ـ (اى احمد بن اسحاق، اگر نبود اين که تو در پيش خدا وحجت هاى او
عزيز هستى، اين پسرم را بر تو عرضه نمى کردم، او هم نام پيامبر خدا
(صلى الله عليه وآله)و هم کنيه آن حضرت است. هم اوست که زمين را پر
از عدل وداد کند، آن سان که پر از جور وستم شده باشد).(1)
(احمد بن اسحاق مى گويد: از امام حسن عسکرى (عليه السلام) شنيدم که
مى فرمود:
ـ (اَلْحَمْدُ لله الذى لَمْ يُخْرجْنى مِنَ الدُّنْيا حَتى
اَرانِى الْخَلَف مِنْ بَعْدى، اَشْبَهُ النّاسِ بِرَسُولِ اللهِ
خَلْقاً وخُلْقاً، يَحْفَظُهُ اللهُ تبارکَ وتَعالى فى غِيْبَتِهِ
ويُظْهِرُهُ، فَيَمْلأُ الأَرْضَ قِسْطاً وعَدْلاً، کَما مُلِئَتْ
جَوْراً وظُلْماً).
ـ (سپاس وستايش خداوندى را که مرا از دنيا نبرد تا امام بعد از
خودم را ديدم. شبيه ترين مردمان است به رسول اکرم (صلى الله عليه
وآله) از نظر خلقت واخلاق. خداى تبارک وتعالى او را در زمان غيبتش
حفظ مى کند، سپس او را ظاهر مى کند وزمين را پر از عدل وداد مى کند
آن چنان که پر از جور وستم شده باشد).(2)
سپس فرمود:
ـ (اى احمد بن اسحاق! مثل او در اين امت مثل حضرت خضر (عليه
السلام) وذوالقرنين است، آن چنان از ديده ها غائب مى شود که کسى در
آن دوران از هلاکت رهايى نمى يابد، جز کسى که خداوند بر اعتقاد به
امامت او ثابت واستوار نگه دارد واو را به دعا براى تعجيل فرج او
موفق گرداند).
احمد بن اسحاق مى گويد: عرض کردم: سرورم! آيا نشانه ديگرى نيز هست
که دلم آرام بگيرد؟
آقازاده بزرگوار با زبان روشن وفصيح فرمود: ـ (اَنَا بَقَّيِةُ
الله فى اَرْضِهِ، والْمُنْتَقِمُ مِنْ اَعْدائِهِ، فَلا تَطْلُبْ
اَثَراً بَعْدَ عَيْن، يا اَحْمَدَ بْنَ اِسْحاقَ!).(3)
ـ (من يکتا بازمانده از حجت هاى خدا در روى زمين هستم.
من دست انتقام خدا از دشمنان او هستم.
اى احمد بن اسحاق! پس از رؤيت ديگر نشان نپرس).
(احمد بن اسحاق مى گويد: فرداى آن روز به خدمت امام حسن عسکرى
(عليه السلام) شرفياب شدم وعرض کردم: اى فرزند پيامبر! از اين همه
منت که بر گردن من نهادى بسيار مسرور هستم، آن سنت جارى از خضر
وذوالقرنين در مورد آقا زاده بزرگوار چيست؟
فرمود: ـ (طُولُ الْغِيبَةِ يا اَحْمَدُ).
ـ (طولانى شدن غيبت او، اى احمد).
گفتم: اى پسر پيامبر! آيا غيبت او خيلى طول مى کشد؟
فرمود: ـ (اى ورَبّى، حَتّى يَرْجِعَ عَنْ هذَا الاَمْرِ، اَکْثَرُ
الْقائِلينَ بِهِ، ولا يَبْقى اِلاّ مَنْ اَخَذَ اللهُ عَزَّ
وَجَلَّ عَهْدَهُ لِوِلايَتِنا، وکَتَبَ فى قَلْبِهِ الايمانَ،
واَيَّدَهُ بِرُوحِ مِنْهُ).
ـ (آرى، قسم به پروردگارم، به قدرى طول مى کشد که بيشتر معتقدان به
آن، از اعتقاد خود برمى گردند. وبر اعتقاد خود استوار نمى ماند به
جز کسى که خداوند تبارک وتعالى از او براى ولايت ما پيمان گرفته،
در دلش ايمان را نوشته، واو را با روحى از خود تأييد کرده باشد).
