سيرى در زمان ومكان برزخى، منتهى به ظهور مهدى (ع)

آية الله نجفى قوچانى

- ۴ -


ديدار با حضرت ابا لفضل (عليه السلام) وحضرت على اصغر (عليه السلام) وگرفتن تذكره عبور وكسب معارف از ايشان

كم كم آن بزرگوار تسكين يافته، من وهادى جلو رفته، تعظيم وسلام نموديم. هادى تذكره داد وامضاى على (عليه السلام) را بوسيده، ردّ نمود.

من از خوشحالى سر از پا نشناخته، خود را به قدمهاى مباركش انداختم وزمين را بوسيده واشك شوق وخوشحالى جارى بود.

فرمود: (چطور بر شما گذشت؟)

عرض كردم: (الحمد للَّه على كلّ حال. اُميد ماها به شما، درهمه عوالم بوده وخواهد بود). (انتم السّبيل الأعظم والصّراط الاقوم والوسيلة الكبرى). (شما بزرگترين راه هدايت وصراط محكم ومستقيم ووسيله بسيار بزرگ الهى هستيد).

مجدّداً خود را به قدمهاى ايشان انداختم؛ بوسه دادم وايستادم.

فرمودند: (اگرچه دستورى جارى نشده است كه توسّل وشفاعت از شماها در همه عوالم برزخى بشود، بلكه به زاد وتوشه خود، اين مسافرت را طى نماييد، مگر در آخر كار وسفر جهنّم، الّا آنكه مددهاى باطن ما با شما است وفتوّت من مقتضى است كه امثال شما مساكين كه بارها تشنه در راه زيارت برادرم بوده ورفته ايد واقامه عزاى او را داشته ايد، دستگيرى ونگاهدارى نماييم).

در اين ميان مى ديدم جوانى كم سنّ، در پهلوى ابو الفضل (عليه السلام) نشسته ومثل خورشيد مى درخشد كه طاقت ديدار نورانيّت او را نداريم وبسيار جلالت وبزرگوارى از او تراوش مى نمايد وابو الفضل (عليه السلام) نسبت به او با تأدّب وفروتنى، گاهى سخن مى گويد. معلوم بود كه در نظر بزرگوارش، مهمّ است. از هادى پرسيدم، گفت: (نمى دانم، ولى آن صاحب صوت خوش كه تلاوت سوره (هَلْ اَتى) مى نمود، گويا همين باشد).

از ديگرى كه از ما مقدّم بود، پرسيدم، گفت: (گويا، على اصغر، حجّت كبراى حسينى است. دليل بر اين، آن خطّ سرخى كه مثل طوق در زير گلوى انورش ديده مى شود كه آن گلوى مبارك را زينت ديگرى داده).

گفتم: (خيلى سزاوار وحتم است رجعت ما براى انتقام، اى كاش كه ما را رجعت دهند).

ابو الفضل (عليه السلام) ملتفت مساره (گفتگوى سرّى) ما شده، فرمود: (ان شاء اللَّه بزودى خواهدشد). (وَاُخْرى تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وفَتْحٌ قَريبٌ). (ونعمت ديگرى كه آن را دوست داريد به شما مى بخشد وآن يارى خداوند وپيروزى نزديك است). (سوره صفّ آيه 13)

ومن يقين نمودم كه جوان، على بن الحسين است ودر جلال وجمال او مبهوت بودم ومرا بقدرى مجذوب نمود كه توانايى در من نماند كه از او نظر بردارم وتُند نظرنمودن به بزرگان، لعلّ خلاف ادب باشد وبا آنكه جلال وبزرگوارى او، (دورباش) و(كورباش) مى نمود، جلالش مى راند وجمالش مى خواند. در بين اين دو محظور متضادّ واقع شدم.

بدنم بشدّت مى لرزيد، كه خوددارى نمى توانستم نمود. توجّه به من فرمود، گويا حال مرا دريافت. خلعتى فرستاد. به دوش من انداختند ومن كه اين مرحمت را ديدم كه عشق وعلاقه مرا نسبت به خودش توجّه نموده ولذا زمين را بوسيدم وقلبم از آن اضطراب تسكين يافت كه محبّت طرفينى (دو جانبه) است وبى دردسر شد.

هادى گفت: (بيا برويم به منزل خود استراحتى بنماييم ويا اينكه در ميان اين باغات، سياحتى كرده باشيم. تذكره كه امضاء شده، خلعت هم كه گرفتى).

با خود گفتم: (اين بيچاره از سببى كه طور او وراى طور عقل است، خبر ندارد ونمى داند كه من چنان علاقمند به اين مجلس واهل آن هستم كه توانايى جدايى ندارم).

گفتم: (هادى! در اين مجلس، من زبان سخن ندارم. بپرس اين خلعت را چرا به من داد وحال آنكه من خود را قابل نمى دانم كه نظرى به من كند، تا چه رسد به اين موهبت عُظمى!)

هادى اين عرض حال را به وكالت از من اظهار داشت.

