نجم الثاقب
مرحوم حاج ميرزا حُسين طبرسى نورى (ره )
- ۱۶ -
حكايت چهل و سوم : جعفر بن زهدرى
و نيز در آنجا مذكور است كه در تاريخ صفر سنه 759 حكايت كرد براى من ، المولى
الامجد العالم الفاضل القدوة الكامل المحقق المدقق ، مجمع الفضايل و مرجع الافاضل ،
افتخار العلماء العالمين ، كمال الملّة والدين عبدالرحمن (بن خ ) عمانى . و نوشت به
خط كريم خود در نزد من كه صورت آن اين است : گفته بنده فقيرى به سوى رحمت خداى
تعالى ، عبدالرحمن بن ابراهيم قبايقى كه من مى شنيدم در حلّه سيفيّه حمّاها اللّه
تعالى كه مولى الكبير المعظم جمال الدين بن الشيخ الاجل الاوحد الفقيه القارى نجم
الدين جعفر بن زهدرى به آزار فلج مبتلا شده بود و قادر نبود كه از جا برخيزد.
پس جدّه پدرى او بعد از وفات پدر شيخ به انواع علاجها معالجه نمود، هيچ گونه فايده
نداد. طبيبان بغداد را آوردند و زمانى بسيار آنها نيز معالجه كردند، نفع نداد. پس
به جدّه او گفتند كه : (او را در تحت
قبه شريفه حضرت صاحب الامر صلوات اللّه عليه كه در حلّه است ، بخوابان ؛ شايد كه حق
تعالى او را از اين بلا عافيت بخشد، بلكه حضرت صاحب الامر عليه السلام در آنجا مرور
نمايد و به او نظر راءفتى فرمايد و به آن سبب از اين مرض رهايى يابد.)
پس جدّه او، او را به آن مكان شريف برد و حضرت صاحب الامر عليه السلام او را
برخيزاند و فلج را از او زايل نمود و بعد از شنيدن آن معجزه ، ميان من و او رفاقتى
شد تا به نحوى كه نزديك بود كه از يكديگر جدا نشويم و او خانه اى داشت كه جمع مى شد
در آنجا وجوه اهل حلّه و جوانان و اولاد بزرگان ايشان . پس از او، اين حكايت را
پرسيدم .
گفت كه : مفلوج بودم و اطبا از معالجه آن عاجز شدند و حكايت كرد براى من آنچه را به
استفاضه شنيده بودم از قضيّه او و اينكه حجّت صاحب الزمان عليه السلام به من فرمود
در آن حال كه جدّه ام مرا در زير قبّه خوابانيده بود كه :
(برخيز!)
عرض كردم كه : (اى سيّد من ! چند سال
است كه قدرت برخاستن ندارم .)
فرمود كه : (برخيز به اذن خدا !)
و مرا بر ايستادن اعانت فرمود. چون برخاستم اثر فلج در خود نديدم و مردم بر من هجوم
آوردند و نزديك بود مرا بكشند و از براى تبرّك ، رخت مرا پاره پاره كردند و از
رختهاى خود مرا پوشانيدند و به خانه خود رفتم و اثر فلج در من نمانده بود و چون به
خانه رفتم ، رختهاى مردم را براى ايشان پس فرستادم و مى شنيدم كه مكرر اين حكايت را
براى مردم نقل مى كرد.
حكايت چهل و چهارم : حسين مدمل
و نيز در آنجا ذكر كرده است كه : خبر داد مرا كسى كه به او وثوق دارم و آن خبرى است
مشهور در نزد بيشتر اهل مشهد شريف غروى سلام اللّه تعالى على مشرفه كه خانه كهن كه
الا ن من در آن ساكنم كه سنه 789 است ، مال مردى از اهل خير و صلاح بود كه او را
حسين مدمل مى گفتند و در نزديكى صحن حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام بود و آن را
ساباط حسين مدمل مى گفتند كه به جانب غربى و شمالى قبر مقدّس بود و آن خانه متّصل
بود به ديوار صحن مقدّس و حسين ، صاحب ساباط ، عيال و اطفال داشت . پس مبتلا شده
بود به آزار فلج و مدّتى گذشت كه قدرت بر قيام نداشت . عيال و اطفالش در وقت حاجت
او را برمى داشتند و به سبب طول زمان مرض او، عيال او در شدّت و حاجت افتادند و به
فقر و فاقه مبتلا شدند و محتاج به خلق شدند و در سال 720 در شبى از شبها بعد از
آنكه چهار يك شب رفته بود، پسر و عيال او بيدار شدند؛ ديدند كه در خانه و بام خانه
، نور ساطع شده است به نحوى كه ديده ها را مى ربايد! پس ايشان به حسين گفتند:
(چه خبر است ؟)
گفت : امام زمان عليه السلام به نزد من آمد و به من فرمود كه : برخيز اى حسين !)
عرض كردم كه : (اى سيّد من ! آيا مى
بينى كه من نمى توانم برخيزم ؟)
پس دست مرا گرفت و برخيزانيد. در حال ، مرض من ، زايل گرديد و صحيح گرديدم و به من
فرمود كه : (اين ساباط ، راه من است كه
به اين راه به زيارت جدّ خود مى روم و در آن را در هر شب ببند.)
عرض كردم : (شنيدم و اطاعت كردم اى
مولاى من !)
پس برخاست و به زيارت حضرت امير عليه السلام رفت و آن ساباط مشهور شده است تا حال ،
به ساباط حسين مدمل و مردم از براى ساباط نذرها مى كردند و به بركت حضرت قائم عليه
السلام مراد خود مى رسيدند.
حكايت چهل و پنجم : نجم اسود
و نيز در آنجا فرموده كه : شيخ الصالح العلام الخبير الفاضل شمس الدين محمّد بن
قارون مذكور، ذكر كرده است كه مردى در قريه دقوسا كه يكى از قريه هاى كنار نهر فرات
بزرگ است ، ساكن بود. نام آن مرد نجم و لقبش اسود بود و او از اهل خير و صلاح بود.
از براى او، زن صالحه اى بود كه او را فاطمه مى گفتند او نيز خيّره و صالحه و از
براى ايشان يك پسر و يك دختر بود. اسم پسر على بود و اسم دختر زينب بود و آن مرد و
زن هردو نابينا شدند و مدّتى بر اين حالت ، صفيقه باقى ماندند. و اين در سال 712
بود.
پس در يكى از شبها، زن ديد كه دستى بر روى او كشيده شد و گوينده اى گفت :
(حق تعالى ، كورى را از تو زايل گردانيده است و برخيز شوهر خود، ابوعلى
را خدمت كن و در خدمت او كوتاهى مكن .)
زن گفت : (پس من چشم گشودم و خانه را
پر از نور ديدم . دانستم كه اين حضرت قائم عليه السلام است .)
حكايت چهل و ششم : محيى الدين اربلى
و نيز در آن كتاب شريف نقل كرده از بعضى از اصحاب صالحين ما كه روايت كرده است از
محى الدين اربلى كه او گفت : من نزد پدر خود بودم و مردى با او بود و آن مرد را
پينكى گرفت . پس عمامه از سر او افتاد و جاى ضربت هايله در سر او بود. پدرم او را
از آن ضربت سؤ ال كرد.
گفت : (اين ضربت از صفّين است .)
پدرم گفت : (جنگ صفين در زمان قديم شد
و تو در آن زمان نبودى .)
گفت : (من سفر كردم به سوى مصر و مردى
از قبيله غرّه با من رفيق شد. پس در ميان راه ، روزى جنگ صفين را ياد كرديم . آن
رفيق من گفت : (اگر من در روز صفين مى
بودم ، شمشير خود را از خون على و اصحاب او سيراب مى كردم .)
من گفتم كه : (اگر من در آن روز مى
بودم ، شمشير خود را از خون معاويه و اصحاب او سيراب مى كردم و اينك من و تو، اصحاب
على و معاويه ايم .)
پس با يكديگر جنگ عظيمى كرديم و جراحت بسيار به يكديگر رسانديم ، تا آنكه من از
شدّت ضربتها افتادم و از حال رفتم ، ناگاه مردى را ديدم كه به سر نيزه مرا بيدار مى
كند و چون چشم گشودم ، آن مرد از مركب فرود آمد و دست به جراحتهاى من ماليد. در حال
، عافيت يافت . فرمود كه : (در اينجا
مكث نما !)
پس غايب شد و بعد از اندك زمان برگشت و سر آن خصم من ، با او بود و مركب او را نيز
آورده بود. پس به من فرمود كه : (اين
سر دشمن تو است و تو ما را يارى و نصرت كردى . ما تو را يارى كرديم و خداوند عالم
يارى مى كند هركه او را يارى كند.)
من گفتم : (تو كيستى ؟)
گفت : (من فلان بن فلان .)
يعنى حضرت صاحب الزمان عليه السلام
پس به من فرمود كه : (هر كه تو را از
اين ضربت سؤ ال كند، بگو كه اين ضربت صفّين است .)
(در نسخ اصل و منقوله چنين هست و ظاهرا اشتباهى در اسم و جدّ شده ، چه ربيع الاحباب
از مؤ لفات سيّد رضى الدين على بن موسى بن جعفر بن محمّد است صاحب اقبال و ظريف و
غيره و چنين عالمى در بنى طاووس مذكور نيست . واللّه العالم
منه رحمه الله )
حكايت چهل و هفتم : حسن بن محمّد بن
قاسم
و نيز در بحار نقل كرده از سيّد على بن محمّد بن جعفر بن طاووس حسنى در كتاب
(ربيع الالباب ) كه او ذكر
كرده كه گفت : حسن بن محمّد بن قاسم كه : من با مردى رفيق شدم از ناحيه كوفه كه اسم
آن ناحيه را عمّار مى گفتند و از قريه هاى كوفه بود. پس در راه ، امر حضرت قائم آل
محمّد عليهم السلام را ذكر كرديم . پس آن مرد به من گفت كه :
(اى حسن ! حديث كنم تو را به حديث عجيبى .)
گفتم : (بگو!)
گفت : (قافله اى از قبيله طى به نزد ما
آمدند در كوفه كه آذوقه بخرند و در ميان ايشان مرد خوش صورتى بود كه او رئيس قوم
بود. پس من به مردى گفتم كه : (ترازو
از خانه علوى بياور.)
آن بدوى گفت كه : (نزد شما در اينجا
علوى هست ؟)
گفتم به او: (سبحان اللّه ! بسيارى از
اهل كوفه ، علويند.)
