راحت بودن سه سال اوّل تكليف بخاطر استحكام نداشتن
قوّه عقل
به هادى گفتم: (من دوباره به نزد اولاد واهل بيت خود نمى روم؛ زيرا
كه از خيرخواهى آنها مأيوسم، واگر چه به اسم من كارهايى مى كنند؛
ولى فقط همان اسم است وروح عمليّاتشان براى دنياى خودشان است وغير
از اينكه بر غصّه واندوه من بيفزايند، حاصلى ندارد، وبه آنچه خود
دارم قناعت مى كنم وبه هر خطرى كه برسم، پس از اُميدوارى به مراحم
(مرحمت هاى) اين بزرگواران، صبر مى كنم وبر خود سهل وآسان مى
گيرم).
هادى گفت: (حال، تو احتياج به چيزى ندارى. اين سه منزل اوّل كه
گزارشات سه سال اوّل تكليف را خواهى، خطراتى ندارد؛ چون از سنه
پانزده، كه اوّل تكليف است تا سنه هيجده كه زمان رشد واستحكام قوّه
عقليّه است، در مخالفت واجبات ومحرّمات، عقوبت معتنابهى ندارد
(يعنى عقوبتش كمتر است) بواسطه ضعف عقل وقوّه شهوت وهوسهاى او
وحضرت حقّ در اوّل ايجاد عقل فرمود: (بك اعاقب وبك اثيب). (بوسيله
تو عقاب مى كنم وبوسيله تو ثواب مى دهم).
كه ثواب وعقاب را دائر مدار عقل گرفته. وبه اين واسطه، اين سه منزل
اوّل مسافرت اين جهان، مطابق مسامحه در اوائل تكليف، در اراضى
مسامحه خواهد بود كه خطراتى چندان ندارد واگر هم باشد، بزودى خلاص
مى شود. پس احتياج به همراهى من ندارى ومن قبلاً بايد به منزل
چهارم بروم ودر آنجا به انتظار تو خواهم بود وتو فردا توبره پُشتى
خود را به پُشت مى بندى وبه اين شاهراه كه رو به طرف قبله است،
حركت مى كنى تا به من برسى).
گفتم: (اى هادى! تو مى دانى كه مفارقت (جدايى) تو بر من سخت است
وهزار كه اين شاهراه، راست ووسيع باشد وخطرى هم چندان نباشد، خودِ
تنهايى ونابلدى راه، دردى است بى درمان وپيغمبر فرمود: (الرّفيق
ثمّ الطريق). (ابتدا بايد رفيق وهمراه پيدا كرد سپس طريق سفر پيش
گرفت).
گفت: (از تنها بودن تو در اين سه منزل چاره اى نيست؛ چون در دنيا
هم من در آن سه سال با تو نبوده ام وبعد از آن در تو متولّد شده ام
ووجود گرفته ام؛ چو طينت من از عليّين است كه صرف رشد وهدايت است
واين قصور از ناحيه خود تو (مى باشد). (فلم نفسك ولاتلمنى). (خود
را سرزنش كن نه مرا).
واز نزد من پريد ومن تنها ماندم وفكر نمودم در سخنان او، ديدم كه
همه برجا وحكيمانه بوده ودر سه سال اوّل بلوغ، آنچه فعليّت پيدا
نموده، عقل حيوانى است وعقل آدمى به اندازه شعاعى است. به قول حكما
مى توان گفت: عقل هيولايى وبذر عقل است. والبتّه بى هادى بوده ام.
پس با قول وعهود خود بى اعتنا بوده ام، پس بى وفا بوده ام ونخوّت
وخُيلا (خود بينى وطغيانگرى) در من مستحكم بود. بخصوص كه طلبه
وداخل شبر (وجب) اوّل از علم شده بودم وگفته شده است كه: (العلم
ثلاثة اشبار: الشبر الاوّل يوجب التّكبّر). (علم سه وجب است: وجب
اوّل آن باعث تكبّر مى گردد). پس نه هادى بود، نه ابو الوقار، نه
ابوتراب. پس تنها بوده ام وتنها بايد بروم.
(سُنَّةَ اللَّهِ الَّتى قَدْ خَلَتْ مِنْ
قَبْلُ ولَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْديلاً). (اين
سنّت الهى است كه در گذشته نيز بوده است وهرگز براى (سوره فتح آيه
23)
سنّت الهى تغيير وتبديلى نخواهى يافت). عوالم همه رونوشت يكديگرند.
يكى را فهميدى، ديگرى همچنين است وچون وچرا، دليل نافهمى است.
