رؤياى نور
(برگزيده دارالسلام شيخ محمود ميثمى عراقى)

رضا استادى

- ۱۱ -


سير كردن سگ‏

نقل كرد ثقه لبيب، آقا ميرزا محمد على طبيب محلاتى، كه شخصى از خوانين دماوند ذكر كرد كه مرا در زمان صدارت ميرزا تقى خان اميركبير به تهمتى از منصب خود عزل كرد و سواره‏اى كه در جمع من بود، گرفت و مرا هم گرفتند و حسب الامر در انبار عقوبت انداختند؛ تا آنكه امير را از منصب صدارت عزل كرده، ميرزا آقا خان نورى را منصب صدارت دادند و جمله‏اى از محبوسين انبار را بيرون آورده، رها كردند. كه از جمله ايشان من بودم.

لكن چون منصب و هر چيز كه داشتم از دست رفته بود نتوانستم به دماوند بروم و در طهران هم چون پول و منزلى نداشتم، شبها در مسجد شاه بيتوته مى‏كردم و روزها به جهت تحصيل معاش بيرون مى‏آمدم و شخصى - در محله عربها كه ملا محمد جعفر نام داشت و صنعت او دعا نويسى بود - به جهت آشنائى سابق قرار داده بود، كه از فايده روز خود، روزى دو عباسى به عنوان قرض از براى مخارج من بدهد.

لهذا، روزها از مسجد شاه - از براى اخذ آن - به محله عربها مى‏آمدم و مدتى توقف مى‏كردم. گاهى بود و مى‏داد و گاه نداشت و گاه نبود و انتظار آمدن او را مى‏كشيدم تا آنكه مى‏آمد و مى‏داد يا آنكه نمى‏داد. و چون راه گذران منحصر بود در آن، هرگاه نبود قهراً امساك مى‏كردم و چون چيزى نداشتم كه خدام مسجد را رعايت بكنم، لهذا ناسلوكى مى‏كردند و اذيت مى‏نمودند.

اتفاقاً روزى به خانه ملا محمد جعفر رفتم و نبود، به حكم ضرورت تا وقت غروب منتظر شدم گرسنه، تا آنكه آمد و دو عباسى به من داد آن را گرفته به سمت مسجد روانه شدم. در اثناى راه، قدرى نان گرفته و قدرى آب يخنى و نان را در آن تريد كردم. هوا هم بسيار سرد بود. مشغول خوردن شدم؛ ناگاه صداى ضعيف با اثرى شنيدم. برخاسته بر اثر آن رفتم.

سگ بچه‏اى را ديدم كه در ميان جوى آب افتاده و هر قدر اهتمام مى‏كند كه بيرون آيد از غايت ضعف و گرسنگى و سرما مى‏لرزد. بر آن رقت كردم و با خود گفتم كه من اگر چيزى امروز نخورم نمى‏ميرم و اين زبان بسته مى‏ميرد پس آن را بر خود مقدم داشتم و آن كاسه تريد نرم و گرم را در نزد آن حيوان گذاشتم. چون بوى آن بشنيد و آن كاسه بديد گويا مرده بود و زنده گرديد و تمامى آن بخورد و كاسه را ليسيد.

چون حالتى در خود ديد نظرى به من كرد پس به سمت بالا نگريد. من هم كاسه را برداشته روانه گرديدم. لكن ضعف و گرسنگى بر من غالب بود به طورى كه چشمم درست نمى‏ديد و چون به نزديك دهنه بازار مدرسه خان مروى رسيدم - كه به سمت مسجد شاه ميرود - پايم به سنگى برخورد و از ضعف بر روى زمين افتادم.

خواستم برخيزم، دستم به چيزى برخورد و برداشتم ديدم كيسه‏اى است سربسته پر از پول. از شوق آن اعضايم قوت گرفت و برخاستم و خود را به دكان چلو پزى رسانيده دو قران از كيسه بيرون آورده دادم و داخل دكان شدم چلو و خورش و لوازم آن به قدر ميل و اشتها حاضر كردند و خوردم. اعضا و جوارح قوت گرفت و به حالت آمد و شكر خداوند بجا آورده به سوى مسجد رفتم و سه قران ديگر هم از كيسه بيرون آورده به خادم مسجد دادم. او هم با من به سر مرحمت آمده در ميان شبستان مسجد مكان مأمونى از براى من معين نمود - خلوت و خالى از اغيار - در آن مكان رفتم و كيسه را خالى كرده شمردم دوازده تومان پول در آن بود.

پس خوابيدم به آسودگى خاطر و بخار غذا و خوبى جا باعث بر آن شد كه به راحت خوابيدم و چون به خود آمدم ديدم كه نماز صبح قضا شده و روز بالا آمده و آفتاب پهن شده، پس از شبستان بيرون آمده بر لب حوض مسجد رفته تا آبى بر روى خود بزنم.

ناگاه يك نفر از فراشهاى ميرزا آقا خان صدر اعظم (به من) برخورد و گفت: فلان خان دماوندى توئى؟

گفتم: آرى.

