نجم الثاقب

مرحوم حاج ميرزا حُسين طبرسى نورى (ره )

- ۱۴ -


حكايت سى ام : ابوالحسن بن ابى البغل كاتب
سيّد رضى الدين على بن طاووس در كتاب (فرج المهموم ) و علامه مجلسى در بحار نقل كردند از كتاب دلايل شيخ ابى جعفر محمّد بن جرير طبرى كه او گفت : خبر داد ابوجعفر محمّد بن هارون بن موسى التلعكبرى كه او گفت : مرا ابوالحسين بن ابى البغل كاتب و گفت :
در عهده گرفتم كارى را از جانب ابى منصور بن صالحان و واقع شد ميان ما و او مطلبى كه باعث شد مرا بر پنهان كردن خود. پس در جستجوى من برآمد. مدتى پنهان و هراسان بودم . آنگاه قصد كردم رفتن به مقابر قريش را. يعنى مرقد منور حضرت كاظم عليه السلام را در شب جمعه و عزم كردم كه شبى را در آنجا بسر آورم براى دعا و مساءلت و در آن شب باران و باد بود.
پس خواهش نمودم از ابى جعفر قيم كه درهاى روضه منورّه را ببندد و سعى كند در اين كه آن موضع شريف خالى باشد كه خلوت كنم براى آنچه مى خواهم از دعا و مساءلت و ايمن باشم از دخول انسانى كه ايمن نبودم از او و خايف بودم از ملاقات او. پس كرد و درها را بست و شب نصف شد و باد و باران آنقدر آمد كه قطع نمود تردد خلق را از آن موضع و ماندم و دعا مى كردم و زيارت مى نمودم و نماز به جاى مى آوردم كه ناگاه شنيدم صداى پايى ، از سمت مولايم ، موسى عليه السلام و ديدم مردى را كه زيارت مى كند. پس سلام كرد بر آدم و اولواالعزم عليهم السلام . آنگاه بر ائمه عليهم السلام يك يك از ايشان ، تا رسيد به صاحب الزمان عليه السلام . او را ذكر نكرد. تعجّب كردم از اين عمل و گفتم : (شايد او را فراموش كرده يا نمى شناسد يا اين مذهبى است براى اين مرد.)
پس چون فارغ شد از زيارت خود، دو ركعت نماز خواند و رو كرد به سوى مرقد مولاى ما، ابى جعفر عليه السلام . پس زيارت كرد مثل آن زيارت و آن سلام و دو ركعت نماز كرد و من از او خائف بودم . زيرا كه او را نمى شناختم و ديدم كه جوانى است كامل در جوانى معدود از رجال و بر بدنش جامه سفيد است و عمامه دارد كه حنك گذاشته بود براى او به طرفى از آن و ردايى بر كتف انداخته بود.
پس گفت : (اى ابوالحسين بن ابى البغل ! كجايى تو از دعاى فرج ؟)
گفتم : (كدام است آن دعا اى سيّد من ؟)
فرمود: (دو ركعت نماز مى گزارى و مى گويى : يامن اظهر الجميل و ستر القبيح يامن لم يؤ اخذ بالجريرة ولم يهتك السّتر يا عظيم المنّ يا كريم الصفح يا حسن التجاوز ياواسع المغفرة يا باسط اليدين بالرحمة يا منتهى كل نجوى ويا غاية كل شكوى يا عون كل مستعين يا مبتدءاً بالنعم قبل استحقاقها يا ربّاه (ده مرتبه ) يا غاية ربّاه (ده مرتبه ) اسئلك بحق هذه الاسماء وبحق محمّد وآله الطاهرين ، الا ما كشفت كربى ونفست همّى وفرجت غمى واصلحت حالى .
دعا كن بعد از اين هرچه را خواستى و بطلب حاجت خود را، آنگاه مى گذارى گونه راست خود را بر زمين و بگو صد مرتبه در سجود خود: يا محمّد يا على يا على يا محمّد اكفيانى فانّكما كافياى وانصرانى فانّكما ناصراى . و مى گذارى گونه چپ خود بر زمين ومى گويى صد مرتبه : ادركنى وآن را بسيار مكرر مى كنى و مى گويى الغوث الغوث تا اين كه منقطع شود نفس و بر مى دارى سر خود را. پس ‍ بدرستى كه خداى تعالى به كرم خود بر مى آورد حاجت تو را ان شاء اللّه تعالى .)
چون مشغول شدم به نماز و دعا، بيرون رفت . پس چون فارغ شدم بيرون رفتم به نزد ابى جعفر كه سؤ ال كنم از او، از حال اين مرد كه چگونه داخل شد. ديدم درها را كه به حالت خود بسته و مقفّل است . تعجب كردم از اين و گفتم شايد درى در اينجا باشد كه من نمى دانم . خود را به ابى جعفر رساندم و اونيز به نزد من آمد از اطاق زيت يعنى حجره كه در محل روغن چراغ روضه بود.
پرسيدم از او حال آن مرد و كيفيت دخول او را. گفت : (درها مقفّل است چنانكه مى بينى . من باز نكردم آنها را.)
پس خبر دادم او را بدان قصّه . گفت كه : (اين مولاى ما صاحب الزمان است صلوات اللّه عليه و به تحقيق كه من مكرر مشاهده نمودم آن جناب را در مثل چنين شبى ، در وقت خالى شدن روضه از مردم .)
تاءسف خوردم بر آنچه فوت شد از من و بيرون رفتم در نزديك طلوع فجر و رفتم به كرخ در موضعى كه پنهان بودم در آن . روز به چاشت نرسيد كه اصحاب ابن صالحان جوياى ملاقات من شدند و از اصدقاء من سؤ ال مى كردند از حال من و با ايشان بود امانى از وزير و رقعه اى به خط او كه در آن بود هر خوبى .
پس حاضر شدم نزد او با امينى از اصدقاى خود. پس برخاست و به من چسبيد و در آغوش گرفت به نحوى كه معهود نبودم از او. پس ‍ گفت : (حالت تو را به آنجا كشاند كه شكايت كنى از من به سوى صاحب الزمان عليه السلام .)
گفتم : (از من دعايى بود و سؤ الى از آن جناب كردم .)
گفت : (واى بر تو! ديشب در خواب ديدم مولاى خود، صاحب الزمان صلوات اللّه عليه را يعنى شب جمعه كه مرا امر كرد به هر نيكى و درشتى كرد به من به نحوى كه ترسيدم از آن .)
پس گفت : (لااله الا اللّه شهادت مى دهم كه ايشان حقّند و منتهاى حق .)
ديدم شب گذشته مولاى خود را به بيدارى و فرمود به من چنين و چنان و شرح كردم آنچه را كه ديده بودم در آن مشهد شريف . پس ‍ تعجب كرد از اين و صادر شد از او بالنّسبه به من امورى بزرگ و نيكو در اين باب و رسيدم از جانب او به مقصدى كه گمان آن را نداشتم به بركت مولاى خود صلوات اللّه عليه .
ادعيه معروف به ادعيه فرج 
مؤ لف گويد: چند دعاست كه مسّمى است به دعاى فرج :
اول : دعاى مذكور در اين حكايت .
دوم : دعايى است مروى در كتاب شريف جعفريات از اميرالمؤ منين عليه السلام كه آن جناب آمد نزد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و شكايت نمود براى حاجتى .
حضرت فرمود: (آيا نياموزم تو را كلماتى كه هديه آورد آنها را جبرئيل براى من ؟ و آن نوزده حرف است كه نوشته شده بر پيشانى جبرئيل از آنها چهار و چهار نوشته شده بر پيشانى ميكائيل و چهار نوشته شده بر پيشانى اسرافيل و چهار نوشته شده بر دور كرسى و سه حول عرش . دعا نكرده به آن كلمات مكروبى و نه درمانده اى و نه مهمومى و نه مغمومى و نه كسى كه مى رسد از سلطانى يا شيطانى مگر آنكه كفايت كند او را خداى عزّوجلّ و آن كلمات اين است :
يا عماد من لا عماد له ويا سند من لاسند له ويا ذخر من لاذخر له ويا حرز من لا حرز له يا فخر من لافخر له ويا ركن من لا ركن له يا عظيم الرجاء يا عز الضعفاء يا منقذ الغرقى يا منجى الهلكى يا محسن يا مجمل يا منعم يا مفضل اسئل اللّه الّذى لا اله الاّ انت الّذى سجد لك سواد الليل وضوء النهار وشعاع الشمس ونور القمر ودوى الماء وخفيف الشجر يا اللّه يا رحمن يا ذالجلال و الاكرام .
و اميرالمؤ منين عليه السلام مى ناميد اين دعا را به دعاى فرج .
سوم : شيخ ابراهيم كفعمى در (جنّة الواقيه ) روايت كرده كه مردى آمد خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و گفت : (يا رسول اللّه ! بدرستى كه من غنى بودم ، پس فقير شدم و صحيح بودم ، پس مريض شدم و در نزد مردم مقبول بودم ، پس مبغوض شدم و خفيف بودم بر دلهاى ايشان ، پس سنگين شدم و من فرحناك بودم ، پس جمع شد بر من هموم و زمين بر من تنگ شده به آن فراخيش و در درازى روز مى گردم در طلب رزق ، پس نمى يابم چيزى كه به آن قوت كنم ؛ گويا اسم من محو شده از ديوان رزق .)
پس نبى صلى الله عليه و آله به او فرمود: (اى مرد! شايد تو عمامه بر سر مى بندى در حال نشستن و زير جامه مى پوشى در حال ايستادن يا ناخن خود را مى گيرى با دندان يا رخسار خود را مى مالى با دامنت يا بول مى كنى در آب ، ايستاده يا مى خوابى به روى خود در افتاده .)
عرض كرد: (مى كنم از اينها چيزى را.)
حضرت فرمود: (از خداى تعالى بپرهيز و ضمير خود را خالص كن و بخوان اين دعا را و اوست فرج :
بسم اللّه الرحمن الرحيم الهى طموح الامال قد خابت الاّ لديك و معاكف الهمم قدتعطلت الاّ اليك ومذاهب العقول قد سمت الاّ اليك فانت الرجاء واليك الملتجا يااكرم مقصود ويا اجود مسئول هربت اليك بنفسى يا ملجأ الهاربين باثقال الذنوب احملها على ظهرى و ما اجد لى اليك شافعا سوى معرفتى انّك اقرب من لجاء اليه المضطرون وامّل ما لديه الراغبون يا من فتق العقول بمعرفته واطلق الالسن بحمده وجعل ما امتنّ على عباده كفاء لتاءدية حقّه اللّهم صلّ على محمّد و آل محمد ولاتجعل للهموم على عقلى سبيلا ولا للباطل على عملى دليلا وافتح لى بخير الدنيا يا ولى الخير.
چهارم : فاضل و متبحر سيّد عليخان مدنى در (كلم الطيب ) از جدّ خود نقل كرده كه اين دعاى فرج است :
اللّهم يا ودود يا ودود يا ذا العرش المجيد يا فعّالاً لِما يريد اسئلك بنور وجهك الّذى ملا اركان عرشك وبقدرتك الّتى قدرت بها على جميع خلقك وبرحمتك الّتى وسعت كلّ شى لا اله انت يا مبدى يا معيد لا اله الاّ انت يا اله البشر يا عظيم الخطر منك الطلب واليك الهرب وقع بالفرج يا مغيث اغثنى . سه مرتبه .
پنجم : دعاى فرج كه مروى است در كتاب (مفاتيح النجاة ) محقق سبزوارى و اول آن ، اين است : اللّهم انّى اسئلك يا اللّه يا اللّه يا اللّه يا من علا فقهر يا من بطن فخبر ... الخ . و آن طولانى است .
حكايت سى و يكم : حاج على بغدادى  
قضيّه صالح صفى متّقى حاجى على بغدادى موجود در تاريخ تاءليف اين كتاب وفقه اللّه كه مناسبتى با حكايت سابقه دارد و اگر نبود در اين كتاب شريف مگر اين حكايت متقنه صحيحه كه در آن فوايد بسيار است و در اين نزديكيها واقع شده ، هرآينه كافى بود در شرافت و نفاست آن . شرح آن چنان است كه :
در ماه رجب سال گذشته كه مشغول تاءليف رساله (جنّة الماءوى ) بودم ، عازم نجف اشرف شدم به جهت زيارت مبعث . پس وارد كاظمين شدم و خدمت جناب عالم عامل و فقيه كامل ، سيّد سند و حبر معتمد آقا سيّد محمّد بن العالم الاوحد، سيّد حمد بن العالم الجليل والموحد النبيل سيّد حيدر الكاظمينى ايّده اللّه رسيدم و او از تلامذه خاتم المجتهدين و فخر الاسلام و المسلمين استاد اعظم شيخ مرتضى اعلى اللّه تعالى مقامه است . و از اتقياى علماى آن بلده شريفه و از صلحاى ائمه جماعت صحن و حرم شريف و ملاذ طلاب و غرباء و زوار و پدر و جدّش از معروفين علما و تصانيف جدّش سيّد حيدر در اصول و فقه و غيره موجود.
از ايشان سؤ ال كردم كه : (اگر حكايت صحيحه اى در اين باب ، ديده يا شنيده اند نقل كنند.)
پس ، اين قضيه را نقل نمود و خود، سابقا شنيده بودم ولكن ضبط اصل و سند آن نكرده بودم . مستدعى شد كه آن را به خط خود بنويسد.
فرمود: (مدّتى است شنيدم و مى ترسم در آن زياد و كمى شود، بايد او را ملاقات كنم و بپرسم ، آنگاه بنويسم و لكن ملاقات او و تلقى او صعب است . چه او از زمان وقوع اين قضيّه ، انسش با مردم كم شده . مسكنش بغداد است و چون به زيارت مشرّف مى شود به جايى نمى رود و بعد از قضا و طراز زيارت بر مى گردد. گاه شود كه در سال يك دفعه يا دو دفعه در عبور ملاقات مى شود و علاوه بنايش بر كتمان است . مگر براى بعضى از خواص از كسانى كه ايمن است از نشر و اذاعه آن از خوف استهزاى مخالفين مجاورين كه منكرند ولادت مهدى عليه السلام و غيبت او را و خوف نسبت دادن عوام او را به فخر و تنزيه نفس .)
گفتم : (تا مراجعت حقير از نجف ، مستدعيم كه به هر قسم است او را ببينيد و قصّه را بپرسيد كه حاجت بزرگ و وقت تنگ است .)
سپس از ايشان مفارقت كردم و به قدر دو يا سه ساعت بعد، جناب ايشان برگشت و گفت : (از اعجب قضايا آنكه چون به منزل خود رفتم ، بدون فاصله كسى آمد كه جنازه اى از بغداد آوردند و در صحن گذاشتند و منتظرند كه بر آن نماز كنند. چون رفتم و نماز كردم ، حاجى مزبور را در مشيعين ديدم . او را به گوشه اى بردم و بعد از امتناع به هر قسم بود، قضيّه را شنيدم . پس براين نعمت سنيّه ، خداى را شكر كردم . سپس تمام قضيه را نوشتم و در (جنّة الماءوى ) ثبت كردم و پس از مدتى با جمعى از علماى كرام و سادات عظام به زيارت كاظمين عليهما السلام مشرف شديم و از آنجا به بغداد رفتيم به جهت زيارت نواب اربعه رضوان اللّه عليهم .
پس از اداى زيارت ، خدمت جناب عالم عامل و سيّد فاضل ، آقا سيّد حسين كاظمينى ، برادر جناب آقا سيّد محمّد مذكور كه ساكن است در بغداد و مدار امور شرعيّه شيعيان بغداد ايدهم اللّه با ايشان است ، مشرّف و مستدعى شديم كه حاجى على مذكور را احضار نمايد.
پس از حضور، مستدعى شديم كه در مجلس قضيّه را نقل كند، ابا نمود. پس از اصرار، راضى شد در غير آن مجلس ، به جهت حضور جماعتى از اهل بغداد. پس به خلوتى رفتيم و نقل كرد و فى الجمله اختلافى در دو سه موضوع داشت كه خود معتذر شد كه به سبب طول مدّت است و از سيماى او آثار صدق و صلاح به نحوى لايح و هويدا بود كه تمام حاضران با تمام مداقه كه در امور دينيه و دنيويه دارند، قطع به صدق واقعه پيدا كردند.
حاجى مذكور ايّده اللّه نقل كرد كه : (در ذمّه من هشتاد تومان مال امام عليه السلام جمع شد. رفتم به نجف اشرف ، بيست تومان از آن را دادم به جناب علم الهدى و التقى شيخ مرتضى اعلى اللّه مقامه و بيست تومان به جناب شيخ محمّد حسين مجتهد كاظمينى و بيست تومان به جناب شيخ محمّد حسن شروقى و باقى ماند در ذمّه من بيست تومان كه قصد داشتم در مراجعت بدهم به جناب شيخ محمّد حسن كاظمينى آل يس ايّده اللّه .
پس چون مراجعت كردم به بغداد، خوش داشتم كه تعجيل كنم در اداى آنچه باقى بود در ذمّه من . پس در روز پنجشنبه بود كه مشرّف شدم به زيارت امامين هماين كاظمين عليهما السلام وپس از آن رفتم خدمت جناب شيخ سلمه اللّه و قدرى از آن بيست تومان را دادم و باقى را وعده كردم كه بعد از فروش بعضى از اجناس به تدريج بر من حواله كنند كه به اهلش برسانم و عزم كردم بر مراجعت به بغداد در عصر آن روز. جناب شيخ خواهش كرد بمانم . متعذر شدم كه بايد مزد عمله كارخانه شعربافى كه دارم بدهم ؛ چون رسم چنين بود كه مزد هفته را در عصر پنجشنبه مى دادم . پس برگشتم .