بدوى گفت : (علوى واللّه آن است كه ما
او را در بيابان بعضى بلاد گذاشتيم .)
گفتم : (چگونه بود خبر آن علوى ؟)
گفت : (به قدر سيصد سوار يا كمتر،
بيرون رفتيم براى غارت اموال ! هركسى را كه بيابيم ، بكشيم . مالى بگير نياورديم تا
سه روز گرسنه مانديم و از شدّت گرسنگى بعض از ما به بعض ديگر گفت كه :
(بياييم قرعه بيندازيم به اسبان ما و به اسب هر يك كه قرعه بيرون آيد،
آن اسب را بكشيم كه گوشت آن را بخوريم تا آنكه از گرسنگى هلاك نگرديم .)
چون قرعه انداختيم ، به نام اسب من بيرون آمد. پس ايشان را نسبت به اشتباه دادم ،
پس قرعه ديگر زديم ، باز به اسم او شد. باز راضى نشدم تا سه مرتبه چنين كردند و در
هر سه مرتبه به نام اسب من بيرون آمد.
آن اسب درنزد من هزار اشرفى قيمت داشت و پيش من بهتر از پسر من بود. پس به ايشان
گفتم كه : (اراده كشتن اسب من داريد.
مرا مهلت دهيد كه يك مرتبه ديگر او را سوار شوم و قدرى بدوانم تا آرزوى سوارى او در
دل من نماند.) ايشان راضى شدند و من
سوار شدم ودوانيدم تا آنكه به قدر يك فرسخ از ايشان دور شدم .
پس كنيزى را ديدم كه در حوالى تلى ، هيزم برمى چيند. گفتم :
(اى كنيز! تو از كيستى ؟ و اهل تو كيست ؟)
گفت : (من از مردى علويم كه در اين
وادى است .)
آنگاه از نزد من گذشت . پس من دستمال خود را بر سر نيزه كردم و نيزه را به جانب
رفيقان خود بلند كردم كه ايشان را اعلام نمايم كه بيايند. و چون آمدند، گفتم به
ايشان : (بشارت باد شما را كه به آبادى
رسيديم .) پس چون قدرى رفتيم ، خيمه اى
در وسط آن وادى ديديم . پس جوانى نيكو روى بيرون آمد كه نيكوترين مردم بود و
گيسوانش تا سره آويخته بود با روى خندان و سلام كرد.
ما با او گفتيم كه : (اى بزرگ عرب ! ما
تشنه ايم .)
پس به كنيزك صدا كرد كه : (آب بياور.)
و كنيزك بيرون آمد با دو قدح آب . آن جوان يك قدح را از او گرفت و دست خود را در
ميان آن گذاشت و به ما داد و آن قدح ديگر را نيز از او گرفت و چنين كرد و به ما داد
و همه ما از آن دو قدح آشاميديم و سيراب شديم و چيزى از آب دو قدح كم نشد. چون
سيراب شديم ، گفتيم : (اى بزرگ عرب !
ما گرسنه ايم .)
پس خود به خيمه برگشت و سفره اى بيرون آورد كه در آن خوردنى بود و دست خود را در آن
زاد گذاشت و برداشت و فرمود كه : (ده
كس ، ده كس ، بر سر سفره بنشيند.) پس
همه ما واللّه از آن سفره خورديم و آن زاد هيچ تغيير نيافت و كم نشد.
پس بعد از خوردن گفتيم كه : (فلان راه
را به ما نشان دِه .)
فرمود كه : (اين راه شما است .)
و اشاره نمود به نشانى و چون از او دور شديم ، بعضى از ما به بعض ديگر گفت كه :
(ما براى مال بيرون آمده ايم ، اكنون كه مال بگير شما آمده است به كجا
مى رويم ؟)
پس ، بعضى از ما از اين امر، نهى مى كرد و بعضى امر مى كرد تا آنكه راءى همه متّفق
شد كه به سوى او برگرديم .
پس چون ديد ما را كه به سوى او برگشتيم ، كمر خود را بست و شمشير خود را حمايل كرده
، نيزه خود را گرفت و بر اسب اشهبى سوار شد و در برابر ما آمد و فرمود كه :
(نفسهاى خبيثه شما، چه خيال فاسد كرده است كه مرا غارت كنيد.)
گفتيم : (همان خيال است كه گفتى .)
و سخن قبيحى به او رد كرديم . نعره اى بر ما زد كه همه از آن ترسيديم و از او
گريختيم و دور شديم . خطّى در زمين كشيد و فرمود:
(قسم به حق جدّ من ، رسول اللّه صلى
الله عليه و آله كه احدى از شما عبور نمى كند از اين خط مگر آنكه گردن او را مى زنم
.)
واللّه كه از ترس او برگشتيم و او علوى است از روى حق و مثل ديگران نيست .)
حكايت چهل و هشتم : مرد كاشانى
و نيز در بحار ذكر فرمود كه جماعتى از اهل نجف مرا خبر دادند كه مردى از اهل كاشان
در نجف اشرف آمد و عازم حجّ بيت اللّه بود. در نجف ، عليل شد به مرض شديد تا آنكه
پاهاى او خشك شده بود و قدرت بر رفتن نداشت و رفقاى او، او را در نجف ، در نزد يكى
از صلحا گذاشته بودند كه آن صالح ، حجره اى در صحن مقدّس داشت . آن مرد صالح هر
روز، در را بر روى او مى بست و بيرون مى رفت به صحرا براى تماشا و از براى برچيدن
درها.
در يكى از روزها آن مريض به آن مرد صالح گفت كه :
(دلم تنگ شده و از اين مكان متوحش شدم . مرا امروز با خود ببر بيرون و
در جايى بينداز. آنگاه به هرجانب كه خواهى برو.)
پس گفت كه : آن مرد راضى شد. مرا با خود بيرون برد و در بيرون ولايت ، مقامى بود كه
آن را مقام حضرت قائم عليه السلام مى گفتند در خارج نجف . مرا در آنجا نشانيد و
جامه خود را در آنجا در حوضى كه بود، شست و بر بالاى درختى كه در آنجا بود، انداخت
و به صحرا رفت و من تنها در آن مكان ماندم . فكر مى كردم كه آخر امر من به كجا
منتهى مى شود.
ناگاه جوان خوشروى گندم گونى را ديدم كه داخل آن صحن شده و بر من سلام كرد و به
حجره اى كه در آن مقام بود، رفت . در نزد محراب آن ، چند ركعت نماز با خضوع و خشوع
به جاى آورد كه من هرگز نماز به آن خوبى نديده بودم . چون از نماز فارغ شد، به نزد
من آمد و از احوال من سؤ ال نمود. به او گفتم كه :
(من به بلايى مبتلا شدم كه سينه من از آن تنگ شده و خدا مرا از آن عافيت
نمى دهد تا آنكه سالم گردم و مرا از دنيا نمى برد تا آنكه خلاص گردم .)
آن مرد به من فرمود كه : (محزون مباش !
زود است كه حق تعالى هر دو را به تو عطا كند.)
از آن مكان گذشت و چون بيرون رفت ، من ديدم كه آن جامه از بالاى درخت به زمين
افتاد. من از جاى برخاستم و آن جامه را گرفتم و شستم و بر درخت انداختم . بعد از آن
با خود فكر كردم و گفتم كه : (نمى
توانستم كه از جاى برخيزم . اكنون چگونه چنين شدم كه برخاستم و راه رفتم .)
و چون در خود نظر كردم ، هيچ گونه درد و مرضى در خويش نديدم . دانستم كه آن مرد،
حضرت قائم عليه السلام بود كه حق تعالى به بركت آن بزرگوار و اعجاز او، مرا عافيت
بخشيده است .
از صحن آن مقام بيرون رفتم و در صحرا نظر كردم ، كسى را نديدم . بسيار نادم و
پشيمان گرديدم كه : (چرا من آن حضرت را
نشناختم .) صاحب حجره رفيق من آمد و از
حال من سؤ ال كرد و متحيّر گرديد. من او را خبر دادم به آنچه گذشت . او نيز بسيار
متحسّر شد كه ملاقات آن بزرگوار، او را ميسّر نشد.
با او به حجره رفتيم و سالم بود تا آنكه صاحبان و رفيقان او آمدند و چند روز با
ايشان بود، آنگاه مريض شد و مرد و در صحن مقدّس دفن شد و صحّت ان دو چيز كه حضرت
قائم صلوات اللّه عليه به او خبر داد، ظاهر شد كه يكى عافيت بود و ديگرى مردن .
حكايت چهل و نهم : شيعيان بحرين
و نيز در آن كتاب شريف ، فرموده كه : جماعتى از ثقات ذكر كردند كه مدّتى ولايت
بحرين ، تحت حكم فرنگ بود و فرنگيان ، مردى از مسلمانان را والى بحرين كردند كه
شايد به سبب حكومت مسلم آن ولايت معمورتر شود و اصلح باشد به حال آن بلاد و آن حاكم
از ناصبيان بود و وزيرى داشت كه در نصب و عداوت از آن حاكم شديدتر بود و پيوسته
اظهار عداوت و دشمنى نسبت به اهل بحرين مى نمود، به سبب دوستى كه اهل آن ولايت ،
نسبت به اهل بيت رسالت عليهم السلام داشتند. آن وزير لعين پيوسته حيله ها و مكرها
مى كرد براى كشتن و ضرر رسانيدن اهل آن بلاد.
در يكى از روزها وزير خبيث ، داخل شد بر حاكم و انارى در دست داشت و به حاكم داد و
حاكم چون نظر كرد در آن انار، ديد كه بر آن انار نوشته : لا
اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه و ابوبكر و عمر و عثمان وعلى خلفاء رسول اللّه .
و چون حاكم نظر كرد، ديد كه آن نوشته از اصل انار است و صناعت خلق نمى ماند.
پس از آن امر، متعجب شد و به وزير گفت كه : (اين
علامتى است ظاهر و دليلى است قوى بر ابطال مذهب رافضه . چه چيز است راءى تو در باب
اهل بحرين ؟)
وزير لعين گفت : (اينها جماعتى اند
متعصب ، انكار دليل و براهين مى نمايند و سزاوار است از براى تو كه ايشان را حاضر
نمايى و اين انار را به ايشان بنمايى . پس هرگاه قبول كنند و از مذهب خود برگردند،
از براى تو است ثواب جزيل و اگر از برگشتن ابا نمايند و بر گمراهى خود باقى بمانند،
ايشان را مخيّر نما ميان يكى از سه چيز: يا جزيه بدهند با ذلّت يا جوابى از اين
دليل بياورند و حال آنكه مفرّى ندارند يا آنكه مردان ايشان را بكشى و زنان و اولاد
ايشان را اسير نمايى و اموال ايشان را به غنيمت بردارى .)
