نجم الثاقب

مرحوم حاج ميرزا حُسين طبرسى نورى (ره )

- ۱۷ -


حكايت پنجاه و نهم : ملا زين العابدين سلماسى  
خبر داد مرا عالم صالح تقى ، ميرزا محمّدباقر سلماسى ، خلف صاحب مقامات عاليه و مراتب ساميه آخوند ملا زين العابدين سلماسى رحمهما اللّه تعالى كه جناب ميرزا محمّد على قزوينى مردى بود زاهد و عابد و ثقه . و او را ميل مفرطى بود به علم جفر و حروف و به جهت تحصيل آن سفرها كرده و به بلادها رفته و ميان او و والد رحمه الله صداقتى بود. پس آمد به سامره در آن اوقات كه مشغول تعمير و ساختن عمارت مشهد و قلعه عسكريين عليهما السلام بوديم .
پس در نزد ما منزل كرد و بود تا آنكه برگشتيم به وطن خود كاظمين و سه سال مهمان ما بود. پس روزى به من گفت : (سينه ام تنگ شده و صبرم تمام شده و به تو حاجتى دارم و پيغامى نزد والد معظم تو.)
گفتم : (چيست ؟)
گفت : (در آن ايّام كه در سامره بودم ، حضرت حجّت عليه السلام را در خواب ديدم . پس سؤ ال كردم كه كشف كند براى من علمى را كه عمر خود را در آن صرف كردم . پس فرمود كه : (آن در نزد مصاحب تو است .) و اشاره فرمود به والد تو.
پس عرض كردم كه : (او سرّ خود را از من پوشيده مى دارد.)
فرمود: (چنين نيست . از او مطالبه كن كه از تو منع نخواهد كرد.)
پس بيدار شدم و برخاستم كه به نزد او بروم . ديدم كه رو به من مى آيد در طرفى از صحن مقدس . چون مرا ديد، پيش از آنكه سخن گويم ، فرمود: (چرا شكايت كردى از من در نزد حجّت عليه السلام ؟ كى از من سؤ ال كردى چيزى را كه در نزد من بود پس بخل كردم ؟)
پس خجل شدم و سر به زير انداختم . و حال سه سال است كه ملازم و مصاحب او شدم ، نه او حرفى از اين علم به من فرموده و نه مرا قدرت بر سؤ ال است و تا حال به احدى ابراز ننمودم ، اگر توانى اين كربت را از من كشف نما.)
پس از صبر او تعجب كردم وبه نزد والد رفتم و آنچه شنيدم گفتم و پرسيدم كه : (از كجا دانستى كه او از تو در نزد امام عليه السلام شكايت كرد؟)
گفت كه : (آن جناب در خواب به من فرمود.) و خواب را نقل ننمود.
اين حكايت را تتمه اى است كه آن را با كرامتى از ميرزا محمّد على مذكور در كتاب (دارالسلام ) ذكر كرديم .
حكايت شصتم : نقل شيخ حرّ عاملى 
محدث جليل ، شيخ حرّ عاملى ، در كتاب (اثبات الهداة بالنصوص والمعجزات ) فرموده كه : به تحقيق كه خبر دادند مرا جماعتى از ثقات اصحاب ما كه ايشان ديدند صاحب الامر عليه السلام را در بيدارى و مشاهده نمودند از آن جناب معجزاتى متعدّده و خبر داد ايشان را به مغيباتى و دعا كرد از براى ايشان دعاهايى كه مستجاب شده بود و نجات داد ايشان را از خطرهاى مهالك .
فرمود كه : ما نشسته بوديم در بلاد خودمان در قريه مشغرا در روز عيدى و ما جماعتى بوديم از طلاّب علم و صلحا. پس من گفتم به ايشان كه : (كاش مى دانستم كه در عيد آينده كدام يك از اين جماعت زنده است و كدام مرده !)
پس مردى كه نام او شيخ محمّد بود و شريك ما بود در درس ، گفت : (من مى دانم كه در عيد ديگر زنده ام و عيد ديگر و عيد ديگر تا بيست و شش سال .) و ظاهر شد از او كه جازم است در اين دعوى و مزاح نمى كند.
پس گفتم به او كه : (تو علم غيب مى دانى ؟)
گفت : (نه ! ولكن من ديدم مهدى عليه السلام را در خواب و من مريض بودم به مرض سختى و مى ترسيدم كه بميرم در حالى كه نيست براى من عمل صالحى كه ملاقات نمايم خداوند را به آن عمل . پس به من فرمود كه : (مترس ! زيرا كه خداوند شفا مى دهد تو را از اين مرض و نمى ميرى در اين مرض ، بلكه زندگانى خواهى كرد بيست و شش سال .)
آنگاه عطا فرمود به من ، جامى كه در دستش بود. پس نوشيدم از آن و مرض از من كناره كرد و شفا حاصل شد. و من مى دانم كه اين كار شيطان نيست .
پس من چون شنيدم سخن آن مرد را، تاريخ آن را نوشتم و آن در سنه 1049 بود و مدّتى بر آن گذشت و من انتقال كردم به سوى مشهد مقدس سنه 1072. پس چون سال آخر شد، در دلم افتاد كه مدّت گذشت ؛ پس رجوع كردم به آن تاريخ و حساب كردم ، ديدم كه گذشت از آن زمان بيست و شش سال . پس گفتم كه سزاوار است كه آن مرد، مرده باشد. پس نگذشت مدت يك ماه يا دو ماه كه مكتوبى از برادرم رسيد و او در آن بلاد بود و خبر داد مرا كه آن مرد وفات كرد.
حكايت شصت و يكم : شيخ حرّ عاملى 
و نيز شيخ جليل مذكور در همان كتاب فرموده كه : (من در زمان كودكى كه ده سال داشتم به مرض سختى مبتلا شدم به نحوى كه اهل و اقارب من جمع شدند و گريه مى كردند و مهيّا شدند براى عزادارى و يقين كردند كه من خواهم مرد در آن شب . پس ديدم پيغمبر و دوازده امام را صلوات اللّه عليهم و من در ميان خواب و بيدارى بودم . پس سلام كردم بر ايشان و با يكايك مصافحه كردم و ميان من و حضرت صادق عليه السلام سخنى گذشت كه در خاطرم نماند، جز آنكه آن جناب در حق من دعا كرد. پس سلام كردم بر صاحب عليه السلام و با آن جناب مصافحه كردم و گريستم و گفتم : (اى مولاى من ! مى ترسم كه بميرم دراين مرض و مقصد خود را از علم و عمل به دست نياورم .)
پس فرمود: (نترس ! زيرا كه تو نخواهى مرد در اين مرض ، بلكه خداوند تبارك و تعالى تو را شفا مى دهد و عمر خواهى كرد عمر طولانى .)
آنگاه قدحى به دست من داد كه در دست مباركش بود. پس آشاميدم از آن و در حال عافيت يافتم و مرض بالكليه از من زايل شد و نشستم و اهل و اقاربم تعجّب كردند و ايشان را خبر نكردم به آنچه ديده بودم ، مگر بعد از چند روز.)
حكايت شصت و دوم : نقل شيخ ابوالحسن شريف عاملى 
عالم متبحّر جليل ، افضل اهل عصره ، شيخ ابوالحسن شريف عاملى ، در كتاب (ضياء العالمين ) نقل كرده از حافظ ابونعيم و ابوالعلاء همدانى كه هر دو به سند خود روايت كردند از ابن عمر كه گفت : فرمود رسول خدا صلى الله عليه و آله : (بيرون مى آيد مهدى عليه السلام از قريه اى كه او را كرعه مى گويند و بر سر او ابرى است كه در آن ابر مناديى است كه ندا مى كند: اين مهدى ، خليفه خداوند است . پس او را متابعت كنيد.)
و جماعتى روايت كردند از محمّد بن احمد كه گفت : پدرم پيوسته سؤ ال مى كرد از كرعه و نمى دانستم كه كرعه كجاست . پس آمد نزد ما شيخ تاجرى با مال و حشمى . پس آن قريه را از او سؤ ال كرديم . گفت : (از كجا شما آن قريه را مى شناسيد؟) پس والدم گفت كه : (شنيدم در كتب حديث آن را و قضيّه آن را.)
پس چون ظهر شد، بيرون آمد جوانى كه نديده بودم نيكوروى تر از او و نه از او با مهابت تر و نه از او جليل القدرتر به نحوى كه ما سير نمى شديم از نظر كردن به سوى او. پس نماز خواند با ايشان نماز ظهر را با دستهاى رها شده ، مثل نماز اهل عراق يعنى چون اهل سنّت مكتف نبود. پس چون سلام نماز را داد، پدرم بر او سلام كرد و حكايت نمود براى او قضيّه ما را.
پس مانديم در آنجا چند روز و نديديم مانند ايشان مردمانى و نشنيديم از ايشان ياوه و لغوى . آنگاه خواهش نموديم از او كه ما را به راه برساند. پس شخصى را با ما فرستاد. پس با ما تا چاشتگاهى آمد، ناگاه ديديم كه در آن موضعى هستيم كه مى خواستيم .
پس والد سؤ ال نمود از آن شخص كه : (آن مرد كى بود؟)
پس گفت : (او مهدى عليه السلام بود، محمّد بن الحسن . و موضعى كه آن جناب در آنجاست آن را كرعه مى گويند كه از بلاد يمن است . از طرفى كه متّصل است به بلاد حبشه ، ده روز راه است در بيابان كه در آن آب نيست .)
عالم متقدم بعد از نقل اين قصّه فرموده : (منافاتى نيست بين آنچه ذكر شد، يعنى خروج مهدى صلوات اللّه عليه از كرعه و بين آنچه ثابت شده از اين كه آن جناب ظاهر مى شود در اوّل ظهورش از مكّه . زيرا كه آن جناب بيرون مى آيد از موضعى كه در آنجا اقامت دارد تا اين كه مى آيد به مكّه و در آنجا ظاهر مى كند امر خود را.)
مؤ لف گويد: ذكر قريه مذكوره در اخبار ما نيز شده . ثقه جليل على بن محمّد خراز در (كفاية الاثر) به اسانيد متعدّده روايت كرده از رسول خداى صلى الله عليه و آله كه فرمود بعد از شمردن عدد ائمه عليهم السلام : (آنگاه غايب مى شود از ايشان ، امام ايشان .)
