سيرى در زمان ومكان برزخى، منتهى به ظهور مهدى (ع)

آية الله نجفى قوچانى

- ۳ -


ديدار وهم صحبت شدن با حوريه بهشتى بخاطر ازدواج مؤقّت با زنى در دنيا

وارد حجره شديم. حوريّه اى به روى تخت نشسته بود كه نور صورتش حجره را روشن وچشم را خيره مى ساخت.

هادى گفت: (اين معقوده (عقد بسته) تو است واز وادى السّلام براى تو، امشب آمده است).

اين را گفت واز حجره بيرون شد. من رفتم نزد او، او احتراماً به پا ايستاده، دست مرا بوسيد ودر پهلوى يكديگر نشستيم.

گفتم: (حسب ونسب خود را وسبب اينكه مال من شده اى، بيان كن).

گفت: (بخاطر دارى كه در فلان مدرسه، در بحبوحه جوانى، شب جمعه اى بود، زنى را متعه نمودى؟)

گفتم: (بلى!)

گفت: (خلقت من از آن قطرات آب غسل تو است. بلكه من عكس وكپيه اى در مرتبه سوّم از آنها هستم).

گفتم: (توضيح بدهيد مراد خود را، كه تازه آشنايم به اصطلاحات شما وديگر آنكه از سخن گويى وشيرين زبانى شما لذّت مى برم).

از طنّازى سرى پايين انداخت وتبسّمى نمود كه از بريق (برق زدن) دندانهايش، تمام قصور روشن شد. گفت: (نه من مخلوق از آن قطرات آب غسلم (يعنى: من مخلوق قطرات آبِ آن غسل نيستم)، بلكه آنان در بهشت خُلد هستند وزياد هم هستند وبقدرى با جمال وكمال هستند كه ديده شما فعلاً تاب ديدن آنها را ندارد؛ مگر بعد از اينكه به آنجا برسيد واز اشعّه آنها در وادى السّلام كه نيز پرتوى است از انوار جنّت خُلد، حوريّه هايى انعكاس يافته كه فعلاً جنابعالى تاب ديدن جمال آنان را نداريد. ومن كه فعلاً در خدمت شما هستم، عكس جمال آنها ومرتبه نازله وجود آنها (مى باشم)).

گفتم: (هيچ مى دانى كه از چه جهت عمل متعه اين همه خواصّ بر او مترتّب ومحبوب عنداللَّه شده است؟)

گفت: (علاوه بر آن مصالح ذاتيّه اى كه داشت، از اينكه همه مردم قادر بر اداى حقوق ازدواج دائمى نبودند ودر صورت عدم تشريع اين حكم، بسيارى مرتكب زنا مى شدند ومفاسد زيادى داشت. چنانكه على (عليه السلام) فرمود: (لو لا منعها عمر، لما زنى الاّ الأشقى). (اگر عمر از ازدواج مؤقّت جلوگيرى نمى كرد، غير از فرد شقى كسى مرتكب زنا نمى شد). ومع ذلك، در اين كار دو ركن از ايمان مندرج است: يكى تولّى وديگرى تبرّى، كه بدون ولايت على (عليه السلام) واولاد او وبرائت از دشمنانشان، احدى روى رستگارى نخواهد ديد، ولو عبادت ثقلين را داشته باشد ودر تمام عمر دنيا، قائم اللّيل وصائم النّهار (شب زنده دار وروزه دار) باشد. چنانكه به همين مضمون از احاديث قدسيّه، حضرت حقّ خود فرموده است وتو از من بهتر مى دانى).

گفتم: (شما در كدام مدرسه وكدام كلاس درس خوانده ايد كه اين همه قند وشكر از سخنت مى ريزد).

گفت: (به اصطلاح شماها كه در دنيا بوده ايد وپابند الفاظ واسامى مى باشيد، ما همه مولود عوالم آخرت هستيم، مدرسه وكلاسى نداريم، بلكه همه اُمّى هستيم يعنى داناى مادرزادى، چنانكه خواجه حافظ در وصف امثال ما گفته است:

نگار من كه به مكتب نرفت وخط ننوشت   به غمزه مسئله آموز صد مدرّس شد

ولكن معلّم امثال من، آموزگاران وادى السّلام هستند، ومعلّمين آنها آموزگاران جنّت الخلد مى باشند، ومعلّمين آنها، اهالى فردوس أعلى ومعلّم آنها، بالكلّ (هو الحقّ المتعال الّذى لا اله الاَّ هو). (اوست حقّ متعالى كه نيست معبودى جز او).