چون ثلث از راه را تقريبا طى كردم ، سيّد جليلى را ديدم كه از طرف بغداد رو به من مى آيد. چون نزديك شد، سلام كرد و دستهاى خود را گشود براى مصافحه و معانقه و فرمود: اهلاً و سهلاً. و مرا در بغل گرفت و معانقه كرديم و هر دو يكديگر را بوسيديم و بر سر، عمامه سبز روشنى داشت و بر رخسار مباركش خال سياه بزرگى بود.
ايستاد و فرمود: (حاجى على ! خير است ، به كجا مى روى ؟)
گفتم : (كاظمين عليهما السلام را زيارت كردم و برمى گردم به بغداد.)
فرمود: (امشب شب جمعه است ، برگرد!)
گفتم : (يا سيّدى ! متمكن نيستم .)
فرمود: (هستى ! برگرد تا شهادت دهم براى تو كه از مواليان جدّ من اميرالمؤ منين عليه السلام و از مواليان مايى و شيخ شهادت دهد، زيرا كه خداى تعالى امر فرموده كه دو شاهد بگيريد.)
و اين اشاره بود به مطلبى كه در خاطر داشتم كه از جناب شيخ خواهش كنم نوشته به من دهد كه من از مواليان اهل بيتم عليهم السلام و آن را در كفن خود بگذارم .
پس گفتم : (تو چه مى دانى و چگونه شهادت مى دهى ؟)
فرمود: (كسى كه حق او را به او مى رسانند، چگونه آن رساننده را نمى شناسد؟)
گفتم : (چه حق ؟)
فرمود: (آنكه رساندى به وكيل من .)
گفتم : (وكيل تو كيست ؟)
فرمود: (شيخ محمّد حسن .)
گفتم : (وكيل تو است ؟)
فرمود: (وكيل من است .)
و به جناب آقا سيّد محمّد گفته بود كه در خاطرم خطور كرد كه اين سيّد جليل مرا به اسم خواند با آنكه او را نمى شناسم . پس به خود گفتم : (شايد او مرا مى شناسد و من او را فراموش كردم .) باز در نفس خود گفتم كه : (اين سيّد از حق سادات از من چيزى مى خواهد و خوش دارم كه از مال امام عليه السلام چيزى به او برسانم .)
پس گفتم كه : (اى سيّد من ! در نزد من از حق شما چيزى مانده بود؛ رجوع كردم در امر آن جناب شيخ محمّد حسن براى آن كه ادا كنم حق شما يعنى سادات را به اذن او.)
پس در روى من تبسّمى كرد و فرمود: (آرى ! رساندى بعضى از حق ما را به سوى وكلاى ما در نجف اشرف .)
پس گفتم : (آنچه ادا كردم ، قبول شد؟)
فرمود: (آرى !)
در خاطرم گذشت كه اين سيّد مى گويد بالنسبه به علماى اعلام : (وكلاى ما !) و اين در نظرم بزرگ آمد. پس گفتم : (علماء وكلايند در قبض حقوق سادات .) و مرا غفلت گرفت .
آنگاه فرمود: (برگرد و جدّم را زيارت كن !)
پس برگشتم و دست راست او در دست چپ من بود. چون به راه افتاديم ، ديدم در طرف راست ما، نهر آب سفيد صاف جارى است و درختان ليمو و نارنج و انار و انگور و غير آن همه با ثمر در يك وقت با آن كه موسم آنها نبود بر بالاى سر ما سايه انداخته اند.
گفتم : (اين نهر و اين درختها چيست ؟)
فرمود: (هر كس از مواليان ما كه زيارت كند جدّ ما را و زيارت كند ما را، اينها با او هست .)
پس گفتم : (مى خواهم سؤ الى كنم .)
فرمود: (سؤ ال كن !)
گفتم : (شيخ عبدالرزاق مرحوم ، مردى بود مدرس . روزى نزد او رفتم ، شنيدم كه مى گفت : كسى كه در طول عمر خود، روزها روزه باشد و شبها را به عبادت بسر برد و چهل حجّ و چهل عمره بجاى آرد و در ميان صفا و مروه بميرد و از مواليان اميرالمؤ منين عليه السلام نباشد، براى او چيزى نيست .)
فرمود: (آرى ! واللّه ! براى او چيزى نيست .)
پس از حال يكى از خويشان خود پرسيدم كه : (او از مواليان اميرالمؤ منين عليه السلام است ؟)
فرمود: (آرى ! او و هر كه متعلتق است به تو.)
پس گفتم : (سيّدنا ! براى من مساءله اى است .)
فرمود: (بپرس !)
گفتم : (قرّاء تعزيه حسين عليه السلام مى خوانند كه سليمان اعمش ، آمد نزد شخصى و از زيارت سيّد الشهداء عليه السلام پرسيد. گفت : بدعت است ! پس در خواب ديد هودجى را ميان زمين و آسمان . پس سؤ ال كرد كه : كيست در آن هودج ؟ گفتند به او: فاطمه زهراء و خديجه كبرى عليهما السلام . پس گفت : به كجا مى روند؟ گفتند: به زيارت حسين عليه السلام در امشب كه شب جمعه است . و ديد رقعه هاى را كه از هودج مى ريزد و در آن مكتوب است : امان من النار لزوار الحسين عليه السلام فى ليلة الجمعه امان من النار يوم القيمة . اين حديث صحيح است ؟)
فرمود: (آرى ! راست و تمام است .)
گفتم : (سيّدنا ! صحيح است كه مى گويند هركس زيارت كند حسين عليه السلام را در شب جمعه ، پس براى او امان است ؟)
فرمود: (آرى واللّه !) و اشك از چشمان مباركش جارى شد و گريست .
گفتم : (سيّدنا ! مساءلهٌ.)
فرمود: (بپرس !)
گفتم : (سنه 1269 حضرت رضا عليه السلام را زيارت كرديم و در دروت يكى از عربهاى شروقيه را كه از باديه نشينان طرف شرقى نجف اشرفند، ملاقات كرديم و او را ضيافت كرديم و از او پرسيديم كه : چگونه است ولايت رضا عليه السلام . گفت : بهشت است . امروز پانزده روز است كه من از مال مولاى خود، حضرت رضا عليه السلام خورده ام ! چه حد دارد منكر و نكير كه در قبر نزد من بيايند؟ گوشت و خون من از طعام آن حضرت روييده در مهمانخانه آن جناب . اين صحيح است على بن موسى الرضا عليه السلام مى آيد و او را از منكر و نكير خلاص مى كند؟)
فرمود: (آرى واللّه ! جدّ من ضامن است .)
گفتم : (سيّدنا ! مساءله كوچكى است ، مى خواهم بپرسم .)
فرمود: (بپرس !)
گفتم : (زيارت من از حضرت رضا مقبول است ؟)
فرمود: (قبول است ان شاء اللّه .)
گفتم : (سيّدنا ! مساءلهٌ.)
فرمود: (بسم اللّه !)
گفتم : (حاجى محمّد حسين بزاز باشى پسر مرحوم حاجى احمد بزاز باشى ، زيارتش قبول است يا نه ؟) و او با من رفيق و شريك در مخارج بود در راه مشهد رضا عليه السلام .
فرمود: (عبد صالح زيارتش قبول است .)
گفتم : (سيّدنا ! مساءلهٌ.)
فرمود: (بسم اللّه .)
گفتم : (فلان كه از اهل بغداد و همسفر ما بود زيارتش قبول است ؟)
پس ساكت شد.
گفتم : (سيّدنا ! مساءلةٌ.)
فرمود: (بسم اللّه .)
گفتم : (اين كلمه را شنيدى يا نه ؟ زيارت او قبول است يا نه ؟)
جواب نداد.
حاجى مذكور نقل كرد كه ايشان چند نفر بودند از اهل مترفين بغداد كه در بين سفر پيوسته به لهو و لعب مشغول بودند و آن شخص ‍ مادر خود را كشته بود.
پس رسيديم در راه به موضعى از جاده وسيعه كه در دو طرف آن بساتين و مواجه بلده شريفه كاظمين است و موضعى از آن جاده كه متّصل است به بساتين از طرف راست آن كه از بغداد مى آيد و آن مال بعضى از ايتام سادات بود كه حكومت ، به جور، آن را داخل در جادّه كرد و اهل تقوا و ورع سكنه اين دو بلد، هميشه كناره مى كردند از راه رفتن در آن قطعه از زمين . پس ديدم آن جناب را كه در آن قطعه راه مى رود.
گفتم : (اى سيّد من ! اين موضع مال بعضى از ايتام سادات است ، تصرّف در آن روا نيست .)
فرمود: (اين موضع مال جدّ ما، اميرالمؤ منين عليه السلام و ذريه او و اولاد ماست ، حلال است براى مواليان ما تصرّف در آن .)
در قرب آن امكان ، در طرف راست ، باغى است مال شخصى كه او را حاجى ميرزا هادى مى گفتند و از متمولين معروفين عجم بود كه در بغداد ساكن بود. گفتم : (سيّدنا ! راست است كه مى گويند زمين باغ حاجى ميرزاهادى ، مال حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام است ؟)
فرمود: (چكار دارى به اين .) و از جواب اعراض نمود.
پس رسيديم به ساقيه آب كه از شط دجله مى كشند براى مزارع و بساتين آن حدود و از جاده مى گذرد و آنجا دو راه مى شود به سمت بلد، يكى راه سلطانى است و ديگرى راه سادات و آن جناب ميل كرد به راه سادات .
پس گفتم : (بيا از اين راه ، يعنى راه سلطانى ، برويم .)
فرمود: (نه ! از همين راه خود مى رويم .)
پس آمديم و چند قدمى نرفتيم كه خود را در صحن مقدس در نزد كفشدارى ديديم و هيچ كوچه و بازارى را نديديم . پس داخل ايوان شديم از طرف باب المراد كه از سمت شرقى و طرف پايين پاست و در در رواق مطهر، مكث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخل شد و در در حرم ايستاد. پس فرمود: (زيارت بكن !)
گفتم : (من قارى نيستم !)
فرمود: (براى تو بخوانم ؟)
گفتم : (آرى !)
پس فرمود: ءَ ادخل يا اللّه ! السلام عليك يا رسول اللّه ! السلام عليك يا اميرالمؤ منين ... .
و همچنين سلام كردند بر هريك از ائمه عليهم السلام تا رسيدند در سلام به حضرت عسكرى عليه السلام و فرمود: السلام عليك يا ابا محمّد الحسن العسكرى .
آنگاه فرمود: (امام زمان خود را مى شناسى ؟)
گفتم : (چرا نمى شناسم ؟!)
فرمود: (سلام كن بر امام زمان خود.)
پس گفتم : السلام عليك يا حجة اللّه يا صاحب الزمان يا ابن الحسن .
پس تبسّم نمود و فرمود: عليك السلام و رحمة اللّه و بركاته .
پس داخل شديم در حرم مطهر و ضريح مقدّس را چسبيديم و بوسيديم . پس فرمود به من كه : (زيارت كن !)
گفتم : (من قارى نيستم .)
فرمود: (زيارت بخوانم براى تو؟)
گفتم : (آرى !)
فرمود: (كدام زيارت را مى خواهى ؟)
گفتم : (هر زيارت كه افضل است ، مرا به آن زيارت ده .)
فرمود: (زيارت امين اللّه افضل است .)
آنگاه مشغول شدند به خواندن و فرمود:
السّلام عليكما يا امينى اللّه فى ارضه وحجّتيه على عباده . الخ
چراغهاى حرم را در اين حال روشن كردند، پس شمعها را ديدم روشن است ولكن حرم روشن و منور است به نورى ديگر مانند نور آفتاب و شمعها مانند چراغى بودند كه روز در آفتاب روشن كنند و مرا چنان غفلت گرفته بود كه هيچ ملتفت اين آيات نمى شدم . چون از زيارت فارغ شد، از سمت پايين پا آمدند به پشت سر و در طرف شرقى ايستادند و فرمودند: (آيا زيارت مى كنى جدّم حسين عليه السلام را؟)
گفتم : (آرى ! زيارت مى كنم ، شب جمعه است .)
پس زيارت وارث را خواندند و مؤ ذّنها از اذان مغرب فارغ شدند. به من فرمود: (نماز كن و ملحق شو به جماعت .)
پس تشريف آورد در مسجد پشت سر حرم مطهر و جماعت در آنجا منعقد بود و خود به انفراد ايستادند در طرف راست امام جماعت محاذى او و من داخل شدم در صف اول و برايم مكانى پيدا شد.
چون فارغ شدم ، او را نديدم . از مسجد بيرون آمدم ، در حرم تفحص كردم او را نديدم و قصد داشتم او را ملاقات كنم و چند قرانى به او بدهم و شب ، او را نگاه دارم كه مهمان باشد.
آنگاه به خاطرم آمد كه : اين سيّد كى بود؟ آيات و معجزات گذشته را ملتفت شدم از انقياد من امر او را در مراجعت با آن شغل مهم كه در بغداد داشتم و خواندن مرا به اسم با آنكه او را نديده بودم و گفتن او: (مواليان ما) و اين كه (من شهادت مى دهم .) و (ديدن نهر جارى و درختان ميوه دار در غير موسم ) و غير از اينها از آنچه گذشت كه سبب شد براى يقين من به اينكه او حضرت مهدى عليه السلام است . خصوص در فقره (اذن دخول ) و پرسيدن از من ، بعد از سلام بر حضرت عسكرى عليه السلام كه (امام زمان خود را مى شناسى ؟) چون گفتم : مى شناسم ، فرمود: سلام كن . چون سلام كردم ، تبسم كرد و جواب سلام داد.
پس آمدم در نزد كفشدار و از حال جنابش سؤ ال كردم . گفت : (بيرون رفت .)
و پرسيد كه : (اين سيّد رفيق تو بود؟)
گفتم : (بلى !) پس آمدم به خانه مهماندار خود و شب را به سر بردم . چون صبح شد، رفتم به نزد جناب شيخ محمّد حسن و آنچه ديده بودم نقل كردم . پس دست خود را بر دهان گذاشت و نهى نمود از اظهار اين قصّه و افشاى اين سرّ.
فرمود: (خداوند تو را موفّق كند.)
پس آن را مخفى مى داشتم و به احدى اظهار ننمودم تا آنكه يك ماه از اين قضيه گذشت .
روزى در حرم مطهّر بودم ، سيّد جليلى را ديدم كه آمد نزديك من و پرسيد كه : (چه ديدى ؟) اشاره كرد به قصّه آن روز.
گفتم : (چيزى نديدم .) باز اعاده كرد آن كلام را. به شدّت انكار كردم . پس از نظرم ناپديد شد و ديگر او را نديدم .
(ثقة صالح حاجى على مذكور زيد توفيقه نقل كرد كه در سفر مشهد مقدّس كه ذكر شد در هفت يا هشت منزلى مانده به مشهد، يكى از همراهان فوت شد با مكارى (85) در حمل جنازه او صحبت داشتيم . گفت : (چهارده تومان مى گيرم .)
و ما در ميان خود هفت تومان جمع نموديم و خواستيم به اين مبلغ او را بردارد، راضى نشد. يكى از همراهان الاغى داشت . جنازه را بر آن گذاشت و گفت : (به هر نحو باشد جنازه را مى برم .) پس به راه افتاديم و آن مؤ من در رنج و تعب بود.
اندكى كه رفتيم سوارى از طرف مشهد پيدا شد . چون به ما رسيد از حال جنازه پرسيد. آنچه گذشت ذكر كرديم . پس گفت : (من با اين مبلغ برمى دارم .) و اسبش نيكو و بر آن ، پالان فخرى بود. پس جنازه را بر آن گذاشت و محكم بست . خواستيم به او آن مبلغ را بدهيم . گفت : (در مشهد مى گيرم .)
پس روانه شد و به او گفتيم : (دفن نشود تا ما برسيم .) و آن ميّت را غسل نداده بوديم . ديگر او را نديديم . هفته ديگر روز پنجشنبه بود كه وارد مشهد شديم ؛ چون به صحن مقدّس داخل شديم ، ديديم آن ميّت غسل داده و كفن كرده در ايوان مطهّر گذاشته شده و تمام رختش در بالاى سرش و كسى را نديديم . چون تحقيق كرديم ، معلوم شد در همان روز كه جنازه را به او داديم ، وارد مشهد مقدّس ‍ شده و ديگر اثرى از او ظاهر نشد. منه رحمه الله )
مؤ لف گويد كه : حاجى على مذكور پسر حاجى قاسم كرادى بغدادى است و او از تجار و عامى است . از هركس از علماء و سادات عظام كاظمين و بغداد كه از حال او جويا شدم ، مدح كردند او را به خير و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عادات سوء اهل عصر خود. در مشاهده و مكالمه با او آثار اين اوصاف را در او مشاهده نمودم و پيوسته در اثناى كلام تاءسف مى خورد از نشناختن آن جناب به نحوى كه معلوم بود آثار صدق و اخلاص و محبّت در او. هنيئا له
حكايت سليمان اعمش و تعزيه امام حسين عليه السلام  
اما خبرى كه در زيارت ابى عبداللّه عليه السلام وارد شده در شب جمعه به نحوى كه سؤ ال كرد از صحّت آن ، خبرى است كه شيخ محمّد بن المشهدى در مزار كبير خود روايت كرده از اعمش كه گفت :
من منزل كرده بودم در كوفه و مرا همسايه اى بود كه بسيار اوقات با او مى نشستم و شب جمعه بود. پس به او گفتم : (چه مى گويى در زيارت حسين عليه السلام ؟)
پس گفت به من كه : (بدعت است و هر بدعتى ضلالت و هر ضلالتى در آتش است .)
