رؤياى نور
(برگزيده دارالسلام شيخ محمود ميثمى عراقى)

رضا استادى

- ۷ -


لطف امام حسين (عليه السلام) به نصرانى‏

از شيخ جواد نجفى از والد ماجد خود شيخ حسين ابن نجف تبريزى نقل شده كه او گفت در زمان ما مردى نصرانى در بصره بود كه صاحب اموال بسيار و ثروت بدون اندازه و شمار بود به طورى كه احدى از تجار و اهل ثروت عراقين بصره و بغداد را با او همسرى نبود اتفاقاً از براى او عزم مهاجرت از بصره و وقوف ببغداد اتفاق افتاده جميع ما يملك منقول و غير منقول خود را نقد و نقل كرده در كشتى گذاشت و بر آن نشسته متوجه بسمت بغداد گرديد.

پس چون كشتى بر روى آب شط روان شد از جانب بيابان جماعتى از اعراب برخوردند و كشتى را گرفته و جميع آن چه در آن بود به يغما و تاراج بردند و كسانى را كه در كشتى بودند كشتند و آن شخص نصرانى را هم آنقدر ضربت زدند كه او را كشته گمان كردند و رفتند و چون شب داخل شد شخصى از اهل جماعتى كه نزديك به آن موضع بود بر او برخورد و چون او را زنده و مجروح ديد بر او ترحم كرده او را به قبيله خود نقل نمود و در مضيف (مهمانخانه) شيخ آن قبيله او را جا داد و بگمان اينكه او از مسلمانان است و اين صدمات و جراحات بر او وارد شده شيخ قبيله و اهل آن بر او ترحم كردند و توجه مى‏نمودند و شيخ قبيله او را دلدارى ميداد و تسلى مى‏نمود حتى آنكه چون بر حالت و نصرانيت او مطلع شدند باز غيرت و تعصب عربى مانع گرديد از آنكه ترك رعايت او كنند با آنكه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده:

اكرموا الضيف و لو كان كافراً و آن نصرانى به انس و الفت اهل قبيله و شيخ آن طايفه خود را مشغول كرده بود تا آنكه از صدمات وارده بر خود و رفتن اموال و اعتبار اندكى آسوده شود و آن نصرانى در ميان آن جماعت بر همين منوال بود تا آنكه وقت زيارت غديريه اميرمؤمنان (عليه السلام) نزديك گرديد و شيخ قبيله و جماعتى از اهل قبيله عازم به زيارت و رفتن به نجف اشرف گرديدند و عادت اعراب در سفر زيارت آنست كه پياده و پا برهنه ميروند و از براى زاد سفر، مخلوطى از آرد و برنج و خرما درست كرده به عدد ايام زيارت تا مراجعت - باستثناء منازلى كه در آن بر مضيف جماعات وارد ميشوند و مهمان مى‏باشند - گلوله مى‏كنند و در انبانى كرده بر پشت خود بار كرده ميروند و اكثر بر اين وجه ميروند و سوار شدن بر مركب و يا تهيه اسباب سفر در ميان ايشان بسيار كم ميباشد.

و بالجمله چون نصرانى بر اراده ايشان مطلع گرديد افسرده خاطر و مهموم شد به جهت انس و الفتى كه با شيخ و ايشان داشت شيخ قبيله به او گفت كه دلتنگ مشو زيرا كه منزل تو در مضيف است و غذاى شام و روز تو موجود است و كسانيكه در قبيله ميمانند بيشتر از زائرين هستند. نصرانى گفت من بتو مانوس بودم و به صحبت تو از هم و غم وارده سابقه غافل بودم و از خاطر محو كرده بودم و چون تو ميروى ميترسم كه هم و غم صدمات گذشته مرا هلاك نمايد اگر واقعاً تو بمن نظر و مرحمت دارى مرا هم با خود ببر.

شيخ گفت بردن تو ممكن نيست زيرا كه اين جماعت پياده ميروند و ذخيره خود را با خود بر ميدارند و سفر هم دور است و تو متمكن از آن نيستى و ما چون از اين عمل (زيارت) نظر به أجر و ثواب خدائى داريم تحمل شدايد آن بر ما آسان است و تو مردى هستى نصرانى و اعتقادى به اين امور ندارى.

