قصّه جزيره خضرا و بحر ابيض به نحوى كه در رساله مخصوصه ثبت شده و در خزانه
اميرالمؤ منين عليه السلام ، يافت شده به خط عامل فاضل ، فضل بن يحيى بن على ، مؤ
لف آن رساله .
ما اوّل حكايت را نحوى كه علاّمه مجلسى و غيره از آن رساله نقل كردند ذكر كنيم . پس
از آن شواهد و قراين بر صدق آن و تصريحات علماى اعلام را بر اعتبار آن بيان كنيم .
صورت رساله مذكوره : و بعد پس به تحقيق كه يافتم در خزانه اميرالمؤ منين عليه
السلام به خط شيخ امام فاضل و عالم عامل ، فضل بن شيخ يحيى بن على الطبسى كوفى قدس
اللّه روحه حكايتى كه صورت آن چنين است :
و بعد پس چنين مى گويد بنده نيازمند به سوى عفو خداوند سبحانه ، فضل بن يحيى بن على
طبسى كوفى امامى عفى اللّه عنه كه من شنيده بودم از دو شيخ فاضلان عالمان عاملان ،
شيخ شمس الدين بن نجيح حلّى و شيخ جلال الدين عبدالله بن حوام حلّى قدس اللّه
روحهما ونوّر ضريحهما در مشهد منوّر حسين عليه السلام در نيمه ماه شعبان سنه 699 از
هجرت كه روايت كرده اند از شيخ صالح با ورع ، شيخ زين الدين على بن فاضل مازندرانى
، مجاور نجف اشرف كه حكايت كردند از براى ايشان اين قصه را، آنگاه كه مجتمع شده
بودند با او در مشهد امامين همامين عليهما السلام سرّ من راءى پس نقل كرد براى
ايشان آنچه ديده بود در بحر ابيض و جزيره خضرا.
پس ، شوق تمامى در من پيدا شد براى ديدن شيخ زين الدين مذكور و از خداوند تبارك و
تعالى سؤ ال كردم كه ملاقات او را براى من آسان گرداند كه اين خبر را بشنوم از دهان
او واسطه از ميان ساقط شود. عزم نمودم بر حركت كردن به سوى سر من راءى كه در آنجا
او را ملاقات كنم . پس اتفاق افتاد كه شيخ مذكور طرف حلّه آمد در ماه شوّال سال
مذكور به مشهد مقدّس غروى يعنى مشهد حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام برود به قاعده
معهود در آنجا اقامت نمايد.
چون شنيدم كه او به حلّه آمده ، من در آن وقت آنجا بودم و انتظار مى كشيدم قدوم او
را كه ناگاه ديدم شيخ را كه مى آيد سواره و قصد كرده برود به خانه سيّد حسيب ، صاحب
نسب رفيع و حسب منيع ، سيّد فخرالدين حسن بن على مازندرانى كه در حلّه منزل داشت
اطال اللّه بقائه و من تا آن وقت نمى شناختم شيخ صالح مذكور را، لكن خطور در دلم
كرد كه او همان است . پس چون از نظرم غايب شد در عقب او رفتم تا خانه سيّد مذكور.
پس چون به در خانه او رسيدم ، ديدم سيّد فخرالدين را كه در خانه ايستاده ، خرسند.
چون مرا ديد كه مى آيم ، خنديد در روى من و به حضور شيخ مرا مژده داد. پس دلم از
فرح و سرور پرواز نمود و نتوانستم خود را نگاه دارم كه در وقت ديگر نزد او روم . با
سيّد فخرالدين داخل خانه شدم و سلام كردم بر او و دست او را بوسيدم ... . تا آخر
نسخه بحار منه .
و يكى از متوطّنان حلّه كه او سيّد فخرالدّين حسن بن على موسوى مازندرانى بود كه به
ديدن من آمده بود در اثناى سخن فرمود كه شيخ زين الدين على بن فاضل مشاراليه در
خانه او كه در آخر بلده حلّه واقع است ، نازل شده است . پس از استماع اين خبر مسرّت
اثر، چندان شادى و فرح رخ نمود كه گويا پريدم و اصلا توقف ننمودم و در خدمت سيّد
فخرالدين مذكور و مصاحبت او روانه شدم .
با سيّد داخل خانه شدم و به خدمت شيخ على بن فاضل رسيدم و بر او سلام كردم و دست او
را بوسيدم . او حال مرا از سيّد سؤ ال كرد. سيّد به او گفت كه :
(اين شيخ فضل بن شيخ يحيى طبسى كوفى است . صديق و دوست شماست .)
پس او از جا برخاست و مرا در مجلس خود نشانيد و مرا ترحيب كرد و از احوال پدر و
برادر من ، صلاح الدين ، پرسيد. زيرا كه او ايشان را بيشتر مى شناخت و من در آن
اوقات نبودم ، بلكه در بلده واسط بودم . و در آنجا مشغول طلب علم بودم ، در پيش شيخ
عالم كامل ، ابواسحق ابراهيم بن محمّد واسطى امامى مذهب ، كه خدا او را با ائمه
طاهرين مشغول گرداند، به نزد او درس مى خواندم .
با شيخ على مذكور سخن گفتم و از سخنان او مطلّع بر فضل او گرديدم و دانستم كه در
بسيارى علوم اطّلاع دارد، از علوم فقه و حديث و عربيت . از او پرسيدم آنچه را از دو
مرد فاضل عالم عامل شيخ شمس الدين و شيخ جلال الدين حلى از اهل حلّه شنيده بودم .
شيخ على مذكور، مجموع قصّه را از اول تا آخر در حضور سيّد حسن مازندرانى صاحب خانه
و در حضور جماعتى از علماى حلّه و اطراف كه به ديدن شيخ على مذكور آمده بودند، در
روز پانزدهم ماه شوال در سال 699 نقل كرد و اين صورت چيزى است كه از لفظ او شنيدم .
اطال اللّه بقائه و بسا مى شود كه در آن الفاظى كه نقل كردم تغييرى حاصل شود، لكن
معنى يكى است .
فرمود حفظه اللّه تعالى كه : چند سال در دمشق به طلب علم مشغول بودم در نزد شيخ
عبدالرحيم حنفى ، خدا او را هدايت كند. و در پيش او علم اصول و عربيّت را مى خواندم
و علم قرائت را پيش شيخ زين الدين على مغربى اندلسى مالكى مى خواندم ، زيرا كه او
عالم فاضل و عارف بود به قواعد قرّاء سبعه و در بسيارى از علوم مانند علم صرف و نحو
و منطق و معانى و كلام و اصول معرفت داشت و نرم طبيعت بود. در بحث كردن معانده نمى
نمود. تعصّب مذهب نمى كشيد. از نيك ذاتى كه داشت و هروقت كه ذكر شيعه جارى مى شود،
مى گفت كه : (علماى اماميه چنين گفته
اند.) به خلاف ساير مدرّسين وقتى كه
ذكر شيعه مى شد، مى گفتند:
(علماى رافضه چنين گفته اند.)
من به جهت عدم تعصّب شيخ اندلسى مالكى تردد نزد غير او را قطع كردم .
مدّتى نزد او آن علوم مذكوره را مى خواندم . پس اتفاق افتاد كه شيخ مذكور از دمشق
شام عازم سفر مصر شد. از بسيارى محبّتى كه با من داشت ، بر من گران شد مفارقت او و
بر او نيز چنين حالتى طارى گرديد. پس قصد كرد كه مرا با خود ببرد و نزد او جماعتى
از غربا مثل من بودند كه نزد او تحصيل علوم مى كردند. و اكثر ايشان همراه او روانه
شدند تا آنكه به مصر رسيديم و وارد شهرى از شهرهاى مصر گرديديم كه آن را قاهره مى
گويند. از بزرگترين شهرهاى مصر است .
پس در مسجد ازهران ، ساكن و مدتى در آنجا درس مى گفت . چون فضلاى مصر از قدوم او
مطلّع گرديدند، همه ايشان به ديدن او آمدند، از براى منتفع گرديدن ايشان به علوم او
نزد او مى آمدند و تا نُه ماه در آنجا ماند و ما با او بوديم با حسن حال . ناگاه
قافله اى از اندلس وارد شدند و با مردى از ايشان ، نامه اى از والد شيخ ما بود.
او در آن نامه نوشته بود كه : (مريض
است به مرض شديد! آرزو دارد كه فرزند خود را ببيند پيش از آنكه از دنيا برود.)
و او را تحريص به رفتن و ترك تاءخير فرمود. چون آن نامه به شيخ رسيد، از آن بليّه
گريست و عازم سفر جزيره اندلس گرديد. بعضى از شاگردان او به رفاقت او عازم اندلس
گرديدند كه من يكى از آنها بودم زيرا كه او را خداوند، هدايت كند با من دوستى شديد
داشت .
پس روانه شديم و چون اوّل قريه آن جزيره رسيديم ، تب شديد عارض من شد و مانع حركت
من گرديد. چون شيخ آن حالت در من مشاهده نمود، به حال من رقّت كرد و گريست و گفت :
(بر من گران است مفارقت تو.)