پس من از نزد او برخاستم و پر شده بودم از غضب و گفتم : (چون سحر شود، مى آيم نزد او فضايلى از اميرالمؤ منين عليه السلام براى او نقل مى كنم كه چشمش گرم شود.) (و اين كنايه است از حزن و اندوه و غم .)
پس رفتم نزد او و در خانه او را كوبيدم . پس آوازى از پشت در برآمد كه : (او از اول شب ، قصد زيارت كرده .)
پس به شتاب بيرون رفتم و آمدم به كربلا. ناگاه آن شيخ را ديدم كه سر به سجده گذاشته و از سجده و ركوع ملالتى نمى كرد.
پس به او گفتم : (تو ديروز مى گفتى زيارت بدعت است و هر بدعتى ضلالت و هر ضلالتى در آتش و امروز زيارت مى كنى آن جناب را !)
پس گفت به من كه : (اى سليمان ! مرا ملامت مكن زيرا كه من براى اهل بيت عليهم السلام امامتى ثابت نكرده بودم تا اين كه اين شب شد، پس خوابى ديدم كه مرا ترساند.)
گفتم : (چه ديدى اى شيخ ؟)
گفت : (ديدم مردى را كه نه زياد طويل بود و نه زياد كوتاه . قادر نيستم كه وصف نمايم حسن و بهاى او را. با او گروهى بودند كه گرد او را گرفته بودند. در پيش روى او سوارى بود بر اسبى كه براى او چند دم بود و بر سرش تاجى بود كه براى آن تاج ، چهار ركن بود؛ در هر ركنى جوهرى بود كه روشن مى كرد مسافت سه روز را.
پس گفتم : (كيست اين ؟)
گفتند: (محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطلب صلى الله عليه و آله .)
گفتم : (ديگرى كيست ؟)
گفتند: (وصىّ او على ابن ابيطالب عليه السلام .)
آنگاه نظر انداختم ، ناگاه ناقه اى را ديدم از نور كه براى آن هودجى بود كه پرواز مى كرد ميان زمين و آسمان . پس گفتم : (از كيست اين ناقه ؟)
گفتند: (از آن خديجه دختر خويلد و فاطمه ، دختر محمّد صلى الله عليه و آله .)
گفتم : (آن جوان كيست ؟)
گفتند: (حسين بن على عليهما السلام .)
گفتم : (به كجا قصد دارند بروند؟)
گفتند: (جميع ايشان مى روند به زيارت كشته شده به ظلم ، شهيد در كربلا حسين بن على عليهما السلام .)
آنگاه متوجّه هودج شدم . ناگاه ديدم رقعه هايى كه مى ريزد از بالا كه : (امان است جانب خداوند جلّ ذكره ، از براى زوّار حسين بن على در شب جمعه .)
ناگاه هاتفى ندا كرد ما را كه : (آگاه باشيد كه ما و شيعيان ما در درجه عاليّه ايم از بهشت .)
واللّه اى سليمان ! مفارقت نمى كنم اين مكان را تا روحم از جسدم مفارقت كند.)
شيخ طريحى آخر اين خبر را چنين نقل كرده كه گفت : ناگاه ديدم رقعه هايى نوشته از بالا مى ريزد. سؤ ال كردم كه : (چيست اين رقعه ها؟)
گفت : (اين رقعه هاى است كه در آن ، امان از آتش است از براى زوار حسين عليه السلام در شب جمعه .)
پس طلب كردم از او رقعه اى . گفت به من : (تو مى گويى زيارت آن جناب بدعت است . پس بدرستى كه تو نخواهى يافت آن را تا اينكه زيارت كنى حسين عليه السلام را و اعتقاد كنى به فضل و شرافت او.)
پس از خواب برخاستم هراسان و قصد نمودم در همان وقت و ساعت زيارت سيّد خودم ، حسين عليه السلام را.
حكايت سى و دوم : نقل سيّد بن طاووس  
و نيز سيّد مؤ يد مذكور ايده اللّه تعالى خبر دادند شفاها و كتبا كه : در زمانى كه مجاور بودم در نجف اشرف به جهت تحصيل علوم دينيّه و اين در حدود سنه 1275 بود، مى شنيدم از جماعتى از اهل علم و غير ايشان از اهل ديانت كه ذكر مى كردند مردى را كه شغلش فروختن بقولات و غيره بود كه او ديده است مولاى ما، امام منتظر صلوات اللّه عليه را .
پس ، جويا شدم كه شخص او را بشناسم ، پس شناختم او را و يافتم كه مرد صالح متدينى است و خوش داشتم كه با او در مكان خلوتى مجتمع شوم كه از او مستفسر شوم كيفيّت ملاقات و ديدنش ، حجّت عليه السلام را.
پس مقدمات مودّت با او را پيش گرفتم . بسيارى از اوقات كه به او مى رسيدم سلام مى كردم و از بقولات و امثال آن كه مى فروخت مى خريدم ؛ تا آن كه ميان من و او رشته مودّتى پيدا شد. همه اينها به جهت شنيدن آن خبر شريف بود از او. تا آنكه اتفاق افتاد براى من كه رفتم به مسجد سهله در شب چهارشنبه ، به جهت نماز معروف به نماز استجاره . چون به در مسجد رسيدم ، شخص مذكور را ديدم كه در آنجا ايستاده . پس فرصت غنيمت كردم و از او خواهش كردم كه امشب را نزد من بيتوته كند. پس با من بود تا آنگاه كه فارغ شديم از اعمال موظفه در آن مسجد شريف و رفتيم به مسجد اعظم مسجد كوفه ، به قاعده متعارفه آن زمان . چون در مسجد سهله به جهت نبودن اين بناهاى جديده و خادم و آب ، جاى اقامت نبود.
چون به آن مسجد رسيديم و پاره اى اعمال آن را به جاى آورديم و در منزل مستقر شديم ، سؤ ال كردم او را از خبر معهود و خواهش ‍ نمودم كه قصّه خود را به تفصيل بيان كند.
پس گفت : (من بسيار مى شنيدم از اهل معرفت و ديانت كه هر كس ملازمت عمل استجاره داشته باشد در مسجد سهله ، در چهل شب چهارشنبه ، پى در پى ، به نيّت ديدن امام منتظر عليه السلام موفق مى شود از براى رؤ يت آن جناب و اينكه اين مطلب مكرر واقع شده . پس نفسم شايق شد به سوى كردن اين كار و قصد كردم ملازمت و عمل استجاره را در هر شب چهارشنبه و مرا مانع نبود از كردن اين كار، شدّت گرما و سرما و باران و غير آن ؛ تا اين كه قريب يك سال گذشت بر من و من ملازم بودم عمل استجاره را و بيتوته مى كردم در مسجد كوفه به قاعده متعارفه تا اينكه عصر سه شنبه بيرون آمدم از نجف اشرف ، پياده ، به عادتى كه داشتم و موسم زمستان بود و ابرها متراكم و هوا تاريك و كم كم باران مى آمد.
پس متوجّه مسجد شدم و مطمئن بودم آمدن مردم را به آنجا حسب عادت مستمره تا اينكه رسيدم به مسجد هنگامى كه آفتاب غروب كرده بود و تاريكى سخت عالم را فرو گرفته بود با رعد و برق زياد. پس خوف بر من مستولى شد و از تنهايى ترس مرا گرفت . زيرا كه در مسجد احدى را نديدم ، حتّى خادم مقررى كه در شبهاى چهارشنبه به آنجا مى آمد، آن شب نبود. پس به غايت متوحّش شدم و در نفس خود گفتم سزاوار اين است كه نماز مغرب را به جاى آورم و عمل استجاره را به تعجيل بكنم و بروم به مسجد كوفه ؛ پس نفس ‍ خود را به اين ساكن كردم .
پس برخاستم و نماز خواندم . آنگاه عمل استجاره را كردم از نماز و دعا و آن را حفظ داشتم و در بين نماز استجاره ملتفت مقام شريف شدم كه معروف است به مقام صاحب الزمان صلوات اللّه عليه كه در سمت قبلى مكان نمازكنندگان آنجاست . پس ديدم در آنجا روشنايى كاملى و شنيدم از آن مكان قرائت نمازگزارى .
پس نفسم مطمئن شد و دلم مسرور و كمال اطمينان پيدا كردم و گمان كردم كه در آن مكان شريف بعضى از زوار هستند كه من مطّلع نشدم به ايشان هنگامى كه داخل مسجد شدم . پس عمل استجاره را با اطمينان خاطر تمام كردم . آنگاه متوجّه مقام شريف شدم و داخل شدم در آنجا؛ پس روشنايى عظيمى در آنجا ديدم و چشمم به چراغى و شمعى نيفتاد ولكن غافل بودم در تفكّر در اين مطلب و ديدم در آنجا سيّد جليل مهيبى به هياءت اهل علم ايستاده ، نماز مى كند. پس دلم مايل شد به سوى او و گمان كردم او يكى از زوّار غرباست . زيرا كه چون در او تاءمّل كردم فى الجمله دانستم كه او از سكنه نجف اشرف نيست . پس شروع كردم در خواندن زيارت امام عصر عليه السلام كه از وظايف مقرره آن مقام است و نماز زيارت را كردم .
چون فارغ شدم اراده كردم كه از او خواهش كنم كه برويم به مسجد كوفه . پس بزرگى و هيبت او مرا مانع شد و من نظر كردم به خارج مقام ، پس ديدم شدّت ظلمت را و شنيدم صداى رعد و باران را. پس به روى مبارك خود، ملتفت من شد و به مهربانى و تبسّم به من فرمود: (مى خواهى كه برويم به مسجد كوفه ؟)
گفتم : (آرى ! اى سيّد من ! عادت ما اهل نجف چنين است كه چون مشرّف شديم به عمل اين مسجد، مى رويم به مسجد كوفه .)
پس با آن جناب بيرون رفتيم و من به وجودش مسرور و به حسن صحبتش خرسند بودم . پس راه مى رفتيم در روشنايى و هواى نيك و زمين خشك كه چيزى به پا نمى چسبيد و من غافل بودم از حال باران و تاريكى كه مى ديدم آن را تا رسيديم به مسجد. آن جناب روحى فداه با من بود و من در غايت سرور و امنيّت بودم به جهت مصاحبت آن جناب . نه تاريكى داشتم و نه باران . پس در بيرون مسجد را زدم و آن بسته بود. پس خادم گفت : (كيست در را مى كوبد؟)
پس گفتم : (در را باز كن .)
گفت : (از كجاى آمدى در اين تاريك و شدّت باران ؟!)
گفتم : (از مسجد سهله .)
چون خادم در را باز كرد، ملتفت شدم به سوى آن سيّد جليل . پس او را نديدم و دنيا را ديدم در نهايت تاريكى و به شدّت باران بر ما مى بارد. پس مشغول شدم به فرياد كردن كه : (يا سيّدنا ! يا مولانا ! بفرماييد كه در باز شد.) و برگشتم به پشت سر خود و فرياد مى كردم . اثرى اصلا از آن جناب نديدم و در آن زمان اندك سرما و باران و هوا مرا اذيّت كرد.
پس داخل مسجد شدم و از حال غفلت بيدار شدم ، چنانچه گويا در خواب بودم و مشغول شدم به ملامت كردن نفس بر غفلتش از آن آيات ظاهر كه ديده بودم و متذكّر شدم آن كرامات را از روشنايى عظيم در مقام شريف با آن كه چراغى در آنجا نديدم و اگر بيست چراغ هم در آنجا بود وفا نمى كرد به آن ضياء و روشنايى و ناميدن آن سيّد جليل ، مرا به اسمم با آنكه او را نمى شناختم و نديده بودم و به خاطر آوردم كه چون در مقام ، نظر به فضاى مسجد مى كردم ، تاريكى زيادى مى ديدم و صداى رعد و باران مى شنيدم و چون بيرون آمدم از مقام به مصاحبت آن جناب سلام اللّه عليه راه مى رفتيم در روشنايى به نحوى كه زير پاى خود را مى ديدم و زمين خشك بود و هوا ملايم طبع تا رسيديم به در مسجد و از آن وقت كه مفارقت فرمود تاريكى هوا و سردى و باران ديدم و غير اينها از آنچه سبب شد كه قطع كردم بر اينكه آن جناب همان است كه من اين علم استجاره را براى مشاهده جمالش مى كردم و گرما و سرما را در راه جنابش متحمل مى شدم و: ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ.(86)
حكايت سى و سوم : شيخ قصار 
شيخ جليل و امير زاهد، ورّام ابن ابى فراس ، در آخر مجلّد دوم كتاب (تنبيه الخواطر) فرموده : خبر داد مرا سيّد جليل شريف ، ابوالحسن على بن ابراهيم الهريضى العلوى الحسينى ، گفت : خبر داد مرا على بن على بن نما گفت : خبر داد مرا ابومحمّد الحسن على بن حمزه اقساسى در خانه شريف على بن جعفر بن على المداينى العلوى كه او گفت :
در كوفه شيخى بود قصار كه به زهد ناميده مى شد و منخرط بود در سلك عزلت گيرندگان و منقطع شده بود براى عبادت كه پيروى مى كرد آثار صالحين را. اتفاق افتاد كه روزى در مجلس پدرم بودم و اين شيخ براى او نقل مى كرد و او متوجّه شده بود به سوى شيخ .
شيخ گفت : (شبى در مسجد جعفى بودم و آن مسجد قديمى است در پشت كوفه و شب نصف شده بود. من تنها در مكان خلوتى بودم براى عبادت كه ناگاه ديدم سه نفر مى آيند. داخل مسجد شدند. چون به وسط فضاى مسجد رسيدند، يكى از ايشان نشست ، پس دست ماليد به طرف راست و چپ زمين . پس آب به جنبش آمد و جوشيد. پس وضوى كاملى گرفت از آن آب . آنگاه اشاره فرمود آن دو شخص ديگر را به گرفتن وضو. وضو ساختند. آنگاه مقدّم ايستاد وبا آنها نماز جماعت خواند. پس من با ايشان به جماعت ، نماز خواندم . چون سلام داد و از نماز فارغ شد، حال او مرا به شگفت آورد و كار او را بزرگ شمردم ، از بيرون آوردن آب .
پس سؤ ال كردم از شخصى ، از آن دو نفر كه در طرف راست من بود از حال آن مرد و گفتم به او كه : (اين كيست ؟)
گفت : (صاحب الامر است ، فرزند حسن عليهما السلام .)
نزديك آن جناب رفتم و دستهاى مباركش را بوسيدم و گفتم به آن جناب : (يابن رسول اللّه ! چه مى گويى در شريف عمر بن حمزه ، آيا او بر حق است ؟)
فرمود: (نه ! و بسا هست كه هدايت بيابد جز آنكه او نخواهد مرد تا اينكه مرا ببيند.)
پس اين خبر را ما از آن شيخ تازه و طرفه شمرديم . زمانى طولانى گذشت و شريف عمر وفات كرد و منتشر نشد كه او، آن جناب را ملاقات كرد. چون با شيخ زاهد مجتمع شديم ، من به خاطر آوردم از او حكايتى كه ذكر كرده بود آن را و مثل كسى كه بر او رد كند: (آيا تو نبودى كه ذكر كردى كه اين شريف عمر نمى ميرد تا اينكه ببيند صاحب الامر عليه السلام را كه اشاره نموده بودى به او؟)
پس گفت به من كه : (از كجا عالم شدى كه او آن جناب را نديده ؟)
آنگاه بعد از آن مجتمع شديم با شريف ابى المناقب فرزند شريف عمر بن حمزه و در ميان آورديم صحبت والد او را. پس گفت : ما شبى در نزد والد خود بوديم و او در مرضى بود كه در آن مرض مرد. قوّتش ساقط و صدايش پست شده بود و درها بسته بود بر روى ما. ناگاه شخصى را ديدم كه داخل شد بر ما كه ترسيديم از او. عجب دانستيم دخول او را و غفلت كرديم كه از او سؤ ال كنيم . پس ‍ نشست در جنب والد من و براى او آهسته سخن مى گفت و پدرم مى گريست . آنگاه برخاست چون از انظار ما غايب شد، پدرم خود را به مشقت انداخت و گفت : (مرا بنشانيد.)
پس او را نشانديم . چشمهاى خود را باز كرد و گفت : (كجاست آن شخص كه در نزد من بود؟)
پس گفتيم : (بيرون رفت از همانجا كه آمد.)
گفت : (او را طلب كنيد.)
پس در اثر او رفتيم ، پس درها را ديديم بسته و اثرى از او نيافتيم . برگشتيم به سوى پدر و او را خبر داديم از حال آن شخص و اين كه او را نيافتيم . ما سؤ ال كرديم از پدر از حال آن شخص . گفت : (اين صاحب الامر سلام اللّه عليه بود.)
آنگاه برگشت به حالت سنگينى كه از مرض داشت و بيهوش شد.
مؤ لف گويد كه : ابومحمّد، حسن بن حمزه اقساسى ، معروف بعزّالدين اقساسى از اجلّه سادات و شرفا و علما و ادباى كوفه و شاعر ماهرى بود. ناصر باللّه عباسى او را نقيب سادات كرده بود و او بود كه وقتى با مستنصر باللّه عباسى زيارت جناب سلمان رفتند، پس ‍ مستنصر به او گفت كه : (دروغ مى گويند غلات شيعه در سخنان خود كه على بن ابيطالب عليه السلام در يك شب سير نمود از مدينه تابه مدائن و غسل داد سلمان را و در همان شب مراجعت نمود.)
پس در جواب اين ابيات را انشاء فرمود:
انكرت ليلة اذ سار الوصى الى