گفت: صدر اعظم تو را مى‏خواهد.

گفتم: كه امر و كار او چيست؟

گفت: گمان آن دارم كه خير است.

پس بزودى مرا به محضر صدر اعظم برد و چون مشاهده پريشانى حال و كهنه‏گى لباس من كرد، گفت: اين چه حالتست كه در تو مى‏بينم؟

گفتم: كسى كه مغضوب سلطان و مدت دو سال در انبار عقوبت بوده باشد چگونه است حالت او؟

پس فرمود كه: سواره و منصبت در حق خودت برقرار است.

گفتم: با اين حالت از عهده تدارك اين كار چگونه برآيم؟

گفت: هر قدر پول در كار دارى، قبض به ناظر من بده و از او بگير. و به صندوقدار خود گفت: قبض فلان از دينار تا قنطار قبض من است او را معطل نگذار.

پس من به قدر ضرورت از لباس و ضروريات ديگر و اسب و نوكر پولى گرفته و حال و كار از روز اول به مراتب بهتر گرديد و خداوند به بركت آن حيوان زبان بسته بر من منت گذاشت و از آن ذلت و پريشانى مستخلص فرمود.

مؤلف گويد: مستفاد از آيات و اخبار آن است كه احسان به هر صاحب روح هر چند كه حيوان بوده باشد آثار دنيويه و اخرويه دارد، چنانكه اسائه و بدى هم به هر نوع از حيوان باعث ندامت و خسران مى‏شود در دنيا و آخرت چنانكه گفته‏اند كما تدين تدان يعنى چنانكه جزا مى‏دهى جزا داده مى‏شوى.

حاج سيد عبدالرحيم كرهرودى‏

شخص بزرگ نبيل و سيد ثقه جليل حاج سيد عبدالرحيم كرهرودى عراقى - حشره الله مع اجداده الطاهرين - نقل نمود كه در اواسط دهه آخر هزار و دويست و پنجاه به اراده حج بيت الله از قريه كوهرود بيرون رفت و در مراجعت از كشتى و راه بوشهر آمد و وقوف او و همراهان در كشتى طول كشيد، به طورى كه كسان ايشان مأيوس شدند؛ بلكه خبر وفات او رسيد تا آنكه پس از زمانى طويل، كشتى ايشان به ساحل رسيد و آن زمان را حقير طفل بودم - اگر چه مسافرت و مراجعت را در خاطر دارم - لكن قابل مخاطبه و نقل وقايع نبودم تا آنكه به حد رشد رسيدم و مراتبى از علوم تحصيل نمودم.

اتفاقاً شبى با سيد مذكور در مجلسى بودم و پس از متفرق شدن اكثر اهل مجلس با او در مقام مكالمه و استفسار از غرايب امور بر آمدم؛ از جمله وقايع كه خود او مشاهده كرده و ذكر نمود اين بود كه گفت: در آن سفر دريا، كشتى ما از اختلاف هوا از كار بماند تا آنكه ذخيره ما به آخر رسيد و خوف گرسنگى و تلف نموديم تا آنكه فضل خداوند شامل اهل كشتى گرديده خود را به ساحل - كه شهرى بود واقع در بعض جزاير - دريا رسانيديم و اهل كشتى از براى تجديد ذخيره از كشتى بيرون آمده به شهر رفتند و توقف كشتى در آن مكان تا سه روز طول كشيد و اهل كشتى در اين باب به نزد ملاح شكايت كردند كه ما مدتى است در دريا مانده‏ايم و ساير حجاج به خانه‏هاى خود رفته‏اند و خبر مرگ ما را برده‏اند با اينحال اين توقف چه خوبى دارد؟

ملاح هم ايشان را اجابت كرده شخصى را روانه از براى اعلام حجاج كرد كه امشب كشتى مى‏رود. حجاج هم بعد از اطلاع از آن شهر جوقه جوقه به ساحل آمده بر كشتى كوچك سوار شده، خود را به مركب بزرگ رسانيده سوار مى‏گرديدند؛ تا آنكه از حجاج چند نفرى باقى ماندند، كه از جمله ايشان سيدى بود از اهل بعض بلاد خراسان كه حاج سيد حسين نام داشت و او مردى بود عالم و عابد و بزرگ و با او بود جمعى از بزرگ زادگان و ارحام و اهل بلد او. و آن سيد به سبب بزرگى و حسن اخلاق، ساير همراهان و اهل كشتى را بر خود رؤف و مهربان كرده بود و بعد از ساير اهل كشتى آن جماعت آمده بر كشتى كوچك سوار شده بسوى مركب بزرگ روانه گرديدند.