پس به خطيب آن قريه كه رسيديم به او ده درهم داد و به او امر فرمود كه متوجّه احوال
من باشد و اگر خدا مرا از آن مرض عافيت بخشيد به او محلق شوم و چنين به من معاده
نمود كه خدا او را به نور هدايت راهنمايى فرمايد. خود، متوجّه اندلس شد و از آنجا
تا بلد او از راه ساحل دريا مسافت پنج روز راه بود.
من تا سه روز در آن قريه بيمار بودم و از شدّت تب ، قدرت بر حركت نداشتم . پس در
آخر روز سوم ، تب من قطع شد و از منزل بيرون رفتم و در كوچه هاى آن قريه مى گشتم .
ناگاه قافله اى را ديدم كه از بعضى از كوههاى كنار درياى غربى آمدند و پشم و روغن و
ساير امتعه با خود آوردند. از حال ايشان پرسيدم . گفتند كه اينها مى آيند از طرف
قريب به ارض بربر كه نزديك است به جزاير رافضه . (نسخه
بحار).
پس ديدم كه كسى مى گفت : (اينها از
زمين بربر از نزديكى جزيره رافضه آمدند.)
چون اين را شنيدم شوق رافضيان ، مرا باعث شد كه به سوى ايشان بروم . پس به من
گفتند: (اينجا تا آن قريه ، مسافت بيست
و پنج روز است و از اينجا تا مسافت دو روز آب و آبادانى ندارد و بعد از آن ديگر
قريه ها به يكديگر متّصل است .)
پس ، از مردى از ايشان ، حمارى به سه درهم كرايه كردم از براى قطع آن مسافت غير
معموره و چون به قريه هاى معموره رسيدم ، پياده راه مى رفتم از قريه اى به قريه
ديگر به اختيار خود تا آنكه به اول آن اماكن رسيدم .
به من گفتند كه : (اينجا تا جزيره
روافض ، مسافت سه روز است .) پس مكث
نكردم و رفتم تا به آن جزيره رسيدم كه ديدم شهرى است كه در چهار جانب آن ديوار است
و برجهاى محكم و بلند دارد و با اين ، در كنار درياست .
پس از در بزرگ آن كه آن را دروازه بربر مى گفتند، داخل شدم و در كوچه هاى آن مرور
مى كردم و از مسجد قريه سؤ ال كردم و مرا نشان دادند و داخل مسجد شدم . آن را مسجد
بزرگى يافتم كه در جانب غربى آن بلد بود. در يك جانب نشستم تا آن كه قدرى استراحت
كنم ، ناگاه ديدم كه مؤ ذّن اذان ظهر مى گويد. به صداى بلند:
حىّ على خيرالعمل را گفت و چون از اذان فارغ شد، دعاى تعجيل فرج از براى
حضرت صاحب الامر و الزمان عليه السلام خواند. مرا گريه دست داد.
آنگاه مردم فوج فوج داخل شدند و به سوى چشمه آبى كه در زير درخت جانب شرقى مسجد
بود، مى رفتند و وضو مى ساختند. من به ايشان نگاه مى كردم و شاد مى شدم به سبب آن
كه مى ديدم وضو را به نحوى مى ساختند كه از ائمه عليهم السلام نقل شده است .
چون از وضو فارغ گرديدند، مرد خوشرويى كه صاحب سكينه و وقار بود، پيش رفت و داخل
محراب شد و اقامه نماز فرمود و مردم در عقب او به استقامت صف بستند و او پيشنمازى
ايشان كرد و نماز كاملى با اركان منقوله از ائمه عليهم السلام بر وجه نيكو به عمل
آوردند. فريضه و نافله و تعقيب و تسبيح و من از شدّت تعب سفر نتوانستم كه نماز ظهر
را با ايشان بجاى آورم و چون از نماز فارغ شدند، مرا ديدند كه نماز نكردم با جماعت
ايشان . اين را بر من انكار كردند و همه ايشان متوجّه من شدند و از حال من سؤ ال
كردند كه : (از اهل كجايى ؟ و چه مذهب
دارى ؟) و من احوال خود را به ايشان
خبر دادم و گفتم كه : (از اهل عراقم و
مذهب آن است كه من مردى هستم از مسلمانان و مى گويم : اشهد ان
لا اله الاّ اللّه وحده لاشريك له واشهد ان محمدا عبده ورسوله ارسله بالهدى ودين
الحق ليظهره على الدين كلّه ولو كره المشركون .
ايشان به من گفتند كه : (دو شهادت به
تو فائده ندارد. مگر نگاه داشتن خون تو. چرا آن شهادت ديگر را نمى گويى ؟ تا آن كه
داخل بهشت گردى بى حساب .)
گفتم : (كدام است آن شهادت ديگر؟ مرا
راهنمايى كنيد. خدا شما را رحمت كند.)
پيشنماز ايشان گفت : (شهادت ديگر آن
است كه گواهى دهى كه حضرت اميرالمؤ منين و پادشاه متقيان و قائد و پيشواى دست و پا
سفيدان ، على بن ابيطالب عليه السلام با يازده فرزند امام از فرزندان آن حضرت عليهم
السلام اوصياى رسول خداى عزّو عَلى و خلفاى آن جناب ، بعد ازاو، بلافصل كه خداوند
طاعت ايشان را بر بندگان خود واجب كرده است و ايشان را صاحبان امر و نهى قرار داده
است و حجّتهاى خود گردانيده است بر خلق در زمين خود و امان از براى آفريده هاى خود.
زيرا كه صادق امين ، محمّد صلى الله عليه و آله رسول ربّالعالمين ، خبر داده است
خلق را به امامت ايشان از جانب حق سبحانه و تعالى . در شب معراج نداى عزّ وعلى
مشافهةً شنيده است كه تصريح به امامت ايشان فرموده است ، در شبى كه او را از
آسمانهاى هفتگانه بالا برده است و به مرتبه قابَ قَوْسَيْنِ
اَوْ اَدْنى
(87) رسانيده است و هر يك از امامان را بعد از ديگرى در آنجا نام برده
است كه صلوات و سلام خدا بر همه ايشان باد!)
پس چون اين كلام را از ايشان شنيدم ، حمد خداوند سبحانه را به جاى آوردم و شادى
بسيار براى من حاصل شد و از شادى ، تعب سفر از من زايل شد. و من به ايشان خبر دادم
كه من بر مذهب ايشانم . پس از روى مهربانى متوجّه من گرديدند و در جانب مسجد براى
من جايى تعيين نمودند و پيوسته متوجّه احوال من بودند و در عزّت و احترام من مى
كوشيدند تا مادامى كه نزد ايشان بودم . پيشنماز ايشان شب و روز از من مفارقت نمى
كرد. پس من كيفيت معاش اهل آن بلد را از ايشان سؤ ال كردم و پرسيدم كه :
(روزى ايشان از كجا مى آيد؟ زيرا كه من مزرعه اى از براى ايشان نديده
بودم .)
او گفت : (روزى اهل اين بلد از جانب
جزيره خضراء و بحر ابيض كه از جزيره هاى اولاد حضرت صاحب الامر عليه السلام است ،
مى آيد.)
گفتم : (در هر چند مدّت مى آيد؟)
گفت : (در سال دو مرتبه . يك مرتبه اين
سال آمد، مرتبه ديگرش باقى است .)
گفتم : (چقدر باقى است تا وقت آمدن
ايشان ؟)
گفت : (چهار ماه .)
و من به سبب طول آن مدّت ، محزون شدم و چهل روز نزد ايشان ماندم و شب و روز خدا را
مى خواندم كه ايشان را زودتر بياورد، با آن كه نزد ايشان معزّز و محترم بودم .
در روز چهلم ، سينه من تنگ شد و به سمت كنار دريا بيرون رفتم و به سمت مغربى كه
گفتند از آن جانب مى آيد كشتى طعام ايشان نظر مى كردم . پس از دور شبحى ديدم كه
حركت مى كرد واز بزرگ اهل بلد سؤ ال كردم كه : (آيا
در اين دريا مرغ سفيدى هست ؟)
گفتند: (نه ! آيا چيزى ديدى ؟)
گفتم : (بلى !)
پس ايشان شاد شدند و گفتند كه : (اين
كشتيها از بلاد فرزند امام است كه در هر سال مى آيد.)
پس بعد از اندك زمانى ، كشتيها آمدند و بر حرف ايشان اين وقت آمدن ايشان نبود. كشتى
بزرگ ايشان پيشتر آمد و آن كشتيهاى ديگر نيز آمدند. و همه آنها هفت كشتى بود. پس از
كشتى بزرگ ، مرد معتدل القامت خوشروى نيكو هياءتى بيرون آمد و داخل مسجد شد.
وضوى كامل كه از اهل بيت عليهم السلام منقول است ساخت و نماز ظهر و عصر را بجا
آورد. چون از نماز فارغ شد، به من گفت كه : (چه
چيز است اسم تو؟ و گمان مى كنم كه اسم تو على است .)
