نجم الثاقب

مرحوم حاج ميرزا حُسين طبرسى نورى (ره )

- ۱۵ -


توقيع شريف در جواب جمله اى از مسايل 
و كافى است در اين مقام ، توقيع شريف كه وارد شده از امام عصر عليه السلام بر دست ابى جعفر محمّد بن عثمان ، نايب دوم . چنانكه صدوق در (كمال الدين ) روايت نموده و آن توقيع مشتمل بود بر جواب جمله اى از مسايل كه يكى از آنهاست كه :
(اما آنچه سؤ ال كردى از آن از امر خمس . كسى كه حلال مى داند آنچه در دست اوست از اموال ما و تصرّف مى كند در آنها، مانند تصرّف كردنش در مال خود بدون امر ما، پس هر كس چنين كند، پس او ملعون است و ماييم خصماى او.
پس به تحقيق كه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرموده است : (كسى كه حلال دانسته از عترت من چيزى را كه حرام كرده خداوند، ملعون است بر زبان من و بر زبان هر پيغمبر اجابت كرده شده . پس هر كه ظلم كند ما را، او از جمله ظالمين است و هست لعنت خداوند بر او.)
مى فرمايد خداوند: اَلا لَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الظّالِمينَ.(91)
در موضعى از اين توقيع است كه : (كسى كه بخورد از ما چيزى را، پس بدرستى كه مى خورد در شكم خود آتش را و زود باشد كه در آيند در آتش افروخته .)
و در توقيع ديگر آن جناب است كه :
(بسم اللّه الرحمن الرحيم . لعنت خداوند و ملائكه و جميع مردم بر كسى كه حلال دانسته از مال ما يك درهم را ... . الخ )
راوى توقيع ، ابوالحسين اسدى ، مى گويد: پس من در نفس خود گفتم كه : (اين عذاب ما تهديد در حق هر كسى است كه حلال داند و شمرد حرامى را، پس چه فضيلتى است در اين ، از براى حجّت عليه السلام ؟) پس ، قسم به خداوند به تحقيق كه نظر كردم پس از آن در توقيع . پس يافتم آن را كه منقلب شده به آنچه در دلم افتاده بود: (بسم اللّه الرحمن الرحيم لعنت خداوند و ملائكه و جميع مردم بر كسى كه بخورد از مال ما درهمى .)
و در بعضى اخبار قسم خوردند كه : (هر آينه سؤ ال مى كنم روز قيامت از آنها كه خمس را مى خورند. سؤ ال با اصرار و مداقه و غير اينها.)
و لهذا محققين فقهاء رضوان اللّه عليهم از ظاهر آن دسته از اخبار دست كشيدند. و حمل كردند بر محاملى كه براى هر يك شواهدى است از اخبار، مثل حمل كردن بعضى بر اقصاى از زمين كه بعضى به عنوان خمس و بعضى به عنوان انفال مال امام عليه السلام است و حلال است براى شيعيان ، تصرّف در آنها در ايّام غيبت ، مثل خمس زمينها كه از كفار، مسلمانان به قهر و غلبه گرفتند به اذن پيغمبر يا امام صلوات اللّه عليهما و تمام زمين موات از آن و تمام آنچه بدون اذن گرفتند يا اهلش هلاك يا متوارى شدند و بالاى كوهها و ميان درياها و نيزارها و غير آنها و بعضى را بر حلال بودن آن مقدار از خمس كه تعلّق گرفته به مالى كه در دست كفار يا مخالفين است و به نحو معامله يا هبه و امثال آن در دست شيعه مى افتند.
چون خمس ، متعلّق است به عين مال ، پس بر ايشان حلال است خريدن از تجار آن طوايف كه هرگز خمس ربح تجارت را نمى دهند و خريدن از غنائمى كه مخالفين از كفار در جنگها مى گيرند كه همه آنها مال امام عليه السلام است و بر شيعه حلال كردند و بعضى را بر جواز تصرّف در مالى كه تعلّق گرفته خمس به عين آن ، پيش از بيرون كردن خمس به اين كه ضامن شود خمس را و در ذمّه بگيرد و تصرف كند در آن مال .
