رؤياى نور
(برگزيده دارالسلام شيخ محمود ميثمى عراقى)

رضا استادى

- ۸ -


حواله به اميرمؤمنان (عليه السلام)

فاضل معاصر نورى از شيخ جواد مذكور در داستان گذشته، كرامتى نقل كرده و آن اين است كه روزى با جمعى از تلامذه و اصحاب در ميان رواق مطهر در نزد باب رواق كه واقع در سمت قبله و معروف بباب الفرج است نشسته بود و افاده ميفرمود در آن اثنا حالت افسردگى و انقباضى در سيماى يكنفر از اصحاب مشاهده كرد از سبب و باعث آن پرسيد آن شخص امتناع از اظهار نمود لهذا شيخ اصرار فرمود آن شخص، مذكور داشت كه الحال كه مى‏آمدم در اثناى راه ناتوانى كه از من فلان مقدار طلب داشت برخورد و مطالبه كرد بحدى كه به اهانت و خفت انجاميد.

شيخ چون اين سخن بشنيد سر در جيب تفكر فرو برد پس از آن سر برآورد فرمود كه برخيز تو را به اميرالمؤمنين (عليه السلام) حواله كردم برو و بگير آن شخص هم چون مزاح و بيهوده را به شيخ گمان نداشت برخاست و روانه شد و بزودى برگرديد مسرور و خوشحال و چون شرح حال خواستند گفت بعد از حواله شيخ برخاسته داخل حرم شده پس از سلام مطالبه وجه الحواله را كرده بيرون آمدم در باب حرم شخصى برخورد و اين پول را در مشت من گذاشت و برفت چون شمردم مقدار طلب نانوا بود حضار تعجب كردند(96).

پير مرد خراسانى‏

حقير در اوائل دهه آخر هزار و سيصد هجرى از نجف اشرف به جهت زيارت رجبيه مشرف به كربلا شده به متابعت بعض همراهان در مدرسه معروفه بمدرسه هنديه منزل كرديم و به جهت حرارت هوا شبها را در پشت بام آن مدرسه مى‏خوابيديم اتفاقاً در نزديكى ما در بام مدرسه مرد پيرى بود كه بيشتر يا تمام شب را بيدار بود و بذكر و عبادت ميگذارنيد حقير را از حالت او با آنكه به كسوت طلاب نبود خوش آمد تا آنكه يك شب او را نزد خود خواندم و از حالات او پرسيدم كه از اهل كجائى و چگونه بوده كه با آن كه از طلاب نيستى در مدرسه هستى و اين قدر هم در طاعت اصرار دارى.

گفت اهل خراسانم و ميان ما و مشهد مقدس سه روز مسافت هست در ايام جوانى از محل خود به مشهد رفتم و در آنجا جمعى را ديده كه قصد زيارت كربلا دارند مرا شور حسينى به سر افتاده عود به وطن كردم و زوجه‏ام را وكيل در طلاق خود نمودم و كسان خود را وداع آخرين كرده، به رفاقت آن جماعت بكربلا آمدم و در اينجا به خدمات شيخ صالح - كه از ائمه جماعت صحن بود و روزها در اطاقى كه مابين باب زينبيه و باب سلطانى واقع بود، مى‏نشست - مشغول شدم و در همان اطاق منزل كردم.

تا آن كه پس از زمانى مريض شده، و روز به روز مرض شدت كرد تا آنكه محتضر شدم و دو نفر از آشنايان كه به زحمات و خدمات من مشغول بودند آن حالت را ديده از بقاء (عمر) من مأيوس شدند در مقام تهيه مقدمات دفن و كفن من برآمدند و لهذا برخاسته از براى تدبير تهيه، بيرون رفتند و در حالت من انقلابى تمام نمايان شد، و چنان ديدم كه ملك الموت از براى قبض روح من نازل شد و به آن شدائد و تفاصيلى كه در اخبار و آثار وارد شده روح مرا قبض نمود.

پس جنازه مرا برداشتند و مرا غسل داده كفن كرده در محل حب خانه كه واقع ما بين باب زينبيه و كفشدارى شرقى ميباشد و الحال هنديها در آن ميضاتى (ظرف بزرگى كه از آن وضو مى‏گرفتند) مسى نصب كرده‏اند دفن نمودند و چون قبر را پوشانيده رفتند دو نفر شخص مهيب از سمت پاى من نمايان شدند كه از مشاهده آنها اعضا و جوارح من از كار رفت نگران و مبهوت ماندم و پيش از آنكه سخنى از ايشان بروز كند ديدم شخصى بزرگ از بالاى سر قبر ظاهر گرديد كه از نور جمال او تاريكى قبر زايل شد و آن دو نفر با كمال تواضع تعظيم كردند پس آن شخص به آن دو نفر نگريست و فرمود شما را كه با اين شخص كارى نيست چرا آمده‏ايد آن دو نفر چون اين سخن شنيدند ديگر بار تعظيم كرده غايب گرديدند.

