رؤياى نور
(برگزيده دارالسلام شيخ محمود ميثمى عراقى)

رضا استادى

- ۹ -


شيخ انصارى‏

حقير بعد از آنكه اراده آن كردم در مقام تصنيف و تأليف برآيم و افادات و تحقيقاتى كه از مشايخ خود التقاط كرده و استفاده نموده باضافه افكار بديعه كه بخاطر رسيده از براى تذكر خود و انتفاع برادران به قيد تحرير در آورم چنانكه بزرگان گفتند العلم صيد و الكتابه قيد چنان ديدم كه بايد در اول امر تحفه‏اى لايق هديه موالى خود كه بزرگان دينند نمايم تا آنكه به توجه و نظر و شفاعت ايشان موفق به اين امر شوم لهذا كتاب مشكاه النيرين را كه در مناقب و مصائب معصومين (عليه السلام) و تقريباً بيست هزار بيت است تأليف كردم.

پس از فراغ از آن در شب خوابيده در خواب ديدم كه اميرمؤمنان و مولاى متقيان (عليه السلام) در صحرايى وسيع الفضاء نشسته و افاده مى‏نمايند و جمع كثيرى هم از براى استماع در خدمت آن جناب حاضرند لكن آن حضرت در آن عرصه متكايى ندارد كه بر آن تكيه زند حقير با خود گفتم خوب است بروم و متكاى آن حضرت واقع شوم پس برخواسته و در پشت سر آن حضرت نشسته و عرض كردم فدايت شوم تكيه كنيد... تكيه فرمود... و مستمع افادات آن حضرت شدم با آنكه پاره‏اى حاجات داشتم استماع افادات را بر عرض آنها مقدم داشتم تا آنكه فارغ شدند و بدون مهلت برخواسته روانه گرديدند حقير هم از براى عرض حاجات خود به سرعت روانه شدم وقتى به آن بزرگوار رسيدم آن حضرت به درب منزل مقصود خود رسيده اراده دخول داشتند.

چون مجالى نبود اقتصار بر عرض اهم حاجات كرده عرض كردم آخر كار من يعنى امر آخرت چگونه خواهد بود جوابى نفرمود بزودى داخل شدند و قوطى كه گويا چيزى از عطريات در آن بود در طاقچه آن اتاق بود انگشت مبارك را در آن داخل كرده بزودى بر گرديدند و بر شارب حقير كشيدند و از خواب بيدار شدم و از تكيه آن بزرگوار واقع شدن و مورد مرحمت او گشتن دانستم كه آن هديه قبول شده و آن حاجات باجابت رسيده توفيق تأليف و تصنيف خواهد رسيد.

تا آنكه پس از زمانى استاد اعظم شيخ مرتضى طاب ثراه را در خواب ديدم كه بر لب نهرى جارى ايستاده و ظرفى بدست حقير داد و فرمود كه از اين نهر آب بياور چون بر لب نهر شدم و آن ظرف را پر كردم كرمهاى خورد در آن ديدم از طرف ديگر پر كردم همان ديدم از وسط آنكه آب تند بود پر كردم چنان ديدم پس ملتفت شدم چه كنم شيخ ملتفت گرديد و فرمود تدبيرى بكن و بياور دانستم مقصود صاف كردن آن است پس از خواب بيدار شدم و چنان دانستم كه آب علم است و آن خواب امر و اشاره به تحرير و تنقيح مسائل علميه است پس توفيق يافته كتاب جوامع را در اصول نوشته، پنجاه هزار بيت، و در فقه كتاب لوامع را نوشتم، صد هزار بيت. و باز در اصول كتاب قوامع را نوشته، پنجاه و پنج هزار بيت. و ديگر در فقه كتاب خزاين را شروع كردم كه طهارت آن بيرون آمده، هشتاد هزار بيت.

و بعد از آن مبتلاى به خروج از نجف شده تاكنون تقريباً شش سال مى‏شود كه اسباب متفرق شده كه ديگر به سبب بى‏كتابى و بى‏اسبابى چيزى نتوانستم از آن بنويسم و به ملاحظه آنكه به طور كلى از كار نمانم تأليف اين كتاب (دارالسلام) را اختيار كردم. و الحمدلله على كل حال.

توسل به امام حسين (عليه السلام)

در سال هزار و دويست و هفتاد و دوم هجرى كه اوائل ايام مجاورت من در نجف اشرف بود حقير را چشم دردى شديد عارض گرديد كه مانند آن نديده بودم و تقريباً شش روز طول كشيد و شايد در اين مدت خواب نكردم و روز زيارت مخصوصه حسينيه هم نزديك شد جمعى از طلاب به عيادت حقير آمده يكى از ايشان شمسيه (يعنى چتر) حقير را از براى سفر زيارت خواست جواب گفتم كه خود هم حاجت به آن دارم.