عذابهاى زناكاران ولواط كنندگان وشكم پرستان

هادى آمد كه بايد حركت نمود. برخاستم، اسب را سوار شدم وعصا را بدست گرفتم وسپر را به پُشت، علاّقه (آويزان) نمودم. وهادى تذكره وجواز راه به من داد وحركت نموديم، واز حدود شهر كه خارج شديم. در اراضى گِل وباتلاق واقع شديم ودر دوطرف راه، تا چشم كار مى كرد جانورانى بودند به شكل بوزينه؛ ولى همه آدم بودند كه بدنشان مو نداشت ودُم نداشتند ومستوى القامه بودند ولى به شكل بوزينه واز فرجهاشان چرك وخون جوشيده، بيرون مى شد. از هادى پرسيدم: (اين چه زمينى است واين جانوران كيانند كه از ديدن آنها وتعفّن وكثافاتشان دل آدم به شورش مى آيد ونفس قطع مى شود).

گفت: (زمين، زمين شهوت است واينها زنا كارانند. از راه بيرون نشوى كه گرفتار مى شوى).

مرا وحشت گرفت. لجام اسب را محكم گرفتم كه مبادا از جادّه مستقيم بيرون رود واگر چه راه، مستقيم وهموار بود؛ ولى پر گِل ولجن بود كه گاهى تا ساق فرو مى رفت. با خود مى گفتم: (چه خوب شد كه اسب در اين منزل به من داده شد وخدا رحمت كند عيالم را كه او برايم فرستاد). صدق اللَّه: (من تزوّج فقد احرز نصف دينه). (راست گفت خدا كه: هر كس ازدواج كند پس بدرستى كه نصف دينش را حفظ كرده است).

وخداوند فرموده است: (هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ واَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ). (آنها لباس شما هستند وشما لباس آنها).

(سوره بقره آيه 187)

ومى ديدم كه بعضى از جانوران از دار، به كلّه آويخته شده اند ومذاكير (عورتها) با ميخ هاى آهنين به دار كوبيده شده است وبعضيها را علاوه بر اين با شلاّقهاى سيمى مى زنند وآنها صداى سگ مى كنند وآن زننده ها مى گويند: (اِخْسَئُوا فيها ولا تُكَلِّمُونَ). (اى سگان! به دوزخ شويد وسخن نگوييد).

(ولَوْ تَرى اِذِالْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ رَبَّنا اَبْصَرْنا وسَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً اِنَّا مُوقِنُونَ). (واگر بينى مجرمان را (سوره سجده آيه 12)

هنگامى كه در پيشگاه پروردگارشان سر به زير افكنده، مى گويند: پروردگارا! آنچه وعده كرده بودى ديديم وشنيديم، ما را بازگردان تا كار شايسته اى انجام دهيم؛ ما يقين داريم).

ديدم كه سياهان رسيدند، بعضى حمله مى كردند كه مسافرين از راه بيرون روند وبعضى مركوبش را رم مى دادند وبعضى وانمود مى كردند خشكى زمين كنار راه را، ومن مى ديدم سواره سياهان كه از كنار راه مى رفتند، زمين بطورى خشك بود كه جاى سمّ اسبهايشان پيدا نمى شد؛ حتّى انسان ميل مى كرد كه از كثرت لجن ميان راه، از كنار راه برود، مع ذلك، ملتزم بوديم به همان كلام هاديها.

لجام اسبها را محكم داشتيم كه مبادا از راه بيرون رود. ومى ديدم بعضى از مسافرين كه بوسيله سياهان از راه بيرون رفتند، پس از چند قدمى به لجنها وباتلاقها تا گردن فرو مى رفتند بطورى كه مشكل بود بيرون شدنشان. واگر كسى هم به زحمتهايى بيرون مى شد، در حالى كه بدنشان آلوده به لجنهاى سياه بود. پس از دقيقه اى لجنها، گوشت بدنشان را آب مى كرد، از داغى وحرارت به زمين مى ريخت ومعلوم مى شد كه اين نه لجن است؛ بلكه همچون قلياب وقير ويا قطران است، واز وحشت، در گرفتن لجام اسب احتياط مى كردم ومى گفتم: (الحمد للَّه الّذى لم يجعلنى من السّواد المخرم). (حمد وسپاس خداوند كه مرا از گروه بى حيا وگمراه قرار نداد). ومى شنيدم كه مسافرين به آواز بلند تشكّر مى كنند.