پس روح مرا بالا بردند و در جائى بداشتند ناگاه آوازى شنيدم كه گوينده‏اى مى‏گويد:

اى بنده من ترا آفريدم و تربيت كردم و به قدرت و استعدادات افاضات فرمودم الحال از براى ما چه آورده‏اى چون اين سخن بشنيدم با الهام غيبى اين جواب بر زبانم جارى شده عرض كردم.

بدرگاه لطف تو اى پادشاه نياورده‏ام تحفه‏اى جز گناه

چون اين سخن گفتم آوازى آمد كه راست گفتى اى بنده من. به موكلين روح من خطاب شد كه برگردانيد روح اين بنده را بجسد او كه بقدر آنكه زنده بود ديگر بار او را عمر داديم لكن ديگر ما را معصيت نكند چون آن خطاب شنيدند روح مرا برگردانيدند.

گويا خواب ديدم بيدار شدم و خود را در بستر خود صحيح و سالم ديدم پس ملتفت آن دو نفر كه به جهت تدبير مقدمات تجهيز رفته بودند شده برخواستم و بطلب آنها رفتم ديدم كه مشغول خريد ضرورياتند.

چون مرا ديدند مسرور و متعجب گرديدند و با من بمنزل آمدند و شرح واقعه را شنيدند و من هم پس از آن به اين مدرسه آمده خادم بودم و بعد از صرف وقت در اداى حق خدمت باقى وقت را صرف طاعت و زيارت ميكردم و بهمان مقررى مدرسه قناعت ميكردم تا آنكه پيرى و ضعف مانع از اداى وظايف خدمت شد متولى مدرسه خادم ديگر آورد لكن مرا هم در نزد آن خادم منزل داده و قدر قليلى هم - و گمان دارم روزى يكقمرى كه صد دينار است گفت - بعنوان يوميه مقرر كرده كه هر روز بمن ميرسد صرف قوت كرده اوقات را بعبادت و زيارت گذرانيده انتظار اجل موعود دارم تا آنكه آخر كار چه شود اين جمله بگفت و بمنزل خود عود كرده مشغول كار خود گرديد و حقير بحالت او غبطه بردم.

محمود كفشدار

مؤلف گويد: كه نظير واقعه‏اى كه گذشت، واقعه‏اى است كه از محمود نام كفشدار معروفست و آن اين است كه حاج ميرزا مهدى آشتيانى‏(97) (رحمه الله) از محمود مذكور نقل كردند كه من طفل غير مكلف بودم و در كفشدارى سمت زينبيه شاگرد كفشدار بودم و چون شب شد و درهاى حرم را بستند و مردم برفتند من در كفشدارى به رسم كشيك خوابيدم چون شب از نيمه گذشت و چشمها بخواب شد اتفاقاً من بيدار بودم دو نفر از سمت باب زينبيه داخل شدند و بر سر قبرى كه در روز سابق بر آن شب جنازه‏اى در آن دفن كرده بودند ايستادند و آن قبر را شكافته و آن جنازه را بيرون آوردند در حالتى كه آواز استغاثه و التماس او را من مى‏شنيدم پس آن را برداشته روانه شدند چون آن جنازه از اعانت آنها مأيوس شد آواز بر آورد و اين كلمه بگفت كه اهكذا يفعل بجارك يا ابا عبدالله؟ يعنى آيا با همسايه تو چنين مى‏كنند يا ابا عبدالله؟

ناگاه ديدم آوازى در داخل حرم محترم پيچيد به طورى كه گويا قنديلها بلكه بناى حرم حركت كرد و صدائى بلند شد كه ردوه يعنى او را برگردانيد ناگاه آن دو نفر را ديدم كه بزودى آن جنازه را به محل خود گذاشته برفتند.

سيد مهدى حلى‏

فاضل دربندى طاب ثراه در كتاب اسرار از سيد جليل و عالم نبيل سيد مهدى غروى حلى معروف بقزوينى كه از اشخاصى است كه بشرف خدمت حضرت حجت عجل الله فرجه رسيده‏اند و او از محمد آقا از بزرگان حله كه اديب و لبيب و شاعر و عارف به كتب تواريخ و سير بود كه او گفت من در بغداد ميهمان محمد بيك پسر ابراهيم بيك (كه خود و پدر و اعمام او از اشراف و اعاظم اهل بغداد هستند و با پاشاى بغداد زانو به زانو مى‏نشستند) بودم.