حاكم ، راءى آن خبيث را تحسين نمود و به پى علما و افاضل و اخيار ايشان فرستاد.
ايشان را حاضر كرد، انار را به ايشان نمود و به ايشان خبر داد كه :
(اگر جواب شافى در اين باب نياوريد، مردان شما را مى كشم و زنان و
فرزندان شما را اسير مى كنم و مال شما را به غارت برمى دارم يا آنكه بايد جزيه
بدهيد با ذلّت مانند كفار!)
چون ايشان اين امور را شنيدند، متحيّر گرديدند و قادر بر جواب نبودند و روهاى ايشان
متغير گرديد و بدن ايشان بلرزيد.
پس ، بزرگان ايشان گفتند كه : (اى
امير! سه روز ما را مهلت ده ! شايد جوابى بياوريم كه تو از آن راضى باشى و اگر
نياورديم با ما بكن آنچه كه مى خواهى .)
پس تا سه روز ايشان را مهلت داد و ايشان با خوف و تحيّر از نزد او بيرون رفتند و در
مجلسى جمع شدند و راءيهاى خود را جولان دادند تا آنكه ايشان بر آن متفّق شدند كه از
صلّحاى بحرين و زهّاد ايشان ده كس را اختيار نمايند؛ پس چنين كردند. آنگاه از ميان
ده كس ، سه كس را اختيار كردند، پس يكى از آن سه نفر را گفتند كه :
(تو امشب بيرون رو به سوى صحرا و خدا را عبادت كن و استغاثه كن به امام
زمان ، حضرت صاحب الامر صلوات اللّه عليه كه او امام زمان ماست و حجّت خداوند عالم
است بر ما، شايد كه به تو خبر دهد راه چاره بيرون رفتن از اين بليّه عظيمه را.)
آن مرد بيرون رفت و در تمام شب ، خدا را از روى خضوع عبادت كرد و گريه و تضرّع كرد
و خدا را خواند و استغاثه به حضرت صاحب الامر صلوات اللّه عليه نمود تا صبح . چيزى
نديد و به نزد ايشان آمد و ايشان را خبر داد.
و در شب دوم يكى ديگر را فرستادند، او مثل رفيق اوّل دعا و تضرّع نمود و چيزى نديد.
پس قلق و جزع ايشان زياده شد.
پس ، سومش را حاضر كردند و او مرد پرهيزكار بود و اسم او محمّد بن عيسى بود و او در
شب سوم با سر و پاى برهنه به صحرا رفت و آن شبى بود بسيار تاريك و به دعا و گريه
مشغول شد و متوسّل به حق گرديد كه آن بليّه را از مؤ منان بردارد و به حضرت صاحب
الامر صلوات اللّه عليه استغاثه نمود و چون آخر شب شد، شنيد كه مردى به او خطاب مى
نمايد كه : (اى محمّد بن عيسى ! چرا تو
را به اين حال مى بينم و چرا بيرون آمدى به سوى اين بيابان ؟)
او گفت كه : (اى مرد! مرا بگذار كه من
از براى امر عظيمى بيرون آمده ام و آن را ذكر نمى كنم مگر از براى امام خود و شكوه
نمى كنم آن را مگر به سوى كسى كه قادر باشد بر كشف آن .)
گفت : (اى محمّد بن عيسى ! منم صاحب
الامر! ذكر كن حاجت خود را !)
محمّد بن عيسى گفت : (اگر تويى صاحب
الامر، قصّه مرا مى دانى و احتياج به گفتن من ندارى .)
فرمود: (بلى ! راست مى گويى . بيرون
آمده اى از براى بليّه اى كه در خصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن توعيد و
تخويفى كه حاكم بر شما كرده است .)
محمّد بن عيسى گفت : (چون اين كلام
معجز نظام را شنيدم ، متوجه آن جانب شدم كه آن صدا مى آمد و عرض كردم : بلى ! اى
مولاى من ! تو مى دانى كه چه چيز به ما رسيده است و تو امام ما و ملاذ و پناه ما و
قادرى بر كشف آن بلا از ما.)
پس آن جناب فرمود: (اى محمّد بن عيسى !
بدرستى كه وزير لعنة اللّه عليه در خانه او درختى است از انار. وقتى كه آن درخت بار
گرفت ، او از گِل به شكل انارى ساخت و دو نصف كرد و در ميان نصف هر يك از آنها،
بعضى از آن كتابت را نوشت . انار هنوز كوچك بود بر روى درخت ، آن انار را در ميان
آن قالب گل گذاشت و آن را بست . چون در ميان آن قالب بزرگ شد، اثرى از نوشته در آن
ماند و چنين شد.
پس صباح چون به نزد حاكم رويد، به او بگو كه : (من
جواب اين بليّه را با خود آوردم ولكن ظاهر نمى كنم مگر در خانه وزير.)
پس ، وقتى كه داخل خانه وزير شويد، به جانب راست خود در هنگام دخول ، غرفه خواهى
ديد. پس به حاكم بگو كه : (جواب نمى
گويم مگر در آن غرفه .) زود است كه
وزير ممانعت مى كند از دخول در آن غرفه و تو مبالغه بكن تا آنكه به آن غرفه بالا
روى و نگذار كه وزير تنها داخل غرفه گردد زودتر از تو و تو اول داخل غرفه شو.
پس ، در آن غرفه طاقچه اى خواهى ديد كه كيسه سفيدى در آن هست و آن كيسه را بگير كه
در آن قالب گلى است كه آن ملعون ، آن حيله را در آن كرده است . پس در حضور حاكم آن
انار را در آن قالب بگذار تا آنكه حيله او معلوم گردد.
اى محمّد بن عيسى ! علامت ديگر آن است كه به حاكم بگو كه :
(معجزه ديگر ما آن است كه آن انار را چون بشكند، بغير از دود و خاكستر،
چيز ديگر در آن نخواهيد يافت و بگو اگر راستى اين سخن را مى خواهيد بدانيد، به وزير
امر كنيد كه در حضور مردم ، آن انار را بشكند و چون بشكند آن خاكستر و دود بر صورت
و ريش وزير خواهد رسيد.)
چون محمّدبن عيسى اين سخنان اعجاز نشان را از آن امام عالى شاءن و حجّت خداوند
عالميان شنيد، بسيار شاد گرديد و در مقابل آن جناب ، زمين را بوسيد و با شادى و
سرور به سوى اهل خود برگشت و چون صبح شد به نزد حاكم رفتند و محمّد بن عيسى كرد
آنچه را كه امام عليه السلام به او امر فرموده بود و ظاهر گرديد آن معجزاتى كه آن
جناب به آنها خبر داده بود.
پس حاكم متوجه محمّد بن عيسى گرديد و گفت : (اين
امور را كى به تو خبر داده بود؟)
گفت : (امام زمان و حجّت خدا بر ما.)
والى گفت : (كيست امام شما؟)
پس او از ائمه عليهم السلام هر يك را بعد از ديگرى خبر داد تا آنكه به حضرت صاحب
الامر صلوات اللّه عليه رسيد.
حاكم گفت : (دست دراز كن كه من بيعت
كنم بر اين مذهب و من گواهى مى دهم كه نيست خدايى مگر خداوند يگانه و گواهى مى دهم
كه محمّد بنده و رسول اوست و گواهى مى دهم كه خليفه بعد از آن حضرت ، بلافصل ، حضرت
اميرالمؤ منين على عليه السلام است .)
پس به هر يك از امامان بعد از ديگرى تا آخرى ايشان اقرار نمود و ايمان او نيكو شد و
امر به قتل وزير نمود و از اهل بحرين عذرخواهى كرد.
و اين قصه نزد اهل بحرين معروف است و قبر محمّدبن عيسى نزد ايشان معروف است و مردم
او را زيارت مى كنند.
مؤ لف گويد: گويا وزير ديده يا شنيده بود كه گاهى در دست شيعه يافت مى شود از اقسام
احجار نفيسه و غير نفيسه كه نقش شده در آن به يد صنع الهى چيزى كه دلالت بر حقيقت
مذهب ايشان مى كند، خواست در مقابل صنع پروردگار، نقشى پديدار كند و حق را به باطل
بپوشاند. وياءبى اللّه الاّ ان يتم نوره ... .
در مجموعه شريفه اى كه تمام آن به خط شيخ شمس الدين صاحب كرامات ، محمّد بن على
جباعى ، جدّ شيخ بهايى است و اوّل آن قصايد سبعه ابن ابى الحديد و بعد از آن مختصر
كتاب جعفريات و غير آن مذكور است كه يافت شده كه در عقيق سرخى مكتوب بود:
و بر در زرد نجفى ديده شده :
و بر نگين سياهى ديده شده :
لست من الحجارة بل جوهرالصدف
|
حال لونى لفرط حزنى على ساكن النجف
|
و شيخ استاد وحيد عصره شيخ عبدالحسين تهرانى طاب ثراه نقل كردند كه : وقتى به حلّه
رفته بودند، درختى را در آنجا با منشار، دو حصه كرده بودند، در باطن آن در هر نصفى
ديدند نقش بود به خط نسخ : لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه
على ولىّ اللّه .
حال در تهران در نزديكى از اعيان رجال دولت عليّه ايران ، الماس كوچكى است به قدر
يك عدس كه در باطن آن منقوش است : (على
) با ياى معكوس . و كلمه اى ديگر كه احتمال مى رود
(يا) باشد.
محدّث نبيل ، سيّد نعمت اللّه شوشترى در كتاب (زهرالربيع
) فرموده كه : (يافتيم در
نهر شوشتر يك سنگ كوچكى زردى كه درآورده بودند آن را حفّارها از زير زمين و نوشته
بود بر آن سنگ به رنگ همان سنگ : بسم اللّه الرحمن الرحيم لا
اله الاّ اللّه . محمّد رسول اللّه علىّ ولىّ اللّه لما قتل الحسين بن على بن ابى
طالب ، كتب بدمه على ارض حصباء وسيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون .
عالم جليل ، مير محمّد حسين سبط علامه مجلسى و امام جمعه در اصفهان ، نقل كردند كه
آن سنگ را آوردند براى مغفور شاه سليمان . پس اهل صنايع از هر قسم را حاضر كرد و بر
همه عرضه داشت . از تاءمّل و تدبّر همه تصديق كردند كه از صنعت بشر بيرون و جز خالق
بيچون كسى را آن قدرت نيست كه نقشى چنين در اين سنگ ظاهر نمايد.
پس سلطان ، آن سنگ را به انواع زيب و زيور آراست و از حلى و حرز بازوى خود قرار داد
و مقام مقتضى نقل اين گونه مطالب نيست والاّ از آن رقم بسيار و در كتب اخبار و
تواريخ متفرق . خصوص آنچه متعلّق به خون مبارك سيّدالشهداء عليه السلام است كه در
درخت و سنگ و غيره اثر آن ظاهر شده .
حكايت پنجاهم : مكتوب ناحيه مقدسه براى
شيخ مفيد
شيخ جليل ، احمد بن على بن ابيطالب الطبرسى ، در كتاب
(احتجاج )
نقل كرده كه :
وارد شد مكتوبى از ناحيه مقدّسه ، خداى تعالى حراست و رعايت فرمايد آن را، در چند
روزى كه باقى مانده بود از صفر سنه 410 بر شيخ مفيد محمّد بن محمّد بن نعمان حارثى
قدس اللّه روحه ذكر نمود رساننده آنكه برداشته بود آن را از ناحيه متّصل به حجاز و
ما تبرّكا، اوّلا نسخه را نقل مى كنيم و پس از آن به ترجمه آن به قدر فهم مى
پردازيم :
نسخه ما ينوب مناب العنوان للشيخ السديد و المولى الرشيد الشيخ المفيد ابى عبد
اللّه محمّد بن محمّد بن النعمان ادام اللّه اعزازه من متسودع العهد الماءخوذ على
العباد. نسخه ما فى الكتاب :
بسم اللّه الرحمن الرحيم
اما بعد: سلام عليك ايّها الولى المخلص فى الدين الخصوص فينا
باليقين فانّا نحمد اليك اللّه الّذى لا اله الاّ هو ونسئله الصلوة على سيّدنا
ومولانا ونبينا محمّد وآله الطاهرين ولنعلمك ادام اللّه توفيقك لنصرة الحق واجزل
مثوبتك على نطقك عنا بالصدق انّه قد اذن لنا فى تشريفك بالكتابة وتكليفك ما توديه
عنا الى موالينا قبلك اعزهم اللّه تعالى بطاعته وكفاهم المهم برعايته لهم وحراسته
فقف ايدك اللّه بعونه على اعدائه المارقين من دينه على ما نذكره واعمل فى تاديته
الى من تسكن اليه بما نرسمه ان شاء اللّه نحن وان كنا ثاوين بمكاننا النائى عن
مساكن الظالمين حسب (الّذى ) ما ارانا اللّه من الصلاح لنار لشيعتنا المؤ منين فى
ذلك ما دامت دولة الدنيا للفاسقين .
فانّا نحيط (يحيط علمنا) علما بانبائكم ولا يعزب عنا شى ء من اخباركم ومعرفتنا
بالاذى (الزلل ) الّذى اصابكم مذجنح كثير منكم الى ما كان السلف الصالح عنه شاسعا
ونبذوا العهد الماءخوذ منهم كانّهم لايعلمون وانا غير مهملين لمراعاتكم ولا ناسين
لذكركم ولولا ذلك لنزل بكم البلاء واسطلمكم لاعداء فاتقوا اللّه جل جلاله وظاهرونا
على انتبائكم من فتنة قد انافت عليكم يهلك فيها من حم اجله ويحيى عنها من ادرك امله
وهى امارة لادرار حركتها ومناقشتكم لامرنا ونهينا واللّه متم نوره ولو كره المشركون
فاعتصموا بالتقيّة من شب نار الجاهلية يحششها (عصب جمع عصتبه كغرف جمع غرفه وهو
الجباعة ) عصب اموية ويهول بها فرقة مهدوية انا زعيم بنجاة من لم يرم منكم فيها
بمواطن الخفية وسلك فى الطعن عنها السبل المرضية اذا اهل جمادى الاولى من سنتكم هذه
فاعتبروا بما يحدث فيه واستيقظوا من رقدتكم لما يكون فى (من ) الّذى يليه ستظهر لكم
من السماء آية جلية ومن الارض مثلها بالسوية ويحدث فى ارض المشرق ما يحرق ويقلق
ويغلب على ارض العراق طوايف من الاسلام مضاق بسوء فعالهم على اهله الارزاق ثم تنفرج
الغمة من بعد ببوار طاغوت من الاشرار يسر بهلاكه المتقون والاخيار ويتفق لمريدى
الحج من لافاق ما ياملونه على توفير غلبة منهم واتفاق ولنا فى تيسير حجهم على
الاختيار منهم والوفاق شان يظهر على نظام واتساق (فيعمل ) ليعمل كل امرء منكم بما
يقربه من محبتنا وليجتنب ما يدنيه من كراهتنا وسخطنا فان امرنا يبعثه فجاءة حين
لاتنفعه توبة ولاينجيه من عقابها ندم على حوبة واللّه يلهمكم الرشد ويلطف لكم فى
التوفيق برحمة ونسخة التوقيع باليد العليا على صاحبها السلام هذا كتابنا اليك ايها
الاخ الولى والمخلص فى ودنا الصفى الناصر لنا الوفى حرسك اللّه بعينه التى لاتنام
فاحتفظ به ولاتظهر على خطنا الّذى سطرناه بماله ضمناه احدا وادما فيه الى من تسكن
اليه واوص جماعتهم بالعمل عليه ان شاء اللّه تعالى وصلّى اللّه على محمّد وآله
الطاهرين .
قبل از شروع در ترجمه لازم است تنبيه بر نكته اى و آن ، آن است كه مراد از ناحيه ،
درست معلوم نشده و در كلام احدى نديدم كه متعرّض آن شود جز شيخ ابراهيم كفعمى در
حاشيه مصباح در فصل سى وششم گفته كه : ناحيه هر مكانى است كه صاحب الامر عليه
السلام در آنجا بود در غيبت صغرى و وكلاء تردد مى كردند در آنجا در نزد آن جناب و
مستندى ذكر نكرده ولكن از بعضى اخبار مى شود استفاده كرد، چنانكه على بن حسين
مسعودى در كتاب (اثبات الوصية
) روايت كرده كه امر فرمود ابومحمّد امام حسن عسكرى عليه السلام والده
خود را كه حجّ كند در سنه 259 و او را خبر كرد به آنچه به آن جناب خواهد رسيد در
سنه شصت و حاضر نمود حضرت صاحب عليه السلام را. پس به او وصيّت كرد و تسليم نمود به
آن جناب اسم اعظم را و مواريث و سلاح را و بيرون رفت مادر ابى محمّد عليه السلام با
حضرت صاحب عليه السلام به سوى مكّه و ابو على احمد بن محمّد بن مطهّر متولى بود
آنچه را كه وكيل به آن محتاج بود.
چون به بعضى از منازل رسيدند، اعراب به قافله برخوردند. پس ايشان را خبر كردند از
شدّت خوف و كمى آب . پس برگشتند اكثر مردم مگر كسانى كه در ناحيه بودند. پس ايشان
گذشتند و سالم ماندند. روايت شده كه امر رسيد بر ايشان به رفتن ولكن علماى رجال
تصريح كردند كه بر امام حسن عسكرى عليه السلام بلكه بر امام على تقى عليه السلام
نيز اطلاق مى شود صاحب ناحيه .
ترجمه مكتوب ناحيه مقدسه براى شيخ مفيد
ترجمه خلاصه آن توقيع شريف ، مضمون آنچه بجاى عنوان بود كه رسم است در اول مكاتبات
مى نويسند اين بود كه :
به برادر سديد و دوستدار رشيد، شيخ مفيد، محمّد بن محمّد النعمان كه خداوندش دائما
اعزاز فرمايد از طرف قرين الشرف امام عصر كه عهود الهيّه كه در روز الست و عالم
اظله از كافّه خلايق گرفتند در حضرتش بود به وديعت سپردند چنان تشريف خطاب مى رود
كه :
بسم اللّه الرحمن الرحيم
اما بعد، درود خداى بر تو اى دوستدار باخلوص در دين كه مخصوص است در ولايت ما به
كمال يقين ! همانا مى فرستيم به سوى تو حمد خداوندى را كه جز او خدايى نيست و
مساءلت مى كنيم كه صلوات بر سيّد ما و پيغمبر ما، محمّد صلى الله عليه و آله و آل
اطهار او بفرستد و اعلام مى فرماييم مر تو را كه خداوند توفيق تو را مستدام فرمايد
در نصرت حق و فراوان فرمايد ثواب تو را بر نشر علوم ما را.
به راستى به اين كه اذن و رخصت دادند ما را كه تو را به مكاتبه مشرف فرماييم و به
اداى احكام مكلّف داريم كه به آن شيعيان كه در حضرت تو هستند ابلاغ دارى و خداوند
ايشان را عزيز دارد به طاعت خود و كفايت مهم ايشان به رعايت و حراست لطف خويش
فرمايد.
پس واقف شو تو كه خدايت مدد دهد، به اعانت خود بر دشمنانش كه بيرون رفته اند از دين
بر آنچه ذكر مى كنم . و سعى كن در رساندن اوامر به سوى آنان كه اطمينان به ايشان
دارى بر وجهى كه ما مى نويسيم ان شاء اللّه تعالى . اگرچه سكنى داريم در مكان
خودمان كه دور است از مكان ظالمين بر حسب آنچه آن را نماينده خداى تعالى به ما از
صلاح براى ما و براى شيعه مؤ منين ما در آن مادامى كه دولت دنيا براى فاسقين است .
به تحقيق كه علم ما محيط است به خبرهاى شما و غايب نمى شود از علم ما هيچ چيز از
اخبار شما و ما داناييم به آزارى كه به شما رسيد از زمانى كه ميل كردند جماعتى از
شماها به سوى آنچه پيشينيان درست كردار از او دور بودند و عهدى كه از ايشان گرفته
شده بود، از پس پشت افكندند. گويا كه ايشان نمى دانند بدرستى كه ما اهمال در مراعات
شما نداريم و از ياد شما فراموشكار نيستيم و اگر، نه اين بود هر آينه نازل مى شد به
شما بلاى سخت و شما را دشمنان ، مستاءصل مى كردند.
