سيرى در زمان ومكان برزخى، منتهى به ظهور مهدى (ع)

آية الله نجفى قوچانى

- ۱ -


مقدّمه

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للَّه ربّ العالمين مالك يوم الدّنيا والدّين

درود بى پايان بر پيغمبر اسلام واولاد او باد كه پزشكان تن وروان مردمانند واز گفته اوست: (دوستى دنيا يك بيمارى بزرگى است كه همه بيماريهاى آدم از شاخ وبرگ اوست ويادآورى از مرگ، داروى آن بيمار است).

وبعد، اين بنده خدا مى گويد: كه پيش از اينكه سال يك هزار وسيصد وهفت شمسى بود (بيايد)، گزارشات خود را از آغاز آموزگارى تا به انجام نوشتم ونام آن نامه را (سياحت شرق) نهادم ودر اين هنگام كه سال يك هزار وسيصد ودوازده شمسى بود (است)، گزارشات برزخى خود را نوشتم ونام اين نامه را (سياحت غرب) نهادم كه از من يادگارى وملّت اسلام را پندباشد. پُرروشن است كه بدن عنصرى ومادّى جهان طبيعت، حجابى است ضخيم وپرده اى است سخت بر روى ديده انسان از جهان ديگر وبه مردن وبيرون شدن از اين جهان مادّى وبرطرف شدن اين پرده، مى بيند ومى رسد به چيزهايى كه پيش از اين نمى ديد ونمى رسيد.

(لَقَدْ كُنْتَ فى غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطائَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديدٌ). (هنگام جان دادن وسكرات مرگ، به (سوره ق آيه 22)

انسان خطاب مى شود: تو از اين صحنه غافل بودى وما پرده را از چشم تو كنار زديم وامروز چشمت، كاملاً تيزبين است).

لحظات پس از مرگ ووضعيّت مرده وتشييع كنندگان

... ومن مُردم، پس ديدم ايستاده ام وبيمارى بدنى كه داشتم ندارم وتندرستم وخويشان من در اطراف جنازه، براى من گريه مى كنند ومن از گريه آنها اندوهگينم وبه آنها مى گويم: (من نمرده ام، بلكه بيماريم رفع شده است).

كسى گوش به حرف من نمى كند. گويا مرا نمى بينند وصداى مرا نمى شنوند، ودانستم كه آنها از من دورند ومن نظر به آشنايى ودوستى به آن جنازه دارم، خصوص بشره پهلوى چپ او را كه برهنه بود وچشمهاى خود را به آنجا دوخته بودم. وجنازه را بعد از غسل وديگر كارها بطرف قبرستان بردند. من هم جزو مشيّعين (تشييع كنندگان) رفتم، در ميان آنها بعضى از جانورهاى وحشى ودرّندگان از هرقبيل مى ديدم كه از آنها وحشت داشتم ولى ديگران وحشت (نداشتند) وآنها نيز اذيّتى نداشتند؛ گويا اهلى وبه آنها مأنوس بودند. وجنازه را سرازير گور نمودند ومن در گور ايستاده تماشا مى كردم ودر آن حال مرا ترس ووحشت گرفته بود، به ويژه هنگامى كه ديدم در گور جانورهايى پيدا شدند وبه جنازه حمله ور گرديدند وآن مردى كه در گور، جنازه را خوابانيد متعرّض آن جانورها نشد گويا آنها را نمى ديد. واز گور بيرون شد ومن از جهت علاقمندى به آن جنازه داخل گور شدم براى بيرون نمودن آن جانوران، ولى آنها زياد بودند وبر من غلبه داشتند وديگر آنكه مرا چنان ترس گرفته بود كه تمام اعضاى بدنم مى لرزيد واز مردم دادرسى خواستم، كسى به دادم نرسيد ومشغول كار خود بودند، گويا هنگامه ميان گور را نمى ديدند. ناگهان اشخاص ديگرى در گور پيدا شدند كه آنها كمك نموده آن جانوران فرار نمودند، خواستم از آنها بپرسم كه: آنهاكيانند؟!

گفتند: (اِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ). (بدرستى كه حسنات واعمال خوب، گناهان وكارهاى زشت را از بين (سوره هود آيه 114)

مى برد). وناپديد شدند.

پس از فراغت از اين هنگامه، ملتفت شدم كه مردم سر گور را پوشانيده اند ومن را در ميان گور تنگ وتاريك، ترك كرده اند ومى بينم آنها را كه رو به خانه هايشان مى روند وحتّى خويشان ودوستان وزن وبچّه خودم كه شب وروز در صدد آسايش آنها بودم واز بى وفايى آنان بسى اندوه ناك شدم واز خوف ووحشت گور وتنهايى، نزديك بود دلم بتركد.