گفت تو با اين حالت چگونه توانى آمد.

گفتم هنوز مأيوس نشده‏ام ايشان برخاسته برفتند. اتفاقاً عيال هم در خانه نبود و خانه خلوت بود تنهايى و طول چشم درد و تنگى وقت زيارت باعث رقت قلب شده برخاستم و متوجه به سمت كربلا شده عرض كردم. السلام عليك يا ابا عبدالله شنيده‏ام كه در روز عاشورا در وقت اشتغال به جنگ كربلا سلطان قيس هندى در هندوستان به چنگال شير مبتلا شد و استغاثه به جانب اقدست كرد و او را دريافتى من كه اراده زيارتت دارم.

اين بگفتم گريه گلويم را گرفت پس سر خود را بر پشتى گذاشته خوابم برد و در اثناى خواب ديدم آن بزرگوار بر بالاى تل بلندى تشريف دارد و حقير در وسط آن تل ايستاده‏ام پس آن حضرت با آواز بلند فرمود بيا حقير بزبان حال نه مقال گويا عرض كردم با اين چشم چگونه بيايم ناگاه آن بزرگوار بزودى از بالاى آن تل به نزد من آمده انگشت مبارك را بر پشت من نهاده مانند آن كه خفته را دست گذاشته كه بيدار شود از خواب بيدار شدم چشم گشوده آفتى در آن نديده عرصه اتاق و فضاى خانه را روشن ديدم شكر خداوند به جا آورده برخاستم و به زودى وضو كرده و روانه بسوى حرم شدم چون داخل حرم شدم آن طلاب را كه به عيادت آمده بودند و شمسيه از براى سفر زيارت مى‏خواستند در حرم ديدم كه به وداع حرم آمده بودند چون مرا ديدند تعجب كردند و گفتند:

تو يك ساعت قبل با آن حالت بودى چگونه شد كه چنين شدى.

گفتم شنيديد كه گفتم مأيوس نيستم الحمد لله خداوند عافيت داد پس از حرم بيرون آمديم ايشان در همان روز از راه آب رفتند و حقير فرداى آن روز از راه خشك رفتم و يك روز زودتر از آنها وارد كربلا شدم. و الحمدلله.

شهاب الملك‏

ثقه با اقتدار حاج رضا قليخان ابن مرحوم يوسف خان ملقب به سپهدار(99) گفت در شبى از شبها خوابيده بودم در عالم خواب خود را در بيابانى خالى از همه چيز كه مانند آن نديده بودم، ديدم.

چون نظر كردم مرحوم حسينخان شاهسون معروف به شهاب الملك را كه از اخيار رجال دولت ناصريه و ساعى در امور خيريه از احسان به فقراء و اكرام علماء و تعزيه دارى خامس آل عبا بود مشاهده كردم كه در موضعى از آن بيابان متفكر و نگران نشسته چون او را ديدم بسوى او رفته از چگونگى حال او پرسيدم دستها و پاهاى خود را به من نمود كه در آنها آثار جراحات و داغ كردن و شكنجه بود او را گفتم كه تو در دنيا منشأ خيرات و مبرات بودى و در اطعام فقراء و مساكين و اكرام علماى دين و ساير امور خيريه مانند ديگران مضايقه و مسامحه ننمودى و با اين وصف اين چه حالت است كه در تو ديده مى‏شود؟

چون اين سخن از من شنيد آه سرد از دل پر درد بر آورد و بدست خود اشاره به جائى كرد و گفت كه اگر اينها كه مى‏گوئى نبود جاى من در آنجا بود چون نظر سوى آن مكان كردم اوضاعى غريب و اطوارى عجيب از دود و آتش و مواضع هولناك و عذابهاى دردناك و غير آن مشاهده كردم كه از غايت وحشت و شدت دهشت زبانم بسته شد و بى‏اختيار به فرياد و جزع و اضطراب افتاده صيحه مى‏زدم و فرياد مى‏كردم به حدى كه عيال من از خوابگاه خود از اثر آن صدا و غلق و اضطراب بيدار شده مرا حركت داده از خواب بيدار نمود و گفت تو را چه مى‏شود؟

پريشانى حال مانع از مقال شد تا آنكه بعد از زمانى بخود آمده واقعه را ذكر كردم و بمذاكره ايشان آن واقعه در زبان‏ها اشتهار يافت.

تا آنكه روزى از ايام به ديدن سپهدار رفتم از من پرسيد كه شنيده‏ام خوابى در خصوص شهاب الملك ديده‏اى گفتم آرى لكن خواب را چه اعتبار باشد و نخواستم كه ذكر آن كنم و او هم اصرارى نكرد تا آنكه برخاسته بيرون آمدم اتفاقاً شخص خوش فطرت جناب ميرزا حسن شوكت در مجلس بود كه اين سؤال و جواب واقع گرديد و با من از مجلس برخاست و نزد درب خواهش تفصيل جواب در خصوص آن خواب نموده او را اجابت كرده تفصيل را ذكر نمودم.