او مردى بود با ثروت به طورى كه منافع املاك و مستغلات او كه در بغداد و حله و كربلا داشت روزى تقريبا يكصد تومان مى‏شد و از قصايد و اشعار و تواريخ و سير و اخبار و احاديثى كه در كتب صحاح سته اهل سنت و غير آنها از كتب شيعه ميباشد بسيار حفظ بود و چون وقايع روز غدير و روز سقيفه و غير آنها را از امورى كه در ميان صحابه واقع گرديده بود تتبع كرده و مطلع شده بود در مذهب خود و طريقه اهل سنت متعصب نبود بلكه مضطرب و متفكر و حيران بود محمد آقا مى‏گويد كه ميان من و او شبى از شبها كه در خانه او بودم.

مباحثات و مناظرات در خصوص مذهب و در باب خلافت و وصايت واقع گرديد لكن بطريق رفق و ملايمت و انصاف و مروت از طرفين تا آنكه نصف بيشتر شب گذشت و محمد بيك برخواست و به اندرون خانه نزد حرم برفت و در آن اوقات ناخوشى وبا در بغداد و توابع آن شدتى داشت و مردم خائف و هراسان بودند من هم برخواستم و در اطاق خود را بستم و بر فراش خود دراز كشيدم لكن واهمه وبا خواب از چشم ببرد و نزديك به سه ساعت خود را فى الجمله منصرف كرده تا آنكه حالت نعاسى طارى گرديد.

ناگاه صداى در اطاق بلند شد كه كسى آنرا بشدت مى‏كوبد به طورى كه از دهشت بر خود لرزيده گفتم كيستى ديدم صداى محمد بيك بلند گرديد كه در را بگشا برخواستم و در را گشودم داخل گرديد او را مضطرب و لرزان و هراسان ديدم به طورى كه رنگش متغير و رويش زرد و اعضايش متحرك و زبانش گرفته و بدنش عرق آلود بود چون اين حالت را در او ديدم گمان آن كردم كه بعض عيال و اطفال و اهل خانه او مبتلاى به وبا شده است.

پس از او پرسيدم كه تو را چه مى‏شود مگر كسى از اهل خانه تو را وبا زده كه به اين زودى با اين حالت مراجعت نمودى چون اين سخن بشنيد آه جانسوزى از جگر كشيد و گفت كاش جميع اهل خانه من مبتلاى به وبا مى‏شدند و نميديدم آنچه را كه ديدم به او گفتم مگر چه چيز ديده‏اى؟ گفت: بدانكه چون از نزد تو برخواستم و بحرم خانه خود رفته بر فراش خود خوابيدم و مرا خوب در ربود ناگاه در خواب ديدم كه قيامت قيام كرده و خلق اولين و آخرين محشور شده‏اند و شدايد روز قيامت و وقايع آن به طورى كه خداى عز و جل در كتاب كريم خود وصف كرده و فرموده: و ترى الناس سكارى و ما هم بسكارى و لكن عذاب الله شديد ظاهر گرديد و ديدم از اهل آتش و عذاب فوجهائى را كه مختلف بود... جمع بسيارى را ديدم كه از شدت تشنگى زبانهاى آنها از دهانشان بيرون آمده و من هم از شدت تشنگى مانند ايشان بودم ناگاه از دور بيرق بزرگى را ديدم كه در مكانى مرتفع نصب كرده‏اند و سايه آن بر زمين كشيده شده پس از كسى كه نزديك من ايستاده بود.

پرسيدم كه اين بيرق بزرگ از آن كيست‏

گفت: اين بيرق از آن اميرالمؤمنين (عليه السلام) است چون اين شنيدم با تندى بسوى آن بيرق دويدم تا به آن رسيدم پس حوض بزرگى در زير آن بيرق مشاهده كردم كه آن حوض در پيش روى اميرالمؤمنين (عليه السلام) واقع بود و نور روى آن بزرگوار بر نور آفتاب درخشنده، زيادتى مى‏نمود و آب حوض مانند سينه ماهيان درخشان بود و شيعيان آن حضرت گروه گروه به نزد او مى‏آمدند و به دست مبارك او از آن حوض سيراب مى‏گرديدند با قدحها و كاسه‏هائى كه مانند ستارگان مى‏درخشيدند.

پس من هم پيش رفتم و عرض كردم كه يا اميرالمؤمنين مرا هم از اين آب سيراب فرما زيرا كه جگرم از تشنگى تفتيده است آن حضرت فرمود كه من تو را آب نمى‏دهم، بر گرد به سوى موالى خود كه آنها را دوست مى‏داشتى، تا آن كه تو را آب دهند چون اين سخن بشنيدم از مهابت آن حضرت لرزيدم و با شدت خوف و فزع از خواب بيدار گرديدم چنانكه مشاهده مى‏نمائى.