شب اوّل قبر وسؤالات نكير ومنكرو به فرياد رسيدن حضرت على (عليه السلام)

با حال غربت ووحشت فوق العاده ويأس از غير خدا، در بالاسرِ جنازه نشستم. كم كم ديدم قبر مى لرزد واز ديوارها وسقف لحد، خاك مى ريزد وخصوص از پايينِ پاى قبر كه بسيار تلاطم دارد، كأنّه جانورى آنجا را مى خواهد بشكافد وداخل قبر شود وبالأخره آنجا شكافته شد. ديدم دونفر با رويهاى موحّش (وحتشناك) وهيكل مهيب داخل قبر شدند مثل ديوهاى قوى هيكل واز دهان ودو سوراخ بينى هايشان دود وشعله آتش بيرون مى رود وگرزهاى آهنين كه با آتش سرخ شده بود كه برقهاى آتش از آنها جستن مى كرد در دست داشتند وبه صداى رعد آسا كه گويا زمين وآسمان را به لرزه آورده از جنازه پرسش نمودند كه: (من ربّك؟) (پروردگار تو كيست؟) ومن از ترس ووحشت نه دل داشتم ونه زبان وفكر كردم كه جنازه بى روح، جواب اينها را نخواهد داد ويقين است كه با اين گرزها خواهندزد كه قبر پر از آتش شود وبا آن وحشت مالاكلام (حتمى وبدون حرف) اين آتش سوزان هم سربار خواهد شد، پس بهتر اين است كه من جواب گويم. توجّه نمودم بسوى حقّ وچاره ساز بيچارگان وكارساز درماندگان ودر دل متوسّل شدم به على بن ابى طالب (عليهما السلام)، چون او را به خوبى مى شناسم ودادرس درماندگان فهميده بودم ودوست داشتم او را، وقدرت وتوانايى او را در همه عوالم ومنازل نافذ مى دانستم واين يكى از نعمتها وچاره سازيهاى خداوند بود كه در همچو موقع وحشت وخطرناكى كه آدمى از هوش بيگانه مى شود. (وتَرَى النَّاسَ سُكارى وما هُمْ بِسُكارى). (ومردم را مست مى بينى در (سوره حجّ آيه 2)

حالى كه مست نيستند). آن وسيله بزرگ را به ياد آدمى مى آورد.

و به مجرّد اين خطور والهام، قلبم قوّت گرفت وزبانم باز شد. وچون سكوت ولاجوابى من به طول انجاميده بود، آن دو سائل به غيظ، وشدّت مالاكلام، دوباره سؤال نمودند كه: (خدا ومعبود تو كيست؟) بصورت وهيبتى كه صد درجه از اوّلى سخت تر وشديدتر بود واز شدّت غيظ صورتشان سياه واز چشمهاشان، برق آتش شعله مى زند وگرزها بالا رفت ومهيّاى زدن شدند. مثل اوّل نترسيدم وبه صداى ضعيف گفتم كه: معبود من خداى يگانه بى همتاست. (هُوَ اللَّهُ الَّذى لا اِلهَ اِلاَّ هُوَ عالِمُ الْغَيْبِ والشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحيمُ هُوَ اللَّهُ الَّذى لا اِلهَ اِلاَّ هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ). (او خدايى است كه معبودى جز او نيست. داناى (سوره حشر آيه 22 و23)

آشكار ونهان است واو رحمان ورحيم است وخدايى است كه معبودى جز او نيست. حاكم ومالك اصلى اوست. از هر عيبى منزّه است. به كسى ستم نمى كند. امنّيت بخش است. مراقب همه چيز است. قدرتمندى شكست ناپذير كه با اراده نافذ خود هر امرى را اصلاح مى كند وشايسته عظمت است. خداوند منزّه است از آنچه شريك براى او قرار مى دهند).

اين آيه شريفه را كه در دنيا در تعقيب نماز صبح مداومت داشتم، محض اظهار فضل براى آنها خواندم كه خيال نكنند بنى آدم فضلى وكمالى ندارند وچنانكه روز اوّل بر خلقت بنى آدم اعتراض نمودند كه: غير از فساد وخونريزى چيزى در آنها نيست.

بالجمله، پس از تلاوت آيه شريفه در جواب آنها، ديدم غضب آنها شكست وگرفتگى صورتشان فرو نشست. حتّى يكى به ديگرى گفت: (معلوم مى شود كه اين از علماى اسلام است؛ سزاوار است كه بعد از اين بطور نزاكت از او سؤال شود).

ولى آن ديگرى گفت: (چون مناط (طرز) رفتار ما با اين شخص، جواب سؤال آخرى است وآن هنوز معلوم نيست، ما بايد به مأموريّت خود عمل نموده ووظايف خود را انجام دهيم واين هر كه باشد، عناوين واعتبارات در نظر ما اعتبارى ندارد).