پس از زمانى معروف شد كه او هم شهاب الملك را در خواب ديده و در زمان ملاقات تفصيل آن خواب را از او پرسيدم گفت: آرى من هم بعد از مفارقت از تو در خيال آن خواب بودم تا آنكه خوابيده شهاب الملك را در خواب ديدم و به او گفتم كه فلانى ذكر كرده كه تو را در خواب ديده و چنين و چنان گفته، گفت شرح واقعه همان است كه گفته است پس دست و پاى خود را با همان آثار و علامات كه به تو نموده بود به من هم نمود گفتم پس تدبير چه چيز مى‏باشد كه تو آسوده شوى گفت اگر خانه فلان را - و شخصى را نام برد - كه من بدون رضاى او آن را جزء خانه خود كرده‏ام اولاد من به او رد نمايند يا آنكه او را راضى كنند شايد باعث استخلاص من شود چون بيدار شدم واقعه را ذكر كردم.

مؤلف گويد: كه شنيده شد از شخصى از ثقات كه اين واقعه را چون اولاد شهاب الملك شنيدند تفحص از آن شخص صاحب خانه نمودند و در مقام تحقيق آن برآمدند كه اشخاصى كه زمين خانه شهاب الملك از آنها خريدارى شده چه نام داشته‏اند تا آنكه دانسته شود صاحب آن نام در ايشان بوده يا آنكه نبوده پس از فحص و بحث جمعى از پيران محله ذكر كردند كه شخصى به نام عطار در اين محله بود و خانه‏اى در فلان موضع داشت كه الان محل حوض خانه شهاب الملك است و مرحوم شهاب الملك آنرا در كار داشت و در خريدارى آن اصرار و آن شخص انكار داشت تا آنكه شهاب الملك نوشته انتقالى ابراز كرد و آن مرد را اخراج نمود از آن خانه با آه و ناله و اظهار آنكه اين نوشته مجعول و موضوع بوده است.

راوى گويد كه چنين معروف شد كه اولاد شهاب الملك وارث آن شخص را يافتند و راضى كردند و العهده على الراوى.

در آتش نمى‏سوزد

شنيدم از بعض ثقات، بعض ديگر از طلاب، مرحوم شهاب الملك را در خواب ديد كه در ميان آتش است؛ لكن بدن او نمى‏سوزد و آتش به بدن او ضررى نمى‏رساند.

به او گفته بود كه تو در صرف اموال خود در انفاق به فقراء و تعزيه دارى جناب سيد الشهداء عليه التحيه و الثناء مضايقه نكردى با اين حال چه حالت است كه دارى؟

جواب داد كه آرى حالت من همين بود كه گوئى لكن ثواب صرف اموال، عايد صاحبان اموال گرديد و چيزى كه از براى من باقيمانده ثواب حركات بدنيه من بود كه در خدمت واردين مجلس تعزيه و غير ايشان صرف كردم و آن ثواب اين است كه بدن و اعضايم در آتش نمى‏سوزد.

مؤلف گويد: شنيدم كه بعض رجال دولت چون اين واقعه را شنيد از روى استهزاء گفته بود كه ملاها اين خواب‏ها را از براى ما بسيار مى‏بينند اتفاقاً خود خوابيده بود و همين واقعه را در خواب ديده بود پس فرستاده آن شخص را احضار كرده عذر خواه گرديد.

و انصاف اين است كه اين روايت مصحح به متن است و حاجت به تصحيح سند ندارد زيرا كه با قواعد شرعيه موافق است چرا كه عوض هر چيز بايد به مالك آن برگردد، به قواعد عدل، عوض اموال كسانى كه بغير وجه شرعى املاك آنها را گرفته‏اند بايد به مالك برگردد و عوض اعمال بدنيه به خود ايشان و اين منافات ندارد با آنكه ذمه ظالم باز مشغول به آن باشد و در قيامت نيز از او مؤاخذه شود و از اعمال حسنه او بردارند و به مالك دهند و يا آنكه سيئات مالك را بر او بار نمايند زيرا مى‏شود.

گفت كه با وجود صرف مال مجهول المالك در مصارف خير قهراً ذمه غاصب برى‏ء مى‏شود هرگاه آنرا رد مظالم كند و يا آنكه گفت كه در اينصورت مالك در قيامت مخير است بين قبول اين ثواب از خداوند وهاب و بين مطالبه حسنات ظالم نظير ترتب ايادى برعين مغصوبه كه از هر يك كه خواهد مطالبه نمايد پس در اينجا هم اگر مالك خواهد به ثواب خدا راضى شود و الا رجوع به غاصب كند در اخذ حسنات او و يا بار كردن سيئات خود بر او، پس غاصب، ثواب خدا را در يابد.