ديدار وهمسفر شدن با شيطان
برخاستم وتوبره پشتى را به پشت بستم ومجدّانه به راه افتادم. راه
صاف وبدون سنگلاخ بود وهوا چون هواى بهار، ومن هم با قوّت وتازه
كار وبا شوق بسيار به ديدار محبوب گلعذار، هادى وفادار، تا نصف روز
بسرعت مى رفتم. كم كم خسته وهوا، گرم وتشنه شدم وراه، باريك وپرخار
وخاشاك واز دامنه كوهى بالا مى رفتم واز تنهايى خود نيز در وحشت
بودم. به عقب سر نگاه كردم، ديدم كسى به طرف من مى آيد. خوشحال شدم
كه الحمد للَّه تنها نماندم، تا اينكه به من رسيد. ديدم شخص سياهى
ودراز بالايى، لبها كلفت، دندانها بزرگ ونمايان وبينى پهن ومهيب
ومتعفّن!
سلامى به من داد ولى حرف لام را اظهار نكرد وگفت: (سام عليك!) من
به شكّ افتادم كه اظهار عداوت نمود؛ چنانكه (گفتن كلمه سام شبيه
گفتن كلمه سلام است ولى بر عكس معناى سلام، معنى مرگت باد مى دهد).
قيافه نحسش نيز شهادت مى دهد ويا آنكه زبانش در اداء لام، سُستى
نموده است ومن در جواب، محض احتياط، به همان (عليك) اكتفا نمودم.
پرسيدم: (كجا را قصد داريد؟)
گفت: (با تو هستم).
ومن هيچ راضى نبودم كه با من باشد. چون از او در خوف ووحشت بودم.
پرسيدم: (اسمت چيست؟)
گفت: (همزاد تو واسمم جهالت ولقبم كج رو وكنيه ام ابوالهول وشغلم
افساد وتفتين).
هر يك از اين عناوين موحشه باعث شدّت وحشت من شد. با خود گفتم:
(عجب رفيقى پيدا شد! صد رحمت به آن تنهايى).
پرسيدم: (اگر به دو راهى رسيديم راه منزل را مى دانى؟)
گفت: (نمى دانم).
گفتم: (من تشنه ام، در اين نزديكيها آب هست؟)
گفت: (نمى دانم).
گفتم: (منزل دور است يا نزديك؟)
گفت: (نمى دانم).
گفتم: (هستى با دانايى يكى است. پس چرا نمى دانى؟!)
گفت: (همين قدر مى دانم كه همچون سايه تو، از اوّل عمر تو، ملازم
تو بوده ام واز تو جدايى ندارم، مگر آنكه به توفيق خدا، تو از من
جدا شوى).
با خود گفتم: (گويا اين همان شيطان است كه به وسوسه هاى او در دنيا
گاهى به خطا افتاده ام، عجب به دشمنى گرفتار شده ام، خدايا رحمى!)
اوّلين شيطنتِ شيطان
من جلو افتادم واو به فاصله ده قدمى از دنبال من مى آمد وراه كتل
وسربالايى بود. رسيدم به سر كوه. جهت رفع خستگى نشستم وآقاى جهالت
به من رسيده وگفت: (معلوم مى شود خسته شده اى والسّاعة پنج فرسخ
راه را براى تو يك فرسخ مى كنم كه زودتر به منزل برسى).
گفتم: (معلوم مى شود معجزه هم دارى، با اين نادانى!)
گفت: (بيا تماشا كن به سفيدى راه كه چطور قوسى وكمانه شده است كه
بقدر پنج فرسخ طول دارد. وتر اين قوس كه بمنزله زه كمان است ملاحظه
كن كه چقدر مختصر وكوتاه است ودر علم هندسه، روشن است كه قوس هر چه
از نصف دائره بزرگتر باشد، وتر او كوتاهتر گردد وما اگر بيراهه از
خطّ وتر اين قوس برويم، تا داخل شاهراه بقدر يك فرسخ بيش نيست؛
ولكن خود شاهراه قريب پنج فرسخ است وعاقل، راه دراز را بر كوتاه
اختيار نمى كند).
گفتم: (شاهراه از كثرت مارّه (رهگذر) شاهراه مى شود، پس آن همه
ديوانه بوده اند كه راه دراز را اختيار كرده اند وحال آنكه عقلا
گفته اند: (ره چنان رو كه رهروان رفتند).
گفت: (عجب بى شعور بوده اى تو! شاعر ياوه گو را از عقلا پنداشته
وخود را بر تبعيّت او گماشته وحال آنكه بالحسّ والعيان خلاف او را
مى بينى وكثرت مارّه كه از آن راه رفته، البتّه مال داشته، قُبُل
ومَنْقَل (اسباب واثاثيه) داشته، بار داشته، زن وبچّه داشته، ماشين
داشته واين درّه كه در اوّل اين وتر است مانع بوده كه ازاين خطّ
بروند وامّا مثل من وتو، دو پياده آسمان جلّ را چه مانع مى شود كه
اين راه مختصر مفيد را ترك كنيم؟!)
من احمق شده او را خيرخواه خود دانسته، از آن درّه سرازير شديم واز
طرف ديگر بالا آمديم. چيزى در هموارى نرفته بوديم كه درّه ديگرى
عميقتر پيدا شد وهكذا وهلم جرّاً (همچنين يكى پس از ديگرى)، از آن
درّه، به آن درّه، همه پر از خار وسنگلاخ ودرّنده وخزنده! هوابه
شدّت گرم وزبان خشكيده واز خستگى از دهان آويخته، پاها همه مجروح
ودل از وحشت، لرزان وشماتت دشمن چون آقاى جهالت با استهزاء به حال
من مى خنديد.
