شفا يافتگان ونجات يافتگان امام زمان عليه السلام

محدّث نورى

- ۱ -


مقدّمه:

يكى از وظايف مسلمين در زمان غيبت امام زمان (عليه السلام)، گسترش نام وياد آن حضرت مى باشد. بر اين اساس ودر راستاى تحقّق بخشيدن به اين هدف، ابزارهاى فرهنگى سهم عمده اى را دارا مى باشند كه نشر وپخش كتاب يكى از اين ابزارها مى باشد.

ما به حول وقوّه الهى سعى داريم با استفاده از امكانات محدود خود در زمينه آگاهى بخشيدن به مسلمانان وبلكه تمام مردم جهان پيرامون وجود مقدّس امام زمان (عليه السلام) وزنده كردن ياد آن حضرت در اذهان مردم تلاش نمائيم.

به اين اُميد كه تمام جهانيان به وجود حضرت ايمان بياورند وبا رشد فكرى واصلاح خويشتن، خود را آماده ظهور امام زمان (عليه السلام) نمايند وبدين وسيله، سعادت درك بهشت دنيايى اين جهان يعنى زندگى در زمان دولت حقّه امام زمان (عليه السلام) را پيدا كرده وسعادت دنيا وآخرت را كسب نمايند.

واحد تحقيقاتى گُل نرگس

نجات اسماعيل هرقلى از بريده شدن پا وخطر مرگ توسّط امام زمان  (عليه السلام)

اسماعيل بن عيسى بن حسن هرقلى مى گويد: (در جوانى از ران چپ من چيزى بيرون آمد كه آن را توثه مى گويند، به اندازه يك مشت انسان ودر هر فصل بهار مى تركيد واز آن خون وچرك مى رفت. اين درد، مرا از هر كارى، باز مى داشت. به حلّه آمد وبه خدمت رضى الدّين على بن طاووس رفتم واز اين مرض ابراز ناراحتى نمودم.

سيّد بن طاووس، جرّاحان حلّه را حاضر نمود، آن را ديدند وهمه گفتند: (اين توثه بر بالاى رگ اكحل برآمده است وبراى درمانى نيست مگر بريدن پا واگر اين كار را نيز انجام بدهيم شايد رگ اكحل بريده شود وآن رگ هرگاه بريده شد، اين شخص زنده نمى ماند واين بريدن چون خطرناك است، ما اين كار را انجام نمى دهيم).

سيّد به من گفت: (من به بغداد مى روم. بمان تا تو را همراه خود ببرم وبه اطبّاء وجرّاحان بغداد نشان دهم. شايد آگاهى ايشان بيشتر باشد وعلاجى براى تو پيدا كنند).

پس به بغداد آمديم وايشان اطبّا را طلبيد. آنان نيز همه همان چيزهاى قبلى را تشخيص دادند وهمان مسائل را مطرح كردند.

من بسيار دلگير وناراحت شدم. سيّد به من گفت: (حقّ تعالى نماز تو را با وجود اين نجاست كه به آن آلوده اى، قبول مى كند وصبر كردن در اين درد بى اجر نيست).

من گفتم: (حالا كه چنين است به زيارت سامرّاء مى روم وملتمس به ائمّه هُدى : مى شوم). سپس راهى سامرّاء شدم.

چون به آن شهر منوّر رسيدم به زيارت امامين همامين، امام على النّقى وامام حسن عسكرى (عليهما السلام) رفتم. سپس به سرداب رفتم وشب را در آنجا به درگاه حقّ تعالى بسيار ناليدم وبه صاحب الامر (عليه السلام) استغاثه نمودم.

صبح به طرف دجله رفتم ولباسهايم را شستم وغسل زيارت كردم. بعد مشكى را كه داشتم پُر از آب نمودم وبطرف شهر حركت كرد تا يك بار ديگر هم زيارت كنم.

به قلعه نرسيده بودم كه چهار سوار را مشاهده كردم كه در حال آمدن بودند.

چون در حوالى شهر سامرّاء جمعى از بزرگان خانه داشتند، گمان كردم كه ممكن است از ايشان باشند.

آنها چون به من رسيدند، ديدم كه دو جوان شمشير بسته اند، يكى از ايشان تازه محاسنش روئيده بود وديگرى، پيرمردى بود كه نيزه در دست داشت وديگرى شمشيرى حمايل كرده وتحت الحنك بسته ونيزه به دست گرفته بود.

سپس آن پيرمرد در دست راست قرار گرفت وتَهِ نيزه را بر زمين گذاشت وآن دو جوان در طرف چپ ايستادند وبر من سلام كردند وجواب سلام دادم.

سپس فرمود: (فردا راهى مى شوي؟!)

گفتم: (بله).

فرمود: (جلوتر بيا تا ببينم چه چيزى تو را آزار مى دهد).

من پيش خودم گفتم: (اهل اين شهر از نجاست دورى نمى كنند ومن غسل كرده ام ولباسم را آب كشيده ام وهنوز لباسهايم تر است، اگر دستش به من نرسد، بهتر است).

در اين فكر بودم كه ايشان خم شد ومرا بطرف خود كشيد ودست خود را بر آن جراحت گذاشت وفشار داد بطورى كه به درد آمد.

