او مى سوخت واشک مى ريخت وبه حال ضعف مى افتاد ومرا سخت منقلب مى
کرد.
انقلاب من هم طبعا جمعيّت را منقلب مى کرد.
ضمنا جمعيّت هم از اين تعداد که در اينجا هست اگر بيشتر نبود کمتر
هم نبود.
يعنى تمام فضاى مسجد گوهرشاد وچهار ايوانش پر از جمعيّت بود لا اقل
پنج هزار نفر در آن مجلس نشسته بودند گاهى مى ديدم دو هزار ناله
بلند است.
از اين گوشه مسجد يا صاحب الزّمان، از آن گوشه مسجد يا صاحب
الزّمان گفته مى شد ومجلس حال عجيبى داشت.
بالاخره ماه مبارک رمضان گذشت، منبرهاى من هم تمام شد.
امّا من تصميم گرفتم که آن جوان را پيدا کنم.
زيرا همان طورى که شما مشترى خوبتان را دوست مى داريد ما منبريها
هم مستمع با حالمان را دوست مى داريم.
خلاصه من به او دل بسته بودم.
آرى من شيفته وفريفته وعاشق دلسوخته آن کسى هستم که عقب امام زمان
(عليه السّلام) برود.
من عاشقِ عاشق امام زمانم، عاشق محبّ امام زمانم، بالاخره از اين
طرف وآن طرف واز اطرافيانم سؤال کردم که:
آن جوان کِه بود وچه شد وآدرسش؟ کجا است؟ معلوم شد که او نيم باب
دکّان عطّارى در فلان محلّه مشهد دارد، من حرکت کردم ورفتم به در
همان مغازه به سراغ اين جوان.
ديدم دکان بسته است، از همسايه ها پرسيدم يک جوانى با اين خصوصيّت
در اينجا است؟ آنها جواب مثبت دادند واسمش را به من گفتند.
گفتم:
او کجا است؟ آنها به من گفتند:
او بعد از ماه رمضان دو سه روز مغازه را باز کرد ولى حالش يک طور
ديگرى شده بود ويک هفته است مغازه را تعطيل کرده وما نمى دانيم او
کجا است!! (جوانها خوب دقّت کنيد اين سرگذشتى است که من بلاواسطه
براى شماها نقل مى کنم).
بالاخره بعد از حدود سى روز در خيابان تهران، در مشهد که منزل من
هم همانجا بود، وقتى از منزل بيرون آمدم اين جوان به من رسيد. امّا
چه جور؟ لاغر شده، رنگش زرد وزار شده، گونه هايش فرو رفته، فقط
پوست واستخوانى از او باقى مانده است!! وقتى به من رسيد اشکش جارى
شد ونام مرا مى برد ومى گفت:
خدا پدرت را بيامرزد خدا به تو طول عمر بدهد، هى گريه مى کند وصورت
وشانه هاى مرا مى بوسد. دست مرا گرفته وبا فشار مى خواست ببوسد!!
به او گفتم:
چى شده بابا جان چيه؟ او با گريه وناله مى گفت:
خدا پدرت را بيامرزد، خدا تو را طول عمر بدهد، وهى دعاء مى کرد
وگريه مى کرد ومى گفت:
راه را به من نشان دادى، مرا به راه انداختى، الحمدللّه والمنّه به
منزل رسيدم، به مقصود رسيدم، خدا باباتُ بيامرزه!! آن وقت بنا کرد
به گفتن.
قصّه اش را نقل کرد.
وحالا گريه مى کند ومثل ابر بهار اشک مى ريزد.
(شما توى دنده محبّت حتّى محبتّهاى مجازى هم نيافته ايد. اگر در
محبّتها وعشقهاى مجازى مختصر سيرى کرده بوديد مى فهميديد من چه مى
گويم، در او يک حالى پيدا شده بود که وقتى اسم محبوب را مى برد
بدنش مى لرزيد.) بالاخره گفت:
شما در آن شبهاى ماه رمضان دل ما را آتش زديد دلم از جا کنده شد.
عشق به امام زمان (عليه السّلام) پيدا کردم.
همانطور بود که شما مى گفتيد.
دل در گذشته به کلّى متوجّه آن حضرت نبود.
اين هم که درست نيست.
کم کم دل من تکان خورد ورفته رفته علاقه پيدا کردم که او را ببينم.
