ملاقات با امام زمان

سيد حسن ابطحى

- ۱۴ -


ملاقات با امام زمان (65)

حضرت بقيّة اللّه روحى فداه سيّد وبزرگ تمام عوالم جهان هستى است، امروز خداى تعالى کسى را برتر وبزرگتر وبا عظمت تر از حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه روى کره زمين خلق نکرده است.

کسى که او را دوست داشته باشد، خدا را دوست داشته وکسى که او را دشمن داشته باشد، خدا را دشمن داشته وکسى که او را بشناسد خدا را شناخته وکسى که او را عزيز بدارد خدا را عزيز داشته است.

مرحوم آقاى شيخ محمّد کوفى که يکى از علماء اهل معنى معاصر است مى فرمود:

در شب نوزدهم ماه رمضانى بود که تصميم گرفتم آن شب وشب بيست ويکم ماه رمضان را در مسجد کوفه بيتوته کنم وضمنا چون ايّام عزاى حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) بود به گوشه اى بروم ودرباره مصائب آن حضرت فکر کنم وعزادارى نمايم.

لذا شب نوزدهم ماه رمضان نماز مغرب وعشاء را در مقام حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) بجا آوردم وبعد تصميم گرفتم که به گوشه اى براى افطار کردن بروم، لذا متوجّه به طرف شرقى مسجد شدم. از اطاق اوّل گذشتم وقتى به اطاق دوّم رسيدم، ديدم آنجا فرشى انداخته اند وشخصى عبا به خودش پيچيده وروى آن فرش خوابيده وشخصى هم از اهل علم که لباس روحانيّت داشت کنار او نشسته است.

من به آنها سلام کردم، آن اهل علم به من جواب داد وگفت:

بيا اينجا بنشين. اطاعت کردم ودر آنجا نشستم.

او احوال علماء وافاضل خوب نجف را از من پرسيد ومن جواب مى دادم که الحمدللّه همه آنها خوب وسالمند.

در اين بين آن شخصى که آنجا دراز کشيده بود چيزى به آن اهل علم گفت:

که من نفهميدم او چه گفت ولى من از آن اهل علم سؤال کردم که:

اين کيست؟ او در جواب گفت:

اين سيّدِ عالَم است من در دل اين سخن را خيلى بزرگ تصوّر کردم وفکر کردم که او مى خواهد اين سيّد را خيلى بزرگ معرّفى کند زيرا سيّدِ عالَم فقط حضرت حجّة بن الحسن (عليه السّلام) است.

لذا من براى آنکه اشتباه او را رفع کنم به او گفتم:

اين سيّد عالِم است، گفت:

نه اين سيّدِ عالَم است. من ديگر ساکت شدم ولى وقتى به اطراف نگاه کردم ديدم در وديوار مسجد کوفه به قدرى پر نور است که نور چراغها مثل شمعى در مقابل آفتاب قرار گرفته است.

در اين بين آن معمّم آب خواست فورا شخصى ظاهر شد وکاسه آبى به دست او داد، او مقدارى آب خورد وبقيّه آن آب را به من داد.

من به او گفتم:

تشنه نيستم، آن کسى که پيدا شده بود وآب را آورده بود کاسه آب را از او گرفت وغايب شد.

من در اين موقع برخواستم که در مقام حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) نماز بخوانم ودر مصائب آن حضرت فکر کنم وگريه نمايم.

آن اهل علم از من پرسيد:

کجا مى روى؟ من به او نيّتم را گفتم.

او به من بارک اللّه ومرحبا گفت ومن به طرف مقام که چند قدمى با اين محل بيشتر فاصله نداشت رفتم وقتى برگشتم وبه آنها نگاه کردم ديدم آنها نيستند.

ملاقات با امام زمان (66)

غالبا کسانى که مى خواهند خدمت حضرت بقيّة اللّه روحى فداه برسند بيشتر براى درخواست امور دنيائيست.

ولى جمعى هستند که دائما به فکر معنويّات ورشد وکمالند واگر درخواست ملاقات با امام زمان (عليه السّلام) را هم دارند تنها وتنها براى معنويّات وکمالات ولذّت معنوى بردن از محضر مقدّس حضرت ولى اللّه الاعظم امام زمان (عليه السّلام) است.