من به هادى گفتم: (گفته پيغمبر است كه: اگر مبتلا را ديدى، آهسته شكر حقّ گوى كه او نشنود ودلش نسوزد).

هادى گفت: (آن حكم دنيا بود كه اهل لا اله الاّ اللَّه در ظاهر، محترم بودند؛ ولى در اينجا كه روز جزا وسزاست، بايد بلند تشكّر نمود كه افسوس وغصّه مبتلا، بيشتر شود وكليّه آنچه در غيب ومستور بوده، تدريجاً ظاهر وروشن گردد. گويا از تاريكى به روشنايى واز كورى به بينايى واز خواب به بيدارى مى رويم. دنيا ظلمتكده وپژمرده است.

(وإِنَّ الدّارَ الْآخِرَةَ لَهِى الْحَيَوان) (اين زندگى دنيا چيزى جز سرگرمى وبازى نيست وزندگى واقعى، سراى آخرت است) و(سوره عنكبوت آيه 64)

(انّ اللَّه جاعل الظُّلمات والنّور). (بدرستى كه خداوند بوجود آوردنده تاريكى ها ونور است).

ديدم ابتلاآت زياد شد، زمين به شدّت مى لرزد وهوا طوفانى وتاريك گرديده واز آسمان مثل تگرگ، سنگ مى بارد ودر دو طرف راه، محشر كبرايى رُخ داده.

گرفتاران به هياكل موحشى وتلاش وغرقِ آن لجنهاى داغ هستند واگر پس از زحمتهايى خود را از لجنها بيرون مى كشند، سنگى از آسمان به سر او خورده، دوباره مثل ميخى به زمين فرومى رود ومن از اين صورت واويلا در وحشت فوق العادّه اى افتادم وبدنم مى لرزيد.

از هادى پرسيدم: (اين چه زمينى است واين مبتلايان كيانند كه عذابشان سخت دردناك است؟!)

بطورى باريدن سنگ از آسمان شدّت كرده بود كه هادى در بالاى سر من در پرواز بود واز خوف، رنگش پريده بود وقواى او سُستى گرفته بود وجواب داد: (اين زمين، همان زمين شهوت است وگرفتاران، از اهل لواطند وتو سرعت كن! تا مگر از ميان آنها به زودى خارج شويم كه: (الرّاضى بفعل قوم او الدّاخل فيهم ولم يخرج، فهو منهم). (كسى كه به كار ملّتى راضى باشد يا در ميان آنها بوده وخارج نشود، پش جزو آنها محسوب مى شود).

گفتم: (اين لجنهاى ميان راه كه حقيقتاً شهوت آدمى است كه به اين صورت در آمده، بواسطه چسبندگى كه دارد اسب را سر نمى دهد كه سرعت كند).

هادى گفت: (چاره نيست، سپر را بر روى سر بگير كه سنگى به تو نخورد، چند تازيانه هم به اسب آشنا كن، بلكه به توفيق ومددالهى از اين بلا خلاص گرديم: (اَلَمْ تَكُنْ اَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فيها) (مگر سرزمين خدا پهناور نبود كه (سوره نساء آيه 97)

مهاجرت كنيد؟) دو فرسخ بيش نمانده كه از اين زمين بلا خلاص شويم).

من خود را جمع نموده، چند شلاّقى به عقب اسب نواختم وبا ركاب به پهلوى او زدم. اسب، دُم را حركت داده وخود را گرد كرد وباد به پره بينى انداخته، چون باد صرصر پريدن گرفت.

هادى كه هميشه در بالاى سر من همچون شاهباز در پرواز بود، عقب افتاد ومن هم سرگرم (سابِقُوا اِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وجَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ والْاَرْض) (به پيش بتازيد براى رسيدن به مغفرت پروردگارتان وبهشتى كه پهنه آن مانند پهنه آسمان و(سوره حديد آيه 21)

زمين است) بودم كه ناگهان سياه ملعون، خود را همچون ديو زرد به من رسانيد. اسب از هيكل او رم خورده، مرا به زمين زد كه اعضايم همه درهم خُرد گرديد ودو دستِ اسب هم، از راه بيرون شده وبه باتلاق فرو رفت وحيوان به زحمت دستهاى خود را بيرون نمود.