نصرانى، در سؤال الحاح و اصرار نمود شيخ هم لاعلاج اجابت كرده به قصد نجف اشرف بيرون رفتند چون داخل بلده شريفه نجف شدند نصرانى را در خانه منزل داده منع از خروج از منزل و دخول در صحن شريف نمودند و خود ايشان از براى زيارت حرم مطهر بيرون رفتند و بر همين منوال زيارت غدير را درك كرده بعد از غدير هم چند روز ديگر در نجف ماندند بعد از آن شيخ همراهان را از مرد و زن دو قسمت نمود و مقرر داشت كه يكى از دو قسمت بسوى قبيله برگردند و قسمت ديگر را با خود از براى زيارت عاشورا به كربلا ببرد.

مرد نصرانى بشيخ گفت كه من از تو جدا نمى‏شوم و هر جا كه بروى با تو مى‏آيم شيخ هم چون الحاح او را ديد اجابت نمود پس نصف همراهان را از رجال و نسوان بسوى قبيله فرستاد كه خود و سايرين بكربلا بروند اتفاقاً بعض موانع، منع از تعجيل نمود تا آنكه ورود بكربلاى ايشان مقارن غروب آفتاب شب عاشورا اتفاق افتاد و به جهت كثرت و ازدحام زوار خارج صحن مطهر منزل پيدا نشد و كفار را هم چون در صحن مطهر راه نميدهند و اگر مطلع بر عبور يكى از ايشان شوند او را ميكشند.

شيخ در باب نصرانى متفكر گرديد و بحكم ضرورت علاج را در آن ديد كه مرد نصرانى عرب وار عبايى بر سر اندازد كه كسى او را نشناسد و در ميان صحن در پهلوى چهل چراغ بزرگ كه در پائين ايوان مقدس نصب شده بنشيند و همراهان قبيله آلات و انبان خود در نزد او گذارند كه نگهدارى كند و خود ايشان بروند و شب را در روضه حسينيه و عباسيه صرف زيارت و عبادت نمايند.

پس نصرانى را گفتند كه ما امشب را ميخوابيم و به زيارت و عبادت ميرويم تو بايد در اين مكان بنشينى و اين اسباب و آلات و نيزه و شمشير و انبان و سفره و عصا و ساير ادوات ما را نگهدارى نمائى زيرا كه ما بايد امشب را به زيارت و گريه و عبادت و مرثيه و سينه زدن و صيحه كشيدن و ساير آداب امشب صرف نمائيم پس نصرانى قبول كرده در نزد چهل چراغ بزرگ نشست و آن جماعت آلات و اسباب خود را به او سپرده برفتند.

چون پاسى از شب گذشت و نصرانى مشاهده نمود كه در جميع بيوتات و خانات و مدارس و محافل و شوارع كربلا و صحن و رواق حرم و حجرات و غير آن آوازها بگريه و ناله و صيحه و ضجه بلند گرديده به طورى كه گويا در و ديوار و اخشاب و احجار و طيور و اشجار و غير آنها با ايشان هم صدا هستند. گويا همه كربلا از ابنيه و خانه‏ها و قلعه و سور و جدران و حيطان و فضا و هوا گريه و ضجه مينمايند چه بسيار مشعلها كه روشن شده و چه قدر دسته‏ها از جوانان و پيران و بچه‏هاى عجم كه در جلو خود اسبى بخون آلوده ميكشند كه بر بدن آن اسب آن قدر تير و پيكان وارد آمده كه شبيه بقنفذ و خار پشت گشته و آن جماعت سرهاى خود را برهنه كرده‏اند و بندها را گسيخته‏اند و پا را برهنه نموده خاك مصيبت بر سر مى‏ريزند و دستها بر سر و سينه ميزنند و فرياد و ناله ميكنند و در نوحه وا اماماه و احسيناه و اقتيلاه ميگويند و چه قدر گروه از اهل بلاد هندو بربر كه به زبانهاى مختلفه خود سرود ميخوانند و چه بسيار از ترك و اهل آذربايجان كه گريبان خود چاك زده و سرهاى خود بضرب و خنجر و سنگ مجروح نموده و شكسته‏اند و چه مقدار از زنان عرب كه حلقه حلقه بگرد يكديگر بر آمده و به الحان جان سوز عربى دلها را پاره مينمايند و متصل دسته‏ها و خلايق را مشاهده نمود كه از ابواب صحن مطهر داخل ميشوند سينه زنان و ناله كنان طواف دور حرم مطهر كرده از در ديگر بيرون ميروند از مشاهده اين احوال خواب از چشم آن نصرانى برفت و تمام آن شب را در انديشه و خيال بود كه اين چه اوضاع است كه مى‏بيند و چه آشوبست كه بر پا شده تا آنكه دو ثلث از شب يا آنكه زياده برفت و صداها كم شد و آوازها بيفتاد و همهمه مردم ساكن شد و رفته رفته تا نزديك بطلوع صبح، صحن مقدس خلوت شد نصرانى از آنچه ديده بود در حيرت و تفكر بود.