پس سؤال نمودند: (من نبيّك؟) (پيغمبر تو كيست؟)

در اين هنگام طپش قلب من كمتر وزبانم بازتر وصدايم كلفت تر گرديده بود. جواب دادم: (نبيّى رسول اللَّه إلى النّاس كافّة محمّد بن عبد اللّه خاتم النّبيّين وسيّد المرسلين (صلى الله عليه وآله وسلم)). (نبى من رسول خدا بسوى همه مردم است كه او محمّد فرزند عبد اللّه، خاتم پيامبران وسيّد فرستادگان است).

در اين هنگام، غيظ وغضبشان بالكليّه رفت وصورتشان روشن گرديد واز من هم آن ترس ووحشت نيز رفت.

پس سؤال نمودند از كتاب وقبله وامام وخليفه رسول اللَّه.

جواب دادم: (وحَيْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ).

(سوره بقره، آيه 150)

(المسجد الحرام ظاهراً وباطناً الحقّ المتعال). (وجَّهْتُ وَجْهِى لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ والْاَرْضَ حَنيفاً وما اَنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ). (سوره انعام آيه 79)

(وأَئمّتى خلفاء نبى اثنى عشر اماماً، اوّلهم على ابن ابى طالب وآخرهم حجّة ابن الحسن صاحب العصر والزّمان، مفترضوالطّاعة ومعصومون من الخطأ والزّلل، شهداء دار الفناء وشفاء دار البقاء). (يعنى: قبله من در ظاهر، همان كعبه است كه خداوند مى فرمايد: هر كجا بوديد روى خود را بسوى آن كنيد. وقبله من در باطن، همان حقّ متعال است كه حضرت ابراهيم (عليه السلام) گفت: من روى خود را بسوى كسى مى كنم كه آسمانها وزمين را آفريد وو من از مشركين نيستم. امامان من خلفاء دوازده گانه نبى اكرم (عليهم السلام) مى باشند كه اوّلين آنان على بن ابى طالب وآخرين آنان حضرت حجّت بن الحسن، صاحب العصر والزّمان است وآنان پيشوايانى هستند كه اطاعت از آنها واجب است وآنان از هر گناه ولغزشى معصوم هستند ودر دار فنا يعنى در دنيا، گواهان بر اعمال ما بوده ودر دار بقاء يعنى در آخرت، شفاعت كنندگان ما هستند). ويك يك اسامى ونسب وحسب آن بزرگواران را براى آنها شرح دادم.

گفتند: (اين همه طول وتفصيل لازم نبود. جواب هر كلمه، يك كلمه است).

گفتم: (براى شما از اين مفصّل تر لازم است. زيرا كه در باره ما، از اوّل بدگمان بوديد وبر خلقت ما اعتراض نموديد با اينكه بر فعل حكيم نمى بايست اعتراض نمود واز آن روزى كه اعتراض شما را فهميدم از شما دقّ دلى پيدا كردم، حتّى آنكه متعهّد شدم كه اگر مجالى بيابم از شما سؤالاتى بنمايم وچون وچرايى دراندازم، ولى حيف كه با اين گرفتارى ومضيقه، مجالى برايم نمانده).

با لب دمساز خود گر جفتمى   همچو نى، من گفتنى ها گفتمى

وسكوت نمودم ومنتظر بودم كه چه سؤالى بعد از اين مى كنند. ديدم سؤالى نكردند، فقط پرسيدند: (اين جوابها را از كجا مى گويى واز كه آموختى؟)

من از اين سؤال به فكر فرو رفتم كه: (ادلّه وبراهينى كه در دار غفلت وجهالت وخطا وسهو مرتّب نموده بوديم، از كجا سهو وخطايى در مادّه ويا در صورت ويا در شرايط انتاج آن روى نداده باشد؟ از كجا كه عقيم را منتج خيال نكرده باشيم؟ (يعنى: از كجا معلوم كه دلايل اعتقادات ما باطل نبوده ودر نتيجه اعتقادت ما نا درست باشد).

واز كجا كه آنها به موازين منطقيّه درست در بيايد؟ واز كجا كه آن موازين، موازين واقعيّه باشد؟ وخود ارسطو كه مقنّن(قانون گذار) آن موازين است، به خطا نرفته باشد؟

وچه بسا كه در همان عالم، ملتفت به بعضى لغزشها نشويم. علاوه بر اين، بر فرض صحّت ودرستى آن براهين، فقط وفقط آنها در آن عالم كه خانه كورى ونادانى است، محلّ حاجت هستند. چو آنها حكم عصا را دارند وشخص كور ويا در مواضع تاريك وظلمتكده ها محتاج به عصا باشد ودر اين عالم كه واقعيّات به درجه اى روشن وچشمها تيزتر، جاى عصا نخواهد بود. پس اينها چه از من مى خواهند؟

خدايا! من تازه مولود اين جهانم واصطلاح اهل آن را نياموخته ام! به حقّ على بن ابى طالب مددى كن!)