امّا اگر کسانى پيدا شوند که هر چه مى خواهند، چه مربوط به امور دنيائى باشد وچه مربوط به امور معنوى واخروى از آن حضرت بخواهند وبدانند که سر تا پاى وجودشان احتياج است وآن حضرت چون يداللّه است وعين اللّه ولسان اللّه وبه بى نيازى پروردگار متعال از همه چيز بى نياز است. وهمه به او بخاطر آنکه او وجه اللّه است محتاجند ولذا بايد هر چه از خدا مى خواهند با توسّل به آن حضرت باشد ووقتى به ملاقاتش مشرّف مى گردند از آن حضرت خير دنيا وآخرت را بخواهند وبگويند:

(رَبَّنا اتِنا فِى الدُّنْيا حَسَنَةً وفِى الاَّْخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنا عَذابَ النّارِ).(16)

(يعنى:

پروردگارا! به ما در دنيا وآخرت خوبى عنايت کن وما را از عذاب جهنّم نگهدار) بهتر است.

مرحوم نهاوندى در کتاب عبقرى الحسان از عالم جليل وسيّد بزرگوار مرحوم آقاى سيّد عبد اللّه قزوينى نقل مى کند که فرمود:

من در سال 1327 هجرى قمرى با زن وفرزندم براى زيارت به عتبات عاليات مشرّف شديم، روز سه شنبه اى بود که از نجف اشرف به مسجد کوفه رفتيم رفقا خواستند همان روز به نجف اشرف برگردند.

من گفتم:

خوب است امشب که شب چهارشنبه است به مسجد سهله برويم واعمال شب چهارشنبه مسجد سهله را بجا آوريم اوّل رفقا قبول کردند ولى بعد پشيمان شدند وگفتند:

ما شبانه در اين بيابان حرکت نمى کنيم.

ولى من با سه نفر زن که همراهم بودند سوار مرکب شديم وبه طرف مسجد سهله رفتيم ونماز مغرب وعشاء را به جماعت خوانديم وبعد مشغول دعاء واعمال مسجد گرديديم، ناگهان متوجّه شديم که از شب خيلى گذشته وما بايد حتما به طرف کوفه برگرديم.

ترس عجيبى بر من غالب شده بود، با خودم مى گفتم:

من چگونه با سه نفر زن به تنهائى با يک عرب چهاروادار در بيابان تاريک به کوفه برگردم.

علاوه در آن سال عطيّه نامى با دولت عراق ياغى شده بود وبراى آذوقه به مسافرين شبيخون مى زد واين موضوع بيشتر سبب ترس من شده بود.

لذا با نهايت اضطراب در قلب به حضرت ولى عصر ارواحنا فداه متوسّل شدم واز آن وجود مقدّس کمک خواستم.

ناگهان چشمم به مقام حضرت ولى عصر (عليه السّلام) که در وسط مسجد است افتاد، در آنجا روشنائى عجيبى که چشم را خيره مى کرد ومثل آن بود که خورشيد تمام نورش را در آن محوطه کوچک متمرکز کرده است، مشاهده مى شد.

فورا به طرف مقام رفتم ديدم سيّد بزرگوارى با کمال عظمت وجلال وبزرگوارى در ميان محراب نشسته وعبادت مى کند.

خدمت او دو زانو نشستم ودست مبارکش را بوسيدم خواستم پيشانى او را هم ببوسم که خود را عقب کشيد ونگذاشت ومن کنار او نشستم ومشغول دعاء وزيارت شدم، او هم مشغول دعاء واذکار خودش بود. ولى وقتى من به وجود مقدّس حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه سلام مى کردم او جواب مى فرمود ومى گفت:

وعليکم السّلام! من در دل مقدارى ناراحت شدم با خود گفتم:

من به امام زمانم سلام مى کنم او جواب مى دهد.

آن وجود مقدّس رو به من کرد وفرمود:

با اطمينان دعاء وعبادت کنيد من به اکبر کبابيان سفارش کرده ام که شما را به مسجد کوفه برساند وشام بدهد، من وقتى اين را از آن وجود مقدّس شنيدم با او ماءنوس شدم واز آن حضرت سه حاجت خواستم.