هادى رسيد. سر ودست وپاى شكسته مرا بست ومرا به روى اسب، محكم بست وخود لجام اسب را مى كشيد. چند قدمى رفتيم از آن زمين پُر بلا بيرون شديم.

گفتم: (هادى! تو هر وقت از من دور شده اى، اين سياه نزديك آمده ومرا صدمه زده است).

گفت: (او هر وقت نزديك مى شود، من دور مى شوم ونزديك شدن او نيز از جانب خودتان مى شود).

داخل اراضى ديگرى از اراضى شهوت شديم كه در او اهالى شكم پرستان وتن پروران بودند وآنهايى كه در دست راست بودند، بصورت خر وگاو واغنام (گوسفندان) بودند كه شكم پرستيشان از مال حلال خودشان بود، چندان عذابى نداشتند. وآنهايى كه در دست چپ بودند، بصورت خوك وخرس بودند كه در شكل شكم پرستى وتن پرورى خود، بى باك بوده، فرقى ميان حلال وحرام ومال خود ومال غير نمى گذاشتند وشكمهاشان بسيار بزرگ وساير اعضاء، لاغر وباريك بود وطايفه دست چپ، علاوه بر تغيير شكل در اذيّت وآزار نيز بودند.(اُوْلئِكَ كَالْاَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ). (آنها همچون چهار پايانند؛ (سوره اعراف آيه 179)

بلكه گمراهتر!)

وادى وحشتناك تمسخركنندگان وغيبت كنندگان

رسيديم به منزلگاه مسافرين كه در بيابان قفرى (بى آب وعلفى) واقع بود وچيزى در اين منزل پيدا نمى شد، فقط مسافرين از زاد وتوشه خود كه در ميان توبره پشتى خود داشتند، اعاشه نمودند وچون اعضاى من بواسطه زمين خوردن از اسب، دردمندى داشت، هادى از ميان قوطى كه توبره پشتى بود، دوايى بيرون كرد وبه بدن من ماليد. دردها رفع شد وتندرست شدم. از هادى پرسيدم: (اين چه دوايى بود؟)

گفت: (باطن حمدى بود كه در دنيا در مقابل نعمتهاى الهى بجا آورده بودى وچنانكه قرائت حمد در دنيا دواى هر دردى بود الّا مرگ، در آخرت نيز باطن حمد كه نعمتها را از جانب منعم حقيقى دانستن واز او امتنان داشتن است، دواى هر درد اُخروى است).

قال اللَّه تعالى : (حمدنى عبدى وعلم انّ النّعم الّتى له، من عندى وانّ البلايا الّتى اندفعت عنه فبطولى. اشهد كم فانّى اضيف له الى نعم الدّنيا، نعم الآخرة وادفع عنه بلايا الآخرة، كما دفعت عنه بلايا الدّنيا). (خداوند متعال مى فرمايد: بنده من، مرا حمد نمود ودانست كه نعمتهايى كه دارد از جانب من است وبلاهايى كه از او دفع گرديد از لطف وبخشش من بود. پس اى ملائكه! شما را گواه مى گيرم كه نعمتهاى آخرت را به نعمتهاى دنياى اضافه مى كنم وبلاهاى آخرت را از او دفع مى نمايم همانگونه كه بلاهاى دنيا را از او دفع نمودم).

صبح حركت نموديم. هادى گفت: (آخر روز امروز، از زمين شهوت خارج مى شويم وليكن شهوات امروزى متعلّق به زبان است وبليّات ووحشت امروز، كمتر از روز اوّل كه شهوت متعلّق به فروج بود، نيست واين اراضى بى آب است وبايد با اسب آب حمل كنيم وخودت حتّى الامكان بايد پياده بروى وسپر را بردار كه امروز اهميّت دارد).

پرسيدم: (اين سپر چيست؟)

گفت: (از روزه گرفتن است وگرسنه بودن تو مى باشد كه از شهوات فروجى تو را محفوظ داشت. (فانّ الصّوم جُنَّةٌ من النّار كما انّه وِجاءٌ). (بدرستى كه روزه، سپرى است از آتش، آنچنانكه كه او كوبنده شهوات است).

حركت نموده، رفتيم. ديدم آقاى جهالت نيز پيدا شد. گفتم: (ملعون! از من دور شو).

گفت: (تو از من دور شو).