من در اين فكر ومناجات بودم كه ناگهان نعره آنها، همچون صاعقه اى آسمانى، بلند شد كه: (بگو آنچه گفتى از كجا گفتى؟!)

نظر كردم كه چشمى نبيند چنان صورت خشمين را، چشمهاى برگشته وسرخ شده همچون شعله آتش، وصورت سياه شده ودهان باز همچون دهان شتر، ودندانهاى بلند وزرد، وگُرزها را بلند نموده، مهيّاى زدن هستند.

ومن از شدّت وحشت واضطراب از هوش بيگانه شدم ودر آن حال كأنّه ملهم شدم وبصورت ضعيفى جواب دادم، در حالى كه از ترس چشمم را خوابانده بودم: (ذلك أمر هدانى اللَّه اليه). (به هدايت الهى اين امر را دانستم).

واز آنها شنيدم كه گفتند: (نُمْ، نومة العروس). (بخواب! همانند خواب شيرين عروس). ورفتند. من با همان حال گويا به خواب رفتم ويا بيهوش بودم، ولى حس كردم كه از آن اضطراب راحت شدم.

آشنايى وگفتگو با راهنماى عالم برزخ (هادى)

پس از برهه اى كه به حال آمدم وچشم باز نمودم، خود را در حجره مفروشى ديدم وجوان خوش رو وخوش مو وخوش بويى را ديدم كه سر مرا به زانو نهاده ومنتظر به حال آمدن من است ومن براى تأدّب وتواضع برخاستم، به آن جوان سلام نمودم. او هم تبسّمى نموده برخاست وجواب سلام داده وبا من معانقه ومهربانى نموده وگفت: (بنشين! كه من نه پيغمبرم ونه امام ونه ملك، بلكه حبيب ورفيق تو هستم).

پرسيدم: (شما كه هستيد واسم تو چيست وحسب ونسب خود را به من بگو وزهى توفيق كه تو رفيق من باشى ومن هميشه با تو باشم).

گفت: (اسمم هادى است، يعنى راهنما ويك كنيه ام (ابو الوفا) وديگرى (ابوتراب) است ومن بودم كه جواب آخرى را به دل تو انداختم وتو گفتى وخلاصى يافتى واگر آن جواب را نگفته بودى، با آن عمود مى زدند كه جاى تو پر آتش مى شد).

گفتم: (از مراحم حضرت عالى ممنونم كه حقيقتاً آزاد كرده شما هستم؛ ولى آن سؤال آخرى آنها به نظر من بى فايده وبهانه گيرى بود زيرا كه عقايد اسلاميّه را بدرستى جواب دادم وامور واقعيّه را كه شخص اظهار مى كند، چون وچرايى ندارد. مثلاً اگر آتشى بدست آدم بگذارند واظهار كند كه دستم سوخت، نبايد پرسيد كه چرا اظهار مى كنى دستم سوخت؟ واگر كسى هم جاهلانه بپرسد، جوابش اين است كه: مگر كورى؟! نمى بينى كه آتش به روى دستم هست؟! واين سؤال آخرى از اين قبيل است).

گفت: (نه چنين است، زيرا كه مجرّد (تنها) مطابقه كلام با واقع، مفيد به حال انسان نيست؛ بلكه انصاف وعقيده قلبى لازم است كه او را محرّك شود بسوى عمل، چنانكه گفته شد: (لا تقولوا آمنّا ولمّا يدخل الايمان فى قلوبكم). (نگوييد ايمان آورديم زيرا هنوز ايمان وارد قلبهاى شما نشده است).

مگر در روز اوّل، در جواب (اَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟) (آيا من پروردگار شما نيستم؟) همه بلى نگفتند واقرار به ربوبيّت ومعنويّت حقّ، كما هو الواقع، نكردند؟)

گفتم: (چرا).

هادى گفت: (در جهان مادّى كه امتحان شدند به تكاليف، چون آن اقرار روز اوّل، زبانى صِرف بود، از بعضى از اين تكاليف سربرتافتند واز بوته امتحان، خالص عيار بيرون نيامدند. حالا در منزل اوّل اين جهان نيز همه، از مؤمن ومنافق سؤالات اينها را بدرستى وموافق با واقع جواب مى دهند واين پرسش آخرى امتحانى است كه اگر عقيده قلبى باشد، همان جواب داده مى شود وخلاصى حاصل است؛ والاّ جواب خواهد داد كه: به تقليد مردم گفتم. (كان النّاس يقولون، فقلت). (مردم مى گويند پس من هم مى گويم) وتقليد در گفتار، بدون عقدِقلب (جارى شدن در قلب)، مفيد فايده نخواهد بود؛ چنانچه تو خود مى دانى كه در اخبار معصومين همين تفصيل وارد شده است).