اوض المداين لما نالها طلبا

وغسل الطهر سلمانا وعاد الى

عرايض يثرب والاصباح ماوحبا

وقلت ذلك من قول الغلاة وما

ذنب الغلاة اذا لم يورد واكذبا

فاصف قبل رد الطرف من سبا

بعرش بلقيس وافى بخرق الحجبا

فانت فى اصف لم تغل فيه بلى

فى حيدر انا غال ان ذا عجبا

ان كان احمد خير المرسلين فذا

خير الوصيين او كل الحديث هبا

مسجد جعفى از مساجد مباركه معروفه كوفه است . حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در آنجا چهار ركعت نماز گزارد و تسبيح زهرا عليها السلام فرستاد و مناجاتى طولانى . پس از آن كرد كه در كتب مزار موجود و در صحيفه ثانيه علويّه ذكر نمودم و حال از آن مسجد اثرى نيست .
سى و چهارم : ثائر باللّه 
شيخ محدث جليل ، منتجب الدين على بن عبيداللّه بن حسن بن حسين بن حسن بن حسين برادر صدوق )صاحب الربعين معروف در كتاب منتجب كه در ذكر علماى متاخر از عهد شيخ طوسى است تا عصر خود، فرموده : ثائر باللّه ابن مهد بن ثائر باللّه حسنى جيلى ، زيدى بود و مدّعى شد امامت زيديه را و در جيلان خروج كرد. آنگاه مستبصر شد و مذهب اماميه را اختيار نمود و براى اوست روايت احاديث و مدعى بود كه او مشاهده كرده حضرت صاحب الامر عليه السلام را و از آن جناب روايت مى كرد.
حكايت سى و پنجم : ابوالمظفر يا ابوالفرج حمدانى 
و نيز در آنجا فرموده : شيخ ثقه ابوالمظفر و در بعضى نسخ ابو الفرج على بن حسين حمدانى ثقه است و شاخص و محل نظر طايفه اماميه بود در مذهب و او از سفراى امام صاحب الامر عليه السلام است .
درك نمود شيخ مفيد، ابو عبداللّه محمّد بن محمّد بن نعمان حارثى بغدادى رحمه الله را و نشست مجلس درس سيّد مرتضى و شيخ موفق ابى جعفر طوسى و قرائت كرد بر شيخ مفيد و قرائت ننمود بر آن دو بزرگوار. خبر داد مرا والد از والد خود از مؤ لفات او را) . يعنى روايات و كتب او را به اين طريق اجازه دارم كه روايت نمايم و نقل كنم از آنهاست : كتاب الفقيه ، كتاب السنه ، كتاب الزاهد فى الاخبار، كتاب المنهاج ، كتاب الفرايض و ظاهر آن است كه مراد او از نشستن شيخ مذكور در مجلس درس سيّد و شيخ ، نيابت كردن او بود از ايشان در تدريس و تعليم ، نه استفاده چنانچه از كلام اخير معلوم مى شود. واللّه العالم
حكايت سى و ششم : على بن يونس عاملى  
شيخ عظيم الشاءن ، زين الدين على بن يونس عاملى بياضى در كتاب (صراط المستقيم الى مستحق التقديم ) فرموده كه : من با جماعتى كه زياده از چهل نفر مرد بودند، بيرون رفتيم به قصد زيارت قاسم بن موسى الكاظم عليه السلام و رسيديم به آنجا كه ميان ما و مزار شريف او به قدر ميلى بود. پس سوارى را ديديم كه پيدا شد، گمان كرديم كه او اراده گرفتن اموال ما دارد. پس پنهان كرديم آنچه را كه بر آن مى ترسيديم . چون رسيديم آثار اسبش را ديديم و او را نديديم پس نظر كرديم در دو رقبه ، احدى را نديديم ، تعجّب كرديم از اين اختفا با مسطّح بودن زمين و حضور آفتاب . پس ممتنع نيست كه او امام عصر عليه السلام باشد يا يكى از ابدال .
مؤ لف گويد كه : خواهد آمد دلالت كردن امثال اين حكايت بر وجود مبارك امام عصر سلام اللّه عليه و مراد از ابدال نيز بيان خواهد شد و قاسم مذكور در هشت فرسخى حلّه مدفون است و پيوسته علما و اخيار به زيارت او مى روند و حديثى در السنه معروف است قريب به اين مضمون كه جناب رضا عليه السلام فرمود: (هركس قادر نيست به زيارت من ، پس زيارت كند برادرم قاسم را.) و اين خبر را نديدم ولكن در اصول كافى خبرى است كه دلالت مى كند بر عظمت شاءن و بزرگى مقام او تا آنجا كه عقل ، تصور نمى كند.
ثقة الاسلام در باب اشاره و نص بر حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام خبرى طولانى نقل كرده از يزيد بن سليط از حضرت كاظم عليه السلام در راه مكّه . در آنجا مذكور است كه آن حضرت به او فرمود: (خبر دهم تو را اى ابا عماره ! بيرون آمدم از منزلم ، پس وصى قرار دادم پسرم ، فلان را، يعنى جناب رضا عليه السلام را و شريك كردم با او پسران خود را در ظاهر و وصيّت كردم به او در باطن . پس اراده كردم تنها او را و اگر مرا راجع بسوى من بود، هرآينه قرار مى دادم امامت را در قاسم ، پسرم به جهت محبّت من او را و مهربانى من بر او ولكن اين امر راجع به سوى خداوند عزّوجلّ است . قرار مى دهد آن را هركجا كه مى خواهد ... . الخ ) والحمد للّه
حكايت سى و هفتم : جزيره خضراء  
قصّه جزيره خضرا و بحر ابيض به نحوى كه در رساله مخصوصه ثبت شده و در خزانه اميرالمؤ منين عليه السلام ، يافت شده به خط عامل فاضل ، فضل بن يحيى بن على ، مؤ لف آن رساله .
ما اوّل حكايت را نحوى كه علاّمه مجلسى و غيره از آن رساله نقل كردند ذكر كنيم . پس از آن شواهد و قراين بر صدق آن و تصريحات علماى اعلام را بر اعتبار آن بيان كنيم .
صورت رساله مذكوره : و بعد پس به تحقيق كه يافتم در خزانه اميرالمؤ منين عليه السلام به خط شيخ امام فاضل و عالم عامل ، فضل بن شيخ يحيى بن على الطبسى كوفى قدس اللّه روحه حكايتى كه صورت آن چنين است :
و بعد پس چنين مى گويد بنده نيازمند به سوى عفو خداوند سبحانه ، فضل بن يحيى بن على طبسى كوفى امامى عفى اللّه عنه كه من شنيده بودم از دو شيخ فاضلان عالمان عاملان ، شيخ شمس الدين بن نجيح حلّى و شيخ جلال الدين عبدالله بن حوام حلّى قدس ‍ اللّه روحهما ونوّر ضريحهما در مشهد منوّر حسين عليه السلام در نيمه ماه شعبان سنه 699 از هجرت كه روايت كرده اند از شيخ صالح با ورع ، شيخ زين الدين على بن فاضل مازندرانى ، مجاور نجف اشرف كه حكايت كردند از براى ايشان اين قصه را، آنگاه كه مجتمع شده بودند با او در مشهد امامين همامين عليهما السلام سرّ من راءى پس نقل كرد براى ايشان آنچه ديده بود در بحر ابيض و جزيره خضرا.
پس ، شوق تمامى در من پيدا شد براى ديدن شيخ زين الدين مذكور و از خداوند تبارك و تعالى سؤ ال كردم كه ملاقات او را براى من آسان گرداند كه اين خبر را بشنوم از دهان او واسطه از ميان ساقط شود. عزم نمودم بر حركت كردن به سوى سر من راءى كه در آنجا او را ملاقات كنم . پس اتفاق افتاد كه شيخ مذكور طرف حلّه آمد در ماه شوّال سال مذكور به مشهد مقدّس غروى يعنى مشهد حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام برود به قاعده معهود در آنجا اقامت نمايد.
چون شنيدم كه او به حلّه آمده ، من در آن وقت آنجا بودم و انتظار مى كشيدم قدوم او را كه ناگاه ديدم شيخ را كه مى آيد سواره و قصد كرده برود به خانه سيّد حسيب ، صاحب نسب رفيع و حسب منيع ، سيّد فخرالدين حسن بن على مازندرانى كه در حلّه منزل داشت اطال اللّه بقائه و من تا آن وقت نمى شناختم شيخ صالح مذكور را، لكن خطور در دلم كرد كه او همان است . پس چون از نظرم غايب شد در عقب او رفتم تا خانه سيّد مذكور. پس چون به در خانه او رسيدم ، ديدم سيّد فخرالدين را كه در خانه ايستاده ، خرسند. چون مرا ديد كه مى آيم ، خنديد در روى من و به حضور شيخ مرا مژده داد. پس دلم از فرح و سرور پرواز نمود و نتوانستم خود را نگاه دارم كه در وقت ديگر نزد او روم . با سيّد فخرالدين داخل خانه شدم و سلام كردم بر او و دست او را بوسيدم ... . تا آخر نسخه بحار منه .
و يكى از متوطّنان حلّه كه او سيّد فخرالدّين حسن بن على موسوى مازندرانى بود كه به ديدن من آمده بود در اثناى سخن فرمود كه شيخ زين الدين على بن فاضل مشاراليه در خانه او كه در آخر بلده حلّه واقع است ، نازل شده است . پس از استماع اين خبر مسرّت اثر، چندان شادى و فرح رخ نمود كه گويا پريدم و اصلا توقف ننمودم و در خدمت سيّد فخرالدين مذكور و مصاحبت او روانه شدم .
با سيّد داخل خانه شدم و به خدمت شيخ على بن فاضل رسيدم و بر او سلام كردم و دست او را بوسيدم . او حال مرا از سيّد سؤ ال كرد. سيّد به او گفت كه : (اين شيخ فضل بن شيخ يحيى طبسى كوفى است . صديق و دوست شماست .)
پس او از جا برخاست و مرا در مجلس خود نشانيد و مرا ترحيب كرد و از احوال پدر و برادر من ، صلاح الدين ، پرسيد. زيرا كه او ايشان را بيشتر مى شناخت و من در آن اوقات نبودم ، بلكه در بلده واسط بودم . و در آنجا مشغول طلب علم بودم ، در پيش شيخ عالم كامل ، ابواسحق ابراهيم بن محمّد واسطى امامى مذهب ، كه خدا او را با ائمه طاهرين مشغول گرداند، به نزد او درس مى خواندم .
با شيخ على مذكور سخن گفتم و از سخنان او مطلّع بر فضل او گرديدم و دانستم كه در بسيارى علوم اطّلاع دارد، از علوم فقه و حديث و عربيت . از او پرسيدم آنچه را از دو مرد فاضل عالم عامل شيخ شمس الدين و شيخ جلال الدين حلى از اهل حلّه شنيده بودم .
شيخ على مذكور، مجموع قصّه را از اول تا آخر در حضور سيّد حسن مازندرانى صاحب خانه و در حضور جماعتى از علماى حلّه و اطراف كه به ديدن شيخ على مذكور آمده بودند، در روز پانزدهم ماه شوال در سال 699 نقل كرد و اين صورت چيزى است كه از لفظ او شنيدم . اطال اللّه بقائه و بسا مى شود كه در آن الفاظى كه نقل كردم تغييرى حاصل شود، لكن معنى يكى است .
فرمود حفظه اللّه تعالى كه : چند سال در دمشق به طلب علم مشغول بودم در نزد شيخ عبدالرحيم حنفى ، خدا او را هدايت كند. و در پيش او علم اصول و عربيّت را مى خواندم و علم قرائت را پيش شيخ زين الدين على مغربى اندلسى مالكى مى خواندم ، زيرا كه او عالم فاضل و عارف بود به قواعد قرّاء سبعه و در بسيارى از علوم مانند علم صرف و نحو و منطق و معانى و كلام و اصول معرفت داشت و نرم طبيعت بود. در بحث كردن معانده نمى نمود. تعصّب مذهب نمى كشيد. از نيك ذاتى كه داشت و هروقت كه ذكر شيعه جارى مى شود، مى گفت كه : (علماى اماميه چنين گفته اند.) به خلاف ساير مدرّسين وقتى كه ذكر شيعه مى شد، مى گفتند: (علماى رافضه چنين گفته اند.) من به جهت عدم تعصّب شيخ اندلسى مالكى تردد نزد غير او را قطع كردم .
مدّتى نزد او آن علوم مذكوره را مى خواندم . پس اتفاق افتاد كه شيخ مذكور از دمشق شام عازم سفر مصر شد. از بسيارى محبّتى كه با من داشت ، بر من گران شد مفارقت او و بر او نيز چنين حالتى طارى گرديد. پس قصد كرد كه مرا با خود ببرد و نزد او جماعتى از غربا مثل من بودند كه نزد او تحصيل علوم مى كردند. و اكثر ايشان همراه او روانه شدند تا آنكه به مصر رسيديم و وارد شهرى از شهرهاى مصر گرديديم كه آن را قاهره مى گويند. از بزرگترين شهرهاى مصر است .
پس در مسجد ازهران ، ساكن و مدتى در آنجا درس مى گفت . چون فضلاى مصر از قدوم او مطلّع گرديدند، همه ايشان به ديدن او آمدند، از براى منتفع گرديدن ايشان به علوم او نزد او مى آمدند و تا نُه ماه در آنجا ماند و ما با او بوديم با حسن حال . ناگاه قافله اى از اندلس وارد شدند و با مردى از ايشان ، نامه اى از والد شيخ ما بود.
او در آن نامه نوشته بود كه : (مريض است به مرض شديد! آرزو دارد كه فرزند خود را ببيند پيش از آنكه از دنيا برود.) و او را تحريص ‍ به رفتن و ترك تاءخير فرمود. چون آن نامه به شيخ رسيد، از آن بليّه گريست و عازم سفر جزيره اندلس گرديد. بعضى از شاگردان او به رفاقت او عازم اندلس گرديدند كه من يكى از آنها بودم زيرا كه او را خداوند، هدايت كند با من دوستى شديد داشت .
پس روانه شديم و چون اوّل قريه آن جزيره رسيديم ، تب شديد عارض من شد و مانع حركت من گرديد. چون شيخ آن حالت در من مشاهده نمود، به حال من رقّت كرد و گريست و گفت : (بر من گران است مفارقت تو.) پس به خطيب آن قريه كه رسيديم به او ده درهم داد و به او امر فرمود كه متوجّه احوال من باشد و اگر خدا مرا از آن مرض عافيت بخشيد به او محلق شوم و چنين به من معاده نمود كه خدا او را به نور هدايت راهنمايى فرمايد. خود، متوجّه اندلس شد و از آنجا تا بلد او از راه ساحل دريا مسافت پنج روز راه بود.
من تا سه روز در آن قريه بيمار بودم و از شدّت تب ، قدرت بر حركت نداشتم . پس در آخر روز سوم ، تب من قطع شد و از منزل بيرون رفتم و در كوچه هاى آن قريه مى گشتم . ناگاه قافله اى را ديدم كه از بعضى از كوههاى كنار درياى غربى آمدند و پشم و روغن و ساير امتعه با خود آوردند. از حال ايشان پرسيدم . گفتند كه اينها مى آيند از طرف قريب به ارض بربر كه نزديك است به جزاير رافضه . (نسخه بحار).