بالجمله بر متاءمّل در اخبار پوشيده نيست كه امر در خمس و خصوص سهم امام عليه السلام شديد است . بلكه در كيفيّت صرف قسم ثانى به مستحقين ، نهايت احتياط را بايد رعايت نمود. چه آنكه صاحب آن به اذن فقيه ماءمون صرف كند يا به حاكم مطاع در دين ماءمون امين دهد كه به اهلش برساند. زيرا راهى در تصرّف در مال آن جناب عجّل اللّه فرجه نيست مگر به شاهد حال قطعى كه آن جناب را علقه و علاقه نيست به آن مال ، بلكه به تمام دنيا و مافيها تا لازم باشد حفظ آن . مثل حفظ اموال غائبين به دفن كردن و دست به دست وصيّت نمودن به آن تا ظهور موفور السّرور، چنانچه بعضى از علما فرموده اند، بلكه با وجود ضعفا و عاجزين و ارامل و ايتام از سادات و غيرهم و شدّت احتياج اينها و تمام استغناى آن جناب .
البته راضى است به صرف آن اموال در ايشان ولكن در تشخيص محل آن كه به كدام صنف و طبقه از شيعيان بايد داد از مطيع و عاصى و مقصّر و عارف به حق ايشان و مستضعف مستبصر و امثال ايشان و مقدار آن كه به هر كس چه بايد داد، كار مشكل است . چه متيقن رضايت آن جناب در دادن به اهل احتياج به نحوى كه خود مى دهند در ايام سلطنت ظاهره و سيره و سلوك آن حضرت و اصحابش مانند سيره جدّش ، اميرالمؤ منين عليه السلام است در اعراض تمام از فضول معاش و قناعت كردن به لباسهاى درشت و طعامهاى خشن بى خورش .
شيخ مقّدم ، محمّد بن ابراهيم نعمانى ، در كتاب غيبت به چند سند از جناب صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: (چه تعجيل مى كنند در خروج قائم عليه السلام ؟ پس قسم بخدا كه نيست لباس او مگر غليظ و نه طعام او مگر درشت يا بى خورش و نيست كار مگر شمشير و مردن در زير سايه شمشير.)
در خبر ديگر فرمود: (نيست طعام او مگر جو زبر.)
و نيز روايت كرده از خلاد كه گفت : ذكر شد قائم عليه السلام در نزد حضرت رضا عليه السلام . پس فرمود: (شما امروز فارغ البال تريد از خودتان در آن روز!)
گفت : (چگونه است ؟)
فرمود: (هرگاه قائم ما خروج كند، نيست مگر علقه يعنى خون و عرق ، يعنى از كثرت كشتار و كشش و قوم بر روى زينهاى خودند و نيست لباس قائم عليه السلام مگر غليظ و طعام او مگر خشن .)
در دعوات رواندى مروى است كه معلى بن خيس به حضرت صادق عليه السلام عرض كرد: (اگر اين امر در شما مى شد، هر آينه زندگى مى كرديم با شما.)
فرمود: (واللّه اگر اين امر برگردد به سوى ما، هر آينه نيست مگر اكل درشت و لبس خشن .)
و به مفضل بن عمر فرمود: (اگر اين امر با ما شود، هر آينه نيست مگر عيش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سيره اميرالمؤ منين عليه السلام .)
و گذشت در باب شمايل كه : (آن حضرت شبيه ترين خلق است به رسول خدا در شمايل و رفتار و گفتار.)
نيز شيخ نعمانى روايت كرده از مفضل كه گفت : بودم نزد حضرت صادق عليه السلام در طواف . پس نظر كرد به سوى من و فرمود: (يا مفضل ! چه شده كه تو را مهموم مى بينم ؟ و رنگت متغيّر شده ؟)
گفت : (گفتم : فداى تو شوم ! نظر كردم به سوى بنى عباس و آنچه در دست ايشان است از اين ملك و سلطنت و جبروت . پس اگر آنها براى شما بود، هر آينه ما هم با شما بوديم .)