ومن چند قدمى از او دور شدم وبا هادى مى رفتيم وآقاى جهالت از طرف دست چپ راه مى آمد ودر دو طرف راه، جانوران مختلفى بصورت سگ وروباه وميمون، به رنگهاى زرد وكبود وبعضى بصورت عقرب وزنبور ومار وموش بودند كه غالباً هم در جنگ بوده ويكديگر را مى دريده ومى گزيدند واز دهان وگوش بعضى از آنها آتش خارج مى شد ودر بعضى نقاط، سراب، نمايش آب مى كرد. همگى مى دويدند به آن سوى، ولى مأيوسانه مراجعت مى كردند وبعضى مشغول خوردن مردار بودند وبعضى در چاههاى عميق افتاده كه از آن چاهها دوده كبريت وشعله هاى آتش بيرون مى شد.

از هادى پرسيدم: (اين چاهها، جاى چه اشخاصى است؟)

گفت: (كسانى كه به مؤمنين تمسخر مى كردند ولب ودهن كج مى نمودند وچشم وابرو بالا مى زدند. (وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ). (واى بر هر عيبجوى مسخره كننده اى). وكسانى كه مردار مى خوردند، غيبت كنندگانند وكسانى كه از گوشهاشان آتش (سوره همزه آيه 1)

بيرون مى شود، مستمعين غيبت هستند وكسانى كه يكديگر را مثل سگ وگربه وگرگ مى جوند، به يكديگر فحّاشى وناسزا گفته اند وتهمت زده اند وكسانى كه زرد چهره ودو زبان دارند، نمّام وسخن چينان ودروغگويانند).

هواى آن زمين به غايت گرم وعطش آور بود وساعتى يك مرتبه از هادى آب طلب مى كردم. او هم گاهى كم وگاهى اصلاً نمى داد ومى گفت: (چون راه بى آب، در جلو زياد داريم وآب، كم حمل شده است).

گفتم: (چرا آب كم حمل كردى؟)

گفت: (ظرفيّت واستعداد تو بيش از اين نبود).

گفتم: (چرا ظرفيّت من بايد كوچك باشد؟!)

گفت: (خود كوچك نگه داشتى وآب تقوى به او كمتر رساندى واو را خشك نمودى ورستگارى مطلق حاصل نشد وحقّ فرمود: (قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ * اَلَّذينَ هُمْ فى صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ * والَّذينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ). (به تحقيق مؤمنان (سوره مؤمنون آيه 1 - 3)

رستگار شدند، آنها كه در نمازشان خشوع دارند وآنها كه از لغو وبيهودگى روى گردانند). وتو از لغويّات اعراض وپرهيز چندان هم، نداشتى ودر نماز خاشع نبودى. (فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ * وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ). (پس هر كس هموزن (سوره زلزله آيه 7 و8)

ذرّه اى كار خير انجام دهد نتيجه آن را مى بيند وهر كس هموزن ذرّه اى كار بد كرده، نتيجه آن را مى بيند).

در اين جهان ذرّه اى حيف وميل نيست).

آتش گرفتن باغها وبوستانهاى بهشتى بخاطر دروغ گفتن وتهمت زدن صاحبان آن...

گفت: (نظر كن به جلو راه، كه چه مى بينى).

نظر كردم كه در نزديكى اُفُق، دود سياهى مخلوط با شعله هاى آتش رو به آسمان مى رود. ديدم بوستانهايى كه پُر از اشجار ميوه است، آتش گرفته.

به هادى گفتم: (آن چيست؟)

گفت: (آب بوستانها، از اذكار، تسبيح وتهليل مؤمنى ساخته شده وحالا، از زبان آن مؤمن، دروغ وتهمتى ولغويّاتى سرزده وآن بصورت آتشى در آمده وحسنات وباغهاى او را دارد معدوم مى كند وصاحب آن اشجار اگر ايمان مستقرّى داشت، البتّه آنها را اهميّت مى داد وچنين آتشى نمى فرستاد ووقتى كه به اينجا برسد مى فهمد ودودحسرت از نهادش بيرون مى آيد، ولى سودى نخواهد داشت واز اين جهت، ايمان به نتايج وملكوت اعمال كه انبياء به ما خبر دادند واز نظرها در جهان مادّى غائب است، حضرت حقّ اهميّت داده ودر اوّل كتابش تقوى را ايمان به غيب تفسير مى كند: (هُدى لِلْمُتَّقينَ * اَلَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقيمُونَ الصَّلوةَ) (اين قرآن براى پرهيزكاران هدايت است، آن كسانى (سوره بقره آيه 2 و3)

كه به غيب ايمان مى آورند وبه اقامه نماز بر مى خيزند).