اوّل:

وسعت رزق ورفع تنگدستى که قبول فرمودند.

دوّم:

اينکه قبر من وقتى مُردم در کربلا باشد اين را هم قبول فرمودند.

سوّم:

از آن حضرت فرزند صالحى خواستم که فرمودند:

اين در دست ما نيست، من ديگر ساکت شدم واصرار نکردم (زيرا در اوّل جوانى زن پدرى داشتم که دختر خوبى داشت واو را به من نمى دادند ومن در حرم حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) از خدا خواسته بودم که آن دختر را به من بدهند ديگر از خدا اولاد نمى خواهم. بعدها او را به من داده بودند لذا اصرار نداشتم که داراى فرزند بشوم).

بعد از من زنم خدمت حضرت بقيّة اللّه روحى فداه رسيد واو هم از آن حضرت سه حاجت خواست يکى آنکه قبل از من بميرد ومن او را کفن ودفن کنم.

دوّم:

وسعت رزق خواست.

سوّم:

آنکه يا در کربلا ويا در مشهد مقدّس دفن شود که آن حضرت هر سه حاجت آن را قبول فرمودند. (بعدها هر سه اين حوائج برآورده شد وزنم در مشهد از دنيا رفت ومن خودم او را به خاک سپردم).

زن ديگرى که همراه من بود او هم جلو آمد واو هم سه حاجت از آن حضرت خواست.

يکى شفاى زن پسرش بود که آن حضرت فرمودند:

آن را جدّم حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) شفا خواهند داد.

دوّم:

ثروت ومکنت براى پسرش خواست که آن را هم قبول فرمودند.

سوّم:

طول عمر براى خودش خواست که آن را هم قبول فرمودند.

ومن خودم ديدم که عروسش در کاظمين شفا يافت وپسرش از ثروتمندان گرديد وخودش نود وپنج سال عمر کرد.

سيّد عبد اللّه قزوينى مى گويد:

بعد از دعاء وزيارت واين گفتگوها من از مقام بيرون آمدم، زنم به من گفت:

فهميدى اين آقا که بود؟ گفتم:

نه، او گفت:

اين آقا حضرت ولى عصر (عليه السّلام) بودند.

من وقتى برگشتم وبه داخل مقام نگاه کردم، ديدم نه نورى وجود دارد ونه آن آقا که تا به حال اينجا بودند، فقط يک فانوس در وسط مقام آويزان است وچيز ديگرى نيست. ظلمت وتاريکى تمام مسجد وهمه جا را فرا گرفته است.

اينجا متوجّه شدم که آن نور از وجود مقدّس حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه بوده است.

وقتى به کنار مسجد آمدم جوانى نزد من آمد وگفت:

هر وقت مايل باشيد من شما را به مسجد کوفه مى رسانم.

گفتم:

تو کيستى؟ گفت:

من اکبر بهارى هستم، وقتى نام او را شنيدم يادم آمد که حضرت ولى عصر ارواحنا فداه فرموده اند که:

من به اکبر کبابيان مى گويم شما را به مسجد کوفه برساند واز طرفى من فکر کردم او مى گويد اسم من اکبر بهائى است ولذا ناراحت شدم.

گفتم:

چه مى گوئى؟ گفت:

اسم من اکبر بهارى است ومن در محلّه کبابيان همدان مى نشينم وچون اهل قريه بهار که در اطراف همدان است مى باشم مرا اکبر بهارى مى گويند.

آن آقا به من امر فرموده که شما را به مسجد کوفه برسانم. بالاخره آن جوان، يعنى اکبر بهارى با چهار نفر که همراه او بودند ما را همراهى کردند ومثل خدمتگذار پروانه وار دور ما مى گشتند وما را با کمال محبّت به مسجد کوفه رساندند.

ملاقات با امام زمان (67)

محبّت حضرت فاطمه زهراء (سلام اللّه عليها) براى تزکيه روح ودر نتيجه تشرّف وملاقات با حضرت بقيّة اللّه روحى فداه بسيار مؤ ثّر است.