پس از جان كندنها، خود را پس از زمان طويلى به شاهراه رسانديم كه
ده فرسخ راه رفتيم ودر هر قدمى به هزاران بلا گرفتار بوديم.
نشستم، خستگى گرفتم وتنفّر تمامى از آقاى جهالت پيدا نمودم وگفتم:
(يا لَيْتَ بَيْنى وبَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ). (اى كاش بين
من وتو بين دو مشرق، فاصله بود وبه اين فاصله از هم دور بوديم).
او هم از من دور ايستاد. برخاستم وبه راه افتادم، تشنه شدم وجهالت
هم از عقب، دورادور مى آمد.
تشنگى وخوردن هندوانه تلخ جهالت
در كنار راه سبزه زارى ديدم؛ ربع فرسخ از راه دور بود، ودراين
هنگام كه چنگال حيله جهالت به ما بند مى شد، ديدم دوان دوان خود را
به من رسانيد وگفت: (در آن محلّ آب موجود است، اگر تشنه اى برويم
آب بخوريم).
خواستم گوش به حرفش ندهم؛ ولى چون زياد تشنه وخسته بودم وچمن سبز
هم البتّه بى آب نمى رويد، رفتيم به نزديك سبزه ها كه ابداً آب
وجود ندارد وزمين هم سنگلاخى است كه راه رفتن در آن هم صعوبت
(سختى) دارد ومارهاى زيادى در آن سنگلاخ مى لولند وآن سبزيها از
درختهاى جنگلى است كه در همه فصول، سبز است.
مأيوسانه رو به راه مراجعت نمودم. به زمين هموارى رسيديم پُر از
هندوانه، جهالت يكى را كَند ومشغول خوردن شد وبه من گفت: (بخور از
اين هندوانه ها وعطش خود را رفع كن).
گفتم: (البتّه مال كسى است وخوردن مال غير، بدون رضا روا نيست).
او همانطور كه مشغول خوردن بود كه آب آن به روى ريش وسينه اش، از
گوشه هاى لبش جارى بود، سرى تكان داد وگفت:
بوالعجب وردى بدست آورده اى |
|
ليك سوراخ دعا گم كرده اى |
مقدّس! اوّلاً: احتمال مى رود قويّاً كه خودرو باشد وملك كسى نباشد
وبر فرض كه مال كسى باشد، حقّ مارّه، حقّى است كه مالك حقيقى وشارع
مقدّس قرار داده است.
(بنابر بر نظرى بسيارى از مراجع اگر فردى از كنار باغى عبور كند،
طبق شرايط خاصّى مى تواند به مقدار كفايت از ميوه آن باغ بخورد،
بدون آنكه چيزى از آنها را با خود ببرد كه به اين حقّ المارّه مى
گويند).
وثانياً: از تشنگى، حال تو به هلاكت واضطرار رسيده. (فَمَنِ
اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ ولاعادٍ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ
غَفُورٌ رَحيمٌ). (سوره بقره آيه 173)
(خداوند تنها گوشت مردار، خون، گوشت خوك وآنچه كه نام غير خدا به
هنگام ذبح بر آن گفته شود حرام كرده است ولى آن كس كه مجبور شود،
در صورتى كه ستمگر ومتجاوز نباشد گناهى بر او نيست ومى تواند براى
حفظ جان خود در موقع ضرورت از آن بخورد. بدرستى كه خداوند بخشنده
ومهربان است).
وثالثاً: اينجا كه دار تكليف نيست كه مقدّسين كاسه از آش داغتر
كمتر شده، حكم (غير ما انزل اللَّه) (غير از آنچه نازل شده است) مى
دهند).
كم كم من هم احمق شده يكى را كندم. خواستم بخورم كه ديدم مثل زهر
هلاهل، تلخ وزبانم وكامم مجروح شد. او را انداختم.
گفتم: (اينها كه هندوانه ابو جهل است!)
گفت: (نخير! شايد همان يكى اينطور بوده).
يكى ديگر را چشيدم كه همه تلخ مثل زهر مار بود. او همانطور مشغول
خوردن بود ومى گفت: (خيلى شيرين است).
رفتم از او يك حبّ گرفتم، به دهان نزديك كردم، از همه تلختر بود.
گفتم: (خانه ات بسوزد! چطور مى خورى ومى گويى شيرين است وحال آنكه
از زهر مار بدتر است).
گفت: (راست مى گويم، به مذاق من كه خيلى شيرين است؛ چون اسم من
جهالت است واين هم هندوانه ابو جهل است وبا من مناسب است).