اتفاقاً پس از آنكه دست ايشان از ساحل بريد، بادى و طوفانى شديد وزيدن گرفته و كشتى كوچك را آورده بر كشتى بزرگ بزد و آن را منقلب نمود و اهل آن جميعاً به دريا ريختند و ضجه و ناله از كسان ايشان كه در مركب بزرگ بودند بر آمد. بلكه همه اهل مركب بر حالت حاج سيد حسين گريستند بعد از آن ملاح را شاگردان چند بود تيز چنگ - كه روزى كاردى از دست بعض همراهان به دريا افتاد و بعض شاگردان در آب فرو شده آن را بر آورد - ملاح ايشان را، به طلب غريق‏ها در آب فرستاد و كسى از ايشان را نيافتند مگر غريقى را كه مرده بوده بيرون آوردند و اهل كشتى چون اين بديدند از حيات كسان خود مأيوس گرديدند و به ملاحظه اينكه اگر كسى هم بيرون آوردند چون مرده است بايد او را تثقيل‏(111) كرده دوباره در آب اندازند، دست از طلب و جستجو كشيده كشتى را راه انداختند. بعد از آنكه هوا تاريك و شب داخل گشته، روانه گرديدند.

اتفاقاً هوا هم موافقت كرده كشتى با كمال ملايمت روانه گرديد. لكن كسان سيد مذكور و ساير همراهان از غصه و اندوه مفارقت ايشان گريان و نالان و سر در گريبان بودند تا آنكه صبح از افق دريا طالع گرديد و فريضه صبح را ادا نموديم و هوا روشن گرديد و ملاح بر عرشه كشتى بر آمد پس شادان و خندان و صلوات گويان فرود آمد و اهل كشتى را بشارت داد كه اگر چه كسان شما غرق شدند لكن در عوض آن مصيبت، خداوند منت گذاشته هوا موافقت نمود و در اين يكشب مسافت زيادى طى نموديم و اينك ساحل دريا نزديك و زمان خروج از كشتى قريب گشته است.

اهل كشتى از اين بشارت مسرور شده اندكى آرميدند تا آنكه آفتاب طلوع نمود و اندك بالا آمد. ناگاه در جلو راه، كشتى‏اى كه در سواحل دريا كار مى‏كند ظاهر و هويدا گرديد و شخصى از آن كشتى پارچه‏اى در بالاى نيزه‏اى زده بداشت كه با اهل اين كشتى كارى دارد پس ملاح لنگر را انداخت و كشتى را بداشت، تا آن كشتى برسد. چون ملاحظه كرديم ديديم كه سيد جليل حاج سيد حسين مذكور است و اهل اين كشتى از مشاهده او مبهوت شدند و از گريه شوق ايشان ضجه‏اى در كشتى افتاد.

پس شرح حال از آن مرد كه او را آورده بود خواستيم.

گفت: كه ديشب در اول شب در ساحل دريا با همراهان خود حلقه‏اى داشتيم و آتشى بر افروخته ماهى كباب مى‏نموديم ناگاه آوازى شنيديم كه هذا وديعه الحسين يعنى اين امانت حسين (عليه السلام) است و اين مرد را در ميان حلقه ما گذاشت و ديگر كسى را نديديم چون مشاهده حال و لباس كرديم او را غريق ديديم و بى‏حال، پس به معالجات غريق، او را بخود آورديم. پس اهل كشتى بعد از سكوت از گريه شوق و مصافحه و معانقه با سيد مذكور از شرح حال پرسيدند و ذكر كرد كه چون آن كشتى كوچك از اثر طوفان صدمه مركب منقلب گرديد و ما در آب فرو شديم من به ملاحظه اينكه شناورى مى‏دانستم و شاگردان ملاح را هم چست و چالاك ديده بودم مأيوس نشدم و شناورى كرده تا آنكه خود را از آب در آوردم.

ديدم كه ملاحان جستجو مى‏نمايند لكن در غير محل و هوا را هم قدرى تاريك ديدم پس دست بلند كرده آواز بر آوردم كه مرا در اينجا دريابيد. ناگاه موج دريا مرا فرو گرفت و ديگر بار غرق نمود باز هم ثانياً با زحمت بسيار به شناورى، خود را از آب بيرون آورده، هوا تاريكتر و خود را دورتر ديدم باز نفس تازه كرده آواز برآوردم.

باز موج دريا مرا غرق كرد تا آنكه در دفعه سوم خارج شدم و از مشاهده تاريكى هوا و دورى يابندگان از ايشان مأيوس شده متوجه به سمت كربلا و عزيز زهرا شده عرض كردم يا جداه يا ابا عبدالله ادركنى مرا درياب و عيال و اطفال مرا چشم به راه مخواه اين بگفتم و ديگر بار از صدمه موج غرق گشته و ديگر حال خود را ندانستم تا آنكه خود را در ميان حلقه اعراب ديدم.

پس اهل كشتى از اين معجزه قاهره و امر غريب در حيرت شدند. حاج سيد عبدالرحيم مذكور گويد كه با حاج سيد حسين مزبور بوديم تا آنكه از كشتى بيرون آمديم و در بوشهر تا شيراز و از شيراز تا اصفهان با او هم خرج و هم سفره بوديم و در اصفهان هم خواست كه ما در مسافرت به خراسان از او ديدن نمائيم پس در اصفهان از ايشان جدا شديم و توفيق مسافرت مشهد رضا و خراسان هم هنوز نشده است و بعد از ايشان خبرى دانسته نشد.