در همان حال آن شيخ گفت: (رستگار شد اى اسماعيل!)

من گفتم: (شما رستگاريد). وتعجّب كردم كه نام مرا از كجا مى داند.

باز همان شيخ گفت: اين امام است امام).

من كه متوجّه شدم دويدم وران وركاب آن حضرت را بوسيدم.

امام زمان (عليه السلام) راهى شد ومن در ركابش مى رفتم وگريه وزارى مى كردم. پس به من فرمود: (برگرد).

من گفتم: (هرگز از شما جدا نمى شوم).

باز فرمود: (برگرد كه مصلحت تو در برگشتن است).

وباز گفتم كه: (هرگز از شما جدا نمى شوم).

پس آن شيخ گفت: (اى اسماعيل! شرم ندارى كه امام دوبار فرمود برگرد وخلاف فرمايش ايشان عمل مى كنى).

اين حرف در من اثر كرد، پس ايستادم.

وقتى چند قدمى دور شدند، امام زمان (عليه السلام) رو به كرد وفرمود: (چون به بغداد رسيدى، مستنصر تو را مى طلبد وبه تو لطفى خواهد كرد پس از او قبول مكن، وبه فرزندم رضى بگو كه چيزى در باره تو، به على بن عوض بنويسد كه من به او سفارش مى كنم هر چه بخواهى، به تو بدهد).

من همانجا ايستاده بودم تا آنها از نظر من غايب شدند ومن بسيار تأسّف مى خوردم.

ساعتى در همانجا نشستم وبعد از آن به شهر برگشتم.

اهل سامرّاء چون مرا ديدند، گفتند: (حالت متغيّر است، آيا ناراحتى داري؟)

گفتم: (نه).

گفتند: (با كسى جنگ ودعوا كرده اي؟)

گفتم: (نه. امّا بگوييد كه اين سوارانى كه از اينجا گذشتند، را ديديد وشناختيد؟)

گفتند: (بلى، ممكن است از بزرگان باشند).

گفتم: (نه، بلكه يكى از ايشان امام زمان (عليه السلام) بود).

گفتند: (آيا زخمت را به ايشان نشان دادي؟!)

گفتم: (بلي! آن را فشرد ودرد هم آمد).

پس، ران مرا باز كردند ولى اثرى از آن جراحت نبود ومن خود نيز از تعجّب به شكّ افتادم وران ديگر را نگاه كردم امّا اثرى نديدم.

در اينجا مردم به من هجوم آوردند وپيراهن مرا پاره پاره كردند واگر بعضى از اهل شهر مرا خلاص نمى كردند، در زير دست وپا از بين مى رفتم.

اين جريان به حاكم بين النّهرين رسيد، پس آمد وماجرا را شنيد ورفت كه واقعه را به مستنصر بنويسد ومن شب در آنجا ماندم.

صبح جمعى مرا همراهى نمودند ودو نفر همراه من كردند وبعد برگشتند. صبح ديگر به شهر بغداد رسيدم.

ديدم كه مردم بسيارى بر سر پل جمع شده اند وهر كس كه مى رسد از او اسم ونسبش را مى پرسند. چون ما رسيديم ونام مرا شنيدند بر سر من هجوم كردند ولباسى را كه دوباره پوشيده بودم پاره پاره كردند ونزديك بود روح از تن من جدا شود كه سيّد رضى الدّين با جمعى رسيدند ومردم را از من دور كردند.

سيّد فرمود: (اين مردى كه مى گويند شفا يافته تويى كه اين غوغا را در اين شهر به راه انداخته اي؟)

گفتم: (بلى).

از اسب به زير آمده، ران مرا باز كرد وچون زخم را ديده بود واز آن اثرى نديد، مدّتى غش كرد وبيهوش شد وچون به خود آمد، گفت: (وزير مرا طلبيده است وگفته كه از سامرّاء اين طور نوشته اند ومى گويند آن شخص كه با تو ارتباط دارد، زود خبر او را به من برسان). ومرا با خود آن وزير كه قمى بود، برد.

سپس گفت: (اين مرد، برادر من واز صميمى ترين دوستان من است).

وزير گفت: (قصّه را از اوّل تا آخر براى من نقل كن).

پس من آنچه كه گذشته بود را نقل نمودم.

وزير در همان لحظه افرادى را به سراغ اطبّاء وجراحان فرستاد. وقتى حاضر شدند، گفت: (شما زخم اين مرد را ديده ايد؟)

گفتند: (بلى).

پرسيد كه: (دواى آن چيست؟)

همه گفتند: (علاج آن منحصر در بريدن است واگر ببرّند سخت است كه زنده بماند).

پرسيد: (بر فرض كه نميرد چه مدّت زمان مى خواهد تا آن زخم، خوب شود؟)

گفتند: (اقلّاً دو ماه، آن زخم باقى خواهد بود. بعد از آن شايد جوش خورده شود وليكن در جاى آن شيار سفيدى باقى خواهد ماند كه از آنجا مويى نخواهد روييد).

باز پرسيد: (شما چند روز شد كه او را ديده ايد؟)

گفتند: (امروز، روز دهم است).

سپس وزير ران مرا برهنه كرد. ايشان ديدند كه با ران ديگر اصلاً تفاوتى ندارد واثرى به هيچ وجه از آن زخم نيست.