حمله كردن سگ وكتك خوردن بخاطر تجاوز
ناگهان سگى به ما حمله نمود وشخصى، چوبى به دست گرفته، با دهان
پرفحش از دنبال سگ مى آيد كه ما را بزند. سياهك كه به يك جستن خود
را به راه رسانيد؛ ولى من چندى كه گريختم، سگ رسيده ومن از وحشت
خوردم به زمين؛ تا آنكه صاحبش رسيد، مفصّلاً مرا چوبكارى نمود، هر
چه داد زدم كه: (من هندوانه نخوردم!)
مى گفت: (چه فرقى مى كند، بعد از دراز كردن دست تعدّى به مال غير،
بين خوردن يا به ميدان ريختن).
به هزار جان كندن وچوب خوردن، از دست او خلاص شدم. خود را به ميان
راه كشيدم واز جراحات دهان وخُرد شدن اعضاء، خستگى وتشنگى، از فراق
هادى ناله وگريه مى كردم.
سياهك كه كار خود را نموده وبه آمال خود رسيده، دور از من نشسته
وبه من لبخند مى زد ومى گفت: (آن هادى تو، چه از دستش برمى آيد؟!
بعد از اينكه تخم اذيّتها را در دنيا به اعانت من كاشته اى. (وانّ
الدّنيا مزرعة الآخرة والآخرة يوم الحصاد). (دنيا، مزرعه آخرت است
وآخرت، روز برداشت محصول است). مگر تو قرآن نخوانده اى كه: (ومَنْ
يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ). (وهر كس، هم وزن
مثقال وذرّه اى كار بد كرده، نتيجه آن كارش را مى بيند). (سوره
زلزله آيه 8)
وعقلا گفته اند كه: (هر چه كنى بخود كنى. گر همه نيك وبد كنى).
مگر هادى برخلاف حُجَج قويّه وآيات كريمه وقرآنيّه كارى از دستش مى
آيد؟!
ان شاء اللَّه در آن منازلى كه هادى با تو باشد، من هستم. خواهى
ديد كه چه بلايى به سرت مى آيد كه هادى نمى تواند نفس بكشد.
مگر خودش نگفت كه: هر وقت معصيت كردى، من از تو گريخته ام وچون
توبه نمودى، همنشين تو بوده ام؛ چنانكه پيغمبر (صلى الله عليه وآله
وسلم) فرمود: (لا يزنى المؤمن وهو مؤمن). (مؤمن در حالى كه مؤمن
باشد زنا نمى كند). همراهى هادى، بگو چه فايده اى دارد؟!)
ديدم اين ملعنت پناه، عجب بلا وبااطّلاع بوده است. از هادى گفتن هم
ساكت شدم.
استراحت مابين راه در شهر نعمتها
سيبى از توبره پشتى بيرون آوردم وخوردم. زخمهاى دستم خوب شد وقوّتى
گرفتم. برخاستم وبه راه افتادم.
به سر دو راهى رسيدم. راه دست راست چون به شهر معمورى (آبادى) مى
رفت از آن راه رفتم، وديگرى به ده خرابه اى مى رسيد وبه كسى كه در
آنجا موكّل راه بود گفتم: (اگر ممكن است، سياهى كه از عقب من مى
آيد نگذار بيايد كه امروز مرا بسيار اذيّت نموده).
گفت: (او مثل سايه تو، از تو جدايى ندارد؛ ولى امشب با تو نيست
وآنها در آن ده خرابه دست چپ منزل مى كنند وبعدها ممكن است كمتر
اذيّت كنند).
داخل شهر شديم. در آنجا بود عمارات عاليه وانهار جاريه وسبزه هاى
رائقه واشجار مثمره وخدمه مليحه وسخن گويان فصيحه ونغمات رحيمه
واطعمه طيّبه واشربه هنيئه.
ومن كه در آن بيابانهاى قفر (خشك وبى آب وعلف)، ناامن، از اذيّتهاى
آن سياهك تباهك به مضيقه اندر بودم، الحال، اين مقام امن همچون
بهشت عنبر سرشت، نمايش داشت كه لولا جذبه محبّت هادى، از اينجا
بيرون نمى شدم.
مقام امن ومى بى غشّ ورفيق شفيق |
|
گرت مدام ميسّر شود زهى توفيق |
در اينجا چند نفر از طلاّب علوم دينيّه كه سابقه آشنايى با آنها
داشتم، ملاقات شد. شب را استراحت نموده، صبح قدم زنان در خارج اين
شهر كه هواى او از شكوفه نارنج معطّر شده بود، با هم بوديم وسرگذشت
روز گذشته خود را براى هم نقل مى نموديم. چون مسافرين اين راه، بس
در همان منازل جوياى حال يكديگر مى شوند؛ والاّ در حال حركت كمتر
اتّفاق مى افتد كه به حال يكديگر برسند. (لِكُلِّ
امْرِءٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنيهِ). (در آن روز
هر كدام از آنها وضعى دارد كه او را كاملاً به (سوره عبس آيه 37)
خود مشغول مى سازد).
واز خلاصى از دست سياهان، شكرگزار بوديم. (اخِرُ
دَعْويهُمْ اَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ).