فرمودند: (وقتى در منبر پس از عنوان آيه (يا اَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ* قُمْ فَأَنْذِرْ). (اى جامه خواب به خود پيچيده! برخيز وانذار كن) و(سوره مدّثّر آيه 1 و2)

بيان شأن نزول او را تطبيق نمود بر من، در حالى كه پدرم تنها در ميدان كربلا صداى (هل من ناصر) (آيا يارى كننده اى هست؟) بلند بود ومن در ميان خيمه گريان شدم واز اين تطبيق مرا خشنود نمود؛ بلكه پيغمبر خدا نيز خوشش آمد. من براى اين، آن را دادم واين ولو در خور او نيست؛ ولى درخور اين عالَم هست. چه آنچه در اين عالَم است از حُسن وبها وزيبايى، رقيقه آن حقيقت وسايه آن شاخه گُل است. واز اين جهت برزخ است وچنانچه به موطن اصلى وآن حقايق صرف رسيد، به او خواهد رسيد).

(ما لا عين رأت ولا اذن سمعت وما خطر على قلب بشر). (نعمتهايى كه نه چشمى ديده ونه گوشى شنيده ونه بر قلب بشرى خطور كرده است).

ناگهان برخاستند وبر اسبهاى خود سوار شدند واسبها پرواز نموده، از اين شهر بيرون رفته وبه مقام شامخ خود رهسپار شدند. من دست هادى را گرفته، با حسرت تمام رو به منزل آمديم وهر چه نظر كرديم، آن نمايشى كه اوّل داشتند ديگر نداشتند وآن دلبستگى به آنها از هم گسيخته گرديد.

گفتم: (خوب است فردا حركت كنيم).

گفت: (ممكن است تا ده روز در اينجا استراحت كنيم).

گفتم: (ده دقيقه هم مشكل است. من هيچ راحتى ندارم مگر اينكه به او برسم ويا نزديك به او باشم).

گفت: (چه پُر طمعى تو! مگر ممكن است در اين عالم تعدّى از حدود خود؟! اينجا داردنياى جهالت آميز نيست كه حيف وميلى رُخ دهد وميزان عدلش سر مويى خطاكند. بلى! تفضّلاتى كه دارند، گاهى عطف توجّهى به دوستان كنند وامّا جريان يافتن هوسناكى هاى بى ملاك، فحاشا وكلاّ! آنها در اوج عزّت وتو در حضيض تراب مذلّت). (وما للتّراب وربّ الارباب!) (وخاك پست كجا وپروردگار جهانيان كجا!)

اگر چه لوعه دل فرو ننشست ولى چاره اى نداشتم، جزسكوت. چو شرح حال من به قياسات منطقى، قالب نمى خورد وهادى هم به غير آن منطق، منطقى نداشت. پس لب فرو بستم، تا خدا چه خواهد.

هادى گفت: (بيا قدرى در ميان اين باغات تفرّج كنيم). رفتيم. همّى براى من حاصل نمى شد. از هر چه مى رود سخن دوست خوشتر است. گفتم: (او چرا در تلاوت خود، اختيار سوره (هَلْ اَتى) را نموده بود).

هادى گفت: (ما چه مى دانيم در اين چه حكمت بوده ولازم هم نيست كه بدانيم. آنچه لازم است كه بدانيم، آنچه مى كنند ومى گويند بر وفق حكمت وصواب وصلاح است؛ امّا گفتن اينكه حكمت آن اين است نه آن، علاوه بر اينكه يك نوع فضولى وتصرّف درمعقولات است، كار باخطرى هم هست، چه احتمال كذب وتكذيب مى رود.

بلى! ما به اندازه فهم خودمان مى توانيم بگوييم. چون اين سوره مباركه در فضائل على (عليه السلام) واهل بيت على (عليهم السلام) است واينها هم على (عليه السلام) را دوست دارند ودر اين سوره هم نشر فضائل على (عليه السلام) است، پس آن را هم دوست دارند. چنانكه تو هم گفتى كه من هم دوست دارم ويا آنكه در (ويُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّه مِسْكيناً ويَتيماً واَسيراً). (وغذاى خود را با اينكه به (سوره انسان آيه 8)

آن نياز دارند، به مسكين ويتيم واسير مى دهند). اشاره اى داشته است به مصيبت خودش وپدرش، هنگامى كه براى او آب مطالبه كرد وندادند، با آنكه آب، بى بهاتر از طعام بود واين يتيم ومسكين واسير، از آن سه نفر به درجاتى فاضلتر بود، مع ذلك اگر دَم نزنيم از حكمت كار آنها، بهتر ومأمونتريم).

گفتم: (اگر اين وجه آخرى غرض او باشد، معلوم مى شود خون اينها هنوز در جوشش است).

گفت: (البتّه در جوشش است وبقاى آن خطّ قرمز در زير گلويش نيز مؤيّد، بلكه اقوى دليل است واينها بيش از مؤمنين، انتظار فرج دارند. تا انتقام نكشند خونشان از جوشش نايستد. چنانكه خون يحيى از جوشش نايستاد تا هفتاد هزار يا هفتصد هزار از بنى اسرائيل كشته نشد).