در اين وقت يكى از اطبّاء كه از مسيحى بود، صيحه زده، گفت: (به خدا قسم كه اين شفا يافتن نيست مگر از معجزات مسيح، يعنى عيسى بن مريم).

اين خبر به خليفه رسيد. وزير را طلبيد. وزير مرا با خود به خدمت خليفه برد ومستنصر مرا امر فرمود كه آن قصّه را بيان كنم، ووقتى نقل كردم وبه پايان رسانيدم به خادمى دستور داد تا كيسه اى كه در آن هزار دينار بود را حاضر كرد.

مستنصر به من گفت: (اين مبلغ را خرج خودت بكن).

من گفتم: (نمى توانم قبول كنم).

گفت: (از چه كسى مى ترسى؟)

گفتم: (از آن كسى كه اين عمل، كار اوست. زيرا او امر فرمود كه چيزى قبول مكن).

پس، خليفه ناراحت شد وگريه كرد).

صاحب (كشف الغمّه) مى گويد: (از اتّفاقات جالب اين كه روزى من اين حكايت را براى عدّه اى نقل مى كردم. چون تمام شد، فهميدم كه يكى از آن عدّه، شمس الدّين محمّد پسر اسماعيل است ومن او را نمى شناختم.

از اين اتّفاق تعجّب نمودم وگفتم: (تو ران پدرت را هنگام داشتن زخم ديده بودي؟)

گفت: (آن موقع كوچك بودم، ولى در حال صحّت وبهبودى ديده بودم ومو از آنجا برآمده بود واثرى از آن زخم نبود وپدرم هر سال يك بار به بغداد مى آمد وبه سامرّاء مى رفت ومدّتها در آنجا بسر مى برد ومى گريست وتأسّف مى خورد به آرزوى آنكه مرتبه اى ديگر آن حضرت را ببيند.

او در آنجا مى گشت وديگر آن تشرّف نصيبش نشد وآنچه من مى دانم چهل بار ديگر به زيارت سامرّاء رفت تا اينكه شرف آن زيارت را دريافت كند ودر حسرت ديدن صاحب الامر (عليه السلام) از دنيا رفت).

(- كشف الغمّه)

شفاى حسين نائينى از مرضى كه تمام اطبّاء از معالجه آن عاجز شده بودند

جناب عالم فاضل، تقى ميرزا محمّد حسين نائينى اصفهانى مى گويد: من برادرى دارم كه نامش ميرزا محمّد سعيد است در حال حاضر مشغول تحصيل علوم دينيّه مى باشد. تقريباً در سال 1285 هجرى قمرى دردى در پايش ظاهر شد وپشت ساقش ورم كرد به نحوى كه آن را فلج كرد واز راه رفتن عاجز شد.

ميرزا احمد طبيب، را براى معالجه او آوردند، درمان كرد. كجى پشت پا بر طرف شد وورم نيز از بين رفت ومادّه متفرّق شد.

چند روزى نگذشت كه مادّه در بين زانو وساق ظاهر شد وپس از چند روز يك مادّه ديگر در همان پا، در قسمت ران پيدا شد ومادّه اى در ميان كتف، تا آنكه هر يك از آنها زخم شد ودرد شديد داشت وهر بار كه مى خواستند معالجه كنند، آن زخم ها منفجر مى شد واز آنها چرك مى آمد.

قريب يك سال يا بيشتر بر آن گذشت بطورى كه مشغول معالجه اين جراحات بود با معالجات گوناگون ولى هيچ يك از آنها خوب نشد، بلكه هر روز بر جراحت افزوده مى شد ودر اين مدّت طولانى قادر به گذاشتن پا بر زمين نبود واو را از محلّى به محلّ ديگر به دوش مى كشيدند.

به دليل طولانى شدن مريضى، مزاجش ضعيف شد وبخاطر زيادى خون وچرك كه از آن زخم بيرون رفته بود از او جز پوست واستخوان چيزى باقى نمانده بود وكار بر پدر ما سخت شد وبه هر نوع معالجه كه اقدام مى نمود، جز بيشتر شدن جراحت وضعف حال ومزاج اثرى نداشت.

كار آن زخمها به آنجا رسيد كه آن دو كه يكى در مابين زانو وساق وديگرى در ران همان پا بود اگر دست بر روى يكى از آنها مى گذاشتند چرك خون از ديگرى جارى مى شد.

در آن ايّام وباى شديدى در نائين ظاهر شده بود وما از ترس وبا در روستايى از روستاهاى آن پناه برده بوديم. بعد مطلّع شديم كه جرّاح حاذقى كه او را آقا يوسف مى گفتند در روستاى نزديك روستاى ما منزل دارد.

لذا پدر ما، كسى را نزد او فرستاد وبراى معالجه حاضر كرد وچون عمويم مريض را به او نشان داد، مدّتى ساكت شد تا آنكه پدرم از نزد او رفت ومن ماندم با يكى از دائى هايم كه او را حاجى ميرزا عبد الوهّاب مى گويند.

مدّتى با او پچ پچ كرد ومن از ظاهر آن صحبتها دانستم كه به او خبر نااميدى مى دهد واز من مخفى مى كند كه مبادا به مادرم بگويم ونگران شود وبه اضطراب بيفتد.