(وآخرين سخنشان اين است كه (سوره يونس آيه 10)
حمد مخصوص پروردگار عالميان است).
سخن كوتاه، تمام مدركات ما در اين شهر به لذائذ خود رسيدند: ذائقه
به اطعمه لذيذه، شامّه به روايح طيّبه، باصره به شمايل حسنه، سامعه
به نغمات رائقه واصوات رحيمه، خيال، ايمن از صُور قبيحه، قلب پر از
فرح، لامسه به كواعب ناعمه وهكذا وهلّم جرّا. (لِمِثْلِ
هذا فَلْيَعْمَلِ الْعامِلُونَ). (آرى! براى مثل اين نعمتها
بايد عمل كنندگان عمل كنند).
(سوره صافّات آيه 61)
تجسّم حقيقى بعضى از رذايل واعمال بد
زنگ حركت زده شد. به مضمون (حى على خير العمل) (بشتاب براى انجام
بهترين عمل) توبره پشتيها به پشت بستيم ورفتيم تا رسيديم به جمع
الطّريقين (سر دو راهى) كه راه آن ده كوره به اين متّصل مى شد
وسياهان چون دود سياه از دور نمايان شدند.
از موكّل آنجا پرسيدم: (ممكن است اين سياهان با ما نباشند؟)
گفت: (اينها صور نفوس حيوانيّه شماست كه داراى دو قوّه شهوت وغضب
هستند وممكن نيست از شما جدا شوند؛ ولى اينها صاحب تلوّن هستند كه:
سياه خالص وسفيد وسياه وسفيد خالص واسمهاشان نيز مختلف مى شود:
امّاره، لوّامه، مطمئنّه واگر سفيد ومطمئنّه شدند براى شما بسيار
مفيد است ودرجات عاليه را ادراك مى كنيد؛ بلكه گاهى سرور ملائكه مى
شويد واين در حقيقت، نعمتى است كه حقّ متعال به شما داده؛ ولى شما
كفران نموده او را بصورت نقمت در آورده ايد. هر كارى كرده ايد، در
جهان مادّى كرده ايد وهر تخمى كاشته ايد، در آنجا كاشته ايد
وروئيدن در اين فصل بهار به اختيار شما نيست. گندم از گندم...
(ءَاَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ اَمْ نَحْنُ
الزّارِعُونَ). (آيا شما آن را مى رويانيد يا ما مى
رويانيم). وهر كه مى نالد، از خود مى نالد نه از غير. (سوره واقعه
آيه 64)
عرب مى گويد: (فِى الصَّيفِ ضَيَّعْتِ اللَّبَنَ). (در فصل
تابستان، شير را فاسد كردى واز دست دادى).
سياهان به ما رسيدند وهر كدام با سياه خود به راه افتاديم واز هم
متفرّق شديم. يك دو نفر با سياهان خود عقب ماندند ويك دو نفر جلو
افتادند ومن با سياه خود مى رفتم.
به دامنه كوهى رسيديم، راه باريك وپرسنگلاخ بود ودر پايين كوه،
درّه عميقى بود ولى ته درّه هموار بود ومن دلم خواست از بالاى كوه
بروم، از جهت آنكه هواى ته درّه، حبس است. سياه به من رسيد وخيال
مرا تأييد كرد كه علاوه بر حبسى ته درّه، درّنده وخزنده نيز هست
ودر بلندى، تماشاى اطراف نيز مى شود.
وچون در اوائل طلبگى در جهان مادّى، طالب بلند آوازگى وتفوّق بر
اقران (نزديكان) بوديم رو به بالاى كوه رفتيم وبه قلّه كوه راه
نبود. از بغل كوه راه مى رفتيم ولى آنجا هم راه درستى نبود. دوسه
مرتبه ريگها از زير پاها خزيده، افتاديم، دو سه زرعى رو به پايين
غلطيديم ونزديك بود به ته درّه بيفتيم ولى به خارها وسنگها، چنگ مى
زديم وخود را نگاه مى داشتيم ودست وپا وپهلو، همه مجروح گرديد؛
خصوصاً بينى به سنگى خورد وشكست. به سياهك گفتم: (عجب تماشا
وسياحتى نموديم در بلندى وكاش از ته درّه رفته بوديم).
سياه به من مى خنديد ومى گفت: (من استكبر وضعه اللَّه ومن استعلا
ارغم اللَّه انفه). (هر كس تكبّر كند خداوند او را خوار مى كند وهر
كس برترى جويد خداوند دماغ او را به خاك مى مالد). اينها را
خوانديد وعمل نكرديد. (ذُقْ اِنَّكَ أَنْتَ
الْعَزيزُ الْكَريمُ). (بچش كه (به خيال باطل خود) بسيار
قدرتمند وعزيز ومورد احترام بودى). (سوره دخان آيه 49)
ومن به هر ستمى (سختى) كه بود خود را از آن دامنه وبيراهه خلاص
نمودم، با بدنى مجروح ودل پر درد؛ ولى بيچاره يى كه در جلو ما مى
رفت، از آن دامنه پرت شد وافتاد به پايين درّه وصداى ناله اش بلند
بود وسياهش پهلويش نشسته بر او مى خنديد واو همانجا ماند.