وقتى كه رسيديم به آن باغهاى آتش خورده وخاكستر شده، ديديم باد تندى وزيدن گرفت وخاكسترها را بلند نمود وپراكنده ونابود مى ساخت.

هادى قرائت نمود: (أَعْمالُهُمْ كَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرّيحُ فى يَوْمٍ عاصِفٍ) (اعمال كسانى كه به پروردگارشان كافر شدند، همچون (سوره ابراهيم آيه 18)

خاكسترى است در برابر تندباد در يك روز طوفانى).

قصرها، باغها، چشمه ها ودختران وپسران بهشتى

وپس از اين باغهاى سوخته، باغهاى سبز وخرّم پيدا شد كه پر از ميوه وگل ورياحين وآبهاى جارى وبلبلان خوش نوا بود.

با خود گفتم: (البتّه آن باغهاى سوخته هم مثل اينها بوده واگر صاحبش به اين قصّه آگاه بود، از غصّه وحسرت مى مرد).

هادى گفت: (اينجا اوّل سرزمين وادى السّلام است كه امنيّت وسلامتى، سراسر آن را فرا گرفته وعصا وسپر را به اسب علّاقه (آويزان) كُن واسب را در چمن ها رها كن تا وقت حركت از اين منزل، چرا كند).

پس از اين كارها رفتيم به در قصرى رسيديم كه در خارج دروازه قصر، حوضى كه از يكپارچه بلور پُر از آب بود ديدم كه از صفاى آب ولطافت حوض كأنّه آبى بود بى ظرف وحوضى بود، بى آب.

رق الزجاج ورقت الخمر

فكأنّما خمر ولا قدح
  فتشابها فتشاكل الامر

وكأنّما قدح ولا خمر

(ظرف بلورين وشراب بقدرى شفّاف وصاف بودند كه به يكديگر مشتبه شده بودند ومشخّص كردن هر يك از ديگرى مشكل بود. پس گويا شراب است وقدحى در كار نيست ويا قدح است وشرابى در كار نيست).

در اطراف حوض، ميز وصندلى هاى مرغوب نهاده وبا لُنگ وحوله هاى حرير، لخت شده در آن حوض غوطه خورديم وظاهر وباطن خود را از كدورات وغلّ وغشّ، صفا داديم يعنى موهاى ظاهر بشره، حتّى ريش وسبيل وساير عيب ونقص هاى ديگر، رفع شد، فقط موى سر ومژگان وچشم وابروهاى مشكين كه مزيد بر حُسن است باقى مانده ومحاسن بشره، يك پرده افزوده شده وهمچنين كدورات ورذايل باطن نيز پاك گرديد.

(ونَزَعْنا ما فى صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلينَ). (هرگونه غلّ (صفات رذيله) را از سينه آنان بر مى كَنيم وروحشان (سوره حجر آيه 47)

را پاك مى سازيم در حالى كه همه برادرند وبر تختها روبروى يكديگر قرار دارند).

پرسيدم: (اسم اين چشمه چيست؟)

هادى گفت: (ص والْقُرْآنِ الْحَكيم). (يعنى: اسم اين چشمه (صاد) است كه نام آن در قرآن كريم نيز آمده است).

پس از صفاى بدن، لباسهاى فاخرى كه در آنجا بود، پوشيديم. لباسهاى من از حرير سبز بود واز هادى سفيد بود. به آينه نظر كردم؛ بقدرى خود را با بهاء وجلال وكمال ديدم كه به خود عاشق شدم ومن با اين همه خوبى، به هادى كه نظر كردم در حُسن وبهاى او فرو ماندم وغبطه مى خوردم.

برخاستيم، هادى حلقه در را گرفته، دقّ الباب نمود. جوان خوشرويى در را گشود وگفت: (تذكره عبور خود را بدهيد).

تذكره را دادم، امضاى آن را بوسيده، با تبسّم گفت: (اُدْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنينَ). (داخل اين باغها شويد با سلامت وامنيّت). (سوره حجر آيه 46)

(أَنْ تِلْكُمُ الْجَنَّةُ اُورِثْتُمُوها بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ). (اين بهشت را در برابر اعمالى كه انجام مى داديد به ارث برديد).