ـ (يا اَحْمَدَ بْنَ اِسْحاقَ! هذا اَمْرٌ مِنْ اَمْرِ اللهِ،
وسِرٌّ مِنْ اَسْرارِ اللهِ، وغَيْبٌ مِنْ غَيْبِ الله، فَخُذ ما
آتَيْتُکَ وَاکْتُمْهُ وکُنْ مِنَ الشّاکِرينَ، تَکُنْ مَعَنا
غَداً فى عِلّيّين).
ـ (اى احمد بن اسحاق! اين امرى از امرهاى خدا، وسرى از اسرار خدا،
ورازى از رازهاى خداست آنچه به تو گفتم گوش فرا دار وآن را مکتوم
نگهدار واز سپاسگزاران باش، تا فرداى قيامت در درجات عالى بهشت با
ما باشى).(4)
(محمد بن عثمان عَمروى (دومين نائب خاص) مى فرمايد: ما چهل نفر در
منزل امام حسن عسکرى (عليه السلام) گرد آمده بوديم، که فرزند
بزرگوارش را به ما نشان داد وفرمود:
ـ (هذا اِمامُکُمْ مِنْ بَعْدى وخَليفَتى عَلَيْکُمْ،
فَاتَّبِعُوهُ واَطيعوُهُ، ولا تَتَفَرَّقُوا فَتَهْلِکُوا فى
اَدْيانِکُمْ اَما اِنَّکُمْ لا تَرَوْنَهُ بَعْدَ يَوْمکُمْ هذا).
ـ (او امام شماست بعد از من، جانشين من است در ميان شما. از او
پيروى کنيد واز اوامرش اطاعت کنيد. پراکنده نشويد که در دين خود
هلاک مى شويد. شما بعد از امروز ديگر او را نخواهيد ديد).
(محمد بن عثمان مى گويد: از خانه امام عسکرى (عليه السلام) بيرون
آمديم، چند روزى نگذشت که امام حسن عسکرى (عليه السلام)ديده از
جهان برتافت).(5)
(جعفر بن محمد مکفوف، از عمرو هوازى نقل مى کند که گفت: امام حسن
عسکرى (عليه السلام) فرزند بزرگوارش را به من نشان داد وفرمود: او
صاحب شماست، بعد از من).(6)
(يعقوب بن منقوش مى گويد: به خدمت امام حسن عسکرى (عليه السلام)
شرفياب شدم، روى سکويى در کنار دودمان امامت نشسته بود، در دست
راست آن حضرت اطاقى بود که پرده اى بر آن آويخته بود. عرض کردم: اى
سرور من! صاحب اين امر کيست؟
فرمود: پرده را کنار بزن، پرده را کنار زدم کودک پنج ساله اى ديدم
که هشت، ده ساله مى نمود، با پيشانى باز، صورتى سپيد وزيبا، ديدگانى
جاذب وگيرا، شانه هايى فراخ وران هايى چاق، که در طرف راست صورت
مبارکش خال وبر سر مبارکش گيسوهايى داشت. آمد وروى زانوى امام
(عليه السلام) نشست.
امام حسن عسکرى (عليه السلام) به من فرمود: (اين است صاحب شما).
آن گاه به آقازاده گرامى فرمود: (پسر جان، وارد خانه شو، تا روز
وقت معلوم).
آقا زاده بزرگوار جلو ديدگان من وارد خانه شد.
آن گاه امام (عليه السلام) به من فرمود: (اى يعقوب! ببين در خانه کيست؟).
وارد خانه شدم کسى را نيافتم).(7)
قال الفضل بن شاذان: حدّثنا إبراهيم بن محمد بن فارس النيشابورى،
قال: لمّا هم الوالى عمرو بن عوف بقتلى وهو رجل شديد النصب، وکان
مولعاً بقتل الشيعة، فأخبرت بذلک، وغلب على خوف عظيم. فودعت أهلى
وأحبّائى، وتوجّهت الى دار ابى محمد (عليه السلام) لاُوَدّعه وکنت
اردت الهَرب، فلمّا دخلتُ عليه رأيت غلاماً جالساً فى جنبه، وکان
وجهه مضيئاً کالقمر ليلة البدر، فتحيّرت من نوره وضيائه وکاد أن
انسى ما کنت فيه من الخوف والهرب فقال: يا ابراهيم لا تهرب.