محمد آقا مى‏گويد كه چون اين حالت را ديدم گفتم يا محمد بيك آيا بعد از اين واقعه هم توقف مى‏نمائى و از جبت و طاغوت بيزارى نمى‏جوئى و لعنت بر آنها نمى‏كنى تا خود را در زير آن بيرق بزرگ جا داده و در عداد شيعيان آنحضرت داخل نمائى ديدم سر خود را زير انداخته و متفكر گرديد - فاضل دربندى مى‏گويد كه سيد مهدى مذكور گفت كه محمد بيك بعد از اين خواب شيعه گرديد لكن تقيه ميكرد و امر خود را از قوم و اقارب خود پنهان مينمود.

مؤلف گويد: كه وقوع مثل اين واقعه بعينها در روز قيامت، موافق جمله‏اى از اخبار است كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) در روز عطش اكبر بر حوض كوثر مى‏ايستد و دوستان خود را آب مى‏دهد و دشمنان خود را مى‏راند و سيد اسمعيل حميرى هم قصيده عينيه معروفه خود را در اين باب گفته و مانند اين خواب هم از براى جمعى از سابقين اتفاق افتاده و در كتب اصحاب ضبط شده و اختصاص ذكر اين واقعه در اينجا، بسبب آنست كه در اين عصر وقوع يافته و اسناد خبر آن معتبر و كم واسطه است و در كتب اصحاب غير از كتاب اسرار هم ضبط گرديده است.

ميرزاى شيرازى‏

سالى از سالهاى مجاورت نجف اشرف كه شايد سال هزار و دويست و هشتاد و پنج هجرى بود امر معاش بر حقير بغايت تنگ و شديد گرديد به حدى كه در امر گذران خود متفكر و حيران شدم اتفاقا شخصى از فضلاى احباب بر حقير وارد شده و بر آن شدت مطلع گرديده گفت چرا حالت خود را مخفى مى‏دارى و بر كسانى كه تمكن از رعايت دارند اظهار نمى‏كنى.

گفتم به كه بگويم كه فايده داشته باشد و خفيف و خوارم نكند جمعى را ذكر نمود گفتم در اظهار بآنها بغير از خفت ثمرى نمى‏بينم گفت اقل ثمره آنكه اداء تكليف و حجت بوده باشد چون در اين خصوص اصرار كرد به او گفتم كه هر كس را كه تو صلاح دانى تعيين كن تا آنكه به او بنويسم شخصى را از بزرگان قوم ذكر نمود كه من مى‏دانم كه اين ايام از مال فقراء وجوه بسيار نزد او است و صلاح آن است كه نامه‏اى به او بنويسى بحكم ضرورت قبول كردم و نامه‏اى به او نوشتم با اين مضمون:

كه اما پايه علم و فضلم را كه خود از ديگران بهتر مى‏دانى و اگر هم شبهه‏اى در آن دارى به اين كتاب (يكى از تأليفاتم) رجوع كن و اما در اثبات فقرم همين قدر كافى است كه با آنكه سالها مى‏باشد كه جناب شما محل توجه وجوه شده‏ايد عرض حالى نكرده‏ام و امروز در اين مقام آمده‏ام پس آن نامه را با يك جلد از بعض مصنفات خود به شخصى از خواص آن شخص دادم كه در مكانى خلوت به آن شخص برساند.

پس از چند روز آن شخص با آن نامه و كتاب مراجعت كرده و گفت كه سبب تأخير آن بود كه خواستم كه زمان فراغت و مكان خلوتى بيابم تا آنكه امروز او را در جايى يافتم كه غير از من و او ديگرى نبود پس نامه را به او دادم و كتاب را نزد او نهادم گفت نامه كيست و كتاب چيست گفتم نامه از فلان و كتاب از مصنفات ايشان است چون اين بشنيد و نامه را گشود و خواند نامه را بر زمين نهاد و گفت اما مقام فضل فلان پس آن واضح است و فقر و حاحت او هم مخفى نيست لكن خدا بدهد چون اين سخن شنيدم نامه را با كتاب از زمين برداشته كه به دست ديگرى نيفتد.

مؤلف گويد: كه چون اين خبر شنيدم و اين مذلت و خوارى را ديدم بر خود پيچيدم و گويا آسمانها را بر فرق من زدند و دلم به درد آمد به حدى كه نتوانستم خود را حفظ كنم پس با كمال دلتنگى برخواسته روانه بسوى حرم محترم اميرالمؤمنين (عليه السلام) شدم و چون داخل حرم شدم با اندوه تمام عرض كردم يا اميرالمؤمنين... با او هر نوع معامله خواهى بكن اين جسارت كردم و با دلسردى تمام از حرم خارج شده عود به منزل خود كردم با حالتى از دلتنگى كه بيان آن نتوانم چون وارد منزل شدم در گوشه‏اى نشسته نفس خود را در قيام و اقدام به اظهار حال به آن شخص ملامت بى‏شمار كردم تا آنكه از غايت تحسر و اندوه خوابم ربود و در خواب ديدم كه از دروازه نجف بيرون آمده به سمت كوفه مى‏روم ناگاه از طرف مقابل جماعتى نمايان شدند كه در جلو ايشان شخصى بزرگ مى‏آمد چون خوب نظر كردم ديدم آن شخص اميرالمؤمنين (عليه السلام) است كه با آن گروه مى‏آيند.