لطف امام رضا (عليه السلام به خاطر مادرش فاطمه زهرا (عليها السلام)

فاضل معاصر نورى در كتاب منافات‏(100) خود نقل كرده كه مردى بود از اهل يزد كه از اهل صلاح و سداد بود و به خلاف خود بردارى داشت كه فاسق و فاجر و بد نهاد بود و از سوء اعمال و بدى رفتار آن برادر، آن شخص صالح همواره در شكنجه و آزار بود.

گاه اهل شهر مى‏آمدند كه برادر تو فلان كس را آزار كرده و گاه مى‏گفتند كه فلان نزاع و جدال نموده و در هر روز رفتار بدى از او بروز مى‏كرد كه به آن سبب اين بيچاره را مواخذه و ملامت مى‏كردند تا آنكه آن برادر صالح را اراده زيارت مشهد مقدس حضر رضا (عليه السلام) رخ نمود و بعد از تهيه لوازم راه روانه گرديد و آن برادر فاسق هم يابوئى سوار شده به ارداه مشايعت برادر خود و زوار مرافقت نمود تا آنكه اهل مشايعت برگرديدند و آن برادر امتناع از مراجعت كرد و گفت من بسيار معصيت كرده‏ام و مى‏خواهم كه بلكه به شفاعت آن حضرت خداوند از من عفو فرمايد و آن برادر صالح به جهت خوف اذيت و آزار خود در بر گرداندن او ابرام و اصرار كرد و فائده‏اى نداد تا آنكه گفت من با تو كارى ندارم يابوى خود را سوار و با زوار مى‏روم لاعلاج آن برادر سكوت كرده تن به قضا در داد.

تا آنكه روزى نگذشته كه باز به اقتضاى طبيعت آن برادر بناى شرارت و بدرفتارى با برادر خود و ساير زوار را آغاز نمود و هر روز با يكى مجادله مى‏كرد و ديگرى را آزار مى‏نمود و مردم پشت سر يكديگر بر آن برادر صالح شكايت مى‏كردند و آن بيچاره را آسوده نمى‏گذاشتند.

آن برادر فاجر در يكى از منازل ناخوش و رفته رفته مرض او شديد گرديد تا آنكه وارد نيشابور يا غير آن از بلاد نزديك به مشهد شده وفات كرد و آن برادر صالح را رقت و حميت برادرى باعث بر آن شد كه آن جنازه را غسل داده و كفن كرده، نماز بر آن كرده پس آنرا به نمد خود او پيچيده و بر يابوى خود او بار كرده با خود برداشت و داخل مشهد كرده و طواف قبر مطهر داده دفن كرد لكن بسيار در امر او متفكر بود كه آيا بر او چگونه گذشت و با آن اعمال چگونه با او رفتار شد و بسيار خواهان بود كه او را در خواب بيند و از او در اين باب استكشاف نمايد.

تا آنكه دو سه روزى از دفن او گذشته او را در خواب ديد با حالتى خوب پس از او چگونگى امر سؤال كرد گفت: اى برادر بدانكه امر مرگ و عقبات آن بسيار سخت است و اگر شفاعت اين امام غريب مرا نصيب نشده بود من هلاك شده بودم بدان اى برادر كه چون مرا قبض روح كردند من خود را يكپارچه آتش مشاهده كردم كه گويا يكباره در آتش شدم بسترم آتش، فراشم آتش، فضاى منزل هم پر از آتش شده و من مكرر صيحه مى‏زنم و مى‏گويم سوختم سوختم و شما حاضرين اعتنا نمى‏نمائيد تا آنكه تابوت آورده.

چون مرا در آن گذاشتند آن تابوت منقلب به آتش شد و من فرياد كردم كه سوختم سوختم و كسى ملتفت من نگرديد تا آنكه مرا بردند و برهنه كردند و بالاى تخته از براى غسل گذاشتند ناگاه ديدم كه تخته منقلب به آتش شد هر قدر فرياد كردم كسى به من ننگريست با خود گفتم كه چون آب بر من ريزند يا آنكه در آب در آورند آسوده شوم.

پس چون لباس از بدنم بر آوردند و طاس آب را پر كرده بر بدنم ريختند ديدم كه آب هم آتش شد آواز بر آوردم كه بر من رحم كنيد و اين آتش سوزان بر من نريزيد كسى نشنيد تا آنكه مرا شستند و برداشته بالاى كفن گذاشته كرباس كفن آتش گرديد پس مرا در نمد پيچيدند آن هم آتش شد تابوت هم آتش گرديد تا آنكه مرا بر يابوى خود بار كردند همينطور در آتش بودم و مى‏سوختم و در اثناى راه هر يك از زوار به من بر مى‏خوردند به ايشان استغاثه مى‏نمودم و اعتنائى از هيچيك نمى‏ديدم.