پس ديدم كه كسى مى گفت : (اينها از زمين بربر از نزديكى جزيره رافضه آمدند.) چون اين را شنيدم شوق رافضيان ، مرا باعث شد كه به سوى ايشان بروم . پس به من گفتند: (اينجا تا آن قريه ، مسافت بيست و پنج روز است و از اينجا تا مسافت دو روز آب و آبادانى ندارد و بعد از آن ديگر قريه ها به يكديگر متّصل است .)
پس ، از مردى از ايشان ، حمارى به سه درهم كرايه كردم از براى قطع آن مسافت غير معموره و چون به قريه هاى معموره رسيدم ، پياده راه مى رفتم از قريه اى به قريه ديگر به اختيار خود تا آنكه به اول آن اماكن رسيدم .
به من گفتند كه : (اينجا تا جزيره روافض ، مسافت سه روز است .) پس مكث نكردم و رفتم تا به آن جزيره رسيدم كه ديدم شهرى است كه در چهار جانب آن ديوار است و برجهاى محكم و بلند دارد و با اين ، در كنار درياست .
پس از در بزرگ آن كه آن را دروازه بربر مى گفتند، داخل شدم و در كوچه هاى آن مرور مى كردم و از مسجد قريه سؤ ال كردم و مرا نشان دادند و داخل مسجد شدم . آن را مسجد بزرگى يافتم كه در جانب غربى آن بلد بود. در يك جانب نشستم تا آن كه قدرى استراحت كنم ، ناگاه ديدم كه مؤ ذّن اذان ظهر مى گويد. به صداى بلند: حىّ على خيرالعمل را گفت و چون از اذان فارغ شد، دعاى تعجيل فرج از براى حضرت صاحب الامر و الزمان عليه السلام خواند. مرا گريه دست داد.
آنگاه مردم فوج فوج داخل شدند و به سوى چشمه آبى كه در زير درخت جانب شرقى مسجد بود، مى رفتند و وضو مى ساختند. من به ايشان نگاه مى كردم و شاد مى شدم به سبب آن كه مى ديدم وضو را به نحوى مى ساختند كه از ائمه عليهم السلام نقل شده است .
چون از وضو فارغ گرديدند، مرد خوشرويى كه صاحب سكينه و وقار بود، پيش رفت و داخل محراب شد و اقامه نماز فرمود و مردم در عقب او به استقامت صف بستند و او پيشنمازى ايشان كرد و نماز كاملى با اركان منقوله از ائمه عليهم السلام بر وجه نيكو به عمل آوردند. فريضه و نافله و تعقيب و تسبيح و من از شدّت تعب سفر نتوانستم كه نماز ظهر را با ايشان بجاى آورم و چون از نماز فارغ شدند، مرا ديدند كه نماز نكردم با جماعت ايشان . اين را بر من انكار كردند و همه ايشان متوجّه من شدند و از حال من سؤ ال كردند كه : (از اهل كجايى ؟ و چه مذهب دارى ؟) و من احوال خود را به ايشان خبر دادم و گفتم كه : (از اهل عراقم و مذهب آن است كه من مردى هستم از مسلمانان و مى گويم : اشهد ان لا اله الاّ اللّه وحده لاشريك له واشهد ان محمدا عبده ورسوله ارسله بالهدى ودين الحق ليظهره على الدين كلّه ولو كره المشركون .
ايشان به من گفتند كه : (دو شهادت به تو فائده ندارد. مگر نگاه داشتن خون تو. چرا آن شهادت ديگر را نمى گويى ؟ تا آن كه داخل بهشت گردى بى حساب .)
گفتم : (كدام است آن شهادت ديگر؟ مرا راهنمايى كنيد. خدا شما را رحمت كند.)
پيشنماز ايشان گفت : (شهادت ديگر آن است كه گواهى دهى كه حضرت اميرالمؤ منين و پادشاه متقيان و قائد و پيشواى دست و پا سفيدان ، على بن ابيطالب عليه السلام با يازده فرزند امام از فرزندان آن حضرت عليهم السلام اوصياى رسول خداى عزّو عَلى و خلفاى آن جناب ، بعد ازاو، بلافصل كه خداوند طاعت ايشان را بر بندگان خود واجب كرده است و ايشان را صاحبان امر و نهى قرار داده است و حجّتهاى خود گردانيده است بر خلق در زمين خود و امان از براى آفريده هاى خود.
زيرا كه صادق امين ، محمّد صلى الله عليه و آله رسول ربّالعالمين ، خبر داده است خلق را به امامت ايشان از جانب حق سبحانه و تعالى . در شب معراج نداى عزّ وعلى مشافهةً شنيده است كه تصريح به امامت ايشان فرموده است ، در شبى كه او را از آسمانهاى هفتگانه بالا برده است و به مرتبه قابَ قَوْسَيْنِ اَوْ اَدْنى (87) رسانيده است و هر يك از امامان را بعد از ديگرى در آنجا نام برده است كه صلوات و سلام خدا بر همه ايشان باد!)
پس چون اين كلام را از ايشان شنيدم ، حمد خداوند سبحانه را به جاى آوردم و شادى بسيار براى من حاصل شد و از شادى ، تعب سفر از من زايل شد. و من به ايشان خبر دادم كه من بر مذهب ايشانم . پس از روى مهربانى متوجّه من گرديدند و در جانب مسجد براى من جايى تعيين نمودند و پيوسته متوجّه احوال من بودند و در عزّت و احترام من مى كوشيدند تا مادامى كه نزد ايشان بودم . پيشنماز ايشان شب و روز از من مفارقت نمى كرد. پس من كيفيت معاش اهل آن بلد را از ايشان سؤ ال كردم و پرسيدم كه : (روزى ايشان از كجا مى آيد؟ زيرا كه من مزرعه اى از براى ايشان نديده بودم .)
او گفت : (روزى اهل اين بلد از جانب جزيره خضراء و بحر ابيض كه از جزيره هاى اولاد حضرت صاحب الامر عليه السلام است ، مى آيد.)
گفتم : (در هر چند مدّت مى آيد؟)
گفت : (در سال دو مرتبه . يك مرتبه اين سال آمد، مرتبه ديگرش باقى است .)
گفتم : (چقدر باقى است تا وقت آمدن ايشان ؟)
گفت : (چهار ماه .)
و من به سبب طول آن مدّت ، محزون شدم و چهل روز نزد ايشان ماندم و شب و روز خدا را مى خواندم كه ايشان را زودتر بياورد، با آن كه نزد ايشان معزّز و محترم بودم .
در روز چهلم ، سينه من تنگ شد و به سمت كنار دريا بيرون رفتم و به سمت مغربى كه گفتند از آن جانب مى آيد كشتى طعام ايشان نظر مى كردم . پس از دور شبحى ديدم كه حركت مى كرد واز بزرگ اهل بلد سؤ ال كردم كه : (آيا در اين دريا مرغ سفيدى هست ؟)
گفتند: (نه ! آيا چيزى ديدى ؟)
گفتم : (بلى !)
پس ايشان شاد شدند و گفتند كه : (اين كشتيها از بلاد فرزند امام است كه در هر سال مى آيد.)
پس بعد از اندك زمانى ، كشتيها آمدند و بر حرف ايشان اين وقت آمدن ايشان نبود. كشتى بزرگ ايشان پيشتر آمد و آن كشتيهاى ديگر نيز آمدند. و همه آنها هفت كشتى بود. پس از كشتى بزرگ ، مرد معتدل القامت خوشروى نيكو هياءتى بيرون آمد و داخل مسجد شد.
وضوى كامل كه از اهل بيت عليهم السلام منقول است ساخت و نماز ظهر و عصر را بجا آورد. چون از نماز فارغ شد، به من گفت كه : (چه چيز است اسم تو؟ و گمان مى كنم كه اسم تو على است .)
گفتم : (راست گفتى .)
به من به نحوى سخن مى گفت كه گويا مرا مى شناسد. و گفت : (چه چيز است اسم پدر تو؟ گويا كه فاضل باشد.)
گفتم : (بلى !) و من شك نداشتم كه او از شام تا مصر رفيق ما بود.
گفتم : (اى شيخ ! چه مى دانستى اسم مرا و اسم پدر مرا؟ آيا با ما بودى از وقتى كه از شام به مصر مى رفتيم ؟)
گفت : (نه !)
گفتم : (از مصر تا اندلس با ما رفيق بودى ؟)
گفت : (نه ! به حق مولاى من صاحب الامر عليه السلام با تو نبودم .)
گفتم : (از كجا دانستى اسم مرا و پدر مرا؟)
گفت : (بدانكه در شهر صاحب الامر صلوات اللّه و سلامه عليه مرا خبر دادند به صفت و اصل تو و اسم و هياءت تو و اسم پدر تو و من رفيق تواءم و ماءمورم كه تو را با خود به جزيره خضرا برم .)
پس من از اين سخن او شاد گرديدم كه اسم من در ميان ايشان مذكور است . عادت او چنين بود كه هر وقتى كه مى آيد در نزد ايشان زياده از سه روز نمى ماند. و در اين مرتبه يك هفته در ميان ايشان مكث نمود و آن اجناسى را كه آورده بود، تحويل اهل آنها نمود و خطوط از ايشان گرفت . چنانچه عادت او بود. آنگاه عازم سفر گرديد و مرا با خود برداشت و تا شانزده روز به دريا سير نموديم .
در روز شانزدهم ، ديدم كه آب دريا سفيد است و من بسيار بر آن آب نظر مى كردم و شيخ محمّد، صاحب كشتى به من گفت كه : (مى بينم بر اين آب ، بسيار نظر مى كنى .)
گفتم : (به جهت آن نظر مى كنم كه اين آب ، رنگ آب دريا نيست .)
گفت : (اين است بحر ابيض يعنى درياى سفيد. و در اينجاست جزيره خضرا. و اين آب ، اطراف جزيره را مانند سور و ديوار احاطه كرده است از هر جانب آن . به حكم خداى تبارك و تعالى ، كشتى دشمنان و سنّيان چون داخل اين آب شود، غرق گردد و هرچند كه آن كشتيها در نهايت استحكام باشند. اين به بركت مولا و امام ما حضرت صاحب الامر و الزمان عليه السلام است .)
من از آن آشاميدم و آن را مانند آب فرات يافتم . پس از آن آب سفيد گذشتيم و به جزيره خضراء رسيديم كه خدا هميشه آن را آبادان دارد به اهلش . از كشتى بزرگ بيرون آمديم و داخل جزيره شديم . در آن جزيره قلعه ها و ديوارها و برجهاى واسعه ديديم كه در كنار آن دريا بود. نهرهاى بسيار در آن بود بر انواع فواكه و ثمار. در آن بازارها و حمامهاى متعدده بود و اهل آن در نيكوترين زى و بها بودند.
دل من از شادى پرواز مى كرد. شيخ محمّد مرا به منزل خود برد و استراحت كرديم . از آنجا مرا به مسجد جامع بزرگ برد. در آن مسجد، جماعت بسيار ديدم . در وسط ايشان شخصى را ديدم كه نشسته بود با سكينه و وقارى كه وصف نتوانم نمود. مردم او را سيّد شمس الدين محمّد عالم مى گفتند. قرآن و فقه و اقسام علوم عربيّت و اصول دين را نزد او فرا مى گرفتند و فروع را او از جانب حضرت صاحب الامر صلوات اللّه و سلامه عليه مساءله مساءله و قضيّه قضيّه و حكم حكم به ايشان خبر مى داد.
چون من در حضور او رسيدم براى من جا گشود و مرا در حوالى خود جاى فرمود. از احوال من سؤ ال فرمود. گزارش راه را از من پرسيد. به من فهمانيد كه همه احوال مرا به او خبر دادند و اينكه شيخ محمّد، رفيق من ، كه مرا آورده است به امر سيّد شمس الدين عالم كه خدا عمر او را طولانى گرداند، بود.
در يكى از زاويه هاى مسجد جاى براى من مقرر نمود كه : (اين جاى تو است . هر وقت كه راحت و خلوت خواسته باشى .)
من برخاستم و به آن موضع رفتم و تا عصر در آنجا راحت كردم . آن كسى كه موكّل من بود، به سوى من آمد و گفت : (از جاى خود حركت مكن تا آن كه سيّد و اصحاب او نزد تو آيند، براى آن كه با تو شام خورند.)
گفتم : (شنيدم و اطاعت كردم .)
اندك زمانى گذشت ، سيّد سلمه اللّه با اصحابش آمدند و نشستند و سفره و زاد حاضر كردند. چون از خوردن فارغ شديم ، با سيّد به مسجد رفتيم براى نماز مغرب و عشا. چون از هر دو نماز فارغ شديم ، سيّد به منزل خود رفت و من به جاى خود برگشتم . تا هجده روز در آنجا ماندم .
پس در اوّل جمعه اى كه با او نماز خواندم ، ديدم كه سيّد دو ركعت نماز جمعه را به نيّت وجوب كرد! چون از نماز فارغ شد، گفتم : (اى سيّد من ! ديدم كه نماز جمعه را دو ركعت كردى به نيّت وجوب .)
فرمود: (بلى ! براى آنكه شرطهاى آن ، همه موجود است .)
با خود گفتم : (شايد كه امام عليه السلام حاضر باشد.)
پس در وقت ديگر در خلوت از او سؤ ال كردم كه : (آيا امام عليه السلام حاضر بود؟)
فرمود: (نه ! ولكن من نايب خاص آن حضرتم و به امر آن حضرت كردم .)
عرض كردم كه : (اى سيّد من ! آيا امام را ديدى ؟)
فرمود: (نه ! ولكن پدرم مرا حديث كرد كه او سخن امام عليه السلام را مى شنيد و شخص او را نمى ديد و جدّ من سخن امام مى شنيد و شخص او را مى ديد.)
عرض كردم كه : (اى سيّد من ! به چه سبب بعضى مى بينند و بعضى نمى بينند؟)
فرمود: (اى برادر! حق سبحانه و تعالى فضل خود را به هريك از بندگان خود كه مى خواهد، مى دهد و اين از حكمتهاى بالغه و عظمتهاى قاهره حق سبحانه و تعالى است . (چنانكه حق تعالى مخصوص فرموده از بندگان خود انبياء و مرسلين و اوصياى منتجبين را و ايشان را علامتهايى . نسخه بحار) چنانكه حق تعالى جمعى از خلق خود را برگزيده است و ايشان را به نبوّت و رسالت و وصايت مخصوص گردانيده است و ايشان را علامتهايى از براى خلق خود قرار داده و حجّتها از براى خود گردانيده است و ايشان را وسيله قرار داده است بين خلايق و بين خود تا آنكه هر كه هلاك گردد، با بيّنه و دليل هلاك گردد و هر كه زنده گردد و هدايت يابد، به دليل و بيّنه زنده گردد. و زمين را از حجّت خالى نمى گرداند از براى لطفى كه نسبت به بندگان خود دارد ناچار است از براى هر حجّت از سفير و واسطه كه از جانب او به خلق رساند.)
پس سيّد سلمه اللّه تعالى دست مرا گرفت و به خارج شهر برد و به جانب باغستانها روانه شد و چون نظر كردم نهرهاى جارى و بساتين كثيره ديديم كه مشتمل بود به انواع فواكه و ميوه هاى نيكو و شيرين از انگور و انار و آمرود و غير آن كه در عراق عجم و عرب و شامات به آن خوبى ، ميوه نديده بودم . در بين آن كه سير مى كردم از باغى به باغى ديگر، ناگاه مرد خوشرويى كه دو بُرد سفيد از پشم در بر داشت به ما مرور نمود و چون نزديك رسيد، بر ما سلام كرد و برگشت و مرا از هياءت او خوش آمد و به سيّد سلمه اللّه تعالى گفتم كه : (كيست اين مرد؟)
سيّد به من گفت كه : (اين كوه بلند را مى بينى ؟)
گفتم : (بلى !)