آنگاه، پدر برگشت. آن جرّاح گفت كه: (من اوّل فلان مبلغ، مى گيرم، آنگاه شروع به معالجه مى كنم).

هدف او از اين سخن اين بود كه امتناع والد از دادن آن مبلغ، براى او بهانه اى باشد جهت رفتن پيش از تمام كردن معالجه. پس وقتى پدر از دادن آنچه او پيش از معالجه مى خواست امتناع نمود، او فرصت را غنيمت شمرد وبه روستاى خود برگشت وپدر ومادرم دانستند كه اين كار جرّاح بخاطر نا اميدى وناتوانى او از معالجه كردن بود پس از او نيز مأيوس شدند.

دائى ديگرى داشتم كه به او ميرزا ابو طالب مى گفتند وشخصى در نهايت تقوا ودرستى بود ودر شهر نيز شهرتى داشت آنطور كه نامه هاى رفع حاجت ودر خواست بسوى امام عصر (عليه السلام) كه او براى مردم مى نوشت، سريع الاجابة وزود تأثير مى كرد ومردم در سختى ها وبلاها بسيار به او مراجعه مى كردند.

به همين دليل، مادرم از او خواهش كرد كه براى شفاى فرزندش، نامه حاجتى بنويسد.

روز جمعه نامه را نوشت ومادرم آن را گرفت وهمراه برادرم بطرف چاهى رفت كه نزديك روستاى ما بود. سپس برادرم آن نامه را در چاه انداخت واو در بالاى چاه معلّق بود.

در اين حال براى او وپدرم، رقّتى پيدا شد وهر دو سخت گريه كردند واين موضوع در آخرين ساعات روز جمعه بود.

چند روزى نگذشت كه من در خواب ديدم، سه سوار بر اسب به هيئت وشمائلى كه در جريان اسماعيل هرقلى وارد شده از صحرا بطرف خانه ما مى آيند.

در آن حال واقعه اسماعيل به خاطرم آمد كه در آن روزها از آن مطّلع شده بودم وجزئيّات آن در نظرم بود.

لذا متوجّه شدم كه آن سوار مقدّم، حضرت حجّت (عليه السلام) است واين كه آن جناب براى شفاى برادر مريض من آمده وبرادرم در بستر خود بر پشت خوابيده يا تكيه داده بود، چنانچه در اكثر روزها اينگونه بود.

بعد، حضرت حجّت (عليه السلام) نزديك آمدند ودر دست مباركشان نيزه اى داشت. آنگاه نيزه را در موضعى از بدن او گذاشت كه گويا در كتف او بود وبه او فرمود: (برخيز كه دائى ات از سفر آمده است).

در آن موقع اينطور فهميدم كه مراد آن جناب از اين كلام، بشارت است درباره آمدن دائى ديگرى كه داشتم ونامش حاجى ميزرا على اكبر است كه به سفر تجارت رفته بود وسفرش طول كشيده بود وما براى او نگران بوديم.

وقتى حضرت نيزه را بر كتف او گذاشت وآن سخن را فرمود، برادرم از جاى خواب خود برخاست وبراى استقبال دائى ميرزا على اكبر،با عجله بسوى درب خانه رفت.

از خواب بيدار شدم ديدم صبح شده وكسى جهت نماز صبح از خواب برنخاسته بود. از جاى برخاستم وبه سرعت نزد برادرم رفتم. پيش از آنكه لباس بر تن كنم او را از خواب بيدار كردم وبه او گفتم كه: (حضرت حجّت (عليه السلام) تو را شفا داده، برخيز).

دست او را گرفتم وبه پا داشتم. بعد، مادرم از خواب برخاست وبر سرِ من فرياد زد كه چرا او را بيدار كرده ام.

من گفتم: (حضرت حجّت (عليه السلام) او را شفا داده است).

وقتى او را به پا داشتم شروع به راه رفتن در فضاى اتاق نمود وآن شب طورى بود كه قدرت گذاشتن قدمش بر زمين را نداشت ونزديك يك سال يا بيشتر چنين بر او گذشته بود وديگران وى را از مكانى به مكانى او را حمل مى كردند.

سپس، اين حكايت در آن روستا منتشر شد وهمه جمع شدند تا او را ببينند، زيرا به عقل باور نداشتند ومن خواب را نقل مى كردم وبسيار خوشحال بودم از اين كه من مبادرت به بشارت شفا كردم در حالتى كه او در خواب بود، وچرك وخون نيز در آن روز قطع وزخمها بهبود يافت.

پيش از پايان هفته وچند روز بعد از آن، دائى ام نيز به سلامت از سفر باز آمد.

(- نجم الثّاقب)

ديدار شيخ حرّ عاملى با امام زمان (عليه السلام) در ده سالگى وشفا پيدا كردن از بيمارى توسّط

مرحوم شيخ حرّ عاملى مى گويد: (من وقتى ده ساله بودم مريضى سختى گرفتم به طورى كه فاميل ونزديكان من جمع شدند وگريه مى كردند وآماده شدند براى عزادارى ومطمئن شدند كه من در آن شب مى ميرم.