زيرا تمام ائمّه اطهار (عليهم السّلام) که در راس مصادر کارند به آن حضرت فوق العاده علاقه دارند ونسبت به آن مخدره کمال احترام را قائلند.

ودر روايات بسيارى محبّت حضرت صدّيقه کبرى (سلام اللّه عليها) توصيه شده وآن را اکسير تمام امراض روحى مى دانند.

در اين زمينه جريانى نقل شده، بسيار پر اهميّت است ومن آن را براى شما در اينجا نقل مى کنم:

چند سال قبل که براى زيارت حضرت احمد بن موسى الکاظم (عليه السّلام) (معروف به شاه چراغ) به شيراز رفته بودم وجمعى از علماء بزرگ آن شهر در منزل يکى از علماء که من در آنجا وارد بودم که از آن جمله مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ بهاء الدّين محلاّتى بودند، به ديدن من آمده بودند.

در آن مجلس نامى از شخصى به نام عبد الغفّار برده شد که خدمت حضرت بقيّة اللّه روحى فداه رسيده وقبرش در قبرستان دار السّلام شيراز است که مردم آن را زيارت مى کنند وبيشتر از همه مرحوم آية اللّه محلاّتى او را توصيف مى کردند.

من فرداى آن روز با ميزبانمان که يکى از علماء اهل حال شيراز است به زيارت قبر آن مرحوم رفتيم.

من آن قبر را بسيار منوّر وپر معنى وبا حقيقت ديدم وسالها بعد از زيارت آن قبر از ميزبان محترممان درخواست مى کردم که مشروح جريان اين شخص بزرگ را براى من بنويسند تا در جلد اوّل کتاب ملاقات با امام زمان (عليه السّلام) درج کنم.

ولى متأسّفانه توفيق براى اينجانب حاصل نمى شد که شرح حال آن مرحوم را بدست بياورم.

تا آنکه يکى از دوستان به نام آقاى حاج عبد الرّحيم سرافراز شيرازى يادداشتهائى به من دادند که من آنها را ببينم.

من قبل از مطالعه به ايشان گفتم:

شما آيا اطّلاعى از عبد الغفّار نامى که در شيراز دفن است داريد يا خير.

معظّم له ظاهرا فراموش کرده بودند که آن قضيّه را در همين يادداشتها نوشته اند وبه من مى دهند.

لذا گفتند:

نه من او را نمى شناسم.

ولى من وقتى يادداشتهاى ايشان را در شب هفدهم ماه صفر 1405 مطالعه مى کردم ديدم قضيّه مرحوم عبد الغفّار را مشروحا نوشته واتّفاقا من بجائى از اين کتاب رسيده بودم که بسيار مقتضى بود آن قضيّه نقل شود.

لذا آن حکايت را با مختصرى تغيير در عبارت از نظر ادبى از يادداشتهاى آقا حاج عبد الرّحيم سرافراز شيرازى نقل مى کنم.

در زمان مرحوم آقاى حاج شيخ محمّد حسين محلاّتى جدّ مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ بهاء الدّين محلاّتى شخصى با لباس مندرس وکوله پشتى وارد مدرسه خان شيراز مى شود واز خادم مدرسه اطاقى مى خواهد.

خادم به او مى گويد:

بايد از متصدّى مدرسه که آن وقت شخصى به نام سيّد رنگرز بوده درخواست اطاق بکنى.

لذا آن شخص به متصدّى مدرسه مراجعه مى کند ودرخواست اطاق مى نمايد.

او در جواب مى گويد:

اينجا مدرسه است وتنها به طلاّب علوم دينيّه حجره مى دهيم.

آن شخص مى گويد:

که اين را مى دانم ولى در عين حال از شما اطاق مى خواهم که چند روزى در آنجا بمانم.

متصدّى مدرسه ناخودآگاه دستور مى دهد که به او اطاقى بدهند تا او در رفاه باشد.

آن شخص وارد اطاق مى شود ودر را به روى خود مى بندد وبا کسى رفت وآمد نمى کند.

خادم مدرسه طبق معمول، شبها درِ مدرسه را قفل مى کند ولى همه روزه صبح که از خواب برمى خيزد مى بيند در باز است.

بالاخره متحيّر مى شود وقضيّه را به متصدّى مدرسه مى گويد.