گفت : (در بالاى آن ، جاى نيكويى هست و چشمه در آنجا از زير درخت جارى مى شود و از براى آن درخت ، شاخه ها بسيار هست و در پيش آن درخت ، قبّه اى هست كه به آجر بنا كرده اند و اين مرد با رفيق ديگر، خادم آن قبّه اند و من در هر بامداد روز جمعه بدان مكان مى روم و در آنجا امام عليه السلام را زيارت مى كنم و دو ركعت نماز بجاى مى آورم و ورقه اى در آنجا مى يابم كه در آن ورقه نوشته است آنچه را كه به آن محتاجم از محاكمه ميان مؤ منان . هرچه در آن ورقه هست به آن عمل مى كنم از جمعه تا جمعه ديگر و سزاوار است از براى تو كه به آن مكان روى و امام عليه السلام زيارت كنى .)
پس من به آن مكان رفتم و آن قبّه را به آن نحو ديدم كه وصف كرده بود و دو خادم را در آنجا ديدم . آنكه مرا با سيّد ديده بود، تكريم نمود و آن ديگر مرا انكار نمود. آن رفيق گفت كه : (من ، اين را با سيّد شمس الدين عالم ديدم .) پس او نيز به من التفات كرد و هر دو ايشان به من سخن گفتند و از براى من نان و انگور آوردند و من از آن غذا خوردم و از آب آن چشمه آشاميدم . وضو ساختم و دو ركعت نماز بجا آوردم .
از آن دو خادم سؤ ال كردم كه : (شما امام عليه السلام را ديده ايد؟)
گفتند: (ديدن آن حضرت ممكن نيست ! ما اذن نداريم كه خبر دهيم به احدى .)
از ايشان طلب كردم كه از براى من دعا كنند و ايشان از براى من دعا كردند. از نزد ايشان برگشتم و از كوه فرود آمدم و داخل شهر شدم . به در خانه سيّد شمس الدين عالم رفتم .
به من گفتند كه : (سيّد به خانه شيخ محمدى رفته است كه تو با او آمدى در كشتى .)
من به نزد شيخ محمّد رفتم و رفتن خود را به آن كوه و انكار احد خادمين و ساير گذشته ها را براى او نقل كردم . او فرمود كه : (انكار آن خادم تو را، براى آن بود كه از براى احدى غير سيّد شمس الدين و امثال او رخصت نيست كه به آن كوه بالا روند.)
من احوال سيّد شمس الدين سلمه اللّه را از او پرسيدم . گفت كه : (سيّد از فرزندان فرزند امام عليه السلام است و ميان سيّد و ميان امام عليه السلام پنج پدر فاصله است و او نايب خاص آن حضرت است به امرى كه از حضرت صاحب الامر صلوات اللّه وسلامه عليه رسيده است .)
شيخ صالح زين الدين على بن فاضل مازندرانى مجاور غروى يعنى نجف اشرف ، كه بر مشرف او باد سلام ، گفت كه : (من از سيّد شمس الدين عالم كه خدا طولانى گرداند بقاى او را، اذن گرفتم كه بعضى از مسايل كه محتاجم ، از او فراگيرم وقرآن مجيد را نزد او بخوانم و بعضى از علوم مشكله دينيّه و غير آن را از او بشنوم .)
گفت : (هرگاه تو را ناچار است به اين ، اوّل ابتدا به خواندن قرآن عظيم نما.)
و چون مى خواندم به مواضع مختلفه آن مى رسيدم ، مى گفتم كه : حمزه در اين جا چنين گفته است و كسايى چنين خوانده است و عاصم به اين نحو قايل شده است و ابوعمرو بن كثير چنين گفته است .
سيّد سلمه اللّه فرموده است كه : ما اينها را نمى شناسيم . بدرستى كه قرآن بر هفت حرف نازل شده است پيش از هجرت از مكّه تا مدينه .
بعد از آن چون رسول خدا صلى الله عليه و آله حجّة الوداع را به جاى آورد روح الامين ، جبرئيل عليه السلام نازل شد و گفت : (يا محمّد! قرآن را بخوان بر من تا آنكه به تو بشناسانم اوايل سوره و اواخر آن را و شاءن نزول آن را.)
حاضر شد نزد آن حضرت اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام و فرزندان او، حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السلام و ابى بن كعب و عبداللّه بن مسعود و حذيفة بن اليمان و جابر بن عبداللّه انصارى و ابو سعيد خدرى و حسان بن ثابت و جماعت ديگر از صحابه .
حضرت رسالت صلى الله عليه و آله قرآن را از اول تا آخر خواند و هر جايى كه اختلاف بود، جبرئيل براى حضرت رسول بيان مى كرد و حضرت اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليه آنها را در پوستى نوشت . پس جميع قرآن به قرائت حضرت اميرالمؤ منين و وصىّ رسول رب العالمين است .
من گفتم : (اى سيّد من ! مى بينم بعضى آيات را با بعضى ديگر مربوط به ماقبل و مابعد آن نيست و فهم من از آن قاصر است .)
گفت : (بلى ! امر چنين است كه مى گويى و باعث اين امر، آن است كه چون سيّد بشير، محمّد بن عبدالله صلى الله عليه و آله از دار فانى به دار باقى رحلت فرمود، كردند آن دو نفر آنچه را كه كردند از غصب خلافت ظاهريّه .
حضرت اميرالمؤ منين صلوات اللّه وسلامه عليه همه قرآن را جمع كرد و در ميان جامه اى گذاشت و به سوى ايشان آورد در مسجد و به ايشان فرمود كه : (اين است كتاب خداوند سبحانه كه رسول خداى صلى الله عليه و آله مرا امر كرده است كه آن را بر شما عرض ‍ كنم و حجّت را بر شما تمام كنم كه در روز قيامت در وقتى كه من و شما را بر خدا عرض كنند، بر شما عذرى نباشد.)
پس (فرعون اين امّت ) و (نمرود اين امّت ) گفتند كه : (ما محتاج به قرآن تو نيستيم !)
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به او فرمود: (به تحقيق كه حبيب من ، محمّد صلى الله عليه و آله مرا به اين سخن تو خبر داده است كه تو خواهى چنين گفت و من خواستم حجّت را بر شما تمام كنم .)
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام با آن قرآن به سوى منزل خود بازگشت و مى گفت : (خداوندا ! كه خداوندى غير تو نيست و تويى خداوند يكتا كه شريك از براى تو نيست و رد كننده اى نيست از آنچه در سابق علم تو بود و مانعى از براى حكمت تو نيست و تو شاهد من باشى برايشان در روزى كه عرض كرده مى شويم .)
پس ، پسر ابو قحافة در ميان مردم ندا كرد كه : (هر كه در نزد او آيه اى از قرآن يا سوره اى باشد، بايد آن را نزد ما آورد.)
پس ، ابوعبيدة بن الجراح و عثمان و سعد بن ابى وقاص و معاوية بن ابى سفيان و عبدالرحمن بن عوف و طلحة بن عبداللّه و ابوسعيد خدرى و حسان بن ثابت و جماعت مسلمانان به نزد او آمدند و اين قرآن را جمع كردند. و آنچه از مثالب و مطاعن و اعمال شنيعه كه بعد از حضرت رسول صلى الله عليه و آله از ايشان صادر شد و آن اعمال قبيح در قرآن بود، آنها را انداختند و از قرآن بيرون كردند و از اين جهت اين آيات با هم مربوط نيستند.
و قرآنى كه حضرت اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليه جمع كرد به خط خود، محفوظ است نزد صاحب الامر عليه السلام . در آن قرآن هر چيزى هست حتى ارش خراشى كه در بدن كنند و اما اين قرآن ، پس شك و شبهه نيست كه اين كلام الهى است و چنين به ما رسيده از حضرت صاحب الامر عليه السلام .
شيخ فاضل ، على بن فاضل گفت كه : (از سيّد شمس الدين سلمه اللّه مسايل بسيار فرا گرفتم كه آنها زياده از نود مساءله است و من آنها را در مجلّدى جمع كردم و آن را (فوايد شمسيّه ) ناميدم و مطّلع نمى گردانم بر آنها مگر مؤ منان خالص را و تو زود است كه آن را ببينى .)
پس در جمعه دوم كه جمعه وسط ما بوده است از نماز فارغ شديم . سيّد سلمه اللّه در مجلس نشست كه از براى مومنان افاده نمايد. ناگاه صداى هرج و مرج و غوغاى عظيمى از خارج مسجد به گوشم رسيد و سيّد را از آن امر سؤ ال كرديم .
فرمود كه : (اينها امراى عسكر ما هستند كه در هر جمعه وسط ماه سوار مى شوند و منتظر فرجند.)
من اذن گرفتم كه بيرون روم و بديشان نظر نمايم . مرا اذن داد و بيرون آمدم و به ايشان نظر كردم ، ديدم كه ايشان جماعت بسيارند و همه ايشان تسبيح و تحميد و تهليل مى گويند و دعا مى كنند از براى حضرت قائم به امر خدا و نصيحت كننده از براى خدا، يعنى حضرت م ح م د بن الحسن مهدى خلف صالح حضرت صاحب الزمان صلوات اللّه عليه .
به مسجد برگشتم به نزد سيّد سلمه اللّه و او به من فرمود: (ديدى عسكر را؟)
گفتم : (بلى !)
فرمود: (آيا شمرده اى ايشان را؟)
گفتم : (نه !)
فرمود كه : (عدد ايشان سيصد ناصر است و سيزده ناصر ديگر باقى است و خدا تعجيل نمايد فرج را از براى ولى خود به مشيّت خود. بدرستى كه او جواد و كريم است .)
گفتم : (اى سيّد من ! كى خواهد فرج شد؟)
گفت : (اى برادر! علم اين نزد خداى تعالى است و اين معلّق به مشيّت حق سبحانه و تعالى است و شايد كه خود امام عليه السلام اين را نمى داند و از براى اين آيات و علامات چند هست كه دلالت بر خروج او مى كند.
از جمله آنها سخن گفتن ذوالفقار است كه از غلاف بيرون آيد و سخن گويد به زبان عربى ظاهر و گويد: برخيز اى ولىّ خدا به اسم خدا. بكش به من دشمنان خدا را و ديگر از علامات سه نداست كه همه خلق آن را خواهند شنيد.
نداى اوّل آن است كه گويد: اَزَفَتِ الاَّْزِفَةُ.(88) اى گروه مؤ منان !
و نداى دوم : الا لعنة اللّه على القوم الظالمين لا ل محمّد عليهم السلام . آن ظالمانى كه ظلم به آل محمّد كردند.
و نداى سوم آن است كه : بدنى در پيش چشمه آفتاب ظاهر مى شود و مى گويد كه : خداوند عالم ، حضرت صاحب الامر (م ح م د بن الحسن مهدى را، نسخه بحار) فرستاده است و اوست مهدى . پس سخن او را بشنويد و امر او را اطاعت كنيد.)
گفتم : (اى سيّد! من مشايخ ما حديثى از حضرت صاحب الامر عليه السلام روايت كرده اند كه آن حضرت فرمود: (هركه در غيبت كبرى گويد كه من آن حضرت را ديدم به تحقيق كه دروغ گفته است .) پس با اين ، چگونه در ميان شما كسى هست كه مى گويد كه من آن حضرت را ديدم .)
گفت : (راست مى گويى . آن حضرت ، اين سخن را فرمود در آن زمان به سبب بسيارى دشمنان از اهل بيت و خويشاوندان خود و غير ايشان از فراعنه زمان از خلفاى بنى عباس ، حتّى آنكه شيعيان در آن زمان يكديگر را منع مى كردند از ذكر كردن احوال او و اكنون زمان طولانى گرديده است و دشمنان از او ماءيوس گرديدند و بلاد ما از آن ظالمان و ظلم ايشان دور است و به بركت آن حضرت ، دشمنان نمى توانند كه به ما برسند.)
از سخن سيّد شمس الدين چنين مفهوم مى شود كه بعضى از اهل آن ولايت ، در غيبت كبرى ، امام عليه السلام را گاهى مى بينند.
گفتم : (اى سيّد من ! علماى شيعه حديثى از امام عليه السلام روايت كرده اند كه حضرت خُمس را بر شيعيان خود مباح فرمود. آيا شما در اين باب روايتى از او ذكر كرده ايد؟)
فرمود: (بلى ! آن حضرت رخصت داده است و خمس را مباح كرده است از براى شيعيان خود از فرزند على عليه السلام و فرمود: بر ايشان حلال است .)
عرض كردم : (آيا شيعيان از آن كنيز و غلام بخرند از سبى عامه ؟)
گفت : (از سبى عامه و غير عامه ، زيرا كه آن حضرت عليه السلام فرمود كه با ايشان معامله كنيد با آن چيزى كه ايشان معامله مى كنند واين دو مساءله زياد بر آن نود مساءله است .)
سيّد سلمه اللّه فرمود: (حضرت قائم عليه السلام از مكّه بيرون مى آيد در مابين ركن و مقام ، در سال طاق ، پس بايد كه مؤ منان انتظار برند.)
عرض كردم كه : (اى سيّد من ! دوست دارم كه در جوار شما باشم تا آنكه خدا آن حضرت را اذن دهد بر ظاهر شدن .)
گفت : (اى برادر! حضرت پيشتر مرا امر كرده است كه تو را برگردانم به سوى وطن تو و ممكن نيست از براى من و تو مخالفت آن حضرت . بدرستى كه تو صاحب عيالى و مدت مديدى هست كه از ايشان غايب گرديده اى . جايز نيست از براى تو زياده از اين از ايشان دورى كنى .)
پس من از اين سخن متاءثر گرديدم و گريستم و گفتم : (اى مولاى من ! آيا جايز است كه در امر من رجوع به آن حضرت نمايى و التماس كنى ، شايد كه مرا رخصت ماندن دهد؟)
فرمود: (مراجعه در امر تو جايز نيست .)
گفتم : (مرا اذن مى دهى كه آنچه را ديدم حكايت كنم ؟)
گفت : (باكى نيست اينكه حكايتى كنى از براى مؤ منان تا آنكه مطمئن گردد دلهاى ايشان ، مگر فلان و فلان امر! و تعيين نمود چند چيز را كه آنها را نگويم .)
عرض كردم : (اى سيّد من ! آيا ممكن هست نظر كردن به سوى جمال و بهاى آن حضرت در اين زمان ؟)
فرمود: (نه ! بدان اى برادر كه هر مؤ من مخلص را ممكن است كه امام عليه السلام را ببيند و نشناسد.)
گفتم : (اى سيّد من ! از جمله بندگان مخلص آن حضرت هستم و آن جناب را نديده ام .)
فرمود كه : (تو ديدى آن حضرت را دو مرتبه . يك مرتبه وقتى كه به سر من راءى مى رفتى و اوّل مرتبه رفتن بود به سوى سر من راءى و رفيقان تو پيش رفتند، تو در عقب ماندى ! پس به نهرى رسيدى كه آب در آن نبود. در آن وقت سواره اى را ديدى بر اسب شهبا سوار بود و در دست او نيزه بلندى بود كه سر آن نيزه ، آهن دمشقى بود. چون او را ديدى ترسيدى از براى رخت خود! چون به نزديك تو رسيد، فرمود: (مترس ! برو كه رفيقان تو انتظار تو مى برند در زير درخت .)
پس مرا به خاطر آورده است واللّه آنچه كه بوده است . عرض كردم : (اى سيّدمن ! چنين بود كه فرمودى .)