در حال خواب وبيدارى بودم كه پيامبر ودوازده امام را ديدم پس به آنها سلام كردم وبا يكى يكى آنها دست دادم وحضرت امام صادق (عليه السلام) با من صحبتى كرد كه يادم نيست فقط يادم هست كه آن حضرت براى من دعا كرد.

پس سلام كردم بر حضرت صاحب (عليه السلام) وبه آن حضرت دست دادم وگريه كردم وگفتم: (اى سرور من! مى ترسم كه با اين مريضى بميرم وبه آرزويم كه عالم شدن وعمل به دستورات الهى است نرسم).

ايشان فرمود: (نترس! چون تو با اين مريضى نمى ميرى بلكه خداوند بلند مرتبه وعالى قدر، تو را شفا مى دهد وعمرى طولانى مى كنى).

در آن وقت ظرفى را كه در دستش بود به دست من داد ووقتى از آن نوشيدم در همان لحظه شفا يافتم ومريضى ام كاملاً از من دور شد ونشستم وفاميل ونزديكانم تعجّب كردند ومن چيزى از آنچه ديده بودم نگفتم تا اينكه چند روزى گذشت وبعد ماجرا را گفتم).

(- اثبات الهداة)

شفاى مرد زيدى مذهب از مرض غيرقابل علاج توسّط صاحب پسرانش

سيّد باقى بن عطوه علوى حسنى مى گويد: (پدرم عطوه زيدى بود واو را مرضى بود كه اطبّاء از علاجش عاجز بودند واو از ما پسران، آزرده بود واز ميل ما به مذهب اماميّه ناراحت بود.

مكرّر مى گفت: (تا صاحب شما مهدى (عليه السلام) نيايد ومرا از اين مرض نجات ندهد من شما را تصديق نمى كنم وبه مذهب شما قائل نمى شوم).

اتّفاقاً شبى در وقت نماز مغرب وعشاء، ما همه يك جا جمع بوديم كه فرياد پدر را شنيدم كه مى گويد: (بشتابيد).

وقتى با عجله پيش او رفتم، گفت: (بدويد وصاحب خود را دريابيد كه همين الآن، از پيش من بيرون رفت).

ما هر چند دويديم كسى را نديدم. برگشتيم وپرسيديم: (موضوع چه بود؟)

گفت: شخصى به نزد من آمد وگفت: (يا عطوه!)

من گفتم: (تو كيستي؟)

گفت: (من صاحب پسران تو هستم، آمده ام كه تو را شفادهم).

بعد از آن، دست دراز كرد وبر موضع درد من كشيد. من وقتى به خود نگاه كردم اثرى از آن ناراحتى نديدم).

(- كشف الغمّه)

امام زمان (عليه السلام) به من فرمود: (به اذن خداى تعالى برخيز) ومرض فلج بكلّى از من برطرف شد

جمال الدّين زهدرى در حلّه مبتلاء به فلج شديدى شده بود، اقوام وفاميلش او را به اطبّاء زيادى نشان دادند، كه شايد معالجه شود ولى هر چه آنها بيشتر او را معالجه مى كردند او كمتر عافيت مى يافت.

بالأخره وقتى از معالجه اش مأيوس شدند تصميم گرفتند كه او را يك شب در مقام حضرت صاحب الامر (عليه السلام) كه در حلّه است دخيل كنند.

خود وى قضيّه را اينگونه نقل مى كند: (من مبتلاء به مرض فلج بودم، ولى آن شب كه مرا به مقام حضرت بقيّة اللّه (عليه السلام) برده بودند چيزى نگذشت، كه ديدم مولايم حضرت صاحب الامر (عليه السلام) از درب مقام وارد شد.

من سلام كردم، جواب مرحمت كرد وبه من فرمود: (برخيز).

عرض كردم: (آقا جان يك سال است كه قدرت بر حركت ندارم).

باز فرمود: (به اذن خداى تعالى برخيز). وزير بغل مرا گرفت وبه من در ايستادن كمك كرد.

من برخاستم در حالى كه هيچ اثرى از كسالت در من نبود وبه كلّى مرض فلج از من برطرف شده بود وآن حضرت غائب گرديد.

وقتى مردم مرا در اين حال ديدند ومتوجّه شدند كه حضرت بقيّة اللّه (عليه السلام) مرا شفا داده اند، به سر من ريختند ولباسهاى مرا پاره پاره كردند وبردند، ولى دوستان مرا به خانه بردند ولباسم را عوض كردند).

(- كفاية الموحّدين)

پُر شدن قبّه از نور وبينا كردن زن كور شده توسّط امام زمان (عليه السلام)

شيخ شمس الدّين محمّد بن قارون مى گويد: (مردى از اصحاب سلاطين كه اسمش معمر بن شمس بود، پيوسته قريه برس را كه در نزديكى حلّه بود، اجاره مى كرد وآن قريه، وقف علويين بود واز براى او نايبى بود كه غلّه آن قريه را جمع مى كرد كه نام او ابن الخطيب بود واز براى او نيز، غلامى بود كه متولّى نفقات او بود كه به او عثمان مى گفتند.

ابن الخطيب از اهل ايمان وصلاح بود وعثمان، ضدّ او بود وايشان پيوسته با يكديگر در امر دين مجادله مى كردند.