او به خادم مدرسه دستور مى دهد امشب در را قفل کن وکليد را نزد من بياور تا ببينم چه کسى هر شب در را باز مى کند واز مدرسه بيرون مى رود.

صبح باز هم مى بيند در مدرسه باز است وکسى از مدرسه بيرون رفته است.

آنها بخاطر آنکه اين اتّفاق از شبى که آن شخص به مدرسه آمده افتاده است به او ظنين مى شوند ومتصدّى مدرسه با خود مى گويد حتما در کار او سرّى است ولى موضوع را نزد خود مخفى نگه مى دارد وروزها مى رود نزد آن شخص وبه او اظهار علاقه مى کند واز او مى خواهد که لباسهايش را به او بدهد تا آنها را بشويند وبا طلاّب رفت وآمد کند، ولى او از همه اينها ابا مى کند ومى گويد من به کسى احتياج ندارم.

مدّتى بر اين منوال مى گذرد تا اينکه يک شب مرحوم آقاى حاج شيخ محمّد حسين محلاّتى (جدّ مرحوم آية اللّه حاج شيخ بهاء الدّين محلاّتى) ومتصدّى مدرسه را در حجره خود دعوت مى کند وبه آنها مى گويد چون عمر من به آخر رسيده قصّه اى دارم براى شما نقل مى کنم وخواهش دارم مرا در محلّ خوبى دفن کنيد.

اسم من عبد الغفّار ومشهور به مشهدى جونى اهل خوى وسرباز هستم.

من وقتى در ارتش خدمت سربازى را مى گذراندم روزى افسر فرمانده ما که سنّى بود به حضرت فاطمه زهراء (سلام اللّه عليها) جسارت کرد من هم از خود بى خود شدم وچون کنار دست من کاردى بود ومن واو تنها بوديم آن کارد را برداشتم واو را کشتم واز خوى فرار کردم واز مرز گذشتم وبه کربلا رفتم، مدّتى در آنجا ماندم سپس در نجف اشرف وبعد در کاظمين وسامراء مدّتها بودم.

روزى به فکر افتادم که به ايران برگردم ودر مشهد کنار قبر مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) بقيّه عمر را بمانم.

ولى در راه به شيراز رسيدم ودر اين مدرسه اطاقى گرفتم وحالا مشاهده مى کنيد که مدّتى است در اينجا هستم.

آخرهاى شب که براى تهجّد بر مى خواستم مى ديدم قفل ودر مدرسه براى من باز مى شود ومن در اين مدّت مى رفتم در کنار کوه قبله ونماز صبح را پشت سر حضرت ولى عصر روحى فداه مى خواندم ومن بر اهل اين شهر خيلى متاءسّف بودم که چرا از اين همه جمعيّت فقط پنج نفر براى نماز پشت سر امام زمان (عليه السّلام) حاضر مى شوند.

مرحوم حاج شيخ محمّد حسين محلاّتى ومتصدّى مدرسه به او مى گويند انشاء اللّه بلا دور است وشما حالا زنده مى مانيد بخصوص که کسالتى هم نداريد.

او در جواب مى گويد:

نه غير ممکن است که فرمايش امامم حضرت ولى عصر (عليه السّلام) صحيح نباشد همين امروز به من فرمودند که تو امشب از دنيا مى روى.

بالاخره وصيّتهايش را مى کند ملافه اى روى خودش مى کشد ومى خوابد وبيش از لحظه اى نمى کشد که از دنيا مى رود.

فرداى آن روز مرحوم آقاى حاج شيخ محمّد حسين محلاّتى به علماء شيراز جريان را مى گويد ومرحوم آقاى حاج شيخ مهدى کجورى وخود مرحوم محلاّتى اعلام مى کنند که بايد شهر تعطيل شود وبا تجليل فراوان مردم از او تشييع کنند.

بالاخره او را در قبرستان دارالسّلام شيراز، طرف شرقى چهار طاقى دفن مى نمايند والا ن قبر آن بزرگوار مورد توجّه خواص مردم شيراز است وحتّى از او حاجت مى خواهند ومکرّر علماء ومراجع تقليد مثل مرحوم آية اللّه محلاّتى به زيارت قبر او مى رفتند ومى روند.