ولى در فراقش التهاب واشتعال قلبى در سينه ام پيدا شد، بطورى که
شبهاى آخر، وقتى يا صاحب الزّمان مى گفتم بدنم مى لرزيد! دلم نمى
خواست بخوابم! دلم نمى خواست چيزى بخورم، فقط دلم مى خواست بگويم
يا صاحب الزّمان وبروم به دنبالش تا او را پيدا کنم.
وقتى ماه رمضان تمام شد رفتم تا مغازه را باز کنم ديدم دل به کسب
وکار ندارم! دلم فقط به يک نقطه متوجّه است واز غير او منصرف است!
دلم مى خواهد دلدار را ببينم! با کسب وکار، کارى ندارم! دلم مى
خواهد محبوبم را ببينم به زندگى علاقه اى ندارم، به خوراک وپوشاک
علاقه ندارم! ديگر دلم نمى خواهد با مشترى حرف بزنم! ديگر دلم نمى
خواهد در مغازه بنشينم! دلم مى خواهد اين طرف وآن طرف بروم تا به
محبوب ماه پيکر برسم! از دکان دست برداشتم وآن را بستم ورفتم به
دامن کوه، کوهسنگى.
(اين کوهى است که در مقابل قبله مشهد واقع شده وآن وقت نيم فرسخ با
مشهد فاصله داشت ولى حالا جزء شهر مشهد شده است).
آن زمانها بيابان بود، من رفتم در آن بيابان، روزها در آفتاب وشبها
در مهتاب هى داد مى زدم:
محبوبم کجائى؟ عزيز دلم کجائى؟ آقاى مهربانم کجائى؟ ليت شعرى اين
استقرّت بک النوى (به همين مضامين) عزيز على ان ارى الخلق ولاترى.
آن بلبل مستيم که دور از گل رويت
اين گلشن نيلوفرى آمد قفس ما...
(آقاجان، عزيز دل) هى ناله کردم.
(اينجا اشک مى ريخت وگاهى هم دستهايش را مى گذاشت روى شانه من سرش
را مى گذاشت روى دوش من).
مى گفت:
آنجا گريه کردم، سوختم، آنجا زار زدم، خدا پدرت را بيامرزد، عاقبت
روى آتش دلم آب وصال ريختند، عاقبت محبوبم را ديدم، عاقبت سر به
پايش نهادم، (آن وقت شروع کرد به گفتن چيزهائى که من نمى توانم
بگويم، نبايد هم بگويم).
وقتى گريه هايش را تمام کرد ديدم صورت مرا بوسيد وگفت:
خداحافظ...
من يک هفته ديگر بيشتر زنده نيستم! گفتم:
چرا؟ گفت:
به مطلبم رسيدم! به مقصودم رسيدم! صورتم به پاى يار ودلدارم نهاده
شد! ترسيدم که بيشتر در دنيا بمانم اين قلب روشن من باز تاريک شود.
اين روح پاک، دوباره آلوده شود! لذا درخواست مرگ کردم، آقا
پذيرفتند! خداحافظت، ما رفتيم تو را به خدا سپرديم مرا دعاء کرد
وآن جوان پس از شش يا هفت روز ديگر از دنيا رفت.
حالا جوانها، شما نااميد نباشيد، او با شما فرقى نداشت، او با امام
زمان (عليه السّلام) قوم وخويشى نداشت که شماها بيگانه باشيد.
دل پاک مى خواهند، دل بدهيد ببينيد به شما توجّه مى کنند يا نه.
بنماى رخ، که خلقى، واله شوند وحيران مولاجان، آقاجان، بگشاى لب،
که فرياد، از مرد وزن برآيد...
(قربان لبهايت بروم).
بيا سخن بگو با جوانهاى ما، که گوش مى دهند به کلامت، يابن
العسکرى. از زبان هر که عاشق است مى گويم:
از حسرت دهانت، جانها به لب رسيده
بگشاى تربت ما، بعد از وفات وبنگر |
|
کى درد دردمندان، از آن دهن برآيد
کز آتش فراقت، دود از کفن برآيد |
خدايا! به محبّت ذاتيت به خاتم الانبياء عشق ومحبّت وشوق امام زمان
(عليه السّلام) را در دل تمام اين جمعيّت امشب قرار بده.
الهنا! به حبيبت خاتم الانبياء دل اين جمعيّت از مرد وزن، عالم
وعامى، بچّه وبزرگ از محبّت وعشق به امام زمان (عليه السّلام)
مملوّ وسرشار فرما.