سخن كوتاه، بعد از مشقّات وسختيهاى زياد، به هموارى رسيديم وسختى
ومشقّتى ديگر روى نداد مگر خستگى وتشنگى وسوزش همان جراحتها.
وسياهك چند مرتبه خواست مرا به مرجّحاتى از راه بيرون كند، گوش
نكردم، ولو دلم مى خواست. وچون ديد اطاعت او نكردم عقب ماند.
درختان پرميوه ونهرهاى جارى وقصرهاى عالى در شهر
محبّت
رسيديم به باغى كه راهم از ميان آن باغ بود. ديدم چند نفرى در كنار
حوض نشسته، ميوه هاى گوارا در جلوشان مى باشد. تا مرا ديدند احترام
نمودند وخواهش نشستن وميوه خوردن كردند وگفتند: (ما روزه دار، از
دارالغرور (دنيا) بيرون شديم واين افطارى است كه به ما داده اند
وچنان مى پنداريم كه تو هم از اينها حقّ دارى والبتّه تو روزه دارى
را افطارداده اى).
ونشستم واز آنها خوردم، تشنگى وهر درد والمى داشتم رفع شد.
پرسيدند: (در اين راه بر تو چه گذشت؟)
گفتم: (الحمد للَّه بدى ها كه گذشت، گذشت وبه ديدن شما رفع گرديد؛
وليكن چند نفر عقب ماندند وسياهان آنها را نگه داشتند ومرا هم
وسوسه نمودند. اخيراً گوش به حرفهايش ندادم وعقب ماند، اُميد كه به
من نرسد).
گفتند: (نه چنين است! آنها از ما دست بردار نيستند ودر اين اراضى
مسامحه، به زبان مكر ودروغ، ما را اذيّت دارند. ولى بعدها مثل
قطّاع الطّريق، شايد با ما بجنگند).
گفتم: (پس ما بدون اسلحه با آنها چه كنيم؟)
گفتند: (اگر در دارالغرور اسلحه تهيّه نموده ايم در آن منازل بعدى
به ما خواهد رسيد، چنانكه حقّ فرموده است: (وَاَعِدُّوا
لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَمِنْ رِباطِ الْخَيْلِ
تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وعَدُوَّكُمْ). (وبا هر
نيرويى كه در قدرت داريد براى مقابله با آنها (سوره انفال آيه 60)
(دشمنان) آماده سازيد! و(همچنين) اسبهاى ورزيده (براى ميدان نبرد)
تا بوسيله آن، دشمن خدا ودشمن خويش را بترسانيد).
گفتم: (من از اين آيه شريفه، فقط تهيّه اسباب جهاد دنيوى را مى
فهميدم).
گفتند: (قرآن وآيات آن، دستورات تمام عوالم ومنازل ومقامات است
وجامع همه آنها است ومجموعه تمام مراتب وجوديّه است واگر نه چنين
بود، ناقص بود وحال آنكه خاتم الكتب وآورنده او خاتم الانبياء است.
در پس پرده هر چه بود آمد). (وليس وراء العبادان قرية). (يعنى:
بالاتر از اين حرف، حرفى نيست).
همه برخاستيم ورفتيم. راه از زير درختان پرميوه ودر نهرهاى جارى
ونسيم فضا، با روح وريحان، قلوب مملوّ از فرح وخوشى، كأنّه جمال
خداوندى تجلّى نموده بود.
رسيديم به منزلگاه وهر كدام در حجره اى از قصور عاليه كه از خشتهاى
طلا ونقره ساخته بودند منزل نموديم. اثاثيه هر منزلى از هر حيث
مكمّل بود ونظافت ونقوش وظرافت آنها، چشمها را خيره وعقلها را
حيران مى ساخت وخدمه اى كه داشت، بسيار خوش صورت وخوش اندام وخوش
لباس، ودر اطراف، براى خدمتگزارى در گردش وطواف بودند.
(ويَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ
اِذا رَأَيْتَهُمْ حَسِبْتَهُمْ لُؤْلُؤاً مَنْثُوراً واِذا
رَأَيْتَ ثُمَّ رَأَيْتَ نَعيماً ومُلْكاً كَبيراً). (وبر
گِردشان (سوره انسان آيه 19 - 20)
(براى پذيرايى)، نوجوانانى جاودانى مى گردند كه هر گاه آنها را
ببينى، گمان مى كنى مرواريد پراكنده اند وهنگامى كه آنجا را ببينى
نعمتها ومُلك عظيمى را مى بينى).
ومن خجالت داشتم از آنها كه خدمت مرا مى كردند. نظرم به آئينه
بزرگى افتاد، خود را به مراتب اجمل (زيباتر) وابهى (با اُبهّت تر)
واجلّ (جليل تر) از آنها ديدم. در آن هنگام سكينه ووقار وبزرگوارى
مرا فرا گرفت وبه جلال خود متّكى شدم.