تا آنكه داخل مشهد شديم و تابوت مرا برداشتند و از براى طواف وارد حرم كردند چون درب حرم رسيدم ناگاه خود را آسوده و بر حال اول ديدم و تابوت و كفن و ساير منضمات را بر حال اول ديدم و چون مرا داخل حرم مطهر كردند ديدم كه صاحب حرم حضرت رضا عليه و على آباده و آوالاده الاف التحيه و الثناء بر بالاى قبر مطهر خود ايستاده و سر مبارك خود را بزير انداخته و ابداً اعتنائى به من ندارد پس مرا يك دوره طواف دادند.

چون به بالاى سر ضريح مقدس رسيدم پير مردى را ايستاده ديدم كه متوجه بسوى من گرديد و گفت كه به امام (عليه السلام) استغاثه كن شايد شفاعت كند تو را از اين عقوبت برهاند.

چون اين سخن شنيدم متوجه به آن حضرت گرديدم و عرض كردم فدايت شوم مرا در ياب آن جناب اعتنائى به من نفرمود پس ديگر بار مرا بر بالاى سر عبور دادند و آن مرد اول گفت استغاثه كن به امام (عليه السلام) باز عرض كردم فدايت شوم مرا در ياب جوابى نفرمود تا آن كه در دفعه سوم چنان كه متعارف است مرا به بالاى سر آوردند.

باز آن مرد گفت، استغاثه كن،

گفتم چه كنم جواب نمى‏فرمايند.

گفت چون خارج شوى باز همان عذاب و آتش است و ديگر علاج نباشد.

گفتم چه بايد كرد كه آن حضرت توجه نمايد و شفاعت كند.

گفت به جده‏اش فاطمه آن حضرت را قسم ده و آن معصومه را شفيع كن.

چون اين سخن شنيدم آغاز گريه كردم و عرض نمودم فدايت شوم به من رحم كن و منت بگذار تو را به حق جده‏ات فاطمه زهراء صديقه مظلومه (عليها السلام) قسم مى‏دهم كه مرا مأيوس نفرما و از باب خود مران و بر من احسان كن.

چون آن حضرت اين سخن بشنيد به سوى من نگريست و مانند كسى كه گريه راه گلويش را بسته فرمود: چه كنم روى شفاعت كه از براى ما نگذاشته‏ايد پس دستهاى مبارك خود را به سوى آسمان برداشت و لبهاى خود را جنبانيد و گويا زبان به شفاعت گشود.

چون مرا بيرون آوردند ديگر آن آتش را نديدم و آسوده گرديدم.

زيارت عاشورا

و نيز فاضل نورى در كتاب دارالسلام‏(101) نقل كرده از شخص ديگر از اهل يزد كه او را برادرى بود كه تعلق بسيار به او داشت و او را بسيار مى‏خواست اتفاقاً آن برادر مريض شده و تدبير كسان و معالجه طبيبان درباره او فايده‏اى نداد و بموجب حديث شريف اذا جاء القدر عمى البصر و آيه شريفه اذا جاء اجلهم لا يستأخرون ساعه و لا يستقدمون كسى اطلاع بر حقيقت مرض او نيافت و داعى حق را اجابت نمود و برادر خود را به درد مفارقت مبتلا كرد و بازماندگان را افسرده خاطر نمود.

برادر را به جهت تسلى خاطر، تمناى آن بود كه شبى برادر خود را در خواب بيند كه به اين واسطه تجديد عهد و ملاقاتى بشود و بعلاوه از چگونگى حالات او هم اطلاع حاصل شده باشد و اين تمنا بر نمى‏آمد تا آنكه پس از اشتداد اشتياق شبى برادر خود را در خواب ديد و از او چگونگى حال او پرسيد جواب گفت كه تا شب گذشته بد حال بودم لكن لطف خداوند در شب گذشته شامل حال من و مدفونين اين مقبره گرديد و خداوند همگى را به فضل و كرم خود آمرزيد.

پرسيد باعث و سبب چه شد.

گفت زن فلان قصاب وفات كرده بود و او را در آن مقبره دفن كردند و جناب سيد الشهداء (عليه السلام) به زيارت آن زن آمد و خداوند ببركت قدم آن حضرت همگى مدفونين اين مقبره را بخشيد چون از خواب برخاست دانسته شد كه زن آن قصاب در روز آن شب مرده از قصاب سبب آن مقام پرسيدند دانسته شد كه آن زن مواظب زيارت عاشورا بوده و مهما امكن ترك نمى‏نموده.