پس فرمود: (اى مفضل ! آگاه باش كه اگر چنين شد يعنى سلطنت به ما برگشت نيست مگر تعب در شب و سياحت در روز يعنى براى عبادت و جهاد و خوردن طعام درشت و پوشيدن خشن ، شبه اميرالمؤ منين عليه السلام والاّ پس آتش جهنّم است ، پس آن سلطنت از ما گرفته شد و مى خوريم و مى آشاميم . آيا ديدى ظلمى را كه خداوند آن را نعمت قرار داده باشد مثل اين ؟)
نيز روايت نموده از عمر وبن شمر كه گفت : بودم در نزد آن جناب در خانه او و خانه پر بود از متعلّقان آن جناب و مردم رو به آن جناب سؤ ال مى كردند و از چيزى نمى پرسيدند مگر آن كه جواب مى داد از آن . پس من از گوشه خانه گريستم . فرمود: (چه چيز تو را به گريه آورد اى عمرو!؟)
گفتم : (فداى تو شوم ! چگونه گريه نكنم و آيا در اين امّت مثل تو هست و حال آنكه در، بر روى تو بسته است و پرده بر روى جَنابت آويخته ؟)
فرمود: (گريه مكن اى عمرو! مى خورى بيشتر غذاى پاكيزه را و مى پوشى جامه نرم را و اگر بشود آنكه تو مى گويى ، نيست مگر اكل جشب و لبس خشن . مثل اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليهما السلام و الان پس معالجه اغلال است آتش جهنّم .)
شيخ روايت كرده از حماد بن عثمان كه حضرت ابى عبداللّه عليه السلام فرمود: (هرگاه قايم ما اهل بيت خروج كند، مى پوشد جامه على عليه السلام و رفتار مى كند به سيرت اميرالمؤ منين على عليه السلام .)
و بر اين مضمون ، اخبار بسيار است و شايد به جهت اين قناعت و ترك دنيا و اقتصار بر مقدار ضرورى معاش از ماءكول و ملبوس و مشروب و مسكن و نكاح و عدم احتياج به چيزى زايد بر آن مقدار كه رفع حاجت كند ايشان را غنى و بى نياز فرمودند.
چنانچه رسيده كه در دولت حقّه ، زكات و غير آن از حقوق را صاحبش بر سر گيرد و در بلاد سير كند و طالبِ مستحق شود، كسى را پيدا نكند. نه آنكه مراد از غناى ايشان كثرت مال و منال و ضياع و عقار باشد كه منافى است با غرض از بعثت آن جناب كه خلق را بكشاند به سوى درگاه خداوند تبارك و تعالى و ايشان را در علم و عمل كامل نمايد. پس اگر خود آن جناب در رفتارش چنين باشد، چگونه راضى خواهد بود صرف كردن مالش را در فضول معاش و زخارف دنيا و امتعه نفيسه و اطعمه لذيذه و البسه فاخره و مساكن عاليه ؟ حاشا كه بتوان چنين رضايتى از آن جناب تحصيل نمود. پس دهنده و گيرنده سهم امام عليه السلام ، بايد سيره و سلوك آن جناب و جدّش ، اميرالمؤ منين عليه السلام را نصب العين خود قرار دهند و از آن تخطى نكنند وگرنه مهياى جواب باشند. واللّه العاصم
حكايت سى و هشتم : نقل ميرزا محمّد تقى مجلسى  
عامل فاضل متّقى ، ميرزا محمّد تقى بن ميرزا كاظم بن ميرزا عزيز اللّه بن المولى محمّد تقى مجلسى رحمهم اللّه نواده دخترى علاّمه مجلسى كه ملقب است به الماسى در رساله (بهجة الاولياء) فرمود، چنانچه تلميذ آن مرحوم ، فاضل بصير المعى سيد محمّد باقر بن سيّد محمّد شريف حسينى اصفهانى در كتاب (نورالعيون ) از او نقل كرده كه گفت : بعضى براى من نقل كردند كه مرد صالحى از اهل بغداد كه در سنه 1136 هجرى نيز هنوز در حيات است ، گفته كه :
روانه سفرى بوديم و در آن سفر بر كشتى سوار بر روى آب حركت مى نموديم . اتّفاقا كشتى ما شكست و آنچه در آن بود غرق گشت و من به تخته پاره اى چسبيده بودم ، در موج دريا حركت مى نمودم . تا بعد از مدّتى بر ساحل جزيره خود را ديدم . در اطراف جزيره گردش نمودم و بعد از نااميدى از زندگى به صحرايى رسيدم . در برابر خود كوهى ديدم . چون به نزديك آن رسيدم ، ديدم كه اطراف كوه ، دريا و يك طرفش صحراست و بوى عطر ميوه ها به مشامم مى رسد. باعث انبساط و زيادتى شوقم گرديد.