تا اينكه على عليه السلام عرض كرد: (يا رسول اللّه ! پس چه خواهد كرد در غيبت خود؟)
فرمود: (صبر مى كند تا اذن دهد او را خداوند در خروج . پس بيرون مى آيد از قريه اى كه آن را كرعه مى گويند. بر سرش عمامه من است و درع مرا پوشيده و حمايل نموده شمشير ذوالفقار مرا و منادى ندا مى كند كه : اين مهدى است ، خليفة اللّه ، پس او را متابعت كنيد.) الخ .
و گنجى شافعى نيز خبر سابق را در كتاب بيان خود نقل نموده .
حكايت شصت و سوم : نقل شيخ ابوالحسن شريف عاملى 
و نيز شيخ متبحّر مذكور بعد از نقل حكايت مذكوره و حكايت امير اسحق استرآبادى و مختصرى از قصّه جزيره خضرا گفته كه : منقولات معتبره در رؤ يت صاحب الامر عليه السلام سواى آنچه ذكر كرديم ، بسيار است . حتّى در اين ازمنه قريبه .
پس ، به تحقيق كه شنيدم من از ثقات ، اينكه مولانا احمد اردبيلى ديد آن جناب را در جامع كوفه و سؤ ال نمود از او مسايلى و اين كه مولانا محمّد تقى والد شيخ ما ديده است آن جناب را در جامع عتيق اصفهان .
حكايت مقدس اردبيلى 
پس سيّد محدّث جزايرى ، سيّد نعمت اللّه ، در (انوار النعمانيّه ) فرموده كه : خبر داد مرا اوثق مشايخ من در علم و عمل كه از براى مولاى اردبيلى ، تلميذى بود از اهل تفرش كه نام او مير علاّم بود، در نهايت فضل و ورع بود و او نقل كرد كه مرا حجره اى بود در مدرسه كه محيط است به قبّه شريفه .
پس اتفاق افتاد كه من از مطالعه خود فارغ شدم و بسيار از شب گذشته بود. بيرون آمدم از حجره و نظر مى كردم در اطراف حضرت شريفه و آن شب سخت تاريك بود. مردى را ديدم كه رو به حضرت شريفه كرده ، مى آيد. گفتم : شايد اين دزد است . آمده كه بدزدد چيزى از قنديلها را.
پس از منزل خود به زير آمدم و رفتم به نزديكى او و او مرا نمى ديد. رفت به نزديكى در حرم مطهّر و ايستاد. ديدم قفل را كه افتاد و باز شد براى او در دوم و سوم به همين ترتيب و مشرف شد بر قبر شريف . سلام كرد و از جانب قبر مطهّر رد شد.
پس شناختم آواز او را كه سخن مى گفت با امام عليه السلام در مساءله علميّه ، آنگاه بيرون رفت از بلد و متوجه شد به سوى مسجد كوفه . پس من از عقب او رفتم و او مرا نمى ديد. پس چون رسيد به محراب مسجد، شنيدم او را كه سخن مى گويد با شخصى ديگر در همان مساءله . برگشت و من از عقب او برگشتم و او مرا نمى ديد. چون رسيد به دروازه ولايت ، صبح روشن شده بود. خويش را بر او ظاهر كردم و گفتم : (يا مولانا! من بودم با تو از اوّل تا آخر. مرا آگاه كن كه شخص اولى كى بود كه در قبّه شريفه با او سخن مى گفتى و شخص دوم كى بود كه با او سخن مى گفتى در كوفه ؟) پس ، عهدها از من گرفت كه خبر ندهم به سرّ او تا آنكه وفات كند.
پس به من فرمود: (اى فرزند من ! مشتبه مى شود بر من بعضى از مسايل . پس بسا هست بيرون مى روم در شب ، نزد قبر اميرالمؤ منين عليه السلام و در آن مساءله با آن جناب تكلّم مى كنم و جواب مى شنوم و در اين شب حواله فرمود مرا به سوى صاحب الزّمان عليه السلام و فرمود كه : (فرزندم مهدى عليه السلام امشب در مسجد كوفه است . پس برو به نزد او و اين مساءله را از او سؤ ال كن .) و اين شخص مهدى عليه السلام بود.)
مؤ لف گويد كه : فاضل نحرير، ميرزا عبداللّه اصفهانى در (رياض العلماء) ذكر كرده كه سيّد امير علاّم عالم فاضل جليل معروف است و مثل اسم خود علاّمه بود و از افاضل تلامذه مولى احمد اردبيلى بود و از براى او فوايد و افادات و تعليقاتى است بر كتب در اصناف علوم . و چون سؤ ال كردن از مولاى مزبور در نزد وفات او كه به كدام يك از تلامذه او رجوع كنند و اخذ علوم نمايند بعد از وفات او. فرمود: (اما در شرعيّات ، پس به امير علاّم و در عقليات ، به امير فيض اللّه .)
و شيخ ابوعلى در حاشيه رجال خود نقل كرده از استاد خود استاد اكبر، علاّمه بهبهانى كه مير علاّم مذكور جدّ سيّد سند، سيّد ميرزا است كه از اجلاء قاطنين نجف اشرف بود و از جمله علمايى كه وفات كردند در قضيّه طاعون كه واقع شده بود در بغداد و حوالى آن در سنه 1186 و علاّمه مجلسى در بحار فرموده كه : (جماعتى مرا خبر دادند از سيّد فاضل مير علاّم كه او گفت ...الخ .) با فى الجمله اختلافى و آخر آن در آنجا چنين است كه :
من در عقب او بودم تا آنكه مسجد حنّانه مرا سرفه گرفت ، به نحوى كه نتوانستم آن را از خود دفع كنم و چون سرفه مرا شنيد به سوى من التفات نموده ، مرا شناخت و گفت : (تو مير علاّمى ؟) گفتم : (بلى !) گفت : (در اينجا چه مى كنى ؟) گفتم : (من با تو بودم در وقتى كه داخل روضه مقدّسه شدى تا حال و تو را قسم مى دهم به حق صاحب قبر كه مرا بر آنچه در اين شب بر تو جارى شده خبر دهى از اوّل تا آخر.)
گفت : (خبر مى دهم به شرطى كه مادام حيات من به احدى خبر ندهى .)
و چون از من عهد گرفت ، گفت : (من در بعضى از مسايل فكر مى كردم و آن مساءله بر من مشكل شده بود. پس در دل من افتاد كه نزد حضرت امير المؤ منين عليه السلام بروم و آن مساءله را از او سؤ ال كنم و چون به نزد در رسيدم ، در به غير كليد گشوده شد. چنانچه ديدى و از حق تعالى سؤ ال كردم كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مرا جواب گويد. پس از قبر صدايى ظاهر شد كه : (به مسجد كوفه برو و از حضرت قائم عليه السلام در آنجا سؤ ال كن ؛ زيرا كه او امام زمان تو است .)
حكايت شصت و چهارم : متوكل بن عمير 
قضيّه عالم ربّانى آخوند ملا محمّد تقى مجلسى است كه در كلام علاّمه شيخ ابوالحسن شريف اشاره به آن شده و تفصيل آن را ذكر نكرد و ظاهر آن است كه مراد ايشان ، حكايتى است كه آن مرحوم در جلد چهارم شرح (من لايحضره الفقيه ) در ضمن متوكّل بن عمير، كه راوى صحيفه كامله سجاديه است ، ذكر نموده و آن اين است كه فرمود:
من در اوايل بلوغ ، طالب بودم مرضات خداوندى را و ساعى بودم در طلب رضاى او و مرا از ذكر جنابش قرارى نبود، تا آنكه ديدم در ميان بيدارى و خواب كه صاحب الزّمان صلوات اللّه عليه ايستاده در مسجد جامع قديم كه در اصفهان است ، قريب به در طنابى كه الا ن مَدرس من است . پس سلام كردم بر آن جناب و قصد كردم كه پاى مباركش را ببوسم . پس نگذاشت مرا و گرفت مرا. پس ‍ بوسيدم دست مباركش را و پرسيدم از آن جناب مسايلى را كه مشكل شده بر من كه يكى از آنها اين بود كه من وسوسه داشتم در نماز خود و مى گفتم كه آنها نيست به نحوى كه از من خواسته اند و من مشغول بودم به قضا و ميّسر نبود براى من نماز شب و سؤ ال كردم از شيخ خود، شيخ بهايى رحمه الله از حكم آن . پس گفت : (بجاى آور يك نماز ظهر و عصر و مغرب به قصد نماز شب .) و من چنين مى كردم . پس سؤ ال كردم از حجّت عليه السلام كه : (من نماز شب بخوانم ؟)
فرمود: (نماز شب كن و بجاى نيار مانند آن نماز مصنوعى كه مى كردى .) و غير اينها از مسائلى كه در خاطرم نمانده .
آنگاه گفتم : (اى مولاى من ! ميّسر نمى شود براى من كه برسم به خدمت جناب تو در هر وقتى ، پس عطا كن به من كتابى كه هميشه عمل كنم بر آن .)
پس فرمود كه : (من عطا كردم به جهت تو كتابى به مولا محمّد تاج .) و من در خواب او را مى شناختم .
پس فرمود: (برو و بگير آن كتاب را از او.)
پس بيرون رفتم از در مسجدى كه مقابل روى آن جناب بود، به سمت دار بطّيخ كه محله اى است از اصفهان .
پس چون رسيدم به آن شخص و مرا ديد گفت : (تو را صاحب الامر عليه السلام فرستاده نزد من ؟)
گفتم : (آرى !) پس بيرون آورد از بغل خود كتاب كهنه اى . چون باز كردم آن را و ظاهر شد براى من كه آن كتاب دعاست . پس بوسيدم آن را و بر چشم خود گذاشتم و برگشتم از نزد او و متوجه شدم به سوى صاحب عليه السلام كه بيدار شدم و آن كتاب با من نبود. پس ‍ شروع كردم در تضرع و گريه و ناله به جهت فوت آن كتاب تا طلوع فجر. پس چون فارغ شدم از نماز و تعقيب ، در دلم چنين افتاده بود كه مولانا محمّد همان شيخ بهايى است و ناميدن حضرت او را به تاج ، به جهت اشتهار اوست در ميان علما. پس چون رفتم به مدرس او كه در جوار مسجد جامع بود، ديدم او را كه مشغول است به مقابله صحيفه كامله و خواننده ، سيّد صالح امير ذوالفقار گلپايگانى بود.