فاِنّ الله تبارک وتعالى سيکفيک شره فازداد تحيّرى، فقلت لابى محمد
(صلى الله عليه وآله): يا سيدى جعلنى الله فداک من هو؟
وقد أخبرنى عمّا کان فى ضميرى.
فقال: هو إبنى وخليفتى من بعدى، وهو الذّى يغيب غيبة طويلة، ويظهر
بعد امتلاء الارض جوراً وظلماً فيملاها عدلاً وقسطاً.
فسألته عن اسمه
قال: هو سمى رسول الله (صلى الله عليه وآله) وکنيّه، ولا يحلّ لأحد
أن يسميه باسمه او يکنّيه بکنيته، إلى أن يظهر الله دولته وسلطنته،
فاکتم يا ابراهيم ما رأيت وسمعت منّا اليوم إلا عن اهله. فصلّيت
عليهما وآبائهما وخرجت مستظهراً بفضل الله تعالى، واثقاً بما سمعته
من الصاحب (عليه السلام) فبشّرنى على بن فارس بانّ المعتمد قد أرسل
أبا احمد اخاه وامره بقتل عمرو بن عوف، فاخذه ابو احمد فى ذلک
اليوم وقطعه عضواً عضواً والحمدلله رب العالمين.
ابراهيم بن احمد نيشابورى گفت: چون عمرو بن عوف والى همت بست به کشتن
من، واو مردى بود که ميل تمام داشت به قتل شيعيان، پس خبر يافتم
وخوفى عظيم بر من غالب شد، واهل وعيال ودوستان خود را وداع کردم،
وتوجه نمودم به خانه حضرت امام حسن (عليه السلام) وداع کنم، واراده
داشتم که فرار کنم. پس چون به آن خانه در آمدم پسرى ديدم در پهلوى
آن حضرت نشسته بود که رويش چون ماه شب چهارده بود، از نور وضياى آن
حضرت حيران شدم به مرتبه اى که نزديک بود که آن چه در خاطر داشتم
ودر آن بودم از ترس وفکر گريختن فراموش کنم.
به من گفت: (اى ابراهيم حاجت به گريختن نيست، زود باشد که خداى
تعالى شر او را از تو کفايت کند). حيرتم زياده شد;
به امام حسن (عليه السلام) گفتم: فداى تو گرداند مرا خداى تعالى، کيست
اين پسر که از ما فى الضمير من مرا خبر مى دهد؟
آن حضرت فرمود: او فرزند من است، وخليفه من است بعد از من، واوست
آن کسى که غايب مى شود غايب شدنى دراز، وبعد از پر شدن زمين از جور
وظلم ظاهر شود، وپر کند زمين را از عدل وداد.
پس از آن حضرت از نام آن سرور پرسيدم.
فرمود: هم نام وهم کنيت پيغمبر است، وحلال نيست کسى را که او را به
نام وبه کنيت ذکر کند، تا زمانى که ظاهر سازد خداى تعالى دولت
وسلطنت او را، پس پنهان دار اى ابراهيم! آن چه ديدى وآن چه شنيدى
از ما امروز، الاّ از اهلش.