گفت : (مرتبه ديگر وقتى بود كه از دمشق بيرون آمده بودى و به سوى مصر مى رفتى با شيخ اندلسى خود و از قافله بازماندى و در آن وقت ، بسيار ترسيدى . پس به سواره اى برخوردى كه بر اسبى سوار بود كه پيشانى و دست و پاى آن اسب ، سفيد بود و در دست آن سوار، نيزه اى بود و به تو فرمود: (برو و مترس و برو به سوى قريه كه جانب راست تو است . امشب نزد ايشان بخواب و ايشان را به مذهب خود خبر ده و از ايشان تقيّه مكن كه ايشان با اهل قريه هاى چند كه در جنوب دمشق است ، همه مؤ منان مخلصند و دوست دوستان على بن ابيطالب و ائمه معصومين عليهم السلام از ذرّيه اويند.) اى پسر فاضل ! آيا چنين بود؟)
عرض كردم : (بلى ! من به نزد اهل قريه رفتم و شب نزد ايشان خوابيدم . مرا عزّت نمودند و ايشان را از مذهب ايشان سؤ ال نمودم . بى تقيّه گفتند: (ما بر مذهب اميرالمؤ منين و وصى رسول رب العالمين ، على بن ابيطالب و ائمه طاهرين عليهم السلام از ذريه اوييم .)
به ايشان گفتم كه : (شما از كجا اين مذهب را قايل شده ايد؟ و كسى به شما رسانيده است ؟)
گفتند: (ابوذر غفارى رضى اللّه عنه در وقتى كه عثمان او را از مدينه دور كرده بود و به شام فرستاده بود و معاويه او را بر زمين ما فرستاده بود. پس اين بركت از او به ما رسيد.)
و چون صبح شد، خواستم كه به قافله رفقاى خود محلق گردم ، دو نفر همراه من كردند و مرا به قافله رسانيدند، بعد از آن كه مذهب خود را به ايشان خبر دادم .)
پس عرض كردم : (اى سيّد من ! آيا امام عليه السلام حجّ مى كند در هر مدّتى بعد از مدّتى ؟)
گفت : (اى پسر فاضل ! تمام دنيا از براى مؤ من يك گام است ! پس چگونه خواهد بود از براى كسى كه دنيا بپا نمى شود مگر به بركت وجود او و وجود آباء او عليهم السلام ؟ بلى ! حجّ مى كند در هر سال و زيارت مى كند پدران بزرگوار را در عراق و مدينه و طوس على مشرفيها السلام و به زمين ما بر مى گردد.)
پس ، سيّد شمس الدين مرا تحريص كرد كه زود برگردم به سوى عراق و در بلاد مغرب اقامه ننمايم و به من گفته است كه بر دراهم ايشان اين كلمات نوشته است : لااله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه علىّ ولىّ اللّه محمّد بن الحسن قائم بامر اللّه . يعنى نيست خدايى مگر خداوند يگانه و محمّد صلى الله عليه و آله رسول و فرستاده خداست و على ولى و دوست خداست و محمّد بن الحسن عليه السلام بپا دارنده امر خداست .
سيّد، پنج درهم از آن دراهم به من عطا نمود و من از براى بركت ، آنها را نگاه داشتم . سيّد سلمه اللّه مرا با آن كشتيهايى كه آمده بودم ، برگردانيد تا رسيدم به آن بلده از بربر كه اوّل مرتبه به آنجا داخل شده بودم و گندم و جو به من داده بود و من آنها را در آن بلد به صد و چهل اشرفى فروختم و متوجّه طرابلس كه يكى از شهرهاى مغرب بود گرديدم و از راه اندلس نرفتم ، براى امتثال امر سيّد شمس الدين عالم كه خدا عمر او را طولانى گرداند و از آنجا با حاج مغربى به مكّه رفتم و حجّ كردم و به عراق برگشتم و مى خواهم كه در مدّت عمر خود در نجف بمانم تا مرگ مرا در رسد.
شيخ زين الدين على بن فاضل مازندرانى گفت : (من نديدم كه در آنجا احدى از علماى اماميه را نام برند، مگر پنج نفر كه ايشان سيّد مرتضى موسوى و شيخ ابوجعفر طوسى و محمّد بن يعقوب كلينى و ابن بابويه و شيخ ابوالقاسم جعفر بن اسماعيل حلّى يعنى محقق رحمة اللّه عليهم را.)
ايضا شيخ مذكور شيخ على بن فاضل گفت : (آن وقتى كه در آن بقعه مقدّسه بودم تا اين وقت كه در حلّه از براى شما نقل مى كنم ، مدت هشت سال و نيم شده .)
و چون شيخ على بن فاضل از حلّه بيرون رفت ، شنيدم كه چند وقتى در مسجد سهله اقامه نمود به سبب وعده اى كه به او شده بود و مولد و موطن شيخ على بن فاضل در اقليم مازندران از بلده اى بود كه آن را ابريم مى گويند. واللّه الهادى
مؤ لف گويد كه : علاّمه مجلسى در بحار و فاضل خبير، ميرزا عبداللّه اصفهانى در (رياض العلما) نقل نمودند از رساله جزيره خضراء كه صاحب رساله گفت : (يافتم به خط شيخ فاضل ، فضل بن يحيى در خزانه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام .) و اشاره نكردند به اسم يابنده و جامع حكايت و به همين قدر اكتفا نمودند در اعتبار.
لكن فاضل صالح آخوند ملاكاظم هزار جريبى تلميذ استاد اكبر علامه بهبهانى در كتاب (مناقب ) خود گفته كه : (اين حكايت منقول است از خط شيخ اجل افضل اعلم اعمل اكمل عمدة الفقهاء والمجتهدين مجدّد مراسم الائمه الطاهرين عليهم السلام محمّد بن مكّى مشهور به شهيد به نقل جمعى از مؤ منان تقى ثقة معتمد به لفظ عربى .) و ترجمه آن به فارسى چنين است كه :
(شيخ بزرگوار شهيد سعيد مشاراليه ، مى فرمايد كه : به خط پيشواى دانا، فضل بن يحيى ... الى آخره .)
و از اين معلوم مى شود كه صاحب رساله ، شهيد است و مؤ يّد اين كلام كه بايد مؤ لف آن شهيد باشد يا نظير آن از كسانى كه در نقل ايشان مجال سخنى نباشد آنكه ميرمحمّد لوحى معاصر علاّمه مجلسى در كتاب (كفاية المهتدى فى معرفة المهدى عليه السلام ) با آن كه در نقل علاّمه مذكور و فهم آن جناب طعن بسيار زده و ايراد كرده با اين حال مى گويد در موضعى از كتاب كه : (اين كمترين خبر معتبر مدينة الشيعه و جزيره اخضر و بحر ابيض را كه در آن مذكور است كه حضرت صاحب الزمان عليه السلام را چند فرزند است ، با اين حديث صحيح در كتاب رياض المؤ منين تلفيق نمودم . الخ )
اگر اعتبار صاحب آن رساله مبيّن و معلوم نبود و راه طعنى ، هرچند جزئى ، مى داشت براى او ميدان وسيعى بود در طعن و ايراد بر علاّمه مذكور كه چنين قصّه طولانى بى پا را در كتابى كه مجمع اخبار معتبره است نقل كرده .
عالم جليل وحبر نبيل ، شيخ اسدالله كاظمينى در اوّل (مقابيس ) در ضمن مناقب محقّق ، صاحب شرايع ، مى فرمايد: (رئيس العلماء، حكيم الفقها، شمس الفضلاء، بدر العرفاء، المنوه باسمه و علمه فى قصة جزيرة الخضراء. الخ )
در (كشف القناع ) در ضمن شواهد بر امكان رؤ يت در غيبت كبرى و تلقى حكمى از آن جناب مى فرمايد: و از آن جمله است قصّه جزيره خضراء معروفه كه مذكور است در بحار و تفسير الائمه عليهم السلام و غير آن .
شهيد ثالث ، قاضى نور اللّه رحمه الله در كتاب (مجالس المؤ منين ) فرموده : (مخالف و مؤ الف بنا بر روايات صحيحه صريحه متّفقند بر آنكه در زمان ظهور، تمام دفاين و گنجها كه از نظر مستور و در تحت زمينها مدون است ، بر روى زمين مى آيد و بر صاحب الامر عليه السلام ظاهر خواهد شد. ظلمه و جبابره روى زمين مقهور او خواهند گرديد و ملك عالم به قبضه اقتدار و حوزه اختيار آن حضرت در خواهد آمد و جهان به نور عدل و داد آن حضرت منوّر خواهد شد. و جميع اين امور به تمكين و قدرتى است كه حضرت ربّ العزّة به آن حضرت ارزانى فرموده كه به آن تواند جايى چند به تصرّف خود در آورد كه احدى را بى اشاره عليّه آن حضرت به آن راه نباشد.
مَحال (89) مناسب حال در آنجا براى خود و ملازمان خاص سراپرده اختصاص ، ترتيب فرمايد. و به لوازم مراسم هر امرى چنان كه مقتضاى مصلحت دينى و صوابديد يقينى آن حضرت باشد، در آنجا قيام و اقدام نمايد. چنانكه از قصّه مشهور بحر ابيض و جزيره اخضر مستفاد مى شود.) انتهى .
از اين كلام شريف ، معلوم مى شود كه اين قصّه در آن طبقه ، معروف و مشهور بوده و محتمل است كه به سند ديگر نيز به دست ايشان آمده باشد و در تاريخ جهان آرا كه از تواريخ معتبره است و در (رياض العلما) و غيره ، از آن نقل مى كنند، مذكور است كه : جزيره اخضر و بحر ابيض جزيره اى است در سرزمين ولايت بربر ميان درياى اندلس كه آن حضرت و اولاد و اصحاب او در آنجا مى باشند و معمور و آبادان است و در ساحل آن دريا، موضعى است به شكل جزيره كه اندلسيان آن را جزيره رفضه مى گويند. ساكنان آن ساحل ، همگى اماميه اند و مايحتاج ايشان را از راه جزيره اخضر، كه مقام آن حضرت است در سالى دوبار، دليل ناحيه به كشتيها از راه بحر ابيض كه محيط به آن ناحيه مقدّسه است ، مى آورد و بر اهل آن جزيره قسمت مى كند و مراجعت مى نمايد.
پوشيده نماند كه اسم والد محقق ، حسن است . او پسر يحيى بن سعيد هذلى حلّى است و در قصّه مذكوره تحريف شده يا آنكه اسماعيل نام شخص جليلى باشد از اجداد او كه در آنجا او را به اين جدّش نسبت مى دهند. امّا فضل بن يحيى ، راوى اصل حكايت ، او از معروفين علماست .
شيخ حرّ در (امل الا مل ) مى فرمايد: (شيخ مجدالدين ، فضل بن يحيى بن المظفر الطيبى كاتب ، در واسط، فاضل و عالم و جليل است ؛ روايت مى كند كه كتاب (كشف الغمة ) را از مؤ لفش على بن عيسى اربلى و آن را به خط خود نوشته و با او مقابله كرده و از او شنيده و از على بن عيسى براى او اجازه اى است به سنه 691. و از او سماع كردند، يعنى آن كتاب را از او شنيدند جماعتى كه ذكر كرديم ايشان را در محل خود. و ايشان دوازده نفرند.)
و فاضل ميرزا عبداللّه اصفهانى در (رياض العلما) مى فرمايد: (من نسخه كهنه اى از (كشف الغمه ) ديدم كه فضل مذكور مقابله كرده با شيخ مذكور در سنه 699 در واسط، صورت خط ماءمون را در ولايت عهد خود از براى حضرت رضا عليه السلام و آنچه حضرت در پشت آن نوشته بود با خط خود ماءمون و خط حضرت عليه السلام .)
و مخفى نماند كه كلام در اين حكايت و شبهه استبعاد چنين بلاد عظيمه در سطح زمين و عدم اطّلاع احدى بر آن ، با اين همه تردد و سير، گذشت در ذيل حكايت دوم كه بودن آنها و محجوب بودنش از انظار خلايق با عموم قدرت خداى تعالى بعدى ندارد.
اعجب از اين است : سد اسكندر ذوالقرنين و كهف اصحاب كهف كه موجود است در زمين ، به صريح قرآن و كسى خبر ندارد و در مجلد سما و عالم بحار نقل كرده از كتاب قسمت اقاليم ارض و بلدان آنكه تاءليف يكى از علماى اهل سنّت است كه او گفته : بلد مهدى ، شهرى است نيكو و محكم بنا كرده آن را مهدى فاطمى و براى آن قلعه اى قرار داد و از براى آن درهايى از آهن قرار داد كه آهن هر درى زياده است از صد قنطار. و چون آن را بنا نمود و محكم كرد، گفت : (الا ن ايمن شدم بر فاطميين .)
شيخ مقدم احمد بن محمّد بن عياش در اوّل جزو كتاب (مقتضب الاثر) روايت كرده به اسناد خود از شعبى كه او گفت : بدرستى كه عبدالملك بن مروان مرا خواست .
پس گفت : (اى ابوعمر! بدرستى كه موسى بن نصر عبدى و او عامل عبدالملك بود، در مغرب نوشت به من كه به من رسيده كه شهرى است از مس كه بنا كرده آن را نبى اللّه ، سليمان بن داوود عليهما السلام امر فرمود جن را كه بنا كنند آن را پس جمع شدند عفريتها از جن در بناى آن و آن شهر از چشمه مسى است كه نرم كرد آن را خداى تعالى از براى سليمان بن داوود! و رسيده به من كه آن شهر در بيابان اندلس است و بدرستى كه در اوست از گنجهايى كه پنهان نموده آنها را در آنجا سليمان .
و به تحقيق كه من اراده كرده ام كه بدست آورم مسافرت به سوى آن را. خبر داد مرا داناى خبير به آن راه كه آن مشكل است و مسافت آن طى نمى شود، مگر به استعدادى از مركوب و توشه بسيار با دورى راه و صعوبت آن و اينكه احدى در همّ آن نيفتاد مگر آن كه واماند از رسيدن به آنجا، مگر دارا پسر دارا.
چون اسكندر او را كشت ، گفت : واللّه كه من طى نمودم زمين و همه اقاليم را و زير فرمان من درآمدند اهل آنها و هيچ موضعى از زمين نماند مگر آنكه آن را به زير قدم خود درآوردم ! جز اين زمين از اندلس را كه دارا پسر دارا به آنجا رسيد و بدرستى كه سزاوارترم به توجه به سوى آن مكان تا آن كه مانده نشوم از مقصدى كه او به آنجا رسيده . پس اسكندر مشغول تهيه شد و مهيا شد براى خروج يك سال .)
پس چون گمان كرد كه مستعد شده براى اين سفر و چند نفر پيش فرستاده بود كه تحقيق كنند و آنها به او خبر دادند كه پيش از رسيدن به آنجا موانعى است . عبدالملك نوشت به موسى بن نصر و امر نمود او را به استعداد و گذاشتن كسى به جاى خود براى عملى كه داشت .
پس ، چون مستعد شد، بيرون رفت و به آنجا رسيد و آن را ديد و احوال آنجا را ذكر نمود و پس از مراجعت ، كيفيّت آنجا را به عبدالملك نوشت و در آخر مكتوب نوشت كه چون روزها گذشت و توشه ها تمام شد، رسيديم به درياچه اى كه اشجار داشت و آبش مشروب و به قلعه آن شهر رسيديم .
پس در محلى از آن قلعه ، كتابتى ديدم كه به عربى نوشته بود. پس آن را خواندم و امر كردم كه آن را نسخه كردند و آن كتابت اين ابيات بود:
ليعلم المرء ذوالعز المنيع ومن