ملا زين العابدين سلماسى‏

فاضل معاصر نورى - زيد توفيقه - در كتاب منامات‏(112) از آخوند ملا زين العابدين سلماسى‏(113)طيب الله رمسه نقل كرده كه او گفت:

در اوقاتى كه سور سامره را بنا مى‏نمودند. نماز پنجگانه را در حرم عسكريين (عليها السلام) مى‏گذاردم و اوقات ديگر را صرف سركارى كارگرها و بناها مى‏نمودم.

اتفاقاً روزى نماز ظهرين را در حرم مطهر ادا كرده در بالاى سر از براى اوراد و تعقيبات نشسته بودم. ناگاه جمعى از زوار ترك، از بلاد شيروانات وارد حرم شدند. و يك نفر ايشان بعد از ورود ضريح مطهر را گرفته به شدت حركت مى‏داد و به زبان تركى هميان پول خرج خود را كه در ميان كربلا و مسيب از او رفته بود از صاحب حرم مطالبه مى‏كرد و مى‏خواست و ضريح مطهر را به طورى حركت مى‏داد كه خوف آن بود كه حلقه‏هاى شباك آن متفرق گردد و ستونهاى آن از يكديگر جدا شود و پاره‏اى كلمات جسورانه مانند كسى كه با مثل خود مكالمه مى‏كند مى‏گفت، تا آنكه به زبان تركى عبارتى گفت، كه ترجمه آن اين است، پنبه از گوش خود بردار كه من تا هميان خود را نگيرم دست بر نمى‏داريم.

چون اين سخن از او شنيدم او را به نزد خود خوانده با زبان تركى به طريق ملايمت، موعظه و نصيحت كردم و به او گفتم كه اين نوع گفتار و كردار و رفتار شايسته حال ائمه اطهار (عليهم السلام) نيست، انسان بايد با ادب حركت نمايد.

چون اين سخن از من بشنيد غضبناك گرديد و به من گفت: آخوند به تو چه.

ديدم اگر زيادتر بگويم مرا مى‏زند لاعلاج سكوت كردم و باز به سمت ضريح بر گرديد و بر آن چسبيد و آغاز مكالمه و مطالبه نمود و بعد از چند دوره طواف ضريح مطهر كردن روبروى ضريح و پشت به در حرم مطهر بنشست و زمزمه و گريه مانند ارباب توقع آغاز نمود و گردن خود را كج كرد و سر خود را بزير انداخت - مانند كسى كه از بزرگ طلب كرده و در محضر او نشسته انتظار احسان او را دارد.

و من با آن حالتى كه داشتم خيره خيره به او نظر مى‏كردم و با خود خيال مى‏نمودم كه با اين قسمهاى اكيده كه خورد تا آنكه هميان مرا ندهى از اينجا بيرون نمى‏روم آيا كار او چگونه خواهد شد و امر او به كجا خواهد انجاميد كه ناگاه ديدم اركان ضريح مطهر متحرك گرديد به طورى كه گويا كسى آن را حركت مى‏دهد. بلكه گويا در زمين حرم زلزله حادث گرديد كه اندامم بلرزيد ناگاه از ميان ضريح آوازى بر آمد و چيزى بلند گرديد و در دامن آن شخص ترك افتاد به طورى كه گويا كسى از ميان ضريح آن را به دامن او انداخت چون نظر كردم ديدم كه هميانى بود كه آن شخص آن را مى‏طلبيد.

زيرا كه بعد از آنكه در دامن او بيفتاد آن را برداشت و به زبان تركى گفت: خانه‏تان آبادان باد رسيد، بعد از آن متوجه به سمت من گرديد و بخنديد و گفت: آخوند ديدى كه هنوز امام خود را درست و خوب نشناخته‏اى، چنين مى‏دهند، اين بگفت و متوجه عمل و زيارت گرديد.

ملا عبدالحسين خوانسارى‏

شخص ثقه عادل ملا عبدالحسين خوانسارى - رحمه الله - كه از مجاورين كربلاى معلى و به تربت پنج معروف بود كه تحصيل تربت از مواضع شريفه كرده به آداب ماثوره بر مى‏داشت و به زوار عطا مى‏نمود را در اوائل اوقات مجاورت در مجلسى ملاقات كردم و چون در او حالت صلاح و تقوى ديدم و دانستم كه سالها است كه موفق بمجاورت شده و ملازمت حرم مطهر نموده از او خواستم كه از غرايب كرامات و معجزات آنچه خود مشاهده كرده ذكر نمايد.