چون اين ديدم از وسط راه به كنار جاده رفته سر بزير انداخته و مانند كسى كه از كسى قهر كرده و چون او را ديده مى‏خواهد چنان نمايد كه من تو را نديده‏ام روانه گرديدم لكن از زير چشم به آن حضرت نظر مى‏كردم ديدم كه آن بزرگوار به سوى من ميل نمود و خورده خورده راه به طرف كنار پيمود تا آنكه از طرف مقابل به حقير رسيد و دست برآورده دست حقير را بگرفت و بر روى حقير نگريست و با كمال مهربانى فرمود كه به تو نمى‏دهند، من خود مى‏دهم و دست به جيب مبارك خود كرده مشتى پول سفيد بداد.

پس باز فرمود كه به تو نمى‏دهند من خود مى‏دهم و مشت ديگر داد و همچنين مى‏داد و مى‏فرمود كه از اين نوع هم بگير و از اين نوع هم بگير تا آنكه مكرر از انواع مختلفه عطا فرمود و حقير از شدت ملاطفت آن بزرگوار خجل و منفعل شده عرض كردم بس است يا اميرالمؤمنين فرمود باز هم مى‏دهم باز هم مى‏دهم و مكرر فرمودند و حقير از كثرت انفعال از خواب بيدار شدم با اضطراب قلب با حالتى كه عرق از جبينم تقاطر مى‏كرد اتفاقاً طفلى مريض و بد حال در خانه داشتم ملاطفت آن حضرت بر آن حمل كردم كه شايد آن طفل طورى شده لهذا باندرون رفته از حال طفل پرسيدم.

گفتند عرق صحت كرده مسرور شدم... و دو روز يا آنكه سه روز از اين خواب بگذشت كه شخصى از مجاورين كه وكالت از جناب حاج ميرزا محمد حسن شيرازى دام عزه‏(98)داشت آمد و اظهار كرد كه جناب ميرزا از سامره اظهار داشته كه اين وجه را تسليم شما كنم.

پس مشتى پول سفيد بداد و برفت و اين عطا استمرار يافت و آن شخص وكيل از آن موكل مكرر مشت مشت پول بياورد و بداد به طورى كه يقين كردم كه آن عطا همان عطاى اميرالمؤمنين (عليه السلام) است كه در خواب داد و وعده فرمود و در بيدارى حواله نمود و بر حسن ظن من به جناب ميرزا افزود كه مورد اين حواله گرديد لكن چون وقت دادن اين عطا معلوم نبود و استمرار آن را هم نمى‏دانستم شبى در حرم مطهر عرض كردم يا اميرالمؤمنين حال كه منت گذاشته توقع آن دارم كه اين عطا را مستمر دارى و به عنوان شهريه مقرر فرمايى اين بگفتم و بيرون آمدم.

چند روزى نگذشت كه آن شخص وكيل آمد كه جناب ميرزا مقرر داشته‏اند كه بعنوان شهريه در هر ماه سه تومان و نيم به شما خدمت كنم و اين مقررى از آن زمان الى الان بر قرار است و با آنكه خود در آنجا نيستم آن وكيل ماه به ماه به عيال حقير مى‏رساند در حقيقت كرامتى است بزرگ از جناب ميرزا اطال الله بقاءه و كثر الله امثاله ان شاء الله.

خانه‏اى كه على (عليه السلام) مرحمت كرد

در سال هزار و دويست و هفتاد و سه كه سال سوم مجاورت حقير در نجف اشرف بود خانه‏اى از زنى از اهل آن بلده شريفه اجازه كرده بودم كه خود آن زن هم در آن خانه ساكن بود اتفاقاً عيال حقير از براى زيارت اميرالمؤمنين به حرم رفته بودند.

حقير هم بيرون رفتم به گمان اينكه صاحب خانه در خانه است و در مراجعت در را مى‏گشايد آن را بستم غافل از آنكه او هم در خانه نيست چون بعد از نماز عشاء و زيارت حرم مراجعت كردم عيال خود را محزون ديدم و سبب پرسيدم دانسته شد كه صاحب خانه چون برگرديده و در را بسته ديده بدون اينكه كسى در داخل خانه باشد كه آن را بگشايد رفته در رواق حرم ايشان را يافته و تندى به ايشان كرده و ايشان از آن محزون گشته‏اند و مى‏گويند ما كه در ايران از جهت منزل آسوده بوديم گفتم مى‏دانيد علاج اين درد چيست.