(پايان آنچه از آن منبر نقل شده).
ملاقات با امام زمان (62)
يکى از موانع تشرّف به محضر مبارک حضرت بقيّة اللّه روحى فداه اين
است که اکثرا استعداد حضور محضر آن حضرت را ندارند ولذا اين دسته
از افراد يا توفيق ملاقات با آن حضرت را پيدا نمى کنند ويا اگر آن
وجود مقدّس را ببينند در آن موقع نمى شناسند ويا در آنها تصرّف
ولايتى مى شود که نتوانند با آن حضرت حرف بزنند وعرض ارادت کنند.
بنابراين اگر کسى بخواهد در ملاقات با آن حضرت کاملا موفّق باشد
واز آن وجود مقدّس استفاده حضورى بنمايد بايد خود را کاملا مستعد
کند، يعنى قبل از توفيق به ملاقات با آن حضرت ارتباط روحى با آقا
برقرار نمايد وآن حضرت را کاملا بشناسد که مختصرى از چگونگى اين
نحوه از ارتباط را در کتاب مصلح غيبى شرح داده ايم.
صاحب کتاب معجزات وکرامات در صفحه 68 نقل مى کند که:
جمعى از افراد متديّن ومورد وثوق از اهل علم نقل کرده اند که مردى
در کاظمين به نام آقاى امين سلمانى بود که تا حدودى جرّاحيهاى سطحى
را انجام مى داد ومورد اطمينان افراد متديّن بود.
او نقل کرد که روزى زائرى نزد من آمد وگفت:
در دست وپا وزبانم قرحه هائى بيرون آمده که فوق العاده مرا اذيّت
مى کند اگر مى توانى آنها را عمل کن وجرّاحى نما.
من وقتى او را معاينه کردم ديدم معالجه او از دست من بر نمى آيد
واز طرف ديگر دلم به حال او سوخته لذا مغازه را تعطيل کردم واو را
به بغداد نزد طبيب متخصّصى که مسيحى بود بردم، او هم بعد از معاينه
ودقّت کامل گفت:
اين مرض مهلک وخطرناک است وعلاج آن فقط با عمل جرّاحى انجام مى شود
واحتمال هم دارد که در زير عمل از دنيا برود واگر خوب شود او هم
گنگ وهم لنگ خواهد شد.
بيمار هر چه تضرّع وزارى کرد که راه علاج آسانترى به او ارائه دهد
طبيب گفت:
چاره اى جز رفتن به بيمارستان وعمل جرّاحى نيست.
بالاخره من ومريض ماءيوس شديم وبه چند طبيب ديگر هم مراجعه کرديم،
همه همان جواب را دادند وراه علاج ما را منحصر به عمل جرّاحى با
احتمال تمام خطرات دانستند.
من ومريض به کاظمين برگشتيم امّا اين دفعه مريض ناراحتيش بيشتر از
قبل بود زيرا علاوه بر دردى که داشت ماءيوس از معالجه هم شده بود.
او به حال اضطراب عجيبى افتاده بود ولحظه به لحظه بر اضطرابش
افزوده مى شد.
من قدرى به او دلدارى دادم واز او خداحافظى کردم وبه مغازه ام رفتم
امّا من تمام شب را در غصّه وناراحتى بسر بردم، صبح که به مغازه
رفتم وهنوز تازه در دکان را باز کرده بودم ديدم آن بيمار با نهايت
خوشحالى وبشّاشيّت نزد من آمد ومرتّب شکر وحمد الهى را مى نمايد
وصلوات مى فرستد.
گفتم:
چه شده؟ گفت:
ببينيد هيچ اثرى از آن قرحه ها وغدّه ها در من نمى باشد.
گفتم:
تو همان مريض ديروزى هستى! گفت:
بله من همان مريض ديروزى هستم، ديشب وقتى از تو جدا شدم با خود
گفتم حالا که چاره اى جز مردن ندارم حمّام مى روم ويک زيارت با
طهارت واقعى مى کنم.
لذا حمام رفتم غسل زيارت کردم به حرم مطهّر حضرت موسى بن جعفر
(عليه السّلام) مشرّف شدم، ناگاه مرد عربى (که يقينا حضرت بقيّة
اللّه روحى فداه بود) نزد من آمد وکنار من نشست ودست مبارکش را از
سر تا پاى من ماليده، هر کجا دستش مى رسيد فورا درد آن محل ساکت مى
شد.