گفتم: (هادى! او گفت اين خلعت در خور اين عالم است وتمام خوبيهاى اين عالم سايه آن عالم است).

گفت: (چنين است. چنانكه دنيا نيز سايه اين عالم است. (صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى). تمام محاسن وكمالات مال وجود است وبه هر درجه تنزّل مى شود، ضعيف مى شود ووجود كمالات وآثار او نيز ضعيف مى شود).

رساندن زاد وتوشه، توسّط بازماندگان

هادى ديد كه من از فكر وذكر او به چيز ديگرى نمى پردازم واين گردش در باغات فايده اى ندارد، برگشتيم به منزل. پس از آن گفت: (ما، ده روز در اينجا مهلت داريم براى تهيّه قوّه واستعداد بيش از پيش، كه دزدان راه خيلى قوى ووحشت بعد از اين زياد است وقوّه تو كم است. بايد در اين جمعه نيز به منزل دنيوى بروى، بلكه شايد به مقتضاى (اذكروا امواتكم بالخير). (مردگان خود را به نيكى ياد كنيد). از تو يادى بنمايند، كه اسباب قوّه تو فراهم آيد).

گفتم: (مگر تو نگفتى كه در اراضى وادى السّلام هستيم ومأمون از همه چيزيم؟! امّا وادى السّلام هم دزد دارد؟! اين هم حرف شد؟! فقط غرض تو معطّلى من است. رفيق با وفا! بى وفا شده اى؟! (گريه مرا گرفت.).. وادى السّلام يعنى اوّل بدبختى من!)

گفت: (عزيز من! وفاى من، مقتضى دورانديشى تو است وتو نمى دانى كه راه تو چگونه است! راه باريكى است از كنار اراضى وادى السّلام كه وصل به اراضى برهوت پر از آتش وعذاب است وسياه تو در اين چند منزل، مجدّانه در صدد لغزش توست وبه اندك لغزشى، در اراضى برهوت خواهى افتاد ومن هم به آن اراضى داخل نمى شوم ومى ترسم كه عوض اينكه ده روز نمى خواهى معطّل باشى، در آن اراضى پُرعذاب، دَه ماه محبوس بمانى).

گفتم: (مى خواهى بگويى كه پُل صراط روز قيامت، به استقبال ما آمده؟! وچنين چيزى هرگز نمى شود).

گفت: (بلى! قبلاً هم گفتم، ولى حواست پرت است. مگرنگفتم: (صورتى در زير دارد، آنچه در بالاستى).

بلى! بلى! راه اين چند منزل، رقيقه وسايه همان پُل صراط است وجز اينكه مى گويم چاره اى نيست. علاج واقعه پيش از وقوع بايد كرد).

خواهى نخواهى، در شب جمعه رفتم به سر منزل اهل بيت خود، ديدم عيالم شوهرى اختيار نموده ومشغول شئونات اوست. اولادم نيز متفرّق شده اند. مدّتى به شاخه درختى نشستم. مأيوس شده برخاستم، روى ديوار كوچه نشستم ونظر به حال متردّدين مى نمودم. آنها قصّه شئونات ومعاملات خود را مى گفتند.

دلم به درد آمد وبا خود مى گفتم: (چه خوب بود كه آدم در حال حيات به فكر عاقبت وچنين روزى كه در پيش داشت مى بود وهمه اوقات خود را صرف هوسات (هوس ها) وخواهشهاى زن وبچّه نمى كرد. عجب دنيا، دار غفلت وجهالت است! چقدر ننگ آور است احتياج مرد به زن وبچّه خود كه هميشه چشم طمع بسوى مرد باز داشته وچقدر بى وفايى است كه مثل چنين روزى كه دستم از زمين وآسمان كنده شده، به ياد من نمى افتند. پيغمبر خوب آدم را بيدار وهوشيار ساخت كه فرمود: (هلاك الرّجل فى آخر الزمان بيد زوجته وان لم تكن له زوجة فبيد اقربائه واولاده). (هلاك وتباهى مرد در آخرالزّمان بوسيله همسر خود است واگر داراى همسر نباشد به دست نزديكان وفرزندان خود به هلاكت مى رسد). ولى چه فايده! بيدار وهوشيار نشديم وبه فكر عاقبت خود نيفتاديم). ناگهان ديدم در بالاى خانه روبرو، پسر ودخترى تازه داماد از نبيره هاى من، نشسته وميوه مى خورند وصحبت مى كنند، تا آنكه يكى گفت: (همين ميوه ها را حاج آقا كاشت والآن او در زير خاكها متلاشى شده است وما ميوه او را مى خوريم).

ديگرى گفت: (بدبخت! او الآن در بهشت، بهتر از اين انگورها مى خورد، خدارحمتش كند. در بچّگى چقدر با ما شوخى مى كرد).