(سوره اعراف آيه 43)

ما داخل شديم ودر آن هنگام به زبان جارى نموديم: (اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى هَدانا لِهذا وما كُنَّا لِنَهْتَدِى لَوْلا أَنْ هَدانَا اللَّهُ لَقَدْ جائَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالْحَقِّ) (حمد وستايش مخصوص خداوندى است كه ما را به اين هدايت كرد واگر خدا ما را هدايت نكرده بود ما (سوره اعراف آيه 43)

هدايت نمى شديم. مسلّماً فرستادگان پروردگار ما، حقّ را آوردند). (الّذى نراه عياناً). (آنچه كه ما آن را عيناً مشاهده مى كنيم).

هادى از جلو ومن از عقب، داخل غرفه اى شديم كه از يك پارچه بلور بود. تختهاى طلا در او گذارده وتشكهاى مخمل قرمز بر روى آنها انداخته بودند وپشتيها ومتكّاهاى ظريف ونظيف روى آن چيده بودند وعكس ما در سقف وديوار غرفه افتاد. با آن حُسن وجمال كه داشتيم از ديدن خودمان لذّت مى برديم.

در وسط غرفه، ميز غذا خورى نهاده بودند كه در روى آن، اغذيه واشربه چيده شده بود ودختران وپسرانى براى خدمت به صف ايستاده بودند، وما به روى آن تختها نشستيم.

(عَلى سُرُرٍ مَوْضُونَةٍ * مُتَّكِئينَ عَلَيْها مُتَقابِلينَ * يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ * بِأَكْوابٍ وَأَباريقَ وَكَأْسٍ مِنْ مَعينٍ * لايُصَدَّعُونَ عَنْها ولايُنْزِفُونَ * وفاكِهَةٍ مِمَّا يَتَخَيَّرُونَ * ولَحْمِ طَيْرٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ * وحُورٌ عينٌ * كَأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ* جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ * لا يَسْمَعُونَ فيها لَغْواً ولا تَأْثيماً * إِلّا قيلاً سَلاماً سَلاماً). (آن مقرّبان بر تختهايى كه صف كشيده وبه هم پيوسته (سوره واقعه آيه 15 - 26)

است قرار دارند، در حالى كه بر آن تكيه زده وروبروى يكديگرند. نوجوانانى جاودان (در شكوه وطراوت) پيوسته گرداگرد آنان مى گردند. با قدحها وكوزه ها وجامهايى از نهرهاى جارى بهشتى وشراب طهور امّا شرابى كه از آن درد سر نمى گيرند ونه مست مى شوند وميوه هايى از هر نوع كه انتخاب كنند وگوشت پرنده از هر نوع كه مايل باشند وهمسرانى از حورالعين دارند همچون مرواريد در صدف پنهان. اينها پاداشى است در برابر اعمالى كه انجام مى دادند. در آن باغهاى بهشتى نه لغو وبيهوده اى مى شنوند نه سخنان گناه آلود، تنها چيزى كه مى شنوند، سلام است، سلام).

موسيقى ها وصداهاى خوش بهشتى وصوت دل انگيز قرآن

بعد از صرف غذا وشرابهاى طاهره وميوه، به روى تختها، مستريحاً (براى استراحت) لميديم. ساعتى نگذشت كه صداهاى زير وبم سازها بلند شد. صورتهاى خوش با الحان ومقامات موسيقى، كه انسان را از هوش بيگانه واز جاذبه هاى روحى ديوانه مى ساخت به گوش مى رسيد كه ناگهان صوتى به لحن حجاز، ممزوج به كرشمه وناز كه تلاوت سوره (هَلْ اَتى) مى نمود، بلند شد كه بسيار دلربا (بود) وديگران احتراماً خاموش شدند، ومن همانطور كه لميده بودم، چشم روى هم گذارده بودم كه هادى خيال كند خوابم وحرف نزند ونيز مرثيّات مبادا مرا از استماع غافل كند ولكن دو گوش داشتم وچهارگوش ديگر قرض نموده، ششدانگ حواسم مشغول استماع تلاوت آن سوره مباركه بود، تا كه سوره تمام وآن صوت نيز خاموش گرديد.