پس روزى اتّفاق افتاد كه هر دو آنها در نزد مقام حضرت ابراهيم خليل (عليه السلام)، در برس كه در نزديكى تلّ نمرود بود، حاضر شدند ودر آن موقع نيز جماعتى از رعيّت وعوام حاضر بودند.

پس ابن الخطيب به عثمان گفت: (اى عثمان! الان حقّ را واضح وآشكار مى نمايم. من بر كف دست خود مى نويسم نام آنهايى را كه دوست دارم كه ايشان، حضرات على (عليه السلام) وحسن (عليه السلام) وحسين (عليه السلام) هستند وتو نيز بر دست خود بنويس نام آنهايى را كه دوست دارى كه فلان وفلان وفلان هستند! آنگاه دست نوشته من وتو را با هم مى بنديم وبر روى آتش نگه مى داريم. دست هريك كه سوخت معلوم مى شود كه آن شخص باطل است وهر كس كه دستش سالم ماند، بر حقّ است).

عثمان اين امر را انكار كرد وبه اين راضى نشد. رعيّت وعوام كه در آنجا حاضر بودند بر عثمان طعنه مى زدند كه: (اگر مذهب تو حقّ است، چرا به اين امر راضى نمى شوي؟!)

مادر عثمان كه در آنجا حاضر بود سخنان رعيّت وعوام را شنيد كه بر پسر او طعنه مى زدند، پس در حمايت از پسر خود، آنها لعن ونفرين وتهديد نمود ودر اين اظهار دشمنى كردن بسيار زياده روى ومبالغه نمود.

پس در همان حال چشمهاى او كور شد وهيچ چيز را نمى ديد. چون كورى را در خود ديد، رفقاى خود را صدا زد. چون آنها نزد او آمدند ديدند كه چشمهاى او صحيح است وليكن هيچ چيز را نمى ديد. پس دست او را گرفتند وبه حلّه بردند واين خبر شايع گرديد.

پس از حلّه وبغداد اطبّايى را براى معالجه چشم او آوردند ولى هيچ كدام از آنها قادر به معالجه او نبودند.

سپس زنان مؤمنانى كه او را مى شناختند ورفقاى او بودند به نزد او آمدند به او گفتند: (آن كسى كه تو را كور كرد، آن حضرت صاحب الامر (عليه السلام) است. پس اگر تو شيعه شوى ودوستى او را اختيار كنى واز دشمنان او بيزارى بجويى، ما ضامن مى شويم كه حقّ تعالى به بركت آن حضرت، به تو سلامتى وعافيت عطاء نمايد وگرنه خلاصى از اين بلا براى تو ممكن نيست).

آن زن به اين امر راضى شد. پس چون شب جمعه شد، او را برداشتند ودر حلّه به قبّه اى كه مقام حضرت صاحب الامر (عليه السلام) است بردند واو را داخل قبّه كردند وآن زنان مؤمنه نيز بر درب آن قبّه خوابيدند.

چون مقدارى از شب گذشت، آن زن با چشمهاى بينا بسوى آنها بيرون آمد ويكايك ايشان را مى شناخت ورنگ جامه هاى هريك از آنها را به ايشان خبر مى داد.

آن زنان همگى شاد وخوشحال شدند وخدا را بر حُسن عافيت او حمد كردند. سپس از او كيفيّت خوب شدنش را پرسيدند.

او گفت: (چون شما مرا داخل قبّه كرديد واز قبّه بيرون آمديد، ديدم كه دستى آمد وگفت: (بيرون برو كه خداى تعالى تو را عافيت داده است).

پس كورى از من رفت وقبّه را ديدم كه پر از نور گرديده بود ومردى را در ميان قبّه ديدم.

گفتم: (تو كيستي؟)

گفت: (منم محمّد بن حسن (عليهما السلام)). سپس غايب گرديد.

پس، آن زنان برخاستند وبه خانه هاى خود برگشتند وعثمان، پسر او شيعه شد وايمان او ومادرش نيكو شد واين قصّه بسيار شايع گرديد وآن قبيله به وجود امام زمان (عليه السلام) يقين كردند.

(- بحار الانوار)

پُر شدن خانه از نور وديدار با امام زمان (عليه السلام) وجوان شدن وشفا پيدا كردن پيرمردِ

شمس الدّين محمّد بن قارون مى گويد: (در حلّه حاكمى بود كه به او مرجان صغير مى گفتند واو از ناصبيان بود. پس به او گفتند كه: (ابو راجح پيوسته صحابه را سبّ مى كند).

پس آن خبيث امر كرد كه او را حاضر گردانند. چون حاضر شد، امر كرد كه او را بزنند وچندان او را زدند كه نزديك به هلاكت رسيد. جميع بدن او را زدند، حتّى صورت او را آنقدر زدند كه از شدّت آن، دندانهاى او ريخت وزبان او را بيرون آوردند وآن را به زنجير آهنى بستند. بينى او را سوراخ كردند. ريسمانى از مو، را داخل سوراخ بينى او كردند. سر آن ريسمان مويين را به ريسمان ديگر بستند وسر آن ريسمان را به دست عدّه اى دادند وبه آنها امر شد كه او را با آن جراحت وآن هيئت در كوچه هاى حلّه بگردانند وبزنند.