پس برايشان وآباى گرام ايشان صلوات فرستادم، وبيرون آمدم در حالتى
که مستظهر به فضل خداى تعالى بودم، ووثوق واعتمادى بود مرا بر آن
چه شنيدم از حضرت صاحب الزمان (عليه السلام). پس بشارت داد مرا على
بن فارس که معتمد خليفه عباسى برادر خود أبو احمد را فرستاد به قتل
عمرو بن عوف، تا او را گرفته، بند از بند او جدا کرد. والحمدلله رب
العالمين.(8)
نمايان شدن حضرت مهدى به هنگام وفات پدرش
به نوشته محدث قمى، ابوسهل نوبختى (شيخ متکلمان اماميه در بغداد)
گفت: داخل شدم بر امام حسن عسکرى (عليه السلام) در مرضى که به همان
بيمارى از دنيا رحلت فرمود ودر نزد آن حضرت بودم که امر فرمود خادم
خود (عقيد)(9)
را که اى عقيد! بجوشان از براى من آب را با مصطکى(10)
وى آب را جوشانيد وصيقل مادر حضرت حجة (عليه السلام) آن را براى
امام حسن آورد وهمين که قدح را به دست آن جناب داد وخواست بياشامد،
دست مبارکش لرزيد وقدح به دندان هاى ثنايى نازنينش خورد، پس قدح را
از دست نهاد وبه عقيد فرمود: داخل اطاق مى شوى مى بينى کودکى را به
حال سجده است، او را نزد من بياور.
ابوسهل گويد، عقيد گفت: من داخل شدم ناگاه نظرم به کودکى که در حال
سجده بود وانگشت سبّابه به سوى آسمان بلند کرده بود افتاد، بر آن
جناب سلام کردم آن حضرت نماز را مختصر کرد ودر اين هنگام مادرش
صيقل آمد دستش را گرفت وبه نزد پدرش برد.
ابو سهل گويد: چون آن کودک به خدمت امام حسن (عليه السلام) رسيد،
سلام کرد وبر او نگاه کردم ديدم رنگ مبارکش تلألؤ دارد، موى سرش به
هم پيچيده ومجعد است وما بين دندان هايش گشاده مى باشد، همين که
امام حسن (عليه السلام) نگاهش به کودکش افتاد، فرمود:
(يا سَيّدِ اَهَلِ بَيْتِهِ اسْقِنى الْماءَ فَانّى ذاهِبٌ اِلى
رَبّى)، پس آن آقازاده او را سيراب کرد، چون امام آب را آشاميد
فرمود: مرا براى نماز مهيا کنيد آن طفل پدر را به اقل واجب وضو داد.
پس امام حسن (عليه السلام) به وى فرمود: بشارت باد تو را اى پسرک
من تويى صاحب الزمان تويى مهدى وحجت خدا بر روى زمين، تويى پسر من
ومنم پدر تو، تويى (م.ح.م.د) بن الحسن بن على بن محمد بن على بن
موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب (عليه
السلام) وپدر تو است رسول خدا (صلى الله عليه وآله) تويى خاتم ائمه
طاهرين وبشارت داد به تو رسول خدا (صلى الله عليه وآله) اين عهدى
است از پدرم از پدرهاى طاهرين تو، (صلى الله على اهل بيت ربنا انه
حميد مجيد)، ودر همان لحظه امام حسن (عليه السلام) وفات کرد.(11)
مرحوم صدوق به سند معتبر از ابو الاديان روايت کرده است که من
خدمتکار امام حسن عسکرى (عليه السلام) بودم ونامه هاى آن حضرت را
به شهرها مى رساندم، پس روزى در بيمارى که در آن مرض به عالم بقا
رحلت فرمود، مرا طلبيد وچند نامه که به مدائن نوشته بود، به من داد
وفرمود که بعد از 15 روز باز داخل سامره خواهى شد وصداى شيون از
خانه من خواهى شنيد ومرا در آن وقت غسل دهند.
ابوالاديان گفت: اى سيد من هر گاه اين واقعه هائله روى دهد، مرا
امامت با کيست؟ فرمود: هر که جواب نامه مرا از تو طلب کند او امام
بعد از من است. گفتم: ديگر علامتى بفرما. فرمود: هر که بر من نماز
کند او جانشين من خواهد بود. گفتم: ديگر بفرما.
گفت: هر که بگويد که در هميان چه چيز است او امام شما است.