ديگرى مى گفت: (راستى راستى، ما را دوست داشت. گاهى پول مى داد وما را خوشحال مى كرد، خدا خوشحالش كند).

ديگرى گفت: (ما هر وقت كتاب وكاغذ وقلم مى خواستيم، براى ما مى خريد. پدر ومادرمان كه اعتنايى نداشتند).

ديگرى گفت: (ما را، در واقع او مُلاّ كرد. چون خودش مُلاّ بود از مُلاّيى خوشش مى آمد. حالا شب جمعه است، خوب است هر كدام يك سوره قرآن برايش بخوانيم. من (هَلْ اَتى) مى خوانم، تو هم سوره (دخان) بخوان).

من در همانجا ايستادم تا سوره ها را تمام نمودند وچقدر مسرور شدم وبرايشان دعاى بركت نمودم وپرواز كردم. آمدم كه هادى اسب را آورده وخورجينى نيز روى اسب بسته ومهيّاى حركت است.

گفتم: (اين خورجين از كجا است؟)

گفت: (ملكى آورد وگفت: در يك پلّه آن هديه اى است ازحضرت زهرا (سلام الله عليها) كه در اثر تلاوت سوره دخان - كه منسوب به او است - فرستاده است. ودر پلّه ديگر، هديه اى است از على ابن ابيطالب (عليهما السلام) كه در اثر سوره هل اتى - كه منسوب به او است - فرستاده است وسفارش كرده اند كه از راه دورتر از برهوت، حركت كنيم كه سموم آن ما را نگيرد).

گفتم: (هادى! ما نبايد سر خورجين را باز كنيم، ببينيم چه چيز است هديه آنها؟)

گفت: (اجمالاً از مايحتاج اين راه است وهر وقت احتياج افتاد، باز خواهد شد. اگر مى خواهى، حركت كنيم).

گفتم: (زهى سعادت).

سرزمين وحشتناك حريصان ومال يتيم خوران ورشوه خواران

سوار اسب شدم. رفتيم به اراضى حرص رسيديم. قومى ديديم كه به شكل سگهاى متعفّن بدشكل كه بعضى چاق وبعضى لاغر وگرگين وصحرا پُر از لاشه مرده بود كه بوى گندش بلند وهر دسته از سگها در سر يك لاشه مرده در جنگ وجدال بودند ويكديگر را مى دريدند كه مجال خوردن براى هيچ كدام ميسّر نبود؛ تا آنكه همه از خستگى مى افتادند وآن جيفه (لاشه)، همان طور مى ماند.

ودسته هايى بودند پُر زور وسگهاى ضعيف را دور مى ساختند وخود مشغول خوردن مى شدند، تا چيزى هنوز نخورده كه ديگران باز هجوم مى آوردند، درباره آن لاش مرده يكديگر را مى دريدند وچون هر كدام به فكر خود بودند، دونفر با هم خوب نبودند وآن صحرا پُر از سگ، وجنگ هفت لشگر برپا بود.

(اِنَّما الدّنيا جيفة وطالبها كلاب). (بدرستى كه دنيا، مردارى است كه علاقمند به آن، مانند سگان است).

وبعضى از آنها كه اين لاشه ها را مى خوردند، از دماغشان دود بيرون مى شد واز دُبُرشان، آتش ودر خوردن تنها بودند زيرا به حالى گرفتار بودند كه سگهاى ديگر به نزديك آنها نمى رفتند.

هادى گفت: (اينها مال يتيم ورشوه خوارانند). (اِنَّ الَّذينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً اِنَّما يَأْكُلُونَ فى بُطُونِهِمْ ناراً). (سوره نساء آيه 10)

(بدرستى كسانى كه اموال يتيمان را به ظلم وستم مى خورند، در حقيقت تنها آتش مى خورند).

گفتم: (هادى! سفارشى شده بود كه ما دورتر از صحراى برهوت حركت كنيم، گويا راه را غلط نموده ايم).

گفت: (غلط نكرده ايم! اينكه مى بينى، آبِ زير برهوت است وسموم مُهلك او به ما نمى رسد).

گرفتار شدن در وادى هولناك حسد وبه فرياد رسيدن حضرت على (عليه السلام)

از اين زمين حرص، خارج، يعنى از كنار او گذشتيم. رسيديم به كنار اراضى حسد.

در آن صحرا، مكينه هاى زيادى بود دور از راه، كه همه به كار افتاده ودود آنها اُفُق را تاريك نموده بود وبس كه چرخ وپرآنها بزرگ وسنگين وبه تندى وسرعت در حركت بودند كه آن صحرا به لرزه در آمده بود وصداى چرخيدن آن چرخهاى بزرگ، فضا را پُر وگوشها را كَر مى ساخت.

يك وِلْوِلِه وزلزله غريبى رُخ داده بود. عمله جات (كارگرهاى) آنها، تمام سياه بودند واين مكينه كه چرخ وپر آنها از آهنهاى سنگين بود، مثال (مانند) موتورهاى قوى در اين صحراى وسيع در حركت بودند ويكى از آنها به نزديكى راه رسيد وآقاى جهالت نيز مثل دود سياه حاضر گرديد.