از جمله غرائبى كه او ذكر نمود آن بود كه گفت: مسقط راس من خوانسار و چندى در بعض قراى جابلق كه از توابع شهر بروجرد است توقف كردم تا آنكه شوق مجاورت قبر مطهر حسينى (عليه السلام) در من حادث شد در وقتيكه هوا سرد و مقدمات سفر غير موجود بود پس دو الاغ تحصيل كردم بر يكى از آنها چند نفر اطفال كوچك كه يكى از آنها حسن نام دارد را گذاشتم و بر ديگر لحاف انداخته زوجه خود را بر آن سوار كرده بسمت بروجرد روانه شدم كه از آنجا با زوار بسوى مقصود روانه گردم اتفاقاً مردى ملا محمد جعفر نام كه ملاى آن ده بود و به من مهربانى و اظهار ملاطفت مى‏نمود بر اين عزم و اراده مطلع گرديده بيامد و در مقام ممانعت بر آمد كه هوا سرد است و زاد و راحله هم ندارى و با وجود اينحال اين كار از طريقه عقلاء دور است از او اصرار در منع، و از من انكار از امتناع تا آنكه مأيوس گرديد و با دست خود بر زمين خطى كشيده گفت:

ميروى لكن اين بچه‏ها را خواهى كشت اين خط و اين روز را از خاطر مده اين سخن گفت و بر گرديد و ما هم روانه شديم تا آنكه بفضل خدا و توجه عزيز زهرا همگى سالم و صحيح وارد كربلا گرديديم و چندى بر اين واقعه گذشت تا آنكه زوار آن ولايت به زيارت آمدند و چند نفر هم از اهل آن ده كه يكى از آنها هميشره زاده ملا محمد جعفر مذكور بود با آنها بود من با خود گفتم كه خوبست اين چند نفر را كه از اهل آن ده مى‏باشند مهمان كنم كه ببينند كه بعلاوه آنكه همگى سالم هستيم زندگى و گذران هم داريم و خط ملا محمد جعفر بر ما راست نيامده لهذا رفتم و ايشان را از براى غذاى صبح دعوت كردم و با خود به منزل برده سفره انداختيم و غذائيكه آماده نموده بوديم حاضر كردم مشغول صحبت و خوردن شديم ناگاه حسن نام مذكور كه اكبر اولاد من بود و در ميان حياط بازى مى‏كرد از پله بام بالا رفته و از بالاى بام آويزان شده بود كه ما را تماشا كند كه از بام طبقه سيم ساقط گرديد و به محض سقوط روح از بدنش مفارقت نمود و بمرد و مقدمات كار بعكس مطلوب نتيجه داد و عيش و سرور به حزن و اندوه مبدل شد.

چون اينحالت را ديدم سر و پا برهنه بسوى حرم حسينى روانه گرديدم و در ورود عرض كردم السلام عليك يا وارث عيسى روح الله و خود را بباب ضريح مطهر چسبانيدم و شال از كمر خود گشوده يكسر آن را بقفل و سر ديگر را به گردن بسته و به آواز بلند صيحه زدم و گريستم و عرض كردم كه نشد و بحق مادرت زهرا نخواهد شد كه خود را راضى كنم بر آنكه خط ملا محمد جعفر بر من راست آيد و سخن او بر كرسى نشيند نشد و نخواهد شد خدام و زوار و اهل حرم بر گرد من جمع آمدند و از حالت من متعجب گرديدند و از سبب عروض اين حالت پرسيدند و جوابى نشنيدند كه چه باعث شده و بعضى گمان جنون كردند و هر يك از ديگرى سبب و باعث مى‏پرسيدند و نمى‏دانستند تا آنكه بعضى از همسايگان كه از اهل علم بود آمده كه مرا از براى حمل جنازه ببرد و واقعه را از او استفسار نمودند و باعث را فهميدند و آن شخص همسايه بنزد من آمد و در اول امر لسان موعظه و نصيحت گشود و گفت تو مرد دانائى هستى مرده عادتاً زنده نمى‏شود. بيا تا برويم و اين طفل ميت را برداريم مادرش خود را هلاك مى‏كند هر قدر موعظه كرد مفيد نيفتاد آخر لسان ملامت گشود و حضار هم موافقت كردند و من از غايت تحسر برايشان تغير كردم و گفتم: مرا بخود واگذاريد من كه بشما كارى ندارم چرا عبث مرا مى‏آزاريد؟

چون اين بشنيدند با خود گفتند كه او را بحال خود واميگذاريم و ميرويم جنازه را برميداريم اين بگفتند و از حرم مطهر خارج شدند و از مشاهده اين امر و استماع اين سخن حالت من زيادتر از اول منقلب گرديد و گريه و جزع من ديگر بار اشتداد يافت آواز بر آوردم و صيحه و ناله را بلند كردم و عرض نمودم كه بحق مادرت زهرا دست از ضريحت برنمى‏دارم و از حرمت خارج نمى‏شوم تا آنكه خداوند جانم بستاند يا آنكه فرزندم حسن را به من رساند اين بگفتم و گريبان چاك زدم و فرياد مى‏كردم و بر سر مى‏زدم تا آنكه روز قريب به نصف شد و ظهر نزديك گرديد ناگاه آواز ضجه و هلهله از ميان صحن مطهر و ايوان بلند گرديد و اهل حرم كه در اطراف من و در مواضع ديگر بودند در اثر آن صداها بيرون دويدند و من ندانستم كه چه واقع شده تا آنكه ديدم كه مردم داخل حرم مى‏شوند و ازدحامى عام و اجتماعى تام دارند.