امام هادى (عليه السلام)

شخصى ثقه عادل و مرد فاضل آقا پسر آقا محمد نائينى اصل، نجفى مسكن، كه در ضمن كسانى كه امام عصر (عليه السلام) را ديده‏اند ياد شده گفت: در اوايل مجاورت، وقتى به زيارت ائمه سامره مشرف شدم و چون چندى توقف در آن مشهد شريف شد شبى از شبهاى جمعه اراده آن كردم كه در حرم عسكريين (عليها السلام) بيتوته كنم.

چون معمول در آن مشهد شريف آن نيست كه مثل ساير مشاهد در شبهاى جمعه حرم مطهر تا صبح مفتوح بوده باشد لهذا كليد دار را ديده به او وعده احسانى كردم كه در بستن باب متعرض من نشود و مرا در حرم بگذارد.

قبول كرد و آن شب را در حرم مطهر تا صبح به عبادت احيا كردم به آنكه در سمت پايين پا مكانى انتخاب كرده در آن مكان شب را تا نصف نشسته مشغول دعا و مناجات بودم و بعد از آن مشغول نماز شب شدم و پس از فراغ از آن نشسته به انتظار صبح و مشغول ذكر و تسبيح بودم اتفاقاً در همان حالت نشسته مرا خوابى عارض شد ناگاه ديدم قبر مطهر امام (عليه السلام) شكافته گرديد و حضرت هادى (عليه السلام) از قبر بيرون آمد و بسوى من متوجه گرديد.

چون به من رسيد از روى ملامت و شماتت و تندى به من فرمود كه: آن هشت تومان را در اصفهان از فلان (نام شخصى را برد كه من چهل تومان به او قرض داده و هشت تومان از او به عنوان منفعت ده دو از او گرفته بودم) به چه عنوان گرفتى؟

چون اين سخن و سرزنش را از آن جناب شنيدم از غايت خجالت و خوف بر خود لرزيدم به طورى كه عمامه از سرم بيفتاد و از خواب بيدار شدم و مقارن آن حال كليد دار و خدام آن حضرت از براى گشودن باب حرم آمده مشغول گشودن بودند.

من هم بزودى عمامه خود را برداشته بر سر گذاشته از عمل خود نادم گشته توبه و استغفار كرده به زودى زود به كسان خود در اصفهان نوشتم كه آن هشت تومان را رد كردند و از صاحب آن عذر خواستند و ديگر مرتكب آن عمل قبيح شرعى نما - كه در ميان مسلمانان شايع شده كه ربا را كه به نص اخبار درهم آن مساوى با هفتاد زنا با محارم مى‏باشد به اسم بيع مى‏خورند چنان كه در صريح اميرالمؤمنين (عليه السلام) در جمله بدعتهاى آخر الزمان مذكور شده - نگردم.

مؤلف گويد: كه اين رؤياى صادقانه از اين مرد بزرگ در مثل آن مكان و آن زمان و آن حالت واضحه دارد بر منع اين عمل چنانكه صريح كلام معجز نظام امير (عليه السلام) است در كتاب نهج البلاغه كه مى‏فرمايد:

در آخر الزمان ربا را به اسم بيع و رشوه را به اسم هديه مى‏خورند(102)

بر آن دلالت دارد نمى‏گوييم كه اگر معامله بر وجه صحيح واقع شد مثل آن كه كسى خانه يا ملك يا مستغل خود را مانند حمام و دكان به غير بفروشد به شرط خيار فسخ، بعد از آن، آنرا از آن شخص اجاره بگيرد در آن مدت فلان مبلغ باطل است بلكه صحيح است لكن به شرط آنكه آن معامله به اين طور واقع شود و آن اجاره به رضاى طرفين بشود و مقصود بوده باشد لكن غالباً چنين نيست و بيع و شراء و اجازه هم در ميان نيست بلكه اصل غرض ده تومان به دوازده تومان دادن است اعاذنا الله عن ذلك ان شاء الله.

علامه حلى‏

بعض افاضل عصر از خط علامه طاب ثراه در پشت بعض مؤلفات خود نقل كرده است كه روزى در شهر حله خود را مهموم ديدم به جهت رفع هموم به زيارت قبور بيرون رفتم و در اثناى عبور بر قبور نظرم بر قبر مخروبه مندرسه‏اى افتاد و در خاطرم گذشت كه كاش حالات صاحب اين قبر بر من ظاهر مى‏گرديد و مى‏دانستم كه كيست و حالت او چون بوده و الان چيست.