پس ساعتى نشستم تا فارغ شد از آن كار و ظاهر آن بود كه كلام ايشان در سند صحيفه بود، لكن به جهت غمى كه بر من مستولى بود نفهميدم سخن او و سخن ايشان را و من گريه مى كردم . پس رفتم نزد شيخ و خواب خود را به او گفتم و گريه مى كردم به جهت فوت كتاب . پس شيخ گفت :( بشارت باد تو را به علوم الهيّه و معارف يقينه و تمام آنچه هميشه مى خواستى .) و بيشتر صحبت من با شيخ در تصوّف بود و او مايل بود به آن . پس قلبم ساكن نشد و بيرون رفتم با گريه و تفكّر تا در دلم افتاد كه بروم به آن سمتى كه در خواب به آن جا رفتم .
پس چون رسيدم به محلّه دار بطّيخ ، ديدم مرد صالحى را كه اسمش آقا حسن بود و ملقب به تاج . پس چون رسيدم به او، سلام كردم بر او. گفت : (يا فلان ! كتب وفقيّه اى در نزد من است كه هر طلبه كه از آن مى گيرد، عمل نمى كند به شروط وقف و تو عمل مى كنى به آن ! بيا و نظر كن به اين كتب و هر چه را كه محتاجى به آن ، بگير.)
پس با او رفتم در كتابخانه او. پس اول كتابى كه به من داد كتابى بود كه در خواب ديده بودم . پس شروع كردم در گريه و ناله و گفتم : (مرا كفايت مى كند.) و در خاطر ندارم كه خواب را براى او گفتم يا نه و آمدم در نزد شيخ و شروع كردم در مقابله با نسخه او كه جدّ پدر او نوشته بود از نسخه شهيد و شهيد رحمه الله نسخه خود را نوشته بود از نسخه عميد الرؤ ساء و ابن سكون و مقابله كرده بود با نسخه ابن ادريس بدون واسطه يا به يك واسطه و نسخه اى كه حضرت صاحب الامر عليه السلام به من عطا فرمود، از خط شهيد نوشته شده بود و نهايت موافقت داشت با آن نسخه . حتى در نسخه ها كه در حاشيه آن نوشته شده بود و بعد از آنكه فارغ شدم از مقابله ، شروع كردند مردم در مقابله نزد من وبه بركت عطاى حجّت عليه السلام گرديد صحيفه كامله در بلاد، مانند آفتاب طالع در هر خانه و سيّما در اصفهان . زيرا كه براى اكثر مردم صحيفه هاى متعدّده است و اكثر ايشان صلحاء و اهل دعا شدند و بسيارى از ايشان مستجاب الدّعوه و اين ، آثار معجزه اى است از حضرت صاحب عليه السلام و آنچه خداوند عطا فرمود به من ، به سبب صحيفه . احصاى آن را نمى توانم بكنم .
مؤ لف گويد كه علاّمه مجلسى رحمه الله در بحار صورت اجازه مختصرى از والد خود از براى صحيفه كامله ذكر نموده و در آنجا گفته كه : (من روايت مى كنم صحيفه كامله را كه ملقّب به زبور آل محمّد، انجيل اهل بيت عليهم السلام و دعاى كامل به اسانيد بسيار و طريقه هاى مختلفه .
يكى از آنها آن است كه من روايت مى كنم آن را به نحو مناوله از مولاى ما، صاحب الزمان و خليفه رحمن صلوات اللّه عليه در خوابى طولانى ... .الخ )
نُسخ متداوله مشهوره صحيفه سجاديه 
مخفى نماند كه نسخ صحيفه كامله به حسب ترتيب و مقدار و كلمات ، اختلاف بسيارى دارد و آنچه معروف است از آن ، سه نسخه است : يكى : نسخه متداوله مشهوره كه منتهى مى شود به نسخه مجلسى اوّل و شيخ بهايى كه مطابق است با نسخه شمس الدّين محمّد بن على جباعى جدِّ شيخ بهايى ، صاحب كرامات به ترتيبى كه گذشت و در حكايت آينده خواهد آمد.
دوم : نسخه شيخ فقيه ابوالحسن ، محمّد بن احمد بن على بن حسن بن شاذان ، معروف به ابن شاذان ، معاصر شيخ مفيد، صاحب كتاب ايضاح ، دفائن النواصب ، كه در آن صد منقبت است و مشهور است به ماءة منقبه .
سوم : نسخه ابوعلى حسن بن ابى الحسن محمّد بن اسمعيل بن محمّد بن اشناس بزّاز، صاحب كتاب عمل ذى الحجه ، معاصر شيخ طوسى بلكه از مشايخ او.
و غير از اين سه نسخه نيز، نسخ ديگر هست به اسانيد مختلفه كه جناب فاضل ميرزا عبداللّه اصفهانى در اوّل صحيفه ثالثه به آنها اشاره نموده و مطابق ديباچه نسخه صحيفه مشهوره نيست و يك دعا از اصل ساقط شده كه غالب آن در ساير نسخ موجود و در صحيفه ثالثه مضبوط شده . هر كه خواهد به آن رجوع نمايد.
حكايت شصت و پنجم : شيخ مفيد بن جهم 
دو مجموعه نفيسه نزد حقير است . تمام هر دو، به خط عالم جليل ، شمس الدين محمّد بن على بن حسن جباعى جدّ شيخ بهايى كه مجلسى اوّل و ثانى و سيّد نعمت اللّه جزايرى و شيخ بهايى و غير ايشان در وصف آن غالبا ذكر مى كنند صاحب كرامات و مقامات و هر دو مجموعه ، نقل شده از خط شيخ شهيد اوّل و مشتمل است بر رسايل متفرّقه در اخبار و غيره و اشعار و حكايات نافعه .
از يكى از آنها كه در چند موضع خط شيخ بهايى دارد، در ذيل حكايت چهل و نهم قصّه معروفه در منقوش را نقل كرديم و در ديگرى حكايتى نقل فرموده كه صورت آن ، اين است :
فرمود سيّد تاج الدين محمّد بن معيه حسنى احسن اللّه اليه خبر داد مرا والدم ، قاسم بن حسين بن معيه حسنى تجاوز اللّه عن سيّئاته كه معمّر بن غوث سنبسى وارد شد به حلّه دو مرتبه : يكى از آنها قديم است كه محقّق نكردم تاريخ آن را و ديگرى پيش از فتح بغداد بود به دو سال . گفت والدم كه من در آن هنگام هشت ساله بودم و نازل شد بر فقيه مفيدالدين بن جهم و مردم نزد او تردّد مى كردند و زيارت كرد او را خال سعيد من ، تاج الدين بن معيه و من با او بودم طفل هشت ساله و او را ديدم شيخى كه از مردان بلند قد بود و از كهول محسوب مى شد و ذراع او مانند چوبى كه جز پوست و استخوان چيزى نداشت و سوار مى شد بر اسبان نجيب . و چند روز در حلّه ماند و حكايت مى كرد كه او يكى از غلامان امام ، ابى محمّد، حسن بن على عسكرى است عليهما السلام و اين كه او مشاهده كرده بود ولادت قائم عليه السلام را.
گفت والدم رحمه الله كه : شنيدم از شيخ مفيد الدين بن جهم كه حكايت مى كرد بعد از مفارقت او و مسافرتش از حلّه كه او خبر داد ما را به سرّى كه ممكن نيست الا ن مارا اشعه كردن آن و مى گفتند كه او خبر داده بود شيخ را به زوال ملك بنى عباس . پس چون دو سال بر اين گذشت يا قريب به آن ، بغداد گرفته شد و مستعصم كشته شد و منقرض شد ملك بنى عباس . فسبحان من له الدوام و البقا. و نوشت اين را محمّد بن على جباعى از خط سيّد تاج الدين روز سه شنبه در شعبان سنه 859 و قبل از اين حكايت به فاصله چند سطرى دو خبر از معمر مذكور نقل كرد از خط سيّد تاج الدين .
خبر اول به اسناد معهود از معمّر بن غوث سنبسى از ابى الحسن داعى بن نوفل سلمى كه گفت : شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه مى فرمايد: (بدرستى كه خداوند خلق كرد خلقى را از براى رحمت خود، به رحمت خود و آنها كسانى اند كه قضاى حوايج مردم مى كنند. پس هر كسى كه استطاعت دارد از شماها كه بشود از ايشان ، پس بشود.)
خبر دوم : و به همان اسناد از معمر بن غوث سنبسى از امام حسن بن على عسكرى عليهما السلام كه آن جناب گفت : (نيكو كن گمان خود را هر چند به سنگى باشد، كه مى اندازد خداوند شرّ او را در آن ، پس تو مى گيرى حظّ خود را از آن .)
پس گفتم : (ايّدك اللّه ! حتى به سنگى ؟)
فرمود: (آيا نمى بينى حجر الاسود را؟) و اين دو خبر را محدث عارف ، شيخ ابن ابى جمهور احسانى در اول كتاب (عوالى اللّئالى ) روايت كرده از شيخ فقها محقق صاحب شرايع به سند خود از شيخ مفيد الدين بن جهم از معمّر مذكور.
مؤ لف گويد كه : در اخبار معمّرين كه ان شاء اللّه بعد از اين اشاره اجمالى به اسامى ايشان خواهد شد، صحيح تر از اين به نظر نرسيده ، زيرا جلالت قدر جدّ شيخ بهائى معلوم شد امّا سيّد تاج الدين ، پس او عالم جليل قاضى معروف سيّد نسابه تاج الدين ابوعبداللّه محمّد بن قاسم است كه عظمت شاءن و جلالت قدر او در كتب علما و اجازات ، معلوم و شهيد اوّل از او اجازه گرفت به جهت خود و براى دو فرزند خود، محمّد و على ، و براى دختر خود ست المشايخ كه داخل است در طرق اجازات و در آن مجموعه شهيد كلمات رشيقه در موعظه از سيّد تاج الدين نقل كرده .