پس، آن اشقياء او را بردند وچنان كردند كه به آنها دستور داده شده بود. سپس، حالت او را به حاكم لعين خبر دادند وآن خبيث امر به قتل او نمود.

حاضران گفتند: (او مردى پير است وآنقدر جراحت به او رسيده كه او را خواهد كشت واحتياج به كشتن ندارد). وچندان مبالغه در شفاعت او نمودند تا آنكه امر كرد كه او را رها نمودند.

اهل او، وى را به خانه بردند وشكّ نداشتند كه او در همان شب خواهد مرد.

چون صبح شد، مردم به نزد او رفتند. ديدند كه او ايستاده است ومشغول نماز است وصحيح وسالم شده است ودندانهاى ريخته او برگشته وجراحتهاى او كاملاً خوب شده است وشكستگى هاى او نيز زايل شده بود.

مردم از حال او تعجّب كرده وچگونگى قضيّه سؤال نمودند.

او گفت: (من به حالى رسيدم كه مرگ را معاينه ديدم وزبانى نمانده بود كه از خدا سؤال كنم. پس در دل خود از حقّ تعالى ومولاى خود، حضرت صاحب الزّمان (عليه السلام) سؤال واستغاثه وطلب دادرسى نمودم.

چون شب، تاريك شد، ديدم كه تمام خانه، پر از نور شد. ناگاه حضرت صاحب الامر والزّمان (عليه السلام) را ديدم كه دست شريف خود را بر روى من كشيد وفرمود: (بيرون برو وعيال خود را كمك كن. به تحقيق كه حقّ تعالى به تو عافيت عطا كرده است). پس صبح كردم در اين حالت كه مى بينى).

شيخ شمس الدّين محمّد بن قارون، راوى اين داستان مى گويد: (به خداى تبارك وتعالى قسم مى خورم كه اين ابو راجح، مرد ضعيف اندام وزرد رنگ وبد صورت وكوسه وضع بود ومن دائم به آن حمّامى مى رفتم كه او را بر آن حالت وشكل مى ديدم كه وصف كردم. پس در صبح روز ديگر من بودم با آنها كه بر او داخل شدند؛ پس او را ديدم كه مردى قوى ودرست قامت شده است وريش او بلند وروى او سرخ گرديده ومانند جوانى شده است كه در سنّ بيست سالگى باشد وبه همين هيئت وجوانى بود وتغيير نيافت تا آنكه از دنيا رفت).

چون قضيّه او پخش شد، حاكم او را طلب نمود. پس وى حاضر شد. حاكم لعين كه ديروز او را بر آن حال ديده بود وامروز او را بر اين حال كه ذكر شد واثر جراحات را در او نديد ودندانهاى ريخته او را ديد كه برگشته است پس از اين حال، وحشت بسيارى او را فرا گرفت.

آن حاكم خبثى پيش از اين قضيّه، وقتى كه در مجلس خود مى نشست، پشت خود را به جانب مقام حضرت صاحب الزّمان (عليه السلام) كه در حلّه بود مى كرد وپشت پليد خود را به جانب قبله ومقام آن جناب مى نمود ولى بعد از اين قضيّه روى خود را به مقام آن جناب مى كرد وبه اهل حلّه نيكى ومدارا مى نمود وبعد از آن، مدّتى بيش نگذشت كه مُرد وآن معجزه باهره، به آن خبيث فايده اى نبخشيد.

(- بحار الانوار)

ساطع شدن نورى در خانه وبام خانه وشفا پيدا كردن مرد فلج توسّط امام زمان (عليه السلام)

شخصى به نام حسين مدمل بود كه در نزديكى صحن حضرت امير المؤمنين (عليه السلام) خانه اى داشت كه به آن، ساباط حسين مدمل مى گفتند كه متّصل به ديوار صحن مقدّس بود وحسين مدمل، صاحب ساباط، داراى زن وبچّه هايى بود.

او پس مبتلا به فلج شد وبعد مدّتى قادر به بلند شدن نبود وعيال وفرزندانش در وقت حاجت او را بر مى داشتند.

به سبب طولانى شدن زمان مرض او، خانواده او بسيار در شدّت وسختى افتادند وبه فقر وفلاكت مبتلا شدند ومحتاج به خلق شدند.

در سال 720 هجرى قمرى در شبى از شبها بعد از آنكه مدّتى از شب گذشته بود پسر وعيال او بيدار شدند وديدند كه در خانه وبام خانه، نورى ساطع شده است به نحوى كه ديده ها را مى ربايد. پس آنها به حسين گفتند: (چه خبر است؟)

گفت: (امام زمان (عليه السلام) به نزد من آمد وبه من فرمود كه: (برخيز اى حسين!)

عرض كردم كه: (اى سيّد من! مى بينى كه من نمى توانم برخيزم؟)

پس آن حضرت دست مرا گرفت وبلند كرد. در همان حال، مرض من از بين رفت ومن صحيح وسالم شدم.

سپس حضرت به من فرمود: (اين ساباط، راه من است كه به اين راه به زيارت جدّ خود مى روم، ودرب آن را در هر شب ببند).

عرض كردم: (شنيدم واطاعت كردم اى مولاى من!)