نگاه كردم به عقب سر، كه ديدم هادى خيلى عقب افتاده واز نزديك شدن سياه ودور افتادن هادى به وحشت افتادم.

سياه گفت: (به اين مكينه اى كه نزديك شده است تماشاكن كه چنين مكينه اى در دنيا ديده نشده).

واگر چه دلم خيلى مى خواست كه بايستم وتماشا كنم، ولى بواسطه آنكه سياه به جز شرّ، چيزى به من نرسانده بود، گوش به حرفش نداده، اسب را راندم وخواندم: (قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ. مِنْ شَرِّ ما خَلَقَ). (بگو: پناه مى برم به پروردگار سپيده صبح! از (سوره فلق آيه 1 و2)

شرّ تمام آنچه آفريده است). تا به آخر.

سياه گفت: (بيچاره! در دنيا كه مى خواستى (قل اعوذ) بخوانى وعمل كنى، نكردى! حالا چه فايده دارد؟)

چونكه عمرت بود ديو فاضحه   بى نمك باشد اعوذ وفاتحه

بيشتر ترس مرا فرا گرفت. سياه جلو افتاد وبه پشت تپّه اى پنهان شد. من خيال كردم كه از طرف او آسوده شده ومن در فكر اينكه چرا هادى دور شده است وبه من نمى رسد!

سياه از كمين درآمد به شكل جانورى مهيب، واسب رم كرده واز راه بيرون شد ودر نزديكى آن مكينه به زمين خورد ومن هم افتادم بطورى كه اعضايم از حسّ رفته ونمى توانم حركت نمايم. وآن مكينه هاى دور دست به من نزديك شده، گويا مى خواستند مثل اژدها، مرا بدم دركشند وشعله هاى آتش از دهنه آنها بسوى من پرتاب مى شد (مثل تلمبه هاى آتشفشان كه در جنگها معمول بود) وآن سياه خبيث، استهزاء مى كرد وبه من مى خنديد ومى رقصيد ومى خواند: (ومِنْ شَرِّ حاسِدٍ إِذا حَسَدَ. (واز (سوره فلق آيه 5)

شرّ هر حسود هنگامى كه حسد مى ورزد). واى بدبخت حاسد! چه كسى از حسد نجات يافته از علما؟! ودر اين چند منزل كه از دست من خلاص شدى، خون به جگر من كردى. خيال كردى كه تير به تركش من نمانده! حالا بچش كه ان شاء اللَّه خلاصى نخواهى يافت).

من از تمسخرات او با حال ضعفى كه داشتم، خون در عروقم بجوش آمد وبا صداى بلند گفتم: (يا على) كه مكينه هاى آتشفشان كه اطراف مرا گرفته بودند ونزديك بود كار مرا تمام كنند، رو به فرار گذاردند ودر فرار از يكديگر سبقت مى گرفتند وچندى به يكديگر تصادم نموده، خُردِ خُرد شدند وسياهك هم رفت كه فرار كند كه به زير چرخ يك مكينه، گيركرده، استخوانهايش در هم شكست. (ولا يَحيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلاّ بِأَهْلِه) (واين نيرنگها، تنها دامان صاحبانش را مى گيرد).

(سوره فاطر آيه 43)

گفتم: (عجب شده! مرا مسخره مى كنى؟) (فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ) (ما نيز شما را همين گونه مسخره خواهيم كرد).

(سوره هود آيه 38)

از گرمى فضا وتعفّن دود كبريت، عطش بر من غلبه نموده بود. در آنجا ديدم كه هادى بطرف من مى دَوَد وبزودى رسيد وخورجينى كه هديه على (عليه السلام) در او بود، باز نمود. تُنگ بلورى را بيرون كرد كه از برق او، صحرا روشن شد ودر او آب سرد وخوشگوارى بود. به من داد، خوردم، تشنگى، رفع ودردمندى از اعضاء، مرتفع گرديد ورنگم افروخته وباطنم صفا پيدا نمود. (إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كانَ مِزاجُها كافُوراً). (به يقين ابرار ونيكان از جامى مى نوشند كه با عطر خوشى آميخته است).

(سوره انسان آيه 5)

آمديم ديديم كه اسب، حيوان سقط شده(اى مى باشد). توبره پشتى را به پشت بستم، خورجين را هادى برداشت وپياده به راه افتاديم وآن صحرا با آنكه مانند صحراى كبير آفريقا بود، از كثرت دود مكينه ها، آدمهاى آتشين بيرون مى ريزد، مانند سيگار كه از لوله كارخانه سيگارسازى خارج مى شود.