ابوالاديان گفت: مهابت حضرت مانع شد که بپرسم کدام هميان، پس بيرون
آمدم ونامه ها را به اهل مدائن رسانيدم وجواب ها گرفته برگشتم، چنان
چه فرموده بود، روز پانزدهم داخل سامره شدم، صداى نوحه وشيون از
خانه امام بلند شده بود چون به در خانه آمدم جعفر کذاب را ديدم که
بر در خانه نشسته وشيعيان بر گرد او آمده اند واو را به خاطر وفات
برادرش تسليت وبه امامتش تهنيت مى گويند، من با خود گفتم که اگر
اين امام است، امامت نوع ديگر شده، اين فاسق کِى اهليّت امامت دارد
پيش رفتم تسليت گفتم وهيچ سؤال از من نکرد، در آن موقع (عقيد) خادم
بيرون آمد وبه جعفر خطاب کرد که برادر تو را کفن کرده اند بيا بر
او نماز کن جعفر برخاست وشيعيان با او همراه شدند چون به صحن خانه
رسيديم ديديم امام عسکرى (عليه السلام) را کفن کرده وبر روى نعش گذاشته
اند، جعفر پيش ايستاد چون خواست تکبير بگويد، طفلى گندم گون پيچيده
موى مانند پاره ماه بيرون آمد رداى جعفر را کشيد وگفت: اى عمو کنار
بايست که من سزاوارترم به نماز بر پدر خود از تو، جعفر عقب ايستاد
آن کودک جلو ايستاد وبر پدر بزرگوار خود نماز خواند بعد متوجه شد
ونامه ها را از من خواست وعلامت ها يکى بعد از ديگرى ظاهر شد.(12)
نگاهى به روايت احمد بن عبيد الله
آقاى ملازاده براى ايجاد ترديد در مورد تولد حضرت مهدى (عجل الله
فرجه) در مقاله خود به روايت احمد بن عبيد الله بن خاقان تمسک کرده
است که ما در اين جا ضمن نقل قسمتى از برداشت وى، متن کامل آن
روايت را که مربوط به عدم دستيابى مأمورين خليفه وقت به فرزند امام
حسن عسکرى (عليه السلام) است مى آوريم وى مى نويسد:
(عدم ولادت اين مهدى مزعوم حتى در کتب خود اماميه نيز ثابت است.
ولهذا در کتب خود روايت مى کنند که حسن عسکرى بدون اين که فرزندى
بگذارد وفات نمود وخليفه عباسى به شدت به اين موضوع اهميت داده
قاضيان بزرگ وهمراهان ثقات آنها را مسؤول اين پى گيرى نمود، که بعد
از وفات حسن وتفتيش منازل ثابت شد که هيچ فرزندى نداشته ولهذا ارثش
را بين مادر وبرادر او تقسيم نمودند،)
کافى اين موضوع را در روايتى طولانى از احمد بن عبيد الله بن خاقان
آورده که مى گويد:
(... فقال له (احمد بن عبيد الله بن خاقان) بعض اهل المجلس من
الاشعريين: يا ابابکر: فما حال اخيه جعفر؟
فقال ومن جعفر فيسأل عن خبره او يقرن به؟ ان جعفر معلن بالفسق،
ماجنٌ شريبٌ للخمور، اقلّ من رأيت من الرجال، واهتکهم لستره، فدم
خمّار جبّار، قليل فى نفسه، خفيف والله، لقد ورد على السطان
واصحابه فى وقت وفاة الحسن بن على (عليه السلام)، ما تعجبت منه،
وما ظننت انه يکون، وذلک انه لما اعتلّ بعث الى ابى ان ابن الرضا
(عليه السلام) قد اعتل، فرکب من ساعته مبادراً الى دار الخلافة ثم
رجع مستعجلاً ومعه خمسة نفر من خدم امير المؤمنين کلهم من ثقاته
وخاصته، فمنهم نحرير، وأمرهم بلزوم دار الحسن بن على (عليه
السلام)، وتعرف خبره وحاله، وبعث الى نفر من المتطببين، فأمرهم
بالاختلاف اليه، وتعاهده فى صِباح ومساء فلما کان بعد ذلک، بيومين
جاءه من اخبره، انه قد ضعف، فرکب حتى بکر اليه، ثم امر المتطببين
بلزومه وبعث الى قاضى القضاة فاحضره مجلسه، وامره ان يختار من
اصحابه عشرة ممن يوثق به فى دينه وأمانته وورعه، فاحضرهم فبعث بهم
الى دار الحسن (عليه السلام) وأمرهم بلزومه ليلاً ونهاراً، فلم
يزالوا هناک حتى توفى (عليه السلام) لأيام مضت من شهر ربيع الأول
من سنة ستين ومئتين، فصارت سر من رأى ضجة واحدة، مات ابن الرضا،
وبعث السلطان الى داره من يفتشها ويفتش حجرها، وختم على جميع ما
فيها، وطلبوا اثر ولده وجاءوا بنساء يعرفن بالحبل، فدخلن على
جواريه، فنظرن اليهن، فذکر بعضهن ان هناک جارية بها حبل، فأمر بها
فجعلت فى حجرة، ووکل بها نحرير الخادم واصحابه، ونسوة معهم، ثم
اخذوا بعد ذلک فى تهيئته (عليه السلام)، وعطلت الاسواق، ورکب ابى
وبنو هاشم والقواد والکتاب وسائر الناس الى جنازته (عليه السلام)،
فکانت سر من رأى يومئذ شبيهة بالقيامة، فلما فرغوا من تهيئته بعث
السطان الى أبى عيسى المتوکل فأمره بالصلاة عليه.