گفتند نه.

گفتم علاج آن است كه اطفال را برداشته به خدمت اميرالمؤمنين (عليه السلام) رفته عرض مطلب كنيم و خانه بخواهيم قبول كردند پس فرداى روز چهارشنبه رفته و عرض حاجت كرديم و در شب پنجشنبه در خواب ديدم كه شخصى گفت خانه‏اى در معرض بيع است بيا بخر گفتم پول ندارم ناگاه شخص 4ديگر را ديدم كه در نزد من ايستاده به من گفت برو بخر من پولش را مى‏دهم و دانستم كه خواسته ما به اجابت رسيده اتفاقاً صبح پنجشنبه چون در خانه حقير در تمام سال روضه خوانى بود جمعى از براى حضور مجلس روضه آمدند و پس از انجام مجلس متفرق شدند مگر يك نفر از ايشان كه سيدى است از اهل يزد و الان در طهران و معلم پسر مستوفى الممالك است كه او توقف نمود و بعد از رفتن ديگران گفت كه خانه‏اى در معرض بيع است و گنجايش ما و شما را دارد بيا بخريم بالشماركه و تقسيم كنيم پول آن را چه وقت مى‏خواهند گفت نصف آن را نقد و نصف ديگر تا مدت سه ماه بايد داد.

گفتم تو قسط نقد خود را موجود دارى.

گفت: آرى،

گفتم برو و عمل را تمام كن و صيغه بيع را بخوان و حصه خود را رد كن و قباله‏اى بنويس و به مهر قاضى برسان و بعد بيا و سهم من را بگير گفت موجود است گفتم كسى وعده كرده مى‏دهد ان شاء الله. گفت شايد ندهد گفتم صادق الوعد است اين بشنيد با اطمينان خاطر برفت به خانه خريدن و حقير هم به انتظار رسيدن پول تا آنكه ظهر در رسيد پس وضو كرده از براى دريافت نماز جماعت شيخ انصارى به مسجد رفته اتفاقاً ايام زيارت مبعث بود و جمعيت زوار از خارج و داخل بسيار و عرصه مسجد پر شده بود در صفوف آخر مكانى يافته چون نماز ظهر تمام شد و از براى نماز عصر بر خواستم سيدى جليل جهرمى اصل، سيد رضا نام از مجاورين كربلا را كه از آشنايان بود، ميان صفوف از براى مكان مى‏گرديد چون به حقير رسيد مصافحه كرد و گفت مى‏خواستم كه به خدمت شما برسم منزل را ندانستم او را در جنب خود جاى دادم گفتم نماز را به جا آور و بعد به منزل مى‏رويم چون اقامه نماز كرد او را تكليف به منزل كردم.

گفت خوابم مى‏آيد و به منزل خود مى‏روم گفتم منزل ما هم نزديك و مناسب خواب است سپس به منزل آمد و اراده خواب كرد كه ناگاه آن كه به طلب خانه رفته بود در آمد و گفت امر خانه را تمام كردم و پول مى‏خواهم من مى‏خواستم كه سيد ميهمان نداند مبادا آنكه اين عمل را حمل به سفاهت كند لهذا به آن سيد اشاره كردم كه سكوت كن ندانست و تكرار كرد.

مهمان گفت چه مى‏گويى واقعه را بيان نمود به او گفت كه تو سهم خود را دارى و دادى گفت آرى به من گفت شما سهم خود را داريد گفتم كسى وعده كرده بدهد و مى‏دهد ان شاء الله سر خود را حركت داد و گفت پول مى‏خواهد پس كيسه‏اى از بغل در آورد و خالى كرد و تسليم سيد نمود و گفت باقى مانده آن را بعد از خواب مى‏آورم و مى‏دهم پس بخفت و آن ديگرى برفت و پس از اندك زمانى بر خواست و برفت و به زودى برگرديد و در زد چون بيرون آمدم آن ديگر هم برسيد و باقى را تسليم او كرد و قسط اول خانه رد شد و هر دو برفتند و چون وقت قسط دوم نزديك شد آن سيد يزدى مطالبه كرد گفتم خود مى‏دانى كه اين وجه بر من نيست و ندارم و قادر بر تحصيل آن نبوده و نيستم و بايد ديگرى حسب الوعده بدهد و او هم در روز موعود خواهد آمد ان شاء الله گفت اين سخن عاقل نيست و عالم عالم اسباب است.