هادى گفت: (حسودانى كه حسد خود را به زبان ودست، نسبت به مؤمنين اظهار نموده اند، در اين مكينه ها سخت فشار مى خورند كه آتش باطنشان، ظاهر بشره شان را نيز فرا مى گيرد، كه حسد به منزله آتش است. (الحسد يأكل الايمان كما تأكل النّار الحطب). (حسد ايمان انسان را مى خورد آنچنانكه آتش، هيزم را مى خورد واز بين مى برد)

وچون راه را نيز تاريكى فرا گرفته بود، هادى جلو جلو مى رفت ومن به تقليد او مى رفتم.

گفتم: (گويا راه را گم كرده ايم چون با آن سفارشاتى كه درباره ما شده بود، نمى بايست صدمه اى بخوريم).

گفت: (راه غلط نشده وكمتر كسى است كه حسد باطنى، كم يا زياد، اظهار نكرده باشد واگر تفضيلات اولياى امور وخشنودى حضرت زهرا (سلام الله عليها) درباره شما نبود، حال شما شايد كمتر از اين گرفتاران نبود. بسيارى از اين گرفتاران، دير يا زود خلاص خواهند شد واهل رحمت خواهند بود).

وچون هوا گرم ومتعفّن وتوبره پشتى هم سنگينى مى نمود، بسرعت حركت مى نموديم كه از اين زمين پُر بلا، زودتر خلاص شويم واز رسيدن سياه، اگر هلاك نشده باشد، نيز وحشت داشتم. كف عرق بوناك از زير لباسها، به ظاهرِ لباس بيرون شده بود وساقهاى پا از خستگى درد مى كرد؛ تا آنكه به هزار مشقّت از آن سرزمين خلاص شديم.

هديه حضرت زهرا (سلام الله عليها) وورود به خيمه هاى حوريانِ بهشتى وكسب معارف الهى از يك حوريه

نسيم خنك وزيدن گرفت. هوا لطيف گرديد. چمن وچشمه سارها پيدا شد. اشجار كوهى در ميان درّه وسركوههاى سبز وخرّم، نمايان بود. ساعتى بروى چشمه اى نشسته، خستگى خود را گرفتيم.

از هادى پرسيدم: (گويا سياهك در زير چرخ موتورها هلاك شد).

گفت: (او فانى نمى شود ولى در اين سرزمين به تو نخواهد رسيد. زيرا كه از اراضى برهوت بسيار دور شده ايم وچون تكبّر ومنائى (خودبينى) نداشته اى، آن صحرا وگرفتاران را نخواهيم ديد، چيزى از راه نمانده است كه به حومه عاصمه وادى السّلام برسيم).

وهر چه مى رفتيم آثار خوشى وخرّمى وچمن وگُل ورياحين ودرختان ميوه دار، بيشتر مى شد؛ تا آنكه كوههاى سبز وباغات زياد وآبشارهاى صاف ونظيف زيادى پيدا شد ودر دامنه كوهها وقلّه آنها، خيام زيادى از حرير سفيد نمايان شد.

هادى گفت: (اينجا حومه شهر است واهالى در اين خيام سُكنى دارند).

ولى ستونها وميخهاى اين خيام از طلا بود وطنابها از نقره خام. مقدارى كه از خيمه ها گذشتيم، هادى گفت: (صبر كن تا من بروم خيمه تو را تعيين كنم).

گفتم: (اسم اين سرزمين چيست كه بسيار خوش آب وهوا وباروح است! من دلم مى خواهد چند روزى در اينجا بمانم).

گفت: (اين زمين، وادى ايمنى وارض مقدّسه است ولابُد بايد چند روزى در اينجا بمانى).

پاكتى از خورجين كه در او هديه حضرت زهرا (سلام الله عليها) بود، بيرون نمود ورو بطرف خيمه اى كه در قلّه كوهى ديده مى شد، رفت.

من نگاه مى كردم. وقتى كه هادى به آن خيمه رسيد وكاغذ خوانده شد، ديدم كه پسران ودختران از خيمه بيرون شدند وبه طرف من دويدند وهادى نيز از عقب رسيد. پاكتى ديگر از آن پلّه خورجين آورد وگفت: (تو با اينها برو به خيمه وچندى استراحت كن تا من از عاصمه برگردم ومن مى روم كه منزلى براى تو تهيّه كنم).

گفتم: (هادى! كجا مرا غريب وبى مونس ترك مى كنى؟)

گفت: (براى مصالح تو تعقيب دارم واينجا وطن توست ودر آن خيمه، تو مونس خواهى داشت). (حُورٌ مَقْصُوراتٌ فِى الْخِيامِ * لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ ولا جانٌّ). (حوريانى كه در خيمه هاى بهشتى مستورند. هيچ انس وجنّى پيش از ايشان با آنها تماسّ نگرفته اند).

(سوره الرّحمن آيه 72 و74)

هادى اين را گفت وپرواز نمود ومن با آن خدم وحشم آمدم به خيمه. حوريّه اى در آنجا بروى تخت نشسته بود برخاسته مرا استقبال نمود. غلامى همچون خورشيد درخشان، با ابريقى ولگنى از نقره خام وارد شد. سر وصورت مرا شستشو داد واز آن آب، بوى مشك وگلاب ساطع بود.