اما والد او، پس جلال الدين ابو جعفر قاسم بن حسن بن محمّد بن حسن بن معية بن سعيد ديباجى حسنى فقيه فاضل عالم جليل است و او تلميذ عميد الرؤ ساء، سيّد اجلّ ابو منصور هبة اللّه بن حامد بن احمد بن ايوب حلى لغوى اديب كامل مشهور است و تلميذ شيخ على بن محمّد بن محمّد بن على بن محمّد بن محمّد بن سكون معروف به ابن سكون و سيّد معاصر علاّمه است و راوى صحيفه شريفه از عميد الرؤ ساء و ابن سكون و آن دو از سيّد بهاء الشرف كه مذكور است در اوّل صحيفه چنانكه در محلّش مبيّن شده .
امّا ابن جهم ، پس او شيخ فقيه معروف مفيد الدين محمّد بن جهم است و چون خواجه نصيرالدين حاضر شد در مجلس درس محقق رحمه الله سؤ ال كرد از حال تلامذه او كه : (كدام از ايشان اعلمند در علم اصول دين و علم اصول فقه ؟)
پس ، محقّق اشاره فرمود به سوى والد علاّمه سديدالدين يوسف بن مطهّر و به سوى فقيه مذكور و فرمود: (اين دو، اعلم اين جماعتند در علم كلام و اصول فقه .) و نيز شواهد جزميه بر صحّت نسبت روايت كردن محقّق است آن دو خبر را از شيخ مفيد، تلميذ خود، از معمّر مذكور كه اگر جازم نبود هرگز نقل نمى كرد خبرى را در عصر خود. به يك واسطه از امام حسن عسكرى عليه السلام كه زياده از چهار صد سال مقدم بودند و تاكنون از حال او چيزى به دست نيامد كه سبب طول عمرش چه بود و در كجاست ؟ و شرح سيّد نعمة اللّه جزايرى بر (عوالى اللئالى ) حاضر نيست . مراجعه شود كه شايد چيزى به دست آورده باشد.
حكايت شصت و ششم : ميرزا محمّد استرآبادى 
علاّمه مجلسى در بحار فرموده كه : (جماعتى مرا خبر داد از سيّد سند فاضل ميرزا محمّد استرآبادى نوّراللّه مرقده كه گفت : شبى در حوالى بيت اللّه الحرام مشغول طواف بودم ، ناگاه جوانى نيكوروى را ديدم كه مشغول طواف بود. چون نزديك من رسيد، يك طاقه گل سرخ به من داد و آن وقت موسم گل نبود و من آن گل را گرفتم و بوييدم و گفتم : (اين از كجاست اى سيّد من ؟!)
فرمود: (از خرابات براى من آورده اند.) آنگاه از نظر من غايب شد و من اورا نديدم .
مؤ لف گويد كه : شيخ اجلّ اكمل ، شيخ على بن عالم نحرير شيخ محمّد بن محقّق مدقّق شيخ حسن صاحب معالم ، ابن عالم ربانى شهيد ثانى رحمهم اللّه در كتاب (الدّرّالمنثور) در ضمن احوال والد خود شيخ محمّد، صاحب شرح استبصار و غيره كه مجاور مكّه معظّمه بود در حيات و ممات ، نقل كرده كه خبر داد مرا زوجه او، دختر سيّد محمّد بن ابى الحسن رحمه الله و مادر اولاد او، كه : چون آن مرحوم وفات كرد مى شنيدند در نزد او تلاوت قرآن را در طول آن شب و از چيزهايى كه مشهور است اين كه او طواف مى كرد، پس مردى آمد و عطا نمود به او گلى از گلهاى زمستان كه نه در آن بلاد بود و نه آن زمان ، موسم او بود. پس به او گفت : (اين را از كجا آوردى ؟) گفت : (از اين خرابات .) آنگاه اراده كرد كه او را ببيند پس از اين سؤ ال ، او را نديد.
مخفى نماند كه سيّد جليل ، ميرزا محمّد استرآبادى سابق الذكر، صاحب كتب رجاليّه معروفه و آيات الاحكام ، مجاور مكّه معظّمه بود و استاد شيخ محمّد مذكور و مكرّر در شرح استبصار با توقير، اسم او را مى برد و هر دو جليل القدرند و داراى مقام عاليه و مى شود كه اين قضيّه براى هر دو روى داده باشد و يا راوى اشتباه كرده به جهت اتحاد اسم و بلد و حالت ، اگر چه دوم به نظر اقرب مى آيد و در پشت شرح استبصار كه نزد حقير است و ملك مؤ لّفش بود و در چند جا خطّ آن مرحوم را دارد و نيز خطّ فرزندش ، شيخ على را دارد، چنين نوشته : (منتقل شد مصنّف اين كتاب و او شيخ سعيد حميد بقيّه علماى ماضين و خلف كُمَلاء راسخين ، اعنى شيخنا و مولانا و كسى كه استفاده نموديم از بركات او، علوم شرعيه را از حديث و فروع و رجال و غيره ، شيخ محمّد بن شهيد ثانى است از دار غرور به سوى دار سرور، شب دوشنبه دهم از شهر ذى القعدة الحرام سنه 1030 از هجرت سيّد المرسلين صلى الله عليه و آله .
به تحقيق كه من شنيدم از او قدس اللّه روحه پيش از انتقال او به چند روز اندكى مشافهةً كه او مى گفت براى من كه : (بدرستى كه من انتقال خواهم كرد در اين ايّام ، شايد كه خداوند مرا اعانت نمايد بر آن .) و چنين شنيد از او، غير من اين را و اين در مكه مشرّفه بود و دفن كرديم او را برّد اللّه مضجعه در معلّى نزديك مزار خديجه كبرى عليها السلام .)
حرره الفقير الى اللّه الغنى حسين بن حسن عاملى مشغرى عامله اللّه بلطفه الخفى والجلى بالنّبى والولى والصحب الوفى در تاريخ مذكور.
و همين عبارت را از نسخه مذكوره شيخ على در درّ منثور نقل كرده و شيخ حرّ عاملى در امل الامل از شيخ حسين مذكور بسيار تمجيد نموده و در نزد شيخ بهايى نيز تلمذ كرده بود.
حكايت شصت و هفتم : شهيد ثانى 
شيخ فاضل جليل ، محمّد بن على بن حسن عودتى تلميذ شهيد ثانى در رساله (بغية المريد) در كشف از احوال شهيد استاد خود، نقل كرده در ضمن وقايع سفر شهيد از دمشق تا مصر كه اتّفاق افتاد براى او در آن راه ، الطاف الهيّه و كرامات جليّه كه حكايت نموده بعضى از آنها را براى ما، يكى از آنها كرامتى است كه خبر داد ما را به آن ، شب چهارشنبه دهم ربيع الاول سنه 906.
كه او در منزل رمله رفت به مسجد آنكه معروف است به جامع ابيض ، از براى زيارت كردن انبيايى كه در غار آنجاست ، تنها. پس ديد كه در، مقفّل است و در مسجد احدى نيست .
پس دست خود را بر قفل گذاشت و كشيد، پس در باز شد. پايين رفت در غار و مشغول شد به نماز و دعا و روى داد براى او اقبال به سوى خداوند، به حدّى كه فراموش كرد از انتقال قافله و وقت سير ايشان . آنگاه مدّتى نشست و داخل شهر شد پس از آن و رفت به سوى مكان قافله ؛ پس يافت آنها را كه رفته اند. و احدى از ايشان نمانده . پس در امر خويش متحيّر ماند و متفكّر در ملحق شدن به ايشان با عجز از پياده رفتن و اسباب او را با هودج بى قبّه كه داشت ، به همراه بردند. پس شروع كرد به رفتن در اثر ايشان ، تنها؛ تا آنكه از پيادگى خسته شد و به آنها نرسيد و از دور نيز ايشان را نديد.
پس در اين حال كه درين تنگى و مشقّت افتاده بود، ناگاه مردى را ديد كه رو به او كرده و ملحق شده به او و آن مرد بر استرى سوار بود، چون رسيد به او، فرمود كه : (سوار شو در عقب من !) او را به رديف خود سوار كرد و چون برق گذشت . اندكى نكشيد كه او را به قافله ملحق كرد و از استر، او را به زير آورد و فرمود به او: (برو به نزد رفقاى خود.) و او داخل قافله شد.
شهيد فرمود: (در تجسس شدم در بين راه كه او را ببينم . پس اصلا او را نديدم و قبل از آن نيز نديده بودم .)
حكايت شصت و هشتم : نقل سيّد عليخان موسوى  
سيّد فاضل متبحّر، سيّد عليخان خلف عالم جليل ، سيّد خلف بن سيّد عبدالمطلب موسوى مشعشعى حويزى در كتاب (خير المقال ) گفته در ضمن حكايات آنان كه در غيبت ، امام عصر عليه السلام را ديدند كه : از آن جمله است حكايتى كه خبر داد مارا به آن ، مردى از اهل ايمان از كسانى كه من وثوق دارم به آنها كه او حجّ كرد با جماعتى از راه احساء در قافله كمى . پس چون مراجعت كردند، مردى با ايشان بود كه گاهى پياده مى رفت و گاهى سواره مى شد. پس اتفاق افتاد كه در يكى از منازل ، سير آن قافله بيشتر از ساير منازل شد و از براى آن مرد، سوارى ميسر نشد.
پس فرود آمدند براى خواب و اندكى استراحت . آنگاه از آنجا ارتحال كردند. آن مرد از شدت تعب و رنجى كه به او رسيده بود، بيدار نشد. آن جماعت نيز در تفحص او برنيامدند و آن مرد در خواب ماند تا آنكه حرارت آفتاب او را بيدار كرد. چون بيدار شد، كسى را نديد. پس پياده به راه افتاد و يقين داشت به هلاكت خود.
پس استغاثه نمود به حضرت مهدى عليه السلام . پس در آن حال بود كه ديد مردى را كه در هياءت اهل باديه است و سوار است بر ناقه اى . آن مرد گفت : پس فرمود: (اى فلان ! تو از قافله واماندى ؟)
گفتم : (آرى !)
گفت : پس فرمود: (آيا دوست دارى كه تو را برسانم به رفقاى تو؟)
گفت : گفتم : (اين واللّه ، مطلوب من است و سواى آن چيزى نيست .)
فرمود: (پس نزديك من بيا !)
و ناقه خود را خوابانيد و مرا در رديف خود سوار كرد وبه راه افتاد. پس نرفتيم چند گامى مگر رسيديم به قافله . پس چون نزديك آنها شديم ، گفت : (اينها رفقاى تواند.) آنگاه مرا گذاشت و رفت .