تا آنکه آن مرض از سر وصورت وزبان ودست وپا وتمام بدن من بيرون
رفت.
وقتى اين معجزه را ديدم دامنش را گرفتم وبا تضرّع وناله گفتم:
تو که هستى که مرا شفا دادى؟ مردم صداى مرا در حرم شنيدند ودور من
جمع شدند وپرسيدند:
چه شده که اين گونه تضرّع وزارى مى کنى؟ حضرت بقيّة اللّه روحى
فداه براى آنکه مردم متوجّه حقيقت مطلب نشوند فرمودند او را امام
(عليه السّلام) شفا داده ولى او دامن مرا گرفته وگريه وزارى مى
کند.
بالاخره در اين بين آن حضرت دامن خود را از دست من درآوردند
وناپديد شدند، آقاى امين سلمانى مى گويند:
وقتى من او را ديدم واين حکايت را شنيدم او را برداشتم وبه بغداد
نزد اطبّائى که او را ديده بودند بردم وبه آنها گفتم نزد شما آمده
ام تا معجزه عجيبى را به شما نشان دهم تا ببينيد چگونه غدّه ها
وقرحه ها از وجود او رفته وشفا يافته است وحال آنکه بيشتر از يک
شبانه روز نيست که او از شما جدا شده است. آنها همه تعجّب کردند
واعتقاد به وجود مقدّس حضرت بقيّة اللّه روحى فداه پيدا کردند.
ملاقات با امام زمان (63)
اگر کسى مدّعى شود که من ارتباط با حضرت بقيّة اللّه روحى فداه به
طور دائم دارم وهر وقت بخواهم مى توانم با آن حضرت حرف بزنم وجواب
براى مردم بگيرم، دروغگو است وادّعاء بابيّت کرده است.
زيرا در توقيع مقدّس حضرت بقيّة اللّه روحى فداه به آخرين نايب
خاصّشان جناب على بن محمّد سمرى آمده است که فرموده اند:
الا فمن ادّعى المشاهدة قبل خروج السّفيانى والصّيحة فهو کذّاب
مفتر ولا حول ولا قوّة الاّ باللّه العلى العظيم.
يعنى:
کسى که ادّعاء مشاهده يعنى (رابطه دائمى مثل نوّاب خاصّه) با حضرت
بقيّة اللّه روحى فداه را قبل از خروج سفيانى وصيحه آسمانى بکند
دروغگو وافتراء زننده است وحول وقوه اى نيست مگر از خداى تعالى.
بنابراين هيچکس نمى تواند (چه در غيبت کبرى ويا ظهور صغرى) ادّعاء
اين نحوه رابطه را با آن حضرت بکند وخود را اين گونه با او مرتبط
معرّفى نمايد، ولى ممکن است حضرت ولى عصر (عليه السّلام) به کسى
پيغامى بدهند که به ديگرى بگويد، باز نه به عنوان مرتّب ودائمى که
مردم به او مراجعه کنند واو بگويد بسيار خوب چند روز ديگر مراجعه
کنيد وجوابتان را بگيريد.
زيرا باز اين همان نيابت خاصّه مى شود که نفى شده است.
اين مقدّمه را در اينجا من براى آن نوشتم که جمعى ناخودآگاه اين
ادّعاء را مى کنند، حالا معلوم نيست آيا دروغ مى گويند يا (با حمل
بر صحّت) در عالم خيال اين ارتباط را برقرار مى کنند ومنظورشان
ارتباط روحى است به هر حال هر چه باشد اين ادّعاء تا زمان ظهور آن
حضرت باطل وبايد تکذيب شود.
زيرا حضرت ولى عصر (عليه السّلام) اين نحوه ارتباط را تا صيحه
آسمانى وخروج سفيانى محدودش کرده وآنها هم مقارن با ظهور آن حضرت
است.
ولذا هر کجا که ما مى گوئيم بايد افراد مسلمانى با امام زمان (عليه
السّلام) ارتباط داشته باشند اوّلا منظور ارتباط روحى است وثانيا
اگر کسى جدّا بمانند اوتاد وابدال وسيصد وسيزده نفر اصحاب خاص
وديگران ارتباط دائمى با آن حضرت داشته باشد به کسى نمى گويد وخود
آن حضرت در اوّلين دفعه برقرارى اين ارتباط او را از اعلان اين
نحوه ارتباط در بين مردم نهى مى فرمايند.