پروا كنيد از خداوند جلّ جلاله و پشتوانى دهيد ما را بر بيرون آوردن شما از فتنه كه
مشرف شده است بر شما كه هلاك مى شود در آن كسى كه نزديك شد اجل او و حفظ از آن كسى
كه آرزوى خود را دريافت كرده و آن فتنه ، نشانه اى است براى حركت ما و اظهار كردن
شما براى يكديگر، امر و نهى ما را و خداوند، تمام و كامل مى كند نور خود را هر چند
كراهت داشته باشند مشركان . پس چنگ فرا زنيد در تقيّه آن فتنه . زيرا هر كه روشن
كند آتش جاهليّت را، مدد مى دهد او را قومى كه در فطرت مانند بنى اميّه اند تا
بترساند به اين آتش فتنه ، طايفه هدايت شدگان را.
و من ضامن و كفيل نجاتم براى كسى كه در آن فتنه ، طالب مكان و مكانتى نباشد و سلوك
كند در سير در او، راه پسنديده را.
چون جمادالاولى از اين سال در رسد، پس عبرت گيريد از آنچه حادث مى شود در آن و
بيدار شويد از خواب غفلت براى آنچه واقع شود در عقب آن ، زود است كه ظاهر شود در
آسمان امر ظاهرى و در زمين مثل آن با تساوى و واقع مى شود در زمين مشرق چيزى كه حزن
و قلق مى آورد و غلبه كند بعد از او بر عراق قومى كه از اسلام بيرون هستند كه به
سبب سوء كردار ايشان ، رزق بر اهل عراق تنگ مى گردد. پس از آن تفريج كرب خواهد شد
به هلاك طاغوتى از اشرار. پس مسرور شود به هلاكت اول ، اهل تقوى و اخيار و مجتمع مى
شود براى حاج در اطراف آنچه را كه طالبند با كثرت عدد و اتفاق و براى ما در آسانى
حج ايشان با اختيار و وفاق شاءنى است كه ظاهر مى شود با نظام و اتساق .
پس بايد رفتار كند هر كس از شما به آنچه نزديك مى كند او را به محبت ما و اجتناب
كند آنچه را كه موجب شود براى نزديكى سخط و كراهت ما. زيرا كه امر ما، امرى است كه
ناگاه در مى رسد. زمانى كه نفع نمى بخشد آدمى را توبه ، نجات نمى دهد او را عقاب ما
آن روز ندامت از معصيت و خداوند الهام كند رشد را به شما و لطف كند در باره شما در
جهت توفيق به رحمت خودش . صورت خط شريف كه در آن مكتوب به دست مبارك نوشته بودند كه
بر صاحب آن دست سلام باد.
اين نوشته ماست به سوى تو، اى برادر و دوستدار و مخلص باصفاى در مودّت ما و ياور با
وفاى ما ! خداوند حراست كند تو را به عين عنايت خود. او كه هرگز در خواب نرود.
پس ، حفظ كن اين نوشته را و مطلع مدار بر خطى كه ما نوشته ايم با آنچه در آن درج و
تضمين كرده ايم كسى را و ادا كن آنچه در آن است به سوى كسى كه سكون نفس به او داشته
باشى و وصيّت كن جماعت ايشان را به عمل بر وفق آن ان شاءاللّه تعالى وصلّى اللّه
على محمّد وآله الطاهرين .)
حكايت پنجاه و يكم : مكتوب ناحيه مقدّسه
براى شيخ مفيد
و نيز شيخ طبرسى در احتجاج گفته كه : وارد شد بر شيخ مفيد مكتوبى ديگر از جانب امام
عصر عليه السلام روز پنجشنبه بيست و سوم از ذى الحجّه سنه 412.
نسخة من عبداللّه المرابط فى سبيله الى ملهم الحق و دليله :
بسم اللّه الرحمن الرحيم
سلام عليك ايّها العبد الصالح الناصر للحقّ الداعى اليه بكلمة الصدق .
فانّا نحمد اليك اللّه الّذى لا اله الاّ هو الهنا واله
ابائنا الاولين ونسئله الصلوة على سيّدنا ومولانا محمّد صلى الله عليه و آله خاتم
النبيين واهل بيته الطيبين الطاهرين .
و بعد: فقد كنا نظرنا مناجاتك عصمك اللّه تعالى بالسبب الّذى وهبه لك من اوليائه
وحرسك من كيد اعدائه وشفعنا ذلك الان من مستقر لنا ناصب فى شمراخ من بهماء صرنا
اليه آنفا من غماليل الجاءنا اليه السباريت من الايمان ويوشك ان يكون هبوطنا منه
الى صحيح من غير بعد من الدهر ولا تطاول من الزمان .
وياتيك نباء منا بما يتجدد لنا من حال فتعرف بذلك ماتعتمده من الزلفة الينا
بالاعمال واللّه موفقك لذلك برحمته فلتكن .
حرسك اللّه بعينه الّتى لاتنام اءن تقابل لذلك فتنة نفوس قوم حرست باطلا لاسترهاب
المبطلين ينبهج لدمارها المؤ منون ويحزن لذلك المجرمون .
وآية حركتنا من هذه اللوثه حادثه بالحرم المعظم من رجس منافق مذمم مستحل للدم
المحرم يعمد بكيده اهل الايمان ولايبلغ بذلك غرضه من الظلم لهم والعدوان لاننا من
وراء حفظهم بالدعا الّذى لايحجب عن ملك الارض والسماء فلتطمئن بذلك من اوليائنا
القلوب وليثقوا بالكفاية وان راعتهم به الخطوب والعاقبة لجميل صنع اللّه تكون حميدة
لهم ما اجتنبوا المنهى عنه من الذنوب ونحن نعهد اليك ايها الولىّ المجاهد فينا
الظالمين ايّدك اللّه بنصره الّذى ايّد به السلف من اوليائنا الصالحين انّه من اتقى
ربّه من اخوانك فى الدين واخرج ما عليه الى مستحقه كان امنا من فتنتها المبطلة
ومحنتها المظلمة المضلة ومن بخل منهم بما اعاده اللّه من نعمته على من امر بصلته
فانّه يكون خاسرا بذلك لا ولاه و آخرته ولو اشياعنا وفقهم اللّه لطاعته على اجتماع
من القلوب فى الوفاء بالعهد عليهم لما تاءخر عنهم اليمن بلقائنا والفعجلت لهم
السعادة بمشاهدتنا على حق المعرفة وصدقها منهم بنا فما يحبسنا عنهم الاّ ما يتصل
بنا مما نكرهه و لانؤ ثره منهم واللّه المستعان وهو حسبنا ونعم الوكيل وصلواته على
سيّدنا البشير النذير محمّد واله الطاهرين وسلم وكتب فى غرة شوال من سنة اثنى عشر و
اربعماءة نسخة التوقيع باليد العليا صلوات اللّه على صاحبها هذا كتابنا اليك ايها
الولى الملهم للحق العلى باملائنا وخط ثقتنا فاخفه عن كل احد واطوه واجعل له نسخة
يطلع عليها من تسكن الى امانته من اوليائنا شملهم اللّه ببركتنا ان شاءاللّه تعالى
والحمد للّه والصلوة على سيّدنا محمّد واله الطاهرين .
ترجمه خلاصه فرمان همايون از جانب بنده خدا كه مجاهده مى فرمايد در سبيل او به سوى
كسى كه الهام شده به حق و سليل او:
ترجمه مكتوب ناحيه مقدسه براى شيخ مفيد
بسم اللّه الرحمن الرحيم
سلام بر تو اى بنده شايسته ! يارى كننده حق كه دعوت مى كنى به سوى او به كلمه صدق .
پس ، بدرستى كه ما مى فرستيم به سوى تو حمد خداوندى را كه نيست خدايى جز او،
پروردگار ما و پروردگار پدرهاى پيشنييان ما و مساءلت مى كنيم او را كه صلوات فرستد
بر سيّد و مولاى ما، محمّد خاتم النبيين و بر اهل بيت طيبين طاهرين آن حضرت .
و بعد، پس بدرستى كه ما دانسته بوديم مناجات تو را. حفظ كند خداوند، تو را به وسيله
اى كه بخشيده است به تو از اولياى خود. و حراست بفرمايد تو را به آن سبب از كيد
اعداى خود و شفيع كرديم در حضرت خود، تو را الا ن از منزلگاه خودمان كه شعبى است در
سر كوه در سر بيابانى كه كسى به آن راهى ندارد كه منتقل شديم به آن شعب در اين
زوديها از واديهاى درخت دار با نضارت و غزارت ، ملجاء داشته ما را به آن شعب فرود
آمدن جماعتى كه فقيرند از ايمان (كه كنايه از منزل كردن ظالمين در آن منزل است ) و
زود است كه نازل شويم از آن سر كوه به سوى زمينى مسطح بدون دورى از روزگار و طول
كشيدنى از زمان .
و مى آيد تو را خبرى از جانب ما به آنچه تازه مى شود از احوال ما. پس مى شناسى به
واسطه آن ، آنچه اعتماد كنى بر او از تقرب به سوى ما به اعمال و خدا توفيق دهنده تو
است در اين كار به رحمت خود. پس مقدور و كاين است .
خداوند، حراست كند تو را به چشمى كه در خواب نمى رود، اينكه مقابل مى شود او را
فتنه اى كه موجب هلاكت نفوسى مى شود كه صيد كرده اند يا كاشته اند باطل را به جهت
ترس دادن و جلب كردن اهل باطل ، كه مبتهج مى شوند براى دمار آن نفوس مؤ منين و
محزون مى گردند براى آن مجرمين .
و علامت حركت ما از اين راه تنگ ، حادثه اى است كه واقع مى شود از مكّه معظمه از
رجسى منافق و مذموم كه حلال مى شمارد خونهاى حرام را كه در حزن مى شوند به سبب كيد
او، اهل ايمان و نمى رسد او به آن خروج كردن ، مقصود خود را از ظلم و عدوان . چرا
كه ما در عقب حفظ ايشان هستيم به دعايى كه محجوب نمى ماند از پادشاه زمين و آسمان .