تا آنكه در آن مكان و زمان يا آنكه غير آن خوابيده در خواب ديدم كه بر آن قبر ايستاده‏ام ناگاه ديدم كه آن قبر شكافته شد و جوانى خوش رو از آن قبر بيرون آمد و بر من سلام كرد پس گفت: بدانكه اين قبر از آن من است و من شخصى بودم از طلاب شروق كه به طلب علم به حله آمده بودم و فقير و بيكس بودم اتفاقاً مريض شدم چند روز اول كه مرض شديد نبود از براى دوا و غذا و طبيب بيرون مى‏رفتم تا آنكه مرض شديد و بسترى شدم و كار مشكل شد روزى در اصل طغيان مرض شخصى خوش رو و نورانى را ديدم كه از خارج آمد و بر من سلام كرد و بر بالين من بنشست و پرسش حال نمود و ملاطفت كرد از شدت مرض و بيكسى و غربت خود به او شكايت كردم.

مرا دلدارى داد و تسليت نمود و امر به صبر كرد پس گفت: مى‏خواهى كه از براى تو طبيبى بياورم كه تو را معالجه كند؟

گفتم: منت دارم، بزودى برفت و با شخصى ديگر نيكو بزودى برگرديد و گفت: اين طبيب است، مى‏خواهد تو را معالجه كند،

گفتم: روا باشد، پس آن طبيب به نزد پاهاى من بنشست و دست برده انگشتان پاها را بماليد و همچنين خورده خورده دست بالا آورد و هر جا كه دست او مى‏رسيد مرض از آن موضع دور مى‏گرديد و مرا از آن خوش ميآمد و آسوده مى‏گرديدم تا آنكه دست او بحلقوم من رسيد ناگاه خود را ديدم كه در كنج آن منزل ايستاده‏ام ترسان و آن شخص دوم هم برفت و آن شخص اول بنزد من آمد بايستاد و باعث تسلى خاطر من شد و ديدم در بستر من جنازه‏اى دراز كشيده ناگاه شخصى از در، در آمد و گفت:

آه اين بيچاره مرده پس بزودى برفت و تخته و حمال با خود بياورد و آن جنازه را برداشته روانه شدند و آنشخص اول هم با ايشان روانه شد و به من گفت: تو هم به جهت مشايعت اين غريب بيا من هم كرهاً روانه شدم تا آنكه آن را بردند و غسل داده كفن كردند و به قبرستان آورده دفن كردند و آن بآن وحشت من افزون مى‏گرديد تا آنكه ديگران برگرديدند من هم اراده رجوع كردم آن شخص مانع گرديد و گفت: بمان تا آنكه اين جنازه را تلقين كنيم پس ببالاى قبر رفتيم ناگاه ديدم كه قبر شكافته شد و آن شخص مرا بدخول قبر امر كرد من ابا كردم كرهاً مرا با خود به قبر برد و قبر بهم آمد و من خود را در آن قبر خوابيده ديدم متحير ماندم‏

پس آن شخص به من گفت: تو آن بودى كه مردى؟

گفتم: تو كيستى؟

گفت: عمل صالح تو،

گفتم: آن شخص ديگر؟

گفت: عزرائيل بود،

گفتم: پس چه مى‏شود؟

گفت: خير است پس اشاره كرد، بابى در قبر گشوده شد و ملكى نمايان گرديد و من داخل آن ملك شدم و در باغ و قصورى در آمدم و حوريه‏اى مرا استقبال كرد با او مشغول مطايبه و معانقه بودم كه مأمور به ملاقات و مكالمه با تو شدم اين بگفت و ديگر بار داخل قبر خود گرديد و من از خواب بيدار شدم.

مؤلف گويد: اينست حالت اخيار از قرار مستفاد از آيات و اخبار و اسفار و اما ان كان من المقربين فروح و ريحان و جنه نعيم.

ملا زين العابدين سلماسى‏

فاضل معاصر نورى - زيد توفيقه - در كتاب منافات خود از بعض اولاد عالم عادل و ثقه فاضل صاحب مقامات اويسى مولانا آخوند ملا زين العابدين سلماسى كه از معتبرين تلامذه سيد بحرالعلوم و مواظب اوراد و اذكار و آداب و رسوم بود از والد ماجد(103) خود نقل كرد است كه:

در سالى كه از مشاهد عراق عرب متوجه بسوى خراسان به اراده زيارت امام هشتم و قبله هفتم حضرت امام على بن موسى الرضا (عليه السلام) گرديدم.

چون اين مسافرت مقارن فصل بهار اتفاق افتاد و كاروان و مكاريان را در اين فصل عادت بر اين است كه غالباً در صحرا و بيابان و مراتع و معالف از براى چرانيدن حيوانات خود منزل مى‏نمايند لهذا همراهانم به عادت ايشان در بيابان منزل مى‏كرده‏اند تا آنكه وارد اسد آباد همدان شده از گردنگاه كوه الوند عبور كرده در دهنه الوند كه مكانى بود خوش آب و علف بار فرود آوردند.