حكايت شصت و نهم : شيخ قاسم 
و نيز در آن كتاب گفته كه : خبر داد مرا مردى از اهل ايمان از اهل بلاد ما كه او را شيخ قاسم مى گويند و او بسيار به حجّ مى رفت . گفت : روزى خسته شدم از راه رفتن . پس خوابيدم در زير درختى و خواب من طول كشيد و حاج از من گذشتند و بسيار از من دور شدند. چون بيدار شدم ، دانستم از وقت كه خوابم طول كشيد و اين كه حاج از من دور شدند و نمى دانستم كه به كدام طرف متوجه شوم . پس به سمتى متوجّه شدم و به آواز بلند فرياد مى كردم : (يا صالح !) و قصد مى كردم به اين ، صاحب الامر عليه السلام را. چنانكه ابن طاووس ذكر كرده در كتاب (امان ) در بيان آنچه گفته مى شود در وقت گم شدن راه .
پس در اين حال كه فرياد مى كردم ، ناگاه سوارى را ديدم كه بر ناقه اى است در زىّ عربهاى بدوى . چون مرا ديد فرمود به من كه : (تو منقطع شدى از حاج ؟)
پس گفتم : (آرى !)
فرمود: (سوار شو در عقب من كه تو را برسانم بدان جماعت .)
پس در عقب او سوار شدم و ساعتى نكشيد كه رسيديم به قافله . چون نزديك شديم ، مرا فرود آورد و فرمود: (برو از پى كار خود.)
پس گفتم به او كه : (مرا عطش اذيت كرده است .)
پس ، از زين شتر خود، مشكى بيرون آورد كه در آن آب بود و مرا از آن سيراب نمود. قسم به خداوند كه آن لذيذتر و گواراتر آبى بود كه آشاميدم . آنگاه رفتم تا داخل شدم در حاج و ملتفت شدم به او. پس او را نديدم و نديده بودم او را در حاج پيش از آن و نه بعد از آن تا آنكه مراجعت كرديم .
مؤ لف گويد كه خواهد آمد در باب نهم شرحى كه مربوط است به اين حكايت و امثال آنكه بايد آن را ملاحظه نمود.
حكايت هفتادم : سيّد احمد رشتى موسوى 
جناب مستطاب ، تقى صالح سيّد احمد بن سيّد هاشم بن سيّد حسن رشتى موسوى ، تاجر ساكن رشت ايّده اللّه در هفده سال قبل ، تقريبا به نجف اشرف مشرّف شد و با عالم ربانى و فاضل صمدانى ، شيخ على رشتى طاب ثراه كه در حكايت آينده ، مذكور خواهند شد ان شاء اللّه ، به منزل حقير آمدند و چون برخاستند، شيخ ، از صلاح و سداد سيّد مرقوم اشاره كرد و فرمود كه قضيّه عجيبه و در آن وقت مجال بيان نبود. پس از چند روزى ملاقات شد، فرمود كه : (سيّد رفت .) و قضيه را با جمله از حالات سيّد نقل كرد.
بسيار تاءسف خوردم از نشنيدن آنها از خود او، اگرچه مقام شيخ رحمه الله اجلّ از آن بود كه اندكى خلاف در نقل ايشان برود و از آن سال تا چند ماه قبل ، اين مطلب در خاطر بود تا در ماه جمادى الاخره اين سال از نجف اشرف برگشته بودم ، در كاظمين سيّد صالح مذكور را ملاقات كردم كه از سامّره مراجعت كرده ، عازم عجم بود. پس شرح حال او را چنانچه شنيده بودم ، پرسيدم و از آن جمله قضيّه معهوده ، همه را نقل كرد مطابق آن و آن قضيه چنان است كه گفت :
(در سنه 1280 به اراده حج بيت اللّه الحرام از دار المرز رشت آمدم به تبريز و در خانه حاجى صفر على تاجر تبريزى معروف منزل كردم . چون قافله نبود، متحيّر ماندم . تا آنكه حاجى جبّار جلودار سدهى اصفهانى بار برداشت به جهت طربوزن ، تنها. از او مالى كرايه كردم و رفتم . چون به منزل اوّل رسيديم ، سه نفر ديگر به تحريض حاجى صفر على به من ملحق شدند. يكى حاجى ملا باقر تبريزى حجه فروش معروف علماء و حاجى سيّد حسين تاجر تبريزى و حاجى على نامى كه خدمت مى كرد.
پس به اتفاق روانه شديم تا رسيديم به ارزنة الرّوم و از آنجا عازم طربوزن و در يكى از منازل مابين اين دو شهر، حاجى جبّار جلودار به نزد ما آمد و گفت : (اين منزل كه در پيش داريم ، مخوف است . قدرى زود بار كنيد كه به همراه قافله باشيد.) چون در ساير منازل ، غالبا از عقب قافله به فاصله مى رفتيم . پس ما هم تخمينا دو ساعت و نيم يا سه به صبح مانده به اتفاق حركت كرديم . به قدر نيم يا سه ربع فرسخ از منزل خود دور شده بوديم كه هوا تاريك شد و برف مشغول باريدن شد، به نحوى كه رفقا هر كدام سر خود را پوشانيدند و تند راندند. من نيز آنچه كردم كه با آنها بروم ممكن نشد، تا اينكه آنها رفتند. من تنها ماندم .
پس از اسب پياده شدم و در كنار راه نشستم و به غايت مضطرب بودم . چون قريب ششصد تومان براى مخارج راه همراه داشتم . بعد از تاءمل و تفكر، بنا بر اين گذاشتم كه در همين موضع بمانم تا فجر طالع شود به آن منزل كه از آنجا بيرون آمديم ، مراجعت كنم و از آنجا چند نفر مستحفظ به همراه بردارم تا به قافله ملحق شوم .
در آن حال در مقابل خود باغى ديدم و در آن باغ باغبانى كه در دست بيلى داشت كه بر درختان مى زد كه برف از آنها بريزد. پس پيش ‍ آمد به مقدار فاصله كمى ايستاد و فرمود: (تو كيستى ؟)
عرض كردم : (رفقا رفتند و من ماندم ، راه را نمى دانم ؛ گم كرده ام .)
سفارش امام زمان عليه السلام بر خواندن نافله ، زيارت عاشورا و زيارت جامعه
به زبان فارسى گفت : (نافله بخوان ! تا راه را پيدا كنى .) من مشغول نافله شدم .
بعد از فراغ تهجّد باز آمد و فرمود: (نرفتى ؟)
گفتم : (واللّه راه را نمى دانم .)
فرمود:( جامعه بخوان !)
من جامعه را حفظ نداشتم و تاكنون حفظ ندارم . با آنكه مكرر به زيارت عتبات مشرّف شدم . پس از جاى برخاستم و جامعه را بالتمام از حفظ خواندم .
باز نمايان شد فرمود: (نرفتى ؟ هستى ؟)
مرا بى اختيار گريه گرفت گفتم : (هستم راه را نمى دانم .)
فرمود: (عاشورا بخوان .)
و عاشورا نيز حفظ نداشتم و تاكنون ندارم . پس برخاستم و مشغول زيارت عاشورا شدم از حفظ تا آنكه تمام لعن و سلام و دعاى علقمه را خواندم .
ديدم باز آمد و فرمود: (نرفتى ؟ هستى ؟)
گفتم : (نه ! هستم تا صبح .)
فرمود: (من ، حال تو را به قافله مى رسانم .)
پس رفت و بر الاغى سوار شد و بيل خود را به دوش گرفت و آمد، فرمود: (به رديف من بر الاغ من سوار شو.) سوار شدم .
پس عنان اسب خود را كشيدم . تمكين نكرد و حركت ننمود. فرمود: (جلو اسب را به من ده !) دادم . پس بيل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را به دست راست گرفت وبه راه افتاد. اسب در نهايت تمكين متابعت كرد.
پس دست خود را بر زانوى من گذاشت و فرمود: (شما چرا نافله نمى خوانيد؟ نافله ! نافله ! نافله !) سه مرتبه فرمود.
و باز فرمود: (شما چرا عاشورا نمى خوانيد؟ عاشورا ! عاشورا عاشورا !) سه مرتبه .
و بعد فرمود: (شما چرا جامعه نمى خوانيد؟ جامعه ! جامعه ! جامعه !)
در وقت طى مسافت به نحو استدراه سير مى نمود. يك دفعه برگشت و فرمود: (آن است رفقاى شما كه در لب نهر آبى فرود آمده .) مشغول وضو به جهت نماز صبح بودند. پس من از الاغ پايين آمدم . كه سوار اسب خود شوم و نتوانستم .
پس آن جناب پياده شد و بيل را در برف فرو كرد و مرا سوار كرد و سر اسب را به سمت رفقا برگردانيد. من در آن حال به خيال افتادم كه : (اين شخص كى بود كه به زبان فارسى حرف مى زد و حال آنكه زبانى جز تركى و مذهبى غالبا جز عيسوى در آن حدود نبود، چگونه به اين سرعت مرا به رفقاى خود رسانيد؟!)
پس ، در عقب خود نظر كردم احدى را نديدم و از او آثارى پيدا نكردم .پس به رفقاى خود ملحق شدم .
نماز شب :
مؤ لف گويد فضايل و فوايد (نماز شب ) خارج از حدّ بيان و توصيف است . براى آن كه بر دقايق و اسرار كتاب و سنّت فى الجمله اطلاعى به هم رساند و لكن تاءكيد در بجاى آوردن سه مرتبه در چند خبر رسيده .
شيخ كلينى و صدوق و شيخ برقى روايت كردند از جناب صادق عليه السلام كه رسول خداى صلى الله عليه و آله وصايايى كردند به اميرالمؤ منين عليه السلام و امر نمودند آن جناب را به حفظ آنها و دعا كردند كه خداوند اعانتش نمايد و از جمله آنها است كه فرمود:
(بر تو باد به نماز شب ! بر توباد به نماز شب ! بر تو باد به نماز شب !)
و نيز در كتاب فقه الرضا عليه السلام قريب به اين مضمون مذكور است .
زيارت جامعه :
امّا (زيارت جامعه ) پس به تصريح جماعتى از علما احسن و اكمل زيارت است .