گفتم: (حالا يادم آمد كه همين تفصيل در اخبار وارد است؛ ولى دهشت ووحشت هنگام سؤال، از يادم برده وتو، به يادم آوردى. خدا مرا بى تو نگذارد. حالا بگو تو از كجا با من آشنا شدى؟ وحال آنكه من با تو سابقه اى ندارم وبا اين همه عشق مفرطى كه به تو دارم، فراق تو را مساوى با هلاكت خود مى دانم).

گفت: (من از اوّل با تو بوده ام ومهربانى داشته ام وليكن محسوس تو نبوده ام؛ چون ديده تو در جهان مادّى، چندان بينايى نداشته. من همان رشته محبّت وارتباط تو به على ابن ابى طالب واهل بيت پيغمبر: وسوره هداى هستم از او در تو، بقدر قابليّت تو. از اين رو، اسم من هادى است ولى نسبت به تو. واو هادى همه پرهيزكاران است. (ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ هُدى لِلْمُتَّقينَ). (اين كتابى است كه هيچ شكّى در آن نيست وبراى متّقين هدايت است). ومن همان تمسّك ووابست تو است به آن (سوره بقره آيه 2)

عروة الوثقى، (فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ ويُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى لاَانْفِصامَ لَها). (پس كسى كه به طاغوت كافر شود (سوره بقره آيه 256)

وبه خدا ايمان آورد پس به دستگيره محكمى چنگ زده است كه جدا شدن براى آن نيست). واز تو هيچ جدايى ندارم، مگر اينكه تو خود را به هوسهايى، از من دور دارى، ووجه اينكه كنيه من (ابوالوفا) و(ابوتراب) شده است رفتار توست بر طبق اقوال ووعده ها، غالباً وحتّى الامكان وتواضع توست براى مؤمنين. وسخن كوتاه: من متولّد از على هستم، در گهواره دل تو، به اندازه قوّه واستعداد تو. وسازگارى وناسازگارى وبود ونبود من با تو، به دست واختيار تو بوده؛ در صورت معصيت از تو گريخته ام وپس از توبه، با تو همنشين بوده ام واز اين جهت گفتم در مسافرت اين جهان از تو جدايى ندارم، مگر هنگام تقصير ويا قصورى كه از ناحيه خودت بوده. (وأَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبيدِ * ولكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ). (خداوند هرگز به (سوره آل عمران آيه 182 - سوره توبه آيه 70)

بندگان خود ظلم وستم نمى كند. بلكه آنان خود به خويشتن ظلم وستم كردند).

من الآن مى روم وتو بايد فى الجمله استراحت كنى. ومن همان امانت الهيّه ام كه به تو سپرده شده است. قرآن پر است از قصّه هاى من.

هر حديثى كه بوى درد كند   شرح احوال تو به توى من است

ولى افسوس كه اين همه قرآن خوانديد وبا من اظهار ناشناسايى مى نماييد. خدا حافظ!)

تنها كه ماندم به فكر احوال خود وبيانات هادى فرو رفتم. ديدم حقيقتاً حالات ورفتارهاى آدمى در جهان مادّى، خوابى است كه ديده شده، وحالا كه بيدار وهوشيار شده ايم، تعبير آن خواب است كه ظاهر ومرئى مى شود. كلام ذوالقرنين در ظلمات كه: (هركه از اين ريگ بردارد به روشنايى كه رسيد پشيمان است وهر كس كه بر نداشت نيز پشيمان خواهد بود) كنايه از همين دو حال انسان خواهد بود در دنيا وآخرت كه هر كس به اندازه اى افسوس دارد: (اَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتا عَلى ما فَرَّطْتُ فى جَنْبِ اللَّهِ). (افسوس وحسرت بر من، از كوتاهى هايى كه در اطاعت فرمان خدا كردم). ولكن پشيمانى حالا سودى (سوره زمر آيه 56)

ندارد، درِ توبه بسته شده ودر اين انديشه وغم واندوه خمار خواب مرا گرفت.

ملائكه تفتيش كننده وفشار قبر وپاك شدن از گناهان

چيزى نگذشت كه احساس نمودم دو نفر، يكى خوش صورت وديگرى كريه المنظر، در يمين ويسار سر من نشسته اند. اعضاى مرا از پا تا سر، هر يك را جداگانه بومى كشند وچيزهايى در طومارى كه در دست دارند مى نويسند. ونيز قوطيهايى كوچك وبزرگ آورده اند ودر آنها هم چيزهايى داخل مى كنند وسر آنها را لاك مى كنند ومُهر مى زنند. وبعضى از اعضاء را از قبيل دل وقوّه خيال وواهمه وچشم وزبان وگوش را، مكرّر بو مى كشند وبا هم نجوى مى كنند وبه دقّت وبا تأمّل دوباره وسه باره بو مى كشند، پس از آن مى نويسند ودر آن قوطى ها، مضبوط مى سازند، ومن حركتى به خود نمى دادم كه نفهمند من بيدارم؛ ولى در نهايتِ وحشت بودم.