ناگاه ديد كه مردى بزرگ با جلالت و مهابت از حرم مطهر بيرون آمد و نور وى عرصه صحن و ايوان را روشن گردانيد پس آمد تا آنكه در آخر ايوان شريف برابر چهل چراغ بزرگ كه نصرانى در نزد آن بود بايستاد. دو نفر ديگر در نزد او حاضر شده ايستادند در برابر او با نهايت ادب و خضوع و خشوع مانند عبد ذليل در برابر مولاى جليل. پس آنشخص بزرگ به آن دو نفر توجه نمود و فرمود كه بياوريد آن دفترى را كه نامهاى زائران ما را در آن ثبت و ضبط نموده‏ايد پس آندو نفر با نهايت تعظيم دفترى را به آن شخص بزرگ تسليم نمودند.

چون بر آن دفتر نظر نمود فرمود كه چرا تمام زوار را استيفا ننموده‏ايد و دفتر را به ايشان رد نمود عرض كردند كه اى آقاى ما بحق خود و بحق آن كسى كه شما اهلبيت را بر ديگران ترجيح و تفضيل داده كه ما كسى را واگذار نكرده‏ايم و جميع زايرين را كه در حرم و رواق و ايوان و صحن و حجرات و بامها و خانه‏ها و خانات و مدارس و محافل و كوچه‏ها و گذرها و مساجد و غير آن بودند نوشته‏ايم و هكذا كسانى را كه در حرم و رواق و ايوان و صحن عباسى و توابع آن بوده‏اند ضبط كرده‏ايم حتى نسوان و اطفال شيرخوار ايشانرا.

پس فرمود دفتر را بمن دهيد چون دادند ديگر بار نظر نمود و فرمود همان است كه گفتم استقصاء نكرده‏ايد باز سوگند ياد كردند و از ايشان نپذيرفت تا آنكه يكى از ايشان ملتفت شد و گفت آرى اين شخص را ننوشته‏ايم و اشاره به آن مرد نصرانى نمود آن شخص بزرگ فرمود كه چرا ننوشته‏ايد عرض كرد از جهت آنكه نصرانى است و به اراده زيارت شما هم نيامده كه مستحق اجر و ثواب و انعام و احسان خداوند منان گردد اگر به جهت جرأت و جسارت دخول در صحن شريف مستوجب سخط و عقوبت نگردد، چون اين بشنيد با تندى بسوى ايشان نگريست و فرمود:

سبحان الله اليس قد نزل ساحتنا يعنى آيا در خانه ما وارد نگشته و بر خوان احسان ما نزول ننموده؟ كريم را نشايد كه دشمن را از سر خوان انعام و احسان خود براند چون نصرانى اينحالت را بديد و اين سخن را بشنيد صيحه‏اى بزد و بيهوش گرديد و بحالت بيهوشى بماند تا آنكه شيخ قبيله با اعراب بسوى او برگرديدند چون او را مدهوش و بيخود ديدند آب بر روى آن پاشيدند تا آنكه بخود آمد پس سبب بيهوشى از او پرسيدند نصرانى گفت اول مرا كلمه شهادت و اسلام تلقين نماييد بعد از آن جواب مى‏دهم پس او را شهادتين تلقين نمودند و مسلمان شد و بعد از آن واقعه را ذكر كرده بر حسن اعتقاد سايرين افزود(88).

حاج ملا على كنى (رحمه الله)

مكاشفه عالم عادل جليل و حبر فاضل نبيل رئيس عصره و ملاذ دهره زبده العلماء الاعلام نخبه الفقهاء الكرام مرجع الخواص و ملجأ العوام ابوالارامل و الايتام مولانا الحاج ملا على الكنى الرازى الطهرانى‏(89) - ادام الله ضلاله على رؤوس الانام -