گويا شب شد. چراغ برقهاى هزار شمعى از سرشاخه هاى درختها روشن شد
واز ميان برگهاى درختها، چراغ برق بقدرى روشن گرديد كه حدّ وحصر
نداشت وتمام باغات قصور عاليه را از روز روشنتر كرده بود.
از روى تعجّب با خود گفتم: (خدايا! اين چه كارخانه اى است كه اين
همه چراغ روشن نموده است). كه شنيدم كسى تلاوت نمود: (مَثَلُ
نُورِهِ كَمِشْكوةٍ فيها مِصْباحٌ اَلْمِصْباحُ فى زُجاجَةٍ
اَلزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّى يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ
مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ (احمديّة) لاشَرْقِيَّةٍ ولاغَرْبِيَّةٍ
يَكادُ زَيْتُها يُضيئُ ولَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نوُرٌ عَلى
نُورٍ). (مَثَل نور خداوند همانند چراغدانى است كه در آن
چراغى پُر) (سوره نور آيه 35)
فروغ) باشد، آن چراغ در حُبابى قرار دارد، حُبابى شفّاف ودرخشنده
همچون يك ستاره فروزان. اين چراغ با روغنى افروخته مى شود كه از
درخت پُربركت زيتونى گرفته شده كه نه شرقى ونه غربى؛ (روغنش آنچنان
صاف وخالص است كه) نزديك است بدون تماس با آتش شعله ور شود، نورى
است بر فراز نورى).
فهميدم كه اين انوار از شجره آل محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم)
است واين شهر ومنزلگاه مسافرين را، شهر محبّت مى گفتند ومحبّين اهل
بيت، آنهايى كه محبّتشان به سرحدّ عشق رسيده، اينجا منزل مى كنند
وسَكَنه ومسافرين، در اين شهر وقصور عاليه، ضاحكة مستبشرة (خندان
وشادمان) وبه ذكر حمد حقّ ودرود ومدح ولى مطلق اشتغال داشتند
واصوات آنها بسيار جاذب ودلربا بود وما با حال امنيّت وكمال مسرّت
بوديم ودر سردر اين شهر به خطّ جلى نوشته بودند: (حبّ على حسنة لا
يضرّ معه سيّئة). (محبّت على (عليه السلام) حسنه اى است كه با وجود
آن، گناه ضرر نمى رساند).
بازگشت شيطان وراههاى باريك وپرسنگلاخ
صبح حركت نموده، رفتيم. شاهراه واضح بود ودر دو طرف راه، همه سبزه
وگل ورياحين وآبهاى جارى بود وهوا چنان معطّر ومفرّح بود كه به وصف
نمى آمد. تمام راه به همين اوصاف بود تا از حدود حومه شهر خارج
شديم؛ كأنّه خوبيهاى شهر ما را تا آنجا مشايعت نموده بودند.
پس از آن، راه باريك وپر سنگلاخ واز ميان درّه مى گذشت وآن درّه به
طرف يمين ويسار (راست وچپ) پيچ مى خورد واگر از مسافرين، در جلو ما
نمى بودند، راه را گم مى كرديم، زيرا كه راههايى به طرف دست چپ، از
اين راه جدا مى شد.
در يكى از پيچهاى درّه، رو بطرف يسار، سياهان وارد راه ما شدند.
چشم من كه به سياه افتاد بس كه ديدارش شوم بود، پايم به سنگى خورد
ومجروح شد ومن با لنگش پا، به سختى راه مى رفتم. مسافرينى كه در
راه بودند، جلو افتادند ودور شدند ومن عقب ماندم وسياه در طرف يسار
راه، حركت مى كرد تا رسيديم به سر دوراهى كه يك راه به دست چپ جدا
مى شد ومن متحيّر ماندم كه از كدام راه بروم كه سياهك خود را به من
رسانيد وگفت: (چرا ايستاده اى؟) به دست چپ اشاره كرد وگفت: (راه
اين است). وخودش چند قدمى به آن راه رفت. به من گفت: (بيا).
من نرفتم، بلكه از آن راه ديگر رفتم وخواندم: (فانَّ الرّشد فى
خلافهم). (همانانجات ورشد در مخالفت آنهاست). وسياه هر چه اصرار
نمود با او نرفتم زيرا كه تجربه ها كرده بودم. (من جرّب المجرّب
حلّت به النّدامة). (هر كس چيز تجربه شده را دوباره تجربه كند نادم
وپشيمان مى شود).
چيزى نگذشت كه آن درّه تمام شد وزمين مسطّح وچمن زار بود وسياهى
باغات ومنزل سوّم پيدا شد.
وعده وصل چون شود نزديك |
|
آتش شوق شعله ور گردد |
حسب الوعده، هادى بايد در اينجا به انتظار من باشد ودر رفتن سرعت
نمودم. آقاى جهالت هم از من مأيوس شده به من نرسيد.