پس بايد مطمئن شود به دعاى ما، قلوب دوستداران ما و بايد واثق شوند به كفايت
خداوند، اگر چه بترساند ايشان را به واسطه دشمنان بلاهايى سخت . و عاقبت به واسطه
صنع جميع كردگار محمود خواهد شد براى ايشان ، مادام كه اجتناب كنند آنچه نهى شده از
گناهان را.
وما عهد مى كنيم به سوى تو، اى دوستدار با خلوص ! كه مجاهده مى كنى در راه ما با
ظالمان كه تاءئيد فرمايد خداوند، تو را به نصرتى كه مؤ يّد داشته به آن پيشينيان از
اولياى نيكوكار ما را، به اينكه هر كس پروا كند پروردگار خود را از برادران تو در
دين و بيرون رود از عهده آنچه بر ذمّه اوست از حقوق واجبه به سوى اهل استحقاق ، در
امان خواهد بود از فتنه اى كه صاحب باطل است و از محنتهاى تاريك او كه موجب ضلالت
است .
و هر كس بخل كند از ايشان ، به آنچه خداوند عطا فرموده از نعمت خود بر آنچه خداوند
امر كرده به صله و نگهدارى او، پس بدرستى كه آن بخل كننده ، زيانكار خواهد بود به
بخل براى دنيا و آخرت خود و اگر چنانچه شيعيان ما، خداوند توفيق دهد ايشان را براى
طاعت خود، با دلهاى مجتمع فراهم آمده بودند در وفاى به عهدى كه مكتوب است بر ايشان
، هر آينه تاءخير نمى افتاد از ايشان يمن ملاقات ما و تعجيل مى كرد به سوى ايشان ،
سعادت مشاهده ما با كمال معرفت صادق به ما.
پس محجوب نمى دارد ما را از ايشان ، مگر آنچه مى رسد به ما از امورى كه كراهت داريم
و نمى پسنديم از ايشان و از خداوند استعانت مى طلبيم و او بس است و بهتر وكيلى است
و صلوات او بر سيّد ما كه بشير و نذير است ، محمّد وآل طاهرين او و خداوند سلام
بفرستد بر ايشان . و نوشت در غرّه شوال از سال 412.)
صورت خط شريف كه به دست مبارك در آن مكتوب رقم فرمود، كه بر صاحب آن دست درود باد!:
(اين نوشته ماست به سوى تو، اى دوستار
الهام شده به حق بلند مرتفع كه به املاء و بيان ماست و خط امين ما !
پس ، مخفى بدار آن را از هر كس و درهم پيچ آن را و قرار ده براى آن نسخه اى كه
مطّلع بسازى بر آن كسى را كه مطمئن به امانت او باشى از دوستداران ما. خداوند مشمول
فرمايد ايشان را به بركت ما ان شاء اللّه و الحمدللّه و صلوات بر سيّد ما محمّد و
آل طاهرين او.)
چند مطلب متعلّق به دو فرمان مبارك
مذكور
مؤ لف گويد: چند تنبيه است متعلّق به اين دو فرمان مبارك كه ناچاريم از اشاره به
آنها:
اوّل : آنكه آنچه از ظاهر كتاب احتجاج شيخ طبرسى معلوم مى شود آن است كه آنچه از
جانب حضرت حجّت عليه السلام رسيد براى شيخ رحمه الله دو مكتوب بود كه به خط بعضى از
خواص آن جناب بود. هر مكتوبى را به خط شريف مزين فرمودند و به چند سطرى اظهار زيادى
لطف فرمودند. ولكن در كلمات جمله اى از علماء تعبير به لفظ توقيعات واقع شده كه
ظاهر مى شود از آنكه توقيع ، زياده از دو بوده ، چنانچه در لؤ لؤ گفته بعد از ذكر
ابياتى كه به خط حضرت عليه السلام بر سر قبر شيخ ديده شد كه اين بعيد نيست بعد از
بيرون آمدن آنچه بيرون آمد از آن جناب از توقيعات براى شيخ مذكور. الخ .
استاد اكبر، علامه بهبهانى در تعليقه فرمود: ذكر فى الاحتجاج
توقيعات عن الصاحب عليه السلام فى جلالته ، الخ . و هكذا.
شايد اصل مكتوب و خط مبارك را متعدد حساب كردند و شيخ يوسف نقل كرده از عالم متبحّر
يحيى بن بطريق حلى صاحب كتاب عمده كه از علماى ماءة خامسه است كه او در رساله نهج
العلوم الى نفى المعدوم گفته كه :
حضرت صاحب عليه السلام سه مكتوب فرستادند براى شيخ ، در هر سالى يكى و بنا بر قول
او، يك مكتوب از ميان رفته و ذكرى از آن در كتب موجوده نيست .
دوم : شيخ طبرسى در اوّل كتاب احتجاج گفته كه : (ما
ذكر نمى كنيم اسانيد اخبارى كه در اين كتاب نقل مى كنيم يا به جهت وجود اجماع بر آن
يعنى بر صحّت خبر يا به جهت موافقت آن خبر يا ادله عقليّه يا به جهت اشتهار آن در
سير و كتب مخالف و مؤ الف يعنى در اين كتاب نقل نمى كنيم از اخبار، مگر آنچه را كه
موافق اجماع با دليل عقل باشد يا مشهور در كتب فريقين و اين دو مكتوب را به نحو جزم
خبر مى دهد كه از جانب آن حضرت عليه السلام وارد شد، نه به ترديد و احتمال به اينكه
بگويد روايت شده يا نقل كردند.
اگر چنين هم مى گفت ، باز معتبر بود حسب وعده اى كه در اوّل كتاب كرده . پس آن دو
مكتوب بايد اجماع بر روايت آن محقق شده يا مشهور شده باشد در كتب . شيخ يحيى بن
بطريق حلى در رساله مذكوره فرموده كه از براى تزكيه و توثيق شيخ ، دو طريق است . تا
اينكه مى گويد: دوم آن چيزى است كه مختص است به شيخ و آن چيزى است كه روايت كرده
اند آراء كافه شيعه و تلقّى نمودند آن را به قبول اينكه مولاى ما صاحب الزمان صلوات
اللّه عليه وآله سه كتاب نوشتند به سوى او و بعد از ذكر عناوين كتب گفته كه اين
تمام ترين مدح و تزكيه است و پاكيزه ترين ثنا و ستودن است به قول امام امّت و خلف
ائمه عليهم السلام . انتهى .
پس به ظاهر نص اين دو شيخ معظم ، اين دو مكتوب ، مشهور و مقبول بوده در نزد اصحاب و
در روايت آن تاءملى نفرمودند و اين نشود مگر آنكه از مبلّغ و رساننده آن علامت صدق
و شاهد قاطعى ديده باشند، چنانكه خود آن شخص حامل نيز بايد واقف شده باشد بر آيت و
علامتى بر بودن آنها از آن جناب عليه السلام و بى اين شواهد و آيات چگونه مى شود كه
اصحاب آن را تلقى كنند و قبول نمايند و به جزم نسبت دهند آنها را به آن جناب عليه
السلام .
و بحر العلوم در رجال خود به اين نكته اشاره فرموده ، چنانكه بيايد كلام ايشان با
اشكالى ديگر و رفع آن در باب آينده .
سوم : در توقيع اول اشاره به ذكر چند علامت از علامات ظهور خود فرمودند، خواستم در
مقام شرح آن برآيم . بعد از تاءمل به نظر رسيد كه توضيح آن متوقف است بر ذكر بسيارى
از اخبار مشتمل بر آيات و علامات و به تطبيق آيات مذكوره با بعضى از موجود در آنها
به حدس و تخمين ممنوع .
علاوه چندان فايده در ذكر اصل آنها نيست ، چه با كثرت اختلاف و تعارض در ميان آنها
كه جمع ظاهر آنها متعسّر بلكه متعذّر است و معارضه آنها با آيات و علامات روز قيامت
و اختلاف روات اين دو صنف آيات را در ميان يكديگر و احتمال تغيير و تبديل در اصل يا
در ظاهر و صفات تمام آنها حتى آن رقم كه در اخبار آن را از محتومات شمرند، چنانچه
در خبرى صريح كه بيايد در باب يازدهم كه آنها را نيز قابل بداء دانستند و معلوم مى
شود مراد از محتوم ، ظاهر آن نيست و نبودن ثمره علمى و عملى در آن اولى ، ترك تعرض
آنها است و دعاى تعجيل فرج و انتظار ظهور در هر آن ، چنانچه بيايد در باب دهم .
فان اللّه يفعل ما يشاء.
حكايت پنجاه و دوم : مرثيه منسوب به
حضرت عليه السلام درباره شيخ
مفيد رحمهالله
شهيد ثالث ، قاضى نور اللّه در (مجالس
المؤ منين ) گفته : اين چند بيت منسوب
است به حضرت صاحب الامر عليه السلام كه در مرثيه جناب شيخ مفيد گفته اند كه در قبر
او نوشته ديده اند:
ان كنت قد غيبت فى جدث الثرى
|
فالعلم و التوحيد فيك مقيم
|
و اشكال در علم به اينكه اين ابيات از آن جناب است ، مثل اشكال سابق است و جواب ،
همان جواب است .
حكايت پنجاه و سوم : ابوالقاسم جعفر
قولويه
قطب راوندى در كتاب (خرايج
) از ابوالقاسم ، جعفربن محمّد قولويه روايت نموده كه گفت : در سال 337
كه آن سالى است كه قرامطه ، حجرالاسود را به جاى خود بردند، من به بغداد رسيدم و
تمام همّتم مصروف به اين بود كه خود را به مكّه رسانم و واضع حجر را به مكان خود
ببينم ! زيرا در كتب معتبره ديده بودم كه : (البته
معصوم و امام وقت ، آن را به جاى خود نصب مى كند.)
چنان كه در زمان حجاج ، امام زين العابدين عليه السلام نصب كرده بود.
اتفاقا بيمار شده بودم بيمارى صعب ، چنانكه اميد از خود قطع كردم و دانستم كه به آن
نمى توانم رسيد، ابن هشام (نام شخصى ) را نايب خود كردم و عرضه داشتى نوشتم و مهر
بر آن نهادم . در آنجا از مدت عمر خود پرسيده بودم و اين كه :
(آيا از اين مرض از دنيا مى روم يا مهلتى هست ؟)
و به او گفتم كه : (التماس آن است كه
جهد كنى كه هر كه را ببينى كه حجر الاسود را به جاى خود گذاشت ، اين رقعه را به او
برسانى و جِدّ در اين امر به فعل آورى .)