از جدّيّت آنها در تفتيش وكنجكاوى در صادرات وواردات من، اجمالاً فهميدم كه زشتيها وزيباييهاى مرا ثبت وضبط مى نمايند وآن خوش صورت، خيرخواه من بود. چون در آن نجوى وگفتگويى كه با هم داشتند، معلوم بود كه خوش صورت نمى گذاشت بعضى از زشتيها ثبت شود به عذر آنكه توبه نموده ويا فلان عمل نيك، او را از بين برده ويا آن زشت را زيبا ونيكو كرده، همچو اكسير كه مس را طلا نمايد. ومن از اين جهت او را دوست داشتم.

وپس از تمامى كارهاى خود، ديدم آن طومار نوشته را لوله كرده وطوق گردنم ساختند وآن قوطيهاى سربسته را در ميان توبره پشتى نمودند وبر روى سرم گذاردند.

وپس از آن، قفسه آهنينى كه گويا از هفت جوش بود آوردند كه به اندازه بدن من بود ومرا در ميان آن جا دادند وپيچ ومهره وفنرى كه داشت پيچيدند. كم كم آن قفسه، تنگ مى شد. بحدّى مرا در فشار انداخت كه نفسم قطع شد ونتوانستم دادى بزنم وآنها به عجله، تمام پيچ ومهره ها را پيچيدند تا آن قفسه كه گنجايش بدن مرا از اوّل داشت، بقدر تنوره سماور كوچكى، باريك شد واستخوانهايم همگى خُرد ودرهم شكست وروغن من كه بصورت نفت سياه بود، از من گرفته شد وهوش از من رفته بود ونفهميدم.

شفا يافتن توسّط هادى

پس از هنگامى كه به هوش آمدم، ديدم سر مرا هادى به زانو گرفته. گفتم: (هادى، ببخش! حالى ندارم كه برخيزم ودر اين بى ادبى معذورم. تمام اعضايم شكسته وهنوز نفسم به روانى بيرون نمى شود).

وسخنم بريده بريده بيرون مى شد وصوتم ضعيف شده واشكم نيز جارى بود. كأنّه از جدايى هادى گله مند بودم كه در نبودِ او، اوّلين فشار را ديدم.

هادى براى دلدارى وتسليت من گفت: (اين خطرات از لوازم منزل اوّل اين عالم است وهمه كس را گردن گير است واختصاص به تو ندارد وگفته اند: (البليّة اذا عمّت طابت). (وقتى بلا ومصيبت عمومى مى شود، تحمّل آن آسان تر مى گردد). وهر چه بود گذشت واُميد است كه بعد از اين، چنين پيش آمدى تو را نباشد. ديگر آن كه خطرات اين عالم از ناحيه خود شماست. چون اين قفسه كه خيال كردى از هفت جوش است، تركيب او از اخلاق ذميمه انسان است كه با نيش غضب به يكديگر جوش خورده، كه روح انسان را در جهان مادّى فرا گرفته ودر اين جهان بصورت قفسه صورت گرفته وممكن است كه هزار جوش باشد، چون اصل خوى زشت سه تاست: آز (طمع) - منائى (تكبّر وغرور وخودبينى) ورشك بردن (حسودى)؛ كه اوّلى آدم را از بهشت بيرون نمود ودوّم شيطان را مردود ساخت وسوّم قابيل را به جهنّم برد. ولى اين سه تا، هزاران شاخ وبرگ پيدا مى كند ودر زيادى وكمى نسبت به اشخاص تفاوت كلّى دارد).

هادى در بين اين گفتار شيرين خود، دست به پشت وپهلو واعضاى من مى كشيد كه خُرد شده ها، درست ودردها، دفع مى شد واز مهربانيهاى او، قوّت وحيات تازه اى در من سارى گرديد. صورت واعضايم از كثافات وكدورت، طهارت يافته بود وشفّاف ودرخشندگى داشت وفهميدم كه آن فشار، يك نوع تطهير است براى شخص، كه موادّ كثافات وكدورات وشرور، به آن فشار گرفته مى شود چنانكه بصورت نفت سياه ديده شد. واگر چه در تعبير ائمّه: به اين طور است كه شير مادر، از دماغ بيرون مى شود ولى چون اصل آن شير، خون حيض است واو سياه واز آن جنس نجاسات است پس منافات ندارد كه به رنگ سياه وكثيف ديده شود.

هادى گفت: (اين توبره پشتى بار توست، باز كن ببينم چه دارد).