قدرى از آن كوه بالا رفتم ، در وسط آن كوه به موضعى رسيدم كه تقريبا بيست ذرع يا بيشتر، سنگ صاف املسى بود كه مطلقا دست و پا كردن در آن ممكن نبود. در آن حال حيران و متفكّر بودم كه ناگاه مار بسيار بزرگى كه از چنارهاى بسيار قوى ، بزرگتر بود ديدم به سرعت تمام متوجّه من گرديده ، مى آيد.
من گريزان شدم به حق تعالى استغاثه نمودم كه : (پروردگارا ! چنانكه مرا از غرق شدن نجات بخشيدى ، از اين بليّه عظيم نيز خلاصى كرامت فرما !)
در آن اثنا ديدم كه جانورى به قدر خرگوشى از بالاى كوه به سوى مار دويد و به سرعت تمام ، از دم مار بالا رفته ، وقتى كه سر آن مار به پايين آن موضع صاف رسيد و دمش بر بالاى آن موضع بود به مغز سر آن مار رسيد و نيشى به قدر انگشتى از دهان بيرون آورد و بر سر آن مار فرو كرد و باز بر آورد و ثانيا فرو كرد و از راهى كه آمده بود برگشت و رفت و آن مار ديگر از جاى خود حركت نكرد و در همان موضع به همان كيفيّت مُرد و چون هوا به غايت گرمى و حرارت بود، به فاصله اندك زمانى عفونت عظيمى به هم رسيد كه نزديك بود هلاك شوم . پس زرداب و كثافت بسيارى از آن به سوى دريا جارى گرديد تا آنكه اجزاى آن از هم پاشيد و به غير از استخوان چيزى باقى نماند. چون نزديك رفتم ديدم كه استخوانهاى او از قبيل نردبانى بر زمين محكم گرديده ، مى توان از آن بالا رفت .
با خود فكرى كردم كه : (اگر در اينجا بمانم از گرسنگى بميرم .) پس توكّل بر جناب اقدس الهى نمودم و پا بر استخوانها نهادم و از كوه بالا رفتم . از آنجا رو به قلّه كوه آوردم و در برابرم باغى در نهايت سبزى و خرمى و طراوت و نضارت و معمورى ديدم ! رفتم تا داخل باغ گرديدم كه اشجار ميوه بسيارى در آنجا روييده و عمارت بسيار عالى مشتمل بر بيوتات و غرفه هاى بسيار در وسط آن بنا شده . پس من قدرى از آن ميوه ها خوردم و در بعضى از آن غرفه ها پنهان مى شدم و تفرّج آن باغ را مى كردم .