چون خوب نظر كردم فرزندم حسن را ديدم كه آن شخص همسايه ناصح يكدست او را گرفته و مادرش از دنبال مى‏آيد و با جمعى از زنان و همسايگان با حال صلوات فرستادن داخل حرم گرديدند چون او را مشاهده كرده خود را بر زمين انداخته سنگ ضريح را بوسيده سجده شكر بجا آوردم بعد از آن فرزند خود را در بغل كشيده چشم او را بوسيدم پس چگونگى حال را از همراهان پرسيدم آن شخص همسايه مذكور نمود كه بعد از آنكه از تو مأيوس شديم مصلحت در آن ديديم كه او را برداريم و پس از تغسيل و تكفين دفن نمائيم و بخاك سپاريم لهذا او را در خارج شهر به مغتسل برده برهنه كرديم و طاسى آب پر كرده بر سر او ريختيم ناگاه پرهاى دماغ او را ديديم كه حركت مى‏كند گويا كسى آنرا مى‏مالد پس سر خود را حركت داده عطسه كرد و بنشست مانند خفته‏اى كه بيدار شود چون اين حالت را ديديم از براى آسودگى تو و اظهار اعجاز اين بزرگوار لباس بر بدن او استوار كرده او را به جهت زيارت حرم و مژده به تو اينجا آورديم.

مؤلف مى‏گويد: حسن مذكور را بعد از آن مكرر مى‏ديدم و الان هم كه روز جمعه بيست و ششم جمادى الاولى سال هزار و سيصد هجرى مى‏باشد مستصحب الحياه مى‏باشد اگر چه والد او ملا عبدالحسين مذكور مدتى است وفات كرده است.

سيد مهدى فرزند صاحب رياض‏

و نيز ملا عبدالحسين خوانسارى گفت: كه مرحوم آقا سيد مهدى پسر آقا سيد على صاحب كتاب رياض المسائل در آن زمانى كه ناخوش شده بود، از براى استشفاء شيخ محمد حسين صاحب فصول و حاج ملا جعفر استر آبادى را كه هر دو از فحول علماى عدول بودند فرستاد كه غسل كنند و با لباس احرام داخل سرداب قبر مطهر حسينى شوند و از تربت قبر مطهر به آداب مأثوره بردارند و بياورند نزد مرحوم سيد مهدى مقدار يك نخود از آن را تناول نمايند زيرا كه خوردن خاك حرام است مگر خاك قبر حسينى از براى استشفا بقدر يك نخود و آن دو بزرگوار حسب الامر رفتند و از خاك قبر مطهر برداشتند و بالا آمدند و از آن خاك قدرى ببعض حضار اخيار عطا كردند كه از جمله ايشان شخصى بود از معتبرين و عطار و آن شخص را در مرض موت عيادت كردم و باقى مانده آن خاك را از خوف آنكه بعد از او به دست نااهل افتد به من عطا كرد و من بسته آنرا آورده در ميان كفن والده گذاشتم.

طى الارض‏

در فرهنگ‏(114) روز پنجشنبه يازدهم رمضان هزار و دويست و نود و هشت هجرى دولت عليه ايران ثبت و ضبط شده كه جناب ميرزا محمد على صاحب، ناظر سابق پستخانه‏هاى ضلع كراچى كه چند سال در بصره بودند و اكنون در كاظمين توطن دارند نگاشته بودند كه چند نفر از اهل بحرين با عيال خود به زيارت روضه مطهره حضرت امام رضا (عليه السلام) به مشهد مقدس رفته بودند و هشت ماه در آنجا بودند و آنچه خرجى و زاد راه داشتند بالمره تمام شده بود و در آنجا از هر كس كه براى خرج راه و مراجعت به كاظمين التماس قرض و خرج راه كردند كسى اجابت نكرد تا آنكه از عدم خرجى و بى‏قوتى و نبودن مايحتاج به كلى مستأصل شدند و هر روز در روضه منوره حضرت امام رضا (عليه السلام) رفته استغاثه مى‏كردند روز چهاردهم شهر رجب؛ بوقت ظهر شخصى نزد ايشان آمده اظهار نمود كه من چند رأس قاطر دارم و چون شنيدم كه شما عزم رفتن به كربلا داريد آمده‏ام كه اگر در اراده خود مصمم هستند و مهيا باشيد كه من بوقت عصر قاطرهاى خود را از براى شما بياورم ايشان گفتند كه ما خرج راه نداريم آن شخص گفت: آن هم درست ميشود،

گفتند: مايحتاج ما را تو اينجا بده و در كاظمين بگير گفت: هر قدر حاجت داريد من مى‏دهم ايشان مسرور شدند و آن شخص برفت و وقت عصر قاطرهاى خود را آورد و ايشان را سوار كرده روانه گرديدند با عيال و اطفال و آلات و اثقال تا آنكه در وقت شام بر سر آبى رسيده صاحب قاطرها گفت:

شما پياده شويد و در كنار اين آب وضوء گرفته نماز كنيد و غذا بخوريد تا آنكه من هم قدرى قاطرها را در اين صحرا بچرانم ايشان هم قبول كرده پياده شده مشغول نماز و غذا گرديدند بعد از آن هر قدر منتظر شدند اثرى از قاطرها و شخص مكارى نديدند پس مضطرب گشته در مقام تجسس و تفحص برآمدند و هر سوى رو آورده صدا برآورده جوابى نشنيدند مشوش و برآشفته شدند و واله و سرگردان باطراف و جوانب دويدند و كسى را نديدند لابد و لاعلاج گريان و نالان و هراسان بسوى عيال خود برگرديدند و شب را تا صبح در انديشه و فكر و تدبير بودند چون صبح برآمد و از مراجعت آن شخص مأيوس شدند علاج كار را در آن دانستند كه اسباب را بر پشت خود بسته با عيال پياده بسوى مشهد برگردند كه اقلاً بيابان مرگ، نشوند لهذا با اجمال و اثقال خود به شهر مشهد روانه شدند چون قدرى راه رفتند نخلستانى نمودار شد از ديدن نخل در آنمكان تعجب كردند زيرا كه نخل در بلاد ايران معهود نبود متحير ماندند ناگاه مردى عرب را ديدند كه در آن صحرا به طلب هيزم مى‏رود از او در خصوص نخلستان پرسيدند كه اين نخلستان از كجا و اين قريه چه نام دارد.

گفت: هذا مشهد الكاظم اين مكان مشهد كاظمين است از اين سخن تعجب نمودند و آنرا مزاح گمان كردند چون قدرى رفتند قبه و مناره‏ها مشاهده نمودند و آثار بلد را ديده جازم به صدق آن كلام گرديده دانستند كه اين معجزه‏اى بوده كه از مزور ايشان و امام غريبان حضرت رضا عليه و على آبائه الطاهرين و اولاده المعصومين آلاف التحيه و الثناء ظاهر گرديده كه از طوس تا بغداد را در مدت سه ساعت پيموده‏اند مسرور گرديده شكر گزارى نمودند.

پنج معجزه‏

در سال گذشته هزار و دويست و نود و نه هجرى پنج معجزه واقع گرديده‏(115) كه چهار آن در نجف اشرف وقوع يافته و پنجم آنها در سامره مشرفه در سرداب مطهر.

اما چهار اول پس سه معجزه از آنها مطابق صورت مكتوبى كه از نجف اشرف بسامره مشرفه از براى عمده العلماء الراشدين جناب حاج ميرزا حسن شيرازى اطال الله بقاءه ارسال شده و از آنجا از براى فاضل معاصر حاج ميرزا حسين نورى - زيد توفيقه - روانه دارالخلافه طهران گرديد چنين است:

زائرين اربعين‏

اول: در ماه صفر هزار و دويست و نود و نه جمعى از اعراب بيابان از زن و مرد وارد نجف اشرف شدند با پاى برهنه كه رسم ايشان است و توشه اين جماعت منحصر در قدرى آرد و خرما است در انبانى كه با خود دارند و منزل ايشان در ميان صحن و ايوان حرم محترم است در شب هفدهم به جهت درك زيارت اربعين مقارن طلوع فجر به دم دروازه آمدند.

چون رسم آنجا است كه پيش از طلوع آفتاب در را باز نكنند از مستحفظين دروازه استدعا كردند كه در را باز كنند در جواب تندى نمودند و بد گفتند پس ايشان روى به گنبد مطهر كرده به زبان عربى شكايت نمودند كه يا ابا الحسن ميدانى كه زوار توئيم و مى‏بينى كه اينها با ما چه مى‏كنند و قريب به اين مضامين گفتند كه ناگاه صدائى ظاهر شده در دروازه باز گرديد و هر لنگه آن بسمت ديوار خود شده بر آن چسبيده و قفل آهنى فرنگى باز نشده بر زمين افتاد و ميخ آهن كج گرديد و پشت بند چوبى به همان حالتى كه در كلون ديگر بود باقيماند و پس نرفت، اعراب چون اين امر عجيب بديدند خوشحال و هوصه كنان از دروازه بيرون رفتند و بسوى مقصود خود روانه گرديدند و خبر منتشر شد و از شيعه و سنى جمع كثيرى حاضر شده آنرا ديدند و امر چنان ظاهر و هويدا شد كه به اذن حكومت شب چراغان نمودند و جماعتى نقل كردند كه مقارن آن صدا، نورى از طرف قبر مطهر ظاهر گرديد كه اطراف را روشن نمود.