علاّمه مجلسى در مزار بحار، بعد از شرح اجمالى از فقرات آن زياده از آنچه در ساير زيارات مى كرد، گفته كه : ما اندكى بسط داديم كلام را در شرح اين زيارت هرچند وفا ننموديم حق آن را از ترس طول كشيدن ، به جهت آنكه اين زيارت ، صحيح ترين زيارات است در سند و عموم موردش از همه بيشتر و فصيح ترين زيارات در لفظ و بليغ ‌ترين زيارات در معنى و بالاترين زيارات در شاءن و مقام .
و والد ما، جدش ، در شرح (من لايحضره الفقيه ) فرموده كه : (اين زيارت احسن و اكمل زيارات است و من تا عتبات عاليات بودم ، زيارت نكردم ائمه عليهم السلام را مگر به اين زيارت .)
مخفى نماند كه براى اين زيارت سه نسخه است :
اوّل : همين نسخه معروفه كه مروى است در فقيه و تهذيب شيخ طوسى مروى از حضرت هادى عليه السلام .
دوم : نسخه اى است كه شيخ كفعمى در كتاب (بلد الامين ) روايت كرده از آن جناب (امام هادى عليه السلام ). و در هر فصلى از فصول آن فقراتى دارد كه در جامعه معروفه نيست و مجموعا شايد به قدر خمسى بيشتر باشد و مجلسى در بحار ملتفت نشدند كه نقل كنند، با آنكه روايت شده است .
سوم : نسخه اى است كه در بحار از بعضى كتب قديمه نقل كردند، بى استناد به معصوم . بسيار طولانى بلكه دو مقابل زيارت موجوده و آن را زيارت سوم جامعه محسوب داشتند.
مداومت برخواندن زيارت عاشورا و رفع بلا و قضاى حاجات  
اما (زيارت عاشورا) پس در فضل و مقام آن همان بس كه از سنخ ساير زيارات نيست كه به ظاهر از انشاء و املاى معصومى باشد، هر چند كه از قلوب مطهره ايشان چيزى جز آنچه از عالم بالا به آنجا رسد، بيرون نيايد. بلكه از سنخ احاديث قدسيّه است كه به همين ترتيب از زيارت و لعن و سلام و دعا از حضرت احديّت جلّت عظمته ، به جبرئيل امين و از او به خاتم النبيين صلى الله عليه و آله رسيد و به حسب تجربه مداومت به آن در چهل روز يا كمتر در قضاى حاجات و نيل مقاصد و دفع اعادى ، بى نظير!
لكن ، احسن فوايد آنكه از مواظبت آن به دست آمده ، فايده اى است كه در كتاب (دارالسلام ) ذكر كردم و اجمال آن ، آنكه ثقه صالح متّقى ، حاجى ملا حسن يزدى كه از نيكان مجاورين نجف اشرف است و پيوسته مشغول عبادات و زيارات ، نقل كرد از ثقه امين ، حاجى محمّد على يزدى كه مرد فاضل صالحى بود در يزد كه دائما مشغول صلاح امر آخرت خود بود و شبها در مقبره خارج يزد كه در آن جماعتى از صلحاء مدفونند و معروف است به مزار، به سر مى برد و اورا همسايه اى بود كه در كودكى با هم بزرگ شده و در نزد يك معلم مى رفتند؛ تا آنكه بزرگ شد و شغل عشارى پيش گرفت ؛ تا آنكه مرد و در همان مقبره نزديك محلى كه آن مرد صالح بيتوته مى كرد، دفن كردند.
پس او را در خواب ديد، پس از گذشتن كمتر از ماهى كه در هياءت نيكويى است . پس به نزد او رفت : (من مى دانم مبداء و منتهاى كار تو و ظاهر و باطن تو را و نبودى از آنها كه احتمال رود نيكى در باطن ايشان و شغل تو مقتضى نبود جز عذاب را! پس به كدام عمل به اين مقام رسيدى ؟)
گفت : (چنان است كه گفتى و من در اشدّ عذاب بودم از روز وفات تا ديروز كه زوجه استاد اشرف حدّاد فوت شد و در اين مكان او را دفن كردند. و اشاره كرد به موضعى كه قريب صد ذرع از او دور بود و در شب وفات او حضرت ابى عبداللّه عليه السلام سه مرتبه او را زيارت كرد و در مرتبه سوم ، امر فرمود به دفع عذاب ازين مقبره . پس حالت ما نيكو شد و در سعه و نعمت افتاديم .)
پس از خواب متحيّرانه بيدار شد و حدّاد را نمى شناخت و محلّه او را نمى دانست . پس در بازار حدّادان از او تفحّص كرد و او را پيدا نمود و از او پرسيد: (براى تو زوجه اى بود؟)
گفت : (آرى ! ديروز وفات كرد و او را در فلان مكان و همان موضع را اسم برد دفن كردم .)
گفت : (او به زيارت ابى عبداللّه عليه السلام رفته بود؟)
گفت : (نه !)
گفت : (ذكر مصائب او مى كرد.)
گفت : (نه !)
گفت : (مجلس تعزيه دارى داشت ؟)
گفت : (نه !)
آنگاه پرسيد: (چه مى جويى ؟) خواب را نقل كرد.
گفت : (آن زن مواظبت داشت به زيارت عاشورا.)
و مخفى نماند كه سيّد احمد، صاحب قضيّه از صلحاء و اتقياء و مواظبت طاعات و عبادات و زيارات و اداى حقوق و طهارت جامه و بدن از قذرات مشتبهه و معروف به ورع و سداد در اهل بلد و غيره و نوادر الطافى در هر زيارت به او مى رسد كه مقام ذكر آن نيست .
حكايت هفتاد و يكم : شيخ على رشتى 
خبر داد مرا عالم جليل و حبر نبيل ، مجمع فضايل و فواضل ، شيخ على رشتى و او عالم تقى زاهد بود كه حادى بود انواعى از علوم را با بصيرت و خبرت ، از تلامذه خاتم المحققين الشيخ مرتضى اعلى اللّه مقامه و سيّد سند، استاد اعظم دام ظله بود و چون اهل بلاد لار و نواحى آنجا شكايت كردند از نداشتن عالم جامع نافذ الحكمى ، آن مرحوم را به آنجا فرستادند. در سفر و حضر سالها مصاحبت كردم با او. در فضل و خُلق و تقوا مانند او كمتر ديدم .
نقل كرد كه : وقتى از زيارت ابى عبداللّه عليه السلام مراجعت كرده بودم و از راه آب فرات به سمت نجف اشرف مى رفتم ، در كشتى كوچكى كه بين كربلا و طويرج بود، نشستم و اهل آن كشتى ، همه از اهل حلّه بودند و از طويرج راه حلّه و نجف جدا مى شود. پس ‍ آن جماعتى را ديدم كه مشغول لهو لعب و مزاح شدند، جز يك نفر كه با ايشان بود و در عمل ايشان داخل نبود. آثار سكينه و وقار از او ظاهر. نه خنده مى كرد و نه مزاح و آن جماعت بر مذهب او قدح مى كردند و عيب مى گرفتند. با اين حال در ماءكل و مشرب شريك بودند.
بسيار متعجب شدم و مجال سؤ ال نبود تا رسيديم به جايى كه به جهت كمى آب ، ما را از كشتى بيرون كردند.
در كنار نهر راه مى رفتيم . پس اتّفاق افتاد كه با آن شخص مجتمع شديم . پس ، از او پرسيدم سبب مجانبت او را از طريقه رفقاى خود و قدح آنها در مذهب او.
گفت : (ايشان خويشان منند از اهل سنّت و پدرم نيز از ايشان بود و مادرم از اهل ايمان و من نيز چون ايشان بودم و به بركت حجّت صاحب الزمان عليه السلام شيعه شدم .) پس ، از كيفيت آن سؤ ال كردم .
گفت : (اسم من ياقوت و شغلم فروختن روغن در كنار جسر حلّه ، در سالى براى خريدن روغن بيرون رفتم از حلّه به اطراف و نواحى در نزد باديه نشينان از اعراب . پس چند منزلى دور شدم ، تا آنچه خواستم خريدم و با جماعتى از اهل حلّه برگشتم . در بعضى از منازل چون فرود آمديم ، خوابيديم . چون بيدار شدم ، كسى را نديدم . همه رفته بودند و راه ما، در صحراى بى آب و علفى بود كه درندگان بسيار داشت و در نزديكى آن معموره اى نبود مگر بعد از فراسخ بسيار.
پس برخاستم و بار كردم و در عقب آنها رفتم . پس راه را گم كردم و متحيّر ماندم و از سباع و عطش روز، خائف بودم . پس استغاثه كردم به خلفاء و مشايخ و ايشان را شفيع كردم در نزد خداوند و تضرّع نمودم . فرجى ظاهر نشد. پس در نفس خود گفتم كه : من از مادر مى شنيدم كه او مى گفت : (ما را امام زنده اى است كه كنيه اش (ابوصالح ) است . گمشدگان را راه مى آورد و درماندگان را به فرياد مى رسد و ضعيفان را اعانت مى كند.)
پس با خداوند معاهده كردم كه به او استغاثه مى كنم ، اگر مرا نجات داد، به دين مادرم درآيم . پس او را ندا كردم واستغاثه نمودم . ناگاه كسى را ديدم كه با من راه مى رود و بر سرش عمامه سبزى است كه رنگش مانند اين بود.) و اشاره كرد به علفهاى سبز كه در كنار نهر روييده بود .
آنگاه راه را به او نشان داد و امر فرمود كه به دين مادرش درآيد و كلماتى فرمود كه من يعنى مؤ لف كتاب فراموش كردم .
و فرمود: (بزودى مى رسى به قريه اى كه اهل آنجا همه شيعه اند.)
گفتم : (يا سيّدى ! يا سيّدى ! با من نمى آييد تا اين قريه ؟)
فرمود: (نه ! زيرا كه هزار نفر در اطراف بلاد من استغاثه كردند؛ بايد ايشان را نجات دهم .)
(اين حاصل كلام آن جناب بود كه در خاطر ماند. پس از نظرم غايب شد. پس اندكى نرفتم كه به آن قريه رسيدم و مسافت تا آنجا بسيار بود و آن جماعت روز بعد به آنجا رسيدند.
پس چون به حلّه رسيدم ، رفتم نزد سيّد فقهاى كاملين ، سيّد مهدى قزوينى ، ساكن حلّه قدس اللّه روحه و قصّه را نقل كردم ومعالم دين را از او آموختم و از او سؤ ال كردم عملى كه : (وسيله شود براى من كه بار ديگر آن جناب را ملاقات كنم .) پس فرمود: (چهل شب جمعه زيارت كن ابى عبداللّه عليه السلام را.)