پس از آن صورت خود را در آينه ديدم كه در جمال وجلال دو چندانِ آن حوريّه اى بودم كه در دفتر الهى معقوده من بود. سرورى وبزرگوارى من بر او محقّق شده كه: (اَلرِّجالُ قَوّامُونَ عَلَى النِّساءِ) (مردان، سرپرست ونگهبان زنان هستند).

(سوره نساء آيه 34)

هر دو بر روى آن تخت نشسته وآن خيمه، پنج ستون داشت كه ستون وسطى از طلا وجواهرنشان بود وبزرگتر از ديگر ستونها بود. براى امتحان ذكاوت آن حوريّه، پرسيدم كه: (چرا اين خيمه ستون دارد؟)

گفت: (تمام اين خيام كه در اين قلل جبال (قلّه كوهها) ديده مى شود، پنج ستون دارد. زيرا كه: (بُنى الاسلام على خمس، الصّلوة والصّوم والزّكوة والحجّ والولاية. ولم يناد بشىء كما نودى بالولاية). (بناء اسلام بر پنج پايه است كه عبارتند از: نماز وروزه وزكات وحجّ وولايت، وبه چيزى به مانند ولايت سفارش نشده است) واين ستون وسطى، ستون ولايت است كه از همه بزرگتر است وخيمه بر او قائم است).

گفتم: (من چنين مى پنداشتم كه هر يك به اسم يكى از آل پيغمبر است).

گفت: (آنها اصول هستند وآنچه در اينجاست، فروع وسايه هاى آن انوارند. تمام عوالم وجود وآنچه در آنها است، همه مطابق يكديگر ويك فرم وكپيه يكديگرند وتفاوتشان، به شدّت وضعف واصل وفرع ونور وشعاع است وانسان نيز در همه عوالم راه دارد ومى تواند كه به همه مراتب برسد وسر سلسله همه عوالم گردد ومتن مختصر اين مشروحات گردد ووجود جامع ومطهّر (اسم اللَّه) و(خليفة اللَّه) باشد.

هر چه در عالم كبير بود

جلوه اى كرد رخش، ديد ملك عشق نداشت
  شرح احوال تو به توى من است

خيمه در مزرعه آب وگل آدم زد

وچون آدم، به حسب فطرت اوّلى، اين قوّه وتوانايى در او بود وخود را نشناخته، گفته شد: (إِنَّ الْاِنْسانَ لَفى خُسْرٍ). (سوره عصر آيه 2)

(بدرستى كه انسان در زيان وخسران است). وچون ديگران او را نشناختند: (كانَ ظَلُوماً جَهُولاً). (اى مظلوماً ومجهول (سوره احزاب آيه 72)

القدر). (او بسيار ظالم وجاهل بود. يعنى مظلوم بوده وارزشش شناخته نشده بود)

گفتم: (شما در كدام مدرسه، معارف آموخته ايد كه اين همه سخنورى داريد؟)

گفت: (تعليمات من در مدينه شريفه بوده است واين كوههاى سبز وخرّم وباروح وريحان، از ييلاقات پست آنجا است. قال رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله وسلم)، (ابو فاطمة): (أنا مدينة العلم وعلى بابها). (من شهر علم هستم وعلى (عليه السلام) هم درب آن است).

من مربّاى (تربيت شده) دست فاطمه (سلام الله عليها)، دختر پيغمبرم كه او نيز چون پدرش: (مدينة الحكمة والعصمة وعلى بابها). (شهر حكمت وعصمت است وعلى درب آن شهر است)

واوست ليله مباركه وليلة القدر، واوست بهتر از هزار شهر، واو است كه علوم قرآن بر او نازل شده است كه: (فيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكيمٍ). (در آن شب هر امرى براساس حكمت، تدبير وجدا مى گردد).

(سوره دخان آيه 4)

واوست شجره زيتونه، (لا شَرْقِيَّةٍ ولا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضى ءُ ولَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ). (نه شرقى است ونه غربى، (سوره نور، آيه 35).

نزديك است بدون تماسّ با آتش شعله ور شود)

واوست كه (تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ والرُّوحُ فيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ). (فرشتگان وروح در آن شب به اذن پروردگارشان براى تقدير هركارى نازل مى شوند). (سوره قدر آيه 4)

واين نوشته زهرا (سلام الله عليها) است كه هادى به من مى رسانيد، به اين مضمون كه: (يكى از اولاد من به تو وارد مى شود، از او پذيرايى كن كه او صاحب تو است).

معلوم مى شود، كه من كِشت وكار توام، ولو حقّ، رويانيده وبه كمال رسانيده. (أَفَرَأَيْتُمْ ما تَحْرُثُونَ * ءَأَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ). (آيا هيچ در باره آنچه كِشت مى كنيد انديشيده ايد؟! آيا شما آن را مى رويانيد يا ما مى رويانيم؟!)