قبر او در قبرستان شيراز معروف به قبر سرباز يا قبر توپچى است.

در اينجا تذکّر اين نکته لازم است که مرحوم عبد الغفّار سرباز از آقاى محلاّتى تقاضا مى کند که مرا در محلّ خوبى دفن کنيد شايد اين بخاطر آن باشد که اگر او را در محلّى دفن کنند که زياد مورد توجّه مردم قرار نگيرد طبعا کمتر براى او طلب رحمت مى کنند.

در اينجا وقتى من اين جمله را از مرحوم عبد الغفّار سرباز يادداشت مى کردم به ياد جريانى که در سال گذشته برايم اتّفاق افتاد، افتادم وآن اين بود که وقتى به زنجان براى زيارت قبر مرحوم استاد اخلاقم آقاى حاج ملاّ آقاجان که در کتاب پرواز روح گوشه اى از شرح حالش را نوشته ام رفته بودم وديدم قبرش خراب شده ونزديک است در قبرستان عمومى زنجان آن تربت پاک از بين برود، اقدام براى ساختن آن قبر نمودم.

روزى که آن مرقد ساخته شده بود ومن براى ديدن آن دوباره به زنجان رفتم همان روز در عالم رؤ يا ديدم که روح مرحوم حاج ملاّ آقاجان از من با کمال مسرّت تشکّر مى کند.

به او گفتم:

اين تشکّر براى چيست؟ فرمود:

حالا خيلى خوب شده، قبر من در اين قبرستان مشخّص شده، مردم دسته دسته کنار قبر من مى آيند وبراى من طلب رحمت مى کنند ومنافع زيادى از اين راه نصيب من مى شود وسبب اين همه منافع براى من تو شده اى.

وحالا هر چه بخواهى براى تو در مقابل اين محبّتت مى گيرم.

گفتم:

از چه کسى مى خواهى آن را بگيرى؟ گفت:

آيا يادت نيست که قبلا به تو گفته بودم من دربان حضرت سيّد الشّهداء (عليه السّلام) هستم.

من يادم آمد که در حدود پانزده سال قبل وقتى او را در خواب ديدم واز او پرسيدم:

کجاى بهشت زندگى مى کنى فرمود:

من دربان حضرت سيّد الشّهداء (عليه السّلام) هستم.

(که در کتاب پرواز روح خصوصيّات آن خواب را مفصّلا نوشته ام).

لذا گفتم:

بله يادم هست.

گفت:

بنابر اين نوکر از آقاى خود هر چه بخواهد مى گيرد.

من به او سه حاجت گفتم که يکى از آنها مربوط به دنيايم بود ودو حاجت ديگر مربوط به آخرتم مى باشد که بحمد اللّه آنچه مربوط به دنيايم بود داده شده، اميد است آن دو حاجتى که مربوط به آخرتم هست نيز داده شود.

ملاقات با امام زمان (68)

اگر کسى به حضرت بقيّة اللّه روحى له الفداء از روى اخلاص ويقين متوسّل شود آن حضرت به فرياد او مى رسد.

آقاى حاج عبد الرّحيم سرافراز شيرازى که يکى از متديّنين ودانشمندان معاصرند وکتابهاى علمى وتاريخى نوشته اند که من جمله کتاب مسجد جمکران است، نقل مى کردند که:

در روز عيد قربان 1400 هجرى قمرى آقاى حاج على اصغر سيف نقل کردند که يکى از اطبّاى شيراز، زنى از خارج گرفته بود واو را مسلمان کرده بود وبراى اوّلين بار به سفر حجّ برده بود.

ضمنا به او گفته بود که حضرت ولى عصر (عليه السّلام) در برنامه اعمال حج شرکت مى کنند واگر ما تو را، يا تو کاروان را گم کردى متوسّل به آن حضرت بشو تا تو را راهنمائى بفرمايند وبه کاروان ملحقت کنند.

اتّفاقا آن خانم در صحراء عرفات گم مى شود، جمعيّت کاروان وخود آقاى دکتر شوهر آن خانم ساعتها به جستجوى او برخواستند ولى او را پيدا نکردند.