از جمله از ثقات مسموع گرديد كه جناب ايشان فتحعلى شاه را در حرم مطهر جناب سيد الشهداء - عليه التحيه و الثناء - بعد از وفات در حالت بيدارى ديده و ملاقات كرده‏اند حقير تفصيل اين واقعه را از خود آن جناب استدعا كردم كه به خط شريف مرقوم داشتند و صورت خط اين است: احقر عباد در سالهايى كه در كربلاى معلى به تحصيل علم اشتغال داشتم گاهى كه در مسأله‏اى تحير و اشكالى واقع مى‏شد در اوقات خلوت بودن حرم محترم مثلاً دو سه ساعتى به ظهر مانده مشرف مى‏شدم و در قرب ضريح مطهر مى‏نشستم پس از دعوات و استمداد از حضرت - سلام الله عليه و على اولاده و اصحابه - تأمل و فكر زيادى در مساله مورد نظر مى‏كردم خداوند متعال بباطن حضرت آل - (عليهم السلام) - افاضه فيض و دلالت بر رفع اشكال مى‏فرمودند فحمداً ثم حمداً له وقتى كه اتفاقاً آن ساعت خيلى حرم محترم خلوت بود و احقر در قرب بالاى سر مقدس نشسته بودم ديدم فتحعلى شاه - چون در اوقاتى كه در طهران در مدرسه خان مروى بودم و آن مرحوم بديدن مرحوم مبرور عمده العلماء آخوند ملا عبدالله مدرس‏(90)به آن مدرسه تشريف مى‏آوردند مكرر ايشان را ديده و شناخته داشتم لكن هر چه ديده بودم به لباس متعارفى بودند و اين دفعه كه در حرم محترم ديدم به لباسى ملبس بودند كه در قطعات بزرگ تصوير ايشان را مى‏كشيدند ديدم كه در اطراف دامنهاى قباى بلند همه مرواريد دوز بود و در هر دو بازو بازوبندهاى جواهر بر روى قبا بسته بودند و به اين هيئت با همان ريش بلند - از در كوچكى كه از كنار قبر حبيب بن مظاهر به حرم محترم باز مى‏شود وارد حرم شدند و در بالاى سر، خود را به ضريح مقدس چسبانيده با دستها زيارتى و دعائى خواندند نشنيدم چه خواندند بدون طول زمان آمدند به سمت پشت سر مطهر كه زيارت حضرت على بن الحسين و ساير شهدا (عليهم السلام) را بخوانند بقسمى از نزديك احقر عبور كردند كه گمانم اين است كه دامن قباشان به زانوى من كه به همان طور نشسته بودم برخورد پس از آنكه از پيش حقير گذشتند من ملتفت شدم و به حالت ديگر خود را ديده گفتم: يعنى چه اين چه حكايت باشد پادشاه ايران به زيارت حضرت و بى خبر و بى صدا كه هيچ قبل از اين نشنيده بوديم مى‏آيد نه هاى هوئى نه استقبالى نه جمعيتى من در تعجب شدم برخاستم گفتم حالا مى‏روم و با ايشان سؤال و جواب مى‏كنم با اينكه به قدر زيارت حضرت على بن الحسين (عليه السلام) بيشتر نگذشته بود، اگر گذشته باشد رفتم در پائين پاى شريف كسى را نديدم در قرب پنجره مقام شهدا كسى را نديدم رفتم بيرون در رواق، در درب رواق كه از ايوان طلا داخل مى‏شوند دو سه نفر خادم را ديدم كه آنها مرا مى‏شناختند ترسيدم از آنها خاقان مغفور را به اسم سؤال كنم كه آمد مشرف شد ديديد چه شد؟ ترسيدم طورهاى ديگر در حقم بگويند بوصف پرسيدم كه شخصى ايرانى با ريش بلند و قباء بلند در همين ساعت از حرم بيرون آمد ديديد؟ گفتند: نديديم، آمدم پيش كفش دار سمت مشرقى بالجمله از همه كفش دارها حتى كفش دارهاى رواق مقدس پرسيدم همه گفتند ما نديديم.

وقت اين واقعه را در خاطر ندارم اما من همين قدر مى‏دانم كه واقعه در حال وفات ايشان بوده كه هنوز خبر وفات ايشان بكربلاى معلى نرسيده بود.

لكن بطهران كه آمدم مرحوم حاجى ملا محمد نورى كه خيلى مقدس و در اواخر به مرض فالج گرفتار بود او هم بهمين عالم ظاهر بيدارى آن مرحوم را [در حرم‏] ديده بود و تاريخ گذاشته بود و مطابق بود با تاريخ وفات آن مرحوم غفر الله له و لنا بالحسين و آبائه و ابنائه عليهم السلام.(91)

ملا ابوالحسن مازندرانى‏

مرحوم حاج يوسف خان بن سپهدار(92) از جناب مستطاب ورع كامل و ثقه عادل حاج ملا ابوالحسن مازندرانى الاصل، حايرى مسكن، كه از جمله معاريف مجاورين است نقل كرد كه گفت: خواب ديدم كه از سمت بغداد كهنه به بغداد نو مى‏روم.