گفتم : (راست گفتى .)
به من به نحوى سخن مى گفت كه گويا مرا مى شناسد. و گفت :
(چه چيز است اسم پدر تو؟ گويا كه فاضل باشد.)
گفتم : (بلى !)
و من شك نداشتم كه او از شام تا مصر رفيق ما بود.
گفتم : (اى شيخ ! چه مى دانستى اسم مرا
و اسم پدر مرا؟ آيا با ما بودى از وقتى كه از شام به مصر مى رفتيم ؟)
گفت : (نه !)
گفتم : (از مصر تا اندلس با ما رفيق
بودى ؟)
گفت : (نه ! به حق مولاى من صاحب الامر
عليه السلام با تو نبودم .)
گفتم : (از كجا دانستى اسم مرا و پدر
مرا؟)
گفت : (بدانكه در شهر صاحب الامر صلوات
اللّه و سلامه عليه مرا خبر دادند به صفت و اصل تو و اسم و هياءت تو و اسم پدر تو و
من رفيق تواءم و ماءمورم كه تو را با خود به جزيره خضرا برم .)
پس من از اين سخن او شاد گرديدم كه اسم من در ميان ايشان مذكور است . عادت او چنين
بود كه هر وقتى كه مى آيد در نزد ايشان زياده از سه روز نمى ماند. و در اين مرتبه
يك هفته در ميان ايشان مكث نمود و آن اجناسى را كه آورده بود، تحويل اهل آنها نمود
و خطوط از ايشان گرفت . چنانچه عادت او بود. آنگاه عازم سفر گرديد و مرا با خود
برداشت و تا شانزده روز به دريا سير نموديم .
در روز شانزدهم ، ديدم كه آب دريا سفيد است و من بسيار بر آن آب نظر مى كردم و شيخ
محمّد، صاحب كشتى به من گفت كه : (مى
بينم بر اين آب ، بسيار نظر مى كنى .)
گفتم : (به جهت آن نظر مى كنم كه اين
آب ، رنگ آب دريا نيست .)
گفت : (اين است بحر ابيض يعنى درياى
سفيد. و در اينجاست جزيره خضرا. و اين آب ، اطراف جزيره را مانند سور و ديوار احاطه
كرده است از هر جانب آن . به حكم خداى تبارك و تعالى ، كشتى دشمنان و سنّيان چون
داخل اين آب شود، غرق گردد و هرچند كه آن كشتيها در نهايت استحكام باشند. اين به
بركت مولا و امام ما حضرت صاحب الامر و الزمان عليه السلام است .)
من از آن آشاميدم و آن را مانند آب فرات يافتم . پس از آن آب سفيد گذشتيم و به
جزيره خضراء رسيديم كه خدا هميشه آن را آبادان دارد به اهلش . از كشتى بزرگ بيرون
آمديم و داخل جزيره شديم . در آن جزيره قلعه ها و ديوارها و برجهاى واسعه ديديم كه
در كنار آن دريا بود. نهرهاى بسيار در آن بود بر انواع فواكه و ثمار. در آن بازارها
و حمامهاى متعدده بود و اهل آن در نيكوترين زى و بها بودند.
دل من از شادى پرواز مى كرد. شيخ محمّد مرا به منزل خود برد و استراحت كرديم . از
آنجا مرا به مسجد جامع بزرگ برد. در آن مسجد، جماعت بسيار ديدم . در وسط ايشان شخصى
را ديدم كه نشسته بود با سكينه و وقارى كه وصف نتوانم نمود. مردم او را سيّد شمس
الدين محمّد عالم مى گفتند. قرآن و فقه و اقسام علوم عربيّت و اصول دين را نزد او
فرا مى گرفتند و فروع را او از جانب حضرت صاحب الامر صلوات اللّه و سلامه عليه
مساءله مساءله و قضيّه قضيّه و حكم حكم به ايشان خبر مى داد.
چون من در حضور او رسيدم براى من جا گشود و مرا در حوالى خود جاى فرمود. از احوال
من سؤ ال فرمود. گزارش راه را از من پرسيد. به من فهمانيد كه همه احوال مرا به او
خبر دادند و اينكه شيخ محمّد، رفيق من ، كه مرا آورده است به امر سيّد شمس الدين
عالم كه خدا عمر او را طولانى گرداند، بود.
در يكى از زاويه هاى مسجد جاى براى من مقرر نمود كه :
(اين جاى تو است . هر وقت كه راحت و خلوت خواسته باشى .)
من برخاستم و به آن موضع رفتم و تا عصر در آنجا راحت كردم . آن كسى كه موكّل من
بود، به سوى من آمد و گفت : (از جاى
خود حركت مكن تا آن كه سيّد و اصحاب او نزد تو آيند، براى آن كه با تو شام خورند.)
گفتم : (شنيدم و اطاعت كردم .)
اندك زمانى گذشت ، سيّد سلمه اللّه با اصحابش آمدند و نشستند و سفره و زاد حاضر
كردند. چون از خوردن فارغ شديم ، با سيّد به مسجد رفتيم براى نماز مغرب و عشا. چون
از هر دو نماز فارغ شديم ، سيّد به منزل خود رفت و من به جاى خود برگشتم . تا هجده
روز در آنجا ماندم .
پس در اوّل جمعه اى كه با او نماز خواندم ، ديدم كه سيّد دو ركعت نماز جمعه را به
نيّت وجوب كرد! چون از نماز فارغ شد، گفتم : (اى
سيّد من ! ديدم كه نماز جمعه را دو ركعت كردى به نيّت وجوب .)
فرمود: (بلى ! براى آنكه شرطهاى آن ،
همه موجود است .)
با خود گفتم : (شايد كه امام عليه
السلام حاضر باشد.)
پس در وقت ديگر در خلوت از او سؤ ال كردم كه : (آيا
امام عليه السلام حاضر بود؟)
فرمود: (نه ! ولكن من نايب خاص آن
حضرتم و به امر آن حضرت كردم .)
عرض كردم كه : (اى سيّد من ! آيا امام
را ديدى ؟)
فرمود: (نه ! ولكن پدرم مرا حديث كرد
كه او سخن امام عليه السلام را مى شنيد و شخص او را نمى ديد و جدّ من سخن امام مى
شنيد و شخص او را مى ديد.)
عرض كردم كه : (اى سيّد من ! به چه سبب
بعضى مى بينند و بعضى نمى بينند؟)
فرمود: (اى برادر! حق سبحانه و تعالى
فضل خود را به هريك از بندگان خود كه مى خواهد، مى دهد و اين از حكمتهاى بالغه و
عظمتهاى قاهره حق سبحانه و تعالى است . (چنانكه حق تعالى مخصوص فرموده از بندگان
خود انبياء و مرسلين و اوصياى منتجبين را و ايشان را علامتهايى . نسخه بحار) چنانكه
حق تعالى جمعى از خلق خود را برگزيده است و ايشان را به نبوّت و رسالت و وصايت
مخصوص گردانيده است و ايشان را علامتهايى از براى خلق خود قرار داده و حجّتها از
براى خود گردانيده است و ايشان را وسيله قرار داده است بين خلايق و بين خود تا آنكه
هر كه هلاك گردد، با بيّنه و دليل هلاك گردد و هر كه زنده گردد و هدايت يابد، به
دليل و بيّنه زنده گردد. و زمين را از حجّت خالى نمى گرداند از براى لطفى كه نسبت
به بندگان خود دارد ناچار است از براى هر حجّت از سفير و واسطه كه از جانب او به
خلق رساند.)
پس سيّد سلمه اللّه تعالى دست مرا گرفت و به خارج شهر برد و به جانب باغستانها
روانه شد و چون نظر كردم نهرهاى جارى و بساتين كثيره ديديم كه مشتمل بود به انواع
فواكه و ميوه هاى نيكو و شيرين از انگور و انار و آمرود و غير آن كه در عراق عجم و
عرب و شامات به آن خوبى ، ميوه نديده بودم . در بين آن كه سير مى كردم از باغى به
باغى ديگر، ناگاه مرد خوشرويى كه دو بُرد سفيد از پشم در بر داشت به ما مرور نمود و
چون نزديك رسيد، بر ما سلام كرد و برگشت و مرا از هياءت او خوش آمد و به سيّد سلمه
اللّه تعالى گفتم كه : (كيست اين مرد؟)
سيّد به من گفت كه : (اين كوه بلند را
مى بينى ؟)
گفتم : (بلى !)
گفت : (در بالاى آن ، جاى نيكويى هست و
چشمه در آنجا از زير درخت جارى مى شود و از براى آن درخت ، شاخه ها بسيار هست و در
پيش آن درخت ، قبّه اى هست كه به آجر بنا كرده اند و اين مرد با رفيق ديگر، خادم آن
قبّه اند و من در هر بامداد روز جمعه بدان مكان مى روم و در آنجا امام عليه السلام
را زيارت مى كنم و دو ركعت نماز بجاى مى آورم و ورقه اى در آنجا مى يابم كه در آن
ورقه نوشته است آنچه را كه به آن محتاجم از محاكمه ميان مؤ منان . هرچه در آن ورقه
هست به آن عمل مى كنم از جمعه تا جمعه ديگر و سزاوار است از براى تو كه به آن مكان
روى و امام عليه السلام زيارت كنى .)