گفتم پر مگو هنوز كه موعد تو هم نرسيده و حق مطالبه ندارى چون اين بشنيد و چاره نديد برفت تا آنكه يك روز به موعد مانده بيامد و مطالبه كرد باز همان جواب شنيد چون جوابى نداشت گفت اگر فردا كه موعد است ندادى چه بايد شد گفتم آن چه در قسط اول گرفته از تو و خانه هم از تو اگر تا غروب فردا ندادم تا آنكه روز موعد در آمد و حقير تا وقت ظهر را در خانه منتظر وصول آن وجه ماندم و نرسيد.

پس وضو كرده از براى نماز به مسجد شيخ استاد انصارى رحمه الله رفتم در صفوف اخيره واقع شدم چون دير شده بود هر دو نماز را ادا كرده مشغول تعقيب شدم و اهل مسجد هم برفتند مگر شيخ و چند نفرى كه در اطراف محراب با او بودند ناگاه ديدم كه از طرف محراب سه نفر متوجه من شدند چون نزديك شدند يكى از آنها آن سيد مذكور بود و دو نفر ديگر را نشناختم پس سيد به آن دو نفر گفت كه فلان و اسم من را برد همين است و به من گفت كه اينها تو را مى‏خواهند پرسيدم كه در اينجا كارى داريد يا آنكه در خانه.

گفتند بلكه در خانه كار داريم پس با ايشان به خانه رفتيم.

گفتند كه قدرى پول است مى‏خواهيم به عنوان امانت قبول كنيد.

گفتم امانت قبول نمى‏كنم اما اگر قرض باشد كه عندالمطالبه بدهم قبول مى‏كنم چون حاجت به صرف آن دارم قبول كردند.

گفتم تحويل اين سيد كنيد.

تمام آن را تسليم سيد يزدى كردند چونكه سيد پس از خريدن خانه، تعميرى از كيسه خود از آن كرده بود كه به اعتقاد او حصه حقير از مخارج تعمير معادل حصه او از قسط دوم قيمت خانه بود و مى‏توانست تمام قسط دوم را از حقير بگيرد آن پول هم كه ايشان داشتند و تسليم كردند معادل هر دو حصه بود لهذا سيد را از حسن اين اتفاقات تعجب بر تعجب افزود و پس از قبض تمام آن به او گفتم تمام پول رسيد و آسوده شدى و دانسته شد كه وعده كننده صادق الوعد است و قادر بر وفا.

گفت آرى والله.

گفتم اگر خودت ايشان را نياورده بودى و از اول تا آخر كار مشاهده نكرده بودى شايد باور نمى‏كردى پس بحاملان پول گفتم كه اگر مى‏خواهيد نوشته‏اى از براى شما بنويسم و به مهر هر كس كه بخواهيد رسانيده بدهم گفتند حاجت نيست.

گفتم پس خود مهر كنم و بدهم گفتند كه آنهم حاجت نيست گفتم كه شما مرا نمى‏شناسيد گفتند مى‏شناسيم گفتم من شما را نمى‏شناسم اگر رفتيد و نيامديد پول را به كه بدهم گفتند اگر نيامديم مال خودت باشد بهر مصرف كه خواسته باشى برسان اين سخن بگفتند و برفتند و چون وقت خروج حجاج بود حقير ايشان را از حجاج گمان كردم انتظار مراجعت حجاج را داشتم تا آنكه حجاج آمدند و ايشان را نديدم در تكليف خود حيران ماندم كه اين كلام وصيت بود يا نه و در آن خصوص چه بايد كرد تا آنكه روزى در خانه بودم شخصى دق الباب كرد چون داخل شد او را نشناختم.

گفتم چه مى‏گويى گفت آن دو نفر كه فلان وقت فلان مقدار پول به تو دادند و گفتند كه اگر نيامديم مال خودت باشد و هر مصرف كه خواسته باشى برسان به من گفتند به تو بگويم كه همان است كه گفتم آن مال از آن تو است اين سخن بگفت و برفت. پس اين كرامت از آن بزرگوار و اين خانه از عطاياى آن سرور است و الى الان هم باقى و بر ملك حقير برقرار است و الحمد لله.

طيران و پرواز

شبى از شبها در ايام مجاورت در اواخر شب بعد از اداء وظيفه (عبادت) آن در بالاى بام خانه به پشت خود خوابيده و روى به آسمان انتظار وقت وظيفه (عبادت) صبح را داشتم.