مرحوم آية اللّه آقاى حاج سيّد حسين حائرى که در مشهد ساکن بودند
وبه قول مرحوم آية اللّه حاج شيخ على اکبر نهاوندى در کتاب عبقرى
الحسان او افتخار علماء عاملين بوده است نقل مى کرده که:
من در سال 1345 هجرى قمرى در کرمانشاه (باختران) ساکن بودم ومنزلى
داشتم که اکثر زوّار سيّد الشّهداء (عليه السّلام) در وقت رفتن
وبرگشتن به کربلا وارد آن مى شدند وهر چند روز که مى خواستند در
آنجا مى ماندند.
منجمله در اوائل محرّمى سيّد غريبى که او را قبلا نمى شناختم در
منزل ما وارد شد وچند روزى در آنجا ماند وما هم طبق معمول پذيرائى
مى کرديم.
در اين بين يکى از اهالى شهر نجف که به ايران آمده بود به ديدن من
آمد وقتى چشمش به آن سيّد افتاد به من با اشاره گفت:
که اين سيّد را مى شناسى؟ گفتم:
نه چون سابقه اى با ايشان ندارم.
گفت:
او يکى از کسانى است که سالها به تزکيه نفس ورياضت مشغول بوده وبه
ظاهر در کوچه مسجد هندى دکان عطارى داشته وغالبا در دکان نبوده وهر
چند وقت يکبار مفقود مى شود ووقتى کسانش از او تجسّس مى کنند مى
بينند که او در مسجد کوفه در يکى از اطاقها مشغول رياضت است.
(بعدها معلوم شد که اسم اين شخص سيّد محمّد واهل رشت است).
من وقتى از حال او اطّلاع پيدا کردم به او بيشتر محبّت نمودم
وگفتم:
بعضى شما را از اولياء خدا مى دانند.
اوّل آن را انکار کرد ولى پس از اصرار به من گفت:
بله من دوازده سال در مسجد کوفه وغيره مشغول رياضت بودم واين طور
به من گفته بودند که شرايط تکميل رياضت دوازده سال است ودر کمتر از
آن کسى به مقام کمالى نمى رسد.
من از او خواستم که چيزى به من بگويد.
گفت:
احضار جنّ مى دانم ولى چون آنها گاهى راست مى گويند وگاهى دروغ مى
گويند به آنها اعتمادى نيست.
ونيز احضار ملائکه هم صلاح نيست چون آنها مشغول عبادتند واز
عبادتشان باز مى مانند.
ولى براى شما روح علماء بزرگ را احضار مى کنم که از آنها هر چه
سؤال کنيم جواب مى دهند.
ضمنا من در چند سال اخير که دولت به جوانها وزنها به اصطلاح آزادى
داده بود وبى بندوبارى وبى دينى، زياد گرديده بود (يعنى در دوران
رضاشاه) وتوهين به مجالس سينه زنى وروضه خوانى مى گرديد، مقيّد
بودم که به خاطر تقويت اساس روضه خوانى مجلس مفصّل عزادارى در منزل
اقامه نمايم وآن مجلس از اوّل طلوع فجر تا يک ساعت بعد از ظهر
ادامه داشت.
در آن مجلس شصت نفر روضه خوان مى آمدند که سى نفر آنها منبر مى
رفتند وبقيّه به نوبت روزهاى ديگر منبر مى رفتند وبه تمام آنها پول
داده مى شد.
پنج نفر مدّاح هم تعزيه مى خواندند وساعتى هم سينه زنى مى شد.
طبيعى است که يک چنين مجلسى بسيار پر زحمت وپر خرج ولى من نمى
توانستم که آيا اين مجلس در عين حال مورد قبول حضرت بقيّة اللّه
روحى فداه هست يا نه.
لذا از آقاى سيّد محمّد ميهمانمان خواستم که او از ارواح علماء
سؤال کند که آيا اين مجلس مورد قبول اهل بيت عصمت وطهارت (عليهم
السّلام) هست يا نه؟ او گفت:
بسيار خوب، من امشب از چهار نفر از علمائى که از دنيا رفته اند
سؤال مى کنم تا ببينم که آيا اين مجلس مورد قبول آنها هست يا خير
وآن چهار نفر عالم عبارتند از:
مرحوم آية اللّه ميرزا حبيب اللّه رشتى ومرحوم ميرزاى شيرازى
ومرحوم سيّد اسماعيل صدر ومرحوم سيّد على داماد (يعنى آقاى حاج شيخ
حسن ممقانى).