پس از دو ساعت که همه خسته در ميان خيمه جمع شده بودند ونمى دانستند چه بايد بکنند، ناگهان ديدند آن زن وارد خيمه شده از او پرسيديم کجا بودى؟ گفت:

گم شده بودم وهمان گونه که دکتر گفته بود متوسّل به حضرت بقيّة اللّه (عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف) شدم، اين آقا آمدند با آنکه من نه زبان فارسى بلد بودم ونه زبان عربى در عين حال با من به زبان خودم حرف زدند ومرا به خيمه رساندند ولذا از اين آقا تشکّر کنيد.

اهل کاروان هر چه به آن طرفى که آن زن اشاره مى کرد نگاه کردند کسى را نديدند وبالاخره معلوم شد که حضرت ولى عصر (عليه السّلام) را فقط آن زن مى بيند ولى سائرين نمى بينند.

ملاقات با امام زمان (69)

گاهى انسان خودش به تزکيه نفس خود نمى پردازد ولى چون داراى عقايد خوبى است وخداى تعالى روح او را دوست مى دارد پروردگار متعال با فشارهاى دنيائى او را تزکيه وتصفيه مى کند.

ولذا يک مسلمان نبايد از بلاهاى دنيا ناراحت باشد.

زيرا بلاهائى که به انسان مى رسد يا کفّاره گناهان او است ويا او را تزکيه مى کند وبه مقام قرب مى رساند واو را لايق ملاقات با امام زمان (عليه السّلام) مى نمايد.

در کتاب مسجد جمکران از سيّد عبد الرّحيم خادم مسجد جمکران نقل مى کند که:

در سال 1323 که مرض وبا شايع شده بود روزى به مسجد جمکران رفتم ديدم مرد غريبى در مسجد نشسته وحال توجّه خوبى دارد از او پرسيدم:

تو که هستى وچه مى کنى؟ گفت:

من اهل تهرانم واسمم على اکبر است وکاسبم وچون به مردم نسيه مى دادم وآنها دچار مرض وبا شدند ومُردند تمام اموال من از بين رفت ومن ناچار به مسجد جمکران آمده ام شايد حضرت حجّة بن الحسن روحى فداه نظر لطفى به من بفرمايد.

اين شخص سه ماه در مسجد جمکران ماند وبه گرسنگى وعبادت صبر کرد پس از اين مدّت يک روز به من گفت:

قدرى کارم اصلاح شده مى خواهم به کربلا بروم وپياده به کربلا رفت، پس از شش ماه برگشت وگفت:

برايم معلوم شد که بايد کارم در مسجد جمکران درست شود.

باز اين دفعه هم سه ماه ماند ومشغول عبادت وتوسّل به اهل بيت عصمت وطهارت (عليهم السّلام) بود.

روز ششم ماه مبارک رمضان 1323 وقتى مى خواست به طرف قم وتهران برود ومى گفت:

حاجتم برآورده شده است من از او تقاضا کردم که شب را به منزل ما بيايد وفرداى آن روز به تهران برود.

قبول کرد شب که در منزل نشسته بوديم ومن با اصرار از او تقاضا مى کردم که قضيّه خود را براى من بگويد. گفت:

چون تو مدّتها است به من محبّت کرده اى وخادم مسجد جمکرانى، تنها براى تو اين قضيّه را نقل مى کنم.

در مدّتى که من در مسجد جمکران بودم با يکى از اهالى ده جمکران قرار گذاشته بودم که هر روز يک نان براى من بياورد ومن پولش را يکجا به او بدهم يک روز به ده جمکران رفتم که نان بگيرم آن شخص به من گفت:

که ديگر به تو نان نمى دهم چون حسابت زياد شده است.

مدّتى من چيزى نداشتم که بخورم حتّى يک روز از گرسنگى مقدارى از اين علفهائى که کنار جوى آب بيرون آمده بود خوردم، کم کم مريض شدم شبى در يکى از حجرات مسجد جمکران احساس کردم که ديگر قدرت بر حرکت ندارم ولى نصفهاى شب بود که از پنجره طرف کوه دو برادران ديدم نور عجيبى ساطع است واين نور به قدرى وسيع بود که تمام آن کوه با عظمت را روشن نموده واين نور همچنان شدّت کرد تا آنکه من ناگهان متوجّه شدم که کسى پشت در حجره ام ايستاده وآن نور از او است.