مردى از اهل قم گفت: روزى در مجلس احمد بن عبيد الله بن خاقان که
از طرف خلفاء والى اوقاف وصدقات در قم بود ونهايت عداوت را نسبت به
اهل بيت رسالت داشت، حاضر بودم، در مجلس او از سادات علوى که در سر
من رأى بودند، صحبت به ميان آمد.
همين که سخن به اين جا رسيد، مردى از اهل مجلس از او سؤال کرد که
حال برادرش جعفر چگونه بود؟!
گفت: جعفر کيست که کسى از حال او سؤال کند يا نام او را با نام
امام حسن عسکرى مقرون گرداند، جعفر مردى بود فاسق وفاجر وبد کردار،
مانند او کسى در رسوايى وبى عقلى وبدکارى نديده بودم. جعفر را مذمت
بسيار کرد وباز به ذکر احوال امام عسکرى برگشت وگفت به خدا سوگند
در هنگام وفات حسن بن على (عليه السلام) حالتى بر خليفه وديگران
عارض شد که من گمان نداشتم که در وفات هيچ کس چنين امرى اتفاق
بيفتد.
جريان از اين قرار بود که روزى براى پدرم خبر آوردند که ابن الرضا
بيمار شده، پدرم به سرعت تمام نزد خليفه رفت وخبر را به خليفه
رساند. خليفه پنج نفر از خدمتکاران خاص خود را به منزل امام عسکرى
(عليه السلام) گسيل داشت وبه آنها دستور داد تا دقيقاً او را تحت
نظر داشته باشند وحالات او را گزارش کنند، سپس خليفه پزشکان وقاضى
القضاة را به همراه ده نفر از علماى مشهور به منزل امام عسکرى
فرستاد، تا در کنار او بوده ووضعيت وشرايط وى را مستمراً در خانه
مشاهده کنند. (خليفه اين کارها را برآن مى کرد که آن زهرى که به
امام (عليه السلام) داده بود بر مردم معلوم نشود وپيش مردم چنين
وانمود کنند که آن حضرت به مرگ خود از دنيا رفته است). آنان پيوسته
ملازم خانه آن حضرت بودند تا آن که بعد از گذشتن چند روز از ماه
ربيع الاول، آن امام مظلوم از دار دنيا به سراى باقى رحلت فرمود
واز جور ستمکاران ومخالفان رهايى يافت.(13)
وچون خبر وفات آن حضرت در شهر سامرا منتشر شد، قيامتى در آن شهر بر
پا گرديد وصداى ضجّه وناله وفغان از عموم مردم برخاست. خليفه هيأتى
را جهت بازرسى منزل امام (عليه السلام) اعزام نمود آنها همه دارايى
او را مهر وموم کردند وسپس در جستجوى پسرش بر آمدند وتمام حجره ها
را گشتند واين مأموريت را تا آنجا پيش بردند که حتى زنان وکنيزان
را از جهت باردارى مورد معاينه قرار دادند.