تمام قوطيهاى سربسته را ديدم. روى بعضى نوشته بود: (زاد فلان منزل) وروى بعضى: (خطرات وعقبات فلان منزل) وبعضى پاكتها نيز بود متعلّق به بعضى منازل كه در آنجا بايد باز شود ومعلوم گردد. پرسيدم: (اين قوطيها چيست؟)

گفت: (اينها ساعات ليل ونهار عمر تو است كه در آنها عملهاى زشت وزيبا از تو سرزده وپس از گذشت آن وقت بر تو، دهانش مثل صدف به هم آمده وآن عمل را همچون دانه دُرّ، ميان خود نگاه داشته وحالا بصورت قوطى سربسته درآمده).

گفتم: (اين قلّاده گردنم چيست؟)

گفت: (نامه عمل تو است كه در آخر كار وروز حساب، بايد حساب خرج ودخل تو تصفيه شود ودر اين عالم، محلّ حاجت نيست).

(وكُلَّ اِنْسانٍ اَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فى عُنُقِهِ ونُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً). (وهر انسانى، اعمالش را برگردنش آويخته ايم (سوره اسراء آيه 13)

وروز قيامت كتابى براى او بيرون مى آوريم كه آن را در برابر خود گشوده مى بيند).

نفرستادن خيرات توسّط بازماندگان وناراحتى آية اللّه نجفى

وگفت: (من توشه سفر تو را كم مى بينم. بايد چند جمعه اينجا معطّل باشى؛ بلكه از دارالغرور (دنيا) چيزى برايت از دوستان برسد كه پيغمبر فرموده است كه: (در سفر هر چه زاد وتوشه زياد باشد، بهتر است). ومن بايد بروم براى تو تذكره وجواز عبور، از سُلطان دنيا ودين بگيرم وچنانچه در بين هفته خبرى نرسيد، در شب جمعه برو به نزد اهل بيت خود، شايد به طلب رحمت ومغفرت يادى از تو بنمايند).

هادى رفت ومن به انتظار نشستم؛ ولى جايم خوب بود. حجره اى بود مفروش به فرشهاى الوان ومنقّش به نقشهاى زيبا. تا شب جمعه رسيد وخبرى نيامد.

حسب الوصيّه هادى رفتم، بصورت طيرى (پرنده اى) در منزلم وبه روى شاخه درختى نشستم وبه كردار وگفتارهاى زن واولاد وخويشان وآشنايان كه جمع شده بودند به قول خودشان براى من خيرات مى كردند وآش وپلو ساخته، روضه خوانى داشتند وفاتحه مى خواندند، نظر داشتم. ديدم كارهايشان مفيد به حال من نيست؛ چون روح اعمال ومقصد اصليشان آبرومندى خودشان است. واز اين جهت، يك فقير گرسنه را به اطعام خود دعوت نكرده بودند. مدعوّين هم مقصدشان فقط خوردن غذا وديگر كارهاى شخصى بود. نه استرحامى (طلب رحمتى) براى من ونه گريه اى براى حسين بن على 8، واگر نقصى در خدمات آنها پيدا مى شد، بد مى گفتند به مرده وزنده. واگر اهل بيت وخويشان هم گريه اى داشتند واندوهگين بودند، فقط براى خودشان بود كه چرا بى پرستار مانده اند وبعد از اين براى آنها كى تهيّه معاش وزندگانى مى كند؟ وچنان به شخصيّات دنيايى خود غرقند كه نه يادى ازمن ونه يادى از مُردن وآخرت خود مى كنند؛ كأنّه اين كاسه به سر من تنها شكسته وبراى آنها نيست. وكأنّه در مُردن من، خدا بر آنها - العياذ باللّه - ظلمى نموده كه اين همه چون وچرا مى كنند ومن با حال يأس وسرشكستگى، به قبرستان ومنزل خود مراجعت نمودم ونزديك بود كه بر اهل واولاد خود نفرين كنم؛ ولى حقيقت علم مانع شد، كه همين يك قوز براى آنها بس است وقوز بالاى قوز نباشد.

از سوراخ قبر داخل شدم، ديدم هادى آمده است وديدم يك قاب پراز سيب در وسط حجره گذاشته شده است.

پرسيدم: (اين از كجا است؟)

هادى گفت: (از رعاياى بيرون، كسى از اينجا عبوراً مى گذشت، آمد به روى قبر وفاتحه اى خواند. اين خاصيّت نقدى او است. خدا رحمت كند او را كه به موقع آورد).

ديدار با حضرت ابا الفضل (عليه السلام) وحضرت على اكبر (عليه السلام) وسلام رساندن حضرت زينب (سلام الله عليها)

خود هادى مشغول زينت حجره است وميز وصندليهاى طلا ونقره مى چيند وقنديلى هم از سقف حجره آويخته كه مثل خورشيد مى درخشد.