من هر طور بود برخاستم ودر را باز کردم، ديدم سيّدى با عظمت وجلالت عجيبى وارد اطاق شد وسلام کرد، من جواب دادم وابهّت او مرا گرفت که نتوانستم چيزى بگويم ولى من متوجّه شدم که او حضرت بقيّة اللّه روحى فداه است.

آن حضرت به من فرمودند:

چون متوسّل به حضرت فاطمه زهراء (سلام اللّه عليها) شده اى جدّه ام حضرت صدّيقه کبرى (عليها السّلام) شفيعه شده اند نزد رسول اکرم (صلى اللّه عليه وآله) وآن حضرت به من حواله فرموده اند که من حاجتت را بدهم وسپس فرمود:

هر چه زودتر حرکت کن وبه وطنت برگرد که زن وبچّه ات منتظرت مى باشند وبه آنها سخت مى گذرد ودر آنجا کارت اصلاح شده است.

گفتم:

آقا خادم مسجد چشمش نابينا شده اگر ممکن است او را شفا بدهيد.

فرمودند:

نه صلاح او در اين است که او نابينا باشد.

سپس به من فرمودند:

بيا با هم به مسجد برويم ونماز بخوانيم.

گفتم:

چشم قربانت گردم وبا آن حضرت حرکت کرديم وبه طرف مسجد رفتيم تا آنکه به لب چاهى که دم در مسجد است رسيديم (البتّه آن زمانها چاهى دم در مسجد کنده بودند که مردم نامه هاى خود را در آن مى ريختند) شخصى از چاه بيرون آمد وحضرت به او کلماتى فرمودند که من نفهميدم چه گفتند.

بعد شخصى از داخل مسجد بيرون آمد وظرف آبى در دستش بود وآن را به آن حضرت داد آقا با آن آب وضو گرفتند وبقيّه آب را به من دادند وفرمودند:

تو هم با اين آب وضو بگير، من هم اطاعت کردم وبا آن آب وضو گرفتم. سپس با آن حضرت داخل مسجد شديم.

ضمنا به حضرت بقيّة اللّه روحى فداه عرض کردم:

شما چه وقت ظهور مى کنيد؟ آن حضرت با تغيّير به من فرمودند:

تو را نمى رسد که از اين سؤالها بکنى.

گفتم:

آقا من مى خواهم از ياران شما باشم، فرمودند:

هستى ولى تو را نمى رسد که از اين گونه مطالب سؤال کنى.

پس از اين دو سؤال ناگهان ديدم حضرت بقيّة اللّه روحى فداه در مسجد تشريف ندارند واز نظرم غايب شدند، ولى صداى آن حضرت را مى شنيدم که مى فرمودند:

اهل وعيالت منتظرت مى باشند زود برو.

ضمنا او مى گفت:

زن من علويّه است.

ملاقات با امام زمان (70)

در احاديث بسيارى وارد شده که آيات قرآن براى امراض جسمى وروحى بسيار مفيد است.

منجمله آية اللّه محمّد تقى نجفى اصفهانى در کتاب خواصّ آيات وسوره هاى قرآن مى نويسد.

از امام صادق (عليه السّلام) نقل شده که فرمود:

هر که چهل روز، روزى يک مرتبه سوره حشر را بخواند واگر يک روز از او فوت شد چهله را از سر بگيرد، خداى تعالى مهمّاتش را کفايت مى کند. يعنى اگر مهمّى يا حاجتى داشته باشد پروردگار متعال آن را برآورده مى نمايد.

ونيز نقل کرده است که رسول اکرم (صلى اللّه عليه وآله) به حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) فرموده اند:

که هر شب سوره حشر را بخوان تا خداى تعالى شرّ دنيا وآخرت را از تو بردارد.

وبالاخره روايات وخواصّى براى قرائت سوره حشر بالاخص چهار آيه آخر آن سوره نقل شده که در اينجا مقتضى نقل آنها نيست.

اين آيات براى شفاى جميع دردها مفيد است زيرا عمل امام معصوم (عليه السّلام) مانند کلامش حجّت است.