ناگاه به خواب رفته ديدم كه مانند كبوتران چرخى حالت طيرانى دارم و از بام خانه به سوى آسمان پرواز كرده بالا مى‏روم تا آنكه در ميان آسمان و زمين وارد شهرى شدم كه از غايت لطافت مانند هوا مى‏نمود چنانكه اگر جسمى بلورى را در ميان هوا معلق دارى كه از غايت لطافت چشم ضعيف آن را هوا مى‏بيند و تميز ميان آن و هوا ندهد مگر چشم قوى پس ايستاده به سمت پايين نظر كردم و ديدم كه جماعتى از صلحا و اخيار كه زنده‏اند و ايشان را مى‏شناختم مى‏آيند بعضى مانند من طيران مى‏كنند و بعضى سواره مى‏آيند.

چون ورود من را ديدند با يكديگر مى‏گويند آيا ما هم به آنجا كه فلان رسيده مى‏رسيم تا آنكه ايشان هم وارد شدند.

پس همگى داخل آن شهر شديم اوضاعى از باغات و عمارات و قصور و اشجار مثمره و انهار جاريه و ميوه جات و غير آن مشاهده كرديم كه چشمى نديده و گوشى نشنيده و گويا وقت بين الطلوعين اوقات تابستان است كه هوا در عين اعتدال و اشجار و رياحين و الوان گلها در تازگى و طراوت و قطرات شبنم از آنها متقاطر و مرغان در ترنمات و الحان بود پس وارد باغى شده تفريح مى‏نموديم و از غرايب آن ملك تعجب مى‏كرديم و امور غريبه آن را به يكديگر مى‏نموديم مثل آنكه مى‏گفتيم اين انار را ببين كه چقدر درشت و بزرگ است و اين ميوه را ببين كه چگونه رنگين است... لكن آن ملك را از نوع انسان ديديم و چنان دانسته شد كه اهل آن به تفريح و سياحت بيرون رفته‏اند.

پس در ميان خيابانها گردش مى‏كرديم قصرى عالى به نظر آمد به سوى آن رفتيم و از ايوان قصر بالا رفتيم از فرش و اثاث لازمه ملوكانه ديديم آنچه را كه به وصف نيايد پس داخل آن قصر شده نشستيم و انواع گلها و رياحين و اشجار و انهارى را كه در دامنه آن قصر واقع بود تماشا مى‏كرديم كه ناگاه همهمه و آواز و اصوات بسيار استماع شد و چنان دانسته شد كه اهل آن ملك از تفريح و سياحت بر گرديده‏اند و دانسته‏اند كه ما به آن ملك رفته‏ايم.

پس جمعى از ايشان به ديدن ما آمده و داخل آن قصر شدند و ما را تحيت و تهنيت گفتند و احترام كردند و رسوم ضيافت و آداب وارد را به جا آوردند و در آن قصر اجتماع كرده نشستند و با ما در مقام مكالمه و حال جويى بر آمدند و در جمله مكالمات از من مى‏پرسيدند اين شخص را مى‏شناسى و اشاره به بعض جالسين اهل آن ملك مى‏كردند و چون نظر مى‏كردم مى‏گفتم شبيه به فلان است اگر چه تفاوت كلى دارد مى‏خنديدند و دانسته مى‏شد كه همان است و نعمت او را تغيير داده و اين سئوال از جماعتى از ايشان شد و جواب همان گفته شد و از هر نوع حلوا از براى خوردن آوردند و خورديم.

چون حقير مى‏دانستم كه ما در آن ملك به رسم عبور و مسافرت رفته‏ايم و خواهيم مراجعت نمود لهذا قدرى از آن حلوا برداشتم از براى نمونه به عنوان هديه با خود بياورم ناگاه بعضى از اهل آن مجلس اطلاع يافته مانع گرديد و گفت نعمتهاى اين ملك را بجايى ديگر نبايد برد و نمى‏برند پس آن حلوا را بجاى آن گذاشتند و برداشتند و متذكر آن شدم كه بايد از آن ملك خارج شويم از تصور مفارقت آن ملك گريه بر من مستولى گرديد مى‏گريستم و مى‏گفتم من زن نمى‏خواهم خانه و اولاد نمى‏خواهم از همه چيز مى‏گذرم من را بگذاريد در اينجا بمانم.

شخصى از همراهان كه او را مى‏شناختم گفت اگر من را نگه دارند نمى‏مانم چرا كه انسان بايد برود و طاعت و عبادت كند كه او را با استحقاق و شايستگى بياورند نه آنكه الحاح و التماس كند كه او را بيرون نبرند پس از شدت جزع در تصور مفارقت آن ملك از خواب بيدار شدم و چون ملاحظه وقت كردم ديدم وقت نماز صبح تازه داخل شده و دانسته شد كه اخبارى كه دلالت دارد بر آنكه ارواح مؤمنين در وقت صبح در بهشت برزخى كه در وادى السلام است مى‏روند صادق است.

اللهم اجعلنا من اهل مغفرتك و غفرانك و جنانك بمحمد و آله الطاهرين صلوات الله عليهم اجمعين.