(سوره واقعه آيه 63 و64)

ومن حمد مى كنم خدا را كه همه حمدها از اوست وراجع به اوست. (وَءاخِرُ دَعْويهُمْ أَنِ الحمد للَّه رَبِّ الْعالَمينَ). (و(سوره يونس آيه 10)

آخرين سخنشان اين است كه حمد، مخصوص پروردگار عالميان است)).

پرسيدم: (آن شعرى كه خوانديد از غزليّات خواجه حافظ بود، تو از كجا فراگرفتى؟!)

گفت: (وقتى كه خواجه به اين مقام رسيد، اهالى اينجا خواهش نمودند كه بيش از آنكه مى بايست اينجا بماند اقامت كند كه غزلهاى مرغوب او را فرا گيرند وهمين طور هم شد واز آن وقت در تمام اين خيام، در سروده هاى خود، غزلهاى او را مى خوانند بويژه آنهايى كه مبنى بر وصال است. وچون وچرايى كه با او نمودند افشاى بعضى اسرار بود در بين عامّه، كه جا نداشت).

پس از اظهار كمالات صورى ومعنوى، كه مرا مست لايشعر ساخته بود، سرود آغاز نمود:

رهرو منزل عشقيم وزسر حدّ عدم
سبزه خطّ تو ديديم زبستان بهشت
با چنين گنج كه شد خازن او روح امين
  تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم
به طلبكارى اين سبزه گياه آمده ايم
به گدايى، به در خانه شاه آمده ايم

پس از آن، اطعمه واشربه، به اقسام ها (به انواع مختلف)، حاضر گرديد. خورديم ونوشيديم وبه متكّاها تكيه زديم. گفتيم: (چنين معلوم مى شود كه تو در اينجا متوطّن نيستى).

گفت: (بلى! من به استقبال تو آمده ام كه در اينجا برهه اى استراحت كنيد واين خيمه واثاثيه را من آورده ام؛ بلكه اين همه خيام كه در بالا ودامنه اين كوهها ديده مى شود، همه از مستقبلين است كه به استقبال واردين خود آمده اند واين محلّ با باغها وروح وريحان وخوشى وخرّميها، همه وقف بر واردين است ومهمانخانه خداوندى است وشما كه از اينجا برويد، من هم به محلّ خود عودت مى كنم).

ديدار وصحبت آية اللّه نجفى با يكى از دخترانش در عالم برزخ

گفتم: (من مى خواهم در ميان اين باغها وخيام وپست وبلندى ها وكنار رودخانه ها گردش كنم واز كمّ وكيف اينجا باخبر باشم وشايد آشنايى از بنى نوع خود را در اينجا ببينم).

گفت: (در اينجا آزادى آنچه دلت بخواهد حاضر است. ولى در دخول خيمه، استيذان (اجازه) وسلام لازم است وهنگامى كه من وارد اينجا شدم، خيمه دختر بزرگ شما را ديدم وبه لحاظ آشنايى با شما، بر او وارد شدم واو را دوست گرفتم واگر مى خواهيد به آنجا برويد من هم همراه شما خواهم آمد).

گفتم: (البتّه مى روم). برخاستم با او رفتم. در نزديكى خيمه سلام كردم. او صداى مرا شناخت، با خدمه خود بيرون دويدند. پس از زيارت يكديگر وحمد خدا، از نعمت ورحمتهاى بى پايان او، وارد خيمه شديم. به روى تختهاى جواهرآگين نشستيم. او ورفقايش در يك صف ومن وهمراهانم در يك صف. (مُتَّكِئينَ عَلَيْها مُتَقابِلينَ). (در حالى كه بر آن تكيه زده وروبروى يكديگرند). (سوره واقعه آيه 16) رو به رو بودن بِه از پهلو بود.

پرسيدم: (در اين سفر بر تو چطور گذشت؟)

گفت: (در منزل اوّل ودر اراضى حسد، مقدارى از فشارها وسختى ها ديدم وگويا بر غالب مسافرين، اين طور سختى ها بلكه بدتر از آن وارد مى شود ودر بعضى جاها فهميدم كه خلاصى من از ناحيه شما بود واز اين جهت شما را دعاى رحمت نمودم؛ حتّى هنگامى كه خواهرم مسافر اين عالم گرديد وشما هم نزديك شد سفرتان، از خدا شفاى شما را خواستار شدم كه والده وخواهران ديگرم، خوار وبى پرستار نمانند).

پرسيدم: (از آن خواهرت كه مسافر اين عالم گرديد، چه خبر دارى؟)

گفت: (خواهرم را در اينجا ديدم. از من در جلالت وبزرگوارى، بالاتر بود واز او حال وگزارشات بين راه را پرسيدم. آن صدمات وپياده روى ها را نديده بود. فقط اراضى مسامحه را ديده بود، آن هم به خوشى، وبقيّه را گويا به طى الارض آمده بود).

گفتم: (رمز كار او اين است كه قريب هيجده سال كه از سنين عمرش گذشت، مسافر اين عالم شد ومثل ما مجال نيافت كه بار خود را سنگين وكار خود را سخت نمايد).