پس مشغول شدم و از حلّه براى زيارت شب جمعه به آنجا مى رفتم . تا آنكه يكى باقى ماند. روز پنجشنبه بود كه از حلّه رفتم به كربلا؛ چون به دروازه شهر رسيدم ، ديدم اعوان ديوان در نهايت سختى از واردين مطالبه تذكره مى كنند و من نه تذكره داشتم و نه قيمت آن . پس متحيّر ماندم و خلق مزاحم يكديگر بودند در دمِ دروازه . پس دفعه اى خواستم كه خود را مختفى كنم و از ايشان بگذرم ، ميسّر نشد.
در اين حال صاحب خود، حضرت صاحب الامر عليه السلام را ديدم كه در هياءت طلاّب عجم ، عمّامه سفيدى بر سر دارد و داخل بلد است . چون آن جناب را ديدم ، استغاثه كردم . پس بيرون آمد و دست مرا گرفت و داخل دروازه كرد و كسى مرا نديد. چون داخل شدم ، ديگر آن جناب را نديدم و متحسّر باقى ماندم .)
حكايت هفتاد و دوم : ملازين العابدين سلماسى 
خبر داد مرا عالم عامل و مذهب كامل عدل ثقه رضى ميرزا اسماعيل سلماسى كه از اهل علم و كمال و تقوا و صلاح و سالها است در روضه مقدّسه كاظمين عليهما السلام امام جماعت و مقبول خواص و عوام و علماى اعلام است .
گفت : خبر داد مرا پدرم ، عالم عليم ، صاحب كرامات باهره و مقامات ظاهره ، آخوند ملازين العابدين سلماسى كه از خواص و صاحب اسرار علاّمه طباطبايى بحرالعلوم بود و متولى ساختن قلعه سامره با برادرم ثقه صالح فاضل ميرزا محمّد باقر كه در سن ، اكبر بود از من . چون تحمل اين حكايت پنجاه سال قبل از اين بود، لهذا مردد شدم و او نيز از جدّ اكرم طاب ثراه كه فرمود از جمله كرامات باهره ائمه طاهرين عليهم السلام در سرّ من رآى در اواخر ماه دوازدهم يا اوايل ماه سيزدهم آنكه :
مردى از عجم به زيارت عسكريين عليهما السلام مشرف شد در تابستان كه هوا به غايت گرم بود و قصد زيارت كرد، در وقتى كه كليددار در رواق بود در وسط روز و درهاى حرم مطهر، بسته و مهيّاى خوابيدن بود در رواق در نزديكى شباك غربى كه از رواق به صحن باز مى شود.
پس چون صداى حركت پاى زوار را شنيد، در را باز كرد و خواست براى آن شخص زيارت بخواند. پس آن زائر به اوگفت : (اين يك اشرفى را بگير و مرا به حال خود واگذار كه با توجه و حضور، زيارتى بخوانم .)
پس ، كليددار قبول نكرد وگفت : (قاعده را به هم نمى زنم .) پس اشرفى دوم و سوم به او داد. باز قبول نكرد و چون كثرت اشرفيها را ديد، بيشتر امتناع كرد و اشرفيها را رد كرد.
پس آن زائر متوجه حرم شريف شد و با دل شكسته عرض كرد: (پدر و مادرم فداى شما باد ! اراده داشتم زيارت كنم شما را با خضوع و خشوع و شما مطلع شديد بر منع كردن او، مرا.)
پس ، كليددار او را بيرون كرد و در را بست به گمان آنكه آن شخص مراجعت مى كند به سوى او و هر چه بتواند به او مى دهد و متوجّه شد به طرف شرقى رواق كه از آن طرف برگردد به طرف غربى . چون رسيد به ركن اول كه از آنجا بايد منحرف شود براى شباك ، ديد سه نفر رو به او مى آيند و هر سه در يك صف ، الاّ آنكه يكى از ايشان اندكى مقدّم است بر آنكه در جنب اوست و همچنين دوم از سوم و سومى به حسب سن ، از همه كوچكتر و در دست او قطعه نيزه اى است كه سرش پيكان دارد. چون كليددار ايشان را ديد، مبهوت ماند.
صاحب نيزه متوجّه او شد در حالتى كه مملو بود از غيظ و غضب ؛ چشمانش سرخ شده بود از كثرت خشم و نيزه خود را حركت داد به قصد طعن زدن بر او و فرمود: (اى ملعون پسر ملعون ! گويا اين شخص آمده بود به خانه تو يا به زيارت تو كه او را مانع شدى ؟)
پس در اين حال آنكه از همه بزرگتر بود، متوجّه او شد و با كف خويش اشاره كرد و منع نمود و فرمود: (همسايه تو است ، مدارا كن با همسايه خود.)
پس صاحب نيزه امساك نمود در ثانى غضبش به هيجان آمد و نيزه را حركت داد و همان سخن اول را اعاده فرمود. پس آنكه بزرگتر بود، باز اشاره نمود و منع كرد و در دفعه سوم باز آتش غضب مشتعل شد و نيزه را حركت داد و آن شخص ملتفت نشد به چيزى و غش كرد و بر زمين افتاد و به حال نيامد مگر در روز دوم يا سوم در خانه خود.
چون شام ، خويشان او آمدند، درِ رواق را كه از پشت بسته بود باز كردند و او را بيهوش افتاده ديدند؛ به خانه اش بردند. پس از دو روز كه به حال آمد، اقاربش در حول او گريه مى كردند. پس آنچه گذشته بود ميان او و آن زائر و آن سه نفر براى ايشان نقل كرد و فرياد كرد كه : (مرا دريابيد به آب كه سوختم و هلاك شدم .)
پس مشغول شدند به ريختن آب بر او و او استغاثه مى كرد تا آنكه پهلوى او را باز كردند. ديدند كه به مقدار درهمى از آن سياه شده و او مى گفت مرا با نيزه خود، صاحب آن قطعه زد. پس او را برداشتند و بردند به بغداد و بر اطباء عرضه داشتند. همه عاجز ماندند از علاج .
پس او را بردند به بصره . چون در آنجا طبيب فرنگى معروفى بود. چون او را بر آن طبيب نشان دادند و نبض او را گرفت ، متحيّر ماند. زيرا كه نديد در او چيزى كه دلالت كند بر سوء مزاج او و ورم و مادّه در آن موضع سياه شده نديد. پس خود ابتدا گفت : (گمان مى كنم كه اين شخص سوء ادبى كرده با بعضى از اولياى خداوند كه خداند او را به اين درد مبتلا كرده !)
چون ماءيوس شدند از علاج ، برگرداندند او را به بغداد. پس در بغداد يا در راه مرد و اسم او حسان بود.
حكايت هفتاد و سوم : سيّد بحرالعلوم  
خبر داد ما را عالم خبر داد ما را عالم كامل و زاهد عامل و عارف بصير، برادر ايمانى و صديق روحانى ، آقا على رضا طاب اللّه ثراه خلف عالم جليل حاجى ملاّ محمّد نائينى و همشيره زاده فخرالعلماء الزاهدين حاجى محمّد ابراهيم كلباسى رحمه الله كه در صفات نفسانيه و كمالات انسانيه از خوف و محبت و صبر و رضا و شوق و اعراض از دنيا، بى نظير بود. گفت : خبر داد ما را عالم جليل آخوند ملا زين العابدين سلماسى سابق الذكر، گفت :
روزى نشسته بودم در مجلس درس آية اللّه سيد سند و عالم مسدّد فخر الشيعه علاّمه طباطبائى بحرالعلوم رحمه الله در نجف اشرف كه داخل شد بر او به جهت زيارت ، عالم محقّق جناب ميزرا ابوالقاسم قمى صاحب (قوانين ) در آن سالى كه از عجم مراجعت كرده بود به جهت زيارت ائمه عراق عليهم السلام و طواف بيت اللّه الحرام .
پس متفرق شدند كسانى كه در مجلس بودند و به جهت استفاده حاضر شده بودند و ايشان زياده از صد نفر بودند و من ماندم با سه نفر از خاصّان اصحاب او كه در اعلى درجه صلاح و سداد و ورع و اجتهاد بودند.
پس ، محقق مذكور متوجه سيّد شد و گفت : (شما فايز شديد و دريافت نموديد مرتبه ولادت روحانيّه و جسمانيّه و قرب مكان ظاهرى و باطنى را. پس چيزى به ما تصدق نماييد از آن نعمتهاى غير متناهيه كه به دست آورديد.)
پس سيّد بدون تامّل فرمود كه : (من شب گذشته يا دوشب قبل (و ترديد از راوى است ) درمسجد كوفه رفته بودم براى اداى نافله شب ، با عزم به رجوع در اوّل صبح به نجف اشرف كه امر مباحثه و مذاكره معطّل نماند. و چنين بود عادت آن مرحوم در چندين سال . پس چون از مسجد بيرون آمدم ، در دلم شوقى افتاد براى رفتن به مسجد سهله . پس خيال خود را از آن منصرف كردم از ترس ‍ نرسيدن به نجف پيش از صبح و فوت شدن امر مباحثه در آن روز ولكن شوق ، پيوسته زياد مى شد و قلب ، ميل مى كرد.
پس در آن حال كه متردّد بودم ، ناگاه بادى وزيد و غبارى برخاست و مرا به آن صوب حركت داد. اندكى نگذشت كه مرا بر در مسجد سهله انداخت . پس داخل مسجد شدم ، ديدم كه خالى است از زوّار و متردّدين جز شخصى جليل كه مشغول است به مناجات با قاضى الحاجات به كلماتى كه قلب را منقلب و چشم را گريان مى كند.
حالتم متغير و دلم از جا كنده شد و زانوهايم مرتعش و اشكم جارى شد از شنيدن آن كلمات كه هرگز به گوشم نرسيده بود و چشمم نديده از آنچه به من رسيده بود از ادعيه ماءثوره و دانستم كه مناجات كننده ، انشاء مى كند آن كلمات را، نه آنكه از محفوظات خود مى خواند.
پس در مكان خود ايستادم و گوش به آن كلمات فرا داشتم و از آنها متلذّذ بودم تا آنكه از مناجات فارغ شد.