ابن هشام گفت : چون به مكّه رسيدم ، ديدم كه خدّام بيت الحرام عازم آنند كه نصب حجر
نمايند.
مبلغى كلّى به چند كس دادم كه قبول كردند كه مرا در آن ساعت در آنجا، جا دهند و كسى
را با من همراه كردند كه از من خبردار باشد و ازدحام خلق را از من دفع كند.
ديدم كه هر چند فوج فوج و طبقه طبقه و طايفه طايفه از هر قسمى كه آمدند و خواستند
كه حجر را بر جاى خود گذارند ديدم كه حجر مى لرزد و مضطرب مى شود و هر حيله كه مى
كند قرار نمى گيرد تا آنكه جوانى گندم گون خوشروى آمد و حجر را به تنهايى برداشت و
بر جاى گذاشت و حجر هيچ نلرزيد و او حجر را بر جاى خود محكم ساخت و از ميان خلق
بيرون آمد و من از جاى خود جستم و چشم بر او دوختم . سر در عقبش نهادم و از كثرت
ازدحام و واهمه اين كه مبادا از من غايب شود و به سبب دور كردن مردم از خود و
برنداشتن چشم از او، نزديك شد كه عقلم زايل شود تا آنكه اندكى هجوم خلق كم شد.
ديدم كه ايستاد و به من ملتفت شد و فرمود كه : (رقعه
را بده !)
چون رقعه را دادم بى آنكه نگاه كند، گفت : (در
اين مرض بر تو خوفى نيست و آن امر ناگزير كه از آن چاره نيست ، در سال 367 بر تو
واقع خواهد شد.)
مرا از دهشت و هيبت او زبان از كار رفت و طاقت حرف زدن نداشتم تا از نظرم غايب شد.
خبر به ابوالقاسم رسانيدم و ابوالقاسم تا آن سال زنده بود و در آن سال وصيّت نمود.
كفن و قبر خود را مهيا كرد و منتظر بود تا بيمار شد.
يارانى كه به عيادتش آمدند، گفتند: (شفاى
تو اميد داريم . مرض تو آنقدرها نيست .)
گفت : (نه ! چنين است وعده اى كه به من
دادند، رسيده است و مرا بعد از اين اميدى به حيات نيست .)
و در آن مرض به رحمت حق واصل شد.
حكايت پنجاه و چهارم : ابوالحسن شعرانى
شيخ جليل ، منتجب الدين على بن عبيد اللّه بن بابويه ، در كتاب منتخب گفته كه :
(ابوالحسن على بن محمّد بن ابى القاسم
العلوى الشعرانى ، عالم صالحى است و او مشاهده نموده امام عليه السلام را و روايت
مى كند از آن جناب ، احاديثى .)
حكايت پنجاه و پنجم : شيخ طاهر نجفى
صالح متّقى ، شيخ محمّد طاهر نجفى كه سالهاست خادم مسجد كوفه و با عيال در همان جا
منزل دارد و غالب اهل علم نجف اشرف كه به آنجا مشرّف مى شوند، او را مى شناسند و
تاكنون از او، غير از حُسن و صلاح چيزى نقل نكردند و خود سالهاست او را مى شناسم به
همين اوصاف و بعضى از علماى متقين كه مدّتها در آنجا معتكف بوده اند، به غايت از
تقوا و ديانت او ذكر مى فرمودند.
او حال ، اعمى از هر دو چشم و به حال خود مبتلا و همان عالم ، قضيّه اى از او نقل
فرمود. در سال گذشته در آن مسجد شريف از او جويا شدم .
گفت : در هفت يا هشت سال قبل به واسطه تردّد نكردن زوّار و محاربه ميان دو طايفه
ذكرو و شمرت در نجف ، كه باعث انقطاع تردّد اهل علم شد به آنجا، امر زندگانى بر من
تلخ شد. زيرا ممرّ معاش ، منحصر بود در اين دو طايفه ؛ با كثرت عيال خود و بعضى
ايتام كه تكفّل آنها با من بود.
شب جمعه اى بود. هيچ قوت نداشتيم و اطفال از گرسنگى ناله مى كردند. بسيار دلتنگ شدم
و غالبا مشغول به بعضى از اوراد و ختوم بودم در آن شب كه سوء حال به نهايت رسيده
بود. رو به قبله ميان محلّ سفينه كه معروف به جاى تنور است و دكّة القضا، نشسته
بودم و شِكوه حال خود به سوى قادر متعال مى نمودم و اظهار رضامندى به آن حالت فقر و
پريشانى مى كردم و عرض كردم كه : (چيزى
به از آن نيست كه روى سيّد ومولاى مرا به من بنمايى و غير از آن چيزى نمى خواهم .)
ناگاه خود را بر سر پا ايستاده ديدم و در دست سجّاده سفيدى بود و دست ديگر در دست
جوان جليل القدرى كه آثار هيبت و جلال ازاو ظاهر بود و لباس نفيسى مايل به سياهى در
بر داشت كه منِ ظاهربين ، اوّل به خيال افتادم كه يكى از سلاطين است ، لكن عمّامه
در سر مبارك داشت و نزديك او شخص ديگرى بود كه جامه اى سفيد در بر داشت . به اين
حال راه افتاديم به سمت دكّه نزديك محراب .
چون به آنجا رسيديم آن شخص جليل كه دست من در دست او بود، فرمود:
يا طاهر! افرش السّجاده . اى طاهر! سجّاده را فرش كن .
پس آن را پهن نمودم و ديدم سفيد است و مى درخشد و جنس او را نشناختم و بر او چيزى
نوشته بود به خط جلى و من آن را رو به قبله فرش كردم با ملاحظه انحرافى كه در مسجد
است .
پس فرمود : (چگونه پهن كردى آن را؟)
و من از هيبت آن جناب بى خود شده بودم و از دهشت و بى شعورى گفتم :
فرشْتُها بطول و العرض .
فرمود: (اين عبارت را از كجا گرفتى ؟)
اين كلام از زيارت است كه زيارت مى كنند به آن قائم عجّل اللّه فرجه را.
پس در روى من تبسم كرد و فرمود: (براى
تو اندكى است از فهم !)
پس ايستاد بر آن سجاده و تكبير نماز گفت و پيوسته نور و بهاى او زياد مى شود و
تُتُق مى زد به نحوى كه ممكن نبود نظر به روى مبارك آن جناب .
و آن شخص ديگر در پشت سر آن جناب ايستاد و به قدر چهار شبر متاءخر بود. پس هر دو
نماز خواندند و من در رو به روى ايشان ايستاده بودم . پس در دلم از امر او چيزى
افتاد و فهميدم از آن اشخاص كه من گمان كردم ، نيست . چون از نماز فارغ شدند، آن
شخص را ديگر نديدم و آن جناب را ديدم بر بالاى كرسى مرتفعى كه تقريبا چهار ذراع
ارتفاع داشت و سقف داشت و بر او بود از نور آنقدر كه ديده را خيره مى كرد. پس
متوجّه من شد و فرمود: (اى طاهر! كدام
سلطان از اين سلاطين گمان كردى مرا؟)
گفتم : (اى مولاى من ! تو سلطان
سلاطينى و سيّد عالمى و تو از اينها نيستى .)
پس فرمود: (اى طاهر! به قصد خود رسيدى
. پس چه مى خواهى ؟ آيا رعايت نمى كنم شما را هر روز؟ آيا عرض نمى شود بر ما، اعمال
شما؟)
و مرا وعده نيكويى حال و فرج از آن تنگى داد.
در اين حال ، شخصى داخل مسجد شد از طرف صحنِ مُسلم كه او را به شخص و اسم مى شناختم
و او كردار زشت داشت . پس آثار غضب بر آن جناب ظاهر شد و روى مبارك به طرف او كرد
و عِرق هاشمى در جبهه اش هويدا شد.
فرمود : (اى فلان ! به كجا فرار مى كنى
؟ آيا زمين از آنِ ما نيست و آسمان از آنِ ما نيست ؟ كه مجرى است در آنها احكام ما
و تو را چاره نيست از آنكه در زير دست ما باشى ؟)
آنگاه به من توجه كرد و تبسّم فرمود و فرمود: (اى
طاهر! به مراد خود رسيدى . ديگر چه مى خواهى ؟)
پس به جهت هيبت آن جناب و حيرتى كه برايم روى داد، از جلال عظمت او نتوانستم تكلّم
كنم . پس اين كلام را دفعه دوم فرمود و شدت حال من به وصف نمى آمد. پس نتوانستم
جوابى گويم و سؤ الى از جنابش نمايم ! پس به قدر چشم برهم زدنى نگذشت كه خود را
تنها در ميان مسجد ديدم ؛ كسى با من نبود. به طرف مشرق نگريستم . فجر را ديدم طالع
شده .
شيخ طاهر گفت : (با آنكه چند سال است
كور شدم و باب بسيارى از راه معاش بر من مسدود شده كه يكى از آنها خدمت علما و طلاب
بود كه به آنجا مشرّف مى شوند، حسب وعده آن حضرت از آن تاريخ تا حال ، الحمد للّه ،
در امر معاشم گشايش شده و هرگز به سختى و ضيق نيفتادم .)
حكايت پنجاه و ششم : شيخ طاهر نجفى
و نيز نقل كرد از بعضى علماى نجف اشرف كه به آنجا مى آمدند و من خدمت مى كردم و
گاهى از ايشان چيزى مى آموختم ، وقتى وردى به من تعليم فرمود و من به قدر دوازده
سال ، شب جمعه در يكى از حجرات مسجد نشسته ، آن ورد را مى خواندم و متوسّل به حضرت
رسول و آل طاهرين صلوات اللّه عليهم بودم ، به ترتيب تا نوبت رسيد به امام عصر عليه
السلام .
شبى به عادت مشغول ورد خودم بودم كه ناگاه شخصى داخل شد بر من و فرمود:
(چه خبر است ولول ولول بر لب ؟ هر دعايى را حجابى است . بگذار تا حجاب
برخيزد و همه با هم مستجاب شود.)
و بيرون رفت به طرف صحن مسلم و من بيرون آمدم و كسى را نديدم .
حكايت پنجاه و هفتم : اسكندر بن دربيس
آية اللّه علامه حلّى در كتاب (ايضاح
الاشتباه ) فرموده كه : يافتم به خط
صفى الدّين بن محمّد كه فرمود: خبر داد مرا برهان الدين قزوينى وفقه اللّه تعالى كه
فرمود: شنيدم سيّد فضل اللّه راوندى مى فرمايد كه : وارد شد اميرى كه او را عكبر مى
گفتند.