يکى از زنان گفت که درباره يکى از کنيزان آن جناب احتمال باردارى
هست، خليفه نحرير خادم مخصوص خود را بر او مأمور کرد که بر احوال
او دقيقاً مطلع شود تا صدق وکذب اين سخن ظاهر گردد وبعد از آن
متوجه تجهيز آن حضرت شد. وچون بازاريان مطلع شدند بزرگ وکوچک ووضيع
وشريف در تشييع جنازه آن برگزيده خدا جمع شدند وتمام وزراء وامرا
ونويسندگان واطرافيان خليفه وبنى هاشم وعلويان به تجهيز آن امام
حاضر گرديدند ودر آن روز سامرا از کثرت ناله وشيون وگريه مانند
صحراى قيامت شده بود وچون از غسل وکفن آن حضرت فارغ شدند، معتمد،
ابو عيسى بن متوکل را فرستاد تا بر جنازه آن حضرت نماز گزارد فلما
وضعت الجنازة للصلاة دنا ابو عيسى منها فکشف عن وجهه فعرضه على بنى
هاشم من العلوية والعباسية والقواد والکتاب والقضاة والفقهاء
والمعدلين وقال: هذا الحسن بن على بن محمد بن الرضا (عليهم
السلام)، مات حتف انفه، على فراشه، حضر من خدم أمير المؤمنين
وثقاته فلان وفلان ومن المتطببين فلان وفلان ومن القضاة فلان
وفلان، ثم غطى وجهه، وقام، فصلى عليه وکبر عليه خمساً وأمر بحمله،
وحمل من وسط داره ودفن فى البيت الذى دفن فيه ابوه (عليهم السلام)،
فلما دفن وتفرق الناس اضطرب السلطان واصحابه فى طلب ولده، وکثر
التفتيش فى المنازل والدور، وتوقفوا على قسمة ميراثه، ولم يزل
الذين وکلوا بحفظ الجارية التى توهموا عليها الحبل ملازمين لها
سنتين وأکثر حتى تبين لهم بطلان الحبل، فقسم ميراثه بين امه واخيه
جعفر، وادعت امه وصيته، وثبت ذلک عند القاضى، والسطان على ذلک،
يطلب اثر ولده، فجاء جعفر بعد قسمته الميراث الى ابى، وقال له:
اجعل لى مرتبة ابى واخى وأوصل اليک فى کل سنة عشرين الف دينار،
فزبره أبى واسمعه وقال له: يا احمق ان السطان اعزه الله جرد سيفه
وسوطه فى الذين زعموا ان اباک واخاک ائمة ليردهم عن ذلک، فلم يقدر
عليه ولم يتهيأ له صرفهم عن هذا القول فيهما، وجهد ان يزيل اباک
واخاک عن تلک المرتبة، فلم يتهيأ له ذلک، فان کنت عند شيعة أبيک
وأخيک إماماً فلا حاجة بک الى سلطان، يرتبک مراتبهم، ولا غير
سلطان، وإن لم تکن عندهم بهذه المنزلة لم تنلها بها، واستقله عند
ذلک واستضعفه، وأمر ان يحجب عنه فلم يأذن له بالدخول عليه حتى مات
أبى، وخرجنا والأمر على تلک الحال، والسلطان يطلب اثر ولد الحسن بن
على (عليهم السلام)، حتى اليوم.(14)
وچون جنازه آن حضرت را براى نماز بر زمين گذاشتند ابو عيسى به نزديک
جنازه آمده وکفن او را کنار زد وبراى رفع تهمت از خليفه، علويان
وهاشميان وامرا ووزرا ونويسندگان وقُضات وعلما وساير اشراف واعيان
را نزديک خواند وگفت بياييد ونظر کنيد که اين جنازه حسن بن على
فرزندزاده امام رضا (عليه السلام) است در بستر خود به مرگ طبيعى
مرده است وکسى آسيبى به او نرسانده است ودر مدت بيمارى او، پزشکان
وقضات ومعتمدان وعدول حاضر بودند وبر حال او مطلع گرديده اند وبر
اين معنى شهادت مى دهند، پس پيش ايستاد وبر آن حضرت نماز خواند، پس
از انجام مراسم، امام عسکرى (عليه السلام) در محدوده منزل خود در
سرّ من رأى (سامرا) در جوار پدرش به خاک سپرده شد.