توسل و شفاء

دوم: در همان ماه صفر بعد از وقوع اين واقعه شخصى از اهل سنت با عيال خود كه از جمله ايشان طفلى بود تقريباً ده ساله كه در دهم محرم نود و نه مريض شده و در همان مرض نصف بدن او مرتعش و زبان او لال گشته بود و مدتى بطريق استشفا بگور ابى حنيفه پناه برده بودند و اثرى نديده به مرقد شيخ عبدالقادر دخيل شده و ثمرى نچيده لهذا بعد از يأس از اين دو نفر در روز يكشنبه بيست و چهارم صفر وارد نجف اشرف شده متوسل به حضرت حيدر و قالع باب خيبر شدند و در روز بيست و پنجم به عزم استشفا وارد حرم محترم شدند و طفل را بقفل مبارك بستند با تعهد آنكه اگر شفا يافت شيعه شوند و تا عصر پنجشنبه بيست و هشتم روزى سه مرتبه او را به همين دستور داخل روضه مطهره كردند تا آنكه در ساعت يازده و نيم (يعنى نزديك غروب آفتاب) از روز مذكور كه وقت آوردن شمع‏ها و چراغ‏ها بحرم محترم، و وقت اجتماع زوار، در آن مكان شريف و زمان ازدحام حجاج بود آن طفل نقل كرد كه بمحض ورود خدام و صف كشيدن ايشان در برابر ضريح از داخل ضريح سيدى جليل نورانى با لباس سفيد ظاهر گرديد و انگشت مبارك را از شباك ضريح بيرون آورد و در دهانم گذاشت و فرمود يا ولد هذا الماء اشرب يعنى اى پسر اين آبست بنوش بمحض آنكه انگشت مبارك بدهانم رسيد تمام آلات و اسقام رفع شد و قفل خموشى از دهانم برداشته شد پس مردم ازدحام كرده دورش را گرفته لباسش را قطعه قطعه كردند و بردند و از شدت ازدحام خوف تلف طفل شده او را از ايشان پنهان نمودند و پدر و مادر طفل بعهد خود وفا كرده مذهب شيعه را اختيار كردند.

دروازه نجف‏

سوم: اينكه در شب جمعه بيست و نهم كه در عصر پنجشنبه آن طفل مذكور عافيت يافت باز دروازه نجف اشرف از براى زوار باز گرديد اوضح و اعجب از دفعه اولى و كيفيت آن بنحوى كه يكى از مستحفظين نقل كرد و شواهد قطعيه بر صدق داشت چنين است كه گفت:

در اول شب با كاظم آقا كه مأمور بستن و گشودن دروازه است و كليدها بدست او است بودم و در را محكم بستيم و كليدها را با خود برد و دروازه مذكوره يك قفل فرنگى بزرگ مستحكم دارد و يك قفل آهنى بزرگ و يك پشت بند چوبى كه با كليد خود به صعوبت گشوده مى‏شود و يك ميخ آهنى بسيار محكم و كشيك دروازه نوبت من بود لهذا بر بالاى در شدم و در طارمه‏اى كه محاذى قبه منوره است ايستادم بعد از دو ساعت و چيزى از شب رفته در را كوبيدند و من بر سر دالان شده از كوبنده در پرسيدم كه كيستيد؟

گفتند: چند نفر زوار هستيم كه پياده پا از مسجد كوفه آمده‏ايم و استعدادى نداريم هوا بسيار سرد است از براى خدا در را بگشاييد جواب ايشان را به زبان خوش گفتم كه كليد نزد كاظم آقا است و در قلعه خوابيده شما هم برويد در قهوه خانه شب را بخوابيد آسوده تا آنكه بعد از آفتاب كه در باز مى‏شود داخل شويد سؤال را مكرر كردند و الحاح نمودند مرا كج خلق كردند تا آنكه فحش دادم و گفتم اگر ديگر دفعه اصرار كنيد با تفنگ جواب گويم.

چون اين را بشنيدند مأيوس گشته به قهوه خانه رفتند و من هم بجاى خود برگرديدم كه ناگاه پيش چشمم روشن شد متحيرانه به اطراف خود نظر كردم كه اصل آن روشنى را كه آن به آن در تزايد بود معلوم كنم چون ببالاى سر نظر كردم پارچه آتشى ديدم كه از بالا بزير مى‏آيد و هر قدر نزديك‏تر مى‏شود روشنائى افزونتر مى‏گردد تا آنكه مقابل طارمه گرديد.

پس زمين متزلزل شد بنحوى كه من بر رو در افتادم پس آن آتش چنان بر در خورد كه گويا چند توپ به يكدفعه خالى گرديد و از دروازه صدائى مهيب بر آمد و هر لنگه‏اش بديوار سمت خود ملحق گرديد و سقف اطاق كوچكى كه متصل بدالان دروازه بود خراب گرديد و ديوارش شكافت چون سر برداشتم هوا تاريك بود پس با جماعت نظام كه خوابيده بودند و از مهابت اين صدا از جا جستند بزير آمديم ديدم در باز شده و مثل دفعه اولى قفل آهنى و فرنگى گشوده گشته و بر زمين افتاده و ميخ آهنى كج شده و پشت بند چوبى به همان حاليكه در كلون ديگرى بود باقيمانده و پس نرفته، كاظم آقا خبردار شده با كليدها آمده اين حالت را مشاهده كرد پس سه شب ديگر از براى اين واقعه چراغان كردند.