صبح که نزد او رفتم او گفت:
ديشب روح اين چهار نفر را احضار کردم واز آنها پرسيدم که آيا اين
مجلس مورد قبول اهل بيت عصمت وطهارت (عليهم السّلام) هست يا خير؟
آنها به اتّفاق آراء گفتند:
بله اين مجلس مورد توجّه ومقبول اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) مى
باشد ودر روز نهم محرّم (تاسوعا) ويا دهم محرّم (عاشورا) حضرت
بقيّة اللّه روحى فداه هم به اين مجلس تشريف مى آورند.
من خيلى خوشحال شدم وبه او گفتم:
چرا روزش را تعيين نفرموده اند.
گفت:
مانعى ندارد باز امشب از همانها سؤال مى کنم وروز وساعتش را هم
تقاضا مى نمايم تا تعيين کنند.
ضمنا وضع من در آن مجلس خلاف مجالسى که اکثرا علماء تشکيل مى دهند
بود، که يک قسمت جائى که خود مى نشستم با علماء باشد وبقيه مردم در
قسمتهاى ديگر بنشينند.
بلکه من دم در منزل غالبا ايستاده بودم وبراى همه احترام قائل بودم
لذا اين مجلس مورد توجّه عموم اهل شهر بود وجمعيّت زيادى در آن
مجلس؟ حاضر مى شدند وبلکه راه عبور ومرور بسته مى شد وجمعى در کوچه
هاى اطراف منتظر مى شدند تا جمعيّتى که در داخل منزل هستند بيرون
بروند وبعد اينها در جاى آنها بنشينند.
بالاخره فرداى آن روز آقا سيّد محمّد گفت:
که ديشب از همان علماء مطلب شما را سؤال کردم آنها جواب دادند که
حضرت ولى عصر (عليه السّلام) روز نهم (تاسوعا) در فلان ساعت وفلان
دقيقه وقتى که شما کنار چاه که نزديک در منزل است نشسته ايد به
مجلس تشريف مى آوردند در آن وقت يک مرتبه حال شما تغيير مى کند
وتمام بدنتان تکان مى خورد.
در آن وقت نگاه کنيد در اين نقطه معيّن (اشاره به قسمتى از منزل
کرد) مى بينيد که عدّه اى حدود دوازده نفر به هيئت خاص ولباس
مخصوص؟ نشسته اند.
يکى از آنها حضرت بقيّة اللّه روحى له الفداء است.
يک ساعت آنجا هستند وبعد با مردم بيرون مى روند وشما با همه توجّهى
که خواهيد کرد متوجّه رفتن آنها نمى شويد.
شما مقيّد باشيد که در آن وقت با وضو باشيد وشما مى رويد که خدمتى
بکنيد مثل چاى دادن واستکان برداشتن آنها براى شما قيام نمى کنند
ومى گويند اينجا خانه خودمان هست شما برويد دم در خانه واز مردم
پذيرائى بکنيد.
در مدّت يک ساعتى که حضرت ولى عصر (عليه السّلام) وهمراهانشان در
مجلس تشريف دارند دو نفر روضه خوان منبر مى روند وآنها با آنکه
مصيبت نمى خوانند مجلس بسيار با حال وپرشور مى شود.
ضجّه مردم به گريه وناله بلند مى شود که با روزهاى ديگر خيلى فرق
دارد.
وآقاى اشرف الواعظين که هر روز منبرش يک ساعت طول مى کشد ومجلس دو
بعد از ظهر ختم مى گردد، آن روز در اين ساعت برخلاف عادت مى آيد
ومنبر مى رود واز حضرت بقيّة اللّه روحى فداه حرف مى زند.
به هر حال آقاى سيّد محمّد اين مطالب را روز پنجم محرّم بود که
براى من گفت ومن تا روز تاسوعا ساعت شمارى مى کردم.
روز تاسوعا اتّفاقا جمعيّت عجيبى به مجلس آمده بود من در اثر کثرت
جمعيّت در آن ساعت معيّن کنار چاه نشسته بودم که ناگاه بدنم به
لرزه افتاد تکان عجيبى خوردم فورا به همان نقطه معيّن نگاه کردم
ديد دوازده نفر حلقه وار دور يکديگر نشسته اند.