چون از براى عبور از شط وارد جسر شدم خاقان مبرور را ديدم كه از سمت بغداد نو به بغداد كهنه مى‏آيد او هم سوار با لباس و تاج و جقه و ساير زينتهاى سلطانى كه او را با آنها در طهران ديده بودم از طرف مقابل... وارد جسر گرديدند.

چون در وسط جسر به او رسيدم جلو اسبش را محكم چسبيده از او پرسيدم كه بر تو چه گذشت؟

فرمود: آخوند دست بردار،

گفتم: دست بر نمى‏دارم بگو، ثانياً همان شنيدم ثالثاً با تندى تمام گفت: آخوند دست بردار،

گفتم: مى‏دانم كه مرده‏اى ديگر از تو نمى‏ترسم و تا نگوئى دست بر ندارم، چون اين بشنيد قدرى سر به زير انداخته ساكت گرديد پس از آن سر برداشت و گفت:

بدانكه چون مرا قبض روح كردند و به محضر داور بردند امر شد كه مرا به محضر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بردند چون بنزد آن سرور بردند ديدم آن جناب را كه در صحرائى وسيع الفضاء ايستاده و بر دو طرف يمين و يسار او صفى مستطيل مشتمل بر جمعى كثير بسته شده پس اهل ايران نزد پيغمبر آخر الزمان (صلى الله عليه و آله و سلم) حقوق خود را بر من ثابت كرده آن بزرگوار غضبناك بر من نگريست و امر به كشيدن بسوى جهنم و نار فرمود ملائكه غلاظ و شداد مرا گرفته كشانيدند و هر قدر استغاثه و الحاح كردم از من نشنيدند ناگاه ديدم شخصى را كه از صف طرف يمين خاتم النبيين (صلى الله عليه و آله و سلم) بواسطه چند نفر بيرون آمده در برابر آن سرور ايستاده لسان به شفاعت گشود از او اصرار و از آن بزرگوار انكار تا آنكه بر آن جناب حجت گرفت و آن بزرگوار ديگر بار امر بر احضار من فرمود و مرا برگردانيده و در محضر شريف او بداشتند پس به آن ملائكه فرمود حالا او را رها كنيد كه تا روز قيامت در اين ميانه بگردد تا آنكه ببينم بعد از آن چه خواهد شد...

پس من آسوده و مسرور شدم و ملاحظه كردم كه ببينم آن شخص شافع چه كس بود چون نظر كردم ديدم كه جناب ميرزا ابوالقاسم قمى بود يعنى صاحب كتاب قوانين.

مؤلف گويد: كه سبب شفاعت جناب ميرزا شايد آن باشد كه خاقان مغفور بعلاوه تعظيمات و تشريفات و تكريمات و احترامات نسبت به آن جناب، عهدنامه از او داشت از براى شفاعت كردن و معنى كلام خاقان مغفور كه آن شخص بر آن جناب حجت گرفت شايد آن باشد كه او به من اكرام كرده و خود فرموده‏اى كه من اكرم عالما فقد اكرمنى پس اكرام من، اكرام آن جناب بوده و جزاء الاحسان هو الاحسان يا آنكه من نايب تو بوده‏ام و او را امان داده‏ام و امان النائب امان المنوب.

و كم لله من لطف خفى يدق خفاه عن فهم زكى

سيد محمد على اراكى‏

سيد جليل و عارف نبيل سيد محمد على عراقى گفت در ايام طفوليت كه در عراق (اراك) در وطن اصلى خود كه قريه كرهرود كه از قراى معروفه عراق است بودم و شخصى كه او را بنام و نسب ميشناختم وفات كرد و او را آوردند در مقبره‏اى كه در محاذى خانه ما بود دفن كردند و تا مدت چهل روز.

چون وقت مغرب داخل مى‏گرديد اثر آتشى از قبر او نمايان و آواز ناله جانسوزى از آن قبر مسموع ميگرديد بلكه در اوايل يكشب چنان ناله و جزع آن شخص شدت كرد كه من خائف و هراسان شده بر خود ترسيدم و از غايت دهشت بر خود لرزيدم بطورى كه خود را نتوانستم ضبط نمود نزديك گرديد كه غشى عارض شود و بعض كسان من اطلاع يافته مرا برداشته به خانه بردند پس از زمان بخود آمدم و از اينحالت كه از آن شخص ديده شد در تعجب بودم زيرا كه حالت زندگى او بر آن مساعدت نداشت تا آن كه معلوم شد كه آن شخص در زمان حيات خود چندى مباشر عمل ديوانى محله خود بوده و از شخصى از سادات وجه تحميلى ديوانى مى‏خواسته و آن سيد بر دادن آن قادر نبوده و اين شخص او را حبس كرده و از براى دريافت آن او را مدتى بسقف خانه خود آويخته بود.