بعد از زمانى ديدم كه چند سوار از دامن صحرا پيدا شدند و داخل باغ گرديدند و يكى مقدّم بر ديگران و در نهايت مهابت و جلال مى رفت . پس پياده شدند و اسبهاى خود را سر دادند و بزرگ ايشان ، در صدر مجلس قرار گرفت و ديگران نيز در خدمتش در كمال ادب نشستند و بعد از زمانى سفره كشيدند و چاشت حاضر كردند؛ پس آن بزرگ به ايشان فرمود كه : (ميهمانى در فلان غرفه داريم و او را براى چاشت طلب بايد نمود.)
پس به طلب من آمدند. من ترسيدم و گفتم : (مرا معاف داريد.)
چون عرض كردند، فرمود كه : (چاشت او را همانجا بريد تا تناول نمايد.)
و چون از چاشت خوردن فارغ شديم مرا طلبيد و گزارش احوال مرا پرسيد و چون قصّه مرا شنيد، فرمود كه : (مى خواهى به اهل خود برگردى ؟)
گفتم : (بلى !)
پس يكى از آن جماعت را فرمود كه : (اين مرد را به اهل خودش برسان .)
پس با آن شخص بيرون آمديم . چون اندك راهى رفتيم ، گفت : (نظر كن . اين است حصار بغداد!)
و چون نظر كردم ، حصار بغداد را ديدم و آن مرد را ديگر نديدم . در آن وقت ملتفت گرديدم و دانستم كه به خدمت مولاى خود رسيده ام . از بى طالعى خود از شرفى چنين ، محروم گرديدم و با كمال حسرت و ندامت داخل شهر و خانه خود شدم .
مؤ لف گويد: شرح احوال ميرزا محمّد تقى الماسى مذكور را در رساله فيض القدسى در احوال مجلسى رحمه الله بيان كرديم و فاضل مذكور در چند ورق قبل از نقل اين حكايت گفته كه او فاضل عالم با ورع ديندارى بوده كه آن وقت (در آن روز خ ) در فتاوى و زهد از دنيا و كثرت عبادت و بكاء، گوى سبقت از همگان مى ربوده . در فقه و حديث مرجع طلبه اهل زمان خود بوده و به التماس ‍ بسيارى از فضلا و اعيان در روزهاى جمعه به احتياط قدم رنجه مى فرموده و اين حقير بسيارى از احاديث و رجال در نزد آن حميد الخصال خوانده و گذرانيده و قدرى از فروع فقه و غيره را نيز خوانده ، مستفيد گرديده بودم . والحق بيش از پدر مهربان اظهار توجّه به اين ضعيف مى فرمود و اوّل اجازات من در فقه و احاديث و ادعيه صادره از آن بزرگوار بوده . در سنه 1159 به جوار رحمت جناب اقدس الهى واصل گرديده . انتهى .
او را الماسى به جهت آن مى گويند كه پدرش ميرزا كاظم متموّل و با ثروت بود، الماسى هديه كرد به حضرت امير المؤ منين عليه السلام و در جاى دو انگشت نصب كرد كه قيمت آن پنج هزار تومان بود و از اين جهت معروف شد به الماسى .
حكايت سى و نهم : نقل ميرزا محمّد تقى الماسى 
و نيز سيّد محمّد باقر مذكور در كتاب (نور العيون ) روايت كرده از جناب ميرزا محمّد تقى الماسى كه در رساله (بهجة الاولياء) فرموده كه : (خبر داده مرا ثقه صالحى از اهل علم از سادات شولستان ، از مرد ثقه اى كه گفت :
اتفاق افتاده در اين سالها كه جماعتى از اهل بحرين عازم شدند بر ضيافت كردن جمعى از مؤ منين به نوبت . پس مهمانى كردند تا آنكه رسيد نوبت به يكى از ايشان كه در نزد او چيزى نبود. پس به جهت آن مغموم شد و حزن و اندوهش زياد شد.
اتّفاق افتاد كه او شبى بيرون رفت به صحرا. ديد شخصى را كه كه به او رسيد و به او گفت : (برو نزد فلان تاجر و بگو: مى گويد محمّد بن الحسن عليهما السلام : (بده به من دوازده اشرفى كه نذر كرده بودى آن را براى ما.) پس بگير آن اشرفيها را از او و خرج كن آن را در مهمانى خود.)