من نشستم وهادى نيز نشست. پرسيدم: (اين شهر را چه نام است؟)

گفت: (يكى از دهات دار السّرور است).

گفتم: (قربان مملكتى كه ده او اين است! پس شهر وعاصمه وپايتخت او چگونه خواهد بود؟)

پرسيدم: (صاحب آن صوت وقارى آن سوره مباركه كيست كه دلم را از جا كنده بود؟! چون اين سوره را در جهان مادّى، بسيار دوست داشتم بويژه كه در اين عالم روحانى وبا اين لحن دلنواز، مرا حيات تازه وشورى در سر انداخت واين قارى را بايد بشناسم وببينم).

گفت: (نمى دانم! ولى بزرگ اين مملكت، گاهى براى سركشى از مسافرين مى آيد وما لازم است كه به خدمت او برسيم براى امضاء تذكره وگويا صاحب اين صوت با او آمده باشد وشايد هم او را در آنجا ببينيم).

گفتم: (هادى! ممكن است تذكره را امضاء نكند؟ واگر نكرد بر ما چه خواهد گذشت؟)

گفت: (امكان عقلى كه دارد ودر صورت امضاء نكردن، معلوم است كه كار، زار خواهد بود. ولى بعيد است كه امضاء نكند وتو اين سؤال را از باطن خود بكن). (بَلِ الْإِنْسانُ عَلى نَفْسِهِ بَصيرَةٌ). (بلكه انسان خودش از وضع خود آگاه است).

(سوره قيامت آيه 14)

پشتم از حرف هادى به لرزه درآمد ووجود خود را كه مطالعه نمودم، ديدم كه در بين بيم واُميد، متردّدم.

(لا حَوْلَ ولا قُوَّةَ اِلاَّ بِاللَّه).

گفتم: (هادى! عجب، اينجا دارالسّرور است، تو كه بيت الاحزان كردى! برخيز برويم كه اضطراب من دقيقه به دقيقه افزوده مى شود. عاقل، از خطر امرى كه ترسان است بايد هر چه زودتر اقدام كند). (إِمَّا شاكِراً وإِمَّا كَفُوراً). (خواه شاكر باشد يا ناسپاس).

(سوره انسان، آيه 3)

غضب حضرت ابا الفضل (عليه السلام) بر يكى از علماء شهوت ران

رفتيم، يك ميدان به عمارت وقصر سلطنتى مانده بود. ديديم از دو طرف خيابان جوانهاى خوش صورت، به يك سنّ وسال، در دو طرف صف كشيده وشمشيرهاى برهنه به روى دوش نهاده، ساكت وبى حركت ايستاده اند.

هادى از بزرگ آنها اجازه خواست، از ميان آنها عبور نموديم. بسيار بر خود خائف بوديم كه اين تذكره به امضاى اين پادشاه خواهد رسيد يا خير؟ به درِ قصر كه رسيديم، ديديم چند سوار مسلّح وعبوس از قصر بيرون آمدند وصداى با هيبتى به (العجل! العجل!) ازقصر بلند بود واين سواران به تاخت رفتند واز آن صدا، اندام همه مى لرزيد.

از كسى كه از قصر بيرون آمد، پرسيديم: (چه خبر است؟)

گفت: (ابو الفضل (عليه السلام) بر يكى از علماى سوء كه مى بايست در زمين شهوت محبوس بماند وبا اشتباه كارى، داخل زمين وادى السّلام شده، غضب نموده، سواره فرستادند كه او را برگردانند).

وما، (خائفاً يَترقَّب). (بيمناك ونگران) وارد قصر شديم كه ديديم صورت، برافروخته ورگهاى گردن، از غضب پُر شده وچشمها چون كاسه خون گرديده مى گفت: (علاوه بر اينكه عذاب اينها دو مقابل بايد باشد، مع ذلك (با اين حال) آزادانه وارد اين سرزمين طيّب وطاهر شده وكسى هم جلوگير آنها نشده. چه فرق است بين اينها وشُرَيح، قاضى كوفه كه فتواى قتل برادرم را داد؟)

از هيبت آن بزرگوار، نَفَس ها در سينه ها گره شده، مانند مجسّمه هاى بى روح، مردم ايستاده اند وما هم در گوشه اى خزيده، مثل بيد مى لرزيديم تا آنكه سواران برگشتند وعرض نمودند كه آن عالم را به (چاه ويل) محبوس كرديم وموكّلين را نيز تنبيه نموديم.