مؤلف گويد: كه آن شخص را من ديده بودم و مى‏شناختم لكن از خوف رسوائى ذكر نام و نسب ننمودم.

امامزاده حسن‏

و نيز سيد محمد على عراقى نقل كرد كه:

از دارالخلافه طهران به زيارت امامزاده واجب التعظيم امامزاده حسن كه در بعض قراى طهران مدفونست مشرف شدم اتفاقاً شخصى از همراهان در ميان صحن بقعه در بالاى قبرى ايستاده يا نشسته مشغول ذكرى يا زيارتى بود تا آفتاب غروب كرد.

ناگاه اثر حرارتى در بناى آن قبر ظاهر گرديد كه گويا در باطن آن كوره حدادى بر افروخته شد به طورى كه زيست در حوالى آن قبر ممكن نشد و جماعت حضار هم اينحالت را مشاهده كردند چون لوح آن قبر را خوانديم نام زنى بر آن نقش بود.

سيد مرتضى خراسانى‏

فاضل معاصر نورى در كتاب دارالسلام‏(93) از سيد جليل سيد مرتضى خراسانى الاصل مجاور نجف اشرف نقل مى‏كند او گفت كه در طاعون اول نجف اشرف كه اكثر اهل آن بلد مردند من در خدمت و ملازمت مرحوم آقا سيد باقر قزوينى - كه از منفردين آن عصر و صاحب مقامات و منبع كرامات بود و در علم و عمل سر آمد ديگران و جلالت و بزرگى او بحدى بوده كه الان هم اهل نجف خصومات كليه خود را بحضور مقبره او و قسم خوردن بنام او فصل مينمايند و قبر شريف او در نجف اشرف معروف و مشهور و قبه ساميه او كالنور على الطور مشاهد و مزور است - بودم و حتى المقدور از آن جناب مفارقت نمى‏نمودم و آن جناب به جهت بيماران طبيب و عطار و طباخ و خباز و غسال و بزاز و حمال و حفار مقرر كرده بود كه هر گاه كسى مبتلا شود در امر معالجه و حمل و نقل و غسل و كفن او معطل نمانند و نماز اموات را خود متكفل بود و در وقت سحر داخل حرم شريف شده نماز صبح را با جماعت در حرم اقامه مينمود و بعد از خروج در ايوان مطهر قيام مينمود و بر جنازه نماز ميكرد تا وقت ظهر پس از آن امر نماز جنازه با نايب او بود تا آنكه نماز ظهرين در حرم شريف با جماعت اقامه كند و مراجعت نمايد باز خود مباشرت مى‏نمود تا آنكه وقت نماز عشائين داخل مى‏گرديد و با اين حال آنى فارغ نبود و روز بروز ناخوشى در تزايد و تشدد بود.

از جناب سيد پرسيدم كه اين طاعون روز بروز افزونست زمان انقطاع آن چه وقت خواهد بود فرمود آنگاه كه من بميرم چون من مردم ديگر اثرى از آن نخواهد ماند و چنان شد كه فرمود و بالجمله كثرت اموات بحدى بود كه جناب سيد بر جمعى از اموات يك نماز ميكرد و مجال آن نبود كه بتوان بر يك جنازه يك نماز اقامه نمود اتفاقاً روزى در خدمت آن جناب در ايوان مطهر بودم پير مردى را ديدم از مجاورين كه ميخواهد خود را به سيد برساند و ازدحام او را مانع است واقعه را به آن جناب عرض كردم لهذا آن مرد را به نزد خود خواندند.

چون خود را رسانيد عرض كرد كه مرا توقع آنست كه چون بميرم بر جنازه من بتنهائى يك نماز اقامه نمائيد و ديگران را در نماز با من شريك نفرمائيد آن جناب عرض او را اجابت كرده و آن مرد برفت فرداى آن روز جوانى به خدمت آن جناب آمده عرض كرد كه آن مرد كه ديروز به آقا عرض كرد كه چون من بميرم بر من نمازى جداگانه بخوانيد بطاعون مبتلا شده و توقع عيادت از جناب آقا دارد سيد هم چون اين سخن بشنيد بعيادت آن مرد روانه گرديد و من هم با ساير اصحاب با آن جناب روانه شديم اتفاقاً در اثناى راه شخصى از مشايخ و اهل علم نجف از خانه خود بيرون آمد و چون جناب سيد را ديد و اراده او را دانست از براى دريافت ثواب عيادت مرافقت نمود تا آنكه بر آن مرد مريض وارد گرديديم و او را در بستر خود خوابانيده و محتضر ديديم.