لباسشان متعارف بود همه کلاه نمدى کرمانشاهى بسر داشتند، همه آنها
سبزه وقوى هيکل بودند، همه آنها در حدود سنّ چهل سالگى بودند،
موهاى ابرو وريش وموى سرشان سياه بود، من فورا جمعيّت را شکافتم
وبه خدمتشان رسيدم وبا فرياد صدا زدم براى آقايان چائى بياوريد.
آنها به روى من تبسّم کردند ولى احترامى که در آن مجلس حتّى حکومت
وامراء وهمه مردم از من مى کردند آنها نسبت به من ننمودند وبه من
گفتند:
اينجا خانه خودمان است براى ما همه چيز آورده اند شما برويد دم در
خانه واز مردم پذيرائى کنيد.
من بدون اختيار برگشتم دم در خانه ونمى دانستم که آنها از کجا وارد
شده اند ولى احتمال دادم که از در اطاق بين بيرونى واندرونى آمده
باشند.
به هر حال در آن ساعت دو نفر از وعّاظ به منبر رفتند وبا آنکه رسم
است روز تاسوعا بايد از حالات حضرت ابو الفضل (عليه السّلام)
بخوانند، ناخودآگاه آنها خطاب به حضرت ولى عصر ارواحنا فداه مطالبى
مى گفتند که مردم در فراق آن حضرت گريه مى کردند.
آنها به آن حضرت تسليت مى گفتند واز آن حضرت در فشارهاى دنيا
استمداد مى کردند.
مجلس هم شور عجيبى داشت از نظر گريه وزارى هنگامه اى بود.
آقاى اشرف الواعظين که بايد بعد از ظهر بيايد ومجلس را ختم کند،
طبق گفته آقاى سيّد محمّد در همان اوّل صبح آمد وبرخلاف عادت که
بايد به اطاق روضه خوانها برود، کنار من دم در خانه نشست وگفت:
من امروز تعطيل کرده ام که رفع خستگى کنم. زيرا فردا که عاشورا است
مجالس؟ زيادى دارم وبايد خود را براى فردا مهيّا کنم.
ولى اين مجلس را نتوانستم تعطيل کنم وبعد در همان ساعت منبر رفت
ووقتى روى منبر نشست سکوت ممتدّى کرد مثل کسى که نمى داند چه بايد
بگويد.
سپس با صداى بلند بدون مقدّمه معمولى که اهل منبر به آن مقيّدند
گفت:
اى گمشده بيابانها روى سخن ما با تو است.
مردم به قدرى از اين کلمه بى تابانه به سر وصورت مى زدند واشک مى
ريختند که اکثر آنها بى حال شدند من مرتّب چشمم به آن دوازده نفر
بود ولى ناگهان ديدم آنها نيستند واز مجلس خارج شده اند.
در اينجا آية اللّه آقاى حاج سيّد حسين حائرى کراماتى از آقاى سيّد
محمّد رشتى نقل کرده اند که:
ما به خاطر اختصار واينکه آنها از موضوع بحث کتاب ما خارج است از
نقلش خوددارى مى کنيم.
ضمنا از اين قضيّه استفاده مى شود که در مجالسى که منبرى ويا اهل
مجلس بى اختيار متوجّه حضرت بقيّة اللّه روحى فداه مى شوند احتمال
قوى دارد که آن حضرت در آن مجلس تشريف داشته باشند.
ملاقات با امام زمان (64)
مراجع تقليدى که از ناحيه مقدّسه حضرت بقيّة اللّه روحى فداه
تاءييد شده اند قطعا با آن حضرت ارتباط خاصّى دارند ولى نبايد آن
ارتباط را به کسى بگويند، زيرا اگر گفتند طبعا ادّعاء نيابت خاصّه
وبابيّت را کرده اند که در غيبت کبرى اين ادّعاء باطل است.
استاد بزرگوار ما مرحوم آية اللّه العظمى آقاى بروجردى يکى از همان
مراجعى بود که قطعا با حضرت بقيّة اللّه روحى فداه ارتباط داشت، در
اينجا آن قدر قضايا وکرامات مختلفى نقل شده ودر بين طلاّب قم در
زمان خود آن مرحوم شايع بوده که نقلش کتاب را طولانى مى کند.