اتفاقاً در آن حوالى هم بعضى ايلات گوسفند دار چادر نشين بود و قدرى شير از آنها خريدار شديم ندادند و بعد از آنكه مطلع شدند شخصى در قافله هست كه از اهل دعا و علم است بنزد من آمده از بدى حال گوسفندان خود شكايت كردند به طورى كه از طايفه جن به آنها ضررى مى‏رسد من هم دعائى از براى ايشان به جهت دفع آن ضرر نوشته دادم و در آن مكان بوديم تا آنكه شب از نيمه گذشت و من از بستر خواب برخاسته، وضو كرده در موضعى مشغول نافله شب شده و پس از اداى نافله نشسته مشغول ذكر بودم ناگاه شخصى را ديدم كه با تندى مى‏آيد و چون به ما رسيد اعتنائى نكرد و بگذشت. من او را صدا كرده پرسيدم: به كجا مى‏روى؟

گفت: كارى دارم آن را مى‏بينم و مى‏آيم، اين سخن بگفت و برفت و پس از اندك زمانى برگرديد و بر ما سلام كرده بنشست از او پرسيدم كه تو كيستى؟ و به كجا رفتى و برگرديدى؟

گفت: من شخصى از اهل همدانم شب در بستر خود خوابيده بودم اميرالمؤمنين (عليه السلام) را در خواب ديدم و به من فرمود كه برخيز و به فلان خانه برو و در را بزن آنكس كه بيرون آمد بگو: اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏گويد كه آن دو من جو كه نزد تو داريم بده آنرا گرفته بزودى برو به آن پير مردى كه در فلان موضع مى‏باشد تسليم كن، من هم حسب الامر آن جناب برخاسته در آن خانه را كوبيدم و پيغام آن حضرت را به آن شخص كه بيرون آمد رسانيدم و آن مقدار جو را از او دريافت كرده آورده تسليم آن پير مرد نمودم.

راوى مى‏گويد: پرسيدم آن پير مرد كيست و كجاست؟ و در اين كوه چه كار مى‏كند؟ گفت: نمى‏دانم و نمى‏شناسم او را، اينقدر مى‏دانم مرديست كه در اين كوه خزيده است و از مردم عزلت گزيده اگر مى‏خواهى خود برو و از حالش بپرس اينك در آن موضع - و اشاره به مكانى نمود - مى‏باشد اين بگفت و برفت.

راوى گويد كه چون اين واقعه را ديدم با خود گفتم كه اين امريست غريب بايد برخيزم و آنرا تحقيق كنم پس برخاسته و به آن مكان روانه شدم پير مردى را ديدم در محراب عبادت مشغول به طاعت بر او سلام كردم و جواب شنيدم.

پس از حالات او پرسيدم‏

گفت: شخصى از اهل همدانم چون عمرى بر من بگذشت و پرده غفلت از پيش چشمم برخواست و آخر كار را سخت ديدم علاج را در آن ديدم كه خود را مرده انگاشته مال خود را در ميان ورثه تقسيم كرده از شهر بيرون آمده در اين مغازه عزلت گزيده مشغول كار خود گرديدم گفتم: بناى اعمال خود را بر چه گذاشته‏اى؟ دست برد و رساله‏اى بيرون آورده به من تسليم كرد دانستم كه اين رهبانيت و عزلت از روى تكليف و بصيرت واقع گرديده پس به من گفت كه آن كاغذ كه در خصوص گوسفندها نوشته بودى نزد من آوردند و امضا نمودم چون اين سخن دانستم كه او را راه ديگر هم هست پس از او پرسيدم كه رزق تو از كجا مى‏رسد؟

گفت: گاهى اين گوسفند دارها اعانتى مى‏نمايند و گاهى از جاى ديگر مى‏رسد ديروز آمده اظهار كردند كه اگر حاجتى باشد بر آوريم گفتم نان امشب را كه دارم فردا اگر نرسيد خبر مى‏دهم و امشب دو من جو رسيد بعد هم خداوند رزاق است و...

مؤلف گويد: كه آخوند ملا زين العابدين مذكور در اين مسافرت بعض وقايع ديگر از رفتن به سلماس بعد از مراجعت از زيارت حضرت رضا (عليه السلام) و غير آن را دگر مى‏نمايد و معلوم مى‏شود كه وقوع اين مسافرت زمانى بوده كه جنگ نايب السلطنه عباس ميرزا با لشكر رومى سردارى چوپان اقلى در آن واقع شده كه آخوند مذكور بعضى از وقايع آن غزوه را هم مشاهده كرده است پس تاريخ اين سفر سال هزار و دويست و چهل و اندكى بوده است.