پس من به آن مكان رفتم و آن قبّه را به آن نحو ديدم كه وصف كرده بود و دو خادم را
در آنجا ديدم . آنكه مرا با سيّد ديده بود، تكريم نمود و آن ديگر مرا انكار نمود.
آن رفيق گفت كه : (من ، اين را با سيّد
شمس الدين عالم ديدم .) پس او نيز به
من التفات كرد و هر دو ايشان به من سخن گفتند و از براى من نان و انگور آوردند و من
از آن غذا خوردم و از آب آن چشمه آشاميدم . وضو ساختم و دو ركعت نماز بجا آوردم .
از آن دو خادم سؤ ال كردم كه : (شما
امام عليه السلام را ديده ايد؟)
گفتند: (ديدن آن حضرت ممكن نيست ! ما
اذن نداريم كه خبر دهيم به احدى .)
از ايشان طلب كردم كه از براى من دعا كنند و ايشان از براى من دعا كردند. از نزد
ايشان برگشتم و از كوه فرود آمدم و داخل شهر شدم . به در خانه سيّد شمس الدين عالم
رفتم .
به من گفتند كه : (سيّد به خانه شيخ
محمدى رفته است كه تو با او آمدى در كشتى .)
من به نزد شيخ محمّد رفتم و رفتن خود را به آن كوه و انكار احد خادمين و ساير گذشته
ها را براى او نقل كردم . او فرمود كه : (انكار
آن خادم تو را، براى آن بود كه از براى احدى غير سيّد شمس الدين و امثال او رخصت
نيست كه به آن كوه بالا روند.)
من احوال سيّد شمس الدين سلمه اللّه را از او پرسيدم . گفت كه :
(سيّد از فرزندان فرزند امام عليه السلام است و ميان سيّد و ميان امام
عليه السلام پنج پدر فاصله است و او نايب خاص آن حضرت است به امرى كه از حضرت صاحب
الامر صلوات اللّه وسلامه عليه رسيده است .)
شيخ صالح زين الدين على بن فاضل مازندرانى مجاور غروى يعنى نجف اشرف ، كه بر مشرف
او باد سلام ، گفت كه : (من از سيّد
شمس الدين عالم كه خدا طولانى گرداند بقاى او را، اذن گرفتم كه بعضى از مسايل كه
محتاجم ، از او فراگيرم وقرآن مجيد را نزد او بخوانم و بعضى از علوم مشكله دينيّه و
غير آن را از او بشنوم .)
گفت : (هرگاه تو را ناچار است به اين ،
اوّل ابتدا به خواندن قرآن عظيم نما.)
و چون مى خواندم به مواضع مختلفه آن مى رسيدم ، مى گفتم كه : حمزه در اين جا چنين
گفته است و كسايى چنين خوانده است و عاصم به اين نحو قايل شده است و ابوعمرو بن
كثير چنين گفته است .
سيّد سلمه اللّه فرموده است كه : ما اينها را نمى شناسيم . بدرستى كه قرآن بر هفت
حرف نازل شده است پيش از هجرت از مكّه تا مدينه .
بعد از آن چون رسول خدا صلى الله عليه و آله حجّة الوداع را به جاى آورد روح الامين
، جبرئيل عليه السلام نازل شد و گفت : (يا
محمّد! قرآن را بخوان بر من تا آنكه به تو بشناسانم اوايل سوره و اواخر آن را و
شاءن نزول آن را.)
حاضر شد نزد آن حضرت اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام و فرزندان او، حضرت
امام حسن و امام حسين عليهما السلام و ابى بن كعب و عبداللّه بن مسعود و حذيفة بن
اليمان و جابر بن عبداللّه انصارى و ابو سعيد خدرى و حسان بن ثابت و جماعت ديگر از
صحابه .
حضرت رسالت صلى الله عليه و آله قرآن را از اول تا آخر خواند و هر جايى كه اختلاف
بود، جبرئيل براى حضرت رسول بيان مى كرد و حضرت اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليه
آنها را در پوستى نوشت . پس جميع قرآن به قرائت حضرت اميرالمؤ منين و وصىّ رسول رب
العالمين است .
من گفتم : (اى سيّد من ! مى بينم بعضى
آيات را با بعضى ديگر مربوط به ماقبل و مابعد آن نيست و فهم من از آن قاصر است .)
گفت : (بلى ! امر چنين است كه مى گويى
و باعث اين امر، آن است كه چون سيّد بشير، محمّد بن عبدالله صلى الله عليه و آله از
دار فانى به دار باقى رحلت فرمود، كردند آن دو نفر آنچه را كه كردند از غصب خلافت
ظاهريّه .
حضرت اميرالمؤ منين صلوات اللّه وسلامه عليه همه قرآن را جمع كرد و در ميان جامه اى
گذاشت و به سوى ايشان آورد در مسجد و به ايشان فرمود كه :
(اين است كتاب خداوند سبحانه كه رسول خداى صلى الله عليه و آله مرا امر
كرده است كه آن را بر شما عرض كنم و حجّت را بر شما تمام كنم كه در روز قيامت در
وقتى كه من و شما را بر خدا عرض كنند، بر شما عذرى نباشد.)
پس (فرعون اين امّت
) و (نمرود اين امّت
) گفتند كه : (ما محتاج به
قرآن تو نيستيم !)
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به او فرمود: (به
تحقيق كه حبيب من ، محمّد صلى الله عليه و آله مرا به اين سخن تو خبر داده است كه
تو خواهى چنين گفت و من خواستم حجّت را بر شما تمام كنم .)
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام با آن قرآن به سوى منزل خود بازگشت و مى گفت :
(خداوندا ! كه خداوندى غير تو نيست و تويى خداوند يكتا كه شريك از براى
تو نيست و رد كننده اى نيست از آنچه در سابق علم تو بود و مانعى از براى حكمت تو
نيست و تو شاهد من باشى برايشان در روزى كه عرض كرده مى شويم .)
پس ، پسر ابو قحافة در ميان مردم ندا كرد كه : (هر
كه در نزد او آيه اى از قرآن يا سوره اى باشد، بايد آن را نزد ما آورد.)
پس ، ابوعبيدة بن الجراح و عثمان و سعد بن ابى وقاص و معاوية بن ابى سفيان و
عبدالرحمن بن عوف و طلحة بن عبداللّه و ابوسعيد خدرى و حسان بن ثابت و جماعت
مسلمانان به نزد او آمدند و اين قرآن را جمع كردند. و آنچه از مثالب و مطاعن و
اعمال شنيعه كه بعد از حضرت رسول صلى الله عليه و آله از ايشان صادر شد و آن اعمال
قبيح در قرآن بود، آنها را انداختند و از قرآن بيرون كردند و از اين جهت اين آيات
با هم مربوط نيستند.
و قرآنى كه حضرت اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليه جمع كرد به خط خود، محفوظ است نزد
صاحب الامر عليه السلام . در آن قرآن هر چيزى هست حتى ارش خراشى كه در بدن كنند و
اما اين قرآن ، پس شك و شبهه نيست كه اين كلام الهى است و چنين به ما رسيده از حضرت
صاحب الامر عليه السلام .
شيخ فاضل ، على بن فاضل گفت كه : (از
سيّد شمس الدين سلمه اللّه مسايل بسيار فرا گرفتم كه آنها زياده از نود مساءله است
و من آنها را در مجلّدى جمع كردم و آن را (فوايد
شمسيّه ) ناميدم و مطّلع نمى گردانم بر
آنها مگر مؤ منان خالص را و تو زود است كه آن را ببينى .)
پس در جمعه دوم كه جمعه وسط ما بوده است از نماز فارغ شديم . سيّد سلمه اللّه در
مجلس نشست كه از براى مومنان افاده نمايد. ناگاه صداى هرج و مرج و غوغاى عظيمى از
خارج مسجد به گوشم رسيد و سيّد را از آن امر سؤ ال كرديم .
فرمود كه : (اينها امراى عسكر ما هستند
كه در هر جمعه وسط ماه سوار مى شوند و منتظر فرجند.)
من اذن گرفتم كه بيرون روم و بديشان نظر نمايم . مرا اذن داد و بيرون آمدم و به
ايشان نظر كردم ، ديدم كه ايشان جماعت بسيارند و همه ايشان تسبيح و تحميد و تهليل
مى گويند و دعا مى كنند از براى حضرت قائم به امر خدا و نصيحت كننده از براى خدا،
يعنى حضرت م ح م د بن الحسن مهدى خلف صالح حضرت صاحب الزمان صلوات اللّه عليه .
به مسجد برگشتم به نزد سيّد سلمه اللّه و او به من فرمود:
(ديدى عسكر را؟)
گفتم : (بلى !)