گفتم: (مگر چه خبر است كه اين قدر در زينت اين حجره دقّت دارى وحال آنكه ما مسافريم).

گفت: (شنيدم امامزادگانى كه به زيارت قبور آنها وقبور پدران آنها رفته وعلمايى كه در نماز شب، اسم آنها را برده اى، به روى گور آنها رفته وفاتحه خوانده اى، شنيده اند كه سفر آخرت پيش گرفته اى محض اداى حقّ تو، مى خواهند به ديدنت بيايند).

گفتم: (زهى توفيق وسعادت).

هر چه از طرف اهل وخويشان، اندوه وتيرگى رُخ داده بود، هزاران دلخوشى از اين خبر وفرحناكى به من عايد گرديد. من واين قابليّت! من واين سعادت!

گفتم: (هادى! حجره كوچك است).

گفت: (بر توست كه كوچك است. به آمدن آن بزرگان، بزرگ مى شود).

ناگهان وارد شدند با چه صورتهاى نورانى وچه جلال وبزرگوارى. هر يك در مرتبه خود نشستند ومقدّم بر همه ابى الفضل (عليه السلام) وعلى اكبر (عليه السلام) بودند وهر دو در روى يك تخت بزرگى نشستند؛ ولى آن دو نفر با لباس جنگ بودند ومن تعجّب داشتم از اين لباس، در اين عالمى كه ذرّه اى تزاحم وتعاندى در او نيست. من وهادى وبعضى از همراهان آنان، سرپا ايستاده ومحو جمال وجلال آنان بودم ونظرم را انحصار داده بودم به صدر نشينان بارگاه جلال.

ابو الفضل (عليه السلام) از هادى پرسيد: (تذكره عبور از پدرم گرفته اى؟)

عرض نمود: (بلى!)

واين آيه شريفه را تلاوت فرمودند: (يا مَعْشَرَ الْجِنِّ والْاِنْسِ اِنِ اسْتَطَعْتُمْ اَنْ تَنْفُذُوا مِنْ اَقْطارِ السَّمواتِ والْاَرْضِ فَانْفُذُوا لا تَنْفُذُونَ اِلاَّ بِسُلْطانٍ). (اى گروه جنّ وانس! اگر مى توانيد از مرزهاى آسمانها وزمين بگذريد، پس بگذريد! ولى هرگز نمى توانيد (سوره الرّحمن آيه 33)

مگر به سُلطان يعنى با نيروى فوق العاده).

والتفات به من فرمودند وفرمود: (سُلطان ولايت پدرم، وهمين تذكره نجات تو است). (أُبَشِّرُكَ باِلْفَلاحِ). (به تو بشارت فلاح ورستگارى مى دهم).

ومن امتناناً (از روى تشكّر)، زمين را بوسيدم وايستادم واز شوق حصول ملاقات وخوشحالى، اشكهايم جارى بود.

حبيب بن مظاهر كه پهلوى من ايستاده بود، بطور نجوى مى گفت: (تو از خطرات اين راه كه در پيش دارى، از رستگارى خود مأيوس نشو؛ زيرا كه اين بزرگواران وپدران معصومينشان از تو فراموش نخواهند نمود وآمدن اينها نيز به اشاره پدرانشان بوده ودادرسى آنها از شيعيان ومحبّين فقط در آن آخر كار است. واين ديدن، محض اطمينان ودلگرمى تو بوده وحضرت زينب(سلام الله عليها) نيز به تو سلام مى رساند وفرمودند كه: ما فراموش نمى كنيم پياده رويهاى تو را در راه زيارت برادرم وآن صدمات وگرسنگى وتشنگى وگريه هاى تو را در بين راهها).

گفتم: (عليك وعليها السّلام منّى ومن اللَّه ورحمة اللَّه وبركاته). (از طرف من واز جانب خدا بر تو وبر او سلام باد وهمچنين رحمت وبركات خدا).

پرسيدم: (چرا از ميان اين جمع، آن دو آقازاده لباس جنگ پوشيده اند وحال آنكه در اينجا جنگى نيست). ديدم رنگ حبيب تغيير وچشمها، پُر اشك گرديد وگفت: (آن عزم واراده اى كه اين دو نفر در كربلا داشتند كه به تنهايى آن درياى لشگر را تار ومار وبه دار البوار رهسپار نمايند، اسباب وتقادير الهيّه طورى پيش آمد نمود كه نشد آن اراده آهنين خود را به منصه ظهور برسانند (عملى كنند) وهمان در سينه هاشان گره شده وعُقده كرده وتا به حال ثابت مانده وانتظار زمان رجعت را دارند كه عقده دلشان گشوده شود وهمان عقده است كه بصورت لباس جنگ درآمده ومحسوس تو شده است).

ديدم كه رفتند ومن وهادى تنها مانديم وحجره مثل اوّل، كوچك وبى دستگاه سلطنتى شد.