چون بر واقعه اطلاع يافت متوجه بجناب سيد و حاضرين گرديد و در خور هر يك جداگانه تحيات مشفقانه بجا آورد تا آنكه نوبت به آن شخص نجفى رسيد چون او را ديد بر آشفت و غضبناك بسوى او نگريست و به او بد گفت و امر بخروج او كرد كه تو چرا بخانه من آمده‏اى برخيز و بزودى برو و الا تو را اخراج مى‏كنم آن مرد منفعل گرديد و بزودى برخواست و برفت و حاضرين از اين معامله متعجب گرديدند و باعث آنرا ندانستند تا آنكه آن شخص بزودى برگرديد و سلام كرد و بنشست آن مرد مريض چون او را ديد تعظيم بجا آورد و تهنيت گفت و ملاطفت بسيار نمود اين معامله ديگر بر خلاف اول بر تعجب آن جماعت افزود و باعث و سبب را ندانستند تا آنكه جناب سيد برخواست و ديگران هم برخواستند پس در اثناى راه از آن شيخ در اين باب سؤال كرديم.

گفت حقيقت امر اينست كه من جنب بودم و از خانه باراده حمام بيرون آمدم و چون شما را ديدم و بر اراده شما مطلع گرديدم دريافت اين ثواب را به صحابت آن جناب غنيمت شمردم و با خود گفتم كه وقت غسل موسع و اينكار مضيق است و اگر اين مريض مرد بزرگى نبود سيد سند در اين وقت به عيادت او نمى‏رفت لهذا همراه شدم و چون اين واقعه غريبه را مشاهده كردم دانستم كه اين مريض به جهت بزرگى خود و آنكه محتضر است و حجاب از چشم او مرفوع است مرا به سب قذارت معنويه جنابت به طورى ديگر مى‏بيند و بصورت ديگر مشاهده مينمايد از اين جهت بزودى برخواسته به حمام رفته غسل كرده و ثانيا برگرديدم كه از اين ثواب باز نمانم و حقيقت اين امر را هم بدانم چنانكه ديديد و دانستيد.

مؤلف گويد: كه از اينجا سر منع شرع از حضور جنب و حايض و نفساء در نزد محتضر دانسته شد و آنكه امام جعفر صادق (عليه السلام) به زراره فرمود: در وقتيكه جنب بود و داخل بر آن حضرت شد كه هكذا تزور امامك؟ يعنى آيا چنين امام خود را زيارت مينمائى؟ زراره دانست برگرديد و غسل كرد و داخل شد بر آن بزرگوار.

شيخ جواد ملا كتاب‏

در كتاب دارالسلام‏(94) از جمعى از اخيار نجف اشرف نقل كرده كه: شخصى از علماى نجف - و مظنون آنست كه شيخ جواد پسر ملا كتاب‏(95) را مى‏گويند و حقير چون مدتى است كه آن كتاب را نديده‏ام نام را از خاطر محو كرده‏ام - با آنكه استطاعت نداشت اراده حج كرد و گفت كه چون در اخبار وارد شده كه مولاى من صاحب الزمان در هر سال در موسم حج تشريف دارد ميخواهم در جمعيتى كه آن حضرت در ايشانست من هم داخل باشم و چون مردم نجف بر اراده او مطلع شدند هر يك كه متمكن شدند با او به جهت دريافت فيض خدمت او روانه شدند و به اين سبب حجاج نجف اشرف در آن سال زياده از بسيارى از سالهاى ديگر گرديدند و عبور هم چنانكه متعارفست از راه جبل و وادى نجد اتفاق افتاد و همگى ببركات وجود آن شخص فايز به زيارت بيت الله گشته اعمال حج و وظايف موسم را بجا آورده در خدمت شيخ مراجعت نمودند.