فرمود: (آيا شمرده اى ايشان را؟)
گفتم : (نه !)
فرمود كه : (عدد ايشان سيصد ناصر است و
سيزده ناصر ديگر باقى است و خدا تعجيل نمايد فرج را از براى ولى خود به مشيّت خود.
بدرستى كه او جواد و كريم است .)
گفتم : (اى سيّد من ! كى خواهد فرج شد؟)
گفت : (اى برادر! علم اين نزد خداى
تعالى است و اين معلّق به مشيّت حق سبحانه و تعالى است و شايد كه خود امام عليه
السلام اين را نمى داند و از براى اين آيات و علامات چند هست كه دلالت بر خروج او
مى كند.
از جمله آنها سخن گفتن ذوالفقار است كه از غلاف بيرون آيد و سخن گويد به زبان عربى
ظاهر و گويد: برخيز اى ولىّ خدا به اسم خدا. بكش به من دشمنان خدا را و ديگر از
علامات سه نداست كه همه خلق آن را خواهند شنيد.
نداى اوّل آن است كه گويد: اَزَفَتِ الاَّْزِفَةُ.(88)
اى گروه مؤ منان !
و نداى دوم : الا لعنة اللّه على القوم الظالمين لا ل محمّد
عليهم السلام . آن ظالمانى كه ظلم به آل محمّد كردند.
و نداى سوم آن است كه : بدنى در پيش چشمه آفتاب ظاهر مى شود و مى گويد كه : خداوند
عالم ، حضرت صاحب الامر (م ح م د بن الحسن مهدى را، نسخه بحار) فرستاده است و اوست
مهدى . پس سخن او را بشنويد و امر او را اطاعت كنيد.)
گفتم : (اى سيّد! من مشايخ ما حديثى از
حضرت صاحب الامر عليه السلام روايت كرده اند كه آن حضرت فرمود:
(هركه در غيبت كبرى گويد كه من آن حضرت را ديدم به تحقيق كه دروغ گفته
است .) پس با اين ، چگونه در ميان شما
كسى هست كه مى گويد كه من آن حضرت را ديدم .)
گفت : (راست مى گويى . آن حضرت ، اين
سخن را فرمود در آن زمان به سبب بسيارى دشمنان از اهل بيت و خويشاوندان خود و غير
ايشان از فراعنه زمان از خلفاى بنى عباس ، حتّى آنكه شيعيان در آن زمان يكديگر را
منع مى كردند از ذكر كردن احوال او و اكنون زمان طولانى گرديده است و دشمنان از او
ماءيوس گرديدند و بلاد ما از آن ظالمان و ظلم ايشان دور است و به بركت آن حضرت ،
دشمنان نمى توانند كه به ما برسند.)
از سخن سيّد شمس الدين چنين مفهوم مى شود كه بعضى از اهل آن ولايت ، در غيبت كبرى ،
امام عليه السلام را گاهى مى بينند.
گفتم : (اى سيّد من ! علماى شيعه حديثى
از امام عليه السلام روايت كرده اند كه حضرت خُمس را بر شيعيان خود مباح فرمود. آيا
شما در اين باب روايتى از او ذكر كرده ايد؟)
فرمود: (بلى ! آن حضرت رخصت داده است و
خمس را مباح كرده است از براى شيعيان خود از فرزند على عليه السلام و فرمود: بر
ايشان حلال است .)
عرض كردم : (آيا شيعيان از آن كنيز و
غلام بخرند از سبى عامه ؟)
گفت : (از سبى عامه و غير عامه ، زيرا
كه آن حضرت عليه السلام فرمود كه با ايشان معامله كنيد با آن چيزى كه ايشان معامله
مى كنند واين دو مساءله زياد بر آن نود مساءله است .)
سيّد سلمه اللّه فرمود: (حضرت قائم
عليه السلام از مكّه بيرون مى آيد در مابين ركن و مقام ، در سال طاق ، پس بايد كه
مؤ منان انتظار برند.)
عرض كردم كه : (اى سيّد من ! دوست دارم
كه در جوار شما باشم تا آنكه خدا آن حضرت را اذن دهد بر ظاهر شدن .)
گفت : (اى برادر! حضرت پيشتر مرا امر
كرده است كه تو را برگردانم به سوى وطن تو و ممكن نيست از براى من و تو مخالفت آن
حضرت . بدرستى كه تو صاحب عيالى و مدت مديدى هست كه از ايشان غايب گرديده اى . جايز
نيست از براى تو زياده از اين از ايشان دورى كنى .)
پس من از اين سخن متاءثر گرديدم و گريستم و گفتم :
(اى مولاى من ! آيا جايز است كه در امر من رجوع به آن حضرت نمايى و
التماس كنى ، شايد كه مرا رخصت ماندن دهد؟)
فرمود: (مراجعه در امر تو جايز نيست .)
گفتم : (مرا اذن مى دهى كه آنچه را
ديدم حكايت كنم ؟)
گفت : (باكى نيست اينكه حكايتى كنى از
براى مؤ منان تا آنكه مطمئن گردد دلهاى ايشان ، مگر فلان و فلان امر! و تعيين نمود
چند چيز را كه آنها را نگويم .)
عرض كردم : (اى سيّد من ! آيا ممكن هست
نظر كردن به سوى جمال و بهاى آن حضرت در اين زمان ؟)
فرمود: (نه ! بدان اى برادر كه هر مؤ
من مخلص را ممكن است كه امام عليه السلام را ببيند و نشناسد.)
گفتم : (اى سيّد من ! از جمله بندگان
مخلص آن حضرت هستم و آن جناب را نديده ام .)
فرمود كه : (تو ديدى آن حضرت را دو
مرتبه . يك مرتبه وقتى كه به سر من راءى مى رفتى و اوّل مرتبه رفتن بود به سوى سر
من راءى و رفيقان تو پيش رفتند، تو در عقب ماندى ! پس به نهرى رسيدى كه آب در آن
نبود. در آن وقت سواره اى را ديدى بر اسب شهبا سوار بود و در دست او نيزه بلندى بود
كه سر آن نيزه ، آهن دمشقى بود. چون او را ديدى ترسيدى از براى رخت خود! چون به
نزديك تو رسيد، فرمود: (مترس ! برو كه
رفيقان تو انتظار تو مى برند در زير درخت .)
پس مرا به خاطر آورده است واللّه آنچه كه بوده است . عرض كردم :
(اى سيّدمن ! چنين بود كه فرمودى .)
گفت : (مرتبه ديگر وقتى بود كه از دمشق
بيرون آمده بودى و به سوى مصر مى رفتى با شيخ اندلسى خود و از قافله بازماندى و در
آن وقت ، بسيار ترسيدى . پس به سواره اى برخوردى كه بر اسبى سوار بود كه پيشانى و
دست و پاى آن اسب ، سفيد بود و در دست آن سوار، نيزه اى بود و به تو فرمود:
(برو و مترس و برو به سوى قريه كه جانب راست تو است . امشب نزد ايشان
بخواب و ايشان را به مذهب خود خبر ده و از ايشان تقيّه مكن كه ايشان با اهل قريه
هاى چند كه در جنوب دمشق است ، همه مؤ منان مخلصند و دوست دوستان على بن ابيطالب و
ائمه معصومين عليهم السلام از ذرّيه اويند.)
اى پسر فاضل ! آيا چنين بود؟)
عرض كردم : (بلى ! من به نزد اهل قريه
رفتم و شب نزد ايشان خوابيدم . مرا عزّت نمودند و ايشان را از مذهب ايشان سؤ ال
نمودم . بى تقيّه گفتند: (ما بر مذهب
اميرالمؤ منين و وصى رسول رب العالمين ، على بن ابيطالب و ائمه طاهرين عليهم السلام
از ذريه اوييم .)
به ايشان گفتم كه : (شما از كجا اين
مذهب را قايل شده ايد؟ و كسى به شما رسانيده است ؟)
گفتند: (ابوذر غفارى رضى اللّه عنه در
وقتى كه عثمان او را از مدينه دور كرده بود و به شام فرستاده بود و معاويه او را بر
زمين ما فرستاده بود. پس اين بركت از او به ما رسيد.)
و چون صبح شد، خواستم كه به قافله رفقاى خود محلق گردم ، دو نفر همراه من كردند و
مرا به قافله رسانيدند، بعد از آن كه مذهب خود را به ايشان خبر دادم .)
پس عرض كردم : (اى سيّد من ! آيا امام
عليه السلام حجّ مى كند در هر مدّتى بعد از مدّتى ؟)
گفت : (اى پسر فاضل ! تمام دنيا از
براى مؤ من يك گام است ! پس چگونه خواهد بود از براى كسى كه دنيا بپا نمى شود مگر
به بركت وجود او و وجود آباء او عليهم السلام ؟ بلى ! حجّ مى كند در هر سال و زيارت
مى كند پدران بزرگوار را در عراق و مدينه و طوس على مشرفيها السلام و به زمين ما بر
مى گردد.)