پس ملتفت شد به من و به زبان فارسى فرمود: (مهدى بيا !)
چند گامى پيش رفتم و ايستادم . امر فرمود كه پيش روم . اندكى رفتم و توقف نمودم . باز امر فرمود به پيش رفتن و فرمود: (ادب در امتثال است .) پيش رفتم تا به آنجا كه دست آن جناب به من و دست من به آن جناب مى رسيد و تكلّم فرمود به كلمه مولى سلماسى .)
گفت : چون كلام سيّد رحمه الله به اينجا رسيد، يك دفعه از اين رشته سخن دست كشيد و اعراض نمود و شروع كرد در جواب دادن محقّق مذكور از سؤ الى كه قبل از اين از جناب سيّد كرده بود، از سر قلت تصانيف با آن طول باع و سَعه اطّلاع كه در علوم داشتند. پس وجوهى بيان فرمود.
جناب ميرزا دوباره سؤ ال كرد از آن كلام خفىّ. سيّد به دست اشاره فرمود كه : (از اسرار مكتومه است .)
حكايت هفتاد و چهارم : سيّد بحرالعلوم 
و نيز نقل كرد از جناب مولاى سلماسى رحمهما اللّه تعالى كه گفت : (من حاضر بودم در محفل افاده بحر العلوم رحمه الله كه شخصى سؤ ال كرد از او از مكان رؤ يت طلعت غراء امام عصر عليه السلام درغيبت كبرى و در دست سيّد رحمه الله قليان بود و مشغول كشيدن بود. از جواب آن شخص ساكت شد و سر را به زير انداخت و خود را مخاطب كرد و آهسته مى فرمود و من مى شنيدم كه مى گفت : (چه بگويم در جواب او؟ و حال آنكه آن حضرت مرا در بغل كشيد و به سينه خود چسبانيد و وارد شده تكذيب مدّعى رؤ يت در غيبت .) و اين سخن را مكرّر مى كرد.
آنگاه در جواب سائل فرمود كه : (از اهل عصمت عليهم السلام رسيده تكذيب كسى كه مدّعى شده ديدن حجّت عليه السلام را.) و به همين دو كلمه قناعت كرده و به آنچه مى فرموده اشاره نكرد.)
حكايت هفتاد و پنجم : سيّد بحرالعلوم 
و نيز نقل كرده از عالم مذكور كه گفت : (نماز خوانديم با جناب سيّد در حرم عسكريين . پس چون اراده كرد كه برخيزد بعد از تشهد ركعت دوم ، حالتى براى او عارض شد كه اندكى توقف كرد، آنگاه برخاست . چون از نماز فارغ شد، همه ماها تعجّب كرديم و جهت آن توقف را ندانستيم و كسى از ما جراءت نمى كرد كه سؤ ال كند. تا آنكه برگشتيم به منزل و خوان طعام حاضر شد. يكى از سادات حاضر در آن مجلس به من اشاره كرد كه از آن جناب سؤ ال كنم از سرّ آن توقّف . گفتم : (نه ! تو نزديكترى از ما.)
پس جناب سيّد رحمه الله ملتفت من شد و فرمود: (در چه گفتگو مى كنيد؟)
و من از همه كس جسارتم بيشتر بود نزد ايشان . پس گفتم كه : (ايشان مى خواهند بفهمند سرّ آن حالتى كه در نماز براى شما عارض ‍ شده بود.)
فرمود: (بدرستى كه حجّت عليه السلام داخل روضه شد، به جهت سلام كردن بر پدر بزرگوارش . پس مرا آن حالت دست داد از مشاهده جمال انور آن حضرت تا آنكه از روضه بيرون رفتند.)
حكايت هفتاد و ششم : سيّد بحرالعلوم 
و نيز نقل كرد جناب مولاى سلماسى طاب ثراه ناظر امور جناب سيّد در ايّام مجاورت مكّه معظّمه . گفت كه : (آن جناب ، با آنكه در بلد غربت و منطقع از اهل و خويشان ، قوىّ القلب بود در بذل و عطا و اعتنايى نداشت به كثرت مصارف و زياده شدن مخارج . پس ‍ اتّفاق افتاد روزى كه چيزى نداشتيم . پس چگونگى حال را خدمت سيّد عرض كردم كه : (مخارج زياد و چيزى در دست نيست .)
پس چيزى نفرمود و عادت سيّد بر اين بود كه صبح طوافى دور كعبه مى كرد و به خانه مى آمد و در اطاقى كه مختص به خودش بود مى رفت .
پس ما قليانى براى او مى برديم ، آن را مى كشيد. آنگاه بيرون مى آمد و در اطاق ديگر مى نشست و تلامذه از هر مذهبى جمع مى شدند. پس براى هر صنف به طريق مذهبش درس مى گفت . پس در آن روز كه شكايت از تنگدستى در روز گذشته كرده بودم ، چون از طواف برگشت ، حسب العاده قليان را حاضر كردم كه ناگاه كسى در را كوبيد. پس سيّد به شدت مضطرب شد و به من گفت : (قليان را بگير و از اينجا بيرون ببر!) و خود به شتاب برخاست و رفت نزديك در و در را باز كرد.
پس شخص جليلى به هياءت اعراب داخل شد و نشست در اطاق سيّد و سيّد در نهايت ذلّت و مسكنت و ادب دم در نشست و به من اشاره كرد كه : قليان را نزديك نبرم . پس ساعتى نشستند و با يكديگر سخن مى گفتند. آنگاه برخاست . پس سيّد شتاب برخاست و در خانه را باز كرد و دستش را بوسيد و او را بر ناقه اى كه آن را در خانه خوابانيده بود سوار كرد.
او رفت و سيّد با رنگ متغير شده بازگشت و براتى به دست من داد و گفت : (اين حواله اى است بر مرد صرّافى كه در كوه صفاست . برو نزد او و بگير از او آنچه بر او حواله شده .)
پس آن برات را گرفتم و بردم آن را نزد همان مرد. چون برات را گرفت و نظر نمود در آن بوسيد و گفت : (برو و چند حمال بياور.)
پس رفتم و چهار حمّال آوردم . به قدرى كه آن چهار نفر قوّت داشتند، ريال فرانسه آورد. و ايشان برداشتند و ريال فرانسه پنج قران عجمى است و چيزى زياده . پس حمّالها آن ريالها را به منزل آوردند.
روزى رفتم نزد آن صرّاف كه از حال او مستفسر شوم و اينكه آن حواله از كى بود، پس نه صرّافى ديدم ونه دكّانى ! پس از كسى كه در آنجا حاضر بود، پرسيدم از حال صرّاف . گفت : (ما در اينجا هرگز صرافى نديده بوديم و در اينجا فلان مى نشيند.)
پس دانستم كه اين از اسرار ملك علاّم بود.)
خبر داد مرا به اين حكايت فقيه ، نبيه و عالم وجيه صاحب تصانيف راثقه و مناقب فائقه ، شيخ محمّد حسين كاظمى ساكن نجف اشرف از بعضى ثقات از شخص مذكور.
حكايت هفتاد و هفتم : سيّد بحرالعلوم 
خبر داد مرا سيّد سند و عالم معتمد، محقق بصير، سيّد على سبط جناب بحرالعلوم اعلى اللّه مقامه مصنف برهان قاطع در شرح نافع در چند جلد از صفى متقى و ثقه زكى سيّد مرتضى كه خواهر زاده سيّد را داشت و مصاحبش بود در سفر و حضر و مواظب خدمات داخلى و خارجى او.
گفت : (با آن جناب بودم در سفر زيارت سامره . وى را حجره اى بود كه تنها در آنجا مى خوابيد و من حجره اى داشتم متّصل به آن حجره . و نهايت مواظبت داشتم در خدمات او در شب و روز.
و شبها مردم جمع مى شدند در نزد آن مرحوم تا آنكه پاسى از شب مى گذشت . در شبى اتفاق افتاد كه حسب عادت خود نشست و مردم در نزد او جمع شدند. پس او را ديدم كه گويا كراهت دارد اجتماع را و دوست دارد خلوت شود و با هركس سخنى مى گويد كه در آن اشاره اى است به تعجيل كردن در رفتن از نزد او. مردم متفرق شدند و جز من كسى باقى نماند و مرا نيز امر فرمود كه بيرون روم . به حجره خود رفتم و تفكر مى كردم در حالت سيّد در اين شب و خواب از چشمم كناره كرد. زمانى صبر كردم ، آنگاه بيرون آمدم مختفى كه از حال سيّد فقدى كنم .
ديدم در حجره بسته است . از شكاف در نگاه كردم ، ديدم چراغ به حال خود روشن و كسى در حجره نيست . داخل حجره شدم و از وضع آن دانستم كه امشب نخوابيده . با پاى برهنه خود را پنهان داشتم و در طلب سيّد برآمدم . داخل شدم در صحن شريف و ديدم درهاى قبّه عسكريين عليهما السلام بسته است . در اطراف خارج حرم تفّحص كردم . اثرى از اونيافتم .
داخل شدم در صحن سرداب . ديدم درهاى آن باز است . پس از درجهاى آن پايين رفتم ، آهسته به نحوى كه هيچ حسّى و حركتى ظاهر براى من نبود. همهمه اى شنيدم از صفّه سرداب كه گويا كسى با ديگرى سخن مى گويد و من كلماتى را تميز نمى دادم تا آنكه سه يا چهار پله ماند و من در نهايت آهستگى مى رفتم كه ناگاه آواز سيّد از همان مكان بلند شد كه : (اى سيّد مرتضى ! چه مى كنى ؟ چرا از خانه بيرون آمدى ؟)
پس باقى ماندم درجاى خود متحيّر و ساكن چو نان چوب خشك . پس عزم كردم به رجوع پيش از جواب . باز به خود گفتم : (چگونه حالت پوشيده خواهد ماند بر كسى كه تو را شناخت از غير طريق حواس ؟)
پس جوابى با معذرت و پشيمانى دادم و در خلال عذرخواهى از پلّه ها پايين رفتم . تا به آنجا كه صفّه را مشاهده مى نمودم . سيّد را ديدم كه تنها مواجه قبّه ايستاده ، اثرى از كسى ديگرى نيست ، دانستم كه او سخن مى گفت با غايب از ابصار. صلوات اللّه عليه .)

next page

fehrest page

back page