پس آن مرد رفت به نزد آن تاجر و آن رسالت را از جانب آن شخص به او رساند. پس آن تاجر به او گفت : (كه گفت اين را به تو، محمّدبن الحسن عليهما السلام به نفس خود؟)
پس بحرينى گفت : (آرى !)
پس تاجر گفت :( شناختى او را؟)
گفت : (نه !)
گفت كه : (او صاحب الزمان عليه السلام بود واين اشرفيها را نذر كرده بودم براى آن جناب .)
پس ، آن بحرينى را اكرام كرد و آن مبلغ را به او داد و از او التماس دعا كرد و خواهش نمود از او كه چون آن جناب ، نذر مرا قبول كرد نصفى از آن اشرفيها را به من دهى و من عوض آن را به تو بدهم . پس بحرينى آمد و آن مبلغ را خرج كرد در آن مصرف و آن شخص ‍ ثقه به من گفت كه : (من اين حكايت را شنيدم از بحرينى به دو واسطه .)
حكايت چهلم : نقل سيّد فضل اللّه راوندى 
سيّد جليل مقدم ، سيّد فضل اللّه راوندى در كتاب (دعوات ) نقل كرده از بعضى از صالحين كه او گفت : صعب شده بود در بعضى از اوقات بر من برخاستن از براى نماز و اين مرا محزون كرده بود. پس ديدم صاحب الزمان صلوات اللّه عليه را در خواب و فرمود به من : (بر تو باد به آب كاسنى ! پس ، بدرستى كه خداوند آسان مى كند بر تو اين كار را.)
آن شخص گفت : (پس ، من بسيار خوردم آب كاسنى را. پس سهل شد بر من برخاستن براى نماز.)
حكايت چهل و يكم : ابو راجح حمّامى 
علاّمه مجلسى در بحار نقل كرده از كتاب (السلطان المفرج عن اهل الايمان ) تاءليف عامل كامل ، سيّد على بن عبدالحميد نيلى نجفى كه او گفته : مشهور شده است در ولايات و شايع گرديده است در ميان اهل زمان قصّه ابوراجح حمّامى كه در حلّه بود.
بدرستى كه جماعتى از اعيان ، امثال اهل صدق و افاضل ذكر كرده اند آن را كه از جمله ايشان است شيخ زاهد عابد، محقق شمس ‍ الدين محمّد بن قارون سلمه اللّه تعالى كه گفت : در حله حاكمى بود كه او را مرجان صغير مى گفتند و او از ناصبيان بود! پس به او گفتند كه ابوراجح پيوسته صحابه را سب مى كند. پس آن خبيث امر كرد كه او را حاضر گردانند. چون حاضر شد، امر كرد كه او را بزنند و چندان او را زدند كه به هلاكت رسيد و جميع بدن او را زدند، حتّى صورت او را آنقدر زدند كه از شدّت آن ، دندانهاى او ريخت و زبان او را بيرون آوردند و به زنجير آهنى آن را بستند. بينى او را سوراخ كردند. ريسمانى از موى را داخل سوراخ بينى او كردند. سر آن ريسمان مويين را به ريسمان ديگر بستند و سر آن ريسمان را به دست جماعنى از عوّانان خود داد. و ايشان را امر كرد كه او را با آن جراحت و آن هيئت در كوچه هاى حلّه بگردانند و بزنند.
پس ، آن اشقياء او را بردند و چندان زدند تا آنكه بر زمين افتاد و به هلاكت رسيد. پس ، آن حالت او را به حاكم لعين خبر دادند و آن خبيث امر به قتل او نمود. حاضران گفتند كه : (او مردى پير است و آنقدر جراحت به او رسيده كه او را خواهد كشت و احتياج به كشتن ندارد، خود را داخل خون او مكن .) و چندان مبالغه در شفاعت او نمودند تا آنكه امر كرد كه او را رها نمودند.