اتفاقاً در اثناى راه جناب شيخ را مرضى عارض شده روز بروز در تزايد و اشتداد بود تا آنكه در بعض منازل بيابان بى پايان اجل موعود رسيده جناب شيخ بجوار رحمت خدائى واصل گرديده و به اين سبب عامه اصحاب و همراهان اندوهگين و شكسته خاطر شدند از اثر مفارقت و ملاحظه آن حالت كه همچو شخصى در همچو مكانى و همچو حالتى وفات كند و هم مصائب ايشان آن بود كه چون امير حاج در آن راه ناصبى مذهب هستند نقل اموات را از محل وفات هر چند بمشاهد مشرفه هم باشند حرام و بدعت ميدانند و مانع از آن ميشوند لهذا هر كس هر جا كه بميرد بايد در آنجا دفن شود و اهل نجف و همراهان ميخواستند كه جنازه شيخ را در نجف دفن نمايند كه از فيوضات زيارات و بركات ديگر او محروم نمانند و ممكن نبود بلكه به جهت تقيه جرأت بر اظهار اين مطلب هم نداشتند لهذا بحكم ضرورت جنازه شيخ را بعد از تغسيل و تجهيز در مكانى از آن بيابان دفن كرده و خيمه‏اى بالاى آن بر پا كرده و شخصى را از اخيار همراهان شيخ، محمد نام مقرر داشتند كه شب را در بالاى قبر شيخ بيتوته كند و بتلاوت قرآن مشغول باشد كه اقلا اين قدر كه مقدر است از احترام مضايقه نشود و ساير حجاج نجفى در ميان قافله حجاج در چادر ديگر بگرد يكديگر نشسته و بر مفارقت شيخ تأسف ميخوردند و ذكر محامد صفات و محاسن اخلاق و حالات او را مذاكره مينمودند تا آنكه شب قريب به آخر رسيد ناگاه ديدند كه شيخ محمد مذكور كه از براى قرائت او را بر قبر شيخ گماشته بودند مضطرب و متعجب و سبحان الله گويان ترسان و لرزان بر ايشان وارد گرديد چون حاضرين اين حالت را در او ديدند، از سبب و باعث پرسيدند و پرسيدند شيخ را چكار كردى و قبر او را چرا تنها گذاشتى؟

گفت: شيخ راح المشهد ما هو هناك يعنى شيخ به نجف رفت آنجا كه شما گمان كنيد نيست حاضرين بر او خنديدند و گفتند چه ميگوئى شايد مزاح مى‏كنى.

گفت نه والله بلكه راست و حق مى‏گويم و خود بهمين چشم او را ديدم و با همين زبان با او سخن گفتم و حال پرسيدند گفت بدانيد كه من بعد از آنكه شما از دفن شيخ فارغ شديد و مرا گذاشته آمديد من مشغول تلاوت قرآن شدم تا آنكه نصف شب رسيد برخواسته تجديد وضو كرده نافله شب را بجا آورده بعد از آن باز بتلاوت كلام الله مشغول شدم تا آنكه مرا بر بيخوابى و اندوه بر مفارقت شيخ سستى و كسالتى عارض شد لهذا سر خود را بزانو گذاشته خواب عارض گرديد.

در اثناى خواب همهمه و آواز پاى اسبى احساس نمودم و چون چشم گشودم ديدم دو سه نفر با سه اسب زين و لجام كرده در خارج چادر ايستاده مثل اينكه انتظار كسى را دارند و شيخ هم در داخل چادر با وضعى خوب و لباسى تازه و مرغوب اراده آن دارد كه بيرون رود چون شيخ مرا ديد بزودى بيرون رفته آن دو نفر ركاب او را گرفته سوار كردند و خود هم مانند ملازمان در عقب شيخ سوار شده به زودى بسمت نجف روانه گرديدند من هم چون اين حالت را مشاهده كردم دويدم و بركاب شيخ چسبيدم و عرض كردم كه شيخنا كجا تشريف ميبريد فرمود به نجف عرض كردم كه من هم با شما مى‏آيم فرمود حالا نمى‏شود عرض كردم دست از ركابت بر نمى‏دارم و مى‏آيم فرمود تو هم سه روز بعد از من خواهى آمد اين بفرمود و مركب خود را با آن دو نفر براند و از نظر من غايب گرديد حاضرين از استماع اين مقال و تصور اين حال متعجب شدند و بعضى انكار كردند.

شيخ محمد گفت شاهد صدق اين گفتار آن است كه گفتم اگر من تا سه روز بعد از وفات شيخ وفات كردم راست گفته‏ام والا انكار بايد كرد حجاج گويند كه شيخ محمد مذكور تا دو روز بعد از وفات شيخ سالم بود چون روز سوم در آمد تب كرده تا عصر آنروز زنده بود و پس از آن وفات كرد و در وادى غربت مدفون و بشيخ بزرگوار در وادى السلام ملحق گرديد. رزقنا الله و ساير اخواننا لقاء هم ان شاء الله بجاه موالينا الاطهار عليهم سلام الله.