پس ، سيّد شمس الدين مرا تحريص كرد كه زود برگردم به سوى عراق و در بلاد مغرب اقامه
ننمايم و به من گفته است كه بر دراهم ايشان اين كلمات نوشته است :
لااله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه علىّ ولىّ اللّه محمّد بن الحسن قائم بامر اللّه
. يعنى نيست خدايى مگر خداوند يگانه و محمّد صلى الله عليه و آله رسول و
فرستاده خداست و على ولى و دوست خداست و محمّد بن الحسن عليه السلام بپا دارنده امر
خداست .
سيّد، پنج درهم از آن دراهم به من عطا نمود و من از براى بركت ، آنها را نگاه داشتم
. سيّد سلمه اللّه مرا با آن كشتيهايى كه آمده بودم ، برگردانيد تا رسيدم به آن
بلده از بربر كه اوّل مرتبه به آنجا داخل شده بودم و گندم و جو به من داده بود و من
آنها را در آن بلد به صد و چهل اشرفى فروختم و متوجّه طرابلس كه يكى از شهرهاى مغرب
بود گرديدم و از راه اندلس نرفتم ، براى امتثال امر سيّد شمس الدين عالم كه خدا عمر
او را طولانى گرداند و از آنجا با حاج مغربى به مكّه رفتم و حجّ كردم و به عراق
برگشتم و مى خواهم كه در مدّت عمر خود در نجف بمانم تا مرگ مرا در رسد.
شيخ زين الدين على بن فاضل مازندرانى گفت : (من
نديدم كه در آنجا احدى از علماى اماميه را نام برند، مگر پنج نفر كه ايشان سيّد
مرتضى موسوى و شيخ ابوجعفر طوسى و محمّد بن يعقوب كلينى و ابن بابويه و شيخ
ابوالقاسم جعفر بن اسماعيل حلّى يعنى محقق رحمة اللّه عليهم را.)
ايضا شيخ مذكور شيخ على بن فاضل گفت : (آن
وقتى كه در آن بقعه مقدّسه بودم تا اين وقت كه در حلّه از براى شما نقل مى كنم ،
مدت هشت سال و نيم شده .)
و چون شيخ على بن فاضل از حلّه بيرون رفت ، شنيدم كه چند وقتى در مسجد سهله اقامه
نمود به سبب وعده اى كه به او شده بود و مولد و موطن شيخ على بن فاضل در اقليم
مازندران از بلده اى بود كه آن را ابريم مى گويند. واللّه
الهادى
مؤ لف گويد كه : علاّمه مجلسى در بحار و فاضل خبير، ميرزا عبداللّه اصفهانى در
(رياض العلما)
نقل نمودند از رساله جزيره خضراء كه صاحب رساله گفت :
(يافتم به خط شيخ فاضل ، فضل بن يحيى در خزانه حضرت اميرالمؤ منين عليه
السلام .) و اشاره نكردند به اسم
يابنده و جامع حكايت و به همين قدر اكتفا نمودند در اعتبار.
لكن فاضل صالح آخوند ملاكاظم هزار جريبى تلميذ استاد اكبر علامه بهبهانى در كتاب
(مناقب
) خود گفته كه : (اين حكايت
منقول است از خط شيخ اجل افضل اعلم اعمل اكمل عمدة الفقهاء والمجتهدين مجدّد مراسم
الائمه الطاهرين عليهم السلام محمّد بن مكّى مشهور به شهيد به نقل جمعى از مؤ منان
تقى ثقة معتمد به لفظ عربى .) و ترجمه
آن به فارسى چنين است كه :
(شيخ بزرگوار شهيد سعيد مشاراليه ، مى
فرمايد كه : به خط پيشواى دانا، فضل بن يحيى ... الى آخره .)
و از اين معلوم مى شود كه صاحب رساله ، شهيد است و مؤ يّد اين كلام كه بايد مؤ لف
آن شهيد باشد يا نظير آن از كسانى كه در نقل ايشان مجال سخنى نباشد آنكه ميرمحمّد
لوحى معاصر علاّمه مجلسى در كتاب (كفاية
المهتدى فى معرفة المهدى عليه السلام )
با آن كه در نقل علاّمه مذكور و فهم آن جناب طعن بسيار زده و ايراد كرده با اين حال
مى گويد در موضعى از كتاب كه : (اين
كمترين خبر معتبر مدينة الشيعه و جزيره اخضر و بحر ابيض را كه در آن مذكور است كه
حضرت صاحب الزمان عليه السلام را چند فرزند است ، با اين حديث صحيح در كتاب رياض
المؤ منين تلفيق نمودم . الخ )
اگر اعتبار صاحب آن رساله مبيّن و معلوم نبود و راه طعنى ، هرچند جزئى ، مى داشت
براى او ميدان وسيعى بود در طعن و ايراد بر علاّمه مذكور كه چنين قصّه طولانى بى پا
را در كتابى كه مجمع اخبار معتبره است نقل كرده .
عالم جليل وحبر نبيل ، شيخ اسدالله كاظمينى در اوّل
(مقابيس ) در ضمن مناقب
محقّق ، صاحب شرايع ، مى فرمايد: (رئيس
العلماء، حكيم الفقها، شمس الفضلاء، بدر العرفاء، المنوه باسمه و علمه فى قصة جزيرة
الخضراء. الخ )
در (كشف القناع
) در ضمن شواهد بر امكان رؤ يت در غيبت كبرى و تلقى حكمى از آن جناب مى
فرمايد: و از آن جمله است قصّه جزيره خضراء معروفه كه مذكور است در بحار و تفسير
الائمه عليهم السلام و غير آن .
شهيد ثالث ، قاضى نور اللّه رحمه الله در كتاب (مجالس
المؤ منين ) فرموده :
(مخالف و مؤ الف بنا بر روايات صحيحه
صريحه متّفقند بر آنكه در زمان ظهور، تمام دفاين و گنجها كه از نظر مستور و در تحت
زمينها مدون است ، بر روى زمين مى آيد و بر صاحب الامر عليه السلام ظاهر خواهد شد.
ظلمه و جبابره روى زمين مقهور او خواهند گرديد و ملك عالم به قبضه اقتدار و حوزه
اختيار آن حضرت در خواهد آمد و جهان به نور عدل و داد آن حضرت منوّر خواهد شد. و
جميع اين امور به تمكين و قدرتى است كه حضرت ربّ العزّة به آن حضرت ارزانى فرموده
كه به آن تواند جايى چند به تصرّف خود در آورد كه احدى را بى اشاره عليّه آن حضرت
به آن راه نباشد.
مَحال
(89) مناسب حال در آنجا براى خود و ملازمان خاص سراپرده اختصاص ، ترتيب
فرمايد. و به لوازم مراسم هر امرى چنان كه مقتضاى مصلحت دينى و صوابديد يقينى آن
حضرت باشد، در آنجا قيام و اقدام نمايد. چنانكه از قصّه مشهور بحر ابيض و جزيره
اخضر مستفاد مى شود.) انتهى .
از اين كلام شريف ، معلوم مى شود كه اين قصّه در آن طبقه ، معروف و مشهور بوده و
محتمل است كه به سند ديگر نيز به دست ايشان آمده باشد و در تاريخ جهان آرا كه از
تواريخ معتبره است و در (رياض العلما)
و غيره ، از آن نقل مى كنند، مذكور است كه : جزيره اخضر و بحر ابيض جزيره اى است در
سرزمين ولايت بربر ميان درياى اندلس كه آن حضرت و اولاد و اصحاب او در آنجا مى
باشند و معمور و آبادان است و در ساحل آن دريا، موضعى است به شكل جزيره كه اندلسيان
آن را جزيره رفضه مى گويند. ساكنان آن ساحل ، همگى اماميه اند و مايحتاج ايشان را
از راه جزيره اخضر، كه مقام آن حضرت است در سالى دوبار، دليل ناحيه به كشتيها از
راه بحر ابيض كه محيط به آن ناحيه مقدّسه است ، مى آورد و بر اهل آن جزيره قسمت مى
كند و مراجعت مى نمايد.
پوشيده نماند كه اسم والد محقق ، حسن است . او پسر يحيى بن سعيد هذلى حلّى است و در
قصّه مذكوره تحريف شده يا آنكه اسماعيل نام شخص جليلى باشد از اجداد او كه در آنجا
او را به اين جدّش نسبت مى دهند. امّا فضل بن يحيى ، راوى اصل حكايت ، او از
معروفين علماست .
شيخ حرّ در (امل الا مل
) مى فرمايد: (شيخ مجدالدين
، فضل بن يحيى بن المظفر الطيبى كاتب ، در واسط، فاضل و عالم و جليل است ؛ روايت مى
كند كه كتاب (كشف الغمة
) را از مؤ لفش على بن عيسى اربلى و آن را به خط خود نوشته و با او
مقابله كرده و از او شنيده و از على بن عيسى براى او اجازه اى است به سنه 691. و از
او سماع كردند، يعنى آن كتاب را از او شنيدند جماعتى كه ذكر كرديم ايشان را در محل
خود. و ايشان دوازده نفرند.)