در ادامه همان روايت آمده است جعفر، برادر امام عسکرى (عليه
السلام) در لسان اخبار به کذاب معروف است.(15)
ادعاى امامت کرده وکوشيده بود تا خود را جانشين برادر قلمداد کند،
اعتقادات اماميه را به وجود جانشينى امام يازدهم به مقامات دولتى گزارش
کرد. جعفر بعد از وفات برادرش امام حسن عسکرى (عليه السلام) با آن
رفتار وکردار ناشايستش به فکر جانشينى آن حضرت افتاد ونزد عبيد
الله بن خاقان وزير معتمد رفت وگفت: از تو مى خواهم که منصب برادرم
را به من بدهى ومن تعّهد مى کنم که هر سال مبلغ بيست هزار دينار
طلا به تو بپردازم.
عبيد الله به غضب درآمد وگفت: اى احمق منصب برادر تو منصبى نيست که
با مال وپول آن را توان گرفت وسالهاست که خلفا شمشير کشيده ومردم
را شکنجه مى کنند ومى کشند که از اعتقاد به امامت پدر وبرادر تو
برگردند ولى نتوانسته اند، اگر تو نزد شيعيان مرتبه ومقامى دارى
همه به سوى تو خواهند آمد وتو احتياج به خليفه وکس ديگرى ندارى واگر
نزد آنان رتبه ومقامى ندارى، خليفه وکس ديگرى اين مرتبه را براى تو
تحصيل نمى توانند بکنند. عبيد الله از اين درخواست جعفر به خفت عقل
وسفاهت وعدم ديانت او بيش از پيش پى برد ودستور داد ديگر او را به
مجلسش راه ندهند.(16)
مرحوم کلينى جريان محمد بن ابراهيم بن مهزيار را اين چنين روايت
کرده است وى مى گويد: پس از وفات حضرت ابى محمد (عليه السلام)
درباره جانشينى اش به ترديد افتادم ونزد پدرم مال بسيارى گرد آمده
بود، آنها را برداشت وبه کشتى نشست، من هم به دنبال او رفتم، او را
تب سختى گرفت وگفت: پسر جان، مرا برگردان که اين بيمارى مرگ است،
آن گاه گفت: درباره اين اموال از خدا بترس وبه من وصيت نمود وسپس
وفات کرد من با خود انديشيدم. پدر من کسى نبود که وصيت نادرستى
کند. من اين اموال را به عراق مى برم ودر آن جا خانه اى را بالاى
شط اجاره مى کنم وبه کسى چيزى نمى گويم اگر موضوع برايم آشکار شد چنان
که در زمان امام حسن عسکرى (عليه السلام) برايم واضح شد به او مى
دهم وگر نه مدتى با آنها خوش مى گذرانم.
پاورقى:
(3)
کمال الدين، ص 384 واعلام الورى، ص 412 وبه ياد مهدى، ص
242 ـ 241.
(4)
کمال الدين، ص 385 واثباة الهداة، ج 3، ص 480.
(9)
عقيد خادمى بوده است از اهل نوبه که خدمت کرده بود حضرت
امام على النقى (عليه السلام) را وپروريده وبزرگ کرده بود
امام حسن عسکرى (عليه السلام) را.
(10)
مصطکى يونانى است ودر فرانسه آن را ماستيک نامند وآن صمغى
است خوشبو شبيه به کندر آن را آرا، پلاجور، رماس، ورماست
نيز گويند درختش ريزتر از کندر وسپيد آن نافع است وبراى
ناراحتى هاى معده، روده، جگر، سرفه کهنه مفيد است.
(11)
الانوار البهيّه، ص 271 واثبات الهداة، ج 3، ص 509.
(12)
کمال الدين، ج 1، ص 152 ـ 150.
(13)
کافى، ج 1، ص 505 ـ 503; کشف الغمه، ج 3، ص 9 ـ 197.
(14)
کافى، ج 1، ص 505 ـ 503 والانوار البهيّة، ص 270.
(15)
کمال الدين، ص 43; اعلام الورى، ص 385; الزام الناصب، ص
67; منتخب الاثر، ص 243.
(16)
کشف الغمه، ج 3، ص 199.