رو و زبان او از هم رفته ، ورم كرده بود و اهل او، او را بردند به خانه و شك نداشتند كه او در همان شب خواهد مرد. پس چون صبح شد، مردم به نزد او رفتند. ديدند كه او ايستاده است و مشغول نماز است و صحيح شده است و دندانهاى ريخته او برگشته است و جراحتهاى او مندمل گشته است و اثرى از جراحتهاى او نمانده و شكستهاى روى او زايل شده بود.
پس ، مردم از حال او تعجّب كردند و از امر او سؤ ال نمودند. گفت كه : (من به حالى رسيدم كه مرگ را معاينه ديدم و زبانى نمانده بود كه از خدا سؤ ال كنم . پس به دل خود از حق تعالى سؤ ال و استغاثه و طلب دادرسى نمودم از مولاى خود، حضرت صاحب الزمان صلوات اللّه عليه و چون شب تاريك شد، ديدم كه خانه ، تمام پر از نور شد.
ناگاه حضرت صاحب الامر والزمان عليه السلام را ديدم كه دست شريف خود را بر روى من كشيده است و فرمود: (بيرون رو و از براى عيال خود كار كن ! به تحقيق كه حق تعالى تو را عافيت عطا كرده است .)
پس صبح كردم در اين حالت كه مى بينى .
و شيخ شمس الدين محمّد بن قارون مذكور راوى حديث گفت كه : (قسم مى خورم به خداى تبارك و تعالى كه اين ابوراجح ، مرد ضعيف اندام و زرد رنگ و بد صورت و كوسه وضع و من دائم به آن حمام مى رفتم كه او را بر آن حالت و شكل مى ديدم كه وصف كردم . پس در صبح روز ديگر من بودم با آنها كه بر او داخل شدند؛ پس ديدم او را كه مرد صاحب قوت و درست قامت شده است و ريش او بلند و روى او سرخ شده است و مانند جوانى گرديده است كه در سن بيست سالگى باشد و به همين هيئت و جوانى بود و تغيير نيافت تا آنكه از دنيا رفت .)
چون خبر او شايع شد، حاكم او را طلب نمود. حاضر شد و ديروز او را بر آن حال ديده بود و امروز او را بر اين حال كه ذكر شد و اثر جراحات را در او نديد و دندانهاى ريخته او را ديد كه برگشته ! پس حاكم لعين را از اين حال رعبى عظيم حاصل شده و او پيشتر از اين وقتى كه در مجلس خود مى نشست ، پشت خود را به جانب مقام حضرت عليه السلام كه در حلّه بود مى كرد و پشت پليد خود را به جانب قبله و مقام آن جناب مى نمود و بعد از اين قضيّه روى خود را به مقام آن جناب مى كرد و به اهل حلّه نيكى و مدارا مى نمود و بعد از آن ، چند وقتى درنگ نكرد كه مرد و آن معجزه باهره به آن خبيث ، فايده نبخشيد.
حكايت چهل و دوم : معمربن شمس  
و نيز از آن كتاب نقل نموده كه شيخ شمس الدين مذكور ذكر كرده است كه مردى از اصحاب سلاطين كه اسمش معمر بن شمس ‍ بود و او را مدور مى گفتند، پيوسته قريه برس را كه در نزديكى حلّه بود، اجاره مى كرد و آن قريه وقف علويين بود و از براى او نايبى بود كه غلّه آن قريه را جمع مى كرد و او را ابن الخطيب مى گفتند و از براى آن ضامن غلامى بود كه متولى نفقات او بود كه او را عثمان مى گفتند و ابن الخطيب از اهل ايمان و صلاح بود و عثمان ، ضدّ او بود و ايشان پيوسته با يكديگر در امر دين مجادله مى كردند.