و فاضل ميرزا عبداللّه اصفهانى در (رياض
العلما) مى فرمايد:
(من نسخه كهنه اى از
(كشف الغمه
) ديدم كه فضل مذكور مقابله كرده با شيخ مذكور در سنه 699 در واسط، صورت
خط ماءمون را در ولايت عهد خود از براى حضرت رضا عليه السلام و آنچه حضرت در پشت آن
نوشته بود با خط خود ماءمون و خط حضرت عليه السلام .)
و مخفى نماند كه كلام در اين حكايت و شبهه استبعاد چنين بلاد عظيمه در سطح زمين و
عدم اطّلاع احدى بر آن ، با اين همه تردد و سير، گذشت در ذيل حكايت دوم كه بودن
آنها و محجوب بودنش از انظار خلايق با عموم قدرت خداى تعالى بعدى ندارد.
اعجب از اين است : سد اسكندر ذوالقرنين و كهف اصحاب كهف كه موجود است در زمين ، به
صريح قرآن و كسى خبر ندارد و در مجلد سما و عالم بحار نقل كرده از كتاب قسمت اقاليم
ارض و بلدان آنكه تاءليف يكى از علماى اهل سنّت است كه او گفته : بلد مهدى ، شهرى
است نيكو و محكم بنا كرده آن را مهدى فاطمى و براى آن قلعه اى قرار داد و از براى
آن درهايى از آهن قرار داد كه آهن هر درى زياده است از صد قنطار. و چون آن را بنا
نمود و محكم كرد، گفت : (الا ن ايمن
شدم بر فاطميين .)
شيخ مقدم احمد بن محمّد بن عياش در اوّل جزو كتاب
(مقتضب الاثر) روايت كرده
به اسناد خود از شعبى كه او گفت : بدرستى كه عبدالملك بن مروان مرا خواست .
پس گفت : (اى ابوعمر! بدرستى كه موسى
بن نصر عبدى و او عامل عبدالملك بود، در مغرب نوشت به من كه به من رسيده كه شهرى
است از مس كه بنا كرده آن را نبى اللّه ، سليمان بن داوود عليهما السلام امر فرمود
جن را كه بنا كنند آن را پس جمع شدند عفريتها از جن در بناى آن و آن شهر از چشمه
مسى است كه نرم كرد آن را خداى تعالى از براى سليمان بن داوود! و رسيده به من كه آن
شهر در بيابان اندلس است و بدرستى كه در اوست از گنجهايى كه پنهان نموده آنها را در
آنجا سليمان .
و به تحقيق كه من اراده كرده ام كه بدست آورم مسافرت به سوى آن را. خبر داد مرا
داناى خبير به آن راه كه آن مشكل است و مسافت آن طى نمى شود، مگر به استعدادى از
مركوب و توشه بسيار با دورى راه و صعوبت آن و اينكه احدى در همّ آن نيفتاد مگر آن
كه واماند از رسيدن به آنجا، مگر دارا پسر دارا.
چون اسكندر او را كشت ، گفت : واللّه كه من طى نمودم زمين و همه اقاليم را و زير
فرمان من درآمدند اهل آنها و هيچ موضعى از زمين نماند مگر آنكه آن را به زير قدم
خود درآوردم ! جز اين زمين از اندلس را كه دارا پسر دارا به آنجا رسيد و بدرستى كه
سزاوارترم به توجه به سوى آن مكان تا آن كه مانده نشوم از مقصدى كه او به آنجا
رسيده . پس اسكندر مشغول تهيه شد و مهيا شد براى خروج يك سال .)
پس چون گمان كرد كه مستعد شده براى اين سفر و چند نفر پيش فرستاده بود كه تحقيق
كنند و آنها به او خبر دادند كه پيش از رسيدن به آنجا موانعى است . عبدالملك نوشت
به موسى بن نصر و امر نمود او را به استعداد و گذاشتن كسى به جاى خود براى عملى كه
داشت .
پس ، چون مستعد شد، بيرون رفت و به آنجا رسيد و آن را ديد و احوال آنجا را ذكر نمود
و پس از مراجعت ، كيفيّت آنجا را به عبدالملك نوشت و در آخر مكتوب نوشت كه چون
روزها گذشت و توشه ها تمام شد، رسيديم به درياچه اى كه اشجار داشت و آبش مشروب و به
قلعه آن شهر رسيديم .
پس در محلى از آن قلعه ، كتابتى ديدم كه به عربى نوشته بود. پس آن را خواندم و امر
كردم كه آن را نسخه كردند و آن كتابت اين ابيات بود:
ليعلم المرء ذوالعز المنيع ومن
|
يرجو الخلود وما حى بمخلود
|
لو ان خلقا ينال الخلد فى مهل
|
ساءلت له القطر عين القطر فايضة
|
بالقطر منه عطاء غير مردود
|
فقال للجن ابنوا لى به اثرا
|
يبقى الى الحشر لايبلى و لايؤ د
|
وافرغ القطر فوق السور منصلتا
|
وصار فى بطن قعرالارض مضطجعا
|
لم يبق من بعده للملك سابقة
|
الا من اللّه ذى النعماء والجود
|
حتى اذا ولدت عدنان صاحبها
|
من هاشم كان منها خير مولود
|
وخصّه اللّه بالايات منبعثا
|
الى الخليقة منها البيض والسود
|
له مقاليد اهل الارض قاطبة
|
والاوصياء له اهل المقاليد
|
هم الخلايف اثنا عشرة حججا
|
من بعده الاوصياء السادة الصيد
|
حتى يقوم بامر اللّه قائمهم
|
من السماء اذا ما باسمه نودى
|
چون عبدالملك آن كتاب را خواند و خبر داد او را طالب بن مدرك ، كه رسول او بود، به
سوى عامل مغرب ، به آنچه خود مشاهده كرده بود از اين قصّه و در نزد عبدالملك بود
محمّد بن شهاب زهرى . پس به او گفت : (چه
مى بينى در اين امر عجيب ؟)
زهرى گفت : (مى بينم و گمان مى كنم كه
جنّيانى موكّل بودند بر آنچه در آن مدينه است كه حافظ باشند براى آنها و به خيال هر
كه خواست به آنجا بالا رود، تصرّف مى كنند. يعنى اين مكتوب و ابيات از تخيّلات بود
و واقعيّتى نداشت .)
عبدالملك گفت : (آيا از امر آن كه به
اسم او ندا كنند از آسمان چيزى مى دانى ؟)
گفت : (باز دار خود را از اين ، اى
اميرالمؤ منين !)
عبدالملك گفت : (چگونه خود را باز دارم
از اين و اين بزرگترين مقصود من است . هرآينه بگو البته سخت تر چيزى كه نزد تو است
مرا بد آيد يا خويش آيد.)
زهرى گفت : (خبر داد مرا على بن الحسين
كه اين مهدى عليه السلام از فرزندان فاطمه ، دختر رسول خداست صلى الله عليه و آله .)
پس عبدالملك گفت : (هر دو شما دروغ
گفتيد. و پيوسته مى لغزيد در سخنان خود. اين مهدى ، مردى است از ما.)
زهرى گفت : (امّا من ، پس روايت كردم
آن را براى تو از على بن الحسين عليهما السلام . پس اگر خواستى سؤ ال كن از او و بر
من ملامتى نيست در آنچه براى تو گفتم . پس اگر او دروغ گفت ، ضرر آن بر خود اوست و
اگر راست گفت ، خواهد رسيد به شما پاره اى از آنچه به شما وعده دادند.)
عبدالملك گفت : (مرا حاجتى نيست به سوى
سؤ ال از پسر ابى تراب . اى زهرى ! آهسته كن بعضى از اين سخنان را كه نشنود آن را
از تو احدى .)
زهرى گفت : (براى تو باد بر من اين
معاهده . يعنى عهد كردم به كسى نگويم .)
و سالهاى طولانى است كه اندلس در دست فرنگيان است ، خصوص اهل اسلام كه به بركت وجود
خاتم النّبيين صلى الله عليه و آله و تزكيه و تكميل آن جناب ، عباد را در مراتب
توحيد ذات و صفات و افعال حضرت بارى و نمايانيدن
(90) صنايع عجيبه و آثار غريبه حق جلّ و على از همه امم ، اكمل و اعلم
شده اند، راه استبعادى ندارند؛ بلكه اهل سنّت و مخالفين ما كه امثال حكايات سابقه
را اسباب طعن و سخريّه جماعت اماميه قرار دادند، سزاوارترند به قبول كردن اين رقم
اخبار كه مؤ يّد است صحّت بعضى از امثله كه براى دعاوى خود آرند. اگرچه تاءييدى
نكند اصل مذهب ، ايشان را.