يرجو الخلود وما حى بمخلود

لو ان خلقا ينال الخلد فى مهل

لنال ذاك سليمان بن داوود

ساءلت له القطر عين القطر فايضة

بالقطر منه عطاء غير مردود

فقال للجن ابنوا لى به اثرا

يبقى الى الحشر لايبلى و لايؤ د

فصيروه صفاحا ثمّ هيل له

الى السماء باحكام وتجويد

وافرغ القطر فوق السور منصلتا

فصار اصلب من صماء صيخود

وبث فيه كنوز الارض قاطبة

وسوف تظهر يوما غير محدود

وصار فى بطن قعرالارض مضطجعا

مصمدا بطوابيق الجلاميد

لم يبق من بعده للملك سابقة

حتى يضمن رمسآغير اخدود

هذا ليعلم ان الملك منقطع

الا من اللّه ذى النعماء والجود

حتى اذا ولدت عدنان صاحبها

من هاشم كان منها خير مولود

وخصّه اللّه بالايات منبعثا

الى الخليقة منها البيض والسود

له مقاليد اهل الارض قاطبة

والاوصياء له اهل المقاليد

هم الخلايف اثنا عشرة حججا

من بعده الاوصياء السادة الصيد

حتى يقوم بامر اللّه قائمهم

من السماء اذا ما باسمه نودى

چون عبدالملك آن كتاب را خواند و خبر داد او را طالب بن مدرك ، كه رسول او بود، به سوى عامل مغرب ، به آنچه خود مشاهده كرده بود از اين قصّه و در نزد عبدالملك بود محمّد بن شهاب زهرى . پس به او گفت : (چه مى بينى در اين امر عجيب ؟)
زهرى گفت : (مى بينم و گمان مى كنم كه جنّيانى موكّل بودند بر آنچه در آن مدينه است كه حافظ باشند براى آنها و به خيال هر كه خواست به آنجا بالا رود، تصرّف مى كنند. يعنى اين مكتوب و ابيات از تخيّلات بود و واقعيّتى نداشت .)
عبدالملك گفت : (آيا از امر آن كه به اسم او ندا كنند از آسمان چيزى مى دانى ؟)
گفت : (باز دار خود را از اين ، اى اميرالمؤ منين !)
عبدالملك گفت : (چگونه خود را باز دارم از اين و اين بزرگترين مقصود من است . هرآينه بگو البته سخت تر چيزى كه نزد تو است مرا بد آيد يا خويش آيد.)
زهرى گفت : (خبر داد مرا على بن الحسين كه اين مهدى عليه السلام از فرزندان فاطمه ، دختر رسول خداست صلى الله عليه و آله .)
پس عبدالملك گفت : (هر دو شما دروغ گفتيد. و پيوسته مى لغزيد در سخنان خود. اين مهدى ، مردى است از ما.)
زهرى گفت : (امّا من ، پس روايت كردم آن را براى تو از على بن الحسين عليهما السلام . پس اگر خواستى سؤ ال كن از او و بر من ملامتى نيست در آنچه براى تو گفتم . پس اگر او دروغ گفت ، ضرر آن بر خود اوست و اگر راست گفت ، خواهد رسيد به شما پاره اى از آنچه به شما وعده دادند.)
عبدالملك گفت : (مرا حاجتى نيست به سوى سؤ ال از پسر ابى تراب . اى زهرى ! آهسته كن بعضى از اين سخنان را كه نشنود آن را از تو احدى .)
زهرى گفت : (براى تو باد بر من اين معاهده . يعنى عهد كردم به كسى نگويم .)
و سالهاى طولانى است كه اندلس در دست فرنگيان است ، خصوص اهل اسلام كه به بركت وجود خاتم النّبيين صلى الله عليه و آله و تزكيه و تكميل آن جناب ، عباد را در مراتب توحيد ذات و صفات و افعال حضرت بارى و نمايانيدن (90) صنايع عجيبه و آثار غريبه حق جلّ و على از همه امم ، اكمل و اعلم شده اند، راه استبعادى ندارند؛ بلكه اهل سنّت و مخالفين ما كه امثال حكايات سابقه را اسباب طعن و سخريّه جماعت اماميه قرار دادند، سزاوارترند به قبول كردن اين رقم اخبار كه مؤ يّد است صحّت بعضى از امثله كه براى دعاوى خود آرند. اگرچه تاءييدى نكند اصل مذهب ، ايشان را.
چه اشعريه ايشان كه حال ، مستقر شده مذهب اهل سنّت در آنها، مى گويند: در مقام بيان عموم قدر خداوند عزّوجلّ و تاءثير نداشتن هيچ سببى و مؤ ثّرى جز اراده و مشيّت از حضرت بارى تعالى كه جايز است در پيش روى ما كوههاى بلندى باشد كه ارتفاع آن از زمين باشد تا آسمان و آن متلا لئ باشد به رنگهاى گوناگون و حاجبى نباشد ميان ما و آنها و نور خورشيد بر آنها تابيده باشد و آنها به سبب تابش شعاع آفتاب درخشنده باشند و چشم و صاحب چشم هم سالم و در آن عيبى و آفتى نباشد و ميان او و آن كوهها كمتر از يك وجب باشد و با اين حال آن كوهها را نبيند.
و مى گويند جايزاست در بيابانى كه خالى باشد از آدمى كه طول و عرض آن صد فرسخ باشد در صد فرسخ و آن بيابان پر باشد از خلايقى كه نداند شمار آنها را احدى و ايشان مشغول باشند به محاربه و مجادله و مسابقه و تيراندازى و حمله كردن بر يكديگر به شمشيرها و اسبانى كه سوارند بر آنها كه حصر ندارند و انسانى سير كند در طول و عرض آن بيابان به استقامت يا اعوجاج و بر خط راست يا مستدير به نحوى كه سير او احاطه كند بر تمام قطعات آن بيابان و اسب خود را بتازد و در آنجا با اين حال نشود هيچ حسى و حركتى از آن جماعت و نبيند صورت احدى از ايشان را و در سيرش برنخورد و مصادم نشود يكى از ايشان را و نه اسب ايشان را، بلكه در جميع حالات سير، آنها منحرف شوند از او و به طرف راست يا چپ از او كناره كنند و دور شوند و نظاير اين مثالها كه مضمون و مُحصل آن عقايد تمام اشعريه است .
و اما اماميه : پس ايشان در باب معاجز رسول خدا و ائمه هدى صلوات اللّه عليهم نظير حكايت مزبوره از اين جهت اخبار بسيارى نقل نمودند، چنانچه سابقا اشاره شد. بلكه اخبار بسيارى كه متواتر است به حسب معنى نقل نموده اند كه در طرف مشرق و مغرب ، دو شهر عظيم است كه يكى را جابلسا گويند و ديگر را جابلقا. بلكه شهرهاى متعدده و اينكه اهل آن شهرها ازانصار قائم عليه السلام هستند و با آن جناب خروج مى كنند و بر اصحاب سلاح سبقت مى جويند و پيوسته از خداى تعالى مساءلت مى كنند كه ايشان را از انصار دين خود قرار دهد و اينكه ائمه عليهم السلام در اوقات معيّنه نزد ايشان مى رفتند و معالم دين به آنها مى آموختند و علوم و حكمت حقّه الهيه به ايشان تعليم مى كردند.
ايشان از عبادت ، كلال و ملال نگيرند. تلاوت مى كنند كتاب خداوند را به همان نحوى كه نازل شده و به ايشان تعليم نمودند كه اگر بر مردم بخوانند، هر آينه كافر شوند به آن و انكار كنند آن را و اين كه ايشان سؤ ال مى كنند ازائمه عليهم السلام از چيزى از مطالب قرآن كه نفهميدند آن را. پس چون خبر دهند ايشان را به آن مطلب ، منشرح مى شود سينه هاى ايشان به جهت آن كه مى شنوند از ايشان و آنها اصحاب اسرارند و پرهيزكاران و نيكان .
هرگاه ببينى ايشان را، مى بينى خشوع و استكانت و طلب آنچه نزديك مى كند ايشان را به خداوند عزّ و جلّ و عمر ايشان هزار سال است و در ايشانند پيران و جوانان . چون جوانى از ايشان ، پيرى را ببيند، مى نشيند در نزد او مثل نشستن بنده و برنمى خيزد مگر به اذن او. انتظار مى كشند قائم عليه السلام را و از خداى تعالى مى خواهند كه آن حضرت را به ايشان بنماياند و براى ايشان راهى است كه به سبب آن راه ، داناترند از جميع خلايق به مرادات امام عليه السلام .
پس هرگاه امر فرمايد امام ، ايشان را به امرى ، پيوسته ايستادگى دارند در عمل به آن تا آنگاه كه ايشان را به غير آن امر فرمايد و ايشان اگر حمله آورند بر مابين مشرق و مغرب از خلايق ، در يك ساعت ايشان را فنا مى كنند. آهن در بدن ايشان كار نمى كند. براى ايشان شمشيرى است از آهن غير اين آهن كه اگر بزند يكى از ايشان شمشير خود را بر كوهى ، آن را قطع كند و از هم جدا نمايد.
امام عليه السلام با ايشان جهاد كند با هند و ديلم و ترك و كرد و روم و بربر و فارس ، مابين جابلسا و جابلقا، وارد نمى شوند بر اهل دينى مگر آن كه مى خوانند ايشان را به سوى خداى عزّوجلّ و به سوى اسلام و اقرار به محمّد صلى الله عليه و آله و توحيد و ولايت اهل بيت عليهم السلام .
پس هركس از ايشان كه اجابت نمود و داخل شد در اسلام ، او را به حالش مى گذارند و اميرى از ايشان بر ايشان مقرر مى نمايند و آن كه اجابت ننمود و اقرار نكرد به محمّد صلى الله عليه و آله و دين اسلام ، او را مى كشند. در ميان ايشان جماعتى هستند كه سلاح را از خود نينداختند، از آن وقت انتظار مى كشند ظهور قائم عليه السلام را.
و فرمودند: چون امام نزد ايشان نرود، گمان مى كنند كه اين از روى سخط و غضبى است . مراقبند آن وقتى را كه امام نزد ايشان مى رود. هرگز شرك به خداى نياوردند و معصيت نكردند. از فلان و فلان بيزارى مى جويند و غير اينها. از حالات و صفات و كردار آن جماعت و صفات و اوضاع شهر ايشان كه در اخبار مشروح شده و به حسب ظاهر شرع مطهر و طريقه اهل شريعت نتوان حمل نمود آن همه تفاصيل را بر عالم مثال يا بر منازل قلبيّه اهل حال ، چنانچه اهل تاءويل مى كنند.
وضوح وجود اين دو شهر در ارض يا در قطعات منفصله از آن ، چنانكه بعضى از محققين احتمال دادند، در عصر سابق به مثابه اى بود كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام در روز عاشورا در ميان ميدان در جمله كلمات شريفه ، در مقام اتمام حجّت ، مى فرمايد: (واللّه مابين جابلسا و جابلقا پسر پيغمبرى نيست غير از من .) چنانكه در خبرى ديدم كه حال ، محل آن در نظرم نيست و فيروزآبادى در قاموس مى گويد: (جابلس به فتح با و لام يا سكون آن ، شهرى است در مغرب . نيست وراى آن آدميزادى . و جابلق شهرى است در مشرق .)
شيخ حسن بن سليمان حلّى ، تلميذ شهيد اوّل ، در كتاب مختصر، خبر شريفى روايت كرده در كيفيّت اتّهام منافقى حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را كه گاهى شبها از مدينه بيرون تشريف مى برد و مراقبت او، آن جناب را در شبى و بردن حضرت ، او را به يكى از شهرها كه مسافت آن تا مدينه يك سال بود و گذاردن آن منافق را در آنجا و ديدن او اوضاع آن بلاد را كه از آن جمله بود: اتّكال اهل آنجا بر لعن آن منافق در زرع و غيره به نحوى كه به سبب لعن او، تخم مى افشاندند، فورا سبز مى شد و خوشه مى آورد و مى رسيد. پس درو مى كردند و در هفته ديگر كه حضرت تشريف بردند، با آن جناب برگشت . خبر طولانى است . غرض اجمال مضمون آن بود و در اين مقدار كه گفتيم كفايت است از براى رفع شبهه اهل دين ، بلكه قاطبه مليين تنبيه شريف .
مخفى نماند كه حديثى كه شيخ زين الدين على بن فاضل از سيّد شمس الدين سؤ ال كرد در حلال كردن آن حضرت خمس را بر شيعيان در ايّام غيبت و تصديق سيّد، آن خبر را، مراد ظاهر آن نيست ! چنانكه مراد سقوط مطلق خمس باشد از سهم امام عليه السلام و سهم سادات چنانكه از سالار و محقق سبزوارى و صاحب (حدائق ) و (غيبت )، چنانكه صاحب مدارك و محدّث كاشانى گفته اند.
نظر به ظاهر جمله اى از اخبار كه فرمودند: (ما حلال كرديم خمس را بر شيعيان تا آنكه نطفه ايشان پاك باشد.) و بر اين مضمون و قريب به آن اخبار بسيار است ؛ امّا چون مخالف ظاهر كتاب و اخبار معتبره صريحه است بر بقاى هر دو صنف آن بلكه تشديد و تاءكيد در امر آن و تهديد و توعيد در مسامحه در آن .

next page

fehrest page

back page