پس روزى اتّفاق افتاد كه هر دو ايشان در نزد مقام ابراهيم خليل عليه السلام ، در برس كه در نزديكى تل نمرود بود، حاضر شدند در وقتى كه جماعتى از رعيّت و عوام حاضر بودند. پس ابن الخطيب به عثمان گفت كه : (اى عثمان ! الانَّ حق را واضح و آشكار مى نمايم . من بر كف دست خود مى نويسم نام آنها را كه دوست دارم كه ايشان ، على و حسن و حسين صلوات اللّه عليهم اند و تو بر دست خود بنويس نام آنها را كه دوست دارى كه فلان و فلان و فلان ! آنگاه دست نوشته من و تو را با هم مى بنديم و بر آتش مى داريم ؛ دست هريك كه سوخته است آن كس بر باطل است و هركس دست او سالم مانده است ، او بر حق است .)
و عثمان اين امر را انكار كرد و به اين راضى نشد. رعيت و عوام كه در آنجا حاضر بودند بر عثمان طعن نمودند كه : (اگر مذهب تو حق است ، چرا به اين امر راضى نمى شوى ؟)
و مادر عثمان مشرف بود بر ايشان و بر سخنان رعيت و عوام مطلع گرديد كه ايشان بر پسر او طعن نمودند و او در حمايت پسر خود، بر ايشان لعن كرد و ايشان را تهديد نمود و ترسانيد در اظهار كردن دشمنى نسبت به ايشان مبالغه نمود. پس در حال چشمهاى او كور گرديد و هيچ چيز را نمى ديد. چون كورى را در خود ديد، رفقاى خود را آواز كرد. چون به آن غرفه بالا رفتند، ديدند كه چشمهاى او صحيح است و ليكن هيچ چيز را نمى ديد. پس دست او را گرفتند و از غرفه فرود آوردند و به حلّه بردند.
اين خبر شايع گرديد ميان خويشان و همسران او، پس اطبا از حلّه و بغداد آوردند براى معالجه چشم او و ايشان قادر نبودند. پس زنان مؤ منانى كه او را مى شناختند و رفقاى او بودند به نزد او آمدند. به او گفتند: (آن كسى كه تو را كور كرد، آن حضرت صاحب الامر عليه السلام است . پس اگر شيعه شوى و دوستى او را اختيار كنى و از دشمنان او بيزارى جويى ، ما ضامن مى شويم كه حق تعالى به بركت آن حضرت ، تو را عافيت عطا كند وگرنه خلاصى از اين بلا براى تو ممكن نيست .)
و آن زن به اين امر راضى شد. پس چون شب جمعه شد، او را برداشتند به آن قبّه كه مقام حضرت صاحب الامر عليه السلام است ، در حلّه بردند و او را داخل قبّه كردند و آن زنان مؤ منات بر در آن قبّه خوابيدند و چون چهار يك شب گذشت ، آن زن بيرون آمد به سوى ايشان با چشمهاى بينا و او يكايك ايشان را مى شناخت و رنگ جامه هاى هريك ايشان را به ايشان خبر داد و ايشان همگى شاد گشتند و خدا را حمد كردند بر حسن عافيت و از او پرسيدند كيفيّت احوال را.
گفت : چون شما مرا داخل قبّه كرديد و از قبّه بيرون آمديد، ديدم كه دستى بر دست من رسيد و گفت : (بيرون برو كه خداى تعالى تو را عافيت داده است .) پس كورى از من رفت و قبّه را ديدم كه پر از نور گرديده بود و مردى را در ميان قبّه ديدم .
گفتم : (تو كيستى ؟)
گفت : (منم محمّد بن حسن صلوات اللّه عليهما .) پس غايب گرديد.
پس ، آن زنان برخاستند و به خانه هاى خود برگشتند و عثمان ، پسر او شيعه شد و ايمان او و مادرش نيكو شد و اين قصّه شهرت كرد و آن قبيله يقين كردند به وجود امام عليه السلام و ظهور اين معجزه در سال 744 بوده است .

next page

fehrest page

back page