چه اشعريه ايشان كه حال ، مستقر شده مذهب اهل سنّت در آنها، مى گويند: در مقام بيان
عموم قدر خداوند عزّوجلّ و تاءثير نداشتن هيچ سببى و مؤ ثّرى جز اراده و مشيّت از
حضرت بارى تعالى كه جايز است در پيش روى ما كوههاى بلندى باشد كه ارتفاع آن از زمين
باشد تا آسمان و آن متلا لئ باشد به رنگهاى گوناگون و حاجبى نباشد ميان ما و آنها و
نور خورشيد بر آنها تابيده باشد و آنها به سبب تابش شعاع آفتاب درخشنده باشند و چشم
و صاحب چشم هم سالم و در آن عيبى و آفتى نباشد و ميان او و آن كوهها كمتر از يك وجب
باشد و با اين حال آن كوهها را نبيند.
و مى گويند جايزاست در بيابانى كه خالى باشد از آدمى كه طول و عرض آن صد فرسخ باشد
در صد فرسخ و آن بيابان پر باشد از خلايقى كه نداند شمار آنها را احدى و ايشان
مشغول باشند به محاربه و مجادله و مسابقه و تيراندازى و حمله كردن بر يكديگر به
شمشيرها و اسبانى كه سوارند بر آنها كه حصر ندارند و انسانى سير كند در طول و عرض
آن بيابان به استقامت يا اعوجاج و بر خط راست يا مستدير به نحوى كه سير او احاطه
كند بر تمام قطعات آن بيابان و اسب خود را بتازد و در آنجا با اين حال نشود هيچ حسى
و حركتى از آن جماعت و نبيند صورت احدى از ايشان را و در سيرش برنخورد و مصادم نشود
يكى از ايشان را و نه اسب ايشان را، بلكه در جميع حالات سير، آنها منحرف شوند از او
و به طرف راست يا چپ از او كناره كنند و دور شوند و نظاير اين مثالها كه مضمون و
مُحصل آن عقايد تمام اشعريه است .
و اما اماميه : پس ايشان در باب معاجز رسول خدا و ائمه هدى صلوات اللّه عليهم نظير
حكايت مزبوره از اين جهت اخبار بسيارى نقل نمودند، چنانچه سابقا اشاره شد. بلكه
اخبار بسيارى كه متواتر است به حسب معنى نقل نموده اند كه در طرف مشرق و مغرب ، دو
شهر عظيم است كه يكى را جابلسا گويند و ديگر را جابلقا. بلكه شهرهاى متعدده و اينكه
اهل آن شهرها ازانصار قائم عليه السلام هستند و با آن جناب خروج مى كنند و بر اصحاب
سلاح سبقت مى جويند و پيوسته از خداى تعالى مساءلت مى كنند كه ايشان را از انصار
دين خود قرار دهد و اينكه ائمه عليهم السلام در اوقات معيّنه نزد ايشان مى رفتند و
معالم دين به آنها مى آموختند و علوم و حكمت حقّه الهيه به ايشان تعليم مى كردند.
ايشان از عبادت ، كلال و ملال نگيرند. تلاوت مى كنند كتاب خداوند را به همان نحوى
كه نازل شده و به ايشان تعليم نمودند كه اگر بر مردم بخوانند، هر آينه كافر شوند به
آن و انكار كنند آن را و اين كه ايشان سؤ ال مى كنند ازائمه عليهم السلام از چيزى
از مطالب قرآن كه نفهميدند آن را. پس چون خبر دهند ايشان را به آن مطلب ، منشرح مى
شود سينه هاى ايشان به جهت آن كه مى شنوند از ايشان و آنها اصحاب اسرارند و
پرهيزكاران و نيكان .
هرگاه ببينى ايشان را، مى بينى خشوع و استكانت و طلب آنچه نزديك مى كند ايشان را به
خداوند عزّ و جلّ و عمر ايشان هزار سال است و در ايشانند پيران و جوانان . چون
جوانى از ايشان ، پيرى را ببيند، مى نشيند در نزد او مثل نشستن بنده و برنمى خيزد
مگر به اذن او. انتظار مى كشند قائم عليه السلام را و از خداى تعالى مى خواهند كه
آن حضرت را به ايشان بنماياند و براى ايشان راهى است كه به سبب آن راه ، داناترند
از جميع خلايق به مرادات امام عليه السلام .
پس هرگاه امر فرمايد امام ، ايشان را به امرى ، پيوسته ايستادگى دارند در عمل به آن
تا آنگاه كه ايشان را به غير آن امر فرمايد و ايشان اگر حمله آورند بر مابين مشرق و
مغرب از خلايق ، در يك ساعت ايشان را فنا مى كنند. آهن در بدن ايشان كار نمى كند.
براى ايشان شمشيرى است از آهن غير اين آهن كه اگر بزند يكى از ايشان شمشير خود را
بر كوهى ، آن را قطع كند و از هم جدا نمايد.
امام عليه السلام با ايشان جهاد كند با هند و ديلم و ترك و كرد و روم و بربر و فارس
، مابين جابلسا و جابلقا، وارد نمى شوند بر اهل دينى مگر آن كه مى خوانند ايشان را
به سوى خداى عزّوجلّ و به سوى اسلام و اقرار به محمّد صلى الله عليه و آله و توحيد
و ولايت اهل بيت عليهم السلام .
پس هركس از ايشان كه اجابت نمود و داخل شد در اسلام ، او را به حالش مى گذارند و
اميرى از ايشان بر ايشان مقرر مى نمايند و آن كه اجابت ننمود و اقرار نكرد به محمّد
صلى الله عليه و آله و دين اسلام ، او را مى كشند. در ميان ايشان جماعتى هستند كه
سلاح را از خود نينداختند، از آن وقت انتظار مى كشند ظهور قائم عليه السلام را.
و فرمودند: چون امام نزد ايشان نرود، گمان مى كنند كه اين از روى سخط و غضبى است .
مراقبند آن وقتى را كه امام نزد ايشان مى رود. هرگز شرك به خداى نياوردند و معصيت
نكردند. از فلان و فلان بيزارى مى جويند و غير اينها. از حالات و صفات و كردار آن
جماعت و صفات و اوضاع شهر ايشان كه در اخبار مشروح شده و به حسب ظاهر شرع مطهر و
طريقه اهل شريعت نتوان حمل نمود آن همه تفاصيل را بر عالم مثال يا بر منازل قلبيّه
اهل حال ، چنانچه اهل تاءويل مى كنند.
وضوح وجود اين دو شهر در ارض يا در قطعات منفصله از آن ، چنانكه بعضى از محققين
احتمال دادند، در عصر سابق به مثابه اى بود كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام در روز
عاشورا در ميان ميدان در جمله كلمات شريفه ، در مقام اتمام حجّت ، مى فرمايد:
(واللّه مابين جابلسا و جابلقا پسر پيغمبرى نيست غير از من .)
چنانكه در خبرى ديدم كه حال ، محل آن در نظرم نيست و فيروزآبادى در قاموس مى گويد:
(جابلس به فتح با و لام يا سكون آن ، شهرى است در مغرب . نيست وراى آن
آدميزادى . و جابلق شهرى است در مشرق .)
شيخ حسن بن سليمان حلّى ، تلميذ شهيد اوّل ، در كتاب مختصر، خبر شريفى روايت كرده
در كيفيّت اتّهام منافقى حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را كه گاهى شبها از مدينه
بيرون تشريف مى برد و مراقبت او، آن جناب را در شبى و بردن حضرت ، او را به يكى از
شهرها كه مسافت آن تا مدينه يك سال بود و گذاردن آن منافق را در آنجا و ديدن او
اوضاع آن بلاد را كه از آن جمله بود: اتّكال اهل آنجا بر لعن آن منافق در زرع و
غيره به نحوى كه به سبب لعن او، تخم مى افشاندند، فورا سبز مى شد و خوشه مى آورد و
مى رسيد. پس درو مى كردند و در هفته ديگر كه حضرت تشريف بردند، با آن جناب برگشت .
خبر طولانى است . غرض اجمال مضمون آن بود و در اين مقدار كه گفتيم كفايت است از
براى رفع شبهه اهل دين ، بلكه قاطبه مليين تنبيه شريف .
مخفى نماند كه حديثى كه شيخ زين الدين على بن فاضل از سيّد شمس الدين سؤ ال كرد در
حلال كردن آن حضرت خمس را بر شيعيان در ايّام غيبت و تصديق سيّد، آن خبر را، مراد
ظاهر آن نيست ! چنانكه مراد سقوط مطلق خمس باشد از سهم امام عليه السلام و سهم
سادات چنانكه از سالار و محقق سبزوارى و صاحب (حدائق
)
و (غيبت
)، چنانكه صاحب مدارك و محدّث كاشانى گفته اند.
نظر به ظاهر جمله اى از اخبار كه فرمودند: (ما
حلال كرديم خمس را بر شيعيان تا آنكه نطفه ايشان پاك باشد.)
و بر اين مضمون و قريب به آن اخبار بسيار است ؛ امّا چون مخالف ظاهر كتاب و اخبار
معتبره صريحه است بر بقاى هر دو صنف آن بلكه تشديد و تاءكيد در امر آن و تهديد و
توعيد در مسامحه در آن .