پس يكى از ماها گفت : (اين عكبَر است .)
(به فتح عين )
پس سيّد فرمود: (نگوييد چنين ، بلكه
عُكُبر. (به ضم عين و با) و هم چنين است شيخ اصحاب ما هارون بن موسى التعُلكبُرى كه
به ضم عين و با است .)
و فرمود: (در قريه اى از قراى همدان كه
آن را ورشيد مى گويند، اولاد اين عُكبُر هستند كه از ايشان است اسكندر بن دربيس بن
عُكبُر و او از امراى صالحين بوده ، از كسانى كه ديد حضرت قائم عليه السلام را چند
دفعه .)
نيز نقل كرد از سيّد فضل اللّه كه عُكبُر و ماوى و دبيان و دربيس ، امراى شيعه
بودند در عراق و وجوه ايشان و متقدّم ايشان از كسانى كه عقد مى شد خنصر (يعنى انگشت
كوچك ) بر او اسكندرى است كه پيش ذكر شد. انتهى .
و مراد از عقد خنصر بر او، مقام بزرگى و جلالت قدر اوست در نزد خلق كه هرگاه
بخواهند بزرگان را بشمارند، ابتدا به او كنند. چه رسم است كه مردم در مقام شمردن با
انگشتان ، ابتدا به انگشت كوچك كنند او را اولا عقد كنند.
عالم جليل ، شيخ منتجب الدين در رجال خود فرموده :
(امير زاهد صارم الدين اسكندر بن دربيس بن عُكبُر و رشيدى خرقانى از
اولاد مالك بن حارث اشتر نخعى صالح و ورع وثقه است .)
و نيز در آنجا فرموده : (اُمراى زهاد
تاج الدين محمود و بهاء الدين مسعود و شمس الدين محمّد فرزندان امير زاهد صارم
الدين اسكندر بن دربيس فقهاى صلحايند و آن سه نفر كه در ايضاح از ايشان نقل كرده از
اعيان علما و بزرگان فقها و محدثين و صاحب تصانيف معروفه اند.)
حكايت پنجاه و هشتم : ابوالقاسم حاسمى
عالم فاضلِ خبير، ميرزا عبداللّه اصفهانى ، تلميذ علاّمه مجلسى ، در فصل ثانى از
خاتمه قسم اوّل كتاب (رياض العلما)
فرموده است كه : شيخ ابوالقاسم بن محمّد بن ابى القاسم حاسمى ، فاضل عالم كامل
معروف به حاسمى است و از بزرگان مشايخ اصحاب ما است .
ظاهر آن است كه او از قدماى اصحاب است و امير سيّد حسين عاملى معروف به مجتهد،
معاصر سلطان شاه عبّاس ماضى صفوى ، فرموده در اواخر رساله خود كه : تاءليف كرده در
احوال اهل خلاف در دنيا و آخرت در مقام ذكر بعضى از مناظرات واقعه ميان شيعه و اهل
سنّت به اين عبارت كه دوم از آنها حكايت غريبه اى است كه واقع شده در بلده طيّبه
همدان ، ميان شيعه اثنى عشرى و ميان شخصى سنّى كه ديدم آن را در كتاب قديمى كه
محتمل است حسب عادت تاريخ كتابت آن سيصد سال قبل از اين باشد و مسطور در آن كتاب به
اين نحو بود كه :
واقع شد ميان بعضى از علماى شيعه اثناعشريّه كه اسم او، ابوالقاسم بن محمّد بن ابى
القاسم حاسمى است و ميان بعضى از علماى اهل سنّت كه اسم او رفيع الدين حسين است ،
مصادقت و مصاحبت قديمه و مشاركت در اموال و مخالطت در اكثر احوال و در سفرها.
و هر يك از اين دو، مخفى نمى كردند مذهب و عقيده خود را بر ديگرى و بر سبيل هزل
نسبت مى داد ابوالقاسم ، رفيع الدين را به نصب ، يعنى مى گفت به او، ناصبى و نسبت
مى داد رفيع الدين ، ابوالقاسم را به رفض و ميان ايشان در اين مصاحبت ، مباحثه در
مذهب واقع نمى شد. تا آنكه اتفاق افتاد در مسجد بلده همدان كه آن مسجد را مسجد عتيق
مى گفتند، صحبت ميان ايشان و در اثناى مكالمه ، تفضيل داد رفيع الدين حسين ، فلان و
فلان را بر اميرالمؤ منين على عليه السلام و ابوالقاسم ، رد كرد رفيع الدين را و
تفضيل داد اميرالمؤ منين على عليه السلام را بر فلان و فلان و ابوالقاسم استدلال
كرد براى مذهب خود به آيات و احاديث بسيارى و ذكر نمود مقامات و كرامات و معجزات
بسيارى كه صادر شد از آن جناب و رفيع الدين عكس نمود قضيّه را بر او استدلال كرد
براى تفضيل ابى بكر بر على عليه السلام به مخالطت و مصاحبت او در غار و مخاطب شدن
او به خطاب صدّيق اكبر در ميان مهاجرين و انصار.
نيز گفت كه : (ابوبكر مخصوص بود ميان
مهاجرين و انصار به مصاهرت و خلافت و امامت .)
و نيز رفيع الدين گفت : (دو حديث است
از پيغمبر صلى الله عليه و آله كه صادر شده در شاءن ابى بكر. يكى آنكه :
(تو به منزله پيراهن منى ... الخ .)
و دومى كه : (پيروى كنيد به دو نفر كه
بعد از منند: ابى بكر و عمر.)
ابوالقاسم شيعى بعد از شنيدن اين مقال از رفيع الدين گفت :
(به چه وجه و سبب تفضيل مى دهى ابوبكر را بر سيّد اوصيا و سند اولياء و
حامل لواء وبر امام جن و انس و قسيم دوزخ و جنّت ؟ و حال آنكه تو مى دانى كه آن
جناب ، صدّيق اكبر و فاروق ازهر است ، برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و زوج
بتول .
و نيز مى دانى كه آن جناب ، وقت فرار رسول خدا به سوى غار از ظلمه و فجره كفّار،
خوابيد بر فراش آن حضرت و مشاركت نموده با آن حضرت در حالت عسر و فقر.
و سدّ فرمود رسول خدا درهاى صحابه را از مسجد، مگر باب آن جناب را.
و برداشت على عليه السلام را بر كتف شريف خود به جهت شكستن اصنام در اوّل اسلام .
و تزويج فرمود حق جلّ و علا، فاطمه را به على عليهما السلام در ملا اعلى .
و مقاتله نمود با عمر و بن عبدود و فتح كرد خيبر را و شرك نياورد به خداى تعالى
بقدر به هم زدن چشمى ، به خلاف آن سه .
و تشبيه فرمود رسول خدا صلى الله عليه و آله على عليه السلام را به چهار پيغمبر، در
آن جا كه فرمود: (هر كه خواهد نظر كند
به سوى آدم در علمش و به سوى نوح در فهمش و به سوى موسى در شدّتش و به سوى عيسى در
زهدش ، پس نظر كند به سوى على بن ابيطالب عليه السلام .)
و با وجود اين فضايل و كمالات ظاهره باهره و با قرابتى كه با رسول خدا صلى الله
عليه و آله دارد و با برگردانيدن آفتاب براى او، چگونه معقول و جايز است تفضيل ابى
بكر بر على عليه السلام ؟)
چون رفيع الدين استماع نمود اين مقاله را از ابى القاسم كه تفضيل مى دهد على عليه
السلام را بر ابى بكر، پايه خصوصيّتش با ابوالقاسم منهدم شد وبعد از گفتگويى چند،
رفيع الدين به ابى القاسم گفت : (هر
مردى كه به مسجد بيايد، پس هر چه حكم كند از مذهب من يا مذهب تو، اطاعت مى كنيم .)
چون عقيده اهل همدان بر ابوالقاسم مكشوف بود، يعنى مى دانست كه از اهل سنّت اند،
خايف بود از اين شرطى كه واقع شد ميان او و رفيع الدين . لكن به جهت كثرت مجادله و
مباحثه قبول نمود ابوالقاسم ، شرط مذكور را و با كراهت راضى شد.
بعد از قرار شرط مذكور، بدون فاصله وارد شد جوانى كه ظاهر بود از رخسارش آثار جلالت
و نجابت و هويدا بود از احوالش كه از سفر مى آيد و داخل شد در مسجد و طوافى كرد در
مسجد و بعد از طواف آمد به نزد ايشان .
رفيع الدين از جابرخاست در كمال اضطراب و سرعت و بعد از سلام به آن جوان سوال كرد و
عرض نمود امرى را كه مقرّر شد ميان او و ابوالقاسم و مبالغه بسيار نمود در اظهار
عقيده خود براى آن جوان و قسم مؤ كّد خورد و او را قسم داد كه عقيده خود را ظاهر
نمايد بر همان نحوى كه در واقع دارد و آن جوان مذكور بدون توقف اين دو بيت را
فرمود:
الم تر ان السيف يزرى بحده
|
مقالك هذا السيف احد من العصا
|
و چون جوان از خواندن اين دو بيت فارغ شد و ابوالقاسم و رفيع الدين در تحيّر بودند
از فصاحت و بلاغت او، خواستند كه تفتيش نمايند از حال آن جوان كه از نظر ايشان
غايب شد و اثرى از او ظاهر نشد.
رفيع الدين چون مشاهده نمود اين امر غريب عجيب را، ترك نمود مذهب باطل خود را و
اعتقاد كرد مذهب حق اثنى عشرى را.
صاحب رياض پس از نقل اين قصه از كتاب مذكور فرموده كه :
(ظاهرا آن جوان ، حضرت قائم عليه السلام بوده .)
و مؤ يّد اين كلام است آنچه خواهيم گفت در باب نهم و اما دو بيت مذكور پس با تفسير
و زيادتى در كتب علما موجود است به اين نحو:
فلست اقول التبرا على من الحصا
|
اذا انا فضلت الامام عليهم
|
الم ترا ان السيف يزرى بحده
|
مقالة هذا السيف اعلى من العصا
|
و در رياض فرموده كه : (آن دو بيت ،
مادّه اين ابيات است يعنى منشى ، آن را از آن حكايت اخذ نموده .)
|