فرستادن خيرات توسّط بازماندگان وفايده آن براى
ادامه سير برزخى
چيزى نگذشت كه رسيدم به در دروازه شهر. هادى را كه فى الحقيقه روح
من بود، در آنجا ملاقات نمودم. سلام كردم ومصافحه ومعانقه نموديم،
حيات تازه اى به من روى داد. داخل شديم به قصرى كه براى من مهيّا
شده بود ودر او تمام اسباب تجمّلات جمع بود. پس از استراحت واكل
وشرب (خوردن وآشاميدن)، هادى پرسيد: (در اين سه منزل چطور بر تو
گذشت؟)
گفتم: (الحمد للَّه على كلّ حال! (در تمام احوالات، حمد وسپاس
مخصوص خداوند است) خطراتى كه بود از طرف جهالت بود، آن هم بالأخره
از ناحيه خودم بود كه بى تو بودم واگر تو بودى با من، او هم
اينطورها گردن كلفتى نمى كرد وهر چه بود بالأخره به سلامتى گذشت
وتو را كه ديدم همه دردها دواشد وهمه غمها زايل گرديد).
هادى گفت: (تا به حال چون من با تو نبودم، او به مكر ودروغ تو را
از راه بيرون مى كرد؛ ولى بعد از اينكه من راه مكر وحيله او را به
تو وانمود مى كنم، او به اسباب وآلات قويّه ديگرى، تو را از راه
بيرون خواهد نمود ودر بيرون راه، بعد از اين، عذابهاى شديدى خواهد
بود كه غالباً به هلاكت مى كشد، چون بواسطه وجود من، حجّت بر تو
تمام است ومعذور نخواهى بود واسباب دفاعيّه تو در اين منزل، فقط
عصايى وسپرى است واين كم است. امشب كه جمعه است، برو نزد اهل بيت
خود؛ شايد كه به ياد تو خيراتى از آنها صادر شود واسباب امنيّت تو
در اين مسافرت بيشتر گردد).
گفتم: (من از آنها مأيوسم. چون انديشه آنها از شخصيّات خودشان
تجاوز نكند على الخصوص كه زنده ها، از مرده هاى خود بزودى فراموش
مى كنند ودلسرد مى شوند. آن هفته اوّل كه فراموش نكرده بودند وبه
اسم من كارهايى مى كردند، در واقع همان اسم بود وروح عملشان براى
خودشان بود؛ حالا كه همان اسم هم از يادشان رفته ومن هيچ اُميدى به
آنها ندارم).
گفت: (على أى حال تو السّاعه برخيز! چون پيغمبر به آنها گفته است:
(اذكروا امواتكم بالخير). (مردگان خود را به خير ونيكى ياد كنيد).
وبه رفتن تو، يادآورى غالباً از تو مى شود واُميد است كه خداوند
همين رفتن تو را سبب قرار دهد براى ياد از تو واگر از آنها مأيوسى،
از خدا نبايد مأيوس شد.
گفت پيغمبر كه چون كوبى درى |
|
عاقبت زان در برون آيد سرى |
مَن لجَّ ولج (هر كس استقامت كند، به پيروزى مى رسد).
(لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّه).
(از رحمت خداوند نا اُميد نشويد).
(سوره زمر آيه 53)
(إِنَّ رَحْمَةَ اللَّهِ قَريبٌ مِنَ
الْمُحْسِنينَ). (بدرستى كه رحمت خدا به محسنين ونيكوكاران
نزديك است). (سوره اعراف آيه 56)
رفتم؛ ديدم از آن عزّتى كه در زمان من داشته فرود آمده اند. درِ
خانه بسته شده، كسى به ياد آنها نيست وامور معاششان مختل شده، بچّه
ها ژوليده وپژمرده شده اند.
دلم به حالشان سوخت ودعا كردم كه: (خدايا! بر اينها وبر من رحم
كن).
وعيالم نيز يادى از زمان آسودگى خود نموده وبر من رحمت فرستاد.
برگشتم به نزد هادى، ديدم اسبى با زين مرصّع ولجام طلا در قصر بسته
شده، از هادى پرسيدم: (اين اسب از كيست؟)
هادى تبسّم نموده گفت: (عيالت براى تو فرستاده واين رحمت حقّ است
كه بصورت اسب در آمده است وبهتر از اسب سوارى در اين منازل كه
پياده رفتن صعوبت دارد، نيست؛ خصوص منزل اوّل. ودعاى تو نيز درباره
آنها مستجاب شده است وآنها بعد از اين در رفاه وآسايش خواهند بود.
ببين يك رفتن تو چطور سبب خيرات شد براى جمعى، ودر جهان غفلت
غالباً غافلند از خواصّ مراوده، با آن تأكيدات پيغمبر در اين موضوع
كه اگر سه روز بگذرد واز حال يكديگر نپرسند، رشته اخوّت ايمانى در
بين آنها پاره گردد).