پس آن حضرت برخاست وبه زيارت حضرت امير (عليه السلام) رفت وآن ساباط مشهور شده است به ساباط حسين مدمل ومردم از براى ساباط، نذرها مى كردند وبه بركت حضرت قائم (عليه السلام) به حاجت خود مى رسيدند.

(- نجم الثّاقب)

شفاى چشم زن كور توسّط امام زمان (عليه السلام) ودستور آن حضرت به زن در مورد خدمت به شوهرش

شيخ شمس الدّين محمّد بن قارون مى گويد: (مردى در قريه دقوسا كه يكى از قريه هاى كنار نهر فرات بزرگ است، ساكن بود).

نام آن مرد نجم ولقبش اسود بود وبسيار آدم خوب واهل خيرى بود. وى، زن صالحه اى داشت بود كه به او فاطمه مى گفتند واو نيز زن خوب وصالحه اى بود. آنها يك پسر ويك دختر داشتند كه اسم پسر، على واسم دختر، زينب بود.

آن مرد وزن هردو نابينا شدند ومدّتى بر اين حالت، باقى ماندند. در يكى از شبها، زن ديد كه دستى بر روى او كشيده شد وگوينده اى گفت: (حقّ تعالى ، كورى را از تو برطرف كرد، برخيز وشوهر خود، ابو على را خدمت كن ودر خدمت او كوتاهى نكن).

زن مى گويد: (من چشمم را باز كردم وديدم كه خانه پراز نور است پس دانستم كه آن شخص حضرت قائم (عليه السلام) است).

(- نجم الثّاقب)

رفتن به مقام امام زمان (عليه السلام) در بيرون نجف وشفا گرفتن از آن حضرت

مردى از اهل كاشان به نجف اشرف رفت تا از آنجا عازم حجّ بيت اللّه گردد ولى در نجف، به مرض شديدى گرفتار شد بطورى كه پاهاى او خشك شد وقدرت بر راه رفتن نداشت.

رفقاى او، وى را در نجف، در نزد يكى از صلحاء گذاشته بودند كه آن مرد صالح، حجره اى در صحن مقدّس داشت.

آن مرد صالح هر روز، در را بر روى او مى بست وبه صحرا مى رفت.

در يكى از روزها، آن مريض به آن مرد صالح گفت: (دلم تنگ شده است واز اين مكان وحشت زده شده ام. امروز مرا با خود بيرون ببر ودر جايى بينداز. آنگاه به هر جا كه مى خواهى برو).

مرد مريض مى گويد: (پس آن مرد راضى شد ومرا با خود بيرون برد ودر بيرون نجف، مقامى بود كه آن را مقام حضرت قائم (عليه السلام) مى گفتند.

پس مرا در آنجا نشاند ولباس خود را در آنجا در حوضى كه بود شست وبر بالاى درختى كه در آنجا بود، انداخت وسپس به صحرا رفت ومن تنها در آن مكان ماندم. در اين فكر بودم كه آخر امر من به كجا منتهى مى شود كه ناگاه جوان خوش رو وگندم گونى را ديدم كه داخل آن صحن شد وبر من سلام كرد وبه حجره اى كه در آن مقام بود، رفت.

آن جوان در نزد محراب، با خضوع وخشوع چند ركعت نماز بجاى آورد كه من هرگز نمازى به آن خوبى نديده بودم.

چون نمازش تمام شد، پيش من آمد واز احوال من سؤال نمود. به او گفتم: (من به بلايى مبتلا شده ام كه سينه من از آن تنگ شده است وخداوند نه مرا عافيت مى دهد كه سالم بشوم ونه مرا از دنيا مى برد كه خلاص بشوم).

آن مرد به من فرمود: (ناراحت نباش! به زودى حقّ تعالى هر دو را به تو عطا مى كند).

سپس او از آن مكان گذشت وچون بيرون رفت، من ديدم كه آن لباس از بالاى درخت به زمين افتاد. پس از جا برخاستم وآن لباس را گرفتم وشستم وبر درخت انداختم.

بعد از آن با خود فكر كردم وگفتم: (من كه نمى توانستم كه از جا بلند شوم. اكنون چگونه چنين شد كه بلند شدم وراه رفتم).

چون در خود نظر كردم، هيچ گونه درد ومرضى در خويش نديدم. دانستم كه آن مرد، حضرت قائم (عليه السلام) بود كه حقّ تعالى به بركت آن بزرگوار واعجاز او، مرا عافيت بخشيده است.

سپس از صحن آن مقام بيرون رفتم ودر صحرا نظر كردم، كسى را نديدم. پس بسيار نادم وپشيمان شدم كه چرا من آن حضرت را نشناختم.

آن مرد صالح كه صاحب حجره بود آمد ووقتى حال مرا ديد بسيار متحيّر گرديد. پس من قضيّه را براى او شرح دادم. او نيز بسيار حسرت خورد كه موفّق به ملاقات آن بزرگوار نشده است).

اين فرد با آن مرد صالح به حجره باز مى گردد وصحيح وسالم بود تا آنكه رفقاى او آمدند وچند روز با ايشان بود، آنگاه مريض شد ووفات كرد.

او را در صحن مقدّس دفن كردند وصحّت آن دو چيز كه حضرت قائم (عليه السلام) به او خبر داد، ظاهر شد كه يكى عافيت وديگرى مُردن بود).

(- بحار الانوار)