيّة اللّه (عليه السلام) است ومن با شما همين امشب كه شب جمعه است در يك محلّ متوسّل به حضرت ولى عصر (عليه السلام) مى شويم، خداى تعالى قادر است كه از بركات وجود مقدّس آن حضرت فرزندتان را نجات دهد).

پس شب جمعه را حاج مؤمن وپدر ومادر آن شخصى كه مى خواسته اعدام شود احياء مى گيرند وچند ركعتى براى تصفيه روحشان نماز مى خوانند، سپس با دعاها وزيارتهائى كه دستور داده شده متوسّل به آن حضرت مى گردند وبعد مشغول تلاوت آيه شريفه (اَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ ويَكْشِفُ السُّوءَ) مى شوند وبه آن حضرت عرض مى كنند (- سوره نمل آيه 62)

كه: (آقا! اين جوان به خاطر رفع ظلم از سر شيعيان شما، به تهيّه اسلحه مبادرت كرده وهدفى جز دفاع از مظلوم نداشته وبلكه به خاطر يارى دين اسلام خودش را به خطر انداخته است، لذا از شما نجات او را درخواست مى كنيم).

بالأخره اين مناجات واين تضرّع وزارى تا اواخر شب طول مى كشد كه ناگهان هر سه نفر متوجّه مى شوند كه تمام اطاق را بوى عطر ومشك عجيبى احاطه كرده وآثار اظهار لطف حضرت بقيّة اللّه (روحى وارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء) اطاق را روشن مى كند وهر سه نفر آن حضرت را در بيدارى زيارت مى كنند وآن حضرت با كمال محبّت به آنها دلدارى مى دهد ورو به پدر ومادر آن جوان اعدامى مى كنند ومى فرمايند: (دعاء شما مستجاب شد، خداوند فرزند شما را نجات خواهد داد وهمين فردا به منزل برمى گردد).

مرحوم حاج مؤمن نقل مى كرد كه: (پدر ومادر آن جوان وقتى آن جمال مقدّس را ديدند وآن كلام دلربا را از آن حضرت شنيدند بى طاقت شده وتا صبح مدهوش روى زمين افتاده بودند. صبح كه آنها به هوش آمدند وبه سراغ فرزندشان كه قرار بود همان روز اعدام شود رفتند، از مسئولين زندان سؤال كردند: (فلانى چه شد). آنها در جواب گفته بودند: (ديشب ناگهان تصميم عوض شد وفعلاً اعدام او به تأخير افتاد وبنا شده كه در خصوص محكوميّت او تجديد نظرى شود). آنها خوشحال به منزل برمى گردند وهنوز ظهر نشده مى بينند كه آن جوان زندانى، به منزل آمده وآزاد گرديده است.

(- داستانهاى شگفت - ملاقات با امام زمان (عليه السلام))