ولى از باب نمونه قضيّه اى که عدّه اى نقل کرده اند واين قضيّه
ارتباط آن مرحوم را با حضرت ولى عصر (عليه السّلام) ثابت مى کند
نقل مى کنيم.
آقاى سيّد حبيب اللّه حسينى قمّى که از اهل منبر قم است وآقاى حسن
بقّال که فعلا در تهران است با هم قرار مى گذارند که يک سال شبهاى
جمعه به مسجد جمکران بروند وحوائج خود را از حضرت بقيّة اللّه روحى
فداه بگيرند، اين عمل را يک سال انجام مى دهند وتشرّفى برايشان
حاصل نمى شود.
شب جمعه اى که بعد از يک سال بوده، آقا حسن به آقاى سيّد حبيب
اللّه مى گويد:
بيا با هم امشب هم به مسجد جمکران برويم.
آقاى سيّد حبيب اللّه مى گويند که:
چون من يک سال به مسجد جمکران رفته ام وچيزى نديده ام ديگر به آنجا
نمى روم.
آقا حسن زياد اصرار مى کند که امشب را هم هر طور هست بيا با هم
برويم، شايد نتيجه اى داشته باشد.
بالاخره حرکت مى کنند وپياده به طرف مسجد جمکران مى روند در بين
راه سيّد مجلّلى را مى بينند که مانند کشاورزان سه شاخ خرمن روى
شانه گرفته واز دور مى رود، آنها مطمئن مى شوند که او حضرت بقيّة
اللّه روحى فداه است.
آقاى سيّد حبيب اللّه مى گويد:
من وقتى چشمم به آن حضرت افتاد قضيّه سيّد رشتى که در مفاتيح نقل
شده بيادم آمد.
به آقا حسن گفتم:
برو واز آن حضرت چيزى بخواه.
آقا حسن جلو رفت وسلام کرد وگفت:
آقا خواهش دارم با دست مبارک خودتان دشتى به من بدهيد.
حضرت به او سکّه اى مى دهند، سپس رو کردند به من وفرمودند:
حاجت تو هم نزد آقاى بروجردى است، وقتى به قم رفتى نزد آقاى
بروجردى برو وبگو چرا از حال فلان کس که در مصر است غافلى وچند
جمله ديگر که سرّى بود به من فرمودند که به آية اللّه بروجردى
بگويم وبعد آن حضرت تشريف بردند.
آقا حسن وقتى به سکّه نگاه کرد ديد تنها روى آن خطّى ضربدر زده اند
وچيزى بر آن نوشته نشده است.
بالاخره وقتى به مسجد جمکران رفتيم وقضيّه را براى مردم نقل کرديم
آنها سکّه را در ميان آب انداختند واز آن آب به قصد استشفاء
آشاميدند وبه سر وصورت خود ماليدند من هم پس از آنکه از مسجد
جمکران به قم برگشتم به منزل آية اللّه بروجردى رفتم ولى تا سه روز
موفّق به ملاقات حضرت آية اللّه بروجردى در جلسه خصوصى نشدم.
روز سوّم که خدمت آن مرحوم رسيدم بدون مقدّمه فرمودند:
سه روز است که من منتظر تو هستم کجائى؟ عرض کردم:
آقا موانعى بود که موفّق به ملاقات خصوصى نمى شدم.
آية اللّه بروجردى فرمودند:
حاجت تو اين است که مى خواهى به کربلا بروى، لذا مبلغى پول به من
دادند ومن مطالبى که حضرت بقيّة اللّه روحى فداه فرموده بودند به
آية اللّه بروجردى عرض کردم وآية اللّه بروجردى به آقا حسن گفتند:
چرا آن سکّه را به افراد معصيت کار وناپاک نشان مى دهى؟ ضمنا من به
آقاى بروجردى عرض کردم که:
آقا شما چيزى بنويسيد که من گذرنامه بگيرم وبه کربلا بروم.
آية اللّه بروجردى فرمودند:
تو گذرنامه نمى خواهى فلان دعاء را بخوان واز مرز عبور کن وبه
کربلا برو.
من هم همان روزها حرکت کردم وبه طرف عراق رفتم وقتى به مرز عراق
رسيدم با آنکه همراهان من همه گذرنامه داشتند بيشتر از من که
گذرنامه نداشتم معطّل شدند واحدى از من